پروین دختر ساسان
صادق هدایت
این پرده در بحبوحهِ جنگ عربها با ایرانیان در حدود سنهِ 22 هجری در شهرِری (راغا) نزدیك تهران كنونی میگذرد. ساختمان خانه، پیرایش و درون آن همه مربوط به شیوه دورهِ اخیر ساسانی است.
بازیگران
بهرام- نوكر، در حدود 50 سال دارد. كلاهِ نمدیِ زرد، رنگِ لباس آبی آسمانی بلند، شال، شلوار گشاد، كفش بدون پاشنه، ریش و سبیل سفید، موهای پاشنه نخواب، آستین گشاد كمرچین، ترسو، مؤدب، بهزبان عوامانه حرف میزند.
چهرهپرداز- 45 ساله، بزرگمنش، اندام خمیده، موهای خاكستری پُرپشت روی دوشهای او ریخته، جامه ابریشمی خاكستری با نقشونگار به همان رنگ، كمربندی بههم گرهخورده و شرابه آن از پشت آن آویزان است، آستین تنگ و چسب دست، دامن بلند چینخورده، شلوار بلند و گشاد و چینهای بزرگ دارد، دهنه آن خفت مُچپا كفش بندی نُكباریك نرم بدون پاشنه، با وقار، مرموز و با ایماء و اشاره.
پروین- دختر چهرهپرداز، 20 ساله، بلند بالا، رنگ مهتابی، گیسوی خرمائی بلند تابدار شانه كرده، جامه بلند ابریشمی تا رویِ مچ پایش افتاده و پائین آن چینهای بزرگ میخورد، آستین گشاد دهانه تنگ سینه باز، گوشواره، گردنبند مروارید، النگو، نوار ابریشمی پررنگ لباس روی پیشانی او بسته شده و دنباله پهن آن از پشت سر بهشكل دستمالگردن آویزان است، كمربند پهن دنباله آن نیز از پشت موج میزند، كفش پارچهای بهرنگ لباس؛ ساده، صدایِ رسا، لوس و یكییكدانه با پدرش.
پرویز- نامزد دختر، 25 ساله، جامه «سواران جاویدان» دربر دارد؛ كلاهخود گرد، موی سیاه چین داده، فر زده، تیر و كمان، قداره، موزه سرخ، بندی كوتاه پیش سینه لباس او بهتوسط دو قلاب بسته میشود. تسمه تیردان از روی آن میگذرد، همه آنها با فرّوشكوه مطمئن و دلیر.
چهار نفر عرب- عباهای پاره بهخود پیچیده روی آن بهكمرشان نخ بستهاند صورتها سیاه، ریش و سبیل سیاه زمخت، سر و گردن را با پارچه سفید و زرد چرك پیچیدهاند. پاها برهنه غبار آلود؛ شمشیرها مختلف؛ درنده، ترسناك، داد و فریاد میكنند.
سركردهِ عربها- كوتاه، شكم پیشآمده ،گردن كلفت، سبیل و ریش توپی، چین میان دو ابرو؛ عمامه بزرگ گوشه آن آویزان است لباده بلند ساده مغزیدار، شال پهن، خنجر كوچكی بهكمرش؛ پای لخت ،نعلین، زیر شلواری سفید، صورت سیاه ترسناك ناشی خودش را میگیرد.
ترجمان عرب- 40 ساله، چپیه اگال، عبای زرد رنگ ، جامه سفید بلند شال، كفش، جوراب ساقه كوتاه، شمرده و غلیظ حرف میزند.
پرده نخست
دست چپ سه كنج ایوان پهنی به شیوه ساختمان ساسانی و هخامنشی پیداست. دارای دو ستون كلّهاسبیِ كوتاه، پایههای آن چهارگوشه روی نبش دیوار پائین ستون و كمر آن نقش و نگارهای پخش قهوهای رنگ دارد. ایوان تا زمین دو پله میخورد. دو در چوبی منبتكاری شده پیداست. قالیچه ابریشمی بهرنگهای زننده روشن روی ایوان افتاده، میز كوتاه كهنه و چهارپایه كوتاهی جلوی آن گذاشته شده، دست راست كنار ایوان درخت بزرگی دیده میشود. جلوی ایوان تپه گل كمی دورتر دورنمای باغ دره و كوتاه دماوند نمایان میباشد. درِ دستِ چپ نیمه باز است.*
بهرام جاروب به دست گرفته پائین ایوان را میربود میآید جلوی ایوان با خودش زیر لب حرف میزند.
