قلعه حیوانات (مزرعه حیوانات)

Animal Farm

جورج اُورول    George Orwell

فصل اول

آقای جونز مالك مزرعه “مانر” به اندازه‌ای مست بود كه شب وقتی درِ مرغدانی را قفل كرد، از یاد برد كه منفذ بالای آن را هم ببندد. تلوتلو خوران با حلقه نور فانوسش كه رقص‌كنان تاب می‌‌خورد سراسر حیاط را پیمود، كفشش را پشت در از پا بیرون انداخت و آخرین گیلاس آبجو را از بشكه آبدارخانه پركرد و افتان‌و‌خیزان به سمت اتاق خواب كه خانم جونز در آن‌جا در حال خروپف بود و رفت.

به محض خاموش شدن چراغ اتاق خواب، جنب‌و‌جوشی در مزرعه افتاد. در روز دهان‌به‌دهان گشته بود كه “میجر” پیر، خوك نر برنده جایزه نمایشگاه حیوانات، شب گذشته خواب عجیبی دیده است و می‌‌خواهد آن را برای سایر حیوانات نقل كند، مقرر شده بود به محض این‌كه خطر آقای جونز در میان نباشد، همگی در انبار بزرگ تجمع كنند. “میجر” پیر (همیشه او را به این نام صدا می‌كردند، گرچه به اسم زیبای “ویلینگدن” در نمایشگاه شركت كرده بود) آن‌قدر در مزرعه مورد احترام بود كه همه حاضر بودند ساعتی از خواب خود را وقف شنیدن حرف‌های او كنند.

در یك سمت طویله بزرگ در محل مرتفع سكو مانندی “میجر” در زیر فانوسی كه به تیر آویزان بود روی بستری از كاه لمیده بود. دوازده سال از عمرش می‌رفت و اخیرا كمی‌ تنومند شده بود. معهذا خوك باعظمتی بود، و با این‌كه دو دندان نیشش هیچ‌گاه كنده نشده بود، ظاهری مهربان و مجرب داشت. دیری نپایید كه سایر حیوانات به‌تدریج آمدند و هر دسته به شیوه خاص خود در محلی قرار گرفت. اول سگ‌ها. “بلوبل” و “جسی” و “پینچر” آمدند و بعد خوك‌ها كه جلو سكو روی كاه مستقر شدند. مرغ‌ها روی لبه پنجره نشستند و كبوتر‌ها بال‌زنان بر تیر‌های سقف جای گرفتند، گوسفندان و گاو‌ها پشت‌سر خوك‌ها دراز كشیدند و مشغول نشخوار شدند. دو اسب ارابه، “باكسر” و “كلوور” با هم آهسته وارد شدند، سُم‌‌های بزرگ پشم‌آلوی خود را از ترس آن‌كه مبادا حیوان كوچكی زیر كاه پنهان باشد با احتیاط بر زمین می‌گذاشتند. “كلوور” مادیانی بود فربه و میان‌سال با حالتی مادرانه كه بعد از به دنیا آمدن چهارمین كُرّ‌ه‌اش هرگز تركیب و اندام اولیه‌اش را باز نیافته بود. “باكسر” حیوان بسیار درشتی بود، بلندیش هیجده دست بود و قدرتش معادل قوّه دو اسب معمولی. خط سفید رنگ پایین پوز‌ه‌اش به او ظاهر احمقانه‌ای داده بود و حقیقت مطلب این‌كه در زمره زیرك‌‌های درجه یك نبود، ولی به دلیل ثُبات و نیروی فوق‌العاد‌ه‌اش در كار مورد احترام همه بود.

پس از اسب‌ها “موریل” بُز سفید، و “بنجامین” الاغ وارد شدند. “بنجامین” سالخورده‌ترین و بدخُلق‌ترین حیوان مزرعه بود. كم حرف می‌زد و اگر سخنی می‌گفت تلخ و پركنایه بود ـ مثلا می‌گفت: خدا به من دُم عطا كرده كه مگس‌‌ها را برانم ولی كاش نه دُمی‌ می‌داشتم و نه مگسی آفریده شده بود. بین همه حیوانات مزرعه او تنها حیوانی بود كه هیچ‌وقت نمی‌‌خندید و اگر علت را می‌‌پرسیدند می‌گفت: چیز خنده‌داری نمی‌‌بینم. معذلك بی‌آن‌كه نشان دهد به “باكسر” ارادتی داشت. این دو یكشنبه‌‌ها را بی‌آن‌كه حرفی بزنند در كنار هم در چمن‌زار پشت باغ میوه به چرا می‌گذراندند. دو اسب تازه جابه‌جا شده بودند كه یك‌دسته جوجه مرغابی، كه مادرشان را از دست داده بودند، جیرجیركنان دنبال هم وارد شدند، و از این‌سو‌به‌آن‌سو پِیِ جایی گشتند كه زیرِ پا لگدمال نشوند. “كلوور” با دو پای جلوی بزرگ خود برای آنان حصار مانندی ساخت و آن‌ها میان آن آشیان گرفتند و فوراً به خواب رفتند.

در آخرین لحظه “مالی” مادیان خُل سفید قشنگ كه درشكه تك‌اسبه آقای جونز را می‌كشید در حالی‌كه حبه قندی می‌‌جوید با ناز‌و‌ادا وارد شد، در محلی نسبتاً جلو نشست و مشغول ور‌رفتن با یال سفیدش شد، به این اُمید كه به روبان قرمزی كه به آن بافته شده بود توجه شود. بعد از همه گربه آمد كه طبق معمول برای پیدا كردن گرم‌ترین جا به اطراف نظری انداخت و بالاخره خود را با فشار میان “باكسر” و “كلوور” جا كرد و در آن‌جا با خاطری آسوده به خر‌خر پرداخت و یك كلمه هم از سخنرانی “میجر” را نشنید.

جز “موزز” زاغ اهلی كه برشاخه درختی پشت در خوابیده بود، همه حیوانات حاضر بودند. وقتی “میجر” متوجه شد كه همه مستقر شد‌ه‌اند و منتظرند، سینه را صاف و چنین شروع كرد. «رفقا، همه راجع به خواب عجیبی كه شب قبل دید‌ه‌ام شنید‌ه‌اید. راجع به خود خواب بعد صحبت می‌كنم. مطلب دیگری است كه باید قبلاً بگویم. فكر نمی‌كنم، رفقا، كه من بیش از چند ماهی بین شما باشم و حس می‌كنم موظفم تجاربی را كه به دست آورد‌ه‌ام پیش از مرگ با شما در میان بگذارم. من عمر درازی كرد‌ه‌ام و در طویله مجال بسیاری برای تفكر داشته‌ام، و تصور می‌كنم می‌توانم ادعا کنم كه به اندازه هر حیوان زند‌ه‌ای به ماهیت زندگی در این عرصه دنیا آشنایی دارم. در این زمینه است كه می‌‌خواهم با شما صحبت كنم.»

«رفقا، ماهیت زندگی از چه قرار است؟ باید اقرار كرد كه حیات ما كوتاه است، پُرمَشقّت است و نكبت‌بار است. به دنیا می‌‌آییم، جز قوت لایموتی نداریم و از بین ما آن‌ها كه قادر به كاریم تا آخرین رمق به كار گمارده می‌شویم، و به مُجرّدی كه از حیض انتفاع بیُفتیم با بی‌رحمی‌ تمام قربانی می‌شویم.» هیچ حیوانی در انگلستان مزّه سعادت و فراغت را از یك‌سالگی به بالا نچشیده است. هیچ حیوانی در انگلستان آزاد نیست. زندگی یك حیوان فقر و بردگی است: این حقیقتی است غیر قابل انكار.» «آیا چنین وضعی در واقع لازمهِ نظامِ طبیعت است؟ آیا این به این دلیل است كه این سرزمین آن‌قدر فقیر است كه نمی‌تواند به ساكنینش زندگی مرفهی عطا كند؟ رفقا نه، هزار مرتبه نه! خاك انگلستان حاصل‌خیز و آب‌و‌هوایش مساعد است و استعداد تهیه مواد غذایی فراوان برای تعدادی خیلی بیش از حیواناتی كه اكنون در آن ساكنند دارد.

همین مزرعه ما می‌تواند از دوازده اسب، بیست گاو و صد‌ها گوسفند نگاه‌داری و پذیرایی كند، طوری‌كه همه آنان در رفاه بسر برند، چنان رفاهی كه تصور آن هم در حال حاضر از ما دور است. پس چطور است كه ما با این نكبت زندگی می‌كنیم؟ علتش این‌است كه تقریباً تمام دست‌رنج كار ما به دست بشر ربوده می‌شود. آری رفقا جواب تمام مسایل حیاتی ما در یك نكته نهفته است و این نكته به یك كلمه بشر خلاصه می‌شود. بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید، ریشه گرسنگی و بیگاری برای ابد خشك می‌شود.»  «بشر یگانه مخلوقی است كه مصرف می‌كند و تولید ندارد. نه شیر می‌دهد، نه تخم می‌كند. ضعیف‌تر از آن است كه گاو‌آهن بكشد و سرعتش در دویدن به حدی نیست كه خرگوش بگیرد. معذلك ارباب مطلق حیوان است. اوست كه آن‌ها را به كار می‌‌گمارد و از دست‌رنج حاصله فقط آن‌قدر به آن‌ها می‌دهد كه نمیرند و بقیه را تصاحب می‌كند. كار ماست كه زمین را كشت می‌كند و كود ماست كه آن را حاصل‌خیز می‌سازد، با این وصف ما حیوانات صاحب چیزی جز پوست خودمان نیستیم. شما ای گاوانی كه جلوی من ایستاد‌ه‌اید، سال گذشته چند هزار گالن شیر داد‌ه‌اید و بر سر آن شیر كه باید صرف تقویت گوساله‌‌های شما می‌شد چه آمد؟ هر قطره آن از حلقوم دشمنان ما پایین رفت. شما ای مرغان در همین سال گذشته چقدر تخم كرد‌ه‌اید؟ و چندتای آن جوجه شد؟ بقیه تمام به بازار رفت تا برای جونز و كسانش پول گردد و تو “كلوور” چهار كُرّ‌ه‌ای كه بایستی سرپیری عصای دست و سبب نشاط خاطر تو باشند كجا هستند؟ همه در یك‌سالگی فروخته شدند و تو دیگر هرگز آن‌ها را نخواهی دید. در ازای چهار كُرّه و جان كندن دایم در مزرعه جز جیره غذا و گوشه طویله چه داشته‌ای؟»  «تازه نمی‌‌گذارند این زندگی نكبت‌بار به حد طبیعی خود برسد. از لحاظ خودم شكایتی ندارم، چه من از جمله خوشبخت‌‌ها بود‌ه‌ام. دوازده سال عمر كرد‌ه‌ام و متجاوز از چهارصد توله آورد‌ه‌ام. زندگی طبیعی هر خوكی چنین است. اما هیچ حیوانی نیست كه بالاخره از لبه تیغ ر‌هایی پیدا كند. شما توله خوك‌های پرواری كه جلوی من نشسته‌اید، در خلال یك سال همه روی تخته سلاخی ضجه‌تان به عرش خواهد رفت. این مصیبت بر سر همه ما، گاوان و خوكان، مرغان و گوسفندان خواهد آمد. حتی اسبان و سگان هم سرنوشت بهتری ندارند. تو “باكسر”، روزی كه عضلات نیرومندت قدرت خود را از دست بدهند، جونز تو را به سلاخی می‌فروشد تا سرت را از تن جدا سازد و برای سگ‌‌های شكاری بپزد. تازه سگ‌ها هم وقتی پیر شدند جونز آجُری به گردنِ‌شان می‌بندد و در نزدیك‌ترین بِركه غرق‌شان می‌كند.»

 «بنابراین رفقا! آیا مثل روز روشن نیست كه تمام نكبت این زندگی ما از ظلم بشری سرچشمه گرفته؟ بشر را از میان بردارید و مالك دست‌رنج خود شوید. فقط از آن پس می‌توانیم آزاد و ثروتمند گردیم. چه باید بكنیم؟ بسیار ساده است باید شب و روز، جسماً و روحاً برای انقراض نسل بشر تلاش كنیم. رفقا! پیامی‌ كه من برای شما آورد‌ه‌ام انقلاب است! من نمی‌دانم این انقلاب كی عملی خواهد شد، شاید ظرف یك هفته شاید بیش از یك‌صد سال، اما به همان اطمینانی كه این كاه را زیر پای خود می‌بینم قطع و یقین دارم كه دیر یا زود عدالت اجرا خواهد شد. رفقا این مطلب را در بقیه عمر كوتاه‌تان مدنظر دارید! و از آن واجب‌تر این‌كه این پیام را به كسانی كه پس از شما پا به عرصه گیتی می‌‌گذارند برسانید تا نسل‌‌های آینده تا روز پیروزی به تلاش ادامه دهند.»  «رفقا به یاد داشته باشید كه هرگز نباید در شما تردیدی پیدا شود، هیچ استدلالی نباید شما را گمراه سازد. هیچ‌گاه به كسانی كه می‌گویند انسان و حیوان مشترك‌المنافع‌ند و یا ترقی یكی منوط به پیشرفت دیگری است اعتماد نكنید. این حرف‌ها دروغ محض است. بشر به منافع هیچ موجودی نمی‌اندیشد. در این مبارزه باید بین ما حیوانات رفاقت و اتحاد كامل وجود داشته باشد. بشر جملگی دشمن و حیوانات جملگی دوستند.»

در این هنگام اغتشاش عجیبی ایجاد شد. وقتی كه “میجر” گرم سخنرانی بود، چهار موش صحرایی از سوراخ‌های خود بیرون خزیده بودند و چمباته زده بودند و مشغول استماع سخنرانی بودند. چشم سگ‌ها ناگهان به آن‌ها افتاده بود و اگر جانی به سلامت دربردند، صرفاً در اثر فرار سریع آن‌ها به سوراخ‌هایشان بود. “میجر” پاچه خود را به‌عنوان سكوت بلند كرد.

گفت: «رفقا، در این جا نكته‌ای است كه باید روشن شود و آن این‌كه حیوانات غیراهلی از قبیل موش و خرگوش در عدادِ دوستان‌ند یا دشمنان؟ بیایید رای بگیریم. من پیشنهاد می‌كنم كه موضوعِ آیا موش‌ها در زُمرهِ دوستان هستند در جلسه مطرح و مذاكره و اخذ رای شود.» فوراً رای گرفتند و با اكثریت چشم‌گیری تصویب شد كه موش‌ها از دوستان‌ند. فقط چهار رای مخالف بود: سه سگ و یك گربه. بعد معلوم شد گربه له و علیه هر دو رای داده است.

“میجر” به سخن خود ادامه داد: «مطلب زیادی برای گفتن ندارم. فقط تكرار می‌كنم كه برای همیشه وظیفه خود را در دشمنی نسبت به بشر و راه‌وروش او به یاد داشته باشید. هر موجودی كه روی دو پا راه می‌رود دشمن است. هر موجودی كه روی چهار پا راه می‌رود یا بال دارد دوست است. همچنین به خاطر بسپارید كه در مبارزه علیه بشر هرگز نباید به او تشبه كنیم حتی زمانی كه بر او پیروز گردید، از معایبِ او بپرهیزید.

هیچ حیوانی نباید در خانه سكنا جوید، یا بر تخت بخوابد، یا لباس بپوشد، یا الكل بنوشد، یا دخانیات استعمال كند، یا با پول تماس داشته باشد، و یا در امر تجاری وارد شود. تمام عادات بشری زشت است. مهم‌تر از همه این‌كه هیچ حیوانی نباید نسبت به هم‌نوع خود ظالمانه رفتار كند ضعیف یا قوی، زیرك یا كودن همه با هم برادریم. هیچ حیوانی نباید حیوانِ دیگری را بكُشد، همه حیوانات برابرند.»  «و حالا رفقا می‌روم سرِ داستانِ خوابِ شبِ قبل. من نمی‌توانم این خواب را برای شما تشریح كنم، رویایی بود از دنیا در روزگاری كه نسل بشر از بین رفته. امّا خواب چیزی را به خاطر من آورد كه مدت‌ها بود فراموش كرده بودم. سال‌ها پیش هنگامی‌ كه بچّه‌خوكی بیش نبودم، مادرم و سایر خوك‌های ماده سرودی قدیمی‌ می‌‌خواندند كه جز آهنگ و سه كلمه اول آن را به یاد نداشتند. من آن آهنگ را در بچّگی می‌دانستم، ولی مدت‌ها بود كه از خاطرم محو شده بود، ولی شبِ گذشته آن آهنگ در عالمِ رویا به یادم آمد و عجیب‌تر این‌كه كلماتِ سرود هم به خاطرم آمد ـ بله كلمات، یقین دارم، كلماتی كه به‌وسیله حیوانات در ازمنه خیلی پیش خوانده می‌شده و نسل‌هاست كه به دست فراموشی سپرده شده است. رفقا من هم اكنون این سرود را برای شما می‌‌خوانم. من پیرم و صدایم خش و گرفته است، امّا شما وقتی آهنگ را یاد گرفتید، خواهید توانست آن را بهتر بخوانید. اسم این سرود،”حیوانات انگلیس” است.»

“میجر” سینه خود را صاف و شروع به خواندن كرد. همان‌طور كه گفته بود صدایش خشن و گرفته بود معذلك سرود را به نحو شایسته‌ای خواند. سرود پُرهیجانی بود و آهنگش چیزی بود بین “كلمانتین” و “لاكوكاراچ” و سرود این بود:

حیوان سراسر گیتی، همه خاموش چشم و گوش به من، می‌دهم مژد‌ه‌ای مسرت‌بخش، خوش‌تر از این نبود و نیست سخن.

‌هان به اُمید آن‌چنان روزی، كاین بشر محو گردد و نابود، وین همه دشت‌های سبز جهان، خاصّه ما شود چه دیر و چه زود.

یوغ‌ها دور گردد از گردن، حلقه‌‌ها بازگردد از بینی، بر سر دوش ما وحوش؛ دگر، نكند رنج بار سنگینی.

گندم و كاه و شبدر و صیفی، یونجه و ذرت و چغندر و جو، هر چه از خاك سركند بیرون، می‌‌خوریمش نبرده رنج درو.

دشت‌ها سبز گردد و روشن، جوی‌باران زُلال گردد و پاك، نرم‌تر باد‌ها وزد از كوه، پاك‌تر سبزه‌ها دَمَد از خاك.

این چنین روزی می‌رسد از راه، مژده كان روز دورهِ شادی است، گاو‌ها، استران ،خران و اسبان، مژده كان روز، روزِ آزادی است.

حیوان سراسر گیتی، همه خاموش چشم و گوش به من، مُژد‌ه ‌ای مُژده‌هایِ مسرّت‌بخش، خوش‌تر از این نبود و نیست سخن.

خواندن این سرود، حیوانات را سخت به هیجان آورد. “میجر” هنوز آن را به اتمام نرسانده بود كه همه حیوانات شروع به زمزمه آن كردند. حتی كودن‌ترین آن‌ها آهنگ و چند كلمه‌اش را فرا گرفته بود و زیرك‌تر‌ها از قبیلِ خوك‌ها و سگ‌ها ظرف چند دقیقه تمام سرود را از بَر داشتند. پس از مختصر تمرین مقدماتی تمام حیوانات مزرعه با هم و هم‌آهنگ سرود “حیوانات انگلیس” را سر دادند. گاوان با ماق ،سگان با زوزه، گوسفندان با بع‌بع، اسبان با شیهه، و مرغابی‌ها با صدای مخصوص خود آن را خواندند. این سرود چنان حیوانات را به وجد آورد كه پنج‌بار پیِ هم تكرارش كردند و چه بسا اگر اتفاقی پیش نمی‌آمد سراسر شب به خواندن ادامه می‌دادند.

بدبختانه سروصدا، آقای جونز را از خواب بیدار كرد. از تخت پایین جَست و به تصور این‌كه روباهی وارد مزرعه شده است تفنگی را كه همیشه در كنجِ اتاق خوابش بود برداشت و تیری در تاریكی انداخت. ساچمه بر دیوار طویله نشست و جلسه به سرعت برهم خورد و همه به محلِ خواب خود گریختند. پرندگان بر شاخه‌ها و چرندگان روی كاه جای گرفتند و در لحظه‌ای، تمام مزرعه را سكوت فرا گرفت.

فصل دوم

سه شب بعد “میجر” پیر در آرامشِ كامل و در عالم خواب مُرد و جناز‌ه‌اش پایین باغ میوه به خاك سپرده شد. این واقعه در اوایل ماه مارس اتفاق افتاد. تا سه ماه فعالیت‌های پنهانی زیادی در جریان بود. نطق “میجر” به حیوانات زیرك‌تر مزرعه دیدِ تاز‌ه‌ای نسبت به زندگی داده بود. آن‌ها نمی‌دانستند انقلابی كه “میجر” پیش‌بینی كرده بود كی جامه عمل به خود خواهد پوشید و هیچ دلیلی نداشتند كه تصور كنند این انقلاب در خلال زندگی خودشان صورت خواهد گرفت، امّا كاملاً آگاه بودند كه موظفند خود را برای آن آماده سازند. كار تعلیم و مدیریت به عهده خوك‌ها، كه هوشیارتر از سایر حیوانات شناخته شده بودند، افتاد.

برجسته و سرآمد آنان دو خوك نر جوان بودند به اسامی‌ “سنوبال” و “ناپلئون” كه آقای جونز آن دو را به منظور فروش پرورش داده بود. “ناپلئون” هیكلی درشت داشت و قیافه‌اش تا حدّی خشن و سبع بود، و در این مزرعه “بركشایری” بود، در سخن‌وری دستی نداشت، ولی معروف بود كه حرفش را به كرسی می‌نشاند. “سنوبال” خوك پُرهیجان‌تری بود، بلیغ‌تر و مبتكرتر بود ولی استقامتِ رأی او را نداشت. بقیه خوك‌های مزرعه خوك‌های پرواری بودند و معروف‌ترین آن‌ها خوكی بود كوچك و چاق به نام “سكوئیلر” كه گونه‌هایی برآمده و چشمانی براق داشت. تند و چابك بود و صدای ذیلی داشت. ناطق زبردستی بود و وقتی درباره مسئله مشكلی بحث می‌كرد، طوری از سویی‌به‌سویی می‌جست و دُمش را با سرعت تكان می‌داد كه طرف را مجاب می‌كرد. دربار‌ه‌اش گفته‌اند كه قادر است سیاه را سفید جلوه دهد.

این سه، تعلیمات “میجر” را به صورت یك دستگاه فكری بسط داده بودند و بر آن نام حیوان‌گری گذاشته بودند. چند شب در هفته پس از خوابیدن جونز، در طویله جلسات سِرّی داشتند و اصول حیوان‌گری را برای سایر حیوانات شرح می‌دادند. در بادیِ امر با بلاهت و بی‌علاقگی حیوانات مواجه بودند. بعضی دَم از وظیفه وفاداری نسبت به جونز كه او را “ارباب” خطاب می‌كردند می‌زدند و یا مطالب پیشِ‌پاافتاده‌ای را عنوان می‌كردند، از قبیل «جونز به ما علوفه می‌دهد و اگر نباشد همه از گرسنگی تلف می‌شویم.» و برخی دیگر سوالاتی طرح می‌كردند از قبیل «به ما چه كه پس از مرگ ما چه واقع خواهد شد؟» و یا «اگر انقلاب به هر حال واقع‌شدنی است تلاش كردن یا نكردن ما چه تاثیری در نفس امر خواهد داشت؟»

خوك‌ها برای آن‌كه به آن‌ها بفهمانند این گفته‌ها مخالفِ روحِ حیوان‌گری است، مشكلات فراوانی داشتند. احمقانه‌ترین سوالات را “مالی” مادیان سفید طرح می‌كرد. اولین سوال او از “سنوبال” این بود: «آیا پس از انقلاب باز هم قند وجود دارد؟»

“سنوبال” خیلی محكم گفت: «نه. در این مزرعه وسیله ساختنش را نداریم. به علاوه حاجتی هم به داشتن آن نیست. جو و یونجه هر قدر بخواهید خواهد بود.»

