کارل یونگ
کارل یونگ
Carl Gustav Jung, 1875-1961
• کارل گوستاو یونگ روانپزشک و متفکر سوئیسی است. یونگ بهخاطر فعالیتهایش در روانشناسی و ارائهٔ نظریاتش تحت عنوان روانشناسی تحلیلی Analytical psychology معروف است. یونگ را در کنار زیگموند فروید از پایهگذاران دانشِ نوین روانکاوی قلمداد میکنند. به تعبیر «فریدا فوردهام» پژوهشگر آثار یونگ: «هرچه فروید ناگفته گذاشته، یونگ تکمیل کردهاست.»
• او در ۱۸۷۵ در سوییس متولد شد. او تک پسر یک کشیش پروتستان انجیلی اصلاحطلب سوییسی بود و خانواده او غرق مذهب بودند. هشت عمو و پدربزرگ مادری یونگ همگی کشیش بودند. بنابر نظری، خاندان پدری یونگ به گوته شاعر آلمانی میرسد، او خود را نسبتاً سوئیسی میداند، زیرا قدمت ملیت سوئیسی خانوادهاش به صد سال نمیرسد. اولین زمین بازی یونگ گورستان کلیسا بود.
• یونگ در دوازده سالگی به دلیل بیماری صرع که دورههایی از حالت غش را منجر میشد، بهنحوی از رفتن به مدرسه شانه خالی میکرد، اما با ارادهٔ خود از این سرگیجه و غش و ضعف خلاص شد. او بهتدریج به مردی قدبلند، خوشصورت و ورزشکاری نیرومند تبدیل شد. این صفات همراه با قهقهههای شادمانه و عشق به زندگی به او حضور فیزیکی قابل توجه و جذبهای بسیار، بهویژه در ارتباط با زنان، داد.
جوانی و تحصیل
• در جوانی مجذوب علم و فلسفه شد . دانشگاه بازل University of Basel برای تحصیل در رشتهٔ پزشکی به او بورس داد. در سن بیست سالگی پدرش درگذشت و خانوادهاش مجبور به ترک خانه کشیشان شدند و به نزدیک بازل نقل مکان کردند.
• یونگ به عضویت انجمن مناظرات دانشگاه در آمد. او در مباحثات و وصله پیلهکردن های عقلانی پیشرفت فوقالعادهای داشت. یونگ پی برد آموزهای که او دنبالش میگردد روانپزشکی است.
• یونگ بیش از دو سال در جلسات احضار روح شرکت میکرد. این جلسات موضوع آمادهای برای تحقیقات او بود . موضوع پایاننامه دکتری یونگ در سال ۱۹۰۲ شد.
o در این سال نظریات روانپزشکی به دست شارکو Jean-Martin Charcot و فروید Sigmund Freud بسط یافت. یونگ کارآموزیاش را در روانپزشکی از دسامبر ۱۹۰۰ به عنوان دستیار بیمارستانی از درمانگاههای وابسته به دانشگاه زوریخ آغاز کرد. او طی مدت نه سال در برنامهٔ پیشگام تجربی روانشناسی تحت سرپرستی رئیس بیمارستان فعال بود.
o تحقیقات بیمارستان حول مسئله اسکیزوفرنی بود. تحقیقات بیمارستانی در این زمان به تحقیقات فروید دربارهٔ ضمیر ناخودآگاه و روانزدایی اختلالات، گرایش پیدا کرده بود.
• یونگ از گالوانومتر برای اندازهگیری حالات روانی از راه پاسخهای پوستی و غدههای عرقی استفاده نمود، دستگاهی که امروزه به آن دروغ یاب میگویند.
o او در آن زمان مشغول تحقیق در آزمون ربط کلمات و تأثیر آن بر بیماران روانی و تبهکاران بود. کوششهای یونگ در این زمینه باعث شهرت او به خصوص در آمریکا شد. او درسال ۱۹۰۵ پزشکی ارشد و مدرس دانشکده طب در دانشگاه زوریخ گردید.
ازدواج
• یونگ در ۱۹۰۳ با اما یونگ (اما روشنباخ) (۱۹۵۵–۱۸۸۲) ازدواج کرد. «اما» از یک خانواده آلمانی-سوئیسی و زنی تحصیلکرده، زیبا و محبوب بود. او دختر یک کارخانهدار ثروتمند بود و این باعث آزادی یونگ از لحاظ مالی شد.
میانسالی و ایجاد روانشناسی تحلیلی
• در سال ۱۹۰۹ یونگ غرق در مطالعه افسانهها بود که تمایل به آنها او را سرگشته و در عین حال سودایی کرده بود. او پس از جدایی از فروید سفر پرآسیب گذر از بحران میانسالی را آغاز کرد. او در ۳۹ سالگی به بنبست رسیده بود. دوستان و همکارانش رهایش کرده بودند.
o از کتابهای علمی بیزار شده بود و سمت خود را در دانشگاه از دست داده بود. بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۹ از جهان کناره گرفت تا ناخودآگاه خویشتن را بکاود.
• او غرقه در اعماق تاریک وجود خویش شد. در این هنگام با شخصیتهای کتاب مقدس و ایلیاد و اودیسه سخن گفت. اما مهمترین شخصیتی که دیدار کرد فیلهمون Philemon بود. آنها با هم در باغ قدم میزدند و بحثهای فلسفی مینمودند. فیلهمون استاد معنوی یونگ بود The Red Book .
o نویسنده ای به نام فیلیپ کوپن در مقاله ای راجع به automatic writing of Jung صحبت می کند، یعنی او چه جور دست به قلم بر می داشت و بی اراده می نوشت، می نویسد که همه او را به عنوان یک روانشناس آزادمنش، لیبرال که خیلی راحت اجازه می داد که هر چیزی در روانشناسیش وارد شود می شناسند، اما به این توجه ندارند که یونگ بیش از اینکه یک روانشناس باشد ، یک عارف ، یک کیمیاگر، که مسیر عرفانی رو می رفت باید نگاه کنیم، خود یونگ اعتقاد دارد که استاد معنوی من کسی نبوده که در دنیا فعلاً حضور داشته باشد بلکه، فیله مون یکی از استاد های خردورزی یونان باستان و از اسطوره های یونان باستان است.
o یونگ میگوید که فیله مون استاد من بوده و از طریق این دست نوشته ها جواب سوالاتم رو می داد. که البته تو کتاب نظریات شخصیت اولت وشولتز گفته اند که مثل اینکه یونگ در آخر عمرش روان پریش شده بود. علت سایکوتیک شدن هم این بود که آخر آدمی که ادعا می کند که یکی از یونان باستان من را هدایت می کند و دست من را می چرخاند، طبق طبقه بندی روانپزشکی سایکوتیک است. برای همین میگویند که مسیر یونگ رو باید به شکل یه عارفانه مسیر یونگ رو دید و نه یه مسیر کاوش علمی .
o از نظر روانپزشکی یونگ با خودش حرف میزد و فیلهمون یک خیال و نشانهای از جنون بود. اما در چارچوب آثار یونگ در روانشناسی تحلیلی فیلهمون صورت مثالی روح است که برگرفته از گنجینه تصورات ناخودآگاهاست.
• یونگ در بقیهایام زندگی کوشید تا بینشهای حاصل از اکتشاف ناخودآگاه خویش را بیان کند. او در سال ۱۹۱۳ روش خویش را روانشناسی تحلیلی Analytical psychology نامید. او آن را از روانکاوی متمایز ساخت و ادعا کرد که این روش شیوهایاست که میتواند تمام کوششهای روانشناسی همچون روانکاوی فروید و روانشناسی آلفرد آدلر را دربرگیرد.
o او در سال ۱۹۱۹ برای اولین بار واژه کلمات فراخوان را به کار برد.
• یونگ در اوایل سال ۱۹۴۴ در ۶۹ سالگی بر اثر سانحهای زمین خورد و پایش شکست. پس از آن دچار یک حملهٔ قلبی شد . تحت تأثیر دارو و در حال مرگ به هذیانی (تجربه نزدیک به مرگ) دچار شد و پدیدهٔ خروج روح از بدن را تجربه کرد. وی دربارهٔ این تجربه خود در کتاب خاطرات، رؤیاها، اندیشهها توضیحاتی ارایه کردهاست.
o او کره زمین را از مسافتی میبیند که بیست سال پس از آن فضانوردان، زمین را در آن فاصله برای نخستین بار دیده و وصف کردهاند. زمینی محصور در نوری آبی، با توصیف قارهها، اقیانوسها و دریاها؛ حتی هیمالیای پوشیده از برف اما ابری و مه آلوده. o صحنهای که به گفته خود یونگ، دیدنش از آن فاصله، باشکوهترین چیزی بوده که در عمرش دیدهاست.
o وی در زاویهای دیگر از تجربهاش، معبدی سنگی را میبیند، که پاسخ سوالات بسیاری را در آن در دسترس خود میدیدهاست!
o یونگ سالها پس از این تجربه هفده سال دیگر به حیات خود ادامه میدهد . در حالیکه پزشک معالج وی اندکی پس از هوشیاری اش، به عفونت خون مبتلا و در میگذرد! پس از این بیماری بود که آثار اصلی یونگ در پی شناخت نوین وی از زندگی نوشته شد.
• او اولین کسی بود که در قرن بیستم، کیمیاگری را از لحاظ روانشناسی قابل دسترسی ساخت. او نشان داد که چگونه رازهای کیمیاگری شبیه صورتهای مثالی رؤیا هستند.
• همسر یونگ، اما در ۲۷ نوامبر ۱۹۵۵ فوت کرد. از آن به بعد یک زن انگلیسی به نام روث بیلی تا پایان مرگ همراه و پرستار او شد.
مرگ
• یونگ راجع به کارهایش مکاتبات بسیاری داشت. بارها در سنین کهولت از او تجلیل به عمل آمد. او در سن ۸۵ سالگی در آخرین شب حیات خویش چشمانش را گشود و جامی از بهترین شرابی که در خانه داشت نوشید. روز بعد در ۶ ژوئن ۱۹۶۱ در کمال آرامش از دنیا رفت.
هر چیزی که ما را خشمگین می سازد، می تواند ما را به خودآگاهی، و شناخت بهتر خودمان هدایت کند.
(کارل یونگ)
نظریه شخصیت یونگ
نظریه شخصیت یونگ
• یونگ تعریف فروید از شور جنسی یا لیبیدو را گسترش داد . یونگ، شور جنسی را به صورت یک نیروی پویشی Dynamic کلی تر توصیف کرد. یونگ معتقد بود شخصیت علاوه بر گذشته، توسط آینده نیز شکل میگیرد و بر ناهشیار تاکید کرد. یونگ اصطلاح لیبیدو را به دو صورت مورد استفاده قرار داد: ۱- انرژی پراکنده و کلی ۲- انرژی محدودی که به کار شخصیت سوخت میرساند و آن را روان Psyche نامید.
مقدار انرژی که در یک فکر یا احساس صرف میشود، ارزش نام دارد. برای مثال اگر انگیزه زیادی برای کسب قدرت داشته باشیم، بیشتر انرژی روانی خود را صرف جستجو کردن قدرت میکنیم. انرژی روانی مطابق با اصول اضداد، هم ارزی و درونگشتی یا هرزش یا آنتروپی Entropy عمل می کند. انرژی روانی، نیرویی زیستی روانی است که اگربه کاربیفتد، انگیزه، رفتار و نگرشِ انسان را سامان میدهد.
اصل اضداد یا Principle of Opposites اعلام میدارد که هر جنبه ای از روان، ضد خود را دارد، و این ضدیت انرژی روانی تولید می کند.
اصل هم ارزی یا Equivalence Principle اعلام می دارد که انرژی هرگز در شخصیت از بین نمی رود، بلکه از یک قسمت به قست دیگر جابجا می شود.
اصل انتروپی Principle of Minimum Energy یا اصل کمینه شدن انرژی در حالت تعادل، اعلام می دارد که در شخصیت گرایش به آرامش و تعادل وجود دارد.
ساختار شخصیت
• روانشناسی تحلیلی یونگ Psychodynamic Approach با مفهوم معروف آن «توارث فرهنگی» ، و تاکید او روی دو مفهوم درونگرایی و برونگرایی، و همچنین توجه عمیق به کارکردهای فکری مغز و احساسات، بر زمینهای غنی و قوی از مطالعات او روی اسطوره شناسی ، و روانشناسی مقایسهای قبایل بدوی و متمدن ، و مطالعات بالینی فراوان مبتنی است. توارث فرهنگی Cultural Heritage یعنی این که بسیاری از خصیصههای فرهنگی در طول قرنها به صورت ارثی به نسلهای بعد منتقل شدهاند.
شخصیت Personality
• شخصیت از سه قسمت تشکیل شده است:
o «منِ» آگاه the ego ،
o ناخودآگاه شخصی unconscious self و عقدههای آن complexes،
o ناخودآگاه جمعی collective unconscious و نمونههای آغازین یا کهن الگوهای آن archetypes.
• «من» ego:
o بر خلاف نظر فروید که در آن فرض میشود تنها بخشی از «من» در سطح هشیار قرار دارد، در نظریه یونگ «من» تماماً در سطح هشیار قرار دارد. «من» در این نظریه به ما احساس هویت، تداوم و احساس «من بودن» میدهد . همانند نظریه فروید، این «من» است که مسؤولیت بیشتری را برای اداره کارها بر عهده دارد. «من» از عناصر خودآگاهانهای مانند ادراک آگاهانه، خاطرات، تفکرات و احساسات تشکیل شده است. «من»، مسؤول احساس هویت و تداوم شخصیت و محور اساسی تمام شخصیت است.
• یونگ «من»را مهمترین کهن الگو میدانست. «من»با ایجاد توازن بین همه جنبههای ناهشیار، برای تمامی ساختمان شخصیت وحدت و ثبات را فراهم میکند. بدینسان «من» تلاش میکند که بخشهای مختلف شخصیت را به یکپارچگی کامل برساند. یونگ آن را به کشش یا نیرویی در جهت «تحقق خود» یا «خود شکوفائی» self-actualization تعبیر میکرد.
• ناخودآگاه شخصی unconscious self: ناخودآگاه شخصی، مجاور ایگو ego یا «من» قرار دارد، و شامل تجاربی میشود که زمانی آگاه بودهاند، ولی سرکوب شدهاند.
• عقده complex:
o عقده عبارت است از مجموعه متشکل و سازمان یافتهای از احساسات، تفکرات، ادراکات و خاطرات که در ناخودآگاه شخصی مستقرند. عقده ممکن است خودمختار شده و کنترل تمام شخصیت را به دست گیرد. اگر چنین شود، شخص تمام وجود خود را در خدمت ارضای آن عقده قرار میدهد. یونگ ابتدا منشاء عقدهها را رویدادهای ناگوار دوره کودکی میپنداشت. اما بعد به این نتیجه رسید که آنها از تجربههای ژرفتری سرچشمه میگیرند. به نظر وی تجربههای خاصی که در تاریخ تکامل بشر از راه مکانیسمهای توارثی از نسلی به نسل دیگر انتقال مییابند، بر عقدهها تاثیر میگذارند.
• ناخودآگاه جمعی یا اشتراکی collective unconscious:
ناخودآگاه جمعی، عبارت است از تجربههای اجدادی ما طی میلیونها سال که بسیاری از آنها ناگفته باقی مانده و یا انعکاس رویدادهای جهان ماقبل تاریخ که با گذشت هر قرن، تنها میزان اندکی بر آن افزوده میگردد. از نظر یونگ ناهشیاری جمعی نه تنها منشاء بسیاری از اعمال حیاتی و خلاقیتهای ماست، بلکه مبنای رفتارهای روان نژندی و نامعقول ما نیز میباشد. این مفهوم یکی از مفاهیم ابتکاری و بحثانگیز نظریه شخصیت یونگ است. از نظر او، ناخودآگاه جمعی، قویترین و بانفوذترین سیستم روان است. ناخودآگاه جمعی انبار خاطرات نژادی است و مخزن تمام تجاربی است که طی تکامل انسان، به وسیله نسلها تکرار شده است.
• ارکیتایپ (کهن الگو) archetypes:
o ارکیتایپها عبارتند از عناصر سازنده ناخودآگاه جمعی. اینها تجربیات و معلوماتی هستند که در طول تاریخ بشری از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند. مثلا میان انسان جاودانگی یک صورت ازلی است که در اسطورهها به صورتهای مختلف منعکس شده است.
• پرسونا یا نقاب Persona :
منظور یونگ از این اصطلاح صورتی است که شخص با آن در اجتماع ظاهر میشود. اما در واقع جامعه است که پرسونا یا نقاب خاصی را به شخص تحمیل میکند. اگر تاثیر جامعه شدید باشد، ضخامت این ماسک زیادتر می شود و آدمی استقلال شخصی خود را از دست داده به شکلی که جامعه می خواسته است در می آید. بنابراین دیگر نمی تواند هدف ها و آرزوهای واقعی خود را دنبال کند و آنها را تحقق بخشد.
این نقاب ما را بهگونهای که میخواهیم در جامعه ظاهر شویم نشان میدهد. ارتباط با افراد گوناگون نقشها یا صورتکهای گوناگون میطلبد؛ مادامی که شخص از وجود این صورتکها بر صورت اصلی خود آگاه است، نقاب بیضرر است؛ اما زمانی که شخص دیگر بازی نکند و تبدیل به آن نقش شود، سایر جنبههای شخصیت مجال رشد و پرورش نمییابند و انسان از خود راستین بیگانه میشود.
o تفاوت میان اشخاص سالم و ناسالم این است که اشخاص ناسالم خود را نیز همراه دیگران میفریبند. شخصیت سالم میداند چه وقتی چه نقشی را بازی کند و در همان حال طبیعت راستین درون خویش را میشناسد.
• آنیما و آنیموس Anima and Animus:
o آنیما و آنیموس اصل دو جنسی بودن است، یعنی این که در هر انسان هم جنبههای زنانگی و هم جنبههای مردانگی توامان وجود دارد. انسان از نظر فیزیولوژیکی دارای هورمونهای مردانه و زنانه است، که در هر دو جنس ترشح میشود. از نظر روانی نیز خصوصیات مردانه و زنانه در هر دو جنس دیده میشود. از دیدگاه یونگ جنبه زنانه شخصیت مرد، آنیما و جنبه مردانه شخصیت زن، آنیموس نامیده میشود. به نظر یونگ چون زن و مرد صدها هزار سال در طول تاریخ با هم زندگی کردهاند، این همنشینی کسب خصوصیات جنس مخالف را در هر جنس سبب شده است. یونگ با کمک واژههای آنیما و آنیموس، عشق را توضیح میدهد. به نظر او معشوق کسی است که بسیار شبیه آنیما یا آنیموس پنهان در ضمیر ناخودآگاه ماست.
o اهمیت آنیما و آنیموس برای سلامت روان در آن است که هر دو باید بیان شوند. یعنی مرد باید ویژگیهای زنانه خود (نظیر ملایمت) و زن خصایص مردانه خود (چون رقابت) را همراه با خصوصیات جنسی خود بروز دهد. تا شخص هر دو جنبه خود را بیان نکند، نمیتواند به شخصیت سالم دست یابد.
• سایه Shadow :
سایه نیرومندترین کهن الگو و بالقوه زیانبخش است. زیرا همان وجه شیطانی و حیوانی ابتدایی بشر است. سایه مرکب از مجموعه غرایز حیوانی و خشن و وحشیانهای است که از اجداد بشر به او به ارث رسیده است. سایه در نظریه یونگ معادل نهاد id در نظریه فروید است، با این تفاوت که در نظریه یونگ سایه به صورت دوقطبی از بهترین تا بدترین جنبههای طبیعت آدمی توصیف میشود. به عبارت دیگر تا «شر» وجود نداشته باشد، آدمی نخواهد دانست «خیر» چیست.
• انرژی روانی Psychic Energy
به نظر یونگ، شخصیت یک سیستم انرژی نیمه بسته است، که انرژی آن تا اندازهای تامین میشود. او این انرژی یا نیرویی که شخصیت بر اساس آن فعالیت میکند را «نیروی روانی» مینامد. انرژی روانی، تجلی انرژی زندگی است که در واقع، همان نیروی بیولوژیک است. انرژی روانی مانند انواع دیگر انرژی ها از متابولیسم بدن نشات میگیرد.
تعداد انرژی که برای هر یک از فعالیتهای روانی مصرف میشود، پویایی روانی آن فعالیت محسوب میشود. از نظر یونگ، انرژی روانی پدیده یا ماده مشخصی نیست. بلکه نوعی ساختار فرضی است. انرژی روانی به شکل خاصی در تواناییهای بالقوه یا بالفعل تجلی مییابد. از اینگونه تواناییها میتوان از تمایلات، خواستهها، توجه، گرایشهای فکری و عاطفی نام برد.
• یونگ اساس نظریه خود را بر پایه دو اصل استوار ساخت: o اصل جابجایی نیرو ،o اصل همترازی نیرو.
o اصل جابجایی نیرو این است که نیروی مصرف شده برای ایجاد یک وضع یا حالت روانی، از بین نمیرود، بلکه در جاهای دیگری به کار گرفته میشود
o بنابر اصل انتروپی یا همترازی، وقتی دو جسم مختلف با دو کمیت متفاوت انرژی در ارتباط با یکدیگر قرار گیرند، انرژی از جسم قویتر به جسم ضعیفتر انتقال مییابد. هدف از این اصل رسیدن به تعادل قواست.
o یونگ در اواخر زندگی خود، برای توجیه و تشریح بعضی از خصوصیات انسانی، اصلی را مطرح کرد و آن را اصل همزمانی خواند. بر اساس این اصل بعضی از وقایع بدون اینکه علت و معلول یکدیگر باشند؛ همزمان به وقوع میپیوندند. یونگ معتقد است که پدیدههایی مانند تلهپاتی یا خواندن افکار دیگران را بدون داشتن ارتباط ادراکی نمیتوان با نظریههای موجود یا فقط بر اساس عامل تصادف توجیه کرد.
• تکامل و خودشکوفایی Self-Actualization
یکی دیگر از جنبههای پر اهمیت نظریه یونگ، تاکید وی بر پیشرفت و تکامل انسان از کودکی تا بزرگسالی است. او اعتقاد دارد که شخصیت انسان دایماً از مرحله پایینتر به مرحله تکامل یافتهتری در حال حرکت است. هدف نهایی این تکامل چیزی است که یونگ به آن خودشکوفایی میگوید. خودشکوفایی یعنی رسیدن به حداکثر وحدت، هماهنگی و تکامل تمام قسمتهای مختلف شخصیت انسان.
• وراثت Heredity
در مکتب روانشناسی یونگ وراثت نیز نقش عمدهای دارد. یونگ وراثت را مسئول ایجاد غرایز جسمی میداند که ضامن صیانت ذات و تولید مثل است.
یونگ معتقد است: هر فرد انسانی نه تنها خصوصیات جسمانی اجداد خود را به ارث میبرد، بلکه تجارب اکتسابی آنها را نیز از طریق وراثت به دست میآورد. این تجارب که بهتر است آنها را استعدادی بالقوه بخوانیم، همان تجارب اجداد بشری هستند که از طریق کهن الگو ها به نسل جدید منتقل میشوند.
کارل یونگ و چهار الگوی انسانی
کارل یونگ و چهار الگوی انسانی
کارل یونگ روانکاو معروف سوییسی معتقد است همانطور که ما انواع قابلیت های فیزیکی و غرایز را از اجدادمان به ارث میبریم، روح و روان و نیت ها و خصوصیات نیز به ما منتقل می شوند.
به نظر یونگ، ما انسانها بدون اینکه متوجه باشیم از یک انبار بزرگ اخلاق، رفتار، تجربه و حتی شکست ها و ترس های اجدادمان تاثیر میگیریم. انبار مشترکی که آن را « ناخودآگاه جمعی» مینامد. بر همین اساس، کارل یونگ چهار الگوی ارثی رفتار انسانی را شرح میدهد که برای رشد شخصیت و روان خودمان استفاده می کنیم.
چهار الگوی اصلی یونگ یعنی « *پرسونا، *آنیما و آنیموس، *سایه و *خود» در حقیقت حاصل تجربه و دانش طولانی مدت نژاد بشر است. همه خاطرات و تجربیات و اطلاعات بشر که مدام افزوده می شود و به نسل بعدی منتقل می شود. یونگ می گوید هویت یک نوزاد مثل یک تخته سیاه دست نخورده نیست که فقط از اول زندگی بر آن نوشته می شود، به نظر او انسانها با انواع مدل های شخصیتی و هویتی و رفتاری که از اجداد انسانی به ارث برده اند متولد میشوند.
چهار کهن الگوی اساسی بشر عبارتند از :
1- شخصیتی که دوست داریم از خودمان بروز دهیم – The persona
در هر جامعه، فرهنگ و مذهب و اخلاقی وجود دارد که اغلب ما انسانها با آنها کنار می آییم و سعی میکنیم خودمان را شبیه و همراه آنها بسازیم. برای این کار به تمناهای منفی درون خودمان، مهار میزنیم.
2- شخصیتی که دوست داریم در سایه نگه داریم – The shadow
هر آنچه که فکر میکنیم درست نیست و نباید قابل دسترس باشد. هر نوع امیال جنسی یا هر نوع شناخت در باره ضعفهای خودمان یا همه غفلت ها و کم آوردن های زندگی، جزو الگوی سایه است. این بخش از هویت و شخصیت را نمی پسندیم چون نمیخواهیم کینه توز، حسود، طمعکار و بوالهوس باشیم.
3- قدرت زنانه و ظرافت مردانه – The anima/animus
یونگ معتقد است زن بودن یا مرد بودن یک هویت ثابت انسان نیست و مثلاً هر مرد یک بخش زنانه (زنانگی یا انیموس) و هر زن هم یک بخش مردان (مردانگی یا انیما) در خود دارد. حتی هر دو جنس از هورمون های دیگری، در بدن خود دارند. جوامع بشری به طور سنتی مردان و زنان را به حالت های مجزای زن یا مرد سوق داده اند. در صورتی که یونگ میگوید بهتر است بپذیریم در وجود هر زن یا مرد، جنس مخالفی وجود دارد که باید کشف و توسعه یابد.
4- خود – The self
همه وجود ما مدام در حال تلاش است تا به یک تعریف همه جانبه از «خود» برسد. هویتی که ترکیبی از ناخوادگاه جمعی و شخصی ما است. وقتی این قابلیت ایجاد شود، ما رشد میکنیم و به خِرَد و شعور بیشتر دست می یابیم.
تیپهای شخصیت یونگ
تیپهای شخصیتی یونگ
• یونگ در شخصیت انسان وجود دو نوع نگرش را تشخیص داده است،
o برونگرایی Extraversion
o درونگرایی. Introversion
• نگرش برونگرایانه، انسان را به سوی دنیای عینی بیرون سوق میدهد،
• نگرش درونگرایانه، او را متوجه دنیای درون خود مینماید.
این دو نگرش، معمولاً در هر شخص وجود دارد، ولی به طور معمول یکی غالب و آگاه و دیگری مغلوب و ناخودآگاه است.
• خصایص درونگرایان
o به افکار و احساسات خویش توجه دارند.
o نگران آینده و محافظهکارند.
o اصول و معیارها را مهمتر از خود اعمال میدانند.
o در نوشتن بهتر از گفتن هستند.
o مردمگریز و دیرآشنا هستند.
• خصایص برونگرایان
o به افراد و اشیا توجه دارند.
o در زمان حال زندگی میکنند
o به خود اعمال توجه دارند.
o خونگرم، پرحرف، زودآشنا و اهل معاشرت و اجتماعی هستند.
• به نظر یونگ در انسان، چهار کنش یا فعالیت اساسی روانی نیز وجود دارد که عبارتند از: Jung and the Four Psychological Functions
o تفکر، o احساس، o ادراک o الهام.
o ادراک و الهام از کارکردهای غیر عقلانی هستند.
o تفکر و احساس از کارکردهای عقلانی هستند که شامل قضاوت و ارزیابی درباره تجربیات میشوند.
• متفکر: Thinking -T
o افرادی که این کنش در آنها قویتر است، میکوشند جهان را با استدلال بشناسند و به روابط منطقی جهان توجه دارند.
• احساسی: Feeling -F.
o افرادی که این کنش در آنها مسلط است. میکوشند جهان را با احساسات خوشایند و ناخوشایندی که از تجربههای خود دارند بشناسند.
• ادراکی(حسی ): Sensing -S
o این افراد جهان را آنچنان که هست تجربه میکنند.
• الهامی (شهودی) :. Intuition -N
o افرادی که این کنش در آنها قویتر است در شناخت جهان، به یک ناخودآگاه یا ادراک درونی توجه دارند و میکوشند به نیروی نهانی موجود در اشیا پیببرند.
• یونگ بر اساس دو نگرش و چهار کارکرد مذکور، هشت سنخ روانشناسی را به وجود آورد.
1. متفکر برونگرا:
o چنین افرادی بر طبق قواعد انعطافناپذیری زندگی میکنند.
o آنها احساسات و هیجانهای خود را سرکوب میکنند.
o در تمام جنبههای زندگی واقعگرا هستند.
o دانشمندان در این سنخ قرار دارند.
2. احساسی برونگرا:
o این افراد تفکر خود را بازداری کرده و شدیدا هیجانی هستند.
o آنها از ارزشها، اصول اخلاقی و آداب و رسومی که آموختهاند، دست برنداشته و از آنها پیروی میکنند.
o به طور غیرمعمول نسبت به انتظارات و عقاید دیگران حساس هستند.
o اغلب زنان دارای این تیپ شخصیتی هستند.
3. ادراکی برونگرا:
o این سنخ شخصیتی متوجه لذت و شادی و تداوم تجربهها و حسهای جدید است.
o چنین اشخاصی شدیداً واقعیتمدار بوده و تا اندازه زیادی با افراد و موقعیتهای مختلف انطباقپذیر هستند.
4. الهامی برونگرا:
o این افراد به خاطر توانایی زیاد خود در بهرهبرداری از فرصتها، در تجارت و سیاست کارایی بالایی دارند.
o آنها جذب عقاید جدید شده و خلاق هستند.
5. متفکر درونگرا:
o این افراد سازگاری خوبی با دیگران ندارند،
o در بیان افکار خود مشکل دارند
o ظاهرا بیاحساس بوده و توجهی به دیگران ندارند.
o آنها نه بر احساس خود، بلکه بر اندیشههای خود متمرکزند.
6. احساسی درونگرا:
o در این افراد تفکر و ابراز بیرونی هیجان سرکوب شده است.
o آنها به نظر دیگران، اسرارآمیز و دست نیافتنی میآیند
o آرام و متواضع هستند.
7. ادراکی درونگرا:
o این افراد غیرمنطقی هستند و از دنیا بریدهاند.
o آنها به بیشتر فعالیتهای انسان با خیرخواهی و سرگرمی مینگرند.
8. الهامی درونگرا:
o این افراد ممکن است چنان به شهود توجه کنند که ارتباط اندکی با واقعیت داشته باشند.
o آنها رویایی و خیالپرداز هستند.
به عبارت دیگر:
1. برونگرای متفکر: منطقی، واقع بین، متعصب است.
2. برونگرای احساسی: عاطفی، حساس، معاشرتی، بیشتر مختص زنان است تا مردان.
3. برونگرای حسی: معاشرتی، لذتجو، سازشپذیر است.
4. برونگرای شهودی: خلاق، از توانایی برانگیختن دیگران برخوردار است.
5. درونگرای متفکر: به عقاید بیشتر از افراد علاقمند است.
6. درونگرای احساسی: تودار، خویشتندار است ؛ اما از توانایی هیجان عمیق برخوردار است.
7. درونگرای حسی: در ظاهر بیاعتنا و خشک است ، خود را در فعالیتهای هنرشناختی ابراز میکند.
8. درونگرای شهودی: با ناهشیار بیشتر از واقعیت روزمره ارتباط دارد.
البته افراد دیگر، دو جنبه قضاوت گر Judging -J و آگاه Perceiving -P را به تیپها اضافه کردند که بدین ترتیب ۱۶ نوع تیپ شخصیتی بدست آمده است.
کارل یونگ : زندگی ماجرای تحقق بخشیدن به ناهشیار است. هر چیزی در ناهشیار به دنبال تجلی بیرونی است و شخصیت نیز تمایل دارد که از شرایط ناهشیار خود شکل بگیرد.
سیستم های شخصیتی یونگ
سیستم های شخصیت
از نظر یونگ
• کل شخصیت یا روان، از چند سیستم یا ساختار مجزا تشکیل شده است که می توانند بر یکدیگر تاثیر بگذارند. سیستم های اصلی اینها هستند :
o «من» ego،
o ناهشیار شخصی unconscious self
o ناهشیار جمعی collective unconscious.
• «من»: «من» (ego) مرکز هشیاری، بخشی از روان است که با درک کردن، تفکر، احساس کردن، و یاد آوری ارتباط دارد. «من» به صورت گزینشی عمل میکند، به این صورت که فقط بخشی از محرکهایی را که با آنها روبرو میشویم در آگاهی هشیار میپذیرد.
• ناهشیار شخصی: ناهشیار شخصی در سیستم یونگ شبیه برداشت فروید از نیمه هشیار است. این مخزن موادی است که زمانی هشیار بوده ولی به خاطر این که پیش پا افتاده یا ناراحت کننده بوده اند، فراموش یا سرکوب شده اند.
o بین «من» و ناهشیار شخصی ارتباط دو سویه زیادی وجود دارد. برای مثال، توجه ما به راحتی می تواند از این صفحه، به خاطره اتفاقی که دیروز روی داده است منحرف شود. در ناهشیار شخصی همه نوع تجربه ذخیره شده است. میتوان آن را به کمد بایگانی تشبیه کرد. برای بیرون کشیدن چیزی از آن، بررسی کردن آن برای مدتی، و برگرداندن آن به همان جا تا دفعه بعد که آن را بخواهیم یا به یاد آوریم، تلاش ذهنی کمی لازم است.
• ناهشیار جمعی : عمیق ترین سطح روان که کمتر از همه دست یافتنی است، یعنی ناهشیار جمعی غیر عادی ترین و بحث انگیز ترین جنبه سیستم یونگ است. از نظر منتقدان، ناهشیار جمعی عجیب ترین مفهوم یونگ است. یونگ معتقد بود همانگونه که هر یک از ما تمام تجربیات خود را در ناهشیار شخصی انباشته و بایگانی می کنیم، نوع انسان نیز به صورت جمعی، به عنوان یک گونه، تجربیات گونه انسان و پیش از انسان را در ناهشیار جمعی اندوخته می کند. این میراث به هر نسل جدیدی انتقال یافته است.
o ناهشیار جمعی مخزن قدرتمند و کنترل کننده ی تجربیات نیاکانی است. بنابراین، یونگ شخصیت هر فرد را به گذشته، نه تنها به کودکی، بلکه همچنین به تاریخ گونه، ربط داد. ما این تجربیات جمعی را مستقیماً به ارث نمیبریم. برای مثال: ما ترس از مار را به ارث نمی بریم، بلکه،استعداد یا پتانسیل ترسیدن از مار را به ارث می بریم. تجربیات اساسی بخصوصی، هر نسل را در طول تاریخ انسان توصیف کرده اند. انسانها همیشه تصوری از مادر داشته اند، و تولد و مرگ را تجربه کرده اند. آنها با وحشت های ناشناخته در تاریکی روبرو شده اند، قدرت یا نوعی تصویر الهی یا خدا گونه را ستایش کرده اند، و از موجودی اهریمنی ترسیده اند.
یونگ نوشت: شکل دنیایی که فرد در آن متولد شده است از پیش به صورت تصوری بالقوه در او وجود دارد.
رشد شخصیت یونگ
رشد شخصیت
مراحل رشد : یونگ
• شخصیت به وسیله آنچه امیدوار باشیم، به علاوه آنچه بوده ایم، شکل میگیرد. ما صرف نظر از سن رشد میکنیم، و همیشه به سمت سطح کاملتر خودپرورانی پیش می رویم.
کودکی: رشد «من» ego ، زمانی آغاز می شود که کودک خود را از دیگران تشخیص دهد.
بلوغ تا جوانی: نوجوانان باید با درخواستهای روز افزون واقعیت سازگار شوند. تمرکز بیرونی است، روی تحصیل، شغل، و خانواده، هشیار مسلط است.
میانسالی: دوره انتقال و زمانی است که تمرکز شخصیت از دنیای بیرون به دنیای درون جابجا می شود تا بین ناهشیار و هشیار تعادل برقرار شود.
