7

سرِ شب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچۀ اطاقم به بیرون نگاه کردم؛ یک درخت خشک سیاه و دَرِ دکانِ قصابی که تخته کرده بودند پیدا بود. سایه‌های تاریک درهم مخلوط شده بودند. حس می‌کردم که همه چیز تهی و موقت است. آسمانِ سیاه و قیر‌اندود مانند چادر کهنۀ سیاهی بود که بوسیلۀ ستاره‌های بی‌شمار درخشانْ سوارخ سوراخ شده باشد. در همین وقت صدای اذان بلند شد؛ یک اذان بی‌موقع بود؛ گویا زنی ­شاید آن لکاته­ مشغول زائیدن بود، سرِ خشت رفته بود. صدای نالۀ سگی از لابلای اذان صبح شنیده می‌شد. من با خودم فکر کردم: «اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارۀ من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد! شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!».

دراین‌وقت صدای یک‌دسته گزمۀ مست از توی کوچه بلند شد که می‌گذشتند و شوخی‌های هرزه با هم می‌کردند. بعد دسته‌جمعی زدند زیر آواز و خواندند: «بیا بریم تا می‌ خوریم، شراب ملک ری خوریم، حالا نخوریم کی خوریم»؟ من هراسان خودم را کنار کشیدم، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می‌پیچید، کم‌کم صدایشان دور و خفه شد. نه، آنها با من کاری نداشتند، آنها نمی‌دانستند. …

دوباره سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت. من پیه‌سوز اطاقم را روشن نکردم؛ خوشم آمد که در تاریکی بنشینم. تاریکی، این مادۀ غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش می‌کند، من به آن خو گرفته بودم. در تاریکی بود که افکار گمشده، ترس‌های فراموش‌شده، افکار مهیب باورنکردنی که نمی‌دانستم در کدام گوشۀ مغزم پنهان شده بود، همه از سر نو جان می‌گرفت، راه می‌افتاد و به من دهن‌کجی می‌کرد. کنج اطاق، پشت پرده، کنار در، پر از این افکار و هیکل‌های بی‌شکل و تهدیدکننده بود. آنجا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود، تکان نمی‌خورد، نه غمناک بود و نه خوشحال، هر دفعه که برمی‌گشتم توی تخم چشمم نگاه می‌کرد. با صورت او آشنا بودم، مثل این بود که در بچگی همین صورت را دیده بودم. یکروز سیزده‌بدر بود، کنار نهر سورن، من بابچه‌ها سرمامک بازی می‌کردم، همین صورت بنظرم آمده بود که با صورت‌های معمولی دیگر که قد کوتاه و مضحک و بی‌خطر داشتند، به من ظاهر شده بود، صورتش شبیه همین مرد قصاب روبروی دریچۀ اطاقم بود. گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و او را زیاد دیده بودم! گویا این سایۀ هم‌زاد من بود و در دایرۀ محدود زندگی من واقع شده بود. …

همین‌که بلند شدم پیه‌سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خودبه‌خود محو و ناپدید شد. رفتم جلوی آینه بصورت خودم دقیق شدم، تصویری که نقش بست به‌نظرم بیگانه آمد. باورنکردنی و ترسناک بود. عکس من قویتر از خودم شده بود و من مثل تصویر روی آینه شده بودم. به‌نظرم آمد نمی‌توانم تنها با خودم در یک اطاق بمانم. می‌ترسیدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می‌شوند. اما دستم را بلند کردم، جلوی چشمم گرفتم تا در چالۀ کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم. اغلب حالت وحشت برایم کیف و مستی مخصوصی داشت بطوری که سرم گیج می‌رفت و زانوهایم سست می‌شد و می‌خواستم قی بکنم. ناگهان ملتفت شدم که روی پاهایم ایستاده بودم. این مسئله برایم غریب بود، معجز بود. چطور من می‌توانستم روی پاهایم ایستاده باشم؟ به‌نظرم آمد اگر یکی از پاهایم را تکان می‌دادم تعادلم ازدست می‌رفت، یک نوع حالت سرگیجه برایم پیدا شده بود. زمین و موجوداتش بی‌اندازه از من دور شده بودند. بطور مبهمی آرزوی زمین‌لرزه یا یک صاعقۀ آسمانی میکردم برای اینکه بتوانم مجدداً در دنیای آرام و روشنی بدنیا بیایم.

وقتی که خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خودم گفتم : «مرگ … مرگ…». لب‌هایم بسته بود، ولی از صدای خودم ترسیدم. اصلاً جرات سابق از من رفته بود، مثل مگس‌هایی شده بودم که اول پائیز به اطاق هجوم می‌آوردند، مگس‌هایی خشکیده و بی‌جان که از صدای وِز‌وِزِ بال خودشان می‌ترسند. مدتی بی‌حرکت یک گله دیوار کز می‌کنند، همین‌که پی می‌برند که زنده هستند خودشان را بی‌محابا به ‌در‌و‌دیوار می‌زنند و مردۀ آنها در اطراف اطاق می‌افتد.

پلک‌های چشمم که پایین می‌آمد یک دنیای محو جلوم نقش می‌بست؛ یک دنیایی که همه‌اش را خودم ایجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق می‌داد؛ در هر صورت خیلی حقیقی‌تر و طبیعی‌تر از دنیای بیداریم بود؛ مثل اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت؛ زمان و مکان تأثیر خود را از دست می‌دادند. این حس شهوت کشته شده که خواب زاییدۀ آن بود زاییدۀ احتیاجات نهایی من بود، اشکال و اتفاقات باورنکردنی ولی طبیعی جلو من مجسم میکرد؛ و بعد ازآنکه بیدار می‌شدم در همان دقیقه هنوز به وجود خودم شک داشتم، از زمان و مکان خودم بی‌خبر بودم؛ گویا خواب‌هایی که می‌دیدم همه‌اش را خودم درست کرده بودم و تعبیر حقیقی آنرا می‌دانسته‌ام.

از شب خیلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان دیدم در کوچه‌های شهر ناشناسی که خانه‌های عجیب و غریب به‌اشکال هندسی، منشور، مخروطی، مکعب با دریچه‌های کوتاه و تاریک داشت و به‌ در‌و‌دیوار آنها بتۀ نیلوفر پیچیده بود، آزادانه گردش می‌کردم و براحتی نفس می‌کشیدم. ولی مردم این شهر به مرگ غریبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند، دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایین آمده بود. به هرکسی دست می‌زدم سرشکنده میشد می‌افتاد.

جلو یک دکان قصابی رسیدم، دیدم مردی شبیه پیرمرد خنزر‌پنزری جلو خانه‌مان شال گردن بسته بود و یک گزلیک در دستش بود و با چشم‌های سرخ مثل اینکه پلک آنها را بریده بودند به من خیره نگاه می‌کرد. خواستم گزلیک را از دستش بگیرم، سرشکنده شد به زمین افتاد. من از شدت ترس پا گذاشتم به فرار. در کوچه‌ها می‌دویدم؛ هرکسی را می‌دیدم سرجای خودش خشک شده بود. می‌ترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم. جلو خانه پدرِ زنم که رسیدم برادرِ زنم ­برادرِ کوچک آن لکاته­ روی سکو نشسته بود؛ دست کردم از جیبم دو تا کلوچه درآوردم، خواستم به دستش بدهم ولی همین‌که او را لمس کردم سرشکنده شد به زمین افتاد. من فریاد کشیدم و بیدار شدم.

هوا هنوز تاریک‌روشن بود،خفقان قلب داشتم، بنظرم آمد که سقف روی سرم سنگینی می‌کرد، دیوارها بی‌اندازه ضخیم شده بود و سینه‌ام می‌خواست بترکد. دید چشمم کدر شده بود. مدتی بحال وحشت‌زده به تیرهای اطاق خیره شده بودم، آنها را می‌شمردم و دوباره از سرِ نو شروع می‌کردم. همین‌که چشمم را به هم فشار دادم صدایی درآمد. ننه‌جون آمده بود اطاقم را جارو بزند، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه، من رفتم بالاخانه جلو کرسی نشستم، از آن بالا پیرمرد خنزر‌پنزری جلو اطاقم پیدا نبود، فقط از ضلع چپ، مرد قصاب را می‌دیدم، ولی حرکات او که از دریچۀ اطاقم ترسناک، سنگین، سنجیده بنظرم می‌آمد ازاین بالا مضحک و بیچاره جلوه می‌کرد، مثل چیزی که این مرد نباید کارش قصابی بوده باشد و بازی درآورده بود. یابوهای سیاه لاغر را که دوطرف‌شان دو تا لشِ گوسفند آویزان بود و سرفه‌های خشک و عمیق می‌کردند آوردند. مرد قصاب دست چربش را به سبیلش کشید، نگاه خریداری به گوسفندها انداخت و دو تا از آنها را به‌زحمت برد و به چنگک دکانش آویخت. روی ران گوسفندها را نوازش می‌کرد. لابد دیشب هم که دست به تن زنش می‌مالید یاد گوسفندها می‌افتاد و فکر می‌کرد که اگر زنش را می‌کشت چقدر پول عایدش می‌شد!

