هاینتس کوهوت
هاینتس کوهوت (هاینز کوهات)
هاینتس کوهوت (۱۹۱۳–۱۹۸۱)، روانکاو اتریشی بود که بعدها به تابعیت آمریکا درآمد. هاینتس کوهوت در وین به دنیا آمد. او که تنها فرزند فلیکس کوهوت و الس لامپل بود، چند سال اول زندگی خود را با مادرش به تنهایی سپری کرد زیرا پدرش در جنگ جهانی اول به جبههٔ روسیه اعزام شده بود. والدین یهودی او موزیسین بودند، اما پدرش، بعد از بازگشت از جبهه، مجبور شد شغل خود را کنار بگذارد. کوهوت در یک محیط آزاداندیشی و دور از آداب و رسوم یهودی بزرگ شد. خودش میگفت که هرگز با یهودیت ارتباط برقرار نکردهاست. محیط اطراف او از لحاظ علمی و فرهنگی بسیار غنی بود اما کوهوت کودکی و نوجوانی خود را در تنهایی سپری کرد. پدر و مادرش، با این که زیاد در خانه حضور نداشتند، اجازه ندادند به مدرسه برود زیرا به آموزش و پرورش عمومی اعتماد نداشتند و برایش معلم خصوصی گرفتند. به عقیدهٔ بسیاری از صاحب نظران، اهمیتی که کوهوت در نظریهٔ خود به همدلی میدهد، تا حد بسیار زیادی تحت تأثیر کمبود عاطفی در کودکی و نوجوانی بودهاست.
در ۱۹ سالگی، کوهوت وارد دانشکدهٔ پزشکی شد، و یک سال را در پاریس گذراند، و در آنجا، دورههای اینترنی مختلف را در بیمارستانهای پاریس گذراند. در سال ۱۹۳۸، مدرک پزشکی خود را دریافت کرد. یک سال قبل از آن، پدرش فوت کرد و کوهوت بسیار تحت تأثیر این فقدان قرار گرفت. اندکی بعد از فارغالتحصیلی، نازیها وارد اتریش شدند و کوهوت مجبور شد پنهان شود و اندکی بعد فرار کند. او ابتدا به لندن پناه برد، بعد به یکی از دوستان دوران نوجوانی خود در نیویورک پیوست. در ۱۹۴۰ برای همیشه در شیکاگو ساکن شد و اندکی بعد مادرش در آنجا به او پیوست.
در شیکاگو به عنوان انترن و بعد به عنوان رزیدنت در یک هتل مشغول به کار شد، و به این ترتیب، توانست در کارش تخصص یابد. در سال ۱۹۴۴ مدرک نورولوژی گرفت و سه سال بعد، مدرک روانپزشکی دریافت کرد. در طول این سالهای تحصیلی، و به رغم وضعیت اقتصادی نه چندان مناسب، شروع به روانکاوی با روت آیسلر کرد. بعد، با فریتز مالِنهاف شروع به روانکاوی کرد. در ۱۹۴۸، مدرک روانکاوی دریافت کرد، و در ۱۹۵۳، یک مدرک دیگر به عنوان استاد و مدرس روانکاوی دریافت کرد.
در طول تحصیلاتش در انستیتوی شیکاگو، با بتی مایر، همسر آیندهاش آشنا شد، که در آنجا به عنوان مددکار اجتماعی کار میکرد. آنها اسم تنها فرزند خود را توماس آگوست گذاشتند که این نامگذاری، به احترام آگوست آیکهورن بود، کسی که کوهوت اولین روانکاوی خود را با او در وین انجام داده بود. آیکهورن که با نوجوانان کار میکرد، به شیوهٔ خاص خودش، با نوجوانان در بارهٔ تأثیر و اهمیت «خودشیفتگی» سئوال و جواب میکرد.
کاریزمای شخصی کوهوت، معلومات عموم و تخصصی وی، عشقی که به کارش داشت، و فرهیختگی عظیم وی، باعث شد به او لقب «آقای روانکاوی» بدهند. در انستیتوی روانکاوی شیکاگو، او را بسیار دوست داشتند و در عین حال، کارهایش با مخالفتهای زیادی مواجه میشد، با این حال، او تأثیر زیادی روی این انستیتو گذاشت، و خیلی زود، راه مخصوص به خودش را پیدا کرد و مفاهیم جدیدی را اختراع کرد.
او میگفت که روانکاوی در یک بنبست از کانفورمیسم (همرنگی و همشکلی) گیرکردهاست و در انستیتوی روانکاوی، باید همهٔ افراد از رشتههای مختلف یا با نظریههای متفاوت بتوانند عضویت داشته باشند. به عقیدهٔ کوهوت، حتماً باید رشتهٔ روانکاوی را در رابطه با روانشناسی و سایر علوم، از نو تعریف کرد. در ۱۹۶۴، کوهوت رئیس انجمن روانشناسی آمریکا، و در ۱۹۶۵، معاون انجمن روانکاوی بینالمللی شد. او که ابتدا به نظریهٔ فرویدی وفادار بود، بعدها روانشناسی مختص به خود را بر محور مفاهیمی مثل همدلی و خودشیفتگی بنا نهاد. او کتابهای زیادی نوشت، از جمله کتاب “The Self” را در ۱۹۷۱ به چاپ رساند که در آن، رسماً اعلام کرد از روانکاوی کلاسیک جدا شدهاست. تفکر، نوشتهها، و تدریس او تأثیر زیادی در روانشناسان آمریکایی گذاشت. در ۱۹۷۸، اولین کنفرانس سالانه در بارهٔ روانشناسی «خود» تشکیل شد که باعث به حرکت درآمدن جنبش جدیدی به نام روانشناسی خود (self) شد. روانشناسی «خود» امروزه نیز طرفداران بسیار زیادی دارد.
در ۱۹۷۱ دو بدشانسی به طور همزمان برای وی روی دادند: خودش به سرطان مبتلا شد و مادرش نیز به اختلالات روانی مبتلا گشت. مادرش در ۱۹۷۲ درگذشت. چند سال بعد، کوهوت به یک بیماری دیگر نیز مبتلا شد و مجبور گشت قلبش را به تیغ جراحی بسپارد. از آن به بعد، و تا زمان مرگش در ۱۹۸۱، کوهوت به تدریج خود را از انظار عمومی عقب کشید و وقتش را به بسط نظریهٔ خودش اختصاص داد.
نظریه روانشناسی "خود"
نظریه روانشناسی “خود”
Self Psychology
هاینز کوهات Heinz Kohut در ۱۹۱۳ در وین به دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده بود. پدر کوهوت یک پیانیست کنسرت بود و مادر او یک فروشگاه بزرگ داشت. کوهات تا کلاس پنجم در اتریش بود، قبل از آن توسط آموزگاری در وین کتابهایی در خصوص روانشناسی میخواند. کوهات در سال ۱۹۳۲ وارد دانشکده پزشکی دانشگاه وین شد. دورۀ تحصیل او ۶ سال بود که ۶ ماه آن را در پاریس به سر برد. در سال ۱۹۳۷ غم بزرگی بر دل کوهوت نشست و پدر وی درگذشت. کوهوت در شیکاگو یک عضو برجسته مؤسسه روانکاوی شد. او از طرفداران سرسخت دیدگاه روانکاوی سنتی بود که غالباً در ایالاتمتحده به شوخی هاینز کوهات را به عنوان آقای روانکاوی صدا میزدند. او در ۱۹۸۱ درگذشت.
هاینز کوهات در سال ۱۹۷۱ با انتشار کتاب تحلیل خود، که مفهوم “خود” (Self) را جایگزین “من” Ego کرد، شماری از روانکاوان را رنجاند. هاینز کوهات بیش از هر نظریه پرداز دیگر روابط شیء، بر فرایندی تاکید کرد که خود به وسیله آن از تصور مبهم و نامتمایز به احساس هویت فردی روشن و دقیق، تحول مییابد. او نیز بر رابطه اولیه مادر-فرزند به عنوان عنصر مهمی در شناختن رشد بعدی تاکید کرد.
هاینز کوهات معتقد بود که ارتباطات انسان، نه سائقهای غریزی فطری، اساس شخصیت انسان است. به عقیده او، کودکان نه برای ارضای نیازهای جسمانی، بلکه برای برآورده ساختن نیازهای روانی، به مراقبت کنندگان بزرگسال احتیاج دارند. بزرگسالان هنگام رسیدگی به نیازهای جسمانی و روانی، طوری با کودکان رفتار میکنند که گویی آنها “خودپنداره” دارند. کودک از طریق فرایند تعامل توام با همدلی، پاسخهای شیء خود را به صورت غرور، گناه، شرم یا رشک، درونفکنی میکند.
هاینز کوهات (۱۹۷۷) خود را به صورت کانون دنیای روانشناختی فرد تعریف کرد. “خود” به تجربیات فرد یکپارچگی و ثبات میبخشد، با گذشت زمان نسبتاً پایدار میماند و مرکز شهود و گیرنده برداشتهاست. “خود” کانون روابط میانفردی کودک نیز هست و چگونگی برقراری ارتباط با والدین و اشیای دیگر خود را شکل میدهد. او معتقد بود که کودکان به طور طبیعی “خودشیفته” هستند. آنها “خودمحور” بوده، صرفاً به فکر رفاه خودشان هستند و دوست دارند برای کاری که انجام میدهند تحسین شوند.
“خودِ اولیه” بر اساس دو نیاز خودشیفته شکل میگیرد:
۱) نشان دادن “خودِ عالی”.
