گزیدهای از اهورا ایمان
سلام ای غروبِ غریبانهِ دل سلام ای طلوعِ سحرگاهِ رفتن
سلام ای غمِ لحظههایِ جدایی خداحافظ ای شعر شبهایِ روشن
خداحافظ ای شعرِ شبهایِ روشن خداحافظ ای قصّهِ عاشقانه
خداحافظ ای آبیِ روشنِ عشق خداحافظ ای عطرِ شعرِ شبانه
خداحافظ ای همنشینِ همیشه خداحافظ ای داغِ بر دل نشسته
تو تنها نمیمانی ای مانده بیمن تو را میسپارم به دلهایِ خسته
تو را میسپارم به مینایِ مهتاب تو را میسپارم به دامانِ دریا
اگر شبنشینم، اگر شبشکسته تو را میسپارم به رویایِ فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمهِ واژه از غم نخُشکد اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بارِ دلِ من خداحافظ ای سایهسارِ همیشه
اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم خداحافظ ای نوبهارِ همیشه
گله دارم گله دارم پُرِ دردم ، گله دارم تو همینجا و من از تو یه جهان فاصله دارم
گله دارم از تویی که اگه سنگی ، اگه شیشه دلت اما دیگه با من مث اون روزا نمیشه
از منِ من گله دارم از منی که از تو دورم بغضمو نمیشکنم تا خیال کنی خیلی صبورم
دیگه تو آلبوم یادت عکسی از گذشته ها نیس خیلی حرفا تو چشاته اما حرفی بین ما نیس
گله دارم از تویی که یه شروع ناتمومی هستی اما خیلی تنهام نیستی اما رو به رومی
هستی اما خیلی تنهام نیستی اما گله ای نیس کار من تمومه بی تو به من نگو فاصله ای نیس
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تكرار پی در پی تكرار من در من، مگر از من چه می ماند
غیر از خیالی خسته از تكرارِ تنهایی غیر از غباری در لباسِ تن چه می ماند
از روزهای دیرِ بی فردا كه می آید؟ از لحظه های رفتة روشن چه می ماند
از من اگر كوهم، اگر خورشید، اگر دریا بی تو میانِ قابِ پیراهن چه می ماند
بی تو چه فرقی می كند دنیای تن ها را غیر از غبار وآدم وآهن چه می ماند؟
وقتی تو با من نیستی از من كه می پرسد از شعر وشاعر، جز شب وشیون چه می ماند
گزیده ای از اهورا ایمان
مثِ ترسی که با عشقه مث سایه باهات موندم ندیدی بی تو میمردم ندیدی از تو میخوندم
منو با من رها کردی منی که لایقت بودم منو دیدی عزیز اما ندیدی عاشقت بودم
ندیده رفتی و گفتی به دوری من عادت کن صداتو بعد از این بینِ سکوت و گریه قسمت کن
به دوری راضیم اما نمیخوام از تو کم باشم نگیر از من خیالت رو نگو میخوام خودم باشم
نگیر از من خیالت رو خیالت مثل بارونه هنوز از تو غزلسازه هنوز از تو غزلخونه
برو اما به یادم باش که با یاد تو میمونم که با عشق تو میمیرم که با عشق تو میخونم
بذار خیال کنم هنوز، ترانه هامو میشنوی هنوز هوامو داری و، هنوز صدامو میشنوی
بذار خیال کنم هنوز، یه لحظه از نیازتم اگه تموم قصه مون، هنوز ترانه سازتم
بذار خیال کنم هنوز، پر از تب و تاب منی روزا به فکر دیدنم، شبا پر از خواب منی
بذار خیال کنم تو دلتنگیات، غروب که میشه یاد من میفتی
تویی که قصه ی طلوع عشق رو، گفتی و دوست دارمو نگفتی
بذار خیال کنم منم، اون که دلت تنگه براش اونی که وقتی تنهایی،پر میشی از خاطره هاش
اونکه هنوز دوسش داری، اونکه هنوز هم نفسه
بذار خیال کنم منم، اونی که بودنش بسه دوباره فال حافظ و، دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم بذار، اگر چه بی خیالمی