بهرام: این هم زندگی شد؟ از سپیده بامداد تا شام جان میكنم كار میكنم چه دلخوشی…؟ آن اربابمان نمیدانم چه میكند. . . ؟چرا نمیگذارد برود؟ همهِ آنهائیكه دستشان بهدهنشان میرسد گریختهاند. او مانده، میخواهد بهدست این تازیان نابهكار بیُفتیم… هر روز كاغذ پاره اینجا هم افتاده (خم شده از روی ایوان كاغذ را برداشته گُنجله میكند پائین میاندازد) امان از دست این چهرهپردازی. . . آری اینجا مانده تا چهرهِ تازیها را بِكِشد…! اگر نانونمكشان را نخورده بودم و چندین و چند سال نبود كه در خانه آنها هستم، یك روز بیشتر پیششان نمیماندم؛ میرفتم پیِ كارم. نمیداند كه همه مردم از این شهر گریخته اند؟ امروز فردا باز هم جنگ در میگیرد چه خاكی بر سرمان بریزیم؟ گمان میكنند…
درِ دستِ چپ باز شده پیر مردِ چهرهپرداز میآید بیرون.
چهرهپرداز: چه كار میكنی؟ باز دیگر چه شده با خودت زمزمه میكنی؟
بهرام: میخواهی كه چه بشود؟ ولم كنید، دست از سرم بردارید، مگر دیشب نگفتم كه در شهر همه میگویند همین روزها جنگ در میگیرد. همهِ سپاهیان را سان میبینند. همهِ توانگران از دو ماه پیش به چین و توران گریختهاند. نمیدانم شما چرا ماندهاید؟ جنگ است، شوخی نیست، مردم دستهدسته میگریزند، تنها جوانان برای جنگ كردن ماندهاند.
چهرهپرداز: دیروز پرسیدی؟ آیا راهِ گریز هست؟
بهرام: پرسیدم…! مگر به شما نگفتم كه راه نیست؟ رفتم دیدم، به چشم خودم دیدم، در جادهها پیرمردها، زن و بچّههای گرسنهِ ایرانی دیده میشوند كه چیزهایِ خودشان را در ارابههایِ كوچك گذاشته جلوی خودشان میكِشند و پسماندهِ گلّه و رَمشان را میبرند، میروند، نمیدانند به كجا. راهها بند است. پیرها از پا در میآیند و میمیرند. مادرها دستِ بچّههایِ خودشان را گرفته از رویِ سنگلاخ و گرد و غبار جادهها میگذرند. همه جا شلوغ و كسیبهكسی نیست، همه مردم گرسنهاند،اگر تازیها ما را نكُشند از گرسنگی خواهیم مرد، در شهر میگفتند تازیها امشب شهرِ راغا را میگیرند؛ میدانی دخترها را میفروشند؟ دخترت را چه كار میكنی؟ تنها دلم برای او میسوزد. دختر من هم هست، من او را بزرگ كردم و از آبوگل در آوردم. همهاش دلم برای او میسوزد.
چهرهپرداز اندیشناك: دخترم را چه بكنم؟ پرویز هم نیامد ببینم چه كرده.
بهرام: گفتم كه من هم همهاش در اندیشه دختر هستم. چندی است كه اندیشناك و گرفته است؛ دیشب تاریكی در باغ گردش میكرد، من او را میپائیدم. رفت كنار آبشار رویِ تخته سنگی نشست سر را ما بین دو دستش گرفت گریه میكرد. جگرم آتش گرفت ولی از دست من و شما چه برمیآید؟
چهرهپرداز: راست میگوئی نمیدانم چه كار بكنم؟
بهرام: من همهاش شور او را میزنم و گرنه گمان میكنید برای خودم است؟ اینهمه جوانها كُشته شدند؛ پسرت را یادت رفته؟ برادر كوچك مرا هم كُشتند، جان من چه ارزشی دارد؟ این یك بدبختی است كه به ما رو كرده و بهسر همهمان آمده؛ من كه دارم دیوانه میشوم؛ صد سال پیر شدم؛ شما را هر كه ببیند میگوید 70 سال دارید.