۲) نیاز به کسب تصویری آرمانی از یک یا هر دو والد.
“خود عالی” زمانی ایجاد میشود که کودک با شیء “خودبازتابنده” که تایید رفتارش را منعکس میکند، ارتباط برقرار کند. بنابراین کودک از پیامهایی چون «اگر دیگران مرا عالی بدانند، پس من عالی هستم»، “خودانگاره” مقدماتی خود را تشکیل میدهند. تصویر آرمانی والد بر خلاف خودِ عالی است، زیرا حکایت از این دارد که فرد دیگری عالی است. با این حال این نیز نیاز به خودشیفتگی را ارضا میکند، زیرا کودک نگرش «تو عالی هستی، اما من جزئی از تو هستم» را اختیار میکند.
هر دو “خودانگاره” خودشیفته برای رشد شخصیت سالم ضروری هستند، اما اگر آنها بدون تغییر بمانند، به شخصیت بزرگسال خودشیفته بیمارگون منجر میشوند. این دو خودانگاره نباید به طور کامل ناپدید شوند، بزرگسال سالم همچنان نگرشهای مثبتی نسبت به خود دارد و باز هم ویژگیهای خوب را در والدین یا جایگزینهای والدین میبیند. با این حال، بزرگسال خودشیفته این نیازهای بچهگانه را متعالی نمیسازد و به خودمحور بودن ادامه میدهد و دیگران را به صورت تماشاچیهای تحسینکننده میبیند. فروید معتقد بود که چنین شخص خودشیفتهای مورد مناسبی برای روانکاوی نیست، اما کوهات باور داشت که رواندرمانی میتواند در مورد این بیماران موثر باشد.
خود دوقطبی (Bipolar Self)
هسته اصلی رویکرد کوهات به شخصیت، نفس دوقطبی است. ویژگی اصلی نفس دوقطبی، تلاش برای رسیدن به موفقیت و قدرت از یک سو، و اهداف فردی و ارزشهای شخصی از سوی دیگر است. چنین به نظر میرسد که میان دو قطب نوعی تنش وجود دارد، بدین ترتیب که بلندپروازیها پیرامون خودبزرگپنداری فرد و آرمانها حول انگاره آرمانی والدین تجمع مییابند. تنش و انرژی روانی موجود میان این دو قطب فرد را به فعالیت وامیدارد، به نحوی که بلندپروازیها شخص را بر میانگیزند و آرمانهای او را هدایت میکنند.
مفهوم خود–شیء (Self Object)
کوهوت با آنکه در مکتب کلاسیک روانکاوی آموزش دید، با تبیین نظرات خود رفتهرفته از آن فاصله گرفت. در ابتدا کوشش نمود تا میان نظریه غرایز و دیدگاههای خود آشتی برقرار کند، اما در نهایت گسستگی کاملی از روانکاوی کلاسیک پیدا کرد و علاوه بر آن نظرات خود را به دیگر بیماران غیر از افراد خودشیفته نیز گسترش داد. در این شکل گسترده، مقوله self object جایگاه خاصی دارد. حضور و وجود آن برای تمامی انسانها به منظور تکامل روانی طبیعی لازم است. بهتر است که این مفهوم را به شکل یک «عملکرد» دید تا فردی خاص. همانگونه که از نام آن بر میآید این اصطلاح به این اشاره دارد که دیگر انسانها نه به عنوان ابژههایی مستقل و «برای خود»، بلکه به صورت عواملی برای ارضای نیازهای کودک در حال رشد هستند.
از دید کوهوت اهمیت self object برای حیات روحی انسان همانند اکسیژن برای حیات جسمی او است. در تمامی طول زندگی انسانها به دیگران برای رسیدن به عزت نفس و تلقی مثبت از خود نیازمندند. تفاوت میان انسانها از نظر مراتب رشد روانی تنها در self object انتخاب شده توسط آنهاست. هر چه فرد بالغتر و سالمتر باشد ابژههای انتخاب شده توسط وی از بلوغ و سلامت بیشتری برخوردارند. از نظر کوهوت تمامی اختلالات روانی، ریشه در روابط معیوب کودک با self object ها و شکست فرد در برقراری روابط آینهای و ایدهآلی در زمان کودکی دارد. مشکل اودیپی کودک به عنوان امری ثانوی به اختلال ارتباطی در مراحل قبل نگریسته میشود. از نظر کوهوت، در صورت وجود self object مناسب در مراحل قبلی، کودک قادر میشود که مرحله اودیپ را به سلامت بگذراند. همچنین برخی از مشکلات روحی مانند اعتیاد، اختلالات خوردن، انحرافات جنسی و رفتارهای ضداجتماعی به عنوان کوششی در جهت مقابله با از همگسیختگی وجودی در فردی که در زمان کودکی از ارتباط مناسب محروم بوده، نگریسته میشود.
کوهوت در جریان درمان «دوشیزه ف» به این نتیجه رسید که بیمارش به وی به عنوان یک فرد مجزا و مستقل نگاه نمیکند. بلکه چنین به نظر میرسد که بیمار به وی به عنوان امتدادی از وجود خود نیاز دارد به همان شکلی که دست و یا پای فرد به عنوان امتدادی از وجود خود او است و بر آنها احساس کنترل دارد، چنین رابطهای میان بیمار و درمانگر در جریان رابطه انتقالی شکل میگیرد. این پاسخ از سوی بیمار در خدمت ارضای برخی نیازهای اساسی است که وی به تنهایی از ارضای آنها عاجز است. کوهوت به این نیازها که باید تا حدی بوسیله دیگری ارضا شود نام self–object needs میدهد.
تفاوت self–object و مفهوم ابژه که در نظرات قدیمیتر روانکاوی مطرح بود این است که در ارتباط ابژهای فردی دیگر به عنوان موجودی مستقل و برای خود عمل میکند و ارزشگذاری وی بر اساس آنچه که هست ارزیابی میشود، اما ارزش self–object در عملکردی است که در دنیای درونی فرد دارد و کمکی که به حفظ ثبات هیجانی شخص میکند. نیازی که self–object برطرف میکند اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع دارد که چه کسی این کار را میکند.
نکته مهم در اختلال روانشناختی «دوشیزه ف» این بود که وی به طور مطلق به پاسخ دیگران (هم روانکاو و هم افراد دیگر پیرامون خود) به منظور حفظ اعتمادبهنفس خود وابسته بود. برای او، دیگران نه به عنوان ابژه بلکه self–object مطرح بودند.
ما همواره به دیگران نیازمندیم هر چند که این نیاز دستخوش تکامل و تحول میشود. در مرحله نوزادی این نیازها مطلق و شدید بوده و بوسیله مادر ارضا میشوند. در دوران کودکی نقش پدر اهمیت یافته و به مرور دیگران نیز وارد عمل میشوند. در نوجوانی، همسنوسالان نقش مهمی دارند و در بزرگسالی، همسر و دوستان نقش self–object را بازی میکنند. علاوه بر گسترش این جنبه که چه کسی و به چه ترتیب به عنوان self–object عمل کند، فرد سالم ساختارهای محکم و با ثبات درونی را نیز در دنیای ذهنی خود شکل میدهد تا در خدمت ارضای نیازهایی قرار گیرند که در گذشته از دیگران طلب میکرد. شخص در مسیر رشد خود قابل انعطافتر و به دیگران کمتر نیازمند میشود، هر چند که این نیاز هرگز به طور کامل از بین نمیرود.
خود-شیءها (self object) شیهای اصلی هستند که کودکان، در تلاش برای ایجاد هویت (self) از آنها کمک میگیرند و با آنها همانندسازی میکنند.
دو نوع خود-شیء وجود دارد:
۱- خود-شیء آینهای: آنهایی هستند که احساس کامل بودن و بیعیبونقص بودن فطری کودک را تایید میکنند.
۲- خود-شیء آرمانی: آنهایی هستند که کودک میتواند تحسینشان کند و به عنوان کسانی که آرامش و امنیت فراهم میآورند، در نظر بگیرد.
انعکاس همدلانه (Empathic Mirroring)
انعکاس همدلانه فرایندی است که در آن، والدین، در مواقعی خاص کودک را مورد توجه قرار میدهند، کارهایش را تایید میکنند، و او را مورد ستایش قرار میدهند. به عقیده هاینز کوهات، شخصیت سالم، شخصیتی است که هویت مستقل یا نفس خود مختار دارد. مشخصه اصلی نفس خود مختار، عزتنفس بالا و اعتمادبهنفس است. او معتقد بود که هسته اصلی شخصیت خود یا سلف است که جدا از ایگو به حساب میآید. مجموع اید و ایگو و سوپر ایگو ، نفس یا خود را تشکیل میدهد.
مراحل رشد نفس (خود)
به عقیده هاینز کوهات نوزاد “خود” یا “نفس” ندارد. تعاملات مثبت والدین با کودک باعث میشود که در ۲ تا ۳ سال اول زندگی، هسته اصلی نفس یا نفس هستهای (Nuclear Self) شکل بگیرد. نوزاد ابتدا در خودشیفتگی اولیه (Primary Narcissism) زندگی میکند. یعنی کاملاً عاشق خودش است و مادر تمام نیازهای او را برآورده میکند. اما مادر همیشه نمیتواند نیازهای او را به موقع بر طرف کند. کودک برای جبران این صدمات، به خودبزرگبینی پناه میبرد و نفس او به نفس خودبزرگبین تبدیل میشود.