“مالی” پرسید: «آیا من در بستن روبان به یالم باز مجاز خواهم بود؟»

“سنوبال” جواب داد: «رفیق این روبانی كه تو تا این پایه به آن علاقه‌مندی، نشانِ بردگی است. قبول نداری كه ارزش آزادی بیش از روبان است؟»

“مالی” قبول كرد ولی پیدا بود كه متقاعد نشده است.

وضع خوك‌ها برای خنثی كردن اثر دروغ‌هایِ “موزز”، زاغِ اهلی، از این هم مشكل‌تر بود. “موزز” كه دست‌پروردهِ مخصوصِ آقای جونز بود، هم جاسوس بود و هم خبرچین، در ضمن حرّافِ زبردستی هم بود. داعیه داشت كه از وجودِ سرزمینِ عجیبی آگاه است به نام “شیر و عسل” كه همهِ حیوانات پس از مرگ به آن‌جا می‌روند. “موزز” می‌گفت این سرزمین در آسمان كمی‌ بالاتر از ابر‌هاست، در سرزمین “شیر و عسل” هر هفت روز هفته یكشنبه است، در آن‌جا تمام سال شبدر موجود است و بر درخت‌ها نبات می‌روید. حیوانات از “موزز” نفرت داشتند چون سخن‌چینی می‌كرد و كار نمی‌كرد، ولی بعضی از آن‌ها به سرزمین “شیر و عسل” اعتقاد پیدا كرده بودند و برای این‌كه خوك‌ها آن‌ها را متقاعد كنند كه چنین محلی وجود ندارد، ناگزیر از بحث و استدلال بودند.

سرسپرده‌ترین مُریدِ خوك‌ها “باكسر” و “كلوور”، دو اسب ارابه، بودند. برای این دو حلِ مسائل مشكل بود، امّا وقتی خوكان را به عنوانِ استاد پذیرفتند، تمامِ تعلیمات را جذب می‌كردند و همه را با لحنی ساده به دیگران می‌رساندند. هیچ‌گاه از حضور در جلسات سرّی غفلت نمی‌كردند، و سرودِ “حیوانات انگلیس” را كه جلسات همیشه با خواندن آن ختم می‌شد، رهبری می‌كردند.

بر حسب اتفاق، انقلاب خیلی زودتر و بسیار ساده‌تر از آنچه انتظار می‌رفت به ثمر رسید. درست است كه آقای جونز ارباب بی‌مروتی بود ولی در سال‌هایِ پیش زارعِ كارآمدی به شمار می‌آمد. ولی اخیراً به روزِ بدی افتاده بود. بعد از آن‌كه در یك دعوایِ قضایی محكوم شد و خسارتِ مالی به او وارد آمد، دل‌سرد شده بود و به حدِّ افراط مشروب می‌‌خورد. گاهی سراسرِ روز را در آشپزخانه روی صندلی چوبی دسته‌داری می‌لمید و روزنامه می‌‌خواند و شراب می‌‌خورد و گاه‌گاه تكه‌های نان را در آبجو خیس می‌كرد و به “موزز” می‌‌خوراند. كارگرانش نادرست و تنبل بودند، مزرعه پُر از علف هرزه بود، خانه حاجت به تعمیر داشت، در حفظ پرچین‌ها غفلت می‌شد، و حیوانات نیمه‌گرسنه بودند.

ماه ژوئن رسید و یونجه تقریباً آماده درو بود. در شب نیمه تابستان كه مصادف با شنبه بود آقای جونز به “ولینگتن” رفت و آن‌جا در مِی‌‌خانه “شیرسرخ” چنان مست شد كه تا ظهر یكشنبه بازنگشت. كارگر‌ها صبح زود گاو‌ها را دوشیدند و بعد بی‌آن‌كه فكرِ دادن خوراك به حیوانات باشند، دنبال شكارِ خرگوش رفتند. آقای جونز پس از مراجعت بلافاصله روی نیمكت اتاق پذیرایی با یك نسخه از روزنامه اخبار جهان روی صورتش خوابش برد. بنابراین تا شب حیوانات بی‌علوفه ماندند. بالاخره طاقت‌شان طاق شد. یكی از گاو‌ها در انبار آذوقه را با شاخش شكست و حیوانات جملگی مشغول خوردن شدند.

درست در همین موقع جونز بیدار شد و یك لحظه بعد او و چهار كارگرش شلاق به دست وارد انبار شدند و شلاق‌ها به حركت آمد. این دیگر فوق طاقت حیوانات گرسنه بود. با آن‌كه از قبل نقشه‌ای نكشیده بودند، همه با هم برسرِ دشمنان ظالم ریختند، جونز و كسانَش ناگهان از اطراف در معرض شاخ‌ولگد قرار گرفتند. عنانِ اختیار از دستِ‌شان خارج بود. هرگز چنین رفتاری از حیوانات ندیده بودند و این قیام ناگهانی از ناحیه موجوداتی كه هر وقت هر چه خواسته بودند با آن‌ها كرده بودند چنان ترساندشان كه قوّه فكر كردن از آن‌ها سلب شد.

پس از یكی دو لحظه از دفاع منصرف شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. دقیقه‌ای بعد هر پنج نفر آن‌ها در جاده ارابه‌رو، كه به جاده اصلی منتهی می‌شد، با سرعت تمام می‌دویدند و حیوانات مظفرانه آن‌ها را دنبال می‌كردند. خانم جونز هم كه ماوقع را از پنجره اتاق دید با عجله مقداری اثاث در مفرّش ریخت و دزدكی از راه دیگر خارج شد.

“موزز” هم از شاخه‌درختی كه بر آن نشسته بود پرید و غارغاركُنان و بال‌زنان به دنبال او رفت. در خلال این احوال حیوانات، جونز و كسانَش را به جاده اصلی راندند و دروازه پنج‌كلونی را با سروصدا پشتِ سرِ آنان كلون كردند. و بدین طریق و تقریباً بی‌آن‌كه خود بدانند انقلاب برپا شد و با موفقیت به پایان رسید. جونز تبعید و مزرعه “مانر” از آنِ آنان شد.

در دقایقِ اول حیوانات سعادتی را كه نصیب‌شان شده بود باور نمی‌كردند. اولین اقدام‌شان این بود كه دسته جمعی به منظور تحصیل اطمینان از این‌كه بشری در جایی مخفی نیست، چهار نعل دورادور مزرعه تاختند و سپس به ساختمان مزرعه آمدند تا آخرین اثرات سلطهِ منفور جونز را پاك سازند. درِ یَراق‌خانه را كه در انتهایِ طویله بود شكستند و دهنه‌ها، حلقه‌های بینی، زنجیر‌های سگ وچاقو‌هایِ بی‌مروتی كه جونز به‌وسیله آن خوك‌ها و برّه‌ها را اَخته می‌كرد، همه در چاه سرنگون شد. افسار‌ها، دهنه‌ها، چشم‌بند‌ها و توبره‌هایِ موهن به میانِ آتشی كه از زباله‌ها در حیاط افروخته شده بود ریخته شد. شلاق‌ها هم به همچنین.

حیوانات وقتی شلاق‌ها را شعله‌ور دیدند، همه از شادی به جَست‌وخیز درآمدند. “سنوبال” روبان‌هایی را هم كه با آن دم و یال اسب‌ها را در روز‌های بازار تزئین می‌كردند در آتش انداخت. گفت: «روبان به منزلهِ پوشاك است كه علامت و نشانه انسانی است. حیوانات بایستی برهنه باشند.» “باكسر” با شنیدن این بیان كلاه حصیریش را كه در تابستان گوش‌هایش را از مگس حفظ می‌كرد درآورد و با سایر چیز‌ها در آتش انداخت.

در اندك زمانی حیوانات هر چیزی كه خاطرهِ جونز را به یادِ آنان می‌آورد از بین بردند. بعد “ناپلئون” آن‌ها را به طویله برگرداند و به هر یك جیره دو برابر معمول و به هر سگ دو بیسكویت داد. سپس حیوانات سرود “حیوانات انگلیس” را هفت بار از سر تا ته پیاپی خواندند و پس از آن خود را برای شب آماده ساختند و خوابیدند، خوابی كه پیش از آن هرگز در خواب هم ندیده بودند.

امّا همگی طبق معمول سحر برخاستند و ناگهان حوادث پرشكوه شب پیشین یادشان آمد و دسته‌جمعی رو به چراگاه دویدند. كمی‌ پایین‌تر از چراگاه تپه پُشته‌ای بود كه تقریباً بر تمام مزرعه مشرف بود. حیوانات بالای آن شتافتند و از آن‌جا در روشنایی صبح‌گاهی به اطراف خیره شدند. همه مال آن‌ها بود، هر چه می‌دیدند مال آن‌ها بود! مست و سرشار از این فكر به جست‌وخیز افتادند، و در هوا شلنگ برداشتند. میان شبنم‌ها غلط زدند و در علف‌های شیرین تابستانی چریدند. كلوخ‌ها را لگدمال كردند و بوی تند آن را بالا كشیدند. سپس به منظور تفتیش گشتی به اطراف مزرعه زدند و با سكوتی آمیخته با تحسین، زمینِ زراعتی، یونجه‌زار، باغِ میوه، استخر و جنگلِ كوچك را مُمیزی كردند.

گویی این چیز‌ها را قبلاً ندیده بودند و حتی حالا هم مشكل باور می‌كردند كه همه از آنِ خودشان است. بعد همگی به سویِ ساختمان مزرعه ریسه شدند و پشت در ساكت و آرام ایستادند. این هم مالِ آن‌ها بود ولی می‌ترسیدند داخل شوند. ولی پس از لحظه‌ای “سنوبال” و “ناپلئون” در را به زور شانه خود باز كردند. حیوانات یكی‌یكی پشتِ سرِ هم با مُنتهای حزم و احتیاط تا مبادا چیزی را بر هم بزنند قدم به داخل گذاشتند. نوك پا از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفتند و می‌ترسیدند بلندتر از نجوا حرف بزنند. به اشیا لوكس باورنكردنی، به تختخواب‌های با تشك پَر، آینه‌ها، نیمكت‌ها، قالی‌های كار “بروكسل” و عكس ملكه “ویكتوریا” كه بالای سر بخاری اتاق پذیرایی بود با وحشت خیره شده بودند. تازه به پایین پله برگشته بودند كه متوجه غیبت “مالی” شدند برگشتند و دیدند كه در اتاق خواب است. روبان آبی رنگی از میزتوالت خانم جونز برداشته و آن را حمایل شانه ساخته بود و به طرزِ ابلهانه‌ای جلوی آینه خودستایی می‌كرد. بقیه او را سخت ملامت كردند و خارج شدند.

چند پاچهِ نمك‌سودهِ خوك كه در آشپزخانه آویزان بود برای دفن به خارج آورده شد و بُشكهِ آبجو كه در آب‌دارخانه بود با لگدِ “باكسر” شكسته شد. غیر از این به چیز دیگری دست نزدند. به اتفاق آرا تصمیم براین گرفته شد كه خانه به عنوان موزه محفوظ بماند. همگی توافق كردند كه هیچ حیوانی نباید هرگز در آن‌جا سكونت گزیند. حیوانات ناشتائیِ‌شان را خوردند و بعد “سنوبال” و “ناپلئون” آن‌ها را مجدد یك‌جا جمع كردند.

“سنوبال” گفت: «رفقا ساعت شش‌و‌نیم است و روزی طولانی در پیش داریم. امروز به كارِ دِروی یونجه می‌پردازیم، ولی موضوع دیگری هست كه باید بدواً ترتیب آن داده شود.»

