رنجها، گنجهایی در دلِ خود دارند، و دردها آسودگیهایی به همراه؛
برای دیدن باید دیده گشود، برای گشودن باید پردهها زدود،
زخمها چشم میشوند و شکستها درس، اگر هوشیاری باشد و شکیبایی یارش،
عزیزترین یارانمان در حقیقت، چالش برانگیزترین لحظاتِ زندگیمان میشوند، و عدو سبب خیر میشود.
“هیچ آگاه شدنی بدون رنج نیست”
یونگ

درد و رنج
فرزانگی بالینی
درد و رنج کشیدن بخشی از زندگی است
• یونگ -. C.G. Jung- یک بار نوشت که: روان نژندی یا اختلال اعصاب – Neurosis – همیشه فرزندِ مشروعِ رنج است.
• ما هر طور شده سعی میکنیم از درد و رنج جلوگیری کنیم.
• تصور میکنیم که درد و رنج نباید بخشی از زندگی باشد.
• اما رنج بخشی از زندگی است، و همیشه خواهد بود.
• راز مواجهه با درد و رنج، قبول شجاعانه و تجربه آن است.
• اجتناب مداوم از دَرد و رَنج، تنها منتهی به تولید بیشتر دَرد و رَنج در قالبهای مختلف روانی میشود. همانطور که در مورد اعتیاد است.
• بنابراین، وقتی رنج میآید، باید قبولش کنیم، و از آن درس بگیریم.
• باید رنج را حس کنیم. در صورت لزوم آن را مدیریت مناسب پزشکی کنیم. همانطور که با دردهای مزمن جسمی، حملات هراس یا افسردگی شدید برخورد میکنیم.
• البته نیازی به خودآزاری و ایجاد درد و رنج هم نیست! زندگی برای هر یک از ما آنقدرش را فراهم میکند که کافی باشد.
• نکته مهم این است که آگاهانه، شجاعانه و با میل و علاقه به استقبال رنج برویم.
• هرچه بیشتر بتوانیم درد و رنج را قبول و تحمل کنیم، شفقت ما بیشتر میشود، و در داخل خود قوی تر میشویم.
• نیچه، – Nietzsche -: “هر آنچه مرا ویران نکند، قویترم میکند.”
معنای رنج
معنای رنج
The Meaning of suffering
انسان در جستجوی معنا- دکتر ویکتور فرانکل
انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه میگردد، و یا با سرنوشتی تغییرناپذیر روبهروست، مانند بیماری درمان ناپذیر و یا ابتلا به بعضی از انواع سرطان، این فرصت را یافته است که به عالیترین ارزشها و به ژرفترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد.
درد و رنج بهترین جلوگاه ارزش وجودی انسان است و آنچه که اهمیت بسیار دارد ، شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج است و شیوه ای که این رنج را به دوش می کشد .
برای روشن شدن مطلب مثال زندهای میآورم. روزی پزشک سالخوردهای که از افسردگی شدیدی رنج میبُرد، برای معالجه و درمان نزد من آمد. او توان این را نداشت که با اندوه فراوان زاییده از مرگ همسرش در دو سال پیش کنار بیاید. نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید. او همسرش را به شدت دوست میداشت. از دست من چه کمکی ساخته بود؟ باید به او چه میگفتم؟ لحظاتی در سکوت گذشت و سپس از او پرسیدم:
“دکتر چه میشد اگر شما مُرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
“وای که دیگر این خیلی بدتر بود. بیچاره او، چگونه میتوانست این همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند”!
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم:
“دکتر پس میبینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خریدهاید و اکنون باید آنرا تحمل کنید”.
واژهای به زبان نیاورد و تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترك کرد. رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نیست. البته این گفتگو و کاری که من با این پزشک کردم، در حکم درمان نبود، زیرا نخست اینکه افسردگی و یاس او بیماری نبود، دو دیگر؛ من توانا به تغییر سرنوشت او نبودم. نمیتوانستم همسرش را به او باز گردانم. اما من در آن لحظه تنها توفیق یافتم نگرش و برخورد او را نسبت به سرنوشت تغییر ناپذیرش، تغییر دهم و در آنجا بود که معنایی در رنجی که میکشید، یافت.
یکی از اصول اساسی لوگوتراپی این است که توجه انسانها را به این مساله جلب میکند، که انگیزه اصلی و هدف زندگی، گریز از درد و لذت بردن نیست، بلکه معنی جویی زندگی است که به زندگی مفهوم واقعی میبخشد. به همین دلیل انسانها درد و رنجی را که معنی و هدفی دارد با میل تحمل میکنند . نیازی به یادآوری نیست که رنج معنایی نخواهد داشت اگر ضرورتی نداشته باشد.
مثلا بیمار حق ندارد سرطانی را که با یک جراحی بهبود مییابد چون صلیب خویش به دوش بکشد و رنجش را تحمل کند. اینکار خودآزاری بیمارگونه (Masochism) است تا یک تحمل قهرمانانه (Heroism).
روان درمانی سنتی، ترمیم و تجدید قوای بیمار را برای کار و لذت بردن از زندگی به عنوان سرلوحه اقدامات خویش قرار داده است. اما لوگوتراپی علاوه بر این هدف، سعی بر آن دارد که بیمار را کمک کند تا با درك معنای رنجی که میکشد، در تحمل آن استوارتر باشد .استاد روانشناسی دانشگاه جورجیا، دکتر ادیت ویسکوف جولسون ((Edith Weisskopf Joelson ، ضمن مقاله ای در این زمینه درباره لوگوتراپی یادآور میشود که:
«فلسفه کنونی ما درباره بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید خوشحال و شاد زندگی کنند و غم و اندوه نشانه ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است. این اعتقاد و نظام ارزشها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بدانند. زیرا این شیوه اندیشه موجب می شود که افراد دردمندی به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوهناکتر نیز بشوند.»
این خانم در مقاله ای دیگر یادآور میشود که:
«شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه حاکم بر فرهنگ کنونی آمریکا را باژگون (معکوس) کند، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج میبرند فرصتی بیابند به جای اینکه از دردهای خود “بنالند”، به آنها “ببالند”، زیرا این گونه بیماران فعلاً نه تنها غمگین و اندوهناکند، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش میکشند، که چرا شاد نیستند».
گاهی در زندگی وضعی پیش می آید که انسان از انجام کاری محروم می شود و یا کامیاب نمی گردد، ولی چیزی که اجتناب ناپذیر و محو نشدنی است، همانا «رنج» است. از اینرو اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم، زندگی معنی خواهد داشت. پس به این ترتیب میتوان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست، زیرا معنای زندگی میتواند حتا معنی بالقوه درد و رنج را نیز دربر گیرد .
بگذارید موردی را که شاید یکی از ژرفترین و پر معناترین تجربیات من در اردوی کار اجباری است را برایتان بازگو کنم. آماری بسیار دقیق و مستند نشان میدهد که از هر بیست و هشت نفر اسیر اردوگاه کار اجباری تنها یک نفر ماند. و از سویی حتا اگر من به فرض آن یک نفر بودم که امکان داشت زنده بمانم؛ این احتمال بسیار ضعیف بود که بتوانم نوشته هایی را که در زندان آشویتس در نیم تنه خود پنهان کرده بودم بازیابم. بنابراین چاره ای نبود جز اینکه بر رنجِ نبودِ این کودك معنوی چیره شوم. این اندیشه در ذهنم جان گرفت که خواهم مرد بدون اینکه فرزندی جسمانی و یا اثری معنوی از من بر جای بماند. از خود پرسیدم دیگر زندگی برای من چه معنایی دارد؟ با اینگونه پرسشها و اندیشه ها مشغول بودم. غافل از اینکه پاسخ پرسشهای من در راه است و طولی نخواهد کشید که به دستم می رسد. داستان از این قرار است که وقتی من به اردوی اسیران آمدم، لباسهایم را گرفتند و لباس های ژنده زندانی دیگری را که به کوره آدم سوزی سپرده شده بود به من دادند. در جیب این لباس فرسوده یک برگ پاره که دعای معروف بحری شمایسراییل (دعای روزانه یهودیان كه از سفر تثنیه برداشته شده است) قرار داده شده بود را یافتم. این تصادف را به چیزی می توانستم تعبیر کنم، جز اینکه اندیشه ها و ایده ها چیزی نیست که تنها روی کاغذ آورده شود، بلکه باید با آن دست و پنجه نرم کرد و زیست .
پس از مدتی کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آنان این بود که:
“آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟”
ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ میزد این بود که:
“آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگهایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه، پس نهایتاً بقا و جانِ سالم به در بردن هم معنایی نخواهند داشت. زیرا اگر معنایِ زندگی به این حوادث بستگی داشته باشد، چه از آن جان به در ببریم و چه نبریم، زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت.
امروزه روان پزشکان به وفور با این پرسش روبرو هستند که زندگی چیست؟ چرا باید درد کشید و رنج برد؟ در واقع روان پزشکان بیشتر با مراجعینی مواجه هستند که به خاطر مسایل انسانی به آنان مراجعه میکنند تا بیماری های عصبی.
هیولای رنج
هیولای رنج
رنج می گوید: من هستم. در واقع بودگیِ خودم، نه در هیچ پدیده دیگری….
رنج، شکل ها و نمایش های بیشماری دارد و چه بسا که از آن چاره ای نباشد، اما گذر رنج از دریافت آدمی، آن را گونه گون تر و پر رمز و راز تر می کند. گویی هر کسی برخورد خویش را با پدیده رنج دارد و رنج در کارگاه وجود او دیگرگون می شود و بدل به فرآورده ای با رنگ و بوی ویژه خود می شود. از این رو رویارویی آدمیان با رنج، می تواند به اندازه خود رنج و چه بسا بیشتر از آن مهم و درس آموز باشد.
رنج همراه زندگی است و داشتن زندگی خوش و آرام و شیرین، آرزویی است که در سر داریم، نه واقعیتی که در آن به سر می بریم.