انواع اختلالات خود
هاینز کوهات با تمرکز بر اختلالات “خود” دریافت که برخی نابسامانیهای “خود”، بهرغم وجود درجاتی از تفاهم میان درمانگر و بیمار، غیرقابل درماناند؛ اختلالاتی همچون سایکوزها (به جهت چندپارگی، ناتوانی یا تحریف شدید “خود”)، حالات مرزی (که در آن چندپارگی و تحریفات “خود” توسط ساختارهای دفاعی پنهان میشوند) و شخصیتهای اسکیزوئید و پارانویید (که در آنها ساختارهای دفاعی اجتناب از ارتباط را به کار میگیرند).
تیپهای شخصیتی پاتولوژیک
تیپ شخصیتی تشنه ادغام (Merger-Hungry Personality)
تیپ شخصیتی رابطه گریز (Contact-Shunning Personality)
تیپهای شخصیتی بهنجار
تیپهای شخصیتی تشنهِ تایید (Mirror-Hungry Personality)
تیپهای شخصیتی تشنهِ آرمان (Ideal-Hungry Personality)
تیپهای شخصیتی تشنه همزاد (Alter-Ego-Hungry Personality)
منبع: روان راهنما
همدلی
پیرامون همدلی
Empathy
{این مقاله متن رونویسی شدۀ بیاناتِ از پیشبرنامهریزی نشدۀ هاینز کوهات در پنجمین هماندیشی پیرامون روانشناسی “خود” بود که در اکتبر ۱۹۸۱ در برکلی کالیفرنیا ایراد شد. این سخنرانی، واپسین سخنرانی عمومی کوهات بود که چند روز پیش از مرگش ایراد شد. بدون شک این بیانات بعداً توسط او به دقّت ویرایش شده است تا کیفیت لازم جهت انتشار را به دست آورد.}
من به شیوۀ خودم خلاصه میکنم. فکر میکنم بسیاری از سخنرانانِ این جلسات که عضو حلقۀ صمیمیدوستان و همکارانم هستند، طی یکی دو سال گذشته برخی از نوشتههایم که هنوز چاپ نشده و به شکل نهایی مدنظرم درنیامدهاند –من در مورد این موضوعات بسیار نکتهسنج هستم– را جمعآوری کردهاند. با این وجود، معتقدم که در میان موضوعاتی که در کتاب روانکاوی چگونه شفا میدهد؟ از آنها نوشتهام، رسالهای ۱۵۰ صفحهای در مورد مفهوم دفاعها و مقاومتها از دیدگاه روانشناسی خود Self Psychology، و اظهارات گسترده در مورد مسائل مربوط به همدلی در سطوح معنایی مختلف این اصطلاح، مهمترین مباحث هستند. و علیرغم اینکه حدود دو سال پیش دائماً میگفتم که دیگر از این موضوع خسته شدهام، خودم به مسئلۀ همدلی خواهم پرداخت. به نظر میرسد [این رویه] بیفایده باشد. من مجدداً مخالفتهای مشابهی را میشنوم، که با معنای مدنظرم [از همدلی]، خیلی دور و بیگانه هستند، و این احساس به من دست میدهد که فقط زمان، اشتیاق و انرژیام را هدر دادهام، درحالیکه میتوانستم آنها را صرف اندیشهها و کارهای جدیدی بکنم. اما با وجود عمر نسبتاً طولانی، و خوشبختانه کسب قدری خرد، احمقم که هنوز نفهمیدهام وقتی دیگران یک پرسش لعنتی را مدام میپرسند، حتماً یک جای کار میلنگد.
یک جای کار میلنگد ولی آن، نکاتی نیست که در سال ۱۹۵۹ در مقالۀ کلیدی خود با عنوان «دروننگری و همدلی Introspection And Empathy»، پژوهش یا کنکاشی در رابطۀ میان شیوۀ مشاهده و نظریه، بیان کردم. این مقاله [همانطور که از عنوانش پیداست] دربارۀ همدلی و همدل بودن به عنوان یک عمل نبود؛ [بلکه] تنها به همدلی به عنوان تعریفکنندۀ یک رشته میپرداخت؛ رشتۀ روانشناسی محض Pure Psychology، رشتهای که به زندگی درونی انسان و حالتهای پیچیدۀ ذهنی مربوط میشود –تعریفی از روانکاوی که در سالهای خیلی دور ارائه دادم-. فکر میکنم حتی در یکی از خطابههای مشهورم، زمانی که هنوز روانکاوی بزرگ و محور جنبش روانکاوی بودم، حتی همان موقع هم گفتم [روانکاوی] علم حالتهای ذهنی پیچیده است، [تعریفی] که این نظریۀ خاص یا آن نظریّۀ خاص، هرچند هم که نظریّههای خوبی باشند، را وامینهد. فهم [ضرورت حذف نظریههای خاص در تعریف حوزۀ] کنکاشهایمان همانقدر اهمیّت دارد، [که در ارتباط با امر تعریف]، در به عبارتی علوم مادی Physical Sciences اهمیت دارد که با نظریههای علّیت، زمان و مکان سروکار دارند. بهطورقطع، [وارد کردن آشکار نظریههای خاص در تعریف] ضرورتی ندارد. علوم مادیای نیز وجود دارند که با نظریّههای علّیت، زمان و مکان کاری ندارند و همچنان علوم مادی قلمداد میشوند. این قضیه در مورد روانکاوی نیز صدق میکند.
دلیل دیگری هم دارد که میخواهم به موضوع همدلی بازگردم –درواقع، به خاطر استفادۀ نابجا از این مفهوم احساس مسئولیت میکنم.- اینکه دیگران طوری رفتار میکنند که انگار من از این اصطلاح استفادۀ نابجا کردهام باعث میشود از دایرۀ ادب و فروتنی خارج شوم و بگویم: «این ابلهان نوشتههای من را نمیخوانند!» امّا مجدداً میگویم که باید گوش میدادم. اگر آنان دچار کژفهمی شدهاند (بیتردید انگیزههای نامعقول، شاید انگیزههای نارسیستیک و رقابتجویانه نیز وجود دارند. خدا میداند. من نمیخواهم این تفسیرهای ابلهانه را داشته باشم)؛ نکته اینجاست که اگر آنان دچار کژفهمی شدهاند، قطعاً دیگران نیز باید دچار کژفهمی شوند. آنان ادعا میکنند که همدلی شفا میدهد. آنان ادعا میکنند که درمانگر تنها باید با بیمارش «همدل» باشد، و بدینترتیب کارشان را خوب انجام دادهاند. من بههیچوجه چنین باوری ندارم. باور من چیست؟
پیش از آنکه سراغ اظهارات کاربردی دقیقتری بروم که اندکی مرهم تحریفهای احساسی در رواندرمانی به مثابۀ شفا از طریق عشق، همدلی، مهربانی، شفقت، فقط حضور داشتن و خوب بودن، و «بله، میفهممت» باشد؛ پیش از پرداختن به آنها، اگر بخواهم شما را جدی بگیرم و فکر میکنم که باید بگیرم، گمان میکنم کاری که لازم است انجام دهم، تعریف همدلی در سطوح مختلفی است که میتواند در آنها به کار گرفته شود. معتقدم که با انجام این کار میتوانم گامی به عقب بردارم و گفتههایم در آخرین نوشتههایم را روشنتر کنم.