خوك‌ها در این موقع فاش ساختند كه ظرفِ سه ماه گذشته، از روی كتابِ مندرسِ بچّه‌هایِ جونز كه در زباله‌دانی بوده، خواندن و نوشتن آموخته‌اند. “ناپلئون” دستور داد قوطی‌های رنگ سیاه و سفید را بیاورند و حیوانات را به طرف دروازه پنج‌كلونی كه مشرف به جاده اصلی بود برد. سپس “سنوبال” چون از همه بهتر می‌نوشت قلم‌مویی را بینِ دوبندِ یكی از پاچه‌هایش گرفت و كلمات مزرعه “مانر” را از بالایِ كلون پاك كرد و جای آن با رنگ نوشت “قلعهِ حیوانات”، تا از این تاریخ همیشه اسم محل این باشد. بعد جملگی به ساختمان مزرعه بازگشتند و در آن‌جا “سنوبال” و “ناپلئون” به دنبال نردبانی فرستادند كه به دیوار انتهای طویله تكیه داده شد. بعد توضیح دادند كه در نتیجهِ تحصیلِ سه‌ماهه موفق شد‌ه‌اند كه اصول حیوان‌گری را تحتِ هفت فرمان خلاصه كنند. این هفت فرمان را بر دیوار خواهند نوشت، قانون لایتغیّری خواهد بود كه حیواناتِ “قلعهِ حیوانات” مُلزمند از این پس و برای همیشه از آن پیروی كنند. “سنوبال” با كمی‌ اِشكال بالا رفت و شروع به كار كرد، در حالیكه “سكوئیلر” چند پله پایین‌تر قوطی رنگ را در دست گرفته بود.

فرامینِ هفت‌گانه روی دیوار قیراندود با حروف سفید درشت كه از فاصله ٣٠ متری خوانده می‌شد، نوشته شد؛ به این ترتیب:

هفت فرمان

١ -هر چه دو‌پاست دشمن است.

٢ -هر چه چهار‌پاست یا بال دارد، دوست است.

٣ -هیچ حیوانی لباس نمی‌پوشد.

٤ -هیچ حیوانی بر تخت نمی‌‌خوابد.

٥ -هیچ حیوانی الكُل نمی‌نوشد.

٦ -هیچ حیوانی حیوان‌كُشی نمی‌كند.

٧ -همه حیوانات برابرند.

خیلی پاكیزه نوشته شد، و جز این‌كه “دوست”، “دوصت” نوشته شده بود و یكی از “و”‌ها وارونه بود، املای بقیه درست بود.

“سنوبال” همه را برای استفاده سایرین با صدای بلند قرائت كرد. همه حیوانات با حركتِ سر موافقت كامل خود را ابراز داشتند و زیرك‌ها فوراً مشغول از بَر كردن فرامین شدند. “سنوبال” قلم‌مو را پرت كرد و فریاد كشید «و حالا رفقا به پیش، به‌سوی یونجه‌زار! بیایید عزم خود را جزم كنیم تا محصول یونجه‌زار را در مدتی كوتاه‌تر از “جونز” و آدم‌هایش برداشت كنیم.»

امّا در این موقع سه ماده‌گاو كه مدتی بود به نظر بی‌تاب می‌آمدند، با صدای بلند شروع به ماق كشیدن كردند. بیست‌و‌چهار ساعت بود كه دوشیده نشده بودند و پستان‌های‌شان رگ كرده بود. خوك‌ها پس از كمی‌ فكر به دنبال سطل فرستادند و نسبتاً موفّقانه گاو‌ها را دوشیدند، و دیری نكشید كه پنج سطل از شیر كف كرده خامه‌دار پُر شد و بسیاری از حیوانات با علاقه فراوان به آن چشم دوختند. یكی می‌گفت “این همه شیر را چه باید كرد؟ یكی از مرغ‌ها گفت: جونز گاهی مقداری از آن را با نواله قاطی می‌كرد.” “ناپلئون” خود را جلو سطل‌ها حائل كرد و فریاد كشید: «رفقا به شیر توجهی نكنید! بعداً ترتیب آن داده می‌شود. مهم جمع‌آوری محصول است. رفیق “سنوبال” جلودار خواهد بود. من هم پس از چند دقیقه خواهم رسید. رفقا به پیش! یونجه در انتظار است.» بدین ترتیب حیوانات دسته‌جمعی برای برداشت محصول به یونجه‌زار رفتند و چون شب برگشتند متوجه شدند شیری در بساط نیست.

فصل سوم

چه جانی كندند و چه عرقی ریختند تا توانستند یونجه را انبار كنند. امّا به زحمتش می‌ارزید؛ چه، نتیجه حتّی بیش از انتظارشان موفقیت‌آمیز بود. كار گاهی دشوار می‌شد، زیرا افزار و وسایلِ كار برایِ دستِ بشر ساخته شده بود نه برای حیوان، و این كه هیچ حیوانی نمی‌توانست با افزاری كه ملازمه با ایستادن رویِ دو پایِ عقب داشت كار كند، خود اشكالِ بزرگی بود. اما خوك‌های با استعداد، برای رفع هر اشكالی چار‌ه‌ای می‌اندیشیدند. اسب‌ها كه با مزرعه وجب‌به‌وجب آشنایی داشتند، در حقیقت كار چمن‌زنی و شن‌كشی را به مراتب بهتر از جونز و مستخدمینش بلد بودند. خوك‌ها خودشان كار نمی‌كردند، فقط بر كار سایرین نظارت داشتند. طبیعی بود كه به علت توفّقِ علمی‌ رهبر و پیشوا باشند. “باكسر” و “كلوور” خود را به آلات چمن‌زنی و شن‌كشی می‌‌بستند (البته این روز‌ها دیگر حاجتی به دهنه و افسار نبود) و دورادور مزرعه قدم‌هایِ سنگین و استوار برمی‌داشتند، در حالی‌كه خوكی به دنبال آنان می‌رفت و بر حسب اقتضا «رفیق هین!» و یا «رفیق هُش!» می‌گفت. همه حیوانات حتی ضعیف‌ترین آن‌هادر كار برگرداندنِ یونجه و جمع‌آوری آن سهیم بودند. حتی اردك‌ها و مرغ‌ها تمام روز زیر آفتاب زحمت كشیدند و خُرده‌های یونجه را با منقار جمع آوری كردند. بالاخره كار خرمن‌برداری دو روز زودتر از مدتی كه نوعاً جونز و كسانش صرف می‌كردند به اتمام رسید.

به‌علاوه بیش‌ترین محصولی بود كه مزرعه تا آن زمان به خود دیده بود. هیچ تلف نشده بود، مرغ‌ها و اردك‌ها با چشمانِ تیز آخرین ساقه‌هایِ كوچك را هم جمع كرده بودند و در سراسرِ مزرعه هیچ حیوانی نبود كه به اندازهِ پرِ كاهی از محصول دزدیده باشد. در سراسرِ تابستان كار مزرعه چون ساعت، منظم پیش می‌رفت. حیوانات چنان خوشحال بودند كه هرگز تصورش را هم نكرده بودند. هر لقمه خوراك به آنان لذتی مخصوص می‌داد چه، این قوتی بود كه تماماً مال آن‌ها بود و به دست خود برای خود تهیه كرده بودند نه غذاییی كه به دست ارباب خسیس جیره‌بندی شده باشد.

با رفتن انسان‌های طُفیلی و بی‌ارزش، غذای بیشتر داشتند و با این‌كه در كار مجرّب نبودند، فراغت بیشتری هم داشتند. البته با اشكالات فراوانی هم مواجه بودند‌مثلاً در آخر سال پس از جمع‌آوری غلّه ناگزیر بودند خوشه‌ها را به سبك قدیم لگد كنند و كاه را با فوت كردن جدا سازند، چون مزرعه ماشین خرمن‌كوبی نداشت، امّا خوكانِ با درایت و “باكسر” با زور بازو همیشه كار را پیش می‌بردند. “باكسر” مورد اعجاب و تحسین همه بود. حتی زمان جونز هم پُركار بود ولی حالا بیش از همیشه به نظر سه اسب می‌آمد. روز‌هایی پیش می‌آمد كه فشار همه كار مزرعه روی شانه‌هایِ پرقدرت او می‌افتاد. از صبح تا شب هر جا كه كار دشواری بود همیشه او بود كه می‌راند و می‌كشید. با جوجه خروس قرار گذاشته بود كه او را صبح‌ها نیم ساعت قبل از سایرین بیدار كند و داوطلبانه، قبل از آن‌كه كار روزانه شروع شود، هرجاكه كار فوق‌العاد‌ه‌ای بود به كار می‌پرداخت. هر وقت مشكل و مسئله‌ای طرح می‌شد جوابش این‌بود كه، «من بیشتر كار خواهم كرد»‌ و این جواب را شعار خود كرده بود. هر كس به تناسب ظرفیت خود كار می‌كرد. مثلاً مرغ‌ها و اردك‌ها در موقع خرمن‌برداری در حدود پنجاه كیلو غلهِ پخش‌وپلا شده را جمع‌آوری كرده بودند. نه كسی دزدی می‌كرد و نه كسی از سهم جیر‌ه‌اش شكایتی داشت. از نزاع و گاز گرفتن و حسادت كه از عادات زندگی ایام گذشته بود، تقریباً اثری نبود. هیچ‌یك یا تقریباً هیچ‌یك شانه از زیر بار كار خالی نمی‌كرد. البته “مالی” صبح‌ها در برخاستن از خواب تنبل بود و كار را قبل از وقت و به بهانه این‌كه ریگی در سُم دارد تعطیل می‌كرد؛ و رفتار گربه نسبتاً غریب بود. از همان بدوِ امر همه متوجه شدند كه موقع كار گربه غیب می‌شود و ساعت‌ها ناپدید است و فقط وقت غذا یا بعداز كار مثل این‌كه هیچ اتفاقی نیُفتاده دو باره سروكله‌اش پیدا می‌شود. امّا همیشه چنان بهانه‌های عالی داشت و چنان با مهر و محبت خرخر می‌كرد كه امكان نداشت در حُسن نیّتش تردید شود. “بنجامین” الاغ پیر، بعد از انقلاب كوچك‌ترین تغییری نكرده بود. كارش را با همان سرسختی و كُندی دوران جونز انجام می‌داد، نه از زیر بار كار شانه خالی می‌كرد و نه كاری داوطلبانه انجام می‌داد. هیچ‌گاه درباره انقلاب و نتایج آن اظهار نظر نمی‌كرد و وقتی از او می‌پرسیدند: مگر خوشحال‌تر از زمان جونز نیست، فقط می‌گفت، «خر‌ها عمر دراز دارند. هیچ‌كدام شما تا حال خرِ مُرده ندید‌ه‌اید.» و دیگران ناچار خود را به همین جواب مُعمّاآمیز قانع می‌ساختند.

یكشنبه‌ها كار نبود. صبحانه ساعتی دیرتر از معمول صرف می‌شد و پس از صرف آن تشریفاتی بدون وقفه هر هفته اجرا می‌شد. اول مراسم افراشتن پرچم بود. “سنوبال” در یراق‌خانه رومیزی كهنه سبزی كه مال خانم جونز بود پیدا كرده بود و رویش سُمّی‌ و شاخی با رنگ سفید نقاشی كرده بود. و این پرچم روز‌های یكشنبه در حیاط افراشته می‌شد. “سنوبال” می‌گفت، «رنگ پرچم سبز است برای این‌كه نشانه مزارع سرسبز انگلستان باشد و سُمّ و شاخ علامت جمهوری آینده حیوانات است كه پس از قلع‌‌‌وقمع انسان‌ها بر پا خواهد شد.» پس از برافراشتن پرچم همه حیوانات در طویله برای جلسه عمومی‌ كه به آن میتینگ می‌گفتند جمع می‌شدند. در آن مجمع كار هفته آینده طرح می‌شد و تصمیمات مورد بحث قرار می‌گرفت. همیشه خوك‌ها تصمیم می‌گرفتند، سایر حیوانات هرگز نمی‌توانستند تصمیمی‌ اتخاذ كنند، ولی رأی دادن را یاد گرفته بودند. “سنوبال” و “ناپلئون” در مباحثه از همه فعال‌تر بودند. ولی به این معنی توجه شده بود كه این دو هیچ‌گاه با هم توافق ندارند. پیشنهاد از طرف هر كدام كه بود، واضح و روشن بود كه دیگری مخالف است. حتی در موضوعاتی كه در اساس آن جای هیچ‌گونه مخالفتی نبود، مثل تخصیص دادن قطعه زمین كوچكی پشت باغ میوه برای سكونت حیوانات بازنشسته؛ بین آن دو بحثی طولانی در می‌گرفت. میتینگ همیشه با خواندن سرود «حیواناتِ انگلیس» ختم می‌شد و بعد از ظهر مخصوص تفریح بود.