جارو که تمام شد به اطاقم برگشتم و یک تصمیم گرفتم ­تصمیم وحشتناک: رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته‌استخوانی را که داشتم از توی مِجری درآوردم، با دامن قبایم تیغۀ آنرا پاک کردم و زیر متکایم گذاشتم. این تصمیم را از قدیم گرفته بودم. ولی نمی‌دانستم چه در حرکات مرد قصاب بود وقتی که ران گوسفندها را تکه‌تکه می‌بریدند، وزن می‌کرد، بعد نگاه تحسین‌آمیز می‌کرد که من هم بی‌اختیار حس کردم که می‌خواستم از او تقلید بکنم. لازم داشتم که این کیف را بکنم. از دریچۀ اطاقم میان ابرها یک سوراخ کاملاً آبی عمیق روی آسمان پیدا بود. بنظرم آمد برای اینکه بتوانم به آنجا برسم باید از یک نردبان خیلی بلند بالا بروم. روی کرانۀ آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ‌آلود گرفته بود، به‌طوری‌که روی همۀ شهر سنگینی می‌کرد. یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود. نمی‌دانم چرا من بطرف زمین خم می‌شدم! همیشه دراین هوا بفکر مرگ می‌افتادم. ولی حالا که مرگ با صورت خونین و دست‌های استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود، حالا فقط تصمیم گرفته بودم که این لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگوید «خدا بیامرزدش، راحت شد!»

در این وقت از جلو دریچۀ اطاقم یک تابوت می‌بردند که رویش را پارچۀ سیاه کشیده بودند و بالای تابوت شمع روشن کرده بودند. صدای «لااله‌الاالله» مرا متوجه کرد. همۀ کاسب‌کارها و رهگذران از راه خودشان برمی‌گشتند و هفت قدم دنبال تابوت می‌رفتند. حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت. ولی پیرمردِ بساطی از سرِ سفرۀ خودش جُم نخورد. همۀ مردم چه صورت جدی به خودشان گرفته بودند! شاید یاد فلسفۀ مرگ و آن دنیا افتاده بودند! دایه‌ام که برایم جوشانده آورد دیدم اخمش درهم بود، دانه‌های تسبیح بزرگی که دستش بود می‌انداخت و با خودش ذکر میکرد. بعد، نمازش را آمد پشت در اطاق من به کمرش زد و بلند‌بلند تلاوت می‌کرد «اللهم، اللهم …».

مثل اینکه من مأمور آمرزش زنده‌ها بودم! ولی تمام این مسخره‌بازی‌ها در من هیچ تاثیری نداشت. برعکس کیف میکردم که رجاله‌ها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی می‌کردند. آیا اطاق من یک تابوت نبود؟ رخت‌خوابم سردتر و تاریک‌تر از گور نبود؟ رخت‌خوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت بخوابیدن می‌کرد. چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم. شب‌ها بنظرم اطاقم کوچک می‌شد و مرا فشار می‌داد. آیا در گور همین احساس را نمی‌کنند؟ آیا کسی از احساسات بعد ازمرگ خبر دارد؟

اگر چه خون در بدن می‌ایستد و بعد از یک شبانه‌روز بعضی از اعضای بدن شروع به تجزیه شدن می‌کنند ولی تا مدتی بعد از مرگ موی سر و ناخن می‌روید. آیا احساسات هم بعد از ایستادنِ قلب از بین می‌رود و یا تا مدتی از باقیماندۀ خونی که در عروق کوچک هست زندگی مبهمی را دنبال می‌کنند؟ حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده‌اند! پیرهائی هستند که با لبخند می‌میرند، مثل اینکه بخواب می‌روند، و یا پیه‌سوزی که خاموش می‌شود. اما یک نفر جوانِ قوی که ناگهان می‌میرد و همۀ قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ می‌جنگد چه احساسی خواهد داشت؟

بارها بفکر مرگ و تجزیۀ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید، برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم. از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل‌ناپذیر بود. گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دست‌های دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همۀ ذراتِ تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو‌دستی نگاه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تنِ رجاله‌ها نروند. گاهی فکر می‌کردم آنچه را که می‌دیدم، کسانی که دم مرگ هستند آنها هم می‌دیدند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود؛ از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس می‌کردم. تنها چیزی که از من دلجوئی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیائی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه دردِ من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک‌دسته آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش، چار‌وادار و چشم و دل گرسنه بود؛ برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنۀ جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دُم می‌جنباند، گدائی می‌کردند و تملق می‌گفتند. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. نه، من احتیاجی به دیدنِ این‌همه دنیاهای قی‌آور و اینهمه قیافه‌های نکبت‌بار نداشتم. مگر خدا آنقدر ندیده‌بدیده‌بود که دنیاهای خودش را بچشم من بکشد؟ اما من تعریف دروغی نمی‌توانم بکنم و در صورتی‌که دنیای جدیدی را باید طی کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می‌داشتم؛ بدون زحمت نفس می‌کشیدم؛ و بی‌آنکه احساس خستگی کنم، می‌توانستم در سایۀ ستون‌های یک معبد لینگم برای خودم زندگی را به سر ببرم. پرسه می‌زدم بطوری که آفتاب چشمم را نمی‌زد، حرف مردم و صدای زندگی گوشم را می‌خراشید.

هرچه بیشتر در خودم فرو می‌رفتم، مثل جانورانی که زمستان در یک سوراخ پنهان می‌شوند، صدای دیگران را با گوشم می‌شنیدم و صدای خودم را در گلویم می‌شنیدم. تنهایی و انزوائی که پشت سرم پنهان شده بود مانند شب‌های ازلی غلیظ و متراکم بود، شب‌هائی که تاریکی چسبنده، غلیظ و مسری دارند و منتظرند روی سر شهرهای خلوت که پر از خواب‌های شهوت و کینه است فرود بیایند. ولی من در مقابل این گلوئی که برای خودم بودم بیش از یک نوع اثبات مطلق و مجنون چیز دیگری نبودم. فشاری که در موقع تولیدمثلْ دو نفر را برای دفع تنهایی به هم می‌چسباند در نتیجۀ همین جنبۀ جنون‌آمیز است که در هرکس وجود دارد و با تأسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل می‌شود….

تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید! حضور مرگ همۀ موهومات را نیست و نابود می‌کند. ما بچۀ مرگ هستیم و مرگ است که ما را ازفریب‌های زندگی نجات می‌دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند. در سن‌هائی که ما هنوز زبان مردم را نمی‌فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‌کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم. و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره می‌کند. آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به‌قدری در فکر غوطه‌ور بشود که از زمان و مکان خودش بی‌خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را می‌کند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است.

در این رخت‌خوابِ نمناکی که بوی عرق گرفته بود وقتی که پلک‌های چشمم سنگین می‌شد و می‌خواستم خودم را تسلیم نیستی و شب جاودانی بکنم همۀ یادبودهای گمشده و ترس‌های فراموش‌شده‌ام از سرِ نو جان می‌گرفت­ ترس اینکه پرهای متکا تیغۀ خنجر بشود؛ دگمۀ ستره‌ام بی‌اندازه بزرگ به اندازۀ سنگ آسیا بشود؛ ترس اینکه تکه نان لواشی که به زمین می‌افتد مثل شیشه بشکند؛ دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد روغن پیه‌سوز به زمین بریزد و شهر آتش بگیرد؛ وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد؛ دلهرۀ اینکه پیرمرد خنزر‌پنزری جلو بساطش به خنده بیفتد و آنقدر بخندد که جلو صدای خودش را نتواند بگیرد­؛ ترس اینکه کرم توی پاشویۀ حوض خانه‌مان مار هندی بشود؛ ترس اینکه رخت‌خوابم سنگ‌قبر بشود و به وسیلۀ لولا دور خودش بلغزد مرا مدفون بکند و دندان‌های مرمر به‌هم قفل بشود؛ هول و هراس اینکه صدایم ببرد و هرچه فریاد بزنم کسی به دادم نرسد.

من آرزو می‌کردم که بچگی خودم را بیاد بیاورم، اما وقتی که می‌آمد و آنرا حس می‌کردم مثل همان ایام سخت و دردناک بود! سرفه هائی که صدای سرفۀ یابوهای سیاه لاغر جلو دکان قصابی را می‌داد، اجبار انداختن خلط و ترس اینکه مبادا لکۀ خون در آن پیدا بشود­ خون این مادۀ سیال ولرم و شورمزه که از تهِ بدن بیرون می‌آید که شیرۀزندگی است و ناچار باید قی کرد؛ و تهدید دائمی مرگ که همۀ افکار او را بدون امید برگشت لگدمال می‌کند و می‌گذرد بدون بیم و هراس نبود.

زندگی با خونسردی و بی‌اعتنائی صورتک هرکسی را به خودش ظاهر می‌سازد؛ گویا هرکسی چندین صورت باخودش دارد! بعضی‌ها فقط یکی از این صورتک‌ها را دائما استعمال می‌کنند که طبیعتاً چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد. این‌دسته صرفه‌جو هستند. دستۀ دیگر صورتک‌های خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه می‌دارند؛ و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می‌دهند ولی همین‌که پا‌به‌سن گذاشتند می‌فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و بزودی مستعمل و خراب می‌شود؛ آنوقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون می‌آید.

نمی‌دانم دیوارهای اطاقم چه تأثیر زهر‌آلودی با خودش داشت که افکار مرا مسموم می‌کرد! من حتم داشتم که پیش از مرگ یک نفر دیوانه زنجیری در این اطاق بوده؛ نه تنها دیوارهای اطاقم بلکه منظرۀ بیرون، آن مرد قصاب، پیرمرد خنزر‌پنزری، دایه‌ام، آن لکاته، و همۀ کسانی که می‌دیدم و همچنین کاسۀ آشی که تویش آشِ جو می‌خوردم، و لباس‌هائی که تنم بود، همۀ اینها دست‌به‌یکی کرده بودند برای این افکار را در من تولید بکنند.

چند شب پیش همین‌که در شاه‌نشین حمام لباس‌هایم را کندم افکارم عوض شد. استاد حمامی که آب روی سرم می‌ریخت مثل این بود که افکار سیاهم شسته می‌شد. در حمام سایۀ خودم را بر دیوار خیسِ عرق کرده دیدم. دیدم من همان‌قدر نازک و شکننده بودم که ده سال قبل وقتی که بچه بودم، درست یادم بود سایۀ تنم همین‌طور روی دیوارِ عرق کردۀ حمام می‌افتاد. به تن خودم دقت کردم؛ ران، ساق‌پا و میان‌تنم یک حالت شهوت‌انگیز ناامید داشت. سایۀ آنها هم مثل ده سال پیش بود­ مثل وقتی که بچه بودم. حس کردم که زندگی من همه‌اش مثل یک سایۀ سرگردان، سایه‌های لرزان روی دیوارِ حمام بی‌معنی و بی‌مقصد گذشته است؛ ولی دیگران سنگین، محکم و گردن‌کلفت بودند. لابد سایۀ آنها به دیوار عرق کردۀ حمام پررنگ‌تر و بزرگ‌تر می‌افتاد و تا مدتی اثر خودش را باقی می‌گذاشت. در صورتی که سایۀ من خیلی زود پاک می‌شد.

سر بینه که لباسم را پوشیدم، حرکات قیافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل اینکه در محیط و دنیای جدیدی داخل شده بودم، مثل اینکه در همان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره بدنیا آمده بودم. در هر صورت زندگی دوباره به دست آورده بودم. چون برایم معجز بود که در خزانۀ حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم.

8

زندگی من به‌نظرم همان‌قدر غیر طبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می‌آمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. گویا یک نفر نقاش مجنون، وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده. اغلب به این نقش که نگاه می‌کنم مثل این است که بنظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقش است. … شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن می‌کند. یک درخت سرو کشیده شده که زیرش پیرمردی قوزکرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده، عبا به خودش پیچیده و دور سرش شالمه بسته به حالت تعجب انگشت سبابۀ دست چپش را به دهنش گذاشته؛ رو به روی او دختری با لباس سیاه بلند و با حالت غیرطبیعی، شاید یک بوگامداسی است، جلو او می‌رقصد، یک گل نیلوفر هم به دستش گرفته و میان آنها یک جوی آب فاصله است.

 ☼ ☼ ☼

پای بساط تریاک همۀ افکار تاریکم را میان دود لطیف آسمانی پراکنده کردم. در این وقت جسمم فکر می‌کرد، جسمم خواب می‌دید، می‌لغزید و مثل اینکه از ثقل و کثافت هوا آزاد شده در دنیای مجهولی که پر از رنگ‌ها و تصویرهای مجهول بود پرواز می‌کرد. تریاک روح نباتی، روح بطیءالحرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود. من در عالم نباتی سیر می‌کردم، نبات شده بودم؛ ولی همین‌طور که جلو منقل و سفرۀ چرمی چرت می‌زدم و عبا روی کولم بود نمی‌دانم چرا یاد پیرمرد خنزر‌پنزری افتادم! او هم همین‌طور جلو بساطش قوز می‌کرد و به همین حالتِ من می‌نشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد. بلند شدم عبا را دور انداختم، رفتم جلو آینه؛ گونه‌هایم برافروخته، رنگ گوشت جلوی قصابی بود؛ ریشم نامرتب ولی یک حالت روحانی و کشنده پیدا کرده بودم؛ چشم‌های بیمارم حالت خسته، رنجیده و پچگانه داشت. مثل اینکه همۀ چیزهای ثقیل زیرزمینی و مردمی در من آب شده بود! از صورت خودم خوشم آمد، یک جور کیف شهوتی از خودم می‌بردم. جلو آینه به خودم می‌گفتم: «درد تو آنقدر عمیق است که ته چشم گیر کرده، … و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در می‌آید یا اصلاً اشک درنمی‌آید!…» بعد دوباره می‌گفتم: «تو احمقی! چرا زودتر شرِّ خودت را نمی‌کنی؟ منتظر چه هستی؟ هنوز چه توقعی داری؟ مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نیست؟ یک جرعه بنوش و دِ‌بُرو‌که‌رفتی! احمق! تو احمقی!»

من با هوا حرف می‌زدم! افکاری که برایم می‌آمد به‌هم مربوط نبود. صدای خودم را در گلویم می‌شنیدم ولی معنی کلمات را نمی‌فهمیدم. درسرم این صداها با صداهای دیگر مخلوط می‌شد؛ مثل وقتی که تب داشتم انگشت‌های دستم بزرگ‌تر از معمول بنظر می‌آمد، پلک‌های چشمم سنگینی می‌کرد، لب‌هایم کلفت شده بود. همین‌که برگشتم دیدم دایه‌ام توی چارچوب در ایستاده. من قهقهه خندیدم. صورت دایه‌ای بی‌حرکت بود؛ چشم‌های بی‌نورش به من خیره شد ولی بدون تعجب یاخشم و افسردگی بود. عموماً حرکتِ احمقانه به خنده می‌اندازد، ولی خندۀ من عمیق‌تر از آن بود. این احمقی بزرگ با آنهمه چیزهای دیگر که در دنیا به آن پی نبرده‌اند و فهمش دشوار است ارتباط داشت. آنچه که در تهِ تاریکی شب‌ها گم شده‌است یک حرکت مافوق بشر مرگ بود. دایه‌ام منقل را برداشت و با گام‌های شمرده بیرون رفت، من عرق روی پیشانی خودم را پاک کردم؛ کف دست‌هایم لکه‌های سفید افتاده بود؛ تکیه به دیوار دادم؛ سرِ خودم را به جرز دیوار چسپانیدم مثل اینکه حالم بهتر شد؛ بعد نمی‌دانم این ترانه را از کجا شنیده بودم! با خودم زمزمه کردم «بیا بریم تا می خوریم، شراب ملک ری خوریم، حالا نخوریم کی خوریم؟»

همیشه قبل از ظهور بحران به دلم اثر می‌کرد و اضطراب مخصوصی در من تولید می‌شد. اضطراب و حالتِ غم‌انگیزی بود؛ مثل عقده‌ای که روی دلم جمع شده باشد؛ مثل هوای پیش از طوفان؛ آنوقت دنیای حقیقی از من دور می‌شد و در دنیای درخشانی زندگی می‌کردم که به مسافت سنجش‌ناپذیری با دنیای زمینی فاصله داشت. در این وقت از خودم می‌ترسیدم، از همه کس می‌ترسیدم، گویا این‌حالت مربوط به ناخوشی بود. برای این بود که فکرم ضعیف شده بود. دمِ درچۀ اطاقم پیرمردِ خنزر‌پنزری و قصاب را هم که دیدم ترسیدم. نمی‌دانم در حرکات و قیافۀ آنها چه چیز ترسناکی بود! دایه‌ام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر می‌خورد که دیده است که پیرمرد خنزر‌پنزر شب‌ها می‌آید در اطاق زنم؛ و از پشت در شنیده بود که لکاته به او می‌گفته «شال گردنتو واکن!»

هیچ فکرش را نمی‌شود کرد! پریروز یا پس‌پریروز بود وقتی که فریاد زدم و زنم آمده بود لای در اطاقم خودم دیدم، به چشم خودم دیدم که جای دندان‌های چرک، زرد و کرم‌خوردۀ پیرمرد که از لایش آیاتِ عربی بیرون می‌آمد روی لپ زنم بود. اصلاً چرا این مرد از وقتی که من زن گرفته‌ام جلو خانۀ ما پیداش شد؟ آیا خاکستر‌نشین بود؟ خاکستر‌نشینِ این لکاته شده بود؟ یادم هست همان‌روز رفتم سر بساط پیرمرد قیمت کوزه‌اش را پرسیدم. از میان شال‌گردن دو دندان کرم‌خورده از لای لبِ شکریش بیرون آمد، خندید، یک خندۀ زنندۀ خشک کرد که مو به تن آدم راست می‌شد؛ و گفت: «آیا ندیده می‌خری؟ این کوزه قابلی نداره هان. جوون ببر،خیرشو ببینی». با لحن مخصوصی گفت: «قابلی نداره خیرشو ببینی». من دست کردم جیبم، دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشۀ سفره‌اش، باز هم خندید، یک خندۀ زننده کرد به طوری که مو به تن آدم راست می‌شد. من از زور خجالت می‌خواستم به زمین فروبروم. با دست‌ها جلو صورتم را گرفتم و برگشتم. از همۀ بساط جلو او بوی زنگ‌زدۀ چیزهای چرک وازده که زندگی آنها را جواب داده بود استشمام می‌شود. شاید می‌خواست چیزهای وازدۀ زندگی را به رخِ مردم بکشد! به مردم نشان بدهد! آیا خودش پیر و وازده نبود؟ اشیای بساطش همه مرده، کثیف و از کار افتاده بود؛ ولی چه زندگی سمج و چه شکل‌های پرمعنی داشت! این اشیای مرده بقدری تأثیر خودشان را در من گذاشتند که آدم‌های زنده نمی‌توانستند در من آنقدر تأثیر بکنند.

ولی ننه‌جون برایم خبرش را آورده بود، به همه گفته بود «با یک گدای کثیف!» دایه‌ام گفت رختخواب زنم شپش گذاشته بود وخودش هم به حمام رفته. سایۀ او به دیوار عرق کردۀ حمام چه جور بوده است؟ لابد یک سایۀ شهوتی که به خودش امیدواری بوده! ولی روی‌هم‌رفته این‌دفعه از سلیقۀ زنم بدم نیامد؛ چون پیرمردِ خنزر‌پنزری یک آدمِ معمولی لوس و بی‌مزه مثل این مردهای تخمی که زن‌های حشری و احمق راجلب می‌کنند نبود. این دردها، این قشرهای بدبختی که به سر‌و‌روی پیرمرد پینه بسته بود و نکبتی که از اطراف او می‌بارید، شاید هم خودش نمی‌دانست ولی او را مانند یک نیمچه خدا نمایش می‌داد و با آن سفرۀ کثیفی که جلو او بود نماینده و مظهر آفرینش بود.

آری جای دوتا دندان زرد کرم‌خورده که از لایش آیه‌های عربی بیرون می‌آمد روی صورت زنم دیده بودم. همین زن که مرا به خودش راه نمی‌داد که مرا تحقیر می‌کرد ولی با وجود همۀ اینها او را دوست داشتم. با تمام وجود اینکه تاکنون نگذاشته بود یک بار روی لبش را ببوسم!

آفتاب زردی بود، صدای سوزناک نقاره بلند شد، صدای عجز و لابه‌ای که همۀ خرافات موروثی و ترس از تاریکی را بیدار می‌کرد. حال بحران، حالی که قبلاً به دلم اثر کرده بود و منتظرش بودم آمد. حرارتِ سوزانی سر‌تا‌پایم را گرفته بود؛ داشتم خفه می‌شدم؛ رفتم در رختخواب افتادم و چشم‌هایم را بستم. از شدتِ تب مثل این بود که همۀ چیزها بزرگ شده و حاشه‌بر‌حاشیه پیدا کرده بود. سقف عوض اینکه پائین بیاید بالا رفته بود. لباس‌هایم تنم را فشار می‌داد. بی‌جهت بلند شدم در رختخوابم نشستم. با خودم زمزمه می‌کردم: «بیش از این ممکن نیست… تحمل ناپذیر است… ناگهان ساکت شدم. بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر‌آمیز می‌گفتم: «بیش ازین…»؛ بعد اضافه می‌کردم: «من احمقم!» من به معنی لغاتی که ادا می‌کردم متوجه نبودم. فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح می‌کردم. شاید برای رفع تنهائی با سایۀ خودم حرف می‌زدم! در این وقت یک چیز باور نکردنی دیدم. در باز شد و آن لکاته آمد. معلوم می‌شود که گاهی به فکر من می‌افتد. باز هم جای شکرش باقی است! او هم می‌دانست که من زنده هستم و رنج می‌کشم و آهسته خواهم مرد. جایش شکرش باقی بود. فقط می‌خواستم بدانم آیا می‌دانست که برای خاطر او بود که من می‌مردم! اگر می‌دانست آنوقت آسوده و خوشبخت می‌مردم. آنوقت من خوشبخت‌ترین مردمان روی زمین بودم. این لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد. نمی‌دانم چه اشعه‌ای از وجودش، از حرکاتش تراوش می‌کرد که به من تسکین می‌داد! این‌دفعه حالش بهتر بود؛ فربه و جا افتاده شده بود؛ ارخلق (لباس کوتاه آستردار از جنس ترمه) سنبوسۀ (لچک زنانه) طوسی پوشیده بود؛ زیر ابرویش را برداشته بود، خال گذاشته بود، وسمه کشیده بود، سرخاب و سفیدآب و سرمه استعمال کرده بود. مختصر با هفت‌قلم آرایش وارد اطاق من شد. مثل این بود که از زندگی خودش راضی است و بی‌اختیار انگشت سبابۀ دست چپش را به دهنش گذاشت. آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود که لباس سیاه چین‌خورده می‌پوشید و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازی می‌کردیم؟ همان دختری که حالت آزاد و بچگانه و موقت داشت و مچ پای شهوت‌انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟ تا حالا که به او نگاه می‌کردم درست ملتفت نمی‌شدم. در این وقت مثل این‌که پرده‌ای از جلو چشمم افتاد! نمیدانم چرا یاد گوسفندهای دمِ دکان قصابی افتادم! او برایم حکم یک تکه گوشتِ لخم را پیدا کرده بود و خاصیت دلربائی سابق را بکلی از دست داده بود. یک زنِ جاافتادۀ سنگین و رنگین شده بود که به فکر زندگی بود؛ یک زنِ تمام عیار! زنِ من! با ترس و وحشت دیدم که زنم بزرگ و عقل رس شده بود؛ در صورتی که خودم بحالت بچگی مانده بودم. راستش از صورت او، از چشم‌هایش خجالت می‌کشیدم. زنی که به همه کس تن درمی‌داد الاّ به من؛ و من فقط خودم را به یادبود موهوم بچگی او تسلیت میدادم. آنوقتی که یک صورت سادۀ بچگانه، یک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پیرمرد خنزری سرِ گذر روی صورتش دیده نمی‌شد. نه، این همان کس نبود.

او به طعنه پرسید که «حالت چطوره؟» من جوابش دادم: «آیا تو آزاد نیستی؟ آیا هرچی دلت میخواد نمیکنی؟ به سلامتی من چکار داری؟» او در را به هم زد و رفت . اصلاً برنگشت به من نگاه کند. گویا من طرز حرف زدن با آدم‌های دنیا، با آدم‌های زنده را فراموش کرده بودم! او همان زنی که گمان میکردم عاری از هرگونه احساسات است از این حرکت من رنجید. چندین بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم گریه بکنم پوزش بخواهم. آری گریه بکنم، چون گمان میکردم اگر میتوانستم گریه بکنم راحت میشدم. چند دقیقه، چند ساعت، یا چند قرن گذشت؟ نمیدانم! مثل دیوانه‌ها شده بودم و از دردِ خودم کیف میکردم، یک کیفِ ورای بشری، کیفی که فقط من میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمی‌توانستند تا این اندازه کیف بکنند. در آنوقت به برتری خودم پی بردم؛ برتری خودم به رجاله‌ها، به طبیعت، به خداها حس کردم؛ خداهائی که زائیدۀ شهوتِ بشر هستند. یک خدا شده بودم، از خدا هم بزرگتر شده بودم. چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خودم حس میکردم. … ولی او دوباره برگشت. آنقدرها هم که تصور میکردم سنگ‌دل نبود. بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت گریه و سرفه بپایش افتادم، صورتم را بساق پای او مالیدم و چند بار به اسم اصلیش او را صدا زدم. مثل این بود که اسم اصلیش صدا و زنگ مخصوصی داشت! اما توی قلبم، در ته قلبم میگفتم «لکاته … لکاته!». ماهیچه‌های پایش را که طعم گونۀ خیار میداد، تلخ و ملایم و گس بود بغل زدم. آنقدر گریه کردم، گریه کردم، نمیدانم چقدر وقت گذشت! همینکه به خودم آمدم دیدم او رفته است. شاید یک لحظه نکشید که همۀ کیف‌ها و نوازش‌ها و دردهای بشر را در خودم حس کردم و به همان حالت مثل وقتی که پای بساط تریاک می‌نشستم، مثل پیرمرد خنزر‌پنزری که جلو بساط خودم می‌نشیند، جلو پیه‌سوزی که دود میزد مانده بودم. از سر جایم تکان نمی‌خوردم، همان‌طور که به دودۀ پیه‌سوز خیره نگاه میکردم، دوده‌ها مثل برف سیاه روی دست و صورتم می‌نشست. وقتی که دایه‌ام یک کاسۀ آش جو و پلو جوجه برایم آورد از زور ترس و وحشت فریاد زد، عقب رفت و سینی شام از دستش افتاد. من خوشم آمد که اقلاً باعث ترس او شدم. بعد بلند شدم سر فتیله را با گل‌گیر زدم و رفتم جلوی آینه دوده‌ها را به صورت خودم مالیدم. چه قیافه ترسناکی! با انگشت پایِ چشمم را می‌کشیدم ول میکردم، دهنم را می‌درانیدم، توی لپ خودم باد میکردم، زیر ریش خود را بالا میگرفتم و از دو طرف تاب میدادم، ادا درمی‌آوردم. صورت من استعداد برای چه قیافه‌های مضحک و ترسناکی را داشت! گویا همۀ شکل‌ها، همۀ ریخت‌های مضحک، ترسناک و باور نکردنی که در نهاد من پنهان بود به این‌وسیله همۀ آنها را آشکار میدیدم. این حالات را در خودم میشناختم و حس میکردم و در عین‌حال بنظرم مضحک میآمدند. همۀ این قیافه‌ها در من و مال من بودند.

صورتک‌های ترسناک و جنایتکار و خنده‌آور که به یک اشارۀ سر انگشت عوض میشدند. شکل پیرمرد قاری، شکل قصاب، شکل زنم، همۀ اینها را در خودم دیدم؛ گوئی انعکاس آنها در من بوده! همۀ این قیافه‌ها در من بوده ولی هیچکدام از آنها مال من نبود. آیا خمیره و حالت صورت من در اثر یک تحریک مجهول، در اثر وسواس‌ها، جماع‌ها و نا‌امیدی‌های موروثی درست نشده بود؟ و من که ناگهان این‌بار موروثی بودم به وسیلۀ یک حس جنون‌آمیز و خنده‌آور، بلا‌اراده فکرم متوجه نبود که این‌حالات را درقیافه‌ام نگه دارد؟ شاید فقط در موقع مرگ قیافه‌ام از قید این وسواس آزاد میشد و حالت طبیعی که باید داشته باشد به خودش میگرفت! ولی آیا در حالت آخری هم حالاتی که دائما ارادۀ تمسخر‌آمیز من روی صورتم حک کرده بود، علامت خودش را سخت‌تر و عمیق‌تر باقی نمی‌گذاشت؟ به‌هرحال فهمیدم که چه کارهائی از دست من ساخته بود! به قابلیت‌های خودم پی بردم. یک‌مرتبه زدم زیر خنده، چه خندۀ خراشیدۀ زننده و ترسناکی بود! به طوری که موهای تنم راست شد. چون صدای خودم را نمی‌شناختم. مثل یک صدای خارجی، یک خنده‌ای که اغلب بیخِ گلویم پیچیده بود، بیخ گوشم شنیده بودم در گوشم صدا کرد. همین وقت به سرفه افتادم و یک تکه خلط خونین، یک تکه از جگرم روی آینه افتاد. با سر‌انگشتم آنرا روی آینه کشیدم. همین که برگشتم دیدم ننه‌جون با رنگ پریدۀ مهتابی و موهای ژولیده و چشم‌های بی‌فروغ وحشت‌زده یک کاسه آش جو از همان آشی که برایم آورده بود روی دستش بود و به من مات نگاه میکرد. من دست‌هایم را جلو صورتم گرفتم و رفتم پشت پردۀ پستو خودم را پنهان کردم.

وقتی که خواستم بخوابم دور سرم را یک حلقۀ آتشین فشار میداد. بوی تند شهوت‌انگیز روغن صندل که در پیه‌سوز ریخته بودند در دماغم پیچیده بود. بوی ماهیچه های پای زنم را میداد و طعم کونۀ خیار با تلخی ملایمی در دهنم بود. دستم را روی تنم می‌مالیدم و در فکرم اعضای بدنم را ران و سرین، گرمای تن زنم، اینها دوباره جلوم مجسم شد. از تجسم خیلی ران، ساق پا، بازو و همۀ آنها را­ با اعضای تن زنم مقایسه میکردم. خط قوی‌تر بود، چون صورت یک احتیاج را داشت. حس کردم که میخواستم تنِ او نزدیک من باشد. یک حرکت، یک تصمیم برای دفع این وسوسۀ شهوت‌انگیز کافی بود. ولی این حلقۀ آتشین دور سرم به قدری تنگ و سوزان شد که بکلی در یک دریای مبهم و مخلوط با هیکل‌های ترسناک غوطه‌ور شدم.

هوا هنوز تاریک بود. از صدای یک دسته گزمۀ مست بیدار شدم که از توی کوچه میگذشتند، فحش های هرزه به هم میدادند و دسته جمعی میخواندند: «بیا بریم تا می خوریم، شراب ملک ری خوریم،حالا نخوریم کی خوریم؟».

یادم افتاد، نه، یک مرتبه به من الهام شد که یک بغلی شراب در پستوی اطاقم دارم، شرابی که زهر دندان ناگ در آن حل شده بود و با یک جرعۀ آن همۀ کابوس‌های زندگی نیست و نابود میشد. ولی آن لکاته …؟ این کلمه مرا بیشتر به او حریص میکرد، بیشتر او را سرزنده و پرحرارت به من جلوه میداد. چه بهتر از این میتوانستم تصور بکنم؟ یک پیاله از آن شراب به او میدادم و یک پیاله هم خودم سر می‌کشیدم. آنوقت در میان یک تشنج با هم می‌مردیم.

عشق چیست؟ برای همۀ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیف‌های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالمِ مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد. مثل «دست خر تو لجن زدن، و خاک تو سر کردن». ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگری بود. راست است که من او را از قدیم می‌شناختم: چشم‌های مورت عجیب، دهن تنگ نیمه‌باز، صدای خفه و آرام، همۀ اینها برای من پر از یادگارهای دور و دردناک بود؛ و من در همۀ اینها آنچه را که از آن محروم مانده بودم که یک چیز مربوط به خودم بود و از من گرفته بودند جستجو میکردم.