اجازه دهید ابتدا به طور کاملاً مختصر، همدلی را از نگاهی به بحث بگذارم که در سال ۱۹۵۹ از دیدگاه معرفت شناختی Epistemological بهکار برده بودم. در سال ۱۹۵۹ همدلی را در معنای خوشبینانۀ معمول آن بهکار بردم (پیشتر شانزده بار در فرهنگ لغت به آن نگاه انداختم ولی هیچگاه کاملاً آن را درک نکردم: فکر میکنم حالا آن را فهمیده باشم). بهبیاندیگر، من همدلی را در نظری محورترین شکل آن (اینها واژگان من هستند و من همیشه واژگان عینی و ملموس را دوست دارم)، و به دورترین شکل ممکن از تجربه بهکار بردم؛ نظریّهپردازی کاملاً بهدور از تجربه دربارۀ یک علم. بدین لحاظ، فهم همدلی شاید برای بسیاری از افراد آسان نباشد و من به دلایل آن فکر کردهام. بدین لحاظ، همدلی چیزی جز تعریف کنندۀ یک رشته نیست. واقعیّتهای بیرونی و علومیکه به واقعیّتهای بیرونی میپردازند با موضع عملیاتی Operational مشاهدهگر، یعنی برون نگریExtrospection تعریف میشوند، و من به دلایل نظری (اگرچه در علوم مادی نقش بسیار کمیدارد)، از برون نگری جانشینی Vicarious Extrospection صحبت میکنم که متناظر با همدلی است. بهعبارتدیگر، ما نه تنها از بُعد نظری به امور نگاه میکنیم، بلکه همچنین به حرفهای افراد گوش میدهیم. افرادی که مسائلی را دیدهاند که ما، چون آنجا نبودهایم، نمیتوانستیم آنجا باشیم، یا آنجا بودن کلاً یا برای همیشه ناممکن است، نمیتوانیم ببینیم. مثلاً بگذارید بگوییم، دانشمندان، فضانوردان غیردانشمند را راهنمایی میکنند که بر سطح کرۀ ماه به دنبال چه بگردند، چشمانشان به دنبال چه باشد، و چه چیزهایی را مشخصاً بهروشنی گزارش کنند. وقتی فضانوردان بازمیگردند، گزارشهایشان را ارائه میدهند (تداعی آزاد Free Association که در اینجا گزارشدهی Debriefing خوانده میشود)، و دانشمندان ارزیابی میکنند که اکنون باید با این یافتهها چه کنند. این بروننگری جانشینی است. در دنیای دیرین، در رابطه با وقایع، منظورم مثلاً وقایع فیزیکی است، مجبور بودیم بر گزارش شاهدان عینی تکیه کنیم. فوران کوههای وزوویس Vesuvius چه زمانی بود؟ دو گزارش مختلف با تفاوت جزئی در تاریخ هست که میتوان از آنها استنباط کرد. اکنون میتوان اندیشید که «شواهد محکمتر کجاست؟»
از نظر من، این شیوه بسیار شبیه دروننگری جانشینی روانکاو برای بیمارش است. ما نمیتوانیم ببینیم درون بیمار چه میگذرد، ولی به او میآموزیم که آنچه در زندگی درونیاش میگذرد، گزارش کند. یعنی دروننگری که به شیوهای کاملاً منحصربهفرد، و به مدت طولانی، در جهت توجه به موانع مختلف سدّ راه گزارش تجربههای ناخوشایند دنبال میشود. تاریخدانان، مثلاً تاریخدانان یونانی مانند هرودتس Herodotus، زنِفون Xenophon و زوسددیس Thucydides، هر یک گرایش خاصی داشتند. میدانید یکی محافظهکار، اسپارتایی، و یکی آزادیخواه، آتنی بود. باید این را بدانیم و آنگاه با قدری تردید آنچه میخوانیم و واقعاً باور داریم، تصدیق کنیم. ازاین رو بیماران ما نیز هر یک گرایش خاصی دارند. امّا به یاد داشته باشید که من نمیخواهم مقایسههای افراطی انجام دهیم. میدانم که تفاوتهای فاحشی نیز وجود دارند. من به این خاطر که باید به عنوان روانکاو به بیمارم گوش دهم، ناگهان تمام زندگیم را که فراموش نمیکنم. من میدانم که چگونه به بیماران گوش دهم. بنابراین این مقایسهها [نباید بیشازحد] جدی گرفته شود. بااین وجود، فکر میکنم آنها اعتباری اساسی دارند. بنابراین، دروننگری و همدلی در این معنا، واقعاً تعریف کنندههای این رشتۀ هستند. این بدان معناست که دروننگری و همدلی تعریف کنندۀ رشتۀ ما به عنوان زندگی درونی انسان و ما به عنوان روانشناس هستند.
با اینکه تلاشهای زیادی صورت گرفته است، امّا من باور ندارم که امکان دستزدن به تلفیق نامناسبی مانند روانزیستشناسی، زیستروانشناسی یا چیزی شبیه به این وجود داشته باشد. چنین تلاشهایی صورت گرفته و ثمرۀ این تلاش، بدترین تحریفها در برداشت انسان بوده که روانکاوی به آن محکوم شده است: معرفی رانه Drive (نه تجربۀ رانده شدن، نه شهوت و میل به کشتن –آن روانشناسی است)؛ بلکه «خود رانه»، پردازش شدن توسط یک دستگاه Apparatus، رام شدن توسط تأثیرات تمدّن بر ایگویی که رانه را پالایش میکند. میدانید، من تحلیل کلاسیک را به خوبی میشناسم؛ و این … [صدای خندۀ چندی از حضار میآید که موجب قطع شدن سخنان کوهات میشود ولی او بدان پاسخ میدهد] … نه، جدی میگویم، چون واقعاً فکر نمیکنم همکارانم آن را به خوبی بشناسند. آنان حتی چیزی از موضوع مورد بحث من نمیدانند، ولی به شیوۀ سربستهای مصالحه کردهاند. من دیگر این کار را نمیکنم، دیگر هرگز اینگونه نمیاندیشم. من به همۀ اینها باور دارم، ولی هیچکس تاکنون چنان که شایستۀ این موضوع است، با آن روبرو نشده است. فروید نابغه بود. این طرز برخورد با فروید نیست – اینکه او را دور بزنیم. فروید به خاطر آنچه به ما داد و کاستیهایی که از چشمانداز برتر در کارش میبینیم، شایسته احترام و توجه است. و من فکر میکنم که این نگرشی احترامآمیز نسبت به نابغۀ سالهای پیشین است.
دوماً، مایلم بگویم که دروننگری و همدلی باید به عنوان ملاک Informer عمل مناسب در نظر گرفته شود. بهبیان دیگر، اگر شما به فهمی دست پیدا کنید، «با کفشهای [مراجع] گام بردارید». خود را به شکل متناسبی در زندگی درونی دیگری تصوّر کنید، آنگاه میتوانید از این دانش برای رسیدن به اهدافتان بهره ببرید. نمیدانم چندبار تأکید کردهام که این اهداف میتوانند در خدمت عطوفت یا در خدمت خصومتی آشکار باشند. اگر بخواهید به شخصی صدمه بزنید و بخواهید بدانید پاشنۀ آشیل او کجاست، لازم است پیش از ضربهزدن وی را بشناسید. این خیلی مهم است. هنگامیکه نازیها به بمب افکنهای خود سایرن [وسیلهای که موقع انفجار صدای مهیبی تولید میکرد] وصل میکردند، آنان با [بهرهگیری از] نوعی همدلی شیطانی میدانستند واکنش مردم با اضطرابی مخرب همراه خواهد بود. این همدلیْ، همدلی واقعی، ولی نه با اهداف دوستانه بود. قطعاً، درمجموع اینطور فرض میکنیم که وقتی مادری با فرزندش، و وقتی روانکاوی با بیمارش تعامل میکند، همدلی صحیح، ملاک کنش تحلیلیِ متناسب مادرانه و درمانبخش از جانب مادر و روانکاو خواهد بود. بنابراین [همدلی]، صرفنظر از اینکه چه نیّتهایی در کار باشد، ملاک کنش مناسب است. این موضوع خیلی روشن است و فکر نمیکنم نیاز به شرح بیشتری داشته باشد. مطمئنم.
پس به سطح بعدی بررسی همدلی گام میگذاریم. همدلی همچنین –این دشوارترین بخش [مبحث] است– علیرغم همۀ چیزهایی که گفتم، بهخودیخود کنشی درمانی در گستردهترین معنای آن است؛ کنشی سودمند در گستردهترین معنای این واژه. به نظر این با تمام آنچه تاکنون گفتم تناقض دارد، و ای کاش میتوانستم بهسادگی از کنار آن بگذرم. امّا ازآنجاکه صحت دارد و من میدانم که صحت دارد و شواهدی هم برای صحت داشتنش یافتهام، باید آن را بیان کنم. درواقع، وجود همدلی در پیرامون، چه برای اهداف درمانی مشفقانه و نیکخواهانه، و چه در راستای اهداف مخرب مورداستفاده قرار گیرد، درهرصورت آمیزهای از کیفیتهای خوب است. بهعبارتدیگر، بین نفرت توأم با همدلی که قصد نابودی شما را دارد؛ و محیطی ناهمدل که کاملاً وجود شما را نادیده گیرد، تفاوتهای زیادی وجود دارد. تجارب وحشتناک اقامت طولانی مدت در اردوگاههای کار اجباری، در هنگام سلطۀ نازی ها بر آلمان از همین دست بود. درمجموع، شرایط ظالمانهای در کار نبود (نازیها در اردوگاههای پیشگفته آزارگر و ظالم نبودند. البته استثناهایی وجود داشت. نمیتوانست غیرازاین باشد. همواره استثناهایی وجود دارد؛ امّا واضحاً با این کار برخورد و مخالفت میشد). آنها انسانیت قربانیانشان را به کل پایمال میکردند. زندانیان به طور کامل یا تا حدود زیادی انسان نبودند (فکر میکنم، در این زمینه تفاوتهایی میان یهودیها و لهستانیها یا چیزی مثل این بود)، و این از همه بدتر بود.
این داستان تأثیربرانگیز است –دوباره به مثال فضانوردان بازمیگردم، آن را به یادآورید– تصور کنید سفینۀ آنها پیش از فرود بر ماه با یک شهاب سنگ برخورد میکند. فرض بر این است. به نظر میرسد آنها کنترلشان بر سفینه را از دست دادهاند. اگر واقعاً کنترلشان را از دست داده باشند، میتوانند انتخاب کنند که هفتهها با استفاده از آذوقههایشان [در فضا] سرگردان باشد، یا به زمین بازگردند –و ازآنجاکه نمیتوانند از سرعتشان بکاهند– حین ورود [به زمین] آتش گرفته و بسوزند. وقتی این مسئله را بین خودشان به بحث میگذارند –هیچ تردیدی در ذهنشان باقی نمیماند: «ما هرگز نمیخواهیم بقایایمان تا ابد در یک سفینۀ خالی سرگردان باشد. حتی اگر بسوزیم، این زمین، خانۀمان است». و به عقیدۀ من، این مصداق محیط همدلانۀ انسانی است. نمونههای بسیار دیگری نیز هست که میتوانم بیان کنم، ولی نمیکنم.