خوك‌ها یراق‌خانه را مركز فرماندهی كرده بودند. شب‌ها در آن‌جا از روی كتاب‌هایی كه از خانه آورده بودند، آهنگری، نجاری و سایر صنایع ضروری را یاد می‌گرفتند. “سنوبال” سرگرم دایر كردن تشكیلاتی بود كه آن‌ها را كمیته‌هایِ حیوانی می‌نامید. در این امر پُشت‌كار خستگی‌ناپذیری داشت. برای مرغ‌ها كمیته تولید تخم‌مرغ، برای گاوان اتحادیه دم‌تیزان، كمیته تجدید نظر در تعلیمات رفقای غیرِ اهلی (هدف آن رام كردن حیواناتی از قبیل موش و خرگوش بود)؛ برای گوسفندان جنبش پشم سفیدتر و كمیته‌های دیگر تشكیل داده بود، به‌علاوه كلاس‌های مقدماتی به منظور تعلیم خواندن و نوشتن تاسیس كرده بود. به طور كلّی این طرح‌ها با شكست مواجه شد. مثلاً كمیته تجدیدنظر در تعلیمات رفقای غیراهلی تقریباً بلافاصله منحل شد، چه وُحوش از راه و رسم اولیه خود عُدول نمی‌كردند، و وقتی با آن‌ها سخاوت‌مندانه رفتار می‌شد، از وضع سواستفاده می‌كردند. گربه عضو این كمیته شد و چند روزی خیلی فعال بود. یك‌روز دوستان دیدند كه بربام نشسته و با گنجشك‌هایِ دور از دست‌رسش حرف می‌زند. می‌گفت «حالا دیگر همه حیوانات با هم دوستند و هر گنجشكی كه بخواهد می‌تواند پرواز كند و رویِ پنجهِ من بنشیند.» ولی گنجشك‌ها فاصله‌شان را با او حفظ كردند.

كلاس‌های خواندن و نوشتن با موفقیت زیادی همراه بود. در پاییز تقریباً همه حیوانات مزرعه تا حدی باسواد شده بودند. خوك‌ها خواندن و نوشتن را به كمال یاد گرفته بودند. سگ‌ها نسبتاً خوب می‌‌خواندند ولی سوایِ هفت‌فرمان علاقه‌ای به خواندن هیچ چیز نداشتند. “موریل”، بُز سفید، از سگ‌ها بهتر می‌‌خواند و گاه تكّه‌پاره‌های روزنامه را كه در زباله پیدا می‌كرد برای سایرین می‌‌خواند.”بنجامین” به خوبیِ خوك‌ها می‌‌خواند، ولی از آن استفاده نمی‌كرد، می‌گفت: تا آن‌جا كه خبر دارد چیزی نیست كه به خواندنش بیارزد. “كلوور” تمام حروف الفبا را می‌دانست ولی از ساختن كلمه عاجز بود. “باكسر” از حرف ت جلوتر نرفت. با سُمِّ بزرگش روی خاك الف ب پ ت را رسم می‌كرد و بعد با گوش خوابیده به حروف خیره می‌شد، گاهی كاكُلش را تكان می‌داد و با تمامِ نیرو سعی می‌كرد حروفِ بعدی را به خاطر آورد ولی توفیق نمی‌یافت. چند بار ج چ ح خ را هم یاد گرفت ولی هربار كه آن‌ها را به‌یاد داشت متوجه می‌شد كه الف و ب و پ و ت را فراموش كرده است. بالاخره مصمم شد كه به همان چهار حرف اول قناعت كند و مرتب هر روز یكی دو بار آن‌ها را می‌نوشت تا ذهنش آماده باشد. “مالی” جز چهار حرف اسم خودش از فراگرفتن سایر حروف سر باز زد. این حروف را با ساقه‌های نازك درخت می‌ساخت و با یكی دو گل آن‌را زینت می‌داد و به‌به گویان دورش می‌گشت.

سایر حیواناتِ مزرعه از حرف الف جلوتر نرفتند و همچنین كاشف به عمل آمد كه حیوانات كودن، مانند گوسفندان، مرغان و اردك‌ها قادر به از بر كردن هفت‌فرمان نیستند. “سنوبال” پس از مدتی فكر اعلام داشت كه هفت‌فرمان می‌تواند به «چهارپا خوب، دو پا بد» خلاصه شود و گفت این شعار شاملِ مواد اساسی حیوان‌گری است. هر كه آنرا كاملاً دریابد از شر نفوذ انسان مصون است. پرندگان ابتدا اعتراض كردند، چون خودِ آن‌ها هم ظاهراً دو پا داشتند، ولی “سنوبال” به آنان ثابت كرد كه چنین نیست.گفت، «رفقا! بال پرنده عضوی است برای حركت و نه‌برای اخذ بركت، بنابراین به مثابه پاست. دست علامت مشخصه انسان است و با آن مرتكب تمام اعمال زشتش می‌شود.»

پرندگان چیزی از كلمات طویل “سنوبال” دستگیرشان نشد ولی توضیحاتش را پذیرفتند و همه آماده از بر كردن شعار جدید شدند. «چهارپا خوب، دو پا بد» بر دیوار قلعه و بالای هفت‌فرمان و با حروفی درشت‌تر نوشته شد. وقتی آن‌را فرا گرفتند، گوسفند‌ها چنان به آن دل‌بستگی پیدا كردند كه هر وقت در مزرعه استراحت می‌كردند، «چهارپا خوب، دو پابد» را ساعت‌ها بع‌بع می‌كردند بی‌آن‌كه خسته شوند. “ناپلئون” به‌ كمیته‌های “سنوبال” توجهی نداشت و می‌گفت، «تربیت جوانان مقدم بر هر كاری است كه برای بزرگسالان می‌كنیم.»

اتفاقا كمی‌ پس از برداشت یونجه “جسی” و “بلوبل” روی‌هم نُه توله قوی و سالم زائیدند. “ناپلئون” توله‌ها را به مجرّدی كه از شیر گرفته شدند از مادر‌هاشان گرفت و گفت شخصاً عهده‌دار تعلیم و تربیت‌شان می‌شود. آن‌ها را به بالاخانه‌ای كه فقط به وسیله نردبان به یراق‌خانه راه داشت برُد و آن‌ها را در چنان انزوایی نگاه داشت كه سایرین به زودی وجودشان را فراموش كردند.

معمایِ شیر به زودی حل شد: هر روز با نواله خوك‌ها مخلوط می‌شد. سیب‌هایِ زودرس داشت می‌رسید و زمین باغ میوه از سیب‌های باد زده پوشیده شده بود. حیوانات تصور كرده بودند كه طبعاً سیب‌ها بین همه و به تساوی تقسیم می‌شود، ولی دستور صادر شد كه سیب‌ها جمع‌آوری شود و برایِ خوراك خوك‌ها به یراق‌خانه فرستاده شود. بعد از صدور دستور چند تایی از حیوانات زمزمه‌ای سردادند، ولی نتیجه نداشت چون همه خوك‌ها حتی “سنوبال” و “ناپلئون”، در این امر توافق نظر كامل داشتند و “سكوئیلر” مأمور شد كه توضیحات لازم را به سایرین بدهد. به صدای رسا گفت، «اُمیدوارم رُفقا تصور نكرده باشند كه ما خوك‌ها این عمل را از روی خودپسندی و یا به عنوان امتیاز می‌كنیم. بسیاری از ما خوك‌ها از شیر و سیب خوشِمان نمی‌آید. و من به شخصه از آن‌ها بدم می‌آید. تنها هدف از خوردن آن‌ها حفظ سلامتی است. شیر و سیب (از طریق علمی‌ به ثبوت رسیده رفقا) شامل موادی است كه برای حفظ سلامتی خوك كاملاً ضروری است. ما خوك‌ها كارمان فكری است. تمام كار تشكیلات مزرعه بسته به ماست. ما شب و روز مواظب بهبود وضع همه هستیم. صرفاً به خاطر شماست كه ما شیر را می‌نوشیم و سیب را می‌‌خوریم. هیچ می‌دانید اگر ما به وظایف‌مان عمل نكنیم چه خواهد شد؟ جونز برمی‌گردد! بله،جونز برمی‌گردد!» و در حالی‌كه جست‌و‌خیز می‌كرد و دمش را می‌جنباند، با لحنی تقریباً ملتسمانه فریاد كشید، «رفقا! به طور حتم كسی بین شما نیست كه طالبِ مُراجعت جونز باشد!»

اگر تنها یك موضوع بود كه هیچ حیوانی در آن تردید نداشت، عدم تمایل به بازگشت جونز بود. وقتی كه مطالب به این شكل عرضه شد دیگر جای حرف نبود. اهمیت حفظ سلامتی خوك‌ها هم كه روشن و واضح بود، بنابراین بدون چون و چرا موافقت شد كه شیر و سیب‌هایِ بادزده، همچنین محصول اصلی سیب پس از رسیدن منحصراً مال خوك‌ها باشد.

فصل چهارم

تا اواخر تابستان شرح حوادث قلعه حیوانات در نیمی‌ از دهكده منتشر شد. همه روزه “سنوبال” و “ناپلئون” دسته‌دسته كبوتران را مأمور می‌كردند كه به مزارع مجاور بروند و با حیوانات آن مزارع درآمیزند و داستان انقلاب را نقل كنند و به آن‌ها آهنگ سرود «حیواناتِ انگلیس» را تعلیم دهند. غالب این ایّام آقای جونز در بارِ می‌‌خانه “شیر سرخ” می‌نشست و برای هر كس كه حوصله شنیدن داشت از ظلمی‌ كه به او شده بود و این‌كه یك‌دسته حیوان بی‌ارزش او را از ملكش رانده بودند شكوه می‌كرد. سایر زارعین به طور اصولی هم‌دردی می‌كردند ولی در بادیِ‌امر كمك شایانی به او نكردند. هر یك از آنان پنهانی به این فكر بود، كه به چه نحو می‌تواند از بدبختیِ جونز به نفع خویش استفاده كند.

خوشبختانه میانه مالكین مزارع مجاور دائماً شكرآب بود. یكی از دو مزرعه مجاور “فاكس‌وُود” نامیده می‌شد. مزرعهِ وسیعی بود فراموش شده، كهنه، با درخت‌های بی‌تناسب و چراگاه‌های بی‌مصرف و پَرچین‌های خراب. مالكَش آقای “پیل‌كینگ‌تن” زارعِ سهل‌انگاری بود كه وقتش را به اقتضای فصل به ماهی‌گیری یا شكار می‌گذراند. مزرعه دیگر كه اسمش “پینچ‌فیلد” بود كوچك‌تر بود و بهتر نگهداری شده بود، مالكش آقای “فردریك” نامی‌ بود. خشن و باهوش، غالباً گرفتار دعاوی دادگستری و به سخت‌گیری در معاملات مشهور. این دو چُنان از هم مُتنفّر بودند كه امكان توافق آن‌ها حتی در دفاع از منافعِ مشتركِ‌شان بعید بود. با وجود این هر دوی آنان از انقلاب قلعه حیوانات هراسان بودند و كاملاً مراقب كه نگذارند حیوانات مزرعه خودشان چیز زیادی از آن درك كنند. در بادی‌امر چنین وانمود می‌كردند مطلب خنده‌دار است و فكر این‌كه مزرعه‌ای را حیوانات اداره كنند مضحك است. معتقد بودند غائله ظرف یكی دو هفته رفع خواهد شد.

شایع كردند كه در مزرعه “مانر” (اصرار داشتند كه مزرعه را “مانر” بنامند و اسم قلعه حیوانات را نمی‌توانستند تحمل كنند.) همه حیوانات به جان هم افتادند و به‌زودی از گرسنگی تلف می‌شوند. وقتی كه مدتی گذشت و مسلّم گشت كه حیوانات از گرسنگی تلف نشدند، “فردریك” و “پیل‌كینگ‌تن” لحن خود را تغییر دادند و از فساد و جنایات وحشتناك قلعه حیوانات سخن راندند. شایع كردند كه آن‌جا حیوانات یك‌دیگر را می‌‌خورند و هم‌دیگر را با نعلِ داغ شكنجه می‌كنند و ماده‌هایِ‌شان اشتراكی است. “فردریك” و “پیل‌كینگ‌تن” می‌گفتند این‌ها همه نتیجه سرپیچی از قوانین طبیعی است.

ولی این داستان‌ها هیچ‌گاه به تمام معنی باور نمی‌شد. قصه مزرعه عجیبی كه حیوانات، بشر را از آن بیرون كرد‌ه‌اند و خودشان آن را اداره می‌كنند به‌صُور و اَشكالِ مبهم و گوناگون در حال اِشاعه بود، و در خلال آن سال موجی از طغیان و تمرُّد تمام حول‌وحوش را فرا گرفت. گاو‌های نر كه همیشه رام بودند یك مرتبه سركش شدند، گوسفند‌ها پرچین‌ها را شكستند و به جان شبدر‌ها افتادند، ماده‌گاو‌ها با لگد سطل‌های شیر را واژگون كردند و اسب‌های شكاری از پرش از روی موانع سرباز زدند و سواركاران را زمین زدند. از همه مهم‌تر همه جا آهنگ و حتی كلمات سرود «حیواناتِ انگلیس» را می‌دانستند. با سرعت سرسام‌آوری منتشر شده بود. آدم‌ها با این‌كه وانمود می‌كردند مطلب كاملاً مسخره است، نمی‌توانستند خون‌سردی خود را حفظ كنند. می‌گفتند چطور ممكن است حتی چهارپایان حاضر شوند چنین آواز بی‌ارزشی را بخوانند. هر حیوانی را كه حین خواندن سرود دستگیر می‌كردند، در محل به چوب می‌بستند، معذلك آواز قطع نمی‌شد. ترقّه‌ها روی پرچین‌ها آن را با سوت می‌نواختند و كبوتر‌ها روی درخت‌های نارون آن را بغ‌بغو می‌كردند. آهنگ در صدای چكّشِ آهنگری و طنینِ زنگِ كلیسا نیز نفوذ كرده بود و وقتی آدم‌ها آن‌را می‌شنیدند برخود می‌لرزیدند، زیرا آینده شوم خود را در آن می‌دیدند.

یكی از روز‌های اوایل اُكتبر وقتی كه غلّه درو و انباشته شده بود و حتی مقداری از آن خرمن‌كوبی هم شده بود، دسته‌ای از كبوتران میانِ هوا چرخی زدند و با هیجان فرود آمدند. جونز و كلیه آدم‌هایش به‌علاوه شش تن از مزرعه “فاكس‌وود” و “پینچ‌فیلد” از دروازه پنج‌كلونه وارد شده بودند و از راه ارابه‌رو به سوی مزرعه می‌آمدند و همه غیر از جونز كه پیش‌آپیش می‌آمد و تفنگی در دست داشت، چماق و چوب داشتند. مسلم بود كه به منظور تسخیر مجدد قلعه می‌آیند.

از مدت‌ها پیش انتظار این امر می‌رفت و تمام احتیاط لازم به عمل آمده بود. “سنوبال” كه جنگ‌های “ژول‌سزار” را از روی یك نسخه قدیمی‌ كه در خانه یافته بود مطالعه كرده بود، مسئول عملیات دفاعی بود و فوراً دستوراتِ لازم را صادر كرد و ظرف دو دقیقه هر حیوانی سرِ پُستِ خود حاضر بود.

به مُجردی كه آدم‌ها به مزرعه نزدیك شدند، “سنوبال” اولین حمله را آغاز كرد. كبوتر‌ها كه كلِّ تعدادشان بالغ بر سی‌وپنج بود پروازكنان در هوا رویِ سرِ مردم فضله انداختند، و هنگامی‌ كه آدم‌ها سرگرمِ رفع این گرفتاری بودند، اردك‌ها كه پشت پَرچین مخفی بودند حمله كردند و ماهیچه‌هایِ پایِ آنان را به شدّت منقار زدند. این قسمت در واقع فقط مانورِ كوچكی بود و صرفاً به منظور ایجاد بی‌نظمی‌ مختصری طرح شده بود و آدم‌ها به سهولت غاز‌ها را به وسیله چوب راندند. سپس “سنوبال” به حملهِ دوّم پرداخت.

“موریل” و “بنجامین” و همه گوسفندان در حالی‌كه “سنوبال” پیش‌آپیش آنان بود به جلو حمله‌ور شدند. و از هر سو آدم‌ها را شاخ و لگد می‌زدند. “بنجامین” پشتش را كرده بود و با سُم‌های كوچكش جفتك‌پرانی می‌كرد. این بار نیز قدرت آدم‌ها با كفش‌های میخ‌دار و چوب‌دستی بیش از تحمل حیوانات بود. همه با نعر‌ه‌ای كه “سنوبال” كشید و به منزله علامت عقب‌نشینی بود برگشتند و از راهرو به حیاط گریختند.

آدم‌ها فریاد پیروزی كشیدند. دشمنان را همان‌طور كه انتظار داشتند در حال فرار دیدند و با بی‌نظمی‌ به تعقیب آنان پرداختند. این همان بود كه “سنوبال” می‌‌خواست. به محض این‌كه همه آن‌ها به میان حیاط رسیدند سه اسب، سه ماده‌گاو و بقیه خوك‌ها كه در گاودانی كمین كرده بودند، ناگهان از پشت آن‌ها سر درآوردند و راه را بر آدم‌ها بستند. “سنوبال” علامت حمله داد خودش مستقیم به طرف “جونز” حمله برد. “جونز” او را دید و تُفنگش را آتش كرد، ساچمه پشت “سنوبال” را خراش داد و گوسفندی كُشته شد. “سنوبال” بدون لحظه‌ای درنگ هیكل صدكیلویی خود را روی پای جونز انداخت. جونز روی پِهِن نقشِ زمین شد و تفنگ از دستش به سویی پرید. از این وحشت‌ناك‌تر، منظره “باكسر” بود كه رویِ دو پای عقب برخاسته بود و با سُمِّ بزرگ نعل‌دارش بر سَرو‌رویِ آدم‌ها می‌زد. اولین ضربه‌اش به جُمجُمهِ شاگرد مِهتری گرفت كه چون مُرده روی گِل افتاد. با دیدنِ این منظره چند نفر چوب‌ها را انداختند و در مقام فرار برآمدند. وحشت همه را گرفته بود و حیوانات آن‌ها را گِرداگِرد حیاط می‌راندند. آدم‌ها شاخ و لگد می‌‌خوردند، گَزیده و لَگدكوب می‌شدند، و در سراسر مزرعه حیوانی نبود كه به شیوه خاص خود از آن‌ها انتقامی‌ نگیرد. حتی گربه غفلتاً از روی بام بر شانه گاوچرانی جَست و چنگالش را در گردن او فرو برد و نعره گاوچران را بلند كرد. به مجردی كه مَفرّی پیدا شد آدم‌ها گویی از خدا خواستند و بیرون دویدند و به طرف جاده اصلی فرار كردند. بدین طریق پنج دقیقه بیشتر از هجومِ‌شان نگذشته بود كه از راهی كه آمده بودند مُفتضحانه عقب نشستند، در حالی‌كه اردك‌ها صداكنان دنبال‌شان می‌كردند و ماهیچه‌های پا‌های‌شان را نوك می‌زدند.

همه آدم‌ها رفتند جُز یكی. پشت حیاط “باكسر” تلاش می‌كرد با سُمّش شاگرد مهتر را كه با صورت تو گِل افتاده بود برگرداند ولی پسر تكان نمی‌‌خورد. “باكسر” با تأثّر گفت: «مُرده است، من نمی‌‌خواستم این كار را بكنم به كلّی از یاد برده بودم كه نعلِ آهنین دارم. كی باور می‌كند كه من در این كار تعمّدی نداشته‌ام؟»

“سنوبال” كه هنوز از جراحتش خون می‌چكید، نعره زد: «عاطفه و دل‌سوزی لازم نیست رفیق! جنگ، جنگ است. فقط آدمِ مُرده، آدمِ خوب است.»

“باكسر” در حالی‌كه اشك در چشمانش حلقه زده بود تكرار كرد: «من نمی‌‌خواهم جان هیچ‌كس حتی جان آدم را بگیرم.»

یكی از حیوانات با تعجب گفت: «پس “مالی” كجاست؟»

در واقع اثری از “مالی” نبود، برای یك لحظه وحشتِ زیادی ایجاد شد، ترسِ این می‌رفت كه نكند آدم‌ها به طریقی به او آسیب رسانده باشند، یا حتّی او را با خود برده باشند. “مالی” را بالاخره در آخورش در حالی‌كه سر را زیر یونجه‌ها مخفی كرده بود پیدا كردند. از همان لحظهِ شلیكِ تفنگ فرار كرده بود. وقتی حیوانات پس از یافتن “مالی” برگشتند دیدند كه شاگرد مهتر كه در واقع بیهوش شده بود، حالش به جا آمده و به چاك‌زده است.

حیوانات با هیجانِ بسیار دوباره گردِ هم جمع شدند. هر یك با اوجِ صدای خویش داستانِ هنرنمایی خود را در جنگ شرح می‌داد. بدون مقدمه جشنی به خاطر فتح و پیروزی بر پا شد. پرچم بالا رفت و سرود «حیواناتِ انگلیس » چندین بار خوانده شد. بعد هم از گوسفند شهید تشییع مُجلّلی به عمل آمد و بوتهِ خاری بر مَزارش غَرس شد. “سنوبال” كنار قبر نطق كوتاهی ایراد كرد و به لزوم آمادگی همه حیوانات و در صورتِ ضرورت به جان‌فشانی در راه قلعه حیوانات تاكید كرد.

حیوانات به اتفاق آرا تصمیم گرفتند كه نشانی “نظامی”‌ به اسم نشانِ “شجاعتِ حیوانیِ درجهِ یك” داشته باشند و آن را در همان وقت و همان‌جا به “سنوبال” و “باكسر” اعطا كردند. مدال برنجی بود و در واقع از یراق اسب‌ها در یراق‌خانه به دست آمده بود. قرار شد مدال یكشنبه‌ها و روز‌هایِ تعطیل به سینه نصب شود. نشان “شجاعت حیوانی درجه دو”یی هم تهیه شد و به گوسفندِ شهید اعطا گشت. در اطراف اسمِ جنگ بحث زیادی شد و بالاخره آن را جنگِ “گاودانی” نامیدند، چون یورش از گاودانی شروع شد.

تفنگ جونز را كه رویِ گِل مانده بود، با فشنگ‌هایی كه می‌دانستند در مزرعه به‌جا مانده است به مثابه مهمات در پای چوب پرچم گذاشتند و قرار شد تفنگ را سالی دوبار شلیك كنند یك مرتبه در دوازدهم اكتبر، سال‌گرد جنگ “گاودانی” و یك مرتبه در نیمه تابستان سال‌روز انقلاب.

فصل پنجم

هر چه زمستان پیش می‌رفت مزاحمت “مالی” زیادتر می‌شد. هر روز دیر سر كار می‌آمد به بهانه این‌كه خواب مانده است، و با آن‌كه اشتهایش خوب بود از درد‌های مرموزی شِكوِه می‌كرد، و به كوچك‌ترین بهانه دست از كار می‌كشید و می‌رفت كنار استخر و به‌طرز ابلهانه‌ای به تصویرش در آب خیره می‌شد. شایعات و حرف‌های جدیدتری هم در بین بود. یك روز كه “مالی” سلّانه‌سلّانه در حیاط قدم می‌زد و با دُم بلندش ور می‌رفت و ساقه یونجه‌ای را می‌جوید، “كلوور” او را كنار كشید و گفت: «”مالی” مطلب مهمی‌ است كه باید با تو در میان بگذارم. امروز صبح من دیدم كه تو به آن طرف پرچین كه حدفاصل مزرعه ما و “فاكس‌وُود” است نگاه می‌كردی و یكی از آدم‌هایِ “پیل‌كینگ‌تن” سمت دیگر پرچین ایستاده بود. با آن‌كه راه دور بود من یقین دارم كه دیدم او با تو حرف می‌زد و تو به او اجازه دادی كه پوز‌ه‌ات را نوازش كند.”مالی” برای این كارَت چه توضیحی می‌توانی بدهی؟»

“مالی” در حالی‌كه سُم بر زمین می‌كوفت و به اطراف می‌جُست فریاد كشید، «پوزهِ مرا نوازش نكرد! من چنین كاری نكردم! اصلاً حقیقت ندارد!»