چهرهپرداز: همه كارهایت را كنار بگذار، برو شاید پرویز را پیدا كنی، سوارانِ جاویدان را كه میدانی؟
بهرام: مگر دوسه بار بهسراغش نرفتم؟ دخترت مرا پنهانی شما فرستاد؛ میدانم كجاست، دور است. دماوند را میبینی (اشاره بهكوه) آنجاست.
چهرهپرداز: برو برو! پُرچانگی را كنار بگذار؛ میروی، میپرسی و میگوئی هر چه زودتر بیاید بهما سری بزند.
بهرام از باغ میرود بیرون، چهرهپرداز دستها را پشت زده، چند قدمی بهدرازای ایوان راه میرود، سرفه كرده صدا میزند: پروین…پروین.
درِ دستِ راست باز شده، دختر وارد میشود؛ بههم نگاه میكنند.
چهرهپرداز: نشانِ افسردگی در چهرهِ تو میبینم، بگو ببینم چه شده؟
پروین: چرا كه افسرده نباشم؟ مگر نمیدانی كه تازیان نزدیك میشوند، ما چه خواهیم كرد؟
چهرهپرداز قدم میزند، متفكر: راست است با این تازیان كه دشمنِ یزدان و آفتِ جان هستند من هم پییوسته اندیشناكم، ولیكن از دستِ ما كاری ساخته نیست، چه میشود كرد؟ چندین ماه است كه میجنگیم، این جنگِ سوّم است. توشهِ ما به تَه كشیده، مردم همه گرسنه هستند. تاكنون ایستادهگی كردهایم. مترس، خدا بزرگ است؛ این باره پیروزمند خواهیم شد. مگر نشنیدی هیچ دو نیست كه سه نشود؟ لشكر ما آراسته است؛ كاری از پیش نخواهند برد. در شهرهای دیگر كه بهدستِ تازیان افتاده شورش كردهاند. اگر ما بتوانیم دوسه روزِ دیگر ایستادهگی بكنیم، دیلمیان با توشه و اندوخته بهكمك ما خواهند آمد… {بهقول تاریخنویسان، اهالیِ دیلم با اهالیِ ری در جنگ با عربها دستبهیكی شده بودند} نه، شهر راغا بهدست دشمن نمیافتد، آتش یزدان از ما نگهداری خواهد كرد {آتشكدهِ ری معروف بوده}؛ تو بیهوده بهخودت آزار مده.
پروین: جنگ… كشتار… خون…!
چهرهپرداز با حرارت: هر چه در راهِ جنگ با تازیان داده باشیم كم است؛ ایران چندین بار میدانِ تاختوتاز بیگانگان شد، هیچكدام به اندازهِ تازیها بهما چشم زخم نزدند. هستیِ ما را بهباد دادند، دزدیدند، آتش زدند، كُشتند. آه تو نمیدانی… تو هنوز بچّه بودی كه گریخته، آمدیم به راغا. من این خانه را دور از هیاهو و جنحال گرفتم تا دلآسوده چهرهپردازی بكنم. اگر همان دستگاهِ پیش برپا بود، من یكی از چهرهپردازان دربار بودم… همهِ این پردههائی كه كشیدهام از زیبائیِ تو دارم… (سرفه). اكنون هنگامِ پیری و رنجوریم رسیده. این پردهای كه از رویِ تو میكشم انجامین كارِ من خواهد بود، چون میدانم كه نامزدت پرویز دیر یا زود تو را بهزنی میبرد؛ آنگاه چهرهِ دلنواز تو از من دلداری خواهد كرد… خودت را آماده كن، دو روز دیگر بیشتر كار ندارد، پرده به انجام میرسد. بیچاره مادرت تورا چه دوست داشت؛ هنوز یادم است، هر روز آنجا نزدیك آبشار در آن میدانگاهی با تو بازی میكرد.