اکنون میخواهم که قدری از موضوع اصلی دور شوم و دربارۀ آن جنبه از کتابم سخن بگویم که آن را بسیار مهم میدانم. یعنی تمایزگذاری میان اضطراب اختگی Castration Anxiety و اضطراب ازهمپاشیدگی Disintegration Anxiety؛ بین [ترس از] از دست دادن بخش ارزشمندی از بدن و [ترس از] محو شدن [تمام] خود است. از اضطراب اختگی صحبت نخواهم کرد، همه میدانند که آن چیست. امّا [درک] اضطراب ازهمپاشیدگی ساده نیست. اضطراب از همپاشیدگی به معنای نبود همدلی، نبود محیطی همدلانه، نبود محیطی درک کننده، و نه صرفاً نبود کنش صحیح، بلکه نبود هرگونه درکی است. کودکانی هستند که مادران و پدران خیلی بدی دارند، والدینی که فرزندشان را درست نمیفهمند، به شیوههای هولناکی بدانها واکنش نشان میدهند (البته آنها زخمهایی که خوردهاند را وقتی بزرگ میشوند، نمایش میدهند)؛ ولی بدترین رنجهایی که من در بیماران بزرگسال دیدهام ریشه در غیابهای ظریف مادر دارد که پرده برداشتن از آنها دشوار است –زیرا شخصیّت مادر غایب است. چیزی از آن گفته نمیشود، زیرا بیمار فرض میکند این محیطی است که همه در آن بزرگ میشوند. او همۀ عمرش به خاطر آرزوی چیزی دیگر و به خاطر تقاضا کردن احساس گناه میکند. و دقیقاً این مادر است که باعث احساس گناه در او میشود، زیرا تقاضای چیزی را داشته، که مادر نداشته که عرضه کند. این روانپریشی Psychosis پنهان مادر است؛ شرایط اولیۀ بسیار شایعتری نسبت به شرایطی که [توسط کودک] درک میشوند. این روانپریشی مادر است که کافکا به خوبی در رمان قصر The Castle– تلاش برای نزدیک شدن و درعین حال دریافت نکردن هیچ پاسخی؛ یا در رمان محاکمهThe Trial– میل به فهمیدن اینکه گناه چه را بر دوش میکشد، وصف کرده است. گناهی در کار نیست، او فقط نادیده گرفته شده، دشنه به حرکت درآمد و او – این پایان کار او بود. در رمان مسخ Metamorphosis تبدیل شدن به حشرهای زشت، به این خاطر که والدین در اتاق کناری با ضمیر سوم شخص مفرد از او سخن میگویند – او فلان کار را میکند، او بسار کار را میکند، به وضوح او را حذف میکردند. گاهی پیامها آنقدر ظریف هستند که شما برای دریافت آنها باید خیلیخیلی تیزهوش باشید. در یکی از بیمارانم، این پیام در پنهان شدن مادر در پشت ورقهای بازی نهفته بود. هروقت که بیمار میآمد، ورقها بین او و مادرش بودند. ولی مادر چیزی نداشت که به او عرضه دارد. همین تهی بودن به بدترین رنجها در زندگی آینده منجر میشود.
خب همۀ اینها چگونه با احتمالاً مهمترین نکتۀ کتابِ «روانکاوی چگونه شفا میدهد» من، جور درمیآید؟ معتقدم مهمترین موضوعی که در این کتاب مطرح کردم این بود که روانکاوی از طریق توضیح دادن –مداخلاتی در سطح تفسیر– شفا میدهد؛ نه از طریق «درک کردن»، نه از طریق تکرار و تأیید گفتهها و احساسهای بیمار، که صرفاً گام نخست است. در ادامه [روانکاو باید] کار را ادامه داده و یک تفسیر ارائه دهد. در روانکاوی، تفسیر به معنای توضیح آنچه در جریان است، به زبان تکوینی، پویشی و روانی اقتصادی Psychoeconomic است. من به دلایلی، نمیخواهم الآن دیدگاه انطباقی پردردسر هارتمن Hartmann را باز کنم؛ دیدگاهی که معتقدم وصلۀ ناجور برای روانکاوی است. هرچندکه این مفهوم رابط میتواند برای جامعهشناسی فوقالعاده باشد. امّا معتقدم که حرکت از درک کردن به تبیین کردن، از تأیید اینکه روانکاو میداند بیمار چه احساس، اندیشه و تصوّری دارد (اینکه با زندگی درونی بیمار همسو است)، به دادن تفسیرهایی در گام بعدی، پیشروی از شکل ابتداییتر همدلی به شکل پیشرفته تر آن است. تفسیرها سازههای عقلانی نیستند. اگر اینگونه باشند مؤثر واقع نمیشوند. شاید بهطور اتّفاقی [مؤثر واقع شوند]، ولی نه طبق یک قاعده. یک روانکاو خوب با ارتباطی گرم، با درک شدت احساسات، و با درک مناسب انواع تعارضات فرعی که در ارتباط با ابراز این [آرزوها و نیازهای کودکی] به میان میآیند، گذشتۀ کودکی را در قالب پویاییهای انتقال فعلی بازسازی میکند. این پارادایم – یا به جای آن (که به دلایل نامعقولی واژهای با بار معنایی خاص است)، باید بگویم این الگوی اصلی Prototype، الگوی اصلی این جابجایی – این حرکت دو مرحلهای از درک کردن به تبیین کردن – موقعیت خاصی در دوران کودکی است که خوشبختانه به شکلی احساسی، در کتاب جدیدم «روانکاوی چگونه شفا میدهد؟» توصیف کردهام. من در این کتاب مثال کودکی با مادرش در پارک را نقل کردهام. کودک، همچون هر کودکی خردسال دیگری، به مادرش چسبیده بود. اما آفتاب میدرخشید و کبوترها در اطراف حرکت میکردند. کودک ناگهان شادابی و شهامت تازهای احساس کرد و از مادر دور شد و به سوی کبوترها رفت. همین که سهچهار قدم پیش رفت، به عقب نگاهی انداخت. تفسیر عمومی آن این است که کودک مضطرب است. او میخواهد اطمینان یابد که میتواند برای مجدداً جای گرفتن در آغوش مادر، بغل شدن و غیره، نزد او بازگردد. فکر میکنم همۀ اینها درست باشد. امّا چیز مهمتری هم صحت دارد. او میخواهد که لبخند غرورآمیز مادر به خاطر این پیشرفت فرزندش را ببیند. او میخواهد سرفرازی مادر را ببینید، «نگاه کن داره برای خودش میره، خودش تنها، شگفت انگیز نیست؟» و در این لحظۀ اتّفاق بسیار مهمی اتفاق افتاده است. شکل سطح پایین همدلی، شکل وابسته به بدن همدلی که در قالب بغل کردن و لمس کردن و لبخند زدن جلوه گر میشد، اکنون صرفاً از طریق جلوههای چهره و احتمالاً بعدها در قالب کلمات ابراز میشود، «بهت افتخار میکنم پسرم». این یک تفسیر است. یا دستکم با تفسیر در روانکاوی موازی است. چطور؟ پیشتر بیان کردم – فهمی وجود دارد که تاحدودی شبیه نگهداشتن بدنی Holding، نوعی ادغام، و سپس دست کشیدن [از این ادغام] است (در برخی افراد بیمار شاید مدّت زیادی طول بکشد تا فرد واقعاً بتواند گام دوّم را بردارد). زمانی که این گام برداشته شد، فرد به سطح بالاتری از همدلی وارد میشود، همدلی به شیوهای پیچیده، با [توضیح] گذشته و چگونگی تکرار آن در زمان حال، و تمام نیروهای تأثیرگذار – و باوجود بیان محتاطانه، این همچنان همدلی است. این همچنان در روان است (و در آن معنا، در سطح بالاتر)،[اکنون] به معنای درک کردن پیام است. فکر میکنم این موضوع خیلی مهم است و به شما نشان میدهد چیزی که واقعاً لازم است به دقّت بررسی کنید، همان است که من مسیر تحوّلی همدلی میدانم – از اشکال ابتدایی آن، تا چنین سطوح بالاتری که بهندرت لمس کردن را به همراه داشته، و به ندرت نشانی از نگهداشتن اوّلیۀ دال بر درک همدلانه دارد. پس ضرورتاً این مسیر اندیشههای من در باب همدلی را برای شما روشن میکند. این همان موضوعی است که میتوانم مدتها از آن سخن بگویم.
بااین وجود، همانطور که گفتم و اکنون میخواهم با آن بحث را به پایان برسانم، به دلایل بسیار زیادی این مسئله را به بحث گذاشتم. یکی از دلایل اصلی احساس مسئولیت من در قبال این بود که نباید مفهوم همدلی را به عنوان اقدامات حمایتی مبهم سوءبرداشت کرد، بلکه لازم است که معنا و مفهوم همدلی در سطوح مختلف تحوّل آن فهمیده شود. من قطعاً آدم کهنهگرایی نیستم و فکر میکنم انسان هرچه بیشتر بداند، آزادیاش بیشتر است. هرچه بیشتر بدانی، اهمیت برخی مناسک که مجبوری مضطربانه بدان بچسبی کمتر میشود، زیرا هیچ کس نمیداند که چه چیزی مناسب و چه چیزی نامناسب است. فکر میکنم همواره این پرسش مطرح بوده است که با افرادی که به آشفتگیهای بسیار جدیِ خود دچار هستند و احتمالاً نمیتوانند از تفسیر سودی ببرند، چگونه برخورد کنیم. [اقدامات تفسیری برای آنها] خیلی زود است، و آنان برای سالهای متمادی به درکی همدلانه در نزدیکترین سطحی که میتوانیم فراهم کنیم، نیاز دارند. و این بدان معنا نیست که فرد نمیتواند خیلی بعدتر به طور طبیعی، به آرامی و بهتدریج به سمت اشکال پیشرفتهتر همدلی و توضیح دادن پیش برود.
