گزیدهای از سجاد سامانی
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
درد دل تو را چه کسی گوش میکند ؟ ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستی صواب اگر کارساز نیست گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
اهل نظر نگاه به دنیا نمیکنند تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن
سجاد سامانی
بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است
کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟ به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است
اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است
در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است
نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم: بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است
سجاد سامانی
عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !
ای که میگویی طبیب قلبهای عاشقی کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش
دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو دوستان را هم فدا کردهست، آنها پیشکش
بس که زیبایی اگر یوسف تو را میدید نیز چنگ بر پیراهنت میزد، زلیخا پیشکش
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش
سجاد سامانی
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی
بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی
خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی
ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی
من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی
سجاد سامانی
با منِ تنها غریبی،آشنای دیگران کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران
از همان روزی که دستان مرا کردی رها ، برگ پاییزم که می افتم به پای دیگران
در نگاه مردم دنیا اسیری ساده ام در خیال خام خود فرمانروای دیگران
عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم، یا خدایم فرق دارد با خدای دیگران
زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ، دسترنج روزگار است و دعای دیگران!
سجاد سامانی
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است، که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ، به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم
سجاد سامانی
نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر
اگر چه از غم هر آدمی خبر دارم ، خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر
چو شمع،گریه از این می کنم که غیر از رنج نبوده است سرم گرم عالمی دیگر
برای مست شدن کافی است اما کاش ، برای مرگ، شرابم دهی کمی دیگر
سجاد سامانی
من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند خود ولی در دستهای دیگران زندانیم
بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم
هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم
سجاد سامانی
تا زمانی که جهان را قفسم می دانم هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم
گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر همه خندان لب و شادند که من گریانم
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم
زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم
بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون میل دارم که ردیفی بدهد پایانم…
سجاد سامانی
چنان طنین صدای تو برده از هوشم که از صدای خود آزرده می شود گوشم
من از هراس شبیخون روزگار خبیث لباس جنگ به هنگام خواب می پوشم
چون آفتاب به هر ذره ای نظر دارم به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم
تو در دل منی و دیگران نمی دانند تو آتشی و من آتشفشان خاموشم
غبار آینه ی چشم های مست توام تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم