گزیدهای از یزدانبخش قهرمان
سودا زده ای مستانه، آمد شبی از میخانه گفتم که ربود از خویشت؟ گفتا نِگهِ جانانه
خونابۀ دل مینوشم، وَز جامِ جنون مدهوشم مستانه لبِ ساقی را، مستی ندهد پیمانه
نه بهوش آید، نه بیآساید، سرِ سودایی، دلِ دیوانه
تو که هُشیاری،چه خبر داری، که چرا بوسم،لبِ پیمانه
دیشب، شبم به ناله و آه و فغان گذشت یعنی چنانکه میل تو بود، آنچنان گذشت
القصه، در فراق رُخت سختحالتی بر جان مستمند و تن ناتوان گذشت
گر زنده در فراق تو ماندم عجب مدار جان منی تو و نتوانم ز جان گذشت
کمتر ز مرگ و تلخی جان کندنم نبود عمری که در فراق تو نامهربان گذشت
راضی مشو که در قفس تنگ جان دهد مرغی که در هوای تو از آشیان گذشت
روزی به پرسش دلم آیی و بشنوی کان داغدیده از سر این خاکدان گذشت
سود دل من از تو بهغیر از زیان نبود خرّم دلی که از سر سود و زیان گذشت
جانا برو که بر تو شبی بگذرد به هجر چونانکه شام هجر تو بر قهرمان گذشت
یزدانبخش قهرمان
بر سر آنم که با بیمهری جانان بسازم با غم دل خو بگیرم، با بلای جان بسازم
از پزشکان داروی بیماری دل را نجویم درد اگر درمان نشد با درد بیدرمان بسازم
از جفای دوست با بیگانگان حرفی نگویم وصل اگر ممکن نگردد با غم هجران بسازم
من سکندر نیستم کز وادی ظلمت بترسم با همه رنجی به عشق چشمهی حیوان بسازم
خوب میدانم نگارا راه و رسم عاشقی را هر بلایی از تو آمد بر سرم، با آن بسازم
قهرمان، جانا ز بیداد تو پروایی ندارد گر بسوزانی مرا، با آتش سوزان بسازم
*****
دیشب به حال زار دل من دلی نبود شوریدهتر ز محفل من محفلی نبود
جز آه سرد و نالهی جانسوز و اشک گرم ما را ز عمر دیشب خود حاصلی نبود
تا وارهد ز لجّهی غم، کشتی وجود بسیار دست و پا زدم و ساحلی نبود
آوخ که در محاکمهی جورپیشگان بیچاره دل بهجز سندِ باطلی نبود
یزدانبخش قهرمان
خدایا مراد دل ما روا کن علاج دل زار و مهجور ما کن
الهی جز اندوه جانسوز هجران بههر غم که خواهی مرا مبتلا کن
وگر درد هجران دهی، بارالها شکیبائیام بخش و صبرم عطا کن
جهان داورا، کردگارا، کریما تو درمان این جان دردآشنا کن
به جانان رسان جان مشتاق ما را و یا طایر روحم از تن رها کن
خدایا به بیمهری دلرُبایان که رحمی به دلدادهی بینوا کن
هم آن یار بیمهر را مهربان کن هم آن بیوفا یار را باوفا کن
دل قهرمان خون شد از درد هجران الهی به داروی وصلش دوا کن
یزدانبخش قهرمان
آخر از رفتار ماند این پای من وای من، ای وای من، ای وای من
ور نخواهم راه پیمودن به عجز مانده گردد پای رهپیمای من
وربخواهم از زمین برخاستن امشب من میشود فردای من
غاز پابشکسته ترسان و دوان دیدهای؟! لرزد چنو اعضای من
خندد از ره رفتنم هر کودکی چون به بیند تاتی و تیتای من
خواهم ار از خانه تا ایوان شدن مانده گردد پای رهپیمای من
هر یک از اعضا به دردی مبتلاست دردِ هریک دردِ جانفرسای من
یزدانبخش قهرمان
بمان ای شب که تاریکی و بیداری دلم خواهد برو ای مه که اندوهِ شب تاری دلم خواهد
بیا ای غم، بیا ای مونس شبهای تار من که امشب از تو همدردی و همکاری دلم خواهد
بسوز ای جان که جانی آتش افروز آرزو دارم بکاه ای تن که رنجوری و بیماری دلم خواهد
برنجان و بنالانم، بگریان و بسوزانم که سوز و اشک و آه و ناله و زاری دلم خواهد
کنار و بوس و آغوش تو ارزانی به بی دردان که من دنیای دردم عاشق آزاری دلم خواهد
غم عشقی کرامت کردهای جان و دل ما را که حق نشناسم ار یک ذره غمخواری دلم خواهد
بهجز روی تو و موی تو و چشم نکوی تو ز هر چه در دو عالم هست بیزاری دلم خواهد
من نه آنم که روم جز تو پی یار دگر یا به غیر از تو شوم طالب دلدار دگر
غیر چشم سیهت خاطر ما را نفریفت چشم مست دگر و نرگس بیمار دگر
نیست بیچاره تر از مرغ دل خسته ما در خم طرّه ی زلف تو گرفتار دگر
بعد صد بار که از کوی تو رانند مرا باز عزم سر کوی تو کنم بار دگر
هر چه آزار کنی با دل آزرده ی من می کند بار دگر خواهش آزار دگر
از پی مصلحتی هست جفاکاری تو ورنه حاشا که بود جز تو وفادار دگر