داستانی را به خاطر دارم که فکر میکنم با اشاره بدان اظهارات امروز صبحم را به پایان برسانم. حدود پانزده سال پیش، درگیر تحلیل بسیار طولانی زنی به شدت آسیبپذیر بودم. نخستین باری که مراجعه کرد، روی کاناپه دراز کشید. تحلیل قبلیاش را به طور ناگهانی پایان داده بود. او احساس میکرده که در تابوتی دراز کشیده است و اکنون درِ تابوت با صدای تیزی بسته میشده است. من به این طریق برای شما بیانش میکنم، زیرا آنچه او احساس میکرد را به خوبی روشن میکند. او عمیقاً احساس افسردگی میکرد و من گاهی احساس میکردم که او را از دست خواهم داد – که او سرانجام برای رهایی از رنج راهی یافته و خودکشی خواهد کرد. اما او را از دست ندادم. در مقطعی که بدترین لحظات تحلیل او بود، در سال نخست یا یکونیم سال نخست تحلیلش، وقتی در شرایط بسیار بدی بود، ناگهان این حس به من دست داد [و گفتم]: «اگر اجازه دهم همچنان که صحبت میکنی، برای لحظاتی انگشتانم را بگیری چه احساسی خواهی داشت؟ شاید این کار کمکت کند». راهبرد تردیدبرانگیزی بود. آن را توصیه نمیکنم، ولی [آن زمان] درمانده بودم. خیلی نگران شده بودم. بنابراین دو انگشتم را به او دادم. کمی روی صندلی جلو آمدم و دو انگشتم را به او دادم. و اکنون به شما میگویم که چه چیز این ماجرا آنقدر خوب بود. چون روانکاو همیشه روانکاو میماند. من دو انگشتم را به او دادم. او آنها را در دستش گرفت و من بلافاصله پیش خودم یک تفسیر تکوینی دادم. این لثه بدون دندان یک نوزاد بسیار کوچکی بود که بر نوک پستانی خالی فشار میآورد. این جریان چنین احساسی داشت. چیزی نگفتم. نمیدانستم که [این تفسیر] صحیح است یا نه. امّا آن لحظه بدان واکنش نشان دادم، واکنش به خودم به عنوان یک روانکاو. [پس از آن یک بار] این کار دیگر ضرورتی نداشت. نمیگویم این کار ورق را برگرداند، ولی در آن لحظۀ خطرناک بر مانع بسیار سختی غلبه کرد، و این زمان را در اختیارمان قرار داد که سالها با موفقیتی رضایتبخش و قابل ملاحظه به کارمان ادامه دهیم.
خب با این عرایضم را به پایان میرسانم. خیلی خوشحالم که به من گوش دادید. کاملاً مطمئنم که این آخرین نشست روانشناسی خود است که در آن شرکت میکنم، ولی میخواستم همۀ تلاشم را برای عملی کردن وعدهام بکنم. خب، بیایید برای اندیشههای آمیخته در روانشناسی خود آیندۀ خوبی آرزو کنیم. خدا نگهدارتان.
منبع: ساتیا
خودشیفتگی
کوهات وجود «خودشیفتگی منفی» را تصدیق میکرد و آن را مانند راهنمای تشخیصی و آماریِ اختلالاتِ ذهنی تعریف میکرد، اما مفهوم جدیدی به نام «خودشیفتگی مثبت» را از آن جدا میکرد، احساسی که به شما عزتنفس میدهد و موجب سرزندگی و خلاقیت میشود. همچنین، به ادعای او، خودشیفتگی مثبت از شما انسانی دوستداشتنی میسازد. کوهات نظر دیگران را که خودشیفتگی را معادل خودخواهی میدانستند، به سخره میگرفت.
متن کامل: ماجرای خودشیفتگی، از فروید تا …
اگر درمانگر بدون انتقاد از عملکرد خیالپردازیهای بزرگمنشی حمایتگر و انزوای اجتماعی، بتواند توجیه کند و سپس بتواند اثبات کند که این خیالپردازیها با اضطراب پراکنده شدن و شرم مربوط به سلف ناپایدار بیمار همگام است، آنوقت در انتقال خودبهخود و رو به رشدی که ناقل نیازهای قدیمی خودشیفتگی است تداخل نخواهد کرد. با وجود ترسها و شرم پراکنده شدن، بیمار احتیاطاً در ابتدا و بعدا بسیار راحتتر خواهد توانست نیاز به پذیرش شاد بزرگمنشی و همهتوانی کودکی از سوی سلفابژه را دوباره تجربه کند (نیازهای سالمی که در اوائل زندگی بیپاسخ مانده است). و همچنین در مورد اختلالات رفتاری خودشیفته، نیازهای جابجا شده به تدریج و خودبهخود به خوداظهاری نرمال و هواخواهی نرمال از ایدهآلها تبدیل خواهد شد.
مقایسه اوتو کرنبرگ و هاینز کوهات
مقایسه دیدگاه اوتو کرنبرگ و هاینز کوهات
هاینز کوهات Heinz Kohut و اوتو کرنبرگ Auto Kernberg دو تن از روانکاوان برجسته بودهاند. کوهات غالباً “خود” را در معنای گسترده آن به کار میبرد، به معنای محور جهان روانشناختی فرد. با وجود آن نمیتوان ماهیت “خود” را کاملاً شناخت، صرفاً با دروننگری و از طریق مشاهده همدلانه تجلیات روانشناختی در اشخاص دیگر میتوان تا حدودی به شناختی از آن رسید. در حالی که کرنبرگ در نظریه خود دو هدف نظری داشته است:
1) تلفیق نظریه روابط موضوعی با نظریه غرایز در روانکاوی.
2 ) فهم حالات مرزی و شخصیتهای نارسیستیک به منزله زیر گروهی از حالات مرزی از طریق مدلی مفهومی که در آن نظریه غرایز و نظریه روابط موضوعی تلفیق شده باشند.
هاینز کوهات (روانشناسی “خود”)
صورتبندیهای مفهومی کوهات عمدتاً نتیجه تحلیل بیماران مبتلا به اختلال شخصیت نارسیستیک بود. فروید نارسیسیزم را به وضعیت شخصی بیمار یا شخص در حال خواب تشبیه میکرد که در آن تمامی سرمایهگذاری هیجانی از اشیاء خارجی منقطع شده و از آنجایی که تمامی انرژی و توجه بر خود متمرکز است، چنین شخصی نسبت به هر آنچه در بیرون وی رخ میدهد بیتفاوت است. از منظر مدل فرویدی (که مبتنی بر سائق و موضوع (اُبژه) است) نارسیسیزم اساساً ماهیتی مرضی دارد.
در تعریف هارتمن از نارسیسیزم، “خود” به جای “ایگو”، هدف یا موضوع (اُبژه) لیبیدو معرفی میشود. بنابراین تعریف هارتمن از نارسیسیزم بهنجار عبارت است از سرمایهگذاری لیبیدویی بر خود.
کوهات تعریف هارتمن را با تغییر مفهوم لیبیدو دگرگون ساخت. به باور او نارسیسیزم نه به واسطه هدف سرمایهگذاری غریزی یا لیبیدویی که به واسطه ماهیت یا کیفیت نیروی غریزی یا لیبیدویی قابل تعریف است. کوهات علت این اختلال را فقدان پاسخدهی همدلانه والدین به نیازهای انعکاسگری و ناکامی در یافتن موضوعی برای آرمانیسازی میدانست.
تعریف کوهات از “خود”
کوهات غالباً “خود” را در معنای گسترده آن به کار میبرد، به معنای محور جهانروانشناختی فرد. با وجود آن نمیتوان ماهیت “خود” را کاملاً شناخت، صرفاً با دروننگری و از طریق مشاهده همدلانه تجلیات روانشناختی در اشخاص دیگر میتوان تا حدودی به شناختی از آن رسید.
“خود” در نظر کوهات صرفاً یک مفهوم نبود، بلکه او “خود” را به معنایی گسترده و در غالب آگاهی و تجربه فردی تعریف میکرد.”خود” واحدی است که انسجام مکانی و تداوم زمانی داشته و مصدر ابتکار و گیرنده تاثرات است. “خود” جایگاه روابط فرد و عامل فعالی است که کارکردهای روانی و رفتاری متعددی بر عهده دارد که سنتاً به “ایگو” منصوب بودهاند. بهکارگیری مفهوم “خود” باعث تمرکز کمتر کوهات بر “ایگو” در آثارش بود.
موضوع “خود”
کوهات معتقد است که موضوع “خود”، در کودکی و در رابطه با مادر ایجاد میشود. موضوع “خود” عبارت است از افراد دیگری که کودک آنها را بخشی از خویشتن قلمداد میکند و آنها را به جای افرادی مستقل، قسمتی از وجود “خود” میداند. موضوع “خود” به دو صورت حادث میشود:
1 ) موضوع خویشتن آینهای که در آن، کودک انتظار دارد مادر احساس توانمندی، سلامت، خودبزرگبینی و اختصاصی بودن را در او تقویت کند.
2 ) موضوع خویشتن آرمانی که در مراحل رشد، کمی دیرتر پدیدار میشود، یعنی زمانی که مادر اجازه میدهد تا کودک مادر را فردی قوی و توانمند و آرام ببیند. از نظر کودک، موضوع خویشتن آرمانی الگویی از کامل بودن، قدرتمندی و نوازش است که آن را میتوان به صورت بخشی از خویشتن تجربه کرد.