بنا به نظر فارابی عالم ماده نمی تواند “خیرِ محض” را بپذیرد؛ چون در غیر این صورت، دیگر ماده نخواهد بود. اگر “درد” را امری فیزیکی و مقطعی بدانیم، به نظر می رسد “رنج” نوعی تاثیر روانی-اجتماعی فراگیر و شاید همیشگی باشد: درد تأثیرات محسوسی است که در اندامهای خاصی از بدن و یا در کل بدن احساس میشوند و واژه رنج تأثیرات آشکاری بر بازتابندگی دارد، بر زبان، بر رابطه با خود، بر رابطه با دیگری، بر رابطه با معنا، بر پرسمان.
شاید به گفته هانا آرنت (1906- 1975) Hannah Arendt ،ما با «روزمرگیِ شر» مواجهیم. اما از سویی دیگر رنج و درد، برای آدمی آنقدر یکنواخت نمیشوند که وی در رویارویی با آنها نپرسد چرا؟
رنج گویی دوباره رابطه انسان با هستی را به یاد او می آورد و روزمرگی وی را مختل می کند. بنا به سخن هایدگر (1889-1976) Martin Heidegger اکنون سر چکش پریده است و دقیقاً در همین زمان است که چکش مساله می شود و بدان اندیشیده می شود و محل پرسش می شود.
در واقع اندیشه؛ محصول اختلال و شکاف در دنیای هر روزه ما است. پس … درد را باید یک ساختارزدایی ریشهای از بدیهی بودن جهان به شمار آورد. نوعی از میان رفتن معنا و ارزش جهان که هستی را بدل به باری بیهوده میکند.
از همین رو برای فروید هم، درد نوعی واکنش است به از دست دادن قاطعیتی در هستی از خلال نوعی فروشکستن درونی. رنج فرد را درون خود فرو میبرد و از «خود» بیرون میراند و وی را تبدیل به زائدهای میکند از نقطه دردناک، بدین ترتیب جهان بیرونی برای او بیتفاوت میشود…
هر اندازه رنج، شدت بیشتری داشته باشد، رابطه با جهان را بیشتر کاهش می دهد و چشماندازها را بیشتر مسدود میکند. بدین ترتیب فرد تماماً بر نقطه درد متمرکز میشود.
شکافی که رنج در زندگی آدمی پیش می آورد، وی را به بازنگری دعوت می کند. واماندگی در برابر هستی، او را سرگردان می کند. اینجا خلایی به چشم می آید که توضیح خاصی آن را در بر نمی گیرد. از سویی دیگر، اما زندگی ادامه دارد و عناصر متعارض در کنار یکدیگر قرار می گیرند:
کلنجار رفتن با رنج، پذیرفتن یا نپذیرفتن آن، جانکاه است.
برای کسانی که کنترل زندگیشان در دستشان بوده است، رنج همچون پدیده ای بیرونی تعریف می شود که به استقلال و هویت آنان نمی تواند دستبرد زند.
چنین پافشاری در برابر رنج و نپذیرفتن آن، البته پیامدهایی دارد. گویی رنج، برای خاموشی خود، قربانی می طلبد و این قربانی، تکه ای از وجود آدمی است، تکه ای از جسم یا روح او. کرکسِ رنج بالای سر فرد زخم خورده در پرواز است: من و رنج از هم جداییم.
اون رنجی که من تجربه کردم کانونش یکی از نزدیکانم بود. رنج از من جدا بود، می دیدمش ولی درش غرق نشدم. شایدم دوست دارم اینجور فکر کنم. فشار عصبی کمی نبود، صدایم کاملاً گرفته بود و در نمی امد ولی خاطره آن رنج خیلی هم پررنگ نیست، نه سالش نه زمان وقوعش نه کم و کیفش چندان یادم نمانده. اما همراهی دیگران یادم مانده، یا اینکه کسانی می خواستند اون سناریو رو کارگردانی کنن و یا اینکه موقعیت من رو کاملاً نادیده گرفتند و به من فشار آوردن. شاید سکوت اون موقع است که الان به آلرژی تبدیل شده.
از درد انتظار داریم پایان یابد، آرامش پس از آن بسیار دلچسب است.
بدن تبدیل به حاشیه امنی می شود که می توانیم در آن بلغزیم و فرو رویم. گویی از آتشِ آزمون سیاوش گذر کرده ایم و از پسش بر آمده ایم و اکنون بیرون درد و آتشیم. سربلند و روسفید. اما اگر درد ادامه یابد، بی معنایی نهفته در آن و رها نگشتن از دامش جسم و جان انسان را درگیر می کند و به رنجی جانکاه می انجامد.
فردی که درد میکشد نوعی تهیشدگی از اصل و اساس خود را تجربه میکند. قلمروی او تا بینهایت کوچک میشود و آزادگی حرکت را از دست میدهد
درد به هماناندازه سکسوآلیته مرا مختل میکند که زندگی روزمره ام، خوابم، زندگی حرفهای و اجتماعیام را. همهچیز روی بدان سو دارد که اعتماد به نفسم را از دست بدهم، ارزشی برای خود قائل نباشم. از دیگران فاصله بگیریم. و درون پیله خودم فرو روم.
یادم میاد رفته بودم سر کلاس یکی از کلاسهایی که باهام رفیق بودن، وارد کلاس که شدم بچه ها از قیافه مسخ شده ام چیزهایی دستگیرشون شد. یکیشون با شگفتی که کمی به وحشت هم آمیخته بودگفت: شما امروز مثل همیشه نیستید، شاید کم خوابی را بهانه کرده باشم تو دفتر آموزشگاه تلو تلو میخوردم. منشی و مدیر فکر می کردن به خاطر کلاسهای متعددیه که دارم. گفتن ساعت آخر نمون و زنگ زدم به همسرم آمد دنبالم.
درد آسانتر به بند تعریف در می آید، اما رنج از بند تعریفِ کسی که بدان دچار است سر می خورد، فراگیری اش آنچنان است که در حد و مرزی نمی گنجد، نمی توان یک نقطه را نشان داد و گفت دقیقاً اینجاست: رنج پژواکی است درونی از یک درد و به نوعی مقیاسی ذهنی از آن… رنج رفتارهای فرد را در دست خود میگیرد، یعنی سبب میشود که یا او تسلیم شود و یا در برابر فرایند دردآور مقاومت کند؛ و بدین ترتیب منافع فیزیکی یا اخلاقی او را وادار به وارد شدن در این آزمون میکند….
اگر درد در نقطهای دقیق از بدن متمرکز شود، رنج لزوماً تداومی مکانیکی از آن نیست، بلکه همهبخشهای دیگر هستی را دربرمیگیرد بیآنکه جایی را آرام بگذارد.
اگر ما با رنجی عمیق برخورد کنیم، تأثیری تلخ برجای میگذارد، که حتی پس از به پایان رسیدنش از میان نمیرود… و من دیگر ارباب خانه خود نیستم.
همه چیز تحت الشعاع رنج می شود و بر همه چیز اثر می گذارد، نگاهت به زندگی و به افراد عوض می شود ، از خودت می پرسی کار درست چیست؟ آیا من در نقطه درستی ایستاده ام؟ خودت را گم می کنی ، آبی آسمان و سفیدی ابرها و سبزی درختها رنگ می بازند، حول یک نقطه می چرخید، نقطه ای که شعاع های رنجش از رنگ های طبیعت و شکل آدم ها و معنی زندگی رد می شود.
در این میانه، کشیدن بار رنجی که برآمده از قضاوت و داوری دیگران است، گاه سخت تر از خود رنج است.
در داستان یعقوب می بینیم که دوستانش چگونه او را زیر فشار میگذارند که اعتراف کند… سخن آنها نه برای همدردی بلکه برای اتهامزدن است و از این رو یعقوب بازهم رنج بیشتری میبرد. می گوید: تا چه زمانی میخواهید مرا عذاب دهید و با کلماتتان تخریبم کنید؟
در میانه رنجی که مرا داشت خرد می کرد، دیگران دنبال دلیل می گشتند و همه دلیل ها، بی رحمانه من را نشانه می گرفت. من علت العلل مساله ای بودم که همسرم قهرمان نقش اول آن بود. حجم هجمه چنان بزرگ بود و فرورفتگی و درماندگی من در مشکل چنان عمیق، که نمی توانستم با فاصله با موضوع برخورد کنم و پاسخ در خوری به این همه بیشعوری و توحش بدم.
احساس می کردم آنچه می بینم و می کشم فراتر از گفتن است، فراتر از درک دیگران است. در همهمه دیگران، در دادگاه های صحرایی خانوادگی که برپا کرده بودند، و هر یک از خودش دفاع می کرد و گریه می کرد و دیگری رو متهم می کرد. من تنها سکوت کرده بودم و امید داشتم بدتر نشود ، در حالتی خلسه وار با احساسی از بیهوده بودن همه شرایط.
زندگی من تا پیش از ازدواج هیچ کدام از این وقایع را نداشت، هیچ کدام از این احساس ها را نداشت ، انگار که طبقه دوم یک خانه زیبا و به روز رو با کاهگل درست کرده باشند.
هر اندازه هم که رنج به عقب رانده شود، روزی می رسد که بتواند خود را بنمایاند، رنجی که گفته نمی شود و دیگران آن را نمی بینند و نمی شنوند، در سیگار دود می شود، یا راهش را به افسردگی باز می کند، یا تنگی نفس می آورد.
گاهی هم رنجی که انسانها می کشند از فشاری است که، اخلاقی زیستن، به آنها روا می دارد. گرچه در لحظه رخداد، تصمیم می گیرند که اخلاقی زندگی کنند، اما در ادامه، پیامدهای اخلاقی بودن دامنگیرشان می شود، که همان رنج است. گویی همیشه سلامت روانی و اخلاقی زیستن با یکدیگر نمی خوانند و اخلاقی زیستن همواره وجهی غیرعقلانی دارد. از همین رو بسیاری از بزرگان، درمانگران زخمی اند. آدمهای خوبی که غم ها در دلشان تلنبار می شود تا مریض شوند، پشت لبخندشان بیمارند. آنقدر بی حساب می بخشند و خالی میشوند که خالیشان را بیماری پر می کند.
از سویی، آنچه رنج را سخت تر می نماید، بی معنایی نهفته در آن است، از این رو برای رهایی از این چرایی بزرگ است که رنج را به هنر یا دانش بدل می کنیم تا به قامت ناراست آن معنایی بدوزیم.
دست آخر، پس از گذشت سال ها، رنج در بی شکلی هیولاوارش به آدمی تاخت و تاز می کند. رنج می خواهد در همه ابعاد و ویژگیهایش دیده شود. رنج نمیخواهد در شعر حافظ استعلا یابد، یا در قطعه ادبی به بند کشیده شود. سر آن ندارد که به یک پست کانال محدود شود و یا حتی به مهمانی مجلل خانوادگی برای کسانی که منبع ایجادش بودند کاهش یابد. رنج سر آن دارد که در قلمبگی خود، دیده شود، شخصیت یابد و از آن رو گردانده نشود.
هنگامی که کوشش می کنیم رنجمان را به آگاهی و دانش برسانیم، در واقع رنج را از تجربه فراتر می بریم و به بند مفاهیم می کشانیم. درباره اش میخوانیم، می نویسیم و سطح دیگری به آن می دهیم.
اما گاه در فرجام کار می بینیم که رنج هست و با شعر و داستان و کاردستی و مهمانی کار چندانی برایش نمی توان کرد، رنج خواهان آن است که استقلال یابد و با چشمان باز دیده شود،می خواهد در آغوش تو جای گیرد.
می توان رنج را گریست، او سمج تر از آنست که استعلا یابد، ممکن است رنج را بی ارزش تر از آن ببینیم که برایش وقت بگذاریم. اما رنج هست. خیلی واقعی تر از آنچه ما می پنداریم. و او ما را به افراد و وقایعی پیوند می زند که به شمار نمی آوریمشان، که پست و ریز می بینیمشان و این قدرت رنج است.
رنج می تواند تکثیر شود، رنج شکیباست، صبوری می کند و در زمان درست به آدمی حمله می کند و یا اینکه می تواند ذره ذره ما را بمکد و تهی کند.
رنج می گوید من هستم. من هستم. من هستم در واقع بودگی خودم نه هیچ پدیده دیگری.
رنج آنقدر پیش روی می کند تا بتواند قلمرو بیشتری از وجود آدمی را از آن خود کند. چنان در هر سو ریشه می دواند تا روزی از یک سو سر از خاک بردارد و رخ بنمایاند: چنین است که رنج ترجمانی است از هدایتشدن هستی به سوی بدترین جنبههای آن، جایی که انسان علاقه به زندگی را از دست میدهد. هر اندازه رنج در انسان بیشتر شدت بگیرد، به ناتوانی بیشتری در انسان دامن زده است، و خود را بیشتر اشغال کرده است.
رنج یک دستبرد است. یک احساس از دسترفتگی و نوعی سوگواری برای خویش. گاه افراد رنج دیده و بیمار بر این باورند که برگزیده شده اند (اگر با من نبودش هیچ میلی – چرا ظرف مرا بشکست لیلی) و گاه بر این باورند که بیماری آنها همچون تعویذی است که نزدیکانشان را حفظ می کند و نگاه می دارد: {تعویذ یعنی دعایی که بر کاغذ مینویسند و برای دفع چشمزخم و رفع بلا و آفت به گردن یا بازو میبندند.}
رنج من خوب خیلی وقت ها مانع خوشبختیم می شد ولی به خدا می گفتم می پذیرمش. اگر سلامتی و راحتی پدر و مادر و خواهر و برادرم رو یک جورایی تضمین کنه. خدایا برای این درد شکرت. دیگه راضی به بیماری من باش و کسی از خونوادم رو درگیر نکن. اگر قراره جور این درد رو من بکشم تا کس دیگری از خونوادم زجرش رو نکشه، من راضیم، صدقه سر این درد، خونوادم رو حفظ کن.
در مسیحیت، رنج بردن و درد کشیدن از آنجا که یادآور رنج عیسای مصلوب است، تقدیس می شود. به باورمسیحیان، درد آزمونی است که خداوند بر آنها قرار داده است تا ایشان را بیازماید و سبب تزکیه نفس آنها شود. الگوی آنها الگوی تحمل درد و صبوری است.
گفته می شود سوزو، زمانی که درد پس از یک آرامش کوتاه بار دیگر به سراغش می آید، چنین تلقی دارد: خدا را شکر که به فکر من بود و مرا به فراموشی نسپرد!
در فرهنگ ما نیز درد و معنویت هم آغوش یکدیگرند. راهروهای بیمارستانها که منتظران در آن با کتابهای دعا سراسیمه به دنبال نور نجاتند، گواه این ادعا هستند. اذکار مخصوص دردهای گوناگون نشان می دهند که معنویت در پی پاسخگویی بدین چرایی است. هر دردی فرد را به سوی نوعی متافیزیک میکشاند.
فردی که رنج میبرد دائماً از خود درباره معنای دردش سئوال میکند. یا به عبارت دیگر درباره معنای هستیاش. پزشک به او همچون یک چالش یا یک معما نزدیک میشود. اما بیمار درد را به مثابه یک راز تجربه میکند. این امر قابل درک نیست که هستی بدون هیچ دلیلی چنین درهم بشکند. بنابراین برای آنکه درد تا حدی قابل تحمل شود، باید معنایی به خود بگیرد و به نوعی باید به متافیزیک عدالت پیوند بخورد.
میلان کوندرا Milan Kundera نویسنده اهل چک که از سال ۱۹۷۵ به فرانسه تبعید شد، مینویسد: پوچ بودن مجازات چنان غیرقابل تحمل است که متهم برای بازیافتن آرامش، به دنبال یافتن توجیهی برای درد خویش است. از اون روزی که بهم گفتن تا کی میخوای به فعالیتت ادامه بدی این اتفاق افتاد.
نیچه می گوید آنچه مرا از پای در نیاندازد، قوی ترم می سازد
بدین ترتیب، درد می تواند آزمون شکیبایی و معنا یابی و خلسه ای روحانی شود. در دبیرستان دوستی داشتم که روشی ذهنی برای دردی خرد کننده داشت و هنگامی که برایم توضیح داد چه می کند خیلی شگفت زده شدم، فکر می کردم ما بچه تر از آنیم که چنین توان روحی داشته باشیم. او در اوج درد کشیدن به عمق درد میرفت و با فکر کردن به اینکه «اصلاً درد چیست»، ماهیت درد را زیر سوال می برد و به خلسه ای می رسید که درد محو می شد و در یک بازی ذهنی شورمندانه دود می شد.
اما آدمها با رنجشان کمتر می توانند چنین معامله ای کنند. درد از آنجا که در بدن مستقر است مال خود می پنداریمش، اما در رنج، دیگری در کار است، این دیگری می تواند هستی باشد یا آدمیان دیگر. گویی در رنج به ما ظلم شده است. حتی هنگامی که در درد بدنی نیز چنین برداشتی داریم، در واقع درد به رنج بدل شده است.
گاه مرز درد و رنج چنان باریک می شود که جدایی این دو نا ممکن می شود و درد، نوعی قربانی می شود که در پیشگاه خدا عرضه می شود تا ما را پاک کند. از دوستی می شنیدم که زمانی که رنج زیادی می کشیدم، خوشحال بودم که روز به روز لاغر تر و نحیف تر می شدم. این خوشحالی را تنها از جنبه اندام مورد پسند امروزی نمی توان دید. گویی در آن حسی از پاک و سبک شدن حاصل از ریاضت است، حسی از نوع پذیرش قربانی.
پاسکال Pascal از خدا چنین می خواهد: بدن مرا شفا ببخش اما نه برای بدنم، نه برای هیچ چیزی که این بدن در بر دارد. چرا که هرچیز در بدن هست شایسته خشم تست، بلکه برای آنکه دردهایی که این بدن میکشد تنها چیزهاییاند که شایسته عشق تو هستند. خداوندا! رنجهای مرا دوست بدار و باشد که دردهایم ترا به سوی من کشاند. در واقع بین رنج و خشم نسبتی برقرار است و اگر خشم اجازه بروز و نمود یابد، نیازی به تقدیس درد و رنج هم نیست.
در قرآن، کتاب مقدس مسلمانان،گاه موسی را چون فردی عجول (در داستان خضر) و خشمگین (داستان میقات موسی و گوساله پرستی قوم) می بینیم. و چون موسی، خشمناک و اندوهگین به سوی قوم خود بازگشت، گفت: پس از من چه بد جانشینی برای من بودید! آیا بر فرمان پروردگارتان پیشی گرفتید؟ و الواح را افکند و موی سر برادرش را گرفت و او را به طرف خود کشید. خشم موسی چنان بزرگ است که هارون به نوعی دست به دامن مادرش می شود: ای فرزند مادرم، این قوم، مرا ناتوان یافتند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند. پس مرا دشمن شاد مکن و مرا در شمار گروه ستمکاران قرار مده. در اینجا موسی، رنجشش را در خود فرو نمی ریزد و آن را در خشم بیرون می ریزد.
در دین یهود درد نوعی شر است که باید با آن مبارزه کرد، یک امر نامتعارف که باید آن را از میان برداشت. در سنت یهود درد با هیچگونه رستگاری همراه نیست و هیچ ارزش نجاتبخشی در خود ندارد: وقتی خشم را کنترل می کنیم فکر می کنیم و خودمان را با هر روشی آرام می کنیم …. خشم گاهی اوقات تبدیل به اندوه و رنج می شوند. پس گاهی اوقات لازم است در برابر خشم عکس العملی متعادل تر داشته باشیم تا به مرور و طی سالها با کوچکترین رخدادی یادآوری و باعث ناراحتی نشوند. من با کنترل کامل خشم مخالفم. همه ناخواسته عکس العملی درباره رنج دارند.
