گزیده ای از رسول یونان
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند؛ یکی زندگی میکند، یکی تحمّل
انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند؛ یکی تاب میآورد، یکی میشِکند
انسانها شبیه هم نمیشکنند؛ یکی از وسط دو نیم میشود، دیگری تکه تکه
تکه ها شبیه هم نیستند؛ تکهای یک قرن عمر میکند، تکه ای، یک روز
مرا ببخش؛ اگر دوستت دارم و کاری از دستم بر نمی آید..!
از تو دور شدم؛ مثل ابر از دریا؛ اما هر جا رفتم باریدم.
دیگر منتظر کسی نیستم؛ هر که آمد، ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد، سفیدی از کبوترانم چید؛ هر که آمد،لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم؛ از سر خستگی، در این ایستگاه نشستهام!
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم؛
اگر تو را فراموش کنم، باید سالهایی را نیز، که با تو بودهام فراموش کنم؛
دریا را فراموش کنم، و کافه های غروب را، باران را، اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را، زندگی را ، و خودم را نیز فراموش کنم
“تو” با همه چیز من آمیخته ای
ای پرنده زیبا، زخم بالت را که میبستم، عاشقت شدم
نباید اینقدر بیرحمانه دور میشدی،
بی پر و بالم من، آسمان به آسمان، چگونه دنبالت بگردم؟
ای پرنده زیبا، اسیر زیباییات شدهام، مرا به قفس انداخته ای!
وقتی کسی زیاد از رفتن حرف می زند، قبلاً رفته است
فقط می خواهد مطمئن شود، چیزی از او در تو جا نمانده
کمک کن چمدانش را ببندد، چترش را به او پس بده
لبخندش را، آوازهایش را، و همینطور سایه اش را
سایه ای که بیگاه از پشت پنجرهات گذشته بود
اگر مرا دوست نمیداری، دوست نداشته باش
من هرطور شده، خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن، عاشق دیگری باش
این ترانه نباید به پایان برسد، سکوت آدمها را میکشد، این چشمه نباید بند بیاید
میخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند، از تشنگی میخشکند
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی، تمام زیباییها را به یاد خواهی آورد
دلم برای تو تنگ شده است، اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرنده ای لالم، که میخواهد آواز بخواند و نمی تواند!
به هوای دیدنت، در قاب پنجره ها قد می کشم؛
نیستی، فرو می ریزم، مثل فواره ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می مانم در گوشه ی اتاق
ای انار ترک خورده بر فراز درخت، من دستی کوتاهم
من پرنده ای بی بالم، ای آسمان دور دست!
از تو محرومم؛ آنگونه که دهکده از پزشک، کویر از آب، لاک پشت از پرواز
اندوه ها در من شعله ور است و ابر ها در من در حال بارش
نیمی آتشم، نیمی باران، اما بارانم، آتشم را خاموش نمی کند!
گرفتار ناتوانی های خویشم، رودی کوچکم، گرفتار باتلاق.
من تو را دوباره کی خواهم دید، ای پرندۀ مسافر، از کجا معلوم که دوباره برگردی!
راه ها باز است، آفتاب می تابد، اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج، گرسنه ای هستم، که نانم را، جای ماه بر سینۀ آسمان چسبانده اند.
دلم برای تو تنگ شده است، اما نمی دانم چه کار کنم، آرام می گریم
حال آدمی را دارم، که می خواهد به همسر مرده اش تلفن کند، اما نمی کند
چرا که به خوبی می داند، در بهشت گوشی ها را بر نمی دارند
سالهاست تلفنی در جمجمهام زنگ میزند و من نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم اما بدبختتر از من هم هست
او همان کسیست که به من زنگ میزند !
قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا!
اگر بیایی همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم اینگونه با اشتیاق به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام به این انتظار به این پرسه زدن ها در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی من چشم به راه چه کسی بمانم؟
تو نیستی اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم