گزیدهای از شفیعی کدکنی
هیچ میدانی چرا چون موج..در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده تاریک،..این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم و آنچه می بینم نمی خواهم.
گر درختی از خزان بی برگ شد…یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین…برگها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم…وای بر احوال برگ بی درخت
شفیعی کدکنی
هر دم به اشارات ، شدم هر سویی…شاید که بیابم از شفایی ، بویی
دردا که نیافتم به قانون ، جز شعر…بیماریِ روحِ خویش را دارویی
هر چند امیدی به وصال تو ندارم…یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه روشن منم آن سایه که نقشی…در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی…جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی…جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان…با این همه راهی به وصال تو ندارم
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران
ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاری مهری نشسته گفتم بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
سعدی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم…با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت…من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین…گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم
چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان…من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم
پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی…مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
شفیعی کدکنیاز کنار من افسرده تنها تو مرو…دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان…موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز…قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من…بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من پای مکش…به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک…از کنار من افسرده ی تنها تو مرو
شفیعی کدکنی
وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی…نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت…کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین…باز دیدم که همان باده جامی و مدامی
همه شوری و نشاطی ، همه عشقی و امیدی…همه سحری و فسونی ، همه نازی و خرامی
آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری…بامداد منی ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد…کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی
شفیعی کدکنی
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی…افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها…ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز…آتش فروز خرمن پروانه منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد…دور از تو ای که گوهر یک دانه منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان…شورافکنی و ساقی میخانه منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود…نازم تو را که گرمی افسانه منی
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت…وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش…این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن…وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است…گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش…در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد…کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟
در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست…موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت
شفیعی کدکنی
دارم سخنی با تو گفتن نتوانم…وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت…من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه…گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار…گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها…چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ…چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم…دارم سخنی با تو گفتن نتوانم
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم…رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت…چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه…آشفتگی و حسرت پرواز…چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات…چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز…هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه….رفتیم و سرانجام…به جایی نرسیدیم
بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی…شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید…با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم…چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز…برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید…که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی
ای نگاهت خنده مهتاب ها…بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خواب ها
ای صفای جاودان ِهرچه هست:…باغ ها ، گل ها ، سحر ها ، آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته…شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو…در صفای روشنی محراب ها
ناز نوشینی تو و دیدار توست… خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد… رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها.
ندانم کجا می کشانی مرا…سوی آسمان، یا به خاموش خاک
نِیم در هراس از تو ای ناگزیر…ندانم کجا می کشانی مرا…
ندانم کجا، لیک دانم یقین…کزین تنگنا می رهانی مرا…
ندانم کجا می کشانی مرا…ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان، یا به خاموش خاک و یا جانب نیروانا* و نور…کجا می کشانی، نهانی مرا…
ز سنگینی کوله بار وجود…سبک داری ام دوش و آسوده سار
بری سوی بی سوی خویشم نهان…چه بزمی ست این میهمانی مرا…
نقابیت بر روی و همراه من…همی آیی و با تو تنها نِیم
ولی کاش می شد بدانم کجا…نقابت ز رخساره یکسو شود
در آن لحظه ی ناگهانی مرا……ندانم کجا می کشانی مرا…ندانم کجا می کشانی مرا…
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود…این زورق شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ…کاری که خود ز دست من و دل نمی رود
گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما…پیداست آن که جز ره باطل نمی رود
در جست و جوی روی تو هرگز نگاه من…بی کاروان اشک ز منزل نمی رود
خاموش نیستم که چه طوطی و آینه…آن روی روشنم ز مقابل نمی رود
مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید…جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم…شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر…گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار…شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم…که به دامان تو این اشک روانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینه دل…از تو این سنگدلی ها به گمانم نرسید
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است…که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید
باز احرام طواف کعبه دل بسته ام…در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام
می فشارم در میان سینه دل را بی کشیب…در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام
می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را…بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام
دیر شد بازآ که ترسم ناگهان پرپر شود…دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام
من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک…از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام؟
گَوَن از نسیم پرسید..دل من گرفته زینجا…هوس سفر نداری..ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما.. چه کنم که بسته پایم…به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم…سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی…به شکوفه ها به باران.. برسان سلام ما را
گَوَن=گیاهی خاردار با ساقههای ستبر و شاخههای بلند و انبوه و گلهای سرخ، بنفش، سفید یا زرد کمرنگ که از آن کتیرا میگیرند
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی…آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم…گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو…بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی…وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد…تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای…باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟
شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم…همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند…کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم؟
لاله ی صبح بهارم که درین دامن صحرا… آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم
کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی…سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم
جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم… با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن…نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم! تو ندانی چه گناهی ست…خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی…خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته جان دست گسستن بود آسان…لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست…ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست…آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست…جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره شوقم…یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ…صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند…بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار…دیدار، چه دیدار؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست…من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا…راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز…روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
ملال خاطرم از عقده ی جبین پیداست…شرار سینه ام از آه آتشین پیداست
صفای عشق درین برکه خزانی بین…اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست
فروغ عشق ز من جو که همچو چشمه ی صبح…صفای خاطرم از پاکی جبین پیداست
من آن شکوفه از بوستان جدا شده ام…شب خزان من از صبح فروردین پیداست
مرا چو جام شکستی به بزم غیر و هنوز…ز چشم مست تو آثار قهر و کین پیداست
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم…سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد…صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست…در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود…موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار…زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو…ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک…این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم…چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج…یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری…شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر…موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش…که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر…من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم…که من سوخته سامان چه به پایان دارم
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم…خار خشکم که ز باران بهاران دورم
گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون…با تو صد مرحله از منزل جانان دورم
چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا…جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم
همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست…گرچه زان چشمه ی خورشید درخشان دورم
خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من…می روم راه و ز پایان بیابان دورم
کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد…من که در راه جنون از سر و سامان دورم
آن روز که در عشق سرانجام بمیرم…مپسند که دلداده ی ناکام بمیرم
آیا بود ای ساحل امید که روزی…چون موج در آغوش تو آرام بمیرم
چون شبنم گل ها سحر از جلوه خورشید…در پرتو روی تو سرانجام بمیرم
آن مرغک آزرده ی عشقم که روا نیست…در گوشه ی افسرده ی این دام بمیرم
مپسند که در گوشه نهایی و غم ها…چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم
تو كز خاموشی ام فهمی نداری…چه خواهی فهم كردن از كلامم