“مالی”! به چشم من نگاه كن. قسم می‌‌خوری كه آن مرد دست به پوز‌ه‌ات نكشید؟»

“مالی” تكرار كرد: «حقیقت ندارد!» ولی نتوانست به چشم “كلوور” نگاه كند و بعد هم چهار نعل به مزرعه رفت.

فكری به خاطر “كلوور” رسید و بی‌آن‌كه به كسی چیزی بگوید، به آخور “مالی” رفت و با سُمّش كاه را زیر و رو كرد. زیر كاه چند حبه قند و چند رشته روبان رنگارنگ پنهان شده بود. سه روز بعد “مالی” ناپدید شد و تا چند هفته از محل او خبر و اثری نبود، تا آن‌كه كبوتران گزارش دادند كه او را آن طرف “ولینگتن” جلوی در می‌‌خانه‌ای دید‌ه‌اند كه بین مال‌بند‌های ارابه قرمز و سیاهی ایستاده و مرد سرخ چهره چاقی كه شلوار پیچازی پوشیده بود و شبیه مهمان‌خانه‌چی‌ها بود دست به پوز‌ه‌اش می‌كشید و قند د‌هانش می‌گذاشت. تازه قشو شده بود و روبانی بنفش به كاكُلش بسته بودند، و كبوتران می‌گفتند از ظاهرش پیدا بود كه از وضعش راضی است. از آن پس حیوانات دیگر اسمی‌ از “مالی” نبردند.

در ژانویه هوا خیلی سرد شد. زمین مزرعه چون سنگ سفت بود و هیچ كاری در مزرعه پیش نمی‌رفت. جلسات متعددی در طویله تشكیل شد و خوك‌ها سرگرم طرح نقشه كار فصل آینده بودند. پذیرفته شده بود كه خوك‌ها، كه به وضوح از دیگر حیوانات زیرك‌تر بودند، تمام تصمیمات را درباره خط‌مشی مزرعه بگیرند، ولی این تصمیمات به اكثریت آرا تصویب شود. اگر بگو‌مگو‌های بین “سنوبال” و “ناپلئون” نبود، این ترتیب مناسب بود، امّا این دو هر وقت امكان داشت با هم مخالفت كنند، مخالفت می‌كردند. اگر یكی از آن دو پیشنهاد می‌داد جو به میزان بیشتر كاشته شود، دیگری می‌گفت جو صحرایی بیشتر كاشته شود، و اگر یكی می‌گفت كه فلان مزرعه برای كِشت كلم‌پیچ مناسب است، دیگری می‌گفت آن زمین فقط مناسب كِشت چغندر است. هر كدام پیروانی داشتند و مباحثات سختی درمی‌گرفت. در جلسات معمولا “سنوبال” برنده اكثریت آرا بود، چون خوب حرف می‌زد، اما “ناپلئون” خارج از جلسات موفق‌تر بود. مخصوصاً در گوسفندان نفوذ بسیاری داشت این اواخر گوسفند‌ها یاد گرفته بودند كه با بع‌بع «چهارپا خوب، دو پا بد» به‌جا‌و‌بی‌جا جلسات را بر هم زنند. مخصوصاً در لحظات حساس نطق “سنوبال” بیشتر بع‌بع «چهارپاخوب، دو پا بد» بلند می‌شد. “سنوبال” چند شماره قدیمی‌ مجله “برزگر و دامدار” را به دقت مطالعه كرده بود و پر از طرح و نقشه برای توسعه و عمران مزرعه بود. در اطراف زهكشی و كود شیمیایی عالمانه صحبت می‌كرد و برای صرفه‌جویی در كار، نقشه بُغرنجی تهیه دیده بود كه طبق آن حیوانات مدفوع خود را هر روز در یك نقطه مشخص از مزرعه می‌ریختند. “ناپلئون” از خود طرحی نداشت و فقط به آرامی‌ می‌گفت كه منتظر فرصت مناسبی است. ولی هیچ‌یك از كشمكش‌های آن دو به‌شدت اختلافی كه سرِ آسیاب‌بادی پیدا كردند نبود. در چراگاه در محلی كه از ساختمان مزرعه زیاد دور نبود پُشته‌ای بود كه مرتفع‌ترین نقطه قلعه بود و “سنوبال” پس از بررسی كامل اعلام داشت این محل برای برپا كردن یك آسیاب‌بادی كه بتواند مولد برق را به كار اندازد و به مزرعه نیروی برق بدهد مناسب است. با این كار آخور‌ها روشنایی خواهد داشت، در زمستان گرم خواهد بود، به‌علاوه ارّه مكانیكی، ماشین خرمن‌كوبی و چغندر خُردكنی و دستگاه برقی شیردوشی را هم می‌توان به كار انداخت. حیوانات راجع به‌چنین چیز‌هایی هرگز نشنیده بودند (چون مزرعه قدیمی‌ بود و فقط وسایل ابتدایی داشت)، و با تعجب گوش كردند و “سنوبال” هم عكس این ماشین‌های غریب را كه كار آن‌ها را برای‌شان می‌كرد و به آن‌ها فراغت می‌داد كه به راحتی بچرند یا با خواندن و حرف زدن سطح فكرشان را بالا ببرند نشان‌شان داد. نقشه‌های “سنوبال” برای آسیاب‌بادی ظرف چند هفته تكمیل شد. اطلاعات مكانیكی آن از سه كتاب به اسامی‌ “هزار كار مفید مربوط به خانه”، “همه می‌توانند معمار باشند” و “برق برای مبتدیان” كه مال آقای جونز بود به دست آمده بود. “سنوبال” اتاقی را كه زمانی جایگاه ماشین‌های جوجه‌كشی بود و كف چوبی صاف داشت و برای نقشه‌كشی مناسب بود محل كار خویش قرار داد. ساعت‌ها كتاب‌هایش را به وسیله قطعه‌سنگی باز نگه می‌داشت و تكه گچی بین مفاصل پاچه‌اش می‌گرفت و در را به روی خود می‌بست. به سرعت از سمتی به سمتی می‌رفت و خطوطی یكی پس از دیگری رسم می‌كرد و از شعف و شادی زوزه می‌كشید. نقشه به‌تدریج به صورت خطوط در‌هم هِندِلِ ماشین و چرخ‌هایِ دندانه‌دار بیش از نیمی‌ از كفِ زمین را اشغال كرد. این خطوط برای سایر حیوانات نامفهوم بود ولی آن‌ها را كنجكاو می‌كرد. همه برای نگاه كردن به نقشه‌های “سنوبال” دست‌كم روزی یك بار به محل كارش می‌آمدند، حتی مرغ‌ها و اردك‌ها هم می‌آمدند و خیلی مواظب بودند كه مبادا روی علائم گچی پا بگذارند.فقط “ناپلئون” كناره گرفته بود. از همان ابتدا با این كار مخالف بود. ولی ناگهان روزی برای بررسی نقشه آمد. با تأنّی دور اتاق راه افتاد، تمام جزئیات آن را از نزدیك ملاحظه كرد، یكی دو بار آن را بو كشید و سپس مدتی متفكّرانه از گوشه چشم به آن نظر دوخت و یك‌مرتبه و بی‌مقدمه پایش را بلند كرد و روی نقشه‌ها شاشید و بی‌حرف خارج شد.

در باره موضوع آسیاب‌بادی ا‌هالی قلعه به دو دسته متمایز تقسیم شده بودند. “سنوبال” انكار نمی‌كرد كه ساختن آسیاب‌بادی كار دشواری است، چون نیاز به استخراج سنگ داشت تا دیوار‌ها ساخته شود. بعد باید بادبان تهیه می‌شد و تازه حاجت به دینام و سیم مفتولی بود. (در باب نحوه تهیه این‌ها “سنوبال” حرفی نمی‌زد.) اما عقید‌ه‌اش این بود كه كار ظرف یك سال تمام می‌شود، و پس از اتمام آن آن‌قدر صرفه‌جویی در كار خواهد شد كه حیوانات فقط سه روز در هفته كار خواهند كرد. از طرف دیگر “ناپلئون” استدلال می‌كرد كه بزرگ‌ترین حاجت روز ازدیاد محصول غذایی است و اگر حیوانات وقت را در ساختن آسیاب‌بادی تلف كنند، همه از گرسنگی تلف می‌شوند. حیوانات به دو دسته با دو شعار تقسیم شده بودند. یكی، «به “سنوبال” و سه روز كار در هفته رای بدهید» و دیگری «به “ناپلئون” و غذای وافر رای بدهید». فقط “بنجامین” جزو هیچ‌یك از دو دسته نبود. نه باور داشت آذوقه فراوان‌تر می‌شود و نه قبول داشت آسیاب‌بادی از مقدار كار خواهد کاست. می‌گفت: چه آسیاب‌بادی باشد و چه نباشد زندگی شما مثل همیشه، یعنی مزخزف، خواهد ماند.

سوای مسئله آسیاب‌بادی، دفاع از مزرعه هم موضوع قابل بحثی بود. هر چند آدم‌ها در جنگ “گاودانی” با شكست مواجه بودند ولی كاملاً محقّق و مسلّم بود كه آن‌ها بار دیگر و مجهزتر از پیش برای تسخیر مزرعه و سر كار آوردن جونز حمله خواهند كرد. مخصوصاً به این دلیل كه شكست جونز در تمام حول‌و‌حوش پیچیده بود و حیوانات مجاور را بیش‌از‌پیش جِری ساخته بود، آدم‌ها ناگزیر از حمله مجدد بودند. طبق معمول در این امر نیز “سنوبال” و “ناپلئون” توافق نظر نداشتند. نظر “ناپلئون” این بود كه باید سلاح آتشی داشت و طرز استعمال آن را یاد گرفت، و نظر “سنوبال” این بود كه باید كبوتر‌های بیشتری به خارج اعزام كرد تا انقلاب را بین حیوانات سایر مزارع دامن بزنند. آن استدلالش این‌كه اگر حیوانات قادر به دفاع از خود نباشند، مغلوب خواهند شد و این استدلالش این‌كه اگر در سایر نقاط انقلاب رخ دهد آن‌ها دیگر حاجتی به دفاع از خویش ندارند. حیوانات اوّل به “ناپلئون” گوش دادند و بعد به “سنوبال”، ولی نمی‌توانستند تشخیص دهند كه كدام‌یك از دو نظر صحیح است، در واقع در هر لحظه با آن كسی موافق بودند كه در آن لحظه مشغول صحبت بود.

بالاخره نقشه‌های “سنوبال” تكمیل شد. قرار شد در جلسه روز یكشنبهِ بعد مسئله ساختن یا نساختن آسیاب‌بادی برای اتخاذ رای مطرح شود. وقتی حیوانات در طویله جمع شدند”سنوبال” برخاست و با این‌كه گاه‌به‌گاه بیاناتش با بع‌بع گوسفندان قطع می‌شد، دلایل خود را بر لَهِ ساختن آسیاب‌بادی عرضه كرد. بعد “ناپلئون” برای جواب به‌پا خاست. در نهایت آرامش گفت كه آسیاب‌بادی چیز مُزخرفی است و توصیه كرد كه كسی به ساختنش رای ندهد و با عجله نشست. نُطقَش بیش از سی‌ثانیه طول نكشید و به نظر می‌آمد كه برای تاثیر بیانَش تقریباً اهمیتی قائل نیست.