آیا برای همیشه مرا محروم کرده بودند؟ برای همین بود که حس ترسناک‌تری در من پیدا شده بود. لذت دیگری که برای جبران عشق ناامید خودم احساس میکردم، برایم یک نوع وسواس شده بود . نمیدانم چرا یاد مرد قصاب روبروی دریچۀ اطاقم افتاده بودم که آستینش را بالا میزد، بسم‌الله میگفت و گوشت‌ها را می‌برید. حالت و وضع او همیشه جلو چشمم بود. بالأخره من هم تصمیم گرفتم، یک تصمیم ترسناک. از توی رخت‌خوابم بلند شدم، آستینم را بالا زدم و گزلیک دسته‌استخوانی را که زیر متکایم گذاشته بودم برداشتم. قوز کردم و یک عبای زرد هم روی دوشم انداختم، بعد سر‌و‌رویم را با شال گردن پیچیدم، حس کردم که در عین‌حال یک حالت مخلوط از روحیۀ قصاب و مرد خنزر‌پنزری در من پیدا شده بود. بعد پاورچین بطرف اطاق زنم رفتم. اطاقش تاریک بود، در را آهسته باز کردم؛ مثل این بود که خواب میدید؛ بلندبلند با خودش میگفت: «شال گردنتو واکن». رفتم دم رختخواب، سرم را جلو نفس گرم و ملایم او گرفتم. چه حرارت گوارا و زنده کننده‌ای داشت! بنظرم آمد اگر این حرارت را مدتی تنفس میکردم دوباره زنده میشدم. اوه! چه قدر وقت بود که من گمان میکردم نفسِ همه باید مثل نفس خودم داغ و سوزان باشد . دقت کردم که ببینم آیا در اطاق او مرد دیگری هم هست؟ یعنی از فاسق‌های او کسی آنجا بود یا نه! ولی او تنها بود. فهمیدم هرچه به او نسبت میدادم افترا و بهتان محض بوده. از کجا هنوز او دختر باکره نبود! از تمام خیالات موهوم نسبت به او شرمنده شدم. این احساس دقیقه‌ای بیش طول نکشید، چون در همین‌وقت از بیرون در صدای عطسه آمد و یک خندۀ خفه و مسخره آمیز که مو را به تن آدم راست میکرد شنیدم. این صدا تمام رگ‌های تنم را کشید. اگر این عطسه و خنده را نشنیده بودم، اگر صبر نیامده بود همان طوری که تصمیم گرفته بودم همۀ گوشت تن او را تکه‌تکه میکردم میدادم به قصاب جلو خانه‌مان تا به مردم بفروشد،خودم یک تکه از گوشت رانش را بعنوان نذری میدادم به پیرمرد قاری، و فردایش میرفتم به او میگفتم: میدونی اون گوشتی که دیروز خوردی مال کی بود؟ اگر او نمیخندید این کار را میبایسی شب انجام میدادم که چشمم در چشم لکاته نمیافتاد؛ چون از حالت چشم‌های او خجالت می‌کشیدم. به من سرزنش میداد. بالاخره از کنار رختخوابش یک تکه پارچه که جلو پایم را گرفته بود برداشتم و هراسان بیرون دویدم. گزلیک را روی بام سوت کردم چون همۀ افکار جنایت‌آمیز را این گزلیک برایم تولید کرده بود. این گزلیک را که شبیه گزلیک مرد قصاب بود از خودم دور کردم. در اطاقم که برگشتم جلوی پیه‌سوز دیدم که پیرهن او را برداشته‌ام؛ پیرهن چرکی که روی گوشتِ تنِ او بود؛ پیرهن ابریشمی نرم کار هند که بوی تنِ او، بوی عطر موگرا میداد، و از حرکتِ تنش، از هستی او در این پیرهن مانده بود. آنرا بوئیدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم. هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گمشدن پیراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار میکرد «یه پیرهن نو نالون…!». در صورت سرآستینش پاره بود. ولی اگر خون هم راه می‌افتاد من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم. آیا من حق یک پیراهن کهنۀ زنم را نداشتم؟

9

ننه‌جون که شیر ماچه‌الاغ و عسل و نان تافتون برایم آورد، یک گزلیک دسته‌استخوانی هم پای چاشت من در سینی گذاشته بود و گفت: آن را در بساط پیرمرد خنزر‌پنزری دیده و خریده است. بعد ابرویش را بالا کشید و گفت: «بزار دم دست بدرد بخوره!». من گزلیک را برداشتم نگاه کردم؛ همان گزلیک خودم بود. بعد ننه‌جون به حال شاکی و رنجیده گفت: «آره! دخترم ­یعنی آن لکاته­ صبح سحری میگه پیرهن منو دیشب تو دزدیدی. من که نمی‌خوام مشغول ذمۀ شما باشم! اما دیروز زنت لک دیده بود… ما می‌دونستیم که بچه… خودش می‌گفت تو حموم آبستن شده، شب می‌رفتم کمرش رو مشت و مال بدم دیدم رو بازوش گل‌گل کبود بود. به من نشان داد گفت بی‌وقتی رفتم تو زیر‌زمین، از‌ما‌بهترون ویشگونم گرفتند.». دوباره گفت: «هیچ می‌دونستی خیلی وقت زنت آبستن بوده؟» من خندیدم و گفتم: «لابد شکل بچه شکل پیرمرد قارییه، لابد به روی اون جنبیده!» بعد ننه‌جون به‌حالت متغیر از در خارج شد. مثل اینکه منتظر این جواب نبود. من فوراً بلند شدم، گزلیک دسته‌استخوانی را با دست لرزان بردم در پستوی اطاقم توی مجری گذاشتم و درِ آنرا بستم.

نه، هرگز ممکن نبود که بچه بر روی من جنبیده باشد. حتماً به روی پیرمردِ خنزر‌پنزری جنبیده بود!

بعد‌از‌ظهر در اطاقم باز شد؛ برادر کوچکش­ برادر کوچک آن لکاته­ در حالی‌که ناخنش را می‌جوید وارد شد. هر کس که آنها را می‌دید فوراً می‌فهمید که خواهر‌برادرند. آنقدر هم شباهت! دهنِ کوچک تنگ، لب‌های گوشت‌آلوی تر و شهوتی، پلک‌های خمیدۀ خمار، چشم‌های مورب و متعجب، گونه‌های برجسته، موهای خرمائی بی‌ترتیب و صورت گندمگون داشت. درست شبیه آن لکاته بود و یک تکه از روح شیطانی او را داشت. از این صورت‌های ترکمنی بدون احساسات بی‌روح که به فراخور زد‌و‌خورد با زندگی درست شده بود. قیافه‌ای که هرکاری را برای ادامۀ زندگی جایز می‌دانست؛ مثل اینکه طبیعت قبلاً پیش‌بینی کرده بود، مثل اینکه اجداد آنها زیاد زیر آفتاب و باران زندگی کرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با تغییراتی به آنها داده بودند بلکه از استقامت، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند.

طعم دهنش را می‌دانستم، مثل طعم کونۀ خیار تلخ و ملایم بود. وارد اطاق که شد با چشم‌های متعجب ترکمن‌یش به من نگاه کرد و گفت: «شاه جون میگه حکیم باشی گفته تو می‌میری از شرت خلاص می‌شیم. مگه آدم چطور می‌میره؟» من گفتم: «بهش بگو خیلی وقته که من مرده‌ام».

«شاه جون گفت: اگه بچه‌ام نیفتاده بود همۀ خونه مال ما می‌شد». من بی‌اختیار زدم زیر خنده؛ یک خندۀ خشک زننده بود که مو را به تنِ آدم راست می‌کرد به‌طوری‌که صدای خودم را نمی‌شناختم. بچه از اطاق بیرون دوید. در این وقت می‌فهمیدم که چرا مرد قصاب از روی کیف گزلیک دسته‌استخوانی را روی ران گوسفندها پاک می‌کرد! کیف بریدن گوشت لخم که از توی آن خونِ مرده، خونِ لخته شده مثل لجن جمع شده بود و از خرخرۀ گوسفندها قطره‌قطره خون‌آبه به زمین می‌چکید. سگِ زرد جلو قصابی و کلۀ بریدۀ گاوی که روی زمینِ دکان افتاده بود با چشم‌های تارش رک نگاه می‌کردن و همچنین سر همۀ گوسفندها، با چشم‌هائی که غبار مرگ رویش نشسته بود آنها هم دیده بودند، آنها هم می‌دانستند!

بالاخره می‌فهمم که نیمچه خدا شده بودم، ماورای همۀ احتیاجات پست و کوچک مردم بودم، جریان ابدیت و جاودانی را در خودم حس می‌کردم.

ابدیت چیست؟ برای من ابدیت عبارت از این بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشم‌هایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان کنم. یک‌باره بنظرم رسید که با خودم حرف میزدم، آن‌هم بطور غریبی. خواستم با خودم حرف بزنم ولی لب‌هایم بقدری سنگین شده بود که حاضر برای کمترین حرکت نبود. اما بی‌آنکه لب‌هایم تکان بخورد یا صدای خودم را بشنوم حس کردم که با خودم حرف می‌زدم.

دراین اطاق که مثل قبر هر لحظه تنگ‌تر و تاریک‌تر می‌شد، شب با سایه‌های وحشتناک‌اش مرا احاطه کرده بود. جلو پیه‌سوزی که دود می‌زد با پوستین و عبائی که به خودم پیچیده بودم و شال‌گردنی که بسته بودم به حالت کپ‌زده سایه‌ام به دیوار افتاده بود. سایۀ من خیلی پررنگ‌تر و دقیق‌تر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود. سایه‌ام حقیقی‌تر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزر‌پنزری، مردِ قصاب، ننه‌جون و زن لکاته‌ام همه سایه‌های من بودند؛ سایه‌هائی که میان آنها محبوس بودم. در این وقت شبیه یک جغد شده بودم ولی ناله‌های من در گلویم گیر کرده بود، و به شکل لکه‌های خونْ آنها را تف می‌کردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می‌کند! سایه‌ام به دیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده نوشته‌های مرا به دقت می‌خواند. حتماً او خوب می‌فهمید، فقط او می‌توانست بفهمد. از گوشۀ چشمم که به سایۀ خودم نگاه می‌کردم می‌ترسیدم.