گویی هیولای بی شکل و نامعلوم و نامفهوم رنج هنوز هم خود را بی مرز و حد و قالب بندی می خواهد: هنگامی که آدمی رنجش را می نویسد یا نقاشی می کند، از رنج می خواهد که مودب و موقر باشد. رنج را خفه می کند.
اما رنج در یک معنا همان قدسی وحشی است که باستید ( 1898-1974) Roger Bastide می گوید. می خواهد فریاد کشد و چارچوبها را بشکند و میخواهد به خشم، بیرون ریخته درآید. سهمش را به صورت خالص می خواهد. قدسی وحشی نیازمند گذشتن از مرزهاست، انرژی جوشانی است که سرریز می شود . اما زمانی که رنج به دانش تبدیل می شود، از آن استفاده ابزاری می شود.
حتی زمانی که رنج در لالایی نمود می کند، که بیانی است از درد و رنج رفته به مادر، ونوعی مرثیه سرایی خفیف انتقامی، باز هم از آن استفاده ابزاری می شود.
در برخی سنتها اما گویی ما خشم را به خدا فرا می فکنیم و توان خشمگین شدن را از خود می گیریم ، تا به وجودی والاتر واگذارش کنیم.
خشم فروخورده ای که بدل به رنج می شود، یا رنجی که بدل به خشم فرو خورده ای می شود:
من از رنجم راضیم، تجربه بزرگی بود، دنیایی رو به روی من گشود که تازه بود که شگفت بود و یک چالش فکری ایجاد کرد. آزمون اخلاق و شکیبایی و آگاهی بود… ولی یک عنصر کم داشت. شاید نوازش شدن و محبت گرفتن.
گفتگوهای بی پایان ذهنی، پس از سالها می توانند به مجلس تمام عیاری برای سوگواری خویشتن و ستمهای رفته بر آدمی بدل شوند. غبار سال و ماه بر گِرد رنج، آنچنان نمی نشیند که از پس آن، نتواند به تماشای مجلس آرایی اش بخواندمان: حرفهای ناگفته و رنج ناخواسته آن دوران هنوز هم ته نشستهایی دارد که در تظاهرات جسمانی که در مواقع عاطفی تشدید می شود، بروز و نمود پیدا می کند، انگار یک جایی هنوز حق رنجی را که باید می کشیدم، ادا نکردم، انگار به رسمیت نشناختمش، انگار به آن زمان کافی حتی ندادم، زود بیرونش کردم، دورش کردم، ترسیدم من و استقلالم را ببلعد، آزادی روحم را به بند بکشد، شاید باید می فهمیدم اسیر ناباوریم، شاید باید می پرسیدم بیشتر از این می فهمیدم، گریه کن ای… باورش نکرده بودم، آری من گریه هم نکردم، آشفته بودم در خودم. آرام نمی گرفتم. در خودم می پیچیدم، راجع به آن با بهترین دوستم حرف می زدم، فقط با بهترین دوستم، چون مساله ای نبود که بشود حرف زد. یک تابو بود………..
من درگیر رنجم بودم، با کلاس و موسیقی و کتاب کوشیدم پُرش کنم. شاید این دلیلی است که دیگر زمان و مکان و سال و ماهش یادم نمی یاد. ولی این مطلب باعث شد که بفهمم نمی شود سرت را بالا بگیری و بگویی رنجم رو با چیزی عوض کردم. چرا ؟ همه اون کارها، کلاسها و کتابها و شعرها همه اینها کم بود؟ آیا زنانه تر با رنجم باید برخورد می کردم، که جسمم تاب آن را داشته باشد؟ ذهنم و بدنم در هماهنگی با هم نبودند؟ این آلرژی که از رنجم به یادگار مانده این را نشان میدهد؟ تا مدتها این مشکل را به این دلیل نمی دانستم. ولی مدتی است به ریشه روانی بیماریهای جسمی فکر می کنم.
برای رنجمان چه می توانیم بکنیم:
برای رنجم چه می توانم بکنم؟ تا راضی شود؟ کاش یک پماد بود مثل پمادهایی که به اثر سوختگی می زنند و کم رنگش میکند تا به مرز محو شدن برسد. بپذیرم و با رنجم مبارزه نکنم. می توانم دیگرانی را که درگیر این ماجرا بودن، مستقیماً هدف پیامدهای رنجم نگیرم. می توانم در نتایج و تحلیل های کلی تری که رنج من را هم در بر می گیرد، شریکشان کنم، تا آنها هم یاد بگیرند .
بالاخره به مرور زمان کمرنگ می شود. بیانش کنم و به صورت خشم بیرون بریزمشان؟ انگشت تو چشم دیگرانی کنم که مسببش بودند؟ و چاره چیست؟: رنجِ دنیا، فکرِ عقبی، داغِ حرمان، دردِ دل. یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد (بیدل)
منبع: انسان شناسی و فرهنگ – نسیم خواجهزاده- برگرفته شده از داوید لو بروتون David Le Breton برگردان ناصر فکوهی
مقاله ای از ولفگانگ پاولی
برنده جایزه نوبل فیزیک در سال ۱۹۴۵ که به خاطر کشف قانون جدیدش به نام اصل انحصاری پاولی که مورد تشویق آلبرت انیشتین هم قرار گرفت, معروف است. پاولی می گوید : هر چیزی در جهان, ارتعاش مخصوص به خودش را دارد. همه الکترون ها دارای سه ویژگی هستند؛ سطح انرژی – چرخش – مدار. که فیزیکدان ها بر اساس این سه ویژگی, عدد کوانتوامی هر الکترون را محاسبه می کنند و به دست می آورند.
پاولی می گوید : هیچ دو الکترونی در جهان هستی دارای عدد کوانتوامی یکسانی نیست.
پاولی مثالی می زند و می گوید: سیبی را بر می داریم و از میان میلیاردها الکترونی که درون آن است، فقط یکی را انتخاب می کنیم. فرض کنید نام آن الکترون را بگذاریم “اریک”…. عدد کوانتوامی اریک عددی بسیار بسیار طولانی است، اما برای این که کارمان را ساده کنیم، فرض کنید آن عدد بزرگ 23 باشد.
پاولی ثابت کرد در هیچ کجای جهان هستی, حتی در ستاره ای در کهکشان, نه تنها هیچ سیب دیگری, بلکه هیچ شیئی دیگر پیدا نمی کنید که الکترونش عدد کوانتوامی 23 داشته باشد.
حال اگر دستمالی برداریم و سیب را برق بیندازم, از اصطکاک ایجاد شده, انرژی حاصل می شود و این انرژی عدد کوانتوامی اریک را ارتقا داده و به مثلا 26 می رساند و درست در همان لحظه تنها الکترونی که در جهان هستی با عدد کوانتوامی 26 بوده, دستخوش تغییر می شود.
جهان ما برای حفظ توازن خود , لحظه به لحظه آرایش خود را تغییر می دهد. پاولی با اثبات این موضوع جایزه نوبل فیزیک گرفت و گفت : اگر هر الکترونی دارای ارتعاش منحصر به فرد خود باشد, پس هر شیئی در جهان واجد ارتعاش مخصوص به خود است.
و اما نتیجه گیری : وقتی یک سیب با یک اصطکاک کوچک, تغییر پیدا می کند, بنابراین وقتی که من فرزندم را در آغوش می گیرم و می بوسم, و یا وقتی که همسرم را می بخشم… و یا وقتی که به همسایه ام ناسزا می گویم و یا وقتی که دست خودم را خارش می دهم…. در واقع دارم دستور زنجیره ای از تغییرات را به جهان هستی می دهم.
هر اندیشه ای که از ذهن ما می گذرد، الکترون هایی را در گستره جهان هستی به ارتعاش در می آورد و دستخوش تغییر می کند.
اندیشه فقط بر ماده تاثیر نمی گذارد، بلکه اندیشه خود ماده است.
غم و غصه مرا غمگین می کند و این بزرگ ترین اشتباهی است که در من اتفاق می افتد.
غم و اندوه باید مرا هشیارتر کند؛ چون وقتی زخمی می شویم، آگاه تر می شویم.
اندوه نباید بیچارگی را بیشتر کند. بنابراین رنج را تحمل نکنید، بلکه آن را دریابید … چون رنج کشیدن فرصتی است برای هوشیارتر شدن.
اگر به جای محبتی که با کسی کرده اید , از او بی مهری دیدید , ناامید از محبت کردن نشوید؛ چون برگشت آن را از فرد دیگری , در یک رابطه دیگر و در یک موضوع دیگر , خواهید ديد .
به خاطر همین می گویند علم بر آموزه های فلاسفه مهر تأیید می زند . چون فلاسفه همیشه معتقدند همه چیز در جهان هستی به هم مرتبط است. تمام انرژی هایی که از شما ساطع می شود به شما باز می گردد. مثبت باشید تا مثبت باز پس گیرید. این مطلب را جدی بگیریم و از کنارش به راحتی نگذریم.
در گستره ی کیهان هیچ اتفاقی بی دلیل و بی حکمت نیست. قوانین را بشناسیم و بر اساس قانون عمل کنیم. آن وقت جهان درون و بیرونمان به بهشتی وصف ناشدنی بدل خواهد شد.
(برگرفته از کتاب جهان هولوگرافیک نوشته مایکل تالبوت )
انسان شناسی درد و رنج
در آمدی بر انسانشناسی درد و رنج
Experiences of Pain
کتاب «تجربههای درد در میانه نابودی و نوزایی» – داوید لو بروتون
- این کتاب درباره تجربه درد است. گونهای که افراد درد را تجربه و احساس میکنند و درباره رفتارها و دگردیسیهایی که این پدیده به وجود میآورد. دغدغه ما آن بوده که تا حد ممکن به فردی که درد میکشد، نزدیک شویم تا بتوانیم با ابزارهای انسانشناختی او را درک کنیم.