پروین: همیشه بچّهگیِ مرا یادآوری میكنی. امروز دیگر بچّه نیستم، كاش بچّه مانده بودم و این روزها را نمیدیدم.
چهرهپرداز: برو چنگ را بیاور، میروم دستبهكار بشوم، اكنون بهتر از این سرگرمی نداریم.
دختر از درِ دستِ راست میرود بیرون، پیر مرد رفته رویِ چهارپایهِ جلوی میز مینشیند؛ از كشوی میز یك لوله كاغذ، دو پیالهِ كوچك و چند تكّه رنگِ خشك بیرون میآورد، دستمال چركی كه رویش لكههایِ رنگ است جلوی خودش میاندازد؛ دختر میآید، چنگِ بزرگ و زیبائی در دست دارد آنرا به زمین گذاشته نیمرخ مینشیند جلوی پدرش پشت به باغ.
پروین: میدانی سگِمان ناخوش شده؟
چهرهپرداز: راشنو را میگوئی؟ دیشب شنیدم همهاش زوزه میكشید. امروز هم نیامد پیش ما. بهرام كه آمد میگوئی ستور پزشك را بیاورد؛ این سگ بهترین دوست وفادار من است… دست بُرده یك تكه رنگِ طلائی برداشته روی سنگ مرمر كوچكی كه روی میز است میساید.
چهرهپرداز: راستی چندی است كه پرویز بهسراغِ ما نیامده، بهرام را پیِ او فرستادم. راه دور است، گمان میكنم برایِ سرِ شب بیاید؛ سر او به لشكرآرائی گرم است. اگر بتوانیم آزادی خودمان را نگاهداریم و رفتهرفته شهرهایِ خودمان را از چنگِ تازیها بیرون بیاوریم، آنگاه با یكدیگر برمیگردیم به اكباتان؛ در آنجا جشن بزرگی گرفته، تو را میدهم به پرویز. در یكجا خانه میگیریم؛ نمیخواهم از تو جدا بشوم؛ میدانی كه تو بزرگترین اُمید و دلخوشیِ زندگانیِ من هستی.
دختر مات جلوی ایوان را نگاه میكند.
چهرهپرداز همینطور كه مشغولِ سائیدن است: چرا امروز چنگ نمیزنی؟ از آن آوازهایِ روانبخشی كه بلد هستی بنواز، باربُد را بزن.
دختر به حالتِ خسته چنگ را از پهلویِ خود برداشته، نوایِ سوزناك و دلخراشی را مینوازد.
چهرهپرداز رنگ را بهزمین میگذارد، اندكی بهساز گوش میدهد، لولهِ كاغذی را باز میكند، نگاهی بهدختر و نگاهی رویِ كاغذ میكند.
چهرهپرداز: پایِ چپ را كمی دراز بكن… یك خورده بیشتر؛ آهان اینجوری خوبست.
سپس سیمایِ جدّی بهخود گرفته، رنگ را با نوك قلممو برمیدارد روی كاغذ دیگر آزمایش كرده میگذارد رویِ پردهِ خودش.
چهرهپرداز: نمیدانم چرا امروز دستم پیِ كار نمیرود، تو ساز بزن.
عكس را میاندازد رویِ میز، در این بین كلونِ درِ باغ میآید. دختر رویش را بر میگرداند میبیند پرویز است، چنگ را نیمهكاره بهدیوار تكیه داده، از جا برمیخیزد. پیرمرد سر را بلند میكند.
پرویز انگشتِ سبابه را جلوی صورت نگاهداشته: روژ گاریاك.
چهرهپرداز: روژ گاریاك، خیلی خوش آمدید، بهرام را ندیدند؟ او را پیِ شما فرستاده بودم.
پرویز: نه او را ندیدم، خیلی گرفتارم، همهِ كارهایم را بهزمین گذاشتم، آمدم ببینم شما چه كردهاید.
چهرهپرداز: راست است كه میگویند دلبهدل راه دارد، اندكی نمیگذرد كه از شما سخن بمیان بود… بهخواست یزدان تندرست هستید؟ زخمی كه نشدهاید؟ چرا زودتر بهدیدن ما نیامدید؟ بگوئید چه میكنید؟ چه تازهای از جنگ دارید؟ بفرمائید بالا بنشینید.