برعکس نظریه روانکاوی سنتی که رابطه کودک و مادر را عمدتاً براساس ارتباط انگیزههای فیزیکی تبیین میکند، در نظریه کوهات این رابطه بر اساس همدلی، صمیمیت و عشق مادر به کودک توجیه میشود. فقدان یا ناقص بودن این رابطه، به خویشتن آسیب میرساند و در نهایت به نابهنجاریهای روانی در کودک منجر میشود. کوهات به این نتیجه رسید که برخی از نابسامانیهای “خود” غیرقابل درماناند. اختلالاتی چون سایکوزها (به جهت چندپارگی، ناتوانی یا تحریف شدید “خود”)، حالات مرزی (که در آن چندپارگی و تحریفات “خود” توسط ساختارهای دفاعی پنهان میشوند) و شخصیتهای اسکیزوئید و پارانوئید (که در آنها ساختارهای دفاعی فاصله و اجتناب از ارتباط، بهکار میروند). او دو گونه از اختلالات “خود” را قابل درمان میدانست، زیرا در آنها برقراری تفاهم درمانی و پیدایش انتقال به گونهای که در آن درمانگر بتواند به موضوع (اُبژه) خودی درمانی بدل شود، امکانپذیر است. اختلال شخصیت نارسیستیک و اختلال رفتاری نارسیستیک از آن جمله هستند.
درمان:
کوهات بر حساسیت و پذیرندگی همدلانه نسبت به تجربه ذهنی بیمار، خصوصاً تجربه بیمار از درمانگر تاکید دارد. درمان مستلزم مشارکت جزء هشیار شخصیت بیمار با درمانگر است. فرایند درمان مستلزم کوششی مستمر است و “ایگو” باید مکرراً با تلاشهای سرکوب شده شخصیت و پاسخهای دفاعی به این تلاشهای دوران کودکی تماس برقرار کند. درمانگر شرایطی را به وجود میآورد که در آن فرد به فعالسازی مجدد تمایلات و گرایشهای اصلی و اولیه رشد ترغیب میشود. کوهات معتقد است که رابطه سالم کودک با موضوع (اُبژه) “خود” سالم، منجر به شکلگیری “خود” هستهای دوقطبی میشود که سه عنصر اساسی دارد:
1 ) جاهطلبیهای هستهای: که عبارتاند از تمایلات اکتسابی کودک برای قدرت و موفقیت که آنها را به صورت آینهای در مادر منعکس میکند.
2 ) آرمانهای هستهای: که عبارتاند از قدرتها و تصورات آرمانی که از قدرتها و محبتهای مادر در کودک ایجاد میشود.
3 ) استعدادها و مهارتهای اساسی: که به صورت مجازی بین دو قطب جاهطلبی که فرد را بر میانگیزد و آرمانگرایی که او را به سوی تحقق هدفهای زندگی میکشاند، قرار گرفته و آنها را هدایت میکند.
ارزیابی و نقد آرای کوهات
بینش بالینی او ارزشمند بود و روانشناسی “خود” او نقش مهمی در گسترش مرزهای روانکاوی ایفا کرد. مفاهیم به کار رفته در نظریه او، مانند مفهوم “خود”، همواره به گونهای واضح و صریح تعریف نشدهاند، اما بهرغم نقایصی از این دست و حتی عدم ارتباط با سایر بخشهای روانکاوی سنتی، نظریات کوهات دستاوردهای قابل توجهی در برداشتهاند. کوهات به هماهنگسازی “خود” با سایر نظریهپردازان روانکاوی تمایلی ابراز نکرد. تنها منبع دادههای او، بیماران بزرگسالش در فرایند درمان بود. مهمترین بخش نظریه کوهات، ترسیم مسیر رشد جداگانه برای نارسیسیزم، در تقابل با روند رشد و تحول سائق در رویکرد روانکاوی سنتی است. روانشناسی “خود” کوهات و نظریات روابط موضوعی با تاکید بر فرایندهای رشد پیش ادیپی، سبب شدند مفهوم عقده ادیپ جایگاه محوری خود را در روانکاوی از دست بدهد.
اوتو کرنبرگ (نظریهپرداز روابط شیء)
کرنبرگ دو هدف نظری داشته است:
1 ) تلفیق نظریه روابط موضوعی با نظریه غرایز در روانکاوی.
2 ) فهم حالات مرزی و شخصیتهای نارسیستیک به منزله زیرگروهی از حالات مرزی از طریق مدلی مفهومی که در آن نظریه غرایز و نظریه روابط موضوعی تلفیق شده باشند.
تعریف کرنبرگ از روابط موضوعی
نظریه روابط موضوعی عموماً عبارت است از مطالعه روانکاوانه روابط بینشخصی و بررسی چگونگی رشد ساختارهای درونروانی بر مبنای روابط پیشین درونی شده فرد با دیگران. کرنبرگ واژه موضوع را معمولاً برای اشاره به موضوعهای انسانی به کار میبرد. موضوع (اُبژه) عبارت است از انگاره ذهنی یک شخص که با عواطف رنگآمیزی شده است. موضوع (اُبژه) کسی است که مورد احساسات قرار گرفته و نیازهای کودک را ارضا میکند.
درونیسازی روابط
کودک روابط اولیه خود با افراد مهم، خصوصاً مادر را درونیسازی میکند. (کرنبرگ از این رابطه با عنوان رابطه موضوعی (رابطه ُبژه) درونیشده یاد میکند). این رابطه درونیشده در طی رشد به گونهای بیرونی و درونی بسط مییابد. به شکل بیرونی به روابط پیچیدهتری با افراد حاضر در محیط میانجامد. به شکل درونی به ساختارهای سنتی اید، ایگو و سوپرایگو تبدیل میشود.
رابطه موضوعی درونی شده، به واحدی با سه بخش فرعی انگاره “خود”، انگاره موضوع (اُبژه) و احساس یا گرایش عاطفی که این دو انگاره را به هم پیوند میدهد میانجامد. به باور او، ساختارهای شخصیت از این سه بخش سربرآورده و متمایز میشوند.
سائقها
از نظر کرنبرگ، واحدهای روابط موضوعی در پیدایش سائقها نیز نقش دارند. تجارب عاطفی خوب کودک بر هم انباشته شده و به مبنایی برای سائقهای لیبیدویی تبدیل میشوند. تجارب عاطفی بد نیز مبنایی برای سائقهای پرخاشگرانه هستند. به بیان دیگر عشق و نفرت که عواطفی معطوف به موضوع (اُبژه) هستند بر سائقها تقدم دارند و آنها را ایجاد میکنند. برداشت او از سائقها با برداشت فروید مبنی بر ذاتی بودن آنها تفاوت دارد. از این رو در مدل کرنبرگ، انسان ماهیتی جنسی یا پرخاشگر ندارد، بلکه ذاتاً پاسخ دهنده و ارتباطجوست.
دوپارهسازی
از نظر کرنبرگ دوپارهسازی هم فعالیتی دفاعی است و هم کارکردی بهنجار که طی رشد روی میدهد. دوپارهسازی به منزله یک مکانیزم دفاعی، ناظر بر گونهای خیالپردازی ناهشیار است که به واسطه آن، ایگو جنبههای نامطلوب خود را جدا میسازد یا موضوع (اُبژه) های تهدید کننده را به اجزایی قابل مهار تجزیه میکند. در این مکانیزم ایگو از خودش در برابر اضطراب محافظت مینماید. در موارد خفیفتر، دوپارهسازی در قالب گرایش به شناخت افراد به صورت کاملاً خوب یا کاملاً بد و ناتوانی در پذیرش امکان حضور هر دو این ویژگیها در یک شخص واحد متجلی میشود. اما وقتی همین دوپارهسازی در مورد کودکی خردسال به کار میرود، میتواند کارکردی انطباقی داشته باشد.
تجارب خوب کودک عواطفی خوشایند به همراه دارند که به موازات فرایند رشد با پیچیدگی هر چه بیشتر به هم پیوند خورده و سازمان مییابند و به شکلگیری ساختارهای ایگو و سوپرایگو یاری میرسانند. از سویی، تجارب بد احساسات منفی و ناخوشایند را به وجود میآورند. مکانیزم دوپارهسازی عواطف بد را از هم دور نگهداشته و مانع تجمع آنها میشود تا اضطراب به تمام تجارب کودک نفوذ نکرده و عواطف خوب او را نابود نسازد. در واقع دونیمگی نوعی تلاش دفاعی برای پرداختن به سلطه والدین قدرتمند است.
تشکیل ساختارهای روانی
این ساختارها طی سه سطح (درونفکنی، همسانسازی و هویتیابی ایگو) و پنج مرحله تشکیل میشوند:
درونفکنی: نوزاد با محیط اطراف خود در تعامل است و از طریق فرایندهای ادراک و حافظه، تعاملات خود با محیط را درون فکنی میکند. بازنماییهای “خود” و موضوع (اُبژه) هنوز از هم قابل تفکیک نیستند. احساسات ابتدایی و شدیدند. اگر کودک تجربه خوشایندی در رابطه با مادر داشته باشد، انگارههای کودک از خود و موضوع (اُبژه) مادر با احساس لیبیدویی مثبت همراه خواهد بود و کل این واحد به هم پیوسته (خود-مادر-احساس خوب) به منزله یک موضوع (اُبژه) درونی خوب درونفکنی میشوند. به همین ترتیب اگر تعامل کودک-مادر با پرخاشگری و ناکامی توام باشد، گونهای موضوع (اُبژه) درونی بد در کودک درونفکنی میشود. درونفکنی بر زمان و چگونگی شکلگیری ایگو نقش اساسی دارد.