گزیده ای از اهورا ایمان
شوق سفر نداشتی قصد گذر نذاشتی من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
رفتی و توی قلبم، یادتو جا گذاشتی روی تموم حرفات یک دفعه پا گذاشتی
بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره
بی تو چه مونده با من جز یه صدای خسته جز یه نگاه خاموش جز یه دل شکسته
بال و پرم بودی خبر نداشتی تاج سرم بودی خبر نداشتی
سایه به سایه هر طرف که بودم همسفرم بودی خبر نداشتی
پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم گفتی رها شو اما من دیگه پر نداشتم
کوه غم و رو شونم دیدی و بر نداشتی من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
نه میشه باورت کنم، نه میشه از تو رد بشم نه میشه خوبه من بشی، نه میشه با تو بد بشم
نه دل دارم که بشکنی، نه جون دارم فدات کنم نه پایه موندنه منی، نه میتونم رهات کنم
نه میتونه تو خلوتش، دلم صدا کنه تورو نه میتونم بگم بمون، نه میتونم بگم برو
کجا برم که عطره تو نپیچه تو یه لحظه هام قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام
چه جوری از تو بگذرم تویی که معنیه منی تویی که از منی اگر تیشه به ریشه میزنی
نه ساده ای نه خط خطی، نه دشمنی نه همنفس نه با تو جایه موندنه، نه مونده راهه پیشو پس
نمیشه با تو باشمو اسیره دسته غم نشم فقط میخوام با خواستنت تا هستم از تو کم نشم
گزیده ای از اهورا ایمان
دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس
از این نا مهربونی ها دارم از غصه می میرم رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو می گیرم
تو این شبگریه میتونی پناه هق هقم باشی تو ای همزاد همخونه چی میشه عاشقم باشی
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما دو همنفس دو همزبون دو همسفر دو همصدا
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش
بذار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه میخوام آئینه ی خونه با چشمات همنشین باشه
یه تنها یه عاشق، یه فانوس شکسته یه مرداب تو پاییز، یه صحرا خاک خسته
نمیخوام بمونم، برام دنیا سیاهه حضورم غریبه، غرورم بی پناهه
شب عشق شب درد، شب تنهایی مرد شب بغض شب کوچ، شب سربی شب سرد
شب خاموش بی روزن، شب مرگ هم آوایی شب سنگی شب سربی، شب آوار تنهایی
شبی که لحظه های بی تو بودن، نفسگیره سیاهه بی عبوره
سکوتم آخرین فریاد عشقه، خیالت آخرین سنگ صبوره
هنوزم بغض بارونی چشمات، میتونه واسه دلتنگیم بباره
تو این پاییز سنگی دست سردت، رو زخم بی کسیم مرهم بذاره
گزیده ای از اهورا ایمان
دو نیمه ی خاموش، دو نیمه ی خسته دو شعر نخوانده، دو بغض شکسته
دو نیمه ی آبی، دو نیمه ی دریا دو نیمه ی مهتاب، دو نیمه ی رویا
دو نیمه ی شاعر، دو نیمه ی عاشق دو نیمه ی گریه، دو نیمه ی هق هق
دو نیمه ی خورشید، دو نیمه ی روشن دو نیمه ی تنها، یکی تو ، یکی من
تویی که گذشتی، منم که نشستم تویی که تکیدی، منم که شکستم
منم که نگفتی، اسیر ملالم بهار سکوتم، خزان خیالم
منم که نگفتی، چگونه بخوانم چگونه بمیرم، چگونه بمانم
چگونه نشستی، در آن شب ماتم به سوگ همیشه، به بغض دمادم
گذشتی و گفتی، دو نیمه ی سیبیم اگر چه جداییم، اگر چه غریبیم
تکیدن= دویدن؛ تاختن
غبار آهی رمیده از طوفانم، به درنگ عشقی اسیر دامم کن
کلام دلگیر آخرین دیدارم، تو مرا به پایان مبر سلامم کن
به شِکوِه ای لب نمی گشایم اما، تو که هر نفس با منی گواهم باش
مسافر بیقرار راهی دورم، تو که آشنای منی پناهم باش
به نگاهت دل بر بادم، با عشقت همزادم، صیدم اما آزادم،
ازاین همه تکرار تا لحظه ی دیدار، عشق است و رنج راه ، راه است و شوق یار
عشق تو راز من ناز و نیاز من، آیینه ی خود را دیگر به غم مسپار
گزیده ای از اهورا ایمان
باور کن باور کن تنها ماندی دلا دردا من دردا تو دردا از عشق ما
باور کن باور کن غربت را غصه را ای آشنا
باور کن می میری می سوزی در گناه سرگردان بی سامان بی یاور بی پناه
مرگت را باور کن تنها بی تکیه گاه ای همصدا
می سوزی می سازی با دردی اینچنین بی شعله بی آتش بی باور بی یقین
دلها را باور کن باور کن یاراَ
آینه از عطر تو لبریز، کوچه از خاطره سرشار خونه با یاد تو روشن، خونه با خواب تو بیدار
با تو بیداره ستاره، بی تو بی برگه اقاقی تو نباشی نه درختی، نه گلی می مونه باقی
تو ندیم اطلسی ها، تو بهار خونه بودی پدرم برای بودن، تو چه عاشقونه بودی
شونه هات پناه گریه، تو هجوم غصه و غم جاریِ دست تو بوده، روی هرچی زخمه مرهم
مثل شونه هات شکسته، دلم از این همه غربت بی تو موندن بی تو بودن، واسه من نمیشه عادت
گزیده ای از اهورا ایمان
صدای پاتُ میشناسم که مژده ی شکفتنه یه آشتی دوباره ی زمونه با دل منه
صدای پات صدا که نیست ترانه ی بهاریه قدم بذار رو قلب من که وقت بی قراریه
به دست زندگی بده دوباره دست سردمو رفیق راهمی بذار رو شونه بار دردمو
اگه رفیق راهمی بزن به جاده همسفر غبار رو از دلم بگیر سکوتُ از شبم ببر
بگیر سکوت سردمو دوباره با دلم بخون نفس بده به غربت ترانه های نیمه جون
بیا که بی کسی بره یکی بشیم کنار هم بیا که خیلی وقته دل منو سپرده دست غم
یکی از همین روزای گم شده یکی از همین روزای بی نشون
تو همین ثانیه های در به در تو همین دقیقه های نیمه جون
تو میای میای به دادم میرسی تو میای که گریه خوابم نکنه
شب خستگی به روزم نرسه صبح آئینه جوابم نکنه
تو همین شبای بی تو بی سحر تو میای ستاره دربدر نشه
تو میای آینه آروم بگیره شب عاشقا با گریه سر نشه
تو که بودنت امید زندگی تو که دیدنت دلیل بودنه
از تو گفتن اسم و رسم عاشقا از تو خوندن همه ی عشق منه
عمریه پنجره های خونه رو به هوای دیدنت وا میکنم
توی نقره ریز اشک و آینه تو رو گم نکرده پیدا میکنم
تو همین روزا به دادم میرسی تو همین روزای بی تو بی نشون
تو همین ثانیه های دربدر تو همین دقیقه های نیمه جون
گزیده ای از اهورا ایمان
در آینه نگاه كرد و خویش را ندید مرد صدا، صدا، صدای پا، بلندتر، شنید مرد
لبی گزید و اشك روی گونه اش هوار شد شكست،در خودش شكست، چه زود میرسید مرد
تمام عمر رفته را ورق ،ورق مرور كرد و خط قرمزی به دور اسم «او» كشید مرد
كسی كه مثل سایه تا غروب او رسیده بود كسی كه مثل آرزو به او نمی رسید مرد
نوشت «هیچ چیز مثل عشق جاودانه نیست» كه خون شَتَك زد و گلوی مرگ را برید مرد
دل به غم سپرده ام در عبور سال ها زخمی از زمانه و خسته از خیال ها
چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی
نیشها و نوشها چشیده ام بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام هرچه درد را به جان خریده ام
در مسیر باد ها هرچه داغ را به دل سپرده ام
هرچه درد را به جان خریده ام در عبور سال ها
گزیده ای از اهورا ایمان
تا تو عاشقانه بودی شب من سحر نمی خواس به ستاره دل نمی بست ازتو بیشترنمی خواس
تا تو عاشقانه بودی شاعرانه بود بودن قهر بود غصه باتو دور بودگریه ازمن
تا تو عاشقانه بودی واژه، باغی ازترانه قصه، قصة یه رنگی شعر، شعرعاشقانه
من به دنبال توبودم توبه فكرهمزبونی من تموم بیقراری توتموم مهربونی
توبه اشك اجازه دادی توی چشم من بشینه تاغرورمو شكستم گفتی عاشقی همینه
گفتی اما دل ندادی گفتی امادل نبستی گفتی عاشقت نبودم ساده بودی كه شكستی
ساده بودم مث آینه تا تو عاشقانه بودی فقط ازتومی نوشتم تاتوشاعرانه بودی
حاشا مکن دل را عاشقتر از ما نیست تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست
افتاده ام در دام تو با این دل خسته چشمی که آهو می کُشد راه مرا بسته
غم دیوانه واری دارد این عشق چه شیرین انتظاری دارد این عشق
ببن هر جا دل درد آشنای خسته ای هست اگر کهنه اگر نو یادگاری دارد این عشق
دل را از عشق شعله ور کن ما را از دل بی خبر کن
چون شب عاشقان روشن باش ماه من تا ابد با من باش
اگر چه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست برای زندگی عاشقتر از ما در جهان نیست
گزیده ای از اهورا ایمان
الهی به خورشید،الهی به ماه الهی به آتش ،الهی به آه
الهی به آتش، الهی به آب به دلهای از آشنایی خراب
به لیلای مجنونِ رسوا شده به شیرینِ فرهادِ تنها شده
الهی به مـستی، الهی به می الهی به ناله، الهی به نی
الهی به فریادِ هر سوخته به مردانِ از شِكوه لب دوخته
به رنجی كه بر شانه ام كوه شد به عشقی كه انبوهِ اندوه شد
به آنكس كه در خاك و خونم كشید دلم را ،دلم را ،دلم را ندید
دلم را بخوان و به دریا ببر به شب مانده ای را به فردا ببر
عطش كشته ای را به باران ببخش دل افسرده ای را به یاران ببخش
بگو گل كند فصلِ آواز من ببخش آسمان را به پرواز من
رها كن پَر و بال پَر بسته را به دریا ببر این عطش خسته را
از این بندِ هستی رها كن مرا الهی ،الهی صدا كن مرا
کجایی ایکه عمری در هوایت نشستم زیر بارانها، کجایی؟
اگر مجنون، اگر لیلا، غریبم در بیابانها، کجایی؟
کجای این شب تاریک به روی ماه در بستی؟
نه میگویی، نه میدانم، کجا ماندم؟ کجا هستی؟
من آتش بودم امّا، تو به خاکستر نشستی
اگر شب هست و فردا نیست
اگر راهی به رویا نیست، چه آهوها که در چشمان لیلا نیست
اگر گم کردهام خود را، مرا در گریه پیدا کن
اگر از شِکوه لب بستم، سکوتم را تماشا کن
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد، گر چه گُل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون، همنشینی جز باران ندارد
آن بهاران کو؟ آن روزگاران کو؟ زیر باران، آن حال پریشان کو
باز آن منِ آسیمهسر، بیبال و بیپر مانده
جای تنهایی در سینهها مانده، رفته مجنون و لیلا به جا مانده
از مستی و مینا و نی اشکی به ساغر مانده
گزیده ای از اهورا ایمان