پرویز آمده كنار ایوان جلوی دختر و پیرمرد مینشیند: همینجا خوبست.
دختر كمیدورتر نشسته، چینهایِ دامنِ خود را مرتب میكند.
پرویز به دختر: چرا دست نگاهداشتی؟ خواهشمندم بنوازی، دیری است كه سوایِ هیاهویِ جنگ، غریوِ شیپور، چكاچاكِ شمشیر و نالهِ زخمیها، آواز دیگری بهگوشم نرسیده.
پرویز به چهرهپرداز: ببخشید از بس كه گرفتارم. آمدهام خدانگهداری بگویم. همین امروز و فردا با لشكرِ تازیان دستبهگریبان میشویم. نمیدانم كی آزاد خواهیم شد. تا كنون ایستادهگی كردهایم. من همهاش دلواپسیِ شما را دارم. بارها به شما گفتم كه از این شهر بگریزید، این تازههایِ ناگواری كه هر دم میرسد برای ناخوشیِ شما و دخترتان خوب نیست؛ هنوز هم دیر نشده، من میتوانم راه گریز را آماده بكنم.
چهرهپرداز به پروین: برو یك چیزی برای مهمان بیاور. دختر برخاسته از درِ دست راست بیرون میرود.
چهرهپرداز: سرِ خود را نزدیك پرویز برده: مگر خدایِ نخواسته تازه بدی دارید؟ پیشآمد ناگواری رخ داده؟
پرویز: دیروز كَنكاشگرِ {جاسوس} ما میگفت لشكرِ بیشماری بهتازگی آهنگ راغا كرده، امروز یا فردا میرسد. اگر به سپاهیانِ ما تا فردا كمك و توشه نرسد، كارمان زار است، مردم همه از گرسنگی میمیرند.
چهرهپرداز: دیگر چه میگفت؟ من شنیدم در شهرهای دیگر به تازیان شوریدهاند، همهِ جاها شلوغ كردهاند.
پرویز: شورشیان را دستگیر و سركوب كردهاند، یكیدو از انجمنهایِ زیرزمینی كه كنكاش میكردهاند تازیان پیدا كردهاند. لشكری كه بهكمكِ ما از دیلمستان میآمده، جلوبر شده؛ ما از همه جا جدا ماندهایم. لِر و پِرت افتادهایم، بدونِ زور جلوی لشكرِ خونخوارِ دشمن، تازیانی كه از هیچ پَستی و دَرندهگی روبرگردان نیستند، درندهترین سركرده خود را خلیفه برای ما فرستاده؛ این جنگی است كه برای مرگ و زندهگانی خودمان میكنیم و سرنوشتِ بچّهها و زنهایِ ما بسته به آناست.
چهرهپرداز: این سركردهِ آنها نیست كه خونخوار است،خلیفه است كه دستور كشتار و فروش زنها را داده تا در تباه كردن آئینِ مزدیسنی از هیچگونه جوروستم كوتاهی نكند. نگذارند سنگ روی سنگ بند شود. گوئی دستهای از اهریمنان و دیوان تشنهبهخون هستند كه برای بركندنِ بنیان ایرانیان خروشیدهاند. اكنون اَنگَرَه مَئین یَوَه {پلیدی، تاریکی، جهل و ستم} و دیو خشم سرتاسر كشور ما را گرفته، در همه جا خونریزی و ستمگری فرمانروائی دارد… از دیرگاهی است كه تَرسائیان {مسیحیان} ، زَروانیان {یکی از ادیان ایران باستان در زمان ساسانیان}، مانَویان {پیروانِ آیینِ مانی} و مَزدكیان {پیروان آیین مَزدک} رخنه در كیشِ آشوئی {پاکطینت؛ مقدس} انداختهاند و تخمِ دوئی {دوگانگی، نفاق} و بیگانهگی را بین مردم كاشتند، ناسازكاریِ آنها پیشرفت تازیان را آسان كرد. (سرفه)
دوباره میپرسد: آیا خیلی كشتهاند؟
پرویز با حرارت: شما نمیدانید چه میكنند؛ باید دید… باید دید… این جنگ نیست، كُشتوكُشتار است… آنها جلو میآیند، میكُشند، هنگامیكه همه را سر بُریدند و شمشیرهای آنها از خون سرخ شد، آتش میآورند و میسوزانند. كاشانهها را چپو {غارت؛ یغما} میكنند، زنها را میبَرند، باید دید؛ همه آبادیهایِ ما با خاك یكسان شده؛ یك بیابانِ دَرَندَشت {پهن و وسیع}؛ از ویرانهها دود بلند میشود؛ جویهایِ خون سرازیر شده.