یک شب تاریک و ساکت مثل شبی که سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود. با هیکل‌های ترسناک که از در‌و‌دیوار، از پشت پرده، به من دهن‌کجی می‌کردند. گاهی اطاقم بقدری تنگ می‌شد مثل اینکه در تابوت خوابیده بودم. شقیقه‌هایم می‌سوخت، اعصابم برای کمترین حرکت حاضر نبودند. یک وزن روی سینۀ مرا فشار می‌داد، مثل وزن لش‌هائی که روی گُردۀ یابوی سیاه لاغر می‌اندازند و به قصاب‌ها تحویل می‌دهند.

مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه می‌کرد. مثل یکنفر لال که هر کلمه را مجبور است تکرار بکند و همین که یک فرد شعر را به آخر می‌رساند دوباره از سرِنو شروع می‌کند. آوازش مثل ارتعاش نالۀ اره در گوشت تن رخنه می‌کرد؛ فریاد می‌کشید و ناگهان خفه می‌شد.

هنوزچشم‌هایم به‌هم نرفته بود که یک‌دسته گزمۀ مست از پشت اطاقم رد می‌شدند و دسته جمعی می‌خواندند: «بیا بریم تا می خوریم، شراب ملک ری خوریم، حالا نخوریم کی خوریم؟» با خودم گفتم: در صورتی که آخرش به دست داروغه خواهم افتاد. ناگهان یک قوۀ مافوق بشر در خودم حس کردم، پیشانیم خنک شد، بلند شدم عبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم، شال‌گردنم را دو‌سه‌بار دور سرم پیچیدم، قوز کردم، رفتم گزلیک دسته‌استخوانی را که در مجری قایم کرده بودم درآوردم و پاورچین پاورچین به طرف اطاق آن لکاته رفتم. دم در که رسیدم اطاق در تاریکی غلیظی غرق شده بود. به دقت گوش دادم؛ صدایش را شنیدم که می‌گفت: «اومدی؟ شال‌گردنت‌و واکن!».

صدایش یک زنگ گوارا داشت؛ مثل صدای بچگی‌اش شده بود، مثل زمزمه‌ای که بدون مسئولیت درخواب می‌کنند. من این صدا را سابق در خواب عمیقی شنیده بودم. آیا خواب می‌دید؟ صدای او خفه و کلفت مثل صدای دختربچه‌ای شده بود که کنار نهر سورن با من سرمامک بازی می‌کرد. من کمی ایست کردم؛ دوباره شنیدم که گفت: «بیاتو، شال‌گردنت‌و وا کن!»

من آهسته در تاریکی وارد اطاق شدم، عبا و شال‌گردنم را برداشتم، لخت شدم، ولی نمی‌دانم چرا همین‌طور که گزلیک دسته‌استخوانی در دستم بود در رختخواب رفتم؟ حرارت رختخوابش مثل این بود که جان تازه‌ای به کالبد من دمید. بعد تنِ گوارا، نمناک و خوش حرارتش او را به یاد همان دخترک رنگ‌پریدۀ لاغری که چشم‌های درشت و بیگناه ترکمنی داشت و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازی می‌کردیم در آغوش کشیدم. نه، مثل یک جانور درنده و گرسنه به او حمله کردم و در تهِ دلم از او اکراه داشتم.

بنظرم می‌آمد که حس عشق و کینه با هم توام بود. تنِ مهتابی و خنک او، تن زنم مارناگ که دور شکار خودش می‌پیچید از هم باز شد و مرا میان خودش محبوس کرد. عطر سینه‌اش مست کننده بود. گوشت بازویش که دور گردنم پیچید گرمای لطیفی داشت. در این لحظه آرزو می‌کردم که زندگی قطع بشود؛ چون در این دقیقه همۀ کینه و بغضی که نسبت به او داشتم ازبین رفت و سعی می‌کردم که جلو گریۀ خودم را بگیرم. بی‌آنکه ملتفت باشم مثل مهرگیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دست‌هایش پشت گردنم چسپید. من حرارت گوارای این گوشت تر‌و‌تازه را حس می‌کردم؛ تمام ذرات تن سوزانم این حرارت را می‌نوشیدند. حس می‌کردم که مرا مثل طعمه در درون خودش می‌کشید. احساس ترس و کیف به‌هم آمیخته شده بود. دهنش طعم کونۀ خیار می‌داد و گس‌مزه بود. در میان این فشار گوارا عرق می‌ریختم و از خود‌بی‌خود شده بودم. چون تنم، تمامی ذرات وجودم بودند که به من فرمانروائی می‌کردند؛ فتح و پیروزی خود را به آواز بلند می‌خواندند؛ من محکوم و بیچاره در این دنیای بی‌پایان در مقابل امواج هوا و هوس سرِ تسلیم فرود آورده بودم. موهای او که بوی عطر موگرا می‌داد به صورتم چسپیده بود و فریاد اضطراب و شادی ازتهِ وجودمان بیرون می‌آمد. ناگهان حس کردم که او لب مرا به سختی گزید بطوری‌که از میان دریده شد. آیا انگشت خودش را هم همینطور می‌جوید یا اینکه فهمید من پیرمرد لب‌شکری نیستم؟

خواستم خودم را نجات بدهم ولی کمترین حرکت برایم غیرممکن بود. هرچه کوشش کردم بیهوده بود. گوشت تن ما را به هم لحیم کرده بودند. گمان کردم دیوانه شده است. در میان کشمکش دستم را بی اختیار تکان دادم و حس کردم گزلیکی که در دستم بود به یکجای تن او فرورفت. مایع گرمی روی صورتم ریخت. او فریاد کشید و مرا رها کرد. مایع گرمی که در مشت من پر شده بود همین‌طور نگه داشتم و گزلیک را دور انداختم. دستم آزاد شد؛ به تن او مالیدم، کاملا سرد شده بود. او مرده بود.

در این بین به سرفه افتادم؛ ولی این سرفه نبود؛ صدای خشک و زننده‌ای بود که مو را به تنِ آدم راست می‌کرد. من هراسان عبایم را روی کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم. جلوی نور پیه‌سوز مشتم را باز کردم، دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود.

رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دست‌هایم را جلو صورتم گرفتم. دیدم شبیهِ ­نه اصلاً­ پیرمرد خنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مارناگ در آنجا بوده؛ همه سفید شده بود. لبم مثل لب پیرمرد دریده بود؛ چشم‌هایم بدون مژه بود؛ یک مشت موی سفید از سینه‌ام بیرون زده بود و روح تازه‌ای در تن من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر می‌کردم؛ طور دیگر حس می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را از دست او، از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم. همین‌طور که دستم را جلوی صورتم گرفته بودم بی‌اختیار زدم زیر خنده، یک خندۀ سخت‌تر از اول که وجود مرا به لرزه انداخت. خندۀ عمیقی که معلوم نبود ازکدام چالۀ گمشدۀ بدنم بیرون می‌آمد! خندۀ تهی که فقط در گلویم می‌پیچید و از میان‌تهی درمی‌آمد. من پیرمرد خنزری شده بودم.

10

از شدت اضطراب مثل این بود که از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم! چشم‌هایم را مالاندم. در همان اطاقِ سابق خودم بودم. تاریک‌روشن بود و ابر و میغ روی شیشه‌ها را گرفته بود. بانگ خروس از دور شنیده می‌شد. در منقل روبرویم گل‌های آتش تبدیل به خاکسترِ سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس کردم که افکارم مثل گل‌های آتش پوک و خاکستر شده بود و به یک فوت بند بود.

اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه‌چی گرفته بودم؛ ولی گلدانْ روبروی من نبود. نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایۀ خمیده …، نه، این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر‌و‌رویش را با شال‌گردن پیچیده بود و چیزی را بشکل کوزه از دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود. خنده خشک و زننده‌ای می‌کرد که مو به تن آدم راست می‌ایستاد. همین که خواستم از جایم بلند شوم از در اطاق بیرون رفت. من بلند شدم، خواستم به دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمال بسته را از او بگیرم؛ ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجرۀ رو به کوچۀ اطاقم را باز کردم؛ هیکل خمیدۀ پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه‌هایش از شدت خنده می‌لرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود، افتان و خیزان میرفت تا اینکه به کلی پشت مه ناپدید شد.

من برگشتم به خودم نگاه کردم. دیدم لباسم پاره، سرتاپایم آلوده به خونِ دلمه شده بود؛ دو مگس زنبور طلائی دورم پرواز می‌کردند و کرم‌های سفید کوچک روی تنم درهم می‌لولیدند، و وزن مرده‌ای روی سینه‌ام فشار می‌داد.

پایان

نسخۀ چاپخانۀ سپهر، تهران، بهمن ماه ۱۳۵۱ (متن کامل و اصلی بدون هیچ کم و زیاد و دستکاری)

تهیه برای نشر الکترونیک توسط امیرحسین خنجی

وبگاهِ «ایران تاریخ»  www.irantarikh.com

درباره کتاب بوف کور

بوف کور شناخته‌شده‌ترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از نخستین نثرهای داستانی ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است. این رمان به سبک فراواقع Surrealism نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. کتاب بوف کور تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی، فرانسه و آلمانی ترجمه شده‌است.

ونسان مونتی، خاورشناس فرانسوی و دوست هدایت، در کتاب صادق هدایت که هشت ماه پس از مرگ هدایت و به زبان فرانسه در تهران منتشر شد، سال ۱۳۰۹ خورشیدی (۱۹۳۰ میلادی) را به عنوان سال نوشته‌شدن بوف کور معرفی می‌کند. وی که از راهنمایی‌های خانوادهٔ هدایت، دوستان فرانسوی او و بزرگ علوی برخوردار بوده، در این کتاب هیچ دلیلی را برای این تاریخ ذکر نکرده‌است و به نظر می‌رسد این تاریخ را از قول آن‌ها نوشته است. بعدها افراد دیگری نیز سال ۱۳۰۹ را به عنوان سال نگارش بوف کور ذکر کرده‌اند.

هدایت تا نیمهٔ سال ۱۳۰۹ مشغول به تحصیل در فرانسه بوده‌است. او پس از بازگشت به ایران بلافاصله مجموعه داستان زنده به گور و نمایشنامهٔ پروین دختر ساسان را منتشر کرد. به نوشتهٔ فرزانه: «هدایت مدعی بود که بوف کور را در فرنگستان نوشته و بعداً، برای چاپ آن — که به گمانش در ایران زمان رضاشاه امکان نداشته‌است — به هند می‌رود و از این رومان تعداد پنجاه نسخه پلی‌کپی می‌کند.»

در سال ۱۳۱۴ جمالزاده هدایت را به سوئیس دعوت کرد. هدایت نیز تمام کتاب‌هایش را به مبلغ ۴۰۰ تومان فروخت تا خرج سفرش را بپردازد. با این وجود این سفر به دلیل مشکلاتی (از جمله ندادن ارز خارجی به هدایت)، منتفی شد. هدایت در آن زمان به دلیل فعالیت‌های ادبی‌اش در سال ۱۳۱۳، ممنوع‌القلم شده بود و در واقع هیچ امیدی برای ادامهٔ فعالیت‌های او در ایران وجود نداشته‌است. در سال ۱۳۱۵، شین پرتو که از دوستان قدیم هدایت بود و در آن زمان در کنسولگری ایران در بمبئی کار می‌کرد، به تهران آمد و به هدایت پیشنهاد کرد که با وی به هندوستان برود. بدین ترتیب هدایت دست خالی رهسپار هندوستان می‌شود. هدایت در نامه‌ای به مجتبی مینوی (از بمبئی به لندن) به تاریخ ۱۲ فوریه ۱۹۳۷ (۲۳ بهمن ۱۳۱۵، یعنی زمانی که چند ماه از زمان اقامتش در هند می‌گذشته‌است) ماجرا را چنین شرح می‌دهد: «تا اینکه دری به تخته خورد و دکتر پرتو به عنوان مرخصی به ایران آمد. از دهنش در رفت گفت: آمدم تو را با خودم ببرم. کور از خدا چه می‌خواهد: دو چشم بینا … باری تا موقعی که از خرمشهر وارد کشتی شدم خارج شدن از گندستان را امری محال، و تصور می‌کردم در فیلمی مشغول بازی هستم… همینقدر می‌دانم که از آن قبرستان گندیدهٔ نکبت‌بار ادبار و خفه‌کننده عجالتاً خلاص شده‌ام. فردا را کسی ندیده.»

آنچه مسلم است این است که هدایت دست‌نویس بوف کور را با خود به بمبئی برده بوده‌است. شین پرتو، همسفر هدایت در این باره نوشته است: «بوف کور را هدایت قبل از مسافرت به هند نوشته است و هنگامی که من صادق را از تهران به بمبئی می‌بردم پس از آنکه در کشتی سوار شدیم و به اتاق خود رفتم، هدایت با بوف کور و یک ماشین تحریر «اریکای آند»، نسخهٔ خطی آن را به من داد که بخوانم.» هدایت خود در نامه‌ای به مینوی می‌نویسد: «تقریباً ۲۰ نوول و یک تئاتر و یک «بوف کور» و دو سه سفرنامهٔ حاضر چاپ دارم.»

هدایت در بمبئی دچار مشکلات مالی بوده‌است و در نامه‌های خود از فقر و شکست و بی‌اعتنایی جامعه به خود شکایت کرده‌است. او پس از ورود به بمبئی با قوم پارسیان آن شهر آشنا شد و نزد یکی از دانشمندان آن قوم به نام بهرام گور انکلساریا به آموختن زبان پهلوی می‌پردازد. هدایت در نامه‌ای به پروفسور یان ریپکا با زبان طنز می‌نویسد: «چندی است که نزد آقای بهرام گور انگل ساریا مشغول تحصیل زبان پهلوی شده‌ام، ولی گمان می‌کنم نه به درد دنیا و نه به درد آخرتم بخورد.»

شخصیت‌ها

راوی
ظاهراً تمام داستان از زبان راوی بیان می‌شود. راوی در بخش اول بوف کور جوان نقاشی است که تنها زندگی می‌کند. او که سودای زن اثیری را دارد با ریختن شراب زهر آلودی در دهانش او را می‌کشد. در بخش دوم راوی نویسنده‌ای است که همسر دارد. او نسبت به همسرش (لکاته) بطور هم‌زمان احساس عشق و کینه و اکراه و اشتیاق دارد. او که می‌پندارد همسرش به او خیانت می‌کند، در نهایت لکاته را نیز می‌کشد و به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل می‌شود.
راوی انسانی عادی نیست و خود از این موضوع آگاه است. او فردی منزوی است و نسبت به مردم عادی (رجّاله‌ها) احساس بیگانگی می‌کند. راوی از رجاله‌ها بیزار است و خود را از آنان برتر می‌داند. او جامعه را عامل دردها و رنج‌هایش معرفی می‌کند. راوی بطور ناخودآگاه از ناتوانی خود در انجام کارهایی که رجاله‌ها در آن‌ها توانا هستند خشمگین است. راوی نگران و وحشت‌زده است. او که در آرزوی مرگ است، زندگی خود را جبری و تغییرناپذیر می‌داند و از آن هراس دارد.
زن اثیری
زن اثیری یا فرشته از شخصیت‌های بخش نخست داستان است. برخی از ویژگی‌های ظاهری او عبارتند از: سیاه‌پوش بودن، چشم‌های سیاه درشت که سرزنش‌کننده و جذاب هستند، پیشانی بلند، گونه‌های برجسته، چشم‌های مورب ترکمنی، لب‌های گوشتالوی نیمه‌باز و لب‌هایی که مثل این است که تازه از یک «بوسهٔ گرم طولانی» جدا شده‌است. نخستین برخورد خواننده با زن اثیری در توصیف راوی از نقاشی‌های تغییرناپذیرش بر روی قلمدان‌هاست. زن اثیری با زندگی زمینی پیوندی ندارد. راوی بر زیبایی و جذابیت زن اثیری تأکید دارد تا غیرعادی بودن و «اثیری» بودن او را برساند.
پیرمرد قوزی
پیرمرد قوزی در بخش اول داستان دست‌کم دارای دو عکس‌برگردان است. او به صورت پیرمردی که روبری زن اثیری نشسته و راوی او را از سوراخ بالای رف اتاقش می‌بیند و به صورت یک نعش‌کش ظاهر می‌شود. او نخستین بار در توصیف صحنهٔ نقاشی‌های روی قلم‌دان راوی معرفی می‌شود. برخلاف راوی و فرشته، پیرمرد قوزی پر حرف و پرجنب‌وجوش است. او سر و رویش را با شال‌گردن پیچیده است و خندهٔ خشک زننده‌ای سر می‌دهد. او که آدرس خانهٔ راوی را بلد است در دفن زن اثیری به وی کمک می‌کند.
عموی راوی
عموی راوی در بخش اول داستان به دیدن او می‌آید. او شبیه خود راوی و شبیه پدر اوست.
لکّاته
از شخصیت‌های بخش دوم داستان است. لکاته زن راوی، دختر عمه و خواهر شیری اوست. راوی به دلیل دلبستگی به مادر لکاته با او ازدواج کرده‌است وانگهی یک رابطهٔ زن و شوهری میان آن‌ها وجود ندارد.
پیرمرد خنزرپنزری
به گفتهٔ دایهٔ راوی، در جوانی کوزه‌گر بوده‌است. او در بیرون از خانهٔ راوی بساطی پهن کرده‌است و با لکّاته (زن راوی) رابطه دارد.
دایه
دایهٔ راوی و لکاته است. او در بخش دوم داستان از راوی پرستاری می‌کند. دایه راوی را دیوانه می‌داند و در بخشی از داستان که از دست راوی خسته شده آرزوی مرگ او را می‌کند.