گزیدهای از بهادر يگانه
ز بس تنها نشستم همچو گلهای بیابانی دلم چون غنچه خو کردهست با سر در گریبانی
به بختِ تیرهی خود اشکِ غم از دیده میبارم چه سازد با سیاهیهای شب، شمعِ شبستانی؟
نه میخندم نه میگریم، نه سرمستم نه هشیارم نمیدانم چه باید کرد در دنیای حیرانی
دلِ دیوانهام دنبالِ گیسوی تو میگردد که شاید دادِ خود گیرد ز زنجیرِ پریشانی
ز جانِ خویش شستم دست در پیش نگاهِ تو که چشمانِ تو دریاییست بیپایان و طوفانی
نگاهِ سرکشت هر جا که رو آورد و گردش کرد خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی
به دنبالِ شرابِ سرخوشی بیهوده میگردی ندارد ساغر هستی بجز زهرِ پشیمانی
سرم دادی و سامانم ندادی به جز بخت پریشانم ندادی
خدایا هرچه اشک اندر جهان بود به من دادی و دامانم ندادی
چو شمع کاروان آواره ماندم شبم دادی شبستانم ندادی
دلی خونین به من دادی چو غنچه ولی لبهای خندانم ندادی
خدایا هرکجا درد دلی بود به من دادی و درمانم ندادی
زدی صد چاک غم بر سینه ی من ولی چاک گریبانم ندادی
به من بخشیده ای گنج سخن را ولی یار سخندانم ندادی
من از این جان درد آلوده سیرم که جان دادی و جانانم ندادی
بهادر يگانه
چشم او دست به تاراج دل و دین زد و رفت آنچنانی که خزان بر گل و نسرین زد و رفت
در کمینگاه نظر نرگس غارتگر او همچو دزدان ره این عاشق مسکین زد و رفت
آتشین روی تو نازم که به یک جلوه ی حسن شعله از رشک به جان مه و پروین زد و رفت
شرح این خون جگر از دهن غنچه شنو که به باغ آمد و یک خنده ی خونین زد و رفت
عشق فرهاد چه تلخ است که با کندن جان تیشه بر سنگ برای دل شیرین زد و رفت
بهادر يگانه
دل دیوانه من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیافشاند
به جز این اشک سوزان، دل نا امیدم گواهی ندارد، خدا داند
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو روی دل بود به سوی آستانه ی تو
تا آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
بهادر يگانه
شمع و پروانه منم مست ميخانه منم یار پیمانه منم از خود بيگانه منم
رسوای زمانه منم دیوانه منم
چون باد صبا در به درم با عشق و جنون همسفرم
شمع شب بی سحرم از خود نبود خبرم رسوای زمانه منم ديوانه منم
تو ای خدای من شنو نوای من زمين و آسمان تو ميلرزد به زير پای من
مه و ستارگان تو ميسوزد ز ناله های من رسوای زمانه منم ديوانه منم
وی از اين شيدا دل من مست و بی و پروا دل من
مجنون هر صحرا دل من رسوا دل من رسوا دل من
ناله تنها دل من داغ حسرت ها دل من سرمایه سودا دل من رسوا دل من
خاکستر پروانه منم خون دل پيمانه منم چون شور ترانه تويي چون آه شبانه منم
رسوی زمانه منم ديوانه منم رسوی زمانه منم ديوانه منم
بهادر يگانه
چون زلف را طراز بناگوش میکنی مهتاب را ز رشک، سیه پوش میکنی
گیرم که نام من ز لبت محو گشت و مُرد یاد مرا چگونه فراموش میکنی؟
آغوش من به روی اجل باز مانده است ای مه ، تو با که دست در آغوش میکنی؟
طوفان خون و دود دل و موج اشکها این است سرگذشتم اگر گوش میکنی
ساقی حدیث باده به غیر از فسانه نیست افسون چشم توست که مدهوش میکنی
سرمایه ی وجود به تاراج میدهی یغمای جان و دل و دین و هوش میکنی
در تنگنای خون به غزلهای آتشین ای دل حدیث آن لب خاموش میکنی
بهادر يگانه
چو غنچه ای توفان زده ام چو آتشی دامان زده ام
چو شمع شب با سوز درون شرار غم بر جان زده ام
ز سوز دلم من فغان زده ام شور به دل آسمان زده ام
چو لاله خزان شده دیگر جوانی من چو غنچه خموشم که بر لبم از غم شکسته سخن
نشان شادی ندیده دلم زبس غم جانان کشیده دلم
ز مردم دوران رمیده دلم ز سوز درون
چو شمع سحر به دامن شب چکیده دلم
خرابم ز مستی خرابم خدایا شرابم سراپا شرابم خدایا
ره کعبه از هر بیابان که پرسم دهد خار صحرا جوابم خدایا
به هر سینه ای سر نهم ناله خیزد غمم ، حسرتم ، التهابم خدایا
ز دیدار من دیده آزرده گردد مگر چهره آفتابم خدایا
من از بیوفایان وفا چشم دارم بدنبال نقش سرابم خدایا
مرا شاید از شعله ها آفریدی که سر تا به پا پیچ و تابم خدایا
چنان در دل اشکها غرق گشتم که از غم چو نقشی بر آبم خدایا
ز هر موج ویران شود خانه من به دریای هستی حبابم خدایا
دلم شکوه از ماه و پروین ندارد من از خویشتن در عذابم خدایا
چو موجم سراسر خروشم الهی چو بادم سراپا شتابم خدایا
ز رویای هستی بجز غم ندیدم همین بود تعبیر خوابم خدایا
بهادر يگانه
بسکه از حیرت فرو ماندم به کار خویشتن کار خود کردم رها با کردگار خویشتن
همچو گیسو، خانه بر دوشی سزاوار منست کز پریشانی گره بستم بکار خویشتن
گردباد بی سر انجامم که از دیوانگی بر سر خود ریزم از حسرت غبار خویشتن
شمع بی پروانه را مانم که از بی همدمی هرچه دارم اشک میسازم نثار خویشتن
با چه امّیدی به رویای خزان دل خوش کنم؟ من که از کنج قفس دیدم بهار خویشتن
مستی من مستی می نیست شور عاشقیست سر نگیرم سر چو چشمت از خمار خویشتن
هیچکس بر آتشم آبی نزد جز اشک من هم غم خویشم من و هم غمگسار خویشتن
سینه ی من گور عشق و آرزوها بود و من روزگاری زنده بودم در مزار خویشتن
بهادر يگانه
بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم بی آرزو چه سود دگر زندگانیم
موی سپید بر سر من تاخت ای دریغ پیچید روزگار کفن بر جوانیم
گاهی به سوی مسجد و گاهی به میکده ای عشق دربدر به کجا میکشانیم
چون شمع در سکوت شبستان انزوا بگداخت جان ز حسرت بی همزبانیم
در خاکپای دوست فکندم سر از غرور این است با فلک سبب سرگرانیم
ایکاش پای بند قفس بود جان من تا وا رهد دل از غم بی همزبانیم
از زندگی ملولم و در خویشتن اسیر ای مرگ همتی که ز خود وارهانیم
چون گردباد چند پیچم به پای خویش؟ ای روزگار از چه به سر میدوانیم
مانند لاله سر به بیابان نهد ز سوز هر کس که بشنود غم سوز نهانیم
شکوه از ماه و پروین ندارم