چهرهپرداز: از هنگام جهانداریِ مهابادیان تا كنون بهكشور ایران چُنین گزندی نرسیده بود؛ گوئی فرمانفرمائیِ هُرمز سپری شده، اهریمنان و دیوان بر بُنگاه او جایگزین شدهاند. آنان كوشش میكنند زبان، آئین و هستیِ ما را براندازند و به بهانهِ آوردنِ كیشِ نوین و دستآویز شدن به آن از هیچگونه جوروستم خودداری نمیكنند. آماجِ آنها كشورگشائی است و لشگریانشان مانند ملخی كه بر كِشتزارِ گندم بزند، رویِ آبادیهایِ ما ریخته، همه را ودار كردند تا آئینِ آشوئی را رها كرده، وگرنه باج بپردازند. دستهای آبوخاكِ نیاكان را بدرود گفته بهكشورهایِ بیگانهگان كوچ كردهاند. تازیانِ بیاباننوردِ سوسمارخوار كه سالها زیرِ دستِ ما بودند و بما باج میپرداختند…!
در این بین، پروین با سینی نقرهای كه در آن دو پیاله قلمزده گذاشته شده میآید و روبهروی آنها بهزمین میگذارد.
پروین: این پالودهای است كه خود درست كردهام.
پرویز جام را برداشته میچشد: بهبه! چه خوشمزهاست؛ دیری بود كه من پالوده نخورده بودم.
پروین: هنوز از جنگ سخن بهمیان است؟
پرویز سرِ خود را تكان میدهد.
پروین: آیا نمیشود با تازیها آشتی كرد؟ تا كی میتوانیم ایستادهگی كنیم؟ یك مشت مردُمان این شهر چهگونه میتوانند جلوی آفتِ بنیانكنِ تازیان را بگیرند؟
پرویز: با لبخندِ تمسخرآمیز: آشتی كنیم؟… شهر را پیشكش آنها كنیم؟ آشتی…؟ آنها هستیِ ما را بهباد دادهاند؛ مگر نمیدانی در شهرهایِ دیگر چه میكنند؟ پیشنهاد خواهند كرد كیشِ آنان را پیروی كرده، آتشكدهها را بهدستِ خودمان ویران كنیم، آئینِ آشوئی را از بیخوبُن براندازیم، زبانِ خودمان را از دست بدهیم… راست است كه ما یك مُشت مردم بیشتر نیستیم، ولی سرنوشت ما و چشمِ اُمیدِ نیاكان و آیندهگانِ ما بهآن دوخته، روانِ گذشتهگان بهما نفرین خواهند كرد. اكنون مردانه میجنگیم، اگر پیش بردیم چه بهتر، وگرنه بهروزِ دیگران خواهیم افتاد… از جلوی دشمن بگریزیم؟ هرگز، این ننگ را بهكجا پنهان كنیم؟ تا انجامین چكّهِ خونِ خودمان را در راه آزادی خواهیم ریخت. زمینِ نیاكان را به اهریمنان واگذار كنیم!؟ هرگز! اگر سرنوشت ما این است كه كُشته بشویم، جلوی آن سر فرود میآوریم. اكنون ستارهِ بختِ ما زیرِ ابرهایِ تیره و تار پنهان است.
چهرهپرداز: نه! نژادِ ایرانی نمیمیرد! ما همانی هستیم كه سالیان دراز زیر تاختوتاز یونانیان و اشكانیان بودیم؛ در انجامش سربلند كردیم. زبان، رفتار و روشِ آنان با ما جور نیامد، چه برسد بهاین تازیهایِ درّندهِ لُختِ پاپتی كه هیچ از خودشان ندارند مگر زبانِ دراز و شمشیر. هنوز در شهرها شورش بر پاست؛ نه اینكه من آزمودهتر هستم! پیشآمدهایِ روزگار است، نباید نااُمید شد.