- از این لحاظ کتاب حاضر را باید ادامهای از کتاب دیگر نگارنده، انسانشناسی درد به حساب آورد که به ویژه بر بعد اجتماعی فرهنگیِ درد تأکید داشت. از نخستین انتشار این کتاب، من پژوهشهای مربوط به آن را نه فقط در زمینه بیماری و تصادف بلکه در مورد رفتارهای مخاطرهآمیز جوانان، ورزشهای خطرناک، هنر بدنی یا در مناسک معاصر واژگونی (تعلیق) دنبال کردهام. این چهرههای گوناگون درد درک آن را به صورت گستردهتر ممکن کرد و تنوع قابل توجهی در احساس درد را در افراد نشان داد.
- مسئله دقیقاً بر سر آن است که پیوندهای میان درد و رنج را مشخص کنیم و به موازات آن، بفهمیم چرا بعضی از دردها فاقد رنج هستند و حتی میتوان گفت به تحققبخشیدن فرد به خویشتن و لذت نزدیک هستند. برای نمونه، دردهای داوطلبانه یا تجربهشده از خلال رفتارهای خطرناک یا مناسک قربانی، نسبت به دردهایی که مریض احساس میکند از جنس دیگری هستند.
- یک فرد ورزشکار، در یک ورزش خطرناک، یا حتی یک ورزشکار به طور کلی، که در حال رقابت یا تمرین است، مرد یا زنی است که میپذیرد درد را یکی از مواد اولیه کار خود به حساب بیاورد، تلاش میکند درد را رام کند و نگهدارد، او میداند که اگر «درون کار نرود» چهره مأیوسکنندهای از خود به جای خواهد گذاشت. اما آن شخصی که به سینه خود قلاب فرو میکند و آویزان میشود، بیشتر به دنبال خلسه یا یک تجربه معنوی است.
- در معبدی کاملاً متفاوت، تجربه زایمان، یک تناقض عجیب را نشان میدهد. برخی از زنان این درد را همچون رنجی غیرقابل تحمل احساس میکنند و برخی دیگر یک احساس فراموشنشدنی اما ابداً غیرقابل پیوند به مفهوم درد.
- در موارد دیگر برخی از افراد برای رسیدن به ارگاسم جنسی دست به تجربههای بیرحمانهای در رفتارهای سادومازوخیستی میزنند. درد همچون بازی عروسکهای تودرتوی روسی است، هر عروسکی را باز میکنی درونش عروسک کوچکتری قرار دارد. خلاصه آنکه چهرههای درد بیپایان هستند و امید من آن است که در اینجا به هریک بپردازم و درک کنیم چرا بعضی از تجربههای دردناک شخص را تخریب میکنند و بعضی نیز برعکس او را میسازند. بنابراین رابطهِ درد – رنج در مرکز مباحث این کتاب قرار دارد.
- اگر در فصول اولیه بحث بر سر نوعی از درد است که سبب رنجکشدن بیمار یا پیامدهای تصادف یا شکنجه میشود، در فصول دیگر ما دردهایی را بررسی خواهیم کرد که بیشتر به لذت نزدیک هستند یا به نوعی به تحققرسیدن شخصی و در آنجا به دنبال آن بودهایم که تناقض رابطه با درد را درک کنیم.
- شکی نیست که میتوان تحلیل را براساس مطالعه اشکال مختلف صوفیگری ادامه داد. مردان یا زنانی هستند که در این حوزهها خود را زیر فشار محرومیتها و زخمهایی قرار میدهند که به هیچ عنوان آنها را رنج نمیشمارند، بلکه این دردها را احساسهایی از لذت میدانند که به برکت آنها باور دارند به خدا نزدیک میشوند.
- درد یکی از دادههای موقعیت انسانی است، هیچکس نیست که بتواند برای همیشه از آن بگریزد و دیر یا زود به آن دچار میشود. زندگی بدون درد غیرقابل تصور است. درد به صورت موقت یا پایدار بنابر مورد ما را هدف میگیرد. اما حداکثر موارد درد نوعی ناراحتی چندساعته است که به محض پایانیافتن فراموشش میکنیم.
- درد همیشه به یک چارچوب مشخصی و اجتماعی ارجاع میدهد که بدان شکل بخشیده و محسوسش میکند. در زندگی روزمره این امری ناممکن است که هر روزی جایی از بدنمان درد نکند یا درد پشت، یک میگرن (سردرد)، یک درد شکمی، یک آنژین، یک پوسیدگی دندان، یک خراش، یک سوختگی، یک سکته قلبی و … این فهرست را که دردهای کوچک بیشمار در سراسر هستی ما را در بر میگیرد پایان نیست. و گاه، حتی برای درمان یک بیماری یا زخم بازهم باید درد کشید.
- درد همچون بیماری یا مرگ بهایی است که ما باید برای بعد کالبدی هستی خود بپردازیم. هر فردی ناچار است شکنندگی را در وجود خود بپذیرد، اما در عین حال زمانی که بدن او به سوی پیری و مرگ میرود، این امر خود شرطی برای چشیدن طعم جهان نیز برایش محسوب میشود.
- درد یک امتیاز است و یک تراژدی که موقعیت انسانی یا جانوری را رقم میزند. هرچند همه در آن مشترکند، تناقض آن در این پدیده است که همواره به صورتی کاملاً بیگانه برای خود ظاهر میشود. ما نمیتوانستیم پیش از اینکه این درد به سراغمان بیاید آن را تصور کنیم. و حتی زمانی که به سراغمان آمد نمیتوانستیم آن را بخشی از خودمان بدانیم.
- درد اغلب در زخمهای مشهود قابل احساس است و برعکس زخمهای سخت نامحسوس باقی میماند. اگر درد همچون تهدیدی برای تمامیت کالبدی از راه برسد هرگز به همان نسبت ضربهای که از آن خبر میدهد نیست. هرچند درد به ما کمک میکند تا از یک فرایند آسیبزا اطلاع بیابیم، اغلب جایی که باید از پیشرفت یک بیماری سخت که بسیار پیشرفته ما را مطلع کند، خبری از آن نیست، و اغلب در جایی خارج از ضرورت محافظت از بدن قرار میگیرد تا هستی ما را تخریب کند.
- بسیار پیش میآید که درد خود به بیماری بدل میشود که باید با آن مبازره کرد. برای یک بیمار سرطانی که در حال مرگ است این درد وحشتناک که با گونهای طنز سیاه هنوز میتوانیم به آن کارکرد دفاعی بدن نام دهیم چه حاصلی دارد؟ برای یک بیمار سیاتیک با درد مزمن چه سودی میتوان در یک حمله میگرن مطرح کرد؟ چگونه میتوان از درد یک اندام از دست رفته و خیالی که به صورتی متناقض هم ما را رنج میدهد و هم احساس اخلاقی قطع خود را به مثابه یک خاطره در ما زنده میکند، یا از درد یک زخم جوشخورده روی بافتهای بدن که همچنان ادامه دارد به عنوان یک کارکرد مفید نام برد؟ در یک کلام، درد یک بیماری است ولو آنکه در تشخیص و درمان آن بیماری و درمان یک فرد ضرورت داشته باشد.
- شاید به نظر برسد عدم وجود احساس درد به دلیل یک نقص مادرزاد، موفقیت باشد، اما بدون شک پیامدهای نبود احساس درد چندان مطلوب نیستند. فردی که دردی اخساس نکند دائماً مورد تهدید است. جنین فردی نمیتواند خطراتی که بدنش را تهدید می کنند، تشخیص دهد زیرا باید تاثیر آنها را به صورت درد احساس میکرده است. او ممکن است زخمی شود، یکی از اندام هایش ممکن است بشکند بی آنکه کمترین احساسی داشته باشد. بدین ترتیب او فردی خواهد بود که بدون هیچ احساس ناراحتی که یک سوپ داغ را سرمیکشد و دهان خود را خواهد سوزاند و یا با استخوان شکستهای در پا به راه رفتن ادامه میدهد. تنها یک آزار کارکردی میتواند او را به خود آورد. اگر دچار آپاندیسیت یا پیشرفت یک بیماری حاد شود، هیچ دردی را احساس نمیکند. البته عدم احساس درد به صورت مادرزاد پدیدهای بسیار نادر است، اما فرد را به صورت خطرناکی در معرض تهدید های بیرونی قرار داده و معمولاً سبب مرگ زودرس میشود. درد برای چنین فردی یک معما باقی میماند.
- جراحی داستان زنی را روایت میکند که کمی پیشتر او را عمل کرده بود. این زن در بیمارستان استراحت میکرد، زمانی که جراح به دیدارش میرود زن در دستشویی بود و یک مایع تیره از زیر در دستشویی بیرون میآید. او بیمار خود را در هم تنیده و در حالتی مییابد که دستش را درون شکم پارهشدهاش فرو کرده است. پزشک شگفتزده او را به تختش باز میگرداند و زخمها را پانسمان میکند. زن ناگهان از او میپرسد: این کار باید درد وحشتناکی داشته باشد، نه؟ میخواهم بگویم: اگر واقعاً این بدن من بود باید درد میکشیدم. اما هیچ حسی ندارم» و جراح میفهمد که زن در جستجوی درد بوده است.
- تناقض درد دقیقاً در آن است که به انسان حس زنده بودن میدهد. مرزی مشخص میان خود و جهان ترسیم میکند. فرد هرکجا که درد به سراغش بیاید، وجود دارد و اگر هیچ کجا دردی نکشد احساس میکند دیگر وجود ندارد.
- در جوامع ما از دوران بسیار گذشته نوعی دوگانگی میان بدن و جان (یا روان) وجود داشته است. در چنین حالتی درد فیزیکی و روانی به وجود میآید. دردی که به بدن ضربه میزند از رنجی که بر روان وارد میشود، جدا شدهاند. این تمایز که بدن را در برابر روان به مثابه دو واقعیت متمایز قرار میدهد، بدین ترتیب از فرد محصولی شبیه به کلاژ سورئالیستی میسازد. اما دوگانگی درد- رنج همچون دوگانگی بدن-روان بیپایه و اساس است. سرنوشت انسانی از ابتدا و به شکل بازگشتناپذیر، سرنوشتی بدنی بوده است.
- حتی دکارت با این دوگانه مؤثر بر درد سخن گفته است. در کتاب «تأملات» او توضیح میدهد که درد تأثیری نمیداشت اگر همچون ملوانی که در کشتی خود قرار گرفته درون بدن من جای نمیگرفت. زیرا اگر چنین نبود زمانی که بدن من زخمی میشد به خاطر آن دردی احساس نمیکردم، و تنها آن را درمییافتم همچون ملوانی که میبیند چیزی در کشتیاش از کار افتاده است. زیرا در واقع همه احساسهایی همچون گرسنگی، تشنگی، درد و غیره چیزی نیستند جز اشکالی آشفته از اندیشیدن که حاصل پیوند و آمیزش روان و بدن بوده و بدان وابستهاند. دکارت به عنوان یک انسان در بدن خود ذوب شده است، و بدون کالبدی که او را ساخته قابل تصور نیست. پزشکیِ درد دائماً با این دوگانگی برخورد میکند که آن را به یک دانش بدن و فرایندهایش و نه دانشی درباره انسان به طور کامل بدل میکند. گروهی از تقابلها که ناشی از بازنماییای دوگانه هستند اغلب نزدیک شدن به افراد دردمند را پیچیده میکند: تقابلهایی همچون کالبدی/ روحی؛ اندامی/ روانی؛ اندامی/ کارکردی؛ اندامی/ روانجسمانی؛ بدن/ جان یا روح؛ عینی/ذهنی؛ واقعی/ خیالی؛ و غیره. برای بسیاری از پزشکان تنها آن چیزی که با «بدن» امری «واقعی»، «امر اندامی»، «امر عینی» و … مربوط باشد ارزش علمی و پزشکی دارد. اما درد دقیقاً نوعی واژگونی این مقولات بیش از حد عقلانی است.
- فرد درمانگر البته ممکن است با درد به گونهای دیگر برخورد کند و هرگز فراموش نکند که بیمار چه خصوصیاتی دارد، اما برای پارادایم پزشکی بیماری یک تمامیت بیولوژیک جهانشمول است که خود را در گروهی از نشانههای بالینی بروز میدهد. این الگو فراتر از هرگونه استناد اجتماعی خارج از مکان و خارج از تاریخ شکل میگیرد. از این رو بیماری یا زخمها به گونهای تاریخ طبیعی و یک بیولوژی تقلیلشده به وسیله طبیعت مربوط میشود. برعکس برای انسانشناس پزشکی، علم پزشکی یک عملکرد فرهنگی است با شیوههای خاص تفسیر خود و روشهای خاص در درمان و اشکال بروز یا نشانههای بیماری.
- پزشکی بر نوعی بینش خاص از انسان و بدن او تکیه میزند و گونهای از بازنمایی جهان را ایجاب میکند. ولوآنکه این بازنمایی خود درون شبکهای از وارسیها، عقلانیتها، تأثیرگزاریها و غیره قرار میگیرد. این بازنمایی به دلایل بسیار دیگر حقیقتی در کنش نیست. پیشپاافتادهترین مسئله در این میان آن است که یک پزشک را نباید با پزشکی یکی گرفت و از این گذشته تحت درمان قراردادن یک بیمار متغیرهای بیشماری را درگیر میکند که میتوانند به صورت گستردهای بر رابطه و خود بیماری چه در ماهیت آن و چه در تحولش تأثیر بگذارد. به همین صورت فرد دردمند را نباید با درد یکی گرفت. انواع دیگر پزشکی از پارادایمهای متفاوتی استفاده میکنند و به صورتهای دیگر بیمار را در دست میگیرند.
- در زیست پزشکی، دو رویکرد به درد در رقابت با هم و با پیامدهای بسیار متفاوت برای بیمار مطرح شده است. نظریه خاصبودگی نوعی بازنمایی از بیماری است که در دورانی بسیار طولانی جنبه غالب داشت و بر آن بود که علت ایجادکننده یک بیماری یا یک درد نسبت مستقیمی با زخمی دارد که از خلال یک دستگاه عصبشناختی خاص به بدن وارد شده است. به این ترتیب دکارت درد را به عنوان یک نظام عصبی تعریف میکند که پوست را به مغز متصل میسازد. براساس این نظریه شعله آتش روی پوست گروهی از اعصاب را به ارتعاش درآورده و به واکنش مغز منجر میشود، همانگونه که اگر یک انسان در زیر یک برج ناقوس، طنابی را بکشد صدای ناقوس بلند میشود. این فرضیه صرفاً فیزیولوژیک، میراثی از دوگانگی دکارتی است، که با یک رویکرد پزشکی ارتباط دارد. رویکردی که هرگونه رابطه خاص بیمار را جز به مثابه روابطی بیاهمیت با گفتار و تاریخچه خاص او پنهان میکند تا بدین وسیله سازوکارهای بدنی به کار افتاده در بیماری را به دقت بررسی کند. به این ترتیب هر دردی دارای علتی خاص و احتمالاً شیوه درمانی خاصی برای پاسخ به آن است. از آنجا که بسیاری از بازنماییهای پزشکی فرد بیمار را در نظر نگرفته بلکه زنجیرههای فیزیولوژیک بیماری را درنظر میگیرند، این نظریه خاصبودگی با بسیاری موارد نامتعارف برخورد میکند که پزشکی آنها را به حساب نوعی حواشی که باید بعدها روشن شود میگذارد. از سوی دیگر از آنجا که احساس عصبشناختی احساسی غیرشخصی است، شدت درد باید متناسب با زخم باشد. چیزی که تجربه پزشکی نفی میکند بدون آنکه بتواند برای این امر نامتعارف توضیحی ارائه دهد.
- برعکس، نظریه “دروازه درد” که در سال ۱۹۶۵ مطرح شد، که طی آن به نفی مفهوم یک درد به صورت منحصراً حسی و مستقیماً متصل به مغز پرداخت. تجربه دردمندی در ابعاد مختلفی قابل بررسی است که در آنها دادههای عصبشناختی، دادههای شناختی و عاطفی را دربرگرفته و آنها را با تجربه گذشته بیمار درهم میآمیزد. نظریه انسان را بازسازی کرده و درد را به مثابه پدیدهای غیرشخصی و صرفاً عصبشناختی در نظر نمیگیرد؛ دروازهها در همه طول مسیرعصبی بازوبسته میشوند، سازوکارهای نظمهای متفاوتی برروی پیام دردمند تأثیر میگذارد و احساس آن را متفاوت میکند.
- همانگونه که قبلاً میگفتند «فرد در تمامیت وجودش» درد را با همه عمق تاریخچه شخصیاش احساس میکند و نه صرفاً در یک اندام که به بیولوژی آن تقلیل یافته است. بنابراین کنش علیه درد دیگر صرفاً امری مربوط به جراحی یا درمان دارویی نیست، این کنش صرفاً به دنبال آن نیست که با تأثیرگزاری بر فعالیتهای فیزیولوژیک با آنها مقابله کند بلکه منابع دیگری را به کار می اندازد میکند. برای این کار بیمار بدان تشویق میشود که به درمان خود کمک کند. به عبارت دیگر درجه رنج نه فقط تحت تأثیر دخالتهای پزشکی بلکه همچنین به وسیله فرایندهای معنایی استوارند که بر گفتار یا بر فنون بدنی همچون تخیلات ذهنی، خودآگاه درمانی، هیپنوتیزم، تمدد اعصاب، یوگا و غیره مشخص میشوند. اگر درد به وسیله دادههایی دریافت شود که امر فیزیولوژیک و امر روانی را درهم بیامیزند، وظیفه پزشک یا بیمار تنها واکنش نشاندادن براساس یک سازوکار که صرفاً مسئول احساس درد شمرده شود، نبوده، بلکه باید از منابع فردی استفاده کند؛ با این هدف که از طریق افزایش ابزارها مؤثرترین آنها را تشخیص دهد. در برابر تکثری که در دادههای هردردی با آن روبرو میشویم، هیچ اکسیری قابل تصور نیست، بنابراین توصیه میکنند برای مقابله با درد به صورت همزمان از روشهای منطقی درمان همراه با مهارتهایی استفاده شوند که به رشتههای گوناگونی تعلق دارند.
- ما به جایی رسیدیم که بپذیریم درد صرفاً ناشی از فعالشدن یک نظام واحد خاص در اعلام خطر نیست، بلکه خود تابعی از مجموعه مراقبتها درون یک پیشزمینه نظام عصبی است که یکپارچه و پیچیده عمل میکنند. بنابراین ضرورت دارد که از همه منابع قابل دسترس برای مقابله با درد استفاده کنیم تا بتوانیم به سیستم عصبی اجازه دهیم به سمت یک برنامه عملیاتی عادی و آزاد در این مقابله برود.
- نظریه دروازه درد به صورت قابل ملاحظهای پهنه روشهای قابل استفاده برای آرامشبخشیدن به درد را افزایش داده است. این نظریه در بخش بزرگی از خود شامل استناد به اشکالی از پزشکی میشود که با مراکز درد درگیر هستند. هرچند نظریه خاصبودگی به مثابه یک محور عملی پزشکی معاصر جایگاه خود را حفظ میکند. درد هرگونه دوگانگی میان فیزیولوژی و آگاهی، بدن و جان، فیزیک و روانشناسی، اندامی و روانشناسی را از میان برمیدارد و درهمآمیختگی این ابعاد را که متمایزشدنشان از هم صرفاً حاصل یک سنت درازمدت متافیزیکی در جوامع غربی ما بوده را نشان میدهد.
- درد صرفاً به یک اندام از موجود زنده مربوط نمیشود. درد صرفاً در بخشی از بدن یا در یک مسیر خاص عصبی جای نمیگیرد. بلکه فرد را در کلیتش هدف گرفته و رابطه او را با جهان تغییر میدهد و از این روست که درد یک رنج است. درد، پیش از معنا وجود ندارد زیرا در چنین صورتی باید آن را به مثابه صرفاً یک پدیده عصبی بدون آنکه فردی برای احساس کردنش وجود داشته باشد، در نظر گرفت.
- هیچ شاخص مشترکی میان درجه تغییر یک اندام یا یک کارکرد در بدن و شدت درد احساسشده وجود ندارد، به عبارت دیگر درد ترجمان ریاضی یک زخم نیست بلکه یک معنا یعنی یک رنج است و به همین علت براساس شبکهای از تفسیرهای ذاتی در فرد تفسیر میشود.
- انسان مغز خود نیست بلکه چیزی است که با اندیشه و هستی خود از خلال تاریخ شخصیاش به انجام میرسد. در این چارچوب، انجمن بینالمللی جامعهشناسی بر مطالعه درد ارائه میدهد، هرگونه ابهامی را رفع میکند و فراتر از دوگانگی نامبرده میرود. برای این کار درد را تجربهای حسی و عاطفی و نامطبوع به شمار میآورد که با یک زخم بافتی واقعی یا بالقوه پیوند خورده و یا با واژگانی به بیان درمیآید که چنین زخمی را توصیف میکند. این تعریف بر احساس سوژه تأکید دارد و بدین ترتیب است که نقطهنظر خود را بیان کرده و به گفتار خود اعتبار میبخشد. درد دیگر تنها یک احساس نیست بلکه همچنین عاطفهای است که اجازه میدهد مسئله معنا ظهور کرده و فراتر از این درد یک دریافت یعنی فعالیتی است برای رمزگشایی که ما بر خود انجام میدهیم و نه یک عکس برگردان ناشی از یک تغییر جسمانی.
- نظریه دروازه درد کلیدی است برای درک تکثر احساسهای دردآور، متغیرهای فرهنگی و اجتماعی آنها و فراتر از اینها درک کارایی فناوریهایی همچون هیپنوتیزم، روشهای آرامبخش، سوفرولوژِ، یوگا، تخیلات ذهنی و غیره. این نظریه همچنین از دادههای بسیار زیادی که از علوم انسانی برگرفته استفاده میکند.
- در ارتباط با موقعیت انسانی، درد صرفاً به ایجاد یک تأثیر بدنی اکتفا نمیکند. درد تنها تاریخچهای از نظام عصبی نیست. درد یک شی طبیعی نیست که بتوان آن را به انتزاع کشید. تشخیص دلایل درد به وسیله پزشک یا درمانگر سنتی بر نوعی از تفسیر تکیه میزند که خود بر پایه یک شاخه از اندیشه و نوعی مشاهده بالینی استوار شده است. بنابراین این تشخیص تنها به صورت جزیی میتواند تجربه بیمار را پوشش دهد. اما به هر حال برای اشراف پیدا کردن بر درد و تبیین گفتمانی در باره آن نخستین روش عینی کردن درد است. درک یک درد صرفاً حسی که بر پایه یک اندامبودگی «عینی» بناشده باشد و تنها از طریق آزمایشها و شیوههای تشخیص قابل ردیابی باشد، به یک ایدئولوژی عقلگرا و هراسناک استناد میدهد که بیمار پس از فروافتادن در دستان چنین پزشکانی گرفتار آن میشوند.
- در حالی که درد عینیای وجود ندارد، که با یک آزمایش پزشکی به تأیید رسیده باشد و بیماران آن را کمابیش از خلال فیلترهای اجتماعی- فرهنگی یا شخصی احساس کنند، چیزی که وجود دارد دردی خاص است که کیمیای تاریخ فردی و میزان شدت ضربهای که وارد میکند آن را برای بیمار قابل دریافت و بر او تأثیر میگذارد. سوژهای که رنج میبرد تنها کسی است که میتواند گستره درد خود را درک کند. تنها اوست که گرفتار چنین شکنجهای شده است، درد خود را به اثبات نمیرساند درد خود را به احساس میرساند.
- قدرت درد در تأثیرگزاری خاص فردی است که آن را احساس میکند. انسان درد خود را میسازد، همانگونه که بیماری خود را میسازد، همانگونه که عزای خود را میسازد، و این بسیار بیشتر از آن است که درد و بیماری و عزا را دریافت کند یا قربانی آنها شود.
- در میان احساس و عاطفه، ما دریافت را داریم. یعنی حرکتی از بازتابندگی و معنا که به فردی منتسب میشود که آن را احساس میکند، نوعی تأثیرپذیری در کنش. دردی که تنها به «بدن» مربوط باشد نوعی انتزاع است همچون رنجی که تنها یک رنج «اخلاقی» باشد. درد بدن را تخریب نمیکند بلکه فرد را فرومیپاشد. درد جریان زندگی روزمره را میشکند و رابطه با دیگران را تغییر میدهد. درد رنج است. اگر درد را یک مفهوم پزشکی به حساب بیاوریم، رنج را باید مفهومی برای سوژهای بدانیم که آن را احساس میکند.
- درد درون یک اندام یا کارکرد قرار نمیگیرد بلکه پدیدهای اخلاقی است. ما دردی فیزیکی نداریم که بازتابی در رابطه انسان با جهان نداشته باشد. درد دندان نه در دندان بلکه در زندگی است. این درد همه فعالیتهای انسان را تغییر میدهد حتی فعالیتهایی که بر آنها تأثیر میگذارد، این درد حرکات را دگرگون میکند و از خلال اندیشهها میگذرد: این درد تمامیت رابطه با جهان را در بر میگیرد.
- اگر درد تنها و با آرامش درون بدن باقی میماند، هیچ تأثیری بر زندگی روزمره نمیداشت، در این صورت نمیتوانستیم آن را با چنین شکلی تصور کنیم. اما درد به گونهای اجتنابناپذیر خود را به هستی انسان میکشاند. انسان از درد در همه ضخامت لایههای وجودیاش رنج میبرد. او دیگر نمیتواند خود را بازشناسد و اطرافیانش با شگفتی شاهد آنند که او دیگر خود نیست.
- درد «جایی برای تمایل به هیچ چیز باقی نمیگذارد»، زیرا انسان را از همه کارکردهای پیشینش جدا میکند و او را وامیدارد در کنار خودی زندگی کند که نمیتواند به آن بپیوندد، در نوعی به عزا نشستن برای خود.
- رنج عاملی است برای تعمیم اندام یا کارکرد به همه هستی شخص. اما اگر رنج را جزئی ذاتی از درد بگیریم، بنابر شرایط مختلف شدت یا ضعف بیشتری خواهد داشت. از این رو رنج تابعی است از معنایی که درد به خود میگیرد و با کلیتی نسبت دارد که حاصل خشونت تأمل شده است.
- یکی از آموزههای کتاب یعقوب آن است که رنج انسان بیشتر از آنکه از درد باشد، از حسی است که درد به تصاحب او درآورده است. البته از نگاه ما در اینجا تنها بعد انسانشناختی آن مطرح است، بدون آنکه بتوانیم بعد دینی یا معنوی آن را کنار بگذاریم. منظور یادآوری خطوط کلی این مطلب است. در ابتدا یعقوب یک انسان خوشبخت، ثروتمند، مهماننواز، محبوب و به شدت معتقد و عمیقاً مومن است. او در جهانی زندگی میکند که در پرتو خداوند پیشبینیپذیر است. اما پس از دستزدن با قماری با شیطان، خداوند بر آن میشود تا ایمان او را بیازماید. یعقوب ثروت و کودکان خود را از دست میدهد، به عزا درمیآید اما شکوهای نمیکند. گروهی از مصیبتها بر وی سرازیر میشود، تا هفت روز یعقوب سکوت میکند، زیرا تنها سکوت است که میتواند گستره مصیبتهای تحمیلشده بر او و به خصوص ورطه عظیمی که از تردید در او به وجود آمده است را پاسخ گوید. اما بیشتر از زخمهایش او از این نکته رنج میبرد که نمیتواند معنای این آزمون را درک کند. هیچ چیز در زندگی گذشتهاش به نظر او نمیتواند چنین مصایبی را توجیه کند. او هیچ گناهی را مرتکب نشده و در درک دینیاش از جهان، منطق آرامشبخشی که نسبت به عدالت در جهان دارد به زیر سئوال میرود: به باور او یک فرد معصوم نباید رنج بکشد. از این رو او برای شهادت دادن نسبت به این بیعدالتی و پرسش از خدا در اینباره از سکوت بیرون میآید و به زبان بازمیگردد تا رنج خود را قابل ارتباط کند. در اینجا متن به صورتی متناقض گفتار او را به «زوزهکشیدنهای حیوانی وحشی» تشبیه میکند. دوستانش به نزد او میآیند اما این امر به او آرامش نمیدهد. حضور آنها و رویکرد کوتهبینانهشان به مثابه مدافعان کورکورانه معبد خدایی در برابر ظهور امر نو بر رنج وی میافزاید. همدردی آنها تأثیری بر اعتقاد یعقوب ندارد که فکر میکند رنجهایش توجیهپذیر و شایسته او نیستند. دوستانش که سگهای محافظ یک راستکیش ارتدوکسی ناتوان به درک واقعه رنجی توجیهناپذیرند، به هیچ عنوان تحمل نمیکنند که کوچکترین استثنایی بر قانونی که به خدا منسوب شده وارد شود. زیرا در چنین حالتی همه بنایی که آنها برای خود ساختهاند فرومیپاشد. یعقوب لزوماً یک گناهکار است، شاید هم پسرانش گناهکار بودند، شاید هم بدون آنکه بداند گناهی مرتکب شده است. آنان چندان به فکر رنج دوست خود نیستند و هرگونه تلاشی برای پیداکردن منشأ گناهکار بودن او برای آنان توجیهپذیر است، زیرا به آنها کمک میکند از چنین تناقض سختی در دفاع از بیگناهی او رهایی یابد.
- هر درد یا هر بیماری از نظر آنها مجازاتی به جاست برای گناهی که نسبت به خداوند به ارتکاب درآمده باشد. به رغم استدلالهای یعقوب آنها با سرسختی این فکر را که رنجی میتواند بدون دلیل به سراغ کسی بیاید را رد میکند. آنها حاضر نیستند درد او را بر عهده بگیرند، اشتباه از آن اوست. آنها او را زیر فشار میگذارند که اعتراف کند. این صحنه به یک محاکمه بدل میشود، آنها هم چون دادستانهایی میگردند که تلاش میکنند متهم را به حرف دربیاورند. سخن آنها نه برای همدردی بلکه برای اتهامزدن است، و از این رو یعقوب بازهم رنج بیشتری میبرد: تا چه زمانی میخواهید مرا عذاب دهید و با کلماتتان تخریبم کنید؟ آنها سرانجام در جایگاهی قرار میگیرند که یعقوب در زمان گذشته با همان کلمات بیهوده تلاش به آرامش بخشیدن به آنها داشت. او خود اکنون به یک قربانی بدل شده و از درون دشمنی دوستان خویش را احساس میکند. ظاهراً چیزی در قانون الهی نقص دارد. افسردگی او تا به حدی است که زبانش را رها میکند: ساکت باشید! من هستم که سخن خواهم گفت هرچه میخواهد بشود. بدینسان گوشتم را به لای دندانهایم خواهم گرفت.
- رنج یعقوب بیشتر ناشی از درک این آزمون است که بر سر او فرود آمده و به نظرش حق او در برابر خدایی که به او وفادار بوده، نیست. ایمان او در برابر این امر دلبخواهانه به لرزش درآمده است. با وجود آنکه هنگامی که خداوند بر او ظاهر میشود بدون آنکه دلایل دردهایی که او میکشد را به او اعلام کند. یعقوب نشان میدهد که این دردها بیحاصل نبودهاند. او در حد و قیاس خداوند نیست و بنابراین نمیتواند از پروردگار حسابی بخواهد. اما خداوند با یعقوب همدردی میکند و او از دوستانش گله میکند که خواست خدا و درد او را در منطق یک مجازات یا یک تزکیه روح قرار دادند. بدین ترتیب اعتماد او به جهان بازمیگردد. هرچند خداوند دلایل رنجکشیدن او را به وی بازنگفته است، او از این پس میداند که این رنج معنایی دارد. و همین امر او را سبک میکند.
- بنابراین رنج او بیشتر از آنکه ناشی از دردش باشد ناشی از عدم درکش از دلایلی است که خداوند بر او چنین غضب کرده است. یعقوب بر خلاف سنتی که اغلب در مسیحیت جاافتاده است مردی صبور و مطیع نیست و در برابر این آزمون با شورمندی مقاومت میکند. در واقع همه سفر یعقوب روایتی است از یک شورش، فراخوانی پرشور به احساس، اما احساسهایی که هرگز ایمان وی را به این که روزی پاسخی خواهد یافت زایل نمیکند. او سرانجام زمانی که رنجش درون گفتار خداوند از میان میرود میگوید: من گله خود را بازمیستانم. در این لحظه از روایت دردها و بیماریها هنوز پابرجا هستند اما دیگر قابل تحمل شدهاند. یعقوب سرانجام دست از عدالتی که بر روی زمین وجود دارد، برمیکشد تا به عدالتی که در گذار هستی وجود دارد ایمان بیاورد. خداوند پاسخ مستقیم به او نداده اما به او امکان داده است که درک کند دلیلی هست که رفتار خدایی را توجیه میکند، دلیلی برای یعقوب دستنیافتنی و چنین است که یعقوب ایمان خود را بازمییابد. خداوند او را به حاکمیت پیشینش بازمیگردد.
- اینجا البته میتوان خوانشی انسانشناختی داشت؛ خداوند چهرهای از معناست و بنابرآنکه درباره درد یعقوب چیزی بگوید یا ساکت بماند و بدون آنکه بر زخمهای او نمکی بپاشد، او را به آرامش میرساند یا بر دردش میافزاید.
- علم روانکاوی درد فیزیکی را از درد روانی جدا نمیکند، و آنها را در یک بعد قرار میدهد. فروید از واژه Pain استفاده میکند که هم برای مختصات «فیزیکی» و هم به مشخصات «اخلاقی» درد کاربردپذیر است. او از واژه Souls’ Pain در زمانی استفاده میکند که منظورش بیشتر تأکید بر یک درد روانی باشد. برعکس او از واژهSuffer که به رنج «اخلاقی» اشاره دارد استفاده نمیکند.
- برای فروید درد نوعی واکنش است به از دست دادن قاطعیتی در هستی از خلال نوعی فروشکستن درونی: یک عزا، یک جدایی یا یک شکستگی در بدن. بدین ترتیب هر نوع انرژی فردی که رنج میبرد در بازنمایی این گسستگی متمرکز شده یا ناپدید میشود. کمرنگ شدن واژه فعل درد کشیدن در زبان فرانسه Douleur یا Pain به سود فعل رنج یا دردکشیدن Souffrir یا Suffer . در نهایت پاسخی است به نوعی مکاشفه زبانی، ناممکن بودن تمایز میان «درد فیزیکی» یا «درد روانی» در رابطه با جهان.
- همواره رنج است که بر من «ایگو» ضربه وارد کرده و چیزی از او میکاهد. و زمانی که مقاومت فرد پشت سر گذاشته میشود، همه انرژی او معطوف دردی میشود که میکِشد. رنج تماماً او را درون خود فرو میبرد و از «من» بیرون میراند و وی را تبدیل به زائدهای میکند از نقطه دردناک، بدین ترتیب جهان بیرونی برای او بیتفاوت میشود.
- درمورد درد بدنی، انرژی زیادی به کار میرود که باید آن را نوعی خودشیفتگی نسبت به مکان درد در کالبد به حساب آورد، توجهی که دائماً افزایش یافته و میتوان گفت «من» را تخلیه میکند. درد نوعی تلاش برای انقباض است که در آن واحد هم جسمانی و هم نمادین بوده و به گرد نقطه دردناک در بدن متمرکز است. تنشی بیفایده از نوعی دفاع نامناسب که سوژه را از توان میاندازد. هر اندازه رنج شدت بیشتری دارد رابطه با جهان را بیشتر کاهش داده و چشماندازها را بیشتر مسدود میکند. بدین ترتیب فرد تماماً بر نقطه درد متمرکز میشود.
- درد همواره در یک رنج مستتر است، درد بلافاصله تبدیل به یک عذاب میشود به نوعی تعرض کمابیش سخت و غیرقابل تحمل. رنج پژواکی است درونی از یک درد و به نوعی مقیاسی ذهنی از آن. رنج همان چیزی است که انسان با درد خود میکشد، رنج رفتارهای فرد را در دست خود میگیرد، یعنی سبب میشود که یا او تسلیم شود و یا در برابر فرایند دردآور مقاومت کند؛ و بدین ترتیب منافع فیزیکی یا اخلاقی او را وادار به وارد شدن در این آزمون میکند.
- رنج را به هیچ عنوان نمیتواند نوعی تداوم ساده از یک تغییر اندامی به شمار آورد. بلکه باید آن را یک فعالیت حسی برای انسانی دانست که درد میکشد. اگر رنج را نوعی زمینلرزه حسی به حساب آوریم میزان ضربهای که وارد میکند همواره در نسبتی مستقیم با رنجی است که به وجود میآورد، یعنی حسی که بیدار میکند. درد شامل «تأثیرات محسوسی است که در اندامهای خاصی از بدن و یا در کل بدن احساس میشوند و واژه رنج تأثیرات آشکاری بر بازتابندگی دارد، بر زبان، بر رابطه با خود، بر رابطه با دیگری، بر رابطه با معنا، بر پرسمان.
- درد را نمیتوان به یک گرتهبرداری Décalquer یاDecal یا عکس برگردانی از آگاهی نسبت به یک شکست اندامی به حساب آورد، درد بدن و معنا را در هم میآمیزد. درد جسمانیشدن و معنایافتن است. درد برای فرد نوعی رودررویی با واقعه بدنی در سطح معنا و ارزش است. احساس نوعی ثبت عاطفی نیست، بلکه پژواکی در خود از تعرضی واقعی یا نمادین است. احساس جهان، حتی درد، نوعی دیگر از اندیشیدن جهان است نوعی دیگر از تبدیل کردن امر حسی به امر قابل درک.
- تجربه انسانی بیش از هرچیز به معانیای برمیگردد که به کمک آنها جهان زیستشده را درک میکند، چرا که این جهان به شکل دیگری قابل درک نیست. تأثیرپذیری عاطفی همواره در ابتدا در قالب احساس درد ظاهر میشود، و همین تأثیرپذیری است که شدت درد و طنین آن را اندازهگیری میکند. هر دردی یک معنا و یک عاطفه را به کار میاندازد.
کتاب « تجربههای درد در میانه نابودی و نوزایی » – داوید لو بروتون David Le Breton برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور
منبع: انسان شناسی و فرهنگ
Expériences de la Douleur ,David Le Breton, Éditions Métailié, 2010
o داوید لو بروتون، استاد دانشگاه استراسبورگ و عضو موسسه دانشگاهی فرانسه، یکی از مهم ترین متخصصان جهانی پدیده بدن انسان به مثابه یک برساخت اجتماعی است و کتاب های بسیار زیادی در این زمینه دارد. لو بروتون، از اعضای غیر ایرانی شورای عالی موسسه انسان شناسی و فرهنگ است. کتاب « تجربههای درد در میانه نابودی و نوزایی » یکی از مهم ترین منابع علمی درباره بررسی اجتماعی و انسان شناختی این پدیده است که در آن واحد میتواند هم برای متخصصان اجتماعی به کار آید و هم برای کنشگران حوزه های پزشکی. در این کتاب لوبروتون بررسی جامعی درباره این پدیده از ابعاد گوناگون انجام داده است و نشان می دهد که چگونه کنشگران در فرهنگ ها و محیط های اجتماعی متفاوت، پدیده درد را، نه به یک صورت حسس و دریافت می کنند، نه آن را به شکل و محتوای یکسانی به بیان در می آورند؛ و چگونه باید در برخورد با این پدیده به امر فرهنگی و اجتماعی توجهی عمیق داشت.
روانشناسی رنج
درمان اساسی یا درمان از راه یادآوری و تکرار صحنه های کودکی
دکتر آرتور جانوف (آنو)
رنج و عشق