گزیدهای از فرامرز عرب عامری
گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟ بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد بهم
این روزها چه قدر هوای تو می کنم حتی غروب، گریه برای تو می کنم
گاهی کنار پنجره ام می نشینم و چشمی میان کوچه، رهای تو می کنم
خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی یاد تو، یاد مهر و وفای تو می کنم
خود نامه ای برای خودم می نویسم و آن را همیشه پست به جای تو می کنم
وقتی که نامه می رسد از سوی من به من می خوانم و دوباره هوای تو می کنم
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد و سالهاست برای خودش غمی دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد
بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است کسی که در دل سردش جهنمی دارد
گذر کن از من و بار دگر به چشمانم بگو ببار اگر باز هم “نمی” دارد
دلم خوش است در این کار وزار هر “بیتی” برای خویش “مقام معظمی” دارد
برام مرگ رقم می زنی به لبخندت که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !
نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود بیا که نامهی اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خندهای و لبی تمام آخرت خویش را تباه کنیم
به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم
و خوشخوریم و خوشبگذریم و خوش باشیم و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم !!
و زندهزنده در آغوش هم کباب شویم و هرچه خنده به فرهنگ مردهخواه کنیم
برای سرخوشی لحظههات هم که شده است بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
هر روز می روم به مسیری که دیدمت جایی که عاشقانه به جانم خریدمت
جایی که دیدم ای گل زیبا شکفته ای اما برای اینکه بمانی نچیدمت
یادم نرفته است که چشمان خسته ام افتاده در نگاه تو بود و ندیدمت
یعنی ندیدم آمده باشی برای من اما به چشم آمده ها می کشیدمت
گر من خدات میشدم ای نازنین من این گونه با وقار نمی آفریدمت
حتی به جای این که بچینم تو را ز خاک یک عمر عاشقانه فقط پروریدمت
دیوانه ام که با همه ی بی وفائیت سی سال می نوشتمت و می شنیدمت
آری برای اینکه بدانی چه میکشم هر روز می روم به مسیری که دیدمت
گر بگویم با خیالت تا کجاها رفتهام مردمان این زمانه سنگسارم میکنند
رجبهرج هر بیت را از روی چشمت ساختم شعرهایم دستباف مهربانیهای توست
عطسههایم عرصۀ پاییز را پُرکرده است حرف رفتن میزنی هی صبر میآید فقط
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم یاد تو میارزد به بودنهای خیلیها
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
یک امشبی که آمده بودی بهخواب من من از غم فراق تو خوابم نبرده بود
تا دستهدسته موی تو جوگندمی که شد دیدم چه سرزمین پر از خیر و برکتیست
ببین چقدر صمیمانه در تو حل شدهام تو قهوه میخوری و من نمیبرد خوابم
برای زندگی کردن ندارم هیچ امیدی فقط دارم به آخر میرسانم زندگانی را
یارب کنار اینهمه دردی که میکشم صبری که دادهای شب اول تمام شد
هموزن با مرگ است هر بیتی که میگویم تنهایی از من هفتهای صد کشته میگیرد
صد حیف که نیستی ببینی شبها چه به روز من میآید
مردم به آسانی به هم دل میدهند اما من با چه زجری مینشینم شعر میگویم
با بیتبیت این غزلها مردهام هرشب این خودکشیها را نباید ثبت میکردم
وقتی که دلتنگم خیابانها چه کوتاهند تنها به این خوشم شب یلدا که میرسد
شبهای انتظار تو کوتاه میشود چه کردهای که من اینگونه عاشقت شدهام