پرویز: پس از جنگِ نهاوند و شكستِ ایرانیان، كشته شدن سرداران بزرگ، و از هم گسیختن سپاهیان، بخت ما واژگون شد، پرچمِ كاوه بهدست آنان افتاد.
چهرهپرداز: تازیها را تنها چیزیكه پیروزمند میكند، كیشِ آنهاست كه برایش شمشیر میزنند. سردارانِ آنها گفتهاند اگر بكُشید یا كُشته بشوید، میروید به بهشت؛ پس از آن، هویوهوسِ آنهاست برای بهچنگ آوردنِ زنانِ ایرانی، پول و خوشیها، از چپو و كُشتار هیچ باكی ندارند و بهشت را رویِ زمین دیدند. این مردمانی كه زیرِ آفتابِ سوزانِ عربستان سوایِ سوسمار و خرما چیز دیگری گیرشان نمیآمد، همهِ خوشیها را در ایران چشیدند؛ مرز و بوم آبادیها و كِشتزارها را ویران كردند. سراها و بارگاههایِ شاهنشاهی همه بیغوله و پناهگاه جُغد و بوم شدند… آتشكدهها را با خاك یكسان كردند، همهِ نامههایِ ما را سوزاندند، چون از خودشان هیچ نداشتند. دانش و هستیِ ما را نابود میكنند تا بر آنها برتری نداشته باشیم و بتوانند كیشِ خودشان را به آسانی در كلّهِ مردم فرو كنند… همهِ آن فرّ و شكوه نیستونابود شد… شهرهایِ پیشین را كسی نمیشناسد، گویا مُرغانِ هوا ترسیده بهكشورهای دیگر رفتهاند… بوستانها پایمال شده، مُردهها رویِ زمین خوابیدهاند… دیگر در بُتّههایِ گُلِ سرخ، پرندگان آشیانه نمیسازند. آسمان اندوهگین و گرفته است، یك كفنِ تیره رویِ همه را پوشانیده. دستهِ كلاغانِ گرسنه روی آسمان پرواز میكنند، سر چشمهها خشك شده، چمنزارها پژمرده، مرز و بوم جان میكَند، میرود بمیرد. (سكوت)
چهرهپرداز دوباره میگوید: بگوئید ببینم آیا اُمید پیروزی هست؟
پرویز: نااُمید نیستیم. من، فرخان {بهقولی فرخان سردار ایرانیان در جنگ ری بوده}، و چند تن دیگر به پاسبانیِ “سفیددژ” گماشته شدهایم… دور از شما نیستیم، ولی میخواستم پیش از همه چیز بدانم آیا شما در همینجا خواهید ماند یا نه؟ گُمان میرود در همین نزدیكی جنگ سختی دربگیرد. بهتر آنست كه بهشهر دورتری بروید و از میان این داد و غوغاها و تازههای ناگواری كه هر دم میرسد دور بشوید، هنوز هم نگذشته.
پروین: بهكجا برویم؟ راه نیست، پدرم ناخوش است.
پرویز: نه،نه، میگویم همین امشب راه بیفتید، اگر چه خیلی گرفتارم، ولیكن باز به كارهای شما رسیدگی خواهم كرد و خودم میمانم تا انجام جنگ چه بشود!
چهرهپرداز سر را تكان داده: اكنون خیلی دیر است، راهها گرفتهاند، هرگاه در همین نزدیكی جنگ در گرفت و ما پیروزمند شدیم، كه همینجا خواهیم ماند و اگر خدای نكرده سپاهیان ما شكست خورد، خودت را زود بهما برسان، با هم بهكشورِ بیگانه یا شهر دورتری خواهیم رفت.
پرویز دست دراز كرده دستِ چهرهپرداز را فشار میدهد، چشمش میافتد به كاغذی که جلوی او روی میز است.