همسانسازی: در اواخر اولین سال زندگی آغاز شده و طی دومین سال ادامه مییابد. همسانسازی یا به عبارتی پذیرش نقشهای اجتماعی فقط زمانی ظاهر میشود که کودک به لحاظ ادراکی و شناختی به حدی از رشد یافتگی رسیده باشد که جنبههای گوناگون نقشهای تعاملی با دیگر انسانها را دریابد. همسانسازی مستلزم نوعی رابطه موضوعی بالفعل است که در آن، فرد خود را در مقام یک سوژه در تعامل با شخص دیگر اجرا میکند.
هویتیابی ایگو: سازماندهی از جانب ایگو در این مرحله، به تثبیت و تحکیم ساختارهای ایگو میانجامد و کودک به احساس تداوم خود دست مییابد. خودی که به منزله یک انگاره ذهنی، به واسطه درونفکنیها و همسانسازیها سازمان مییابد. به گفته کرنبرگ، در این مرحله، روابط موضوعی درونی شده در قالب دنیایی از بازنماییها سازماندهی میشوند و بدین ترتیب جهان بیرونی را به گونهای درونی باز مینمایند.
آسیبشناسی شخصیت
کرنبرگ با بهرهگیری از مفاهیم ساختار و رشد ،طبقهبندی سهگانهای از آسیبشناسی شخصیت برحسب میزان وخامت آن ارائه کرد. سازمانیافتگی شخصیت را در سه سطح بالا، متوسط و پایین توصیف کرده و در هر سه سطح به سائق ها، ساختارها، روابط موضوعی و روند رشد توجه دارد. کرنبرگ سائقها را دارای سه سطح احتمالی تثبیت غریزی میداند: سطوح بالا، متوسط و پایین.
سطح بالاتر مستلزم احساسات جنسی بهنجار در شخص است. در سطح پایینتر، شخص واجد احساسات پیشتناسلی سادیستیک و مازوخیستیک است. کرنبرگ هم چنین سوپرایگو را از لحاظ سازمانیافتگی در سه سطح قرار میدهد. در سطوح پایین، سوپرایگو سختگیر و نامنعطف است. درجه و شدتی از آسیب سوپرایگو در بیماران مبتلا به شخصیت مرزی دیده میشود. کرنبرگ در زمینه روابط موضوعی نیز سه سطح را مطرح میکند:
روابط موضوعی در سطح پایین، بیشتر جزءنگر هستند تا کامل و شخص تنها با برخی از جنبههای سایر افراد در ارتباط است و طبیعتاً روابطی از این دست به شدت در قالب همه یا هیچ قرار دارند. در سطح بالاتر، فرد سوپرایگویی به خوبی انسجام یافته و تنبیهگر دارد. سائقهای پرخاشگری و جنسی در سطح مناسبی از رشد قرار دارند، ولی بهنحوی ناقص بازداری شدهاند. مکانیزمهای دفاعی نیز ماهیتی سرکوبگر دارند. شخصیتهای هیستریک، افسرده-مازوخیست و وسواسی-بیاختیار از جمله اختلالات این مقولهاند.
سازمانیافتگی شخصیت در سطح متوسط: این افراد در تحول لیبیدویی به سطح تناسلی رسیدهاند، اما همچنان احتمال دارد که دچار تعارضات پیشتناسلی و دهانی شوند. سوپرایگو سختگیر است و نظمیابی ضعیفی برای ایگو دارند که باعث نوسانات خلقی میشود. مکانیزمهای دفاعی آنها کمتر بازدارنده است. سرکوبگری دفاع عمده آنهاست. برخی از شخصیتهای نارسیستیک و سادومازوخیستیک و شخصیتهایی با انحراف جنسی پایدار در این دسته قرار دارند.
سازمان یافتگی شخصیت در سطح پایین: افراد سوپرایگویی آزارگر دارند و از این رو ظرفیت آنها برای احساس دلواپسی و گناه تحلیل رفته است. فاقد مرزهای مناسب میان ایگو و سوپرایگو بوده و تکانشگر هستند. به سبب ضعف در ایگو و فقدان انسجام، در شغل و روابط خود ناکام میشوند. ویژگی بارز آنها توسل به مکانیزم دوپارهسازی و دفاعهای تجزیهای است. دیدگاه آنها از خودشان ملغمه آشفتهای از تصاویر تحقیرآمیز و اغراقآمیز است. نیاز این افراد به رابطه با دیگران، با خیالپردازیهای خشونتآمیز یا نیاز به تنبیه شدن در هم میآمیزد. شخصیتهای ضداجتماعی،اختلالات منش تکانشی و آشوبطلب و برخی شخصیتهای مرزی و پیشسایکوزی در این دسته قرار دارند.
علل و پویاییشناسی اختلال مرزی از دیدگاه کرنبرگ
عموماً سابقه ناکامی بیش از حد و پرخاشگری در سالهای اولیه زندگی دارند. سابقه پرخاشگری و ناکامیهای متعدد در خردسالی سبب فرافکنی این خشم به دیگران و از جمله والدین میشود تا از این طریق از خود محافظت کنند. به دلیل این فرافکی:
1) انگارهای که از والدین به وجود میآید خطرناک و تهدید کننده است.
2) روابط جنسی در آینده تهدیدآمیز تلقی میشوند.
برخی از مردان دارای اختلال شخصیت مرزی به همجنسگرایی روی میآورند تا از این طریق، وابستگی و نیازهای خود را بدون توسل به زنی که یادآور نقش مادر برای آنهاست برآورده سازند. برخی دیگر از مردان برای ارضای خود به گونهای ناهشیار، زندگی به سبک نارسیستیک و بیبندوبار را در پیش گرفته و از طریق برقراری روابط سطحی با زنان مختلف، از مادر ناکام کننده خود انتقام میگیرند. در مورد دختران نیز به کنشهای تناسلی زودهنگام و رشد نایافته نسبت به پدر خویش روی میآورند. بدینترتیب به بیبندوباری و روابط جنسی سطحی تن میدهند تا نیازها، احساس وابستگی و احساس گناه برخاسته از امیال ادیپی را انکار کنند. برخی دیگر به راه حلی متوسل میشوند که مستلزم انکار و روگردانی از رفتار دگرجنسخواهانه است. یعنی برای ارضای نیازهای خود به روابط جنسی زنانه روی میآورند.
درمان اختلال مرزی از نگاه کرنبرگ
کرنبرگ بر مبنای چارچوب نظری خود، راهکارهای ویژهای را برای درمان اختلالات شخصیت مرزی پیشنهاد میکند. او دریافت که درمان حمایتگر این بیماران اغلب با شکست مواجه میشود و مکانیزمهای دفاعی آنها از استقرار رابطه درمانی مناسب جلوگیری میکند.
توصیه های کرنبرگ به درمانگران:
1 ) بررسی و تصریح انتقال منفی بیمار نسبت به درمانگر که مانع برقراری رابطه درمانی مناسب میشود.
2 ) رویارویی با دفاعهای مرضی بیمار که سبب تضعیف ایگو و کاهش توان واقعیت سنجی آن میشوند.
3 ) سازماندهی موقعیت درمانی به گونهای که از گذار به عمل یا به عمل درآمدن احساسات انتقالی بیمار ممانعت به عمل آید.
سایکوز انتقال
کرنبرگ بر سایکوز انتقال تاکید کرد که عبارت است از شروع زودهنگام انتقال روابط موضوعی تعارضآمیز بسیار بدوی. سایکوز انتقال در واقع نوعی باز تولید تعارضات و روابط موضوعی آشفته و ناهشیار دوران کودکی و مکانیزمهای دفاعی خاصی که برای محافظت از فرد در برابر روابط بینشخصی تهدیدآمیز پیشین شکل گرفته، میباشد. درفرایند درمان یک فرد مبتلا به نوروز عادی، واپسروی تدریجی بوده و انتقال به کندی صورت میگیرد و به روابط بیمار و درمانگر آسیب جزئی وارد میکند. اما در بیماران مرزی انتقال به سرعت شکل گرفته و ماهیتی آشفته و منفی دارد. واپسروی، روابط موضوعی بدوی و نامنسجم را به سرعت فعال میکند.
ارزیابی و نقد آرای کرنبرگ:
برنامه پیچیده او در تعریف سازمان شخصیتی مرزی مستلزم نوعی قطعیت تشخیصی و وضوح در طبقهبندی است که البته غالباً غیرقابل دستیابی میباشد. تاکید او بر روابط موضوعی، مدل ساختاری سنتی را دگرگون کرده است. از دیدگاه نظریه پردازان سنتی فرویدی، کرنبرگ روانکاوی تجدیدنظرطلب است که با رد تاکید بر غرایز و محوریت تعارض ادیپی، مدل سائق را از اصل دگرگون ساخته است.
نظریه پردازان فرویدی، تلاشهای او را برای صورتبندی مولفههای نخستین شخصیت، نوعی گسست از مدل ساختاری سنتی محسوب میکنند و آرای او را نه مبتنی بر پژوهش دقیق دورههای پیشکلامی رشد، بلکه مبتنی بر استنتاجهای افراطی و بیش از حد نظری میدانند.
www.SID.ir – آناهیتا سفیدگران-شیوا علینقیلو-زهره موسایی