بعد “سنوبال” برخاست و پس از نهیب به گوسفندان كه باز بع‌بع می‌كردند، با حرارت از آسیاب‌بادی سخن گفت. تا این وقت حیوانات به دو دسته مساوی تقسیم شده بودند، امّا در یك لحظه فصاحت “سنوبال” این تعادل را بر هم زد. با جملاتی پُر آب‌و‌تاب تصویری از آن روز كه كار‌های پَست از گُرده حیوانات برداشته می‌شد مجسم ساخت. كار را از ماشین خرمن‌كوبی و شلغم‌خُوردكنی هم جلوتر برده بود، می‌گفت: نیروی برق می‌تواند ماشین خرمن پاك‌كنی را به كار اندازد، زمین را شخم بزند، نخاله‌ها را خورد كند و زمین را صاف و خرمن را درو كند، به علاوه در آخور‌های حیوانات روشنایی، آب سرد و گرم و بخاری برقی خواهد بود. وقتی كه نطقش به پایان رسید دیگر شك و تردیدی نبود كه كفّه رای به كدام طرف متمایل است. اما در این لحظه “ناپلئون” برپاخاست از گوشه چشم نگاهی به “سنوبال” انداخت و صدای مخصوصی كرد كه تا آن روز از او شنیده نشده بود.

در اثر این صدا عوعویِ وحشتناكی از خارج شنیده شد و نُه سگ عظیم كه قلّاده برنج‌كوب به گردن‌شان بود جست‌وخیز كنان میان انبار پریدند و مستقیم به “سنوبال” حمله بردند. اگر “سنوبال” به موقع نجنبیده بود شكمش پاره می‌شد. لحظه بعد “سنوبال” بیرونِ دَر بود و سگ‌ها دنبالش. حیوانات كه از تعجب و وحشت زبان‌شان بند آمده بود، همگی جلوی در جمع شده بودند و بهت‌زده “سنوبال” و سگ‌ها را نگاه می‌كردند. “سنوبال” در طول چمن و به سمتی كه به جاده اصلی منتهی می‌شد در حال دویدن بود، فقط یك خوك می‌توانست آن‌طور بدود، ولی سگ‌ها هم تقریباً پُشتِ پاشنه‌اش می‌دویدند. ناگهان “سنوبال” لغزید و همه تصور كردند الان است كه سگ‌ها او را بگیرند، ولی بلند شد و با سرعت زیادتری شروع به دویدن كرد. سگ‌ها داشتند دوباره به او می‌رسیدند. حتی یكی از آن‌ها پوز‌ه‌اش را به دُم “سنوبال” رساند ولی او با حركتی دُمش را ر‌ها ساخت و با به‌كار بردن مُنتهای تلاش و وقتی كه فقط فاصلهِ كمی‌ بین‌شان بود به سوراخی در پرچین خزید و دیگر دیده نشد.

حیوانات ساكت و وحشت‌زده به طویله بازگشتند و پس از لحظه‌ای سگ‌ها جست‌وخیز كنان سر رسیدند. ابتدا هیچ‌كس نمی‌دانست این موجودات از كجا آمد‌ه‌اند ولی مسئله به زودی حل شد. سگ‌ها همان توله‌هایی بودند كه “ناپلئون” از مادر‌هایشان گرفته بود و شخصاً پرورش داده بود. با آن‌كه به رُشد كامل نرسیده بودند هیكلی درشت و قیافه‌ای درنده چون گرگ داشتند.

همه نزدیك “ناپلئون” ایستادند و برایش دُم جنباندند و حیوانات دیدند كه آن‌ها همان‌طور دُم می‌جنباندند كه قبلاً سگ‌ها برای جونز دم تكان می‌دادند. “ناپلئون” در حالی‌كه سگ‌ها دنبالش بودند روی سكویی كه قبلاً “میجر” ایستاده بود، و نطق كرده بود رفت. اعلام كرد از این تاریخ جلساتِ صبح‌هایِ یكشنبه دایر نخواهد شد، چون غیرضروری و موجب اتلاف وقت است. در آتیه تمام مسایل مربوط به كار مزرعه در كمیته مخصوصی متشكل از خوكان و تحت ریاستِ خودش بررسی خواهد شد. جلسات خصوصی خواهد بود و نتیجه تصمیمات بعداً به اطلاع سایرین خواهد رسید. اجتماع صبح‌های یكشنبه برای ادایِ احترام به پرچم و خواندن سرود “حیوانات انگیس” و اخذ دستورات هفتگی ادامه خواهد داشت، ولی دیگر مذاكره و بحث صورت نخواهد گرفت.

حیوانات كه هنوز تحت تاثیر ضربه رانده شدن “سنوبال” بودند، از این اخطار به كلّی خود را باختند. چندتایی از آن‌ها اگر می‌توانستند راه صحیحی برای استدلال پیدا كنند اعتراض می‌كردند. حتی “باكسر” به طرز مبهمی‌ ناراحت بود گوش‌هایش را خواباند و كاكُلش را چندین بار تكان داد و سخت تلاش كرد كه به افكارش نظمی‌ دهد ولی بالاخره چیزی به ذهنش نرسید.

از بین خود خوك‌ها چند تایی به صدا درآمدند. چهار توله‌خوك پرواری كه در صف جلو بودند به علامت اعتراض با هم بلند شدند و با هم شروع به صحبت كردند ولی ناگهان سگ‌ها كه دور “ناپلئون” بودند غُرشّی تهدیدآمیز كردند و خوك‌ها را ساكت بر سرِ جای‌شان نشاندند و سپس بع‌بع «چهارپا خوب دوپا بد»ِ گوسفندان بلند شد و در حدود ربع ساعت با صدایِ رسا ادامه پیدا كرد و به هر بحث احتمالی خاتمه داد. بعد “سكوئیلر” ماموریت یافت كه دور بگردد و نظمِ نوین را به همه گوشزد سازد.

“سكوئیلر” گفت: «رفقا من قطع و یقین دارم كه همه حیوانات حاضر، از فداكاری رفیق “ناپلئون” كه حالا مسئولیت بیشتری بر عهده گرفته است قدردانی به عمل می‌آورند. رفقا تصور نكنید پیشوا بودن لذتبخش است! درست برعكس، كاری است بسیار دقیق و پُرمسئولیت. هیچ‌كس به اندازهِ رفیق “ناپلئون” به تساویِ حیوانات معتقد نیست. او به شخصه بسیار خوشحال هم می‌شد كه مقدّرات شما را به خودتان واگذار كند، امّا چه بسا ممكن است كه شما به غلط تصمیمی‌ اتخاذ كنید. فرض كنید شما تصمیم بگیرید از خواب‌هایِ طلایی “سنوبال”، “سنوبال”ی كه ما در حال حاضر می‌دانیم دستِ كمی‌ از یك جنایت‌كار ندارد، دربارهِ آسیاب‌بادی پیروی كنید، تكلیف او چه خواهد بود؟»

یكی گفت: «او در جنگِ “گاودانی” متهوّرانه جنگید.»

“سكوئیلر” گفت: «شجاعت كافی نیست. وظیفه‌شناسی و اطاعت است كه اهمیت دارد و امّا در خصوص جنگ “گاودانی” من یقین دارم، زمانی خواهد آمد كه متوجه شویم نسبت به نقش “سنوبال” در این جنگ بسیار مبالغه شده است. رفقا انضباطِ آهنین شعارِ روز ماست. یك قدمِ بی‌رویه همان است و تسلط دشمن همان. مسلماً رفقا شما طالبِ بازگشتِ جونز نیستید!»

بار دیگر این بحث جوابی نداشت. چه محققاً حیوانات طالبِ بازگشتِ جونز نبودند اگر لازمهِ بحث یكشنبه‌ها، بازگشتِ جونز بود، بحث باید موقوف می‌شد. “باكسر” كه تا این وقت فرصت داشت به افكارش نظمی‌ دهد به نمایندگی از طرف احساسات عمومی‌ گفت: «اگر رفیق “ناپلئون” چنین گفته‌است مسلماً صحیح است.» و از این تاریخ “باكسر” شعار «همیشه حق با “ناپلئون” است» را بر شعار خصوصی «من بیشتر كار خواهم كرد» اضافه نمود.

تك سرما دیگر شكسته بود و كِشتِ بهاری شروع شده بود. دَرِ اتاقی را كه “سنوبال” در آن‌جا نقشه آسیاب‌بادی را كشیده بود بسته بودند و چنین فرض می‌شد كه نقشه‌ها از روی زمین پاك شده است. هر یكشنبه صبح ساعت ده حیوانات برای اخذ دستورات هفتگی جمع می‌شدند. جمجمه “میجرِ” پیر را كه اسكلتی از آن باقی مانده بود از پایِ دیوار باغ میوه از قبر درآورده بودند و روی كُنده درختی در پایِ میلهِ پرچم كنار تفنگ گذاشته بودند و چنین مقرر شده بود كه پس از برافراشتن پرچم، حیوانات قبل از دخول به انبار بزرگ با احترام از جلو آن رژه روند.

در این ایام طرز نشستن حیوانات چون سابق كه دور هم می‌نشستند نبود. “ناپلئون” و “سكوئیلر” و خوك دیگری به نام “می‌نی‌ماس” كه در ساختن آهنگ و سرودن شعر غریز‌ه‌ای داشت و روی سكو می‌نشستند و نُه سگ نیم‌دایر‌ه‌ای دور آن‌ها تشكیل می‌دادند و سایر خوك‌ها پشت سر آن‌ها قرار داشتند. بقیه حیوانات مقابل آن‌ها و در وسط انبار می‌نشستند. “ناپلئون” دستورات هفتگی را با صدایی خشن و سربازوار می‌‌خواند و حیوانات پس از یك‌بار خواندن سرودِ “حیوانات انگلیس” متفرق می‌شدند.

در یكشنبهِ سوم بعد از اخراج “سنوبال” حیوانات در كمال تعجب شنیدند كه “ناپلئون” اعلام داشت كه آسیاب‌بادی ساخته می‌شود. او برای تغییرِ عقید‌ه‌اش دلیلی ابراز نداشت و صرفاً به حیوانات گوش‌زد كرد كه این امر مستلزم كار فوق‌العاده است و چه‌بسا منجر به تقلیل جیره آنان شود و گفت نقشه كار با تمام جزئیات آن ظرف سه هفته گذشته به‌وسیله كمیته مخصوصی از خوكان تهیه شده و اُمید است بنای آسیاب‌بادی و آبادی‌های دیگر ظرف دو سال تمام شود.

همان روز عصر “سكوئیلر” به حیوانات به‌طور خصوصی اظهار داشت “ناپلئون” در حقیقت هیچ‌گاه با آسیاب‌بادی مخالف نبود، بلكه برعكس از بدو امر طرفدار آن بود. نقشه‌ای كه “سنوبال” در كفِ اتاق جوجه‌كشی رسم كرده بود، در واقع از بینِ نوشته‌جاتِ “ناپلئون” به سرقت برده بود و در حقیقت آسیاب‌بادی از اختراعات شخصی “ناپلئون” بوده است.

وقتی یكی‌از حاضرین سوال كرد پس چطور “ناپلئون” با آن سرسختی با آن مخالفت می‌كرد، “سكوئیلر” نگاه شیطنت‌آمیزی كرد و گفت: «زرنگی “ناپلئون” بود فقط تظاهر به مخالفت با آسیاب‌بادی می‌كرد تا از شرِّ “سنوبال” كه عنصر بسیار خطرناكی بود ر‌هایی پیدا كند و حالا كه “سنوبال” از سر راه برداشته شده، نقشه بدون دخالت وی می‌تواند عملی شود.» و “سكوئیلر” اضافه كرد: «این همان چیزی است كه به آن تاكتیك می‌گویند.» در حالی‌كه می‌چرخید و دُمش را می‌جُنباند چندین بار تكرار كرد «تاكتیك رفقا تاكتیك!»

حیوانات دُرُست معنی كلمه را نفهمیدند. امّا “سكوئیلر” چنان قرص و محكم حرف زد و سگ‌ها كه تصادفاً با وی بودند چنان غُرّشِ تهدیدآمیزی كردند كه همگی توضیحاتِ وی را بدونِ چون‌و‌چرا پذیرفتند.