کودکی تا نوجوانی
• «من» ego در اوایل کودکی شروع به رشد می کند، ابتدا به شیوه بدوی، زیرا کودک هنوز هویت منحصر به فردی را تشکیل نداده است. بدیهی است که بعداً والدین تاثیر زیادی بر شکل گیری شخصیت کودک می گذارند. آنها از طریقی که با کودک رفتار می کنند، می توانند به رشد او کمک کرده یا مانع از آن شوند. امکان دارد والدین سعی کنند شخصیت خود را بر کودک تحمیل نمایند، دوست داشته باشند که او تداوم خود آنها باشد. یا اینکه ممکن است از فرزند خود انتظار داشته باشند تا شخصیتی متفاوت با شخصیت خود آنها پرورش دهد، تا جبران غیر مستقیمی برای کمبود های آنها باشد.
o «من» فقط زمانی به نحو چشمگیری شروع به شکل گیری میکند که کودکان بتوانند خویشتن را از دیگران یا اشیای موجود در محیط متمایز کنند. به عبارت دیگر، هشیاری زمانی شکل میگیرد که کودک بتواند بگوید : من!
• روان تا بلوغ شکل و محتوای مشخصی نمی گیرد. این دوره،که یونگ آن را تولد روان ما نامید، با مشکلات و نیاز به سازگار شدن مشخص میشود.
• از سالهای نوجوانی تا جوانی، به فعالیتهای آماده سازی، مانند : کامل کردن تحصیلات، شروع کردن یک شغل، ازدواج کردن می پردازیم.
o تمرکز ما در طول این سالها بیرونی است. هشیار ما مسلط است. در مجموع، نگرش هشیار اصلی ما برون گرایی است.
o هدف زندگی، رسیدن به هدفهایمان و ایجاد کردن جایگاهی امن و موفقیت آمیز در این دنیا برای خودمان است. بنابراین، جوانی باید دوران هیجان انگیز و چالش انگیزی باشد، سرشار از افق های تازه و دستاوردها.
میانسالی
• تغییرات عمده در شخصیت بین ۳۵ تا ۴۰ سالگی روی می دهند. دوره میانسالی برای یونگ و بسیاری از بیماران او دوره بحران شخصی بود. در این دوره مشکلات سازگاری جوانی حل شده است. یک فرد ۴۰ ساله معمولی در شغل، زندگی زناشویی، و جامعه تثبیت شده است.
سئوال یونگ این بود که چرا وقتی که موفقیت به دست می آید، بسیاری از افراد گرفتار احساسهای نا امیدی و پوچی میشوند؟ بیماران او اغلب یک چیز را به او می گفتند: احساس پوچی میکنند. ماجراجویی، هیجان و اشتیاق ناپدید شده بودند. زندگی معنی خود را از دست داده بود. یونگ هر چه بیشتر این دوره را تحلیل کرد بیشتر معتقد شد که این تغییرات اساسی در شخصیت گریزناپذیر و همگانی هستند. میانسالی زمان طبیعی انتقال است که در آن شخصیت دستخوش تغییرات ضروری و مفید می شود.
• یونگ خاطر نشان ساخت که در نیمه اول زندگی باید روی دنیای عینی واقعیت، یعنی تحصیلات، شغل و خانواده تمرکز کنیم. در مقابل،نیمه دوم زندگی باید صرف دنیای درونی، که پیش از این نادیده گرفته شده است شود.
نگرش شخصیت باید از برون گرایی به درون گرایی تغییر کند. تمرکز بر هشیاری باید با آگاهی از ناهشیار تعدیل شود. تمایلات ما باید از مسایل مادی به مسایل معنوی، فلسفی و شهودی تغییر یابد. تعادل بین تمامی جنبه های شخصیت باید جایگزین یکطرفه بودن قبلی شخصیت شود. بنابراین، در میانسالی به طور طبیعی فرایند تحقق بخشیدن یا پروراندن «خود» self را شروع می کنیم. اگر بتوانیم ناهشیار را با هشیار ادغام کنیم، در وضعیتی قرار میگیریم که میتوانیم به سلامت روانی خوبی دست یابیم، وضعیتی که یونگ آن را تفرد یا فردیت Individuation نامید.
کهنالگوهای یونگ
کلیک کنید : کهنالگوهای یونگ
تفاوت فروید و یونگ
فروید و یونگ
یونگ در سال ۱۹۰۶ نسخهای از نتایج کارهای خود را برای زیگموند فروید فرستاد. مکاتبه و دوستی آن دو تا سال ۱۹۱۳ ادامه یافت. اولین دیدار یونگ با فروید در وین اتفاق افتاد و آن دو ۱۳ ساعت تمام با هم حرف زدند. یونگ به زودی چهرهای درخشان در تحقیقات فروید شد. او اولین رئیس انجمن بینالمللی روانکاوی شد و ویراستار گزارش سالانه این انجمن که اولین نشریه روانکاوی به شمار میرود، بود.
ارتباط فروید با یونگ که زمانی او را وارث بدون معارض روانکاوی میدانست، در سال ۱۹۰۹ تیره شد. در آن سال فروید و یونگ برای سخنرانی راجع به روانکاوی در دانشکاه کلارگ به آمریکا سفر کردند. آنها طی سفر خوابهای یکدیگر را تحلیل میکردند. اما فروید جزئیات مربوط به شرح حال شخصی خویش را برای تعبیر بازگو نمیکرد. فروید دوبار در حضور یونگ بیهوش شد. بار اول در صف انتظار ورود به کشتی به مقصد آمریکا بودند و بار دوم در سال ۱۹۱۲ پس از یک مباحثهٔ طولانی راجع به اختلاف نظرهایشان پس از شرکت در کنفرانس مونیخ مشغول صرف نهار بودند.
اختلاف نظر این دو بیش از پیش در سخنرانیهای یونگ در دانشگاه فورهام نیویورک در سال ۱۹۱۲ آشکار شد. یونگ با فروید موافق بود که هیستری و وسواس فکری نشانگر جابهجاسازی غیرعادی شور جنسی است. اما عقیده داشت که حالات روانپریشی چون اسکیزوفرنی نمیتواند با اختلالات جنسی قابل توضیح باشد. همچنین یونگ از اصل با میل به زنای با محارم مخالف بود و آن را نمادی از میل به تولد روحانی مجدد در جریان روانی تبدیلشدن به فردی مستقل میدانست.
تفاوت فروید و یونگ
• این قسمت، تبیین عصب شناختی نوینی را برای تفاوتهای نظری در برداشتها و فنون روانکاوانه فروید و یونگ فراهم میآورد. به خصوص مقاله مهارتهای تحلیلی ایشان را ـ آنگونه که در نیمکره چپ و راست مغز ظهور مییابد، مقابل هم مینهد. فنون عصبشناختی مدرن، عملکردهای منحصر به فرد مغز را که تبیین گر بسیاری از پدیدههای بصری و به اصطلاح رازآلود و مورد بحث یونگ است، آشکار میکند. بسیاری از مفاهیم روانکاوانه وی در عملکرد مغز راست ردیابی میشود. تحقیق مدرن و تحلیلهای فلسفی نیز بر روش تحقیق فروید و محدودیتهای آن پرتو میافکند.
• جدایی فروید و یونگ یکی از رویدادهای بارز در حوزه روانکاوی است . دلایل نفی فروید و رویگردانی یونگ مخفی نیستند و مقالات بسیاری درباره این موضوع نوشته شده است. اکثراً تفاوتهای این دو را به گرایشهای مغز چپ و راست مربوط میداند. اما امروزه شناخت روزافزون از مغز اجازه می دهد تا تفاوتهایشان را از جنبه عصب شناسی بررسی کنیم. فروید و یونگ، اگرچه موضوعی مشترک (ذهن) داشتند، نمی توانستند با هم صحبت کنند. زیرا از دریچههای متفاوتی به آن مینگریستند. این دریچهها به طور عمده نیمکره چپ (فروید) و نیمکره راست (یونگ) بودند.
فلسفه و روشهای پژوهش
• به منظور درک اختلافاتشان، باید جهانبینیهای این دو شخص را بفهمیم. مسلماً فروید میکوشید که فعالیتش را با فلسفه اثباتگرایی منطقی (logical positivism) تطبیق دهد که در عصر وی، توسط حلقه وین (Vienna Circle) پذیرفته شده بود. اثباتگرایی منطقی موضوعش را با روشها و دقت نظر ریاضیات و علوم طبیعی بررسی می کند و ازین طریق میکوشد «عینی» باشد. امروزه میدانیم که حتی علم تجربی «عینی»،«همیشگی» نیست. برای نمونه، مکانیک کوانتوم قوانین نیوتنی فیزیک را منسوخ کرده است.
• در زمان فروید روشهای پژوهش تجربی، به اندازه علوم طبیعی، در علوم اجتماعی و روانشناختی نیز به کار میرفتند. فروید دستکم امیدوار بود که چنین نشان دهد. هدف از اثباتگرایی منطقی، تقلیل هر رشته به قوانین و قضایایی است که به طور مستقل با آزمایش قابل تأیید باشند. به هر روی این قضایا بناست شأن علم بیابند.
• در اثباتگرایی منطقی دنیایی فرض میشود که از پژوهشگر مجزا و از تأثیر او فارغ است. در این جهان، چیزها مستقل از مشاهدهگر وجود دارند. گاه این باور را مادهگرایی یا واقعگرایی سادهانگارانه (naive realism) نامیدهاند. فروید این دیدگاه را پذیرفته بود و درون این حوزه به دنبال «حقیقت» میگشت. در این مورد، حقیقت در پس رفتارهای مشاهده شده و احساسات و افکار بیان شده بیمارانش قرار داشت. امروزه مردم محدودیت های دیدگاه فروید از واقعیت را به عنوان دنیای نیوتنی که «بیرون و در آنجا» متمایز از مشاهدهگر قرار دارد، میدانند. همانطور که گری زوکاو (Gary Zukav) درباره فیزیک نیوتنی میگوید: در فیزیک قدیم چنین فرض میشد که جهانی خارجی و متمایز از ما وجود دارد. همچنین فرض میشد که ما میتوانیم بدون تغییر جهان خارجی، آن را مشاهده و اندازهگیری کنیم و به اندیشه درآوریم. مطابق با فیزیک قدیم، جهان خارجی به ما و نیازهایمان ربطی ندارد.
همانطور که زوکاو میگوید، فیزیک جدید ـ برعکس ـ واقعیتی را آشکار میکند که دیگر ممکن نیست جدا از مشاهدهگر تصور شود. فیزیک جدید، مکانیک کوانتوم به وضوح میگوید که مشاهده واقعیت بی تغییر آن امکانپذیر نیست. اگر ما یک آزمایش مربوط به برخورد ذرات را مشاهده کنیم، به هیچ شیوهای نمیتوانیم ثابت کنیم که نتیجه آزمون ـ اگر آن را نظاره نمیکردیم ـ یکسان میبود. مهمتر از آن، هرچه میدانیم دلالت بر آن دارد که نتیجه قطعاً یکسان از آب درنمیآمد. زیرا نتیجهای که به دست میآوریم، متأثر از این نکته است که ما به دنبال آن هستیم.
اما چنین تصوری به ذهن فروید خطور نکرد. وی چنین میپنداشت که رویکرد اثبات گرایی منطقی به ساختارهای او شأن حقیقت میبخشد. در واقع فروید ساختارها و برداشتهای خود را همچون امور واقع (facts) مطرح میکند و هرگز نمیاندیشد که «آنها به صورت امکانی و از زاویه دید من چنین هستند». در اثباتگرایی منطقی، برای چیزی که مستقیماً تحقیقپذیر نباشد، جایی وجود ندارد و ـ از جمله ـ مابعدالطبیعه و مذهب کنار گذاشته میشود.
• اولین نکته ای که یونگ درباره آن با فروید مخالفت کرد نقش مسایل جنسی بود. یونگ تعریف فروید را از لیبیدو گسترش داد ، به این صورت که آن را به صورت انرژی روانی کلی تری که میل جنسی را شامل می شود ولی به آن محدود نمی شود، توصیف کرد.
• دومین زمینه اختلاف عمده، به مسیر نیروهایی که بر شخصیت تاثیر می گذارند مربوط میشود. در حالی که فروید انسانها را زندانیان و قربانیان رویدادهای گذشته در نظر داشت، یونگ معتقد بود که ما علاوه بر گذشته ی خود، توسط آینده ی خود نیز شکل می گیریم. ما نه تنها تحت تاثیر آنچه در کودکی برایمان اتفاق افتاده قرار داریم، بلکه آنچه آرزو داریم در آینده انجام دهیم نیز بر ما تاثیر می گذارد.
• سومین نکته اختلاف به ناهشیار مربوط می شود. یونگ به جای اینکه نقش ناهشیار را به حداقل برساند، ناهشیار را عمیق تر کاوش کرد و بُعد تازه ای را به آن افزود: تجربیات موروثی گونه انسان و پیش از انسان .
فیلم سینمایی: A Dangerous Method