پرویز: چه كار تازهای در دست دارید؟
چهرهپرداز كاغذ را برداشته میدهد به دستِ پرویز، او نگاه میكند میبیند چهرهِ پروین است با چشمهای درشت خیره، موهای تابدار، اندام كشیده، چابك با رنگهای زنندهای بههم آمیخته شده، زمینهِ آن شلوغ پُر از گُلوبته، سایهها و بر جستگیهایِ دور تن را جلوه میدهد. دهان نیمهباز، لبخند افسردهای زده با دست چپ چنگ را نگاهداشته و با انگشت دست راست سیم را میكشد.
پرویز نگاهی بهدختر میكند، كمی نقاشی را دور میبرد.
پرویز بهنقاش: چه كار زیبائی! خیره كننده است، این بهترین شاهكارتان است. آیا میتوانم از شما خواهشی بكنم؟
چهرهپرداز: بگوئید.
پرویز: آیا میشود این پرده را به بنده بسپارید! در هنگام كارزار از من دلداری خواهد كرد، پس از انجام جنگ آنرا پس خواهم داد.
چهرهپرداز: پیشكش میكنم، ببرید تا دخترم از من جدا نشده، بیمی ندارم، این چهره مالِ روزهایِ تنهائیِ من است.
پرویز كاغذ را لوله كرده در جیب میگذارد: میدانید كه خیلی گرفتارم، باید به سنگر برگشته به كارهایم رسیدگی كنم، اگر توانستم فردا یك سری به شما خواهم زد؛ خودتان را آماده كنید؛ هر چه دارید ببندید، شاید بتوانم با یك ارابهِ جنگی شما را روانه كنم.
چهرهپرداز برخاسته: دست یزدان بههمراهتان؛ میروم شما را كمی تنها میگذارم، تا بهدلخواه گفتُگو كنید، میدانم به جوانان در میان پیران خوش نمیگذرد، من هم روزگاری جوان بودم!
پرویز: خدا نگاهدارتان باشد.
چهرهپرداز در كارگاه خود رفته در را از پشت میبندد. دختر و پرویز میروند پائینِ ایوان لحظهای بهیكدیگر نگاه میكنند.
پرویز: ببین چه اندیشیدهام، اینجائی كه هستید در پناه نمیباشید، اگر خدای نخواسته سپاه ما ناگزیر به پس نشستن بشود یا اینكه شهر به دست تازیان بیُفتد چه خواهی كرد؟ فردا هر جور شده میآیم و تو را با پدرت روانه خواهم كرد.
هوا كمیتاریك شده آسمان و ابرها سرخ ارغوانی میشود. پروین افسرده تپه گل را نشان میدهد: گلها را ببین همه شكفتهاند، چه چشمانداز دلربائی است.
پرویز: این گلهائی را كه میبوئی، درد و شكنجهِ روانی تو را فرو مینشاند… آری گلهای رویِ چمن خندانند، افسوس كه گُلِ من پژمرده است… چرا اینگونه افسردهای؟ مترس ما پیش خواهیم برد.
پروین: این گلها كمی بهمن دلداری میدهد، لیكن زود برگهای آنها میریزد. اوه اگر تو میدانستی!… دل من گواهیِ پیشآمدهای ناگواری را میدهد… میخواستم با تو تنها باشم و رازهای نهانی خودم را برایت بگویم (اندیشناك). نه، من تنها نیستم یك سایه همیشه مرا دنبال میكند. نمیخواهم از من دور بشوی… اگر پهلوی من میماندی!
پرویز: دردهای نهانی چهرهِ تورا پژمرده كرده، اشكهای پنهانی چشمهای تورا خسته ساخته، چرا آشكار با من گفتگو نمیكنی؟ مگر من چندین بار به خودت و پدرت نگفتم كه در اینجائی كه هستید برایتان خوب نیست؟ بدبختانه شتابزده هستم، باید بروم و به سپاهی كه بهدستم سپرده شده سركشی بكنم. اُمیدوارم بهزودی با پیروزی برخواهم گشت!
جغدی روی شاخهِ درخت چند بار پیون میكشد، آنها یكدیگر را در آغوش میكشند.
پروین هراسان: مگر تو بهاین چرتها باور میكنی! ما از آنِ یكدیگر هستیم، زندگانی جلوی ماست، از چه میترسی؟… این انگشتر را بگیر بهدستت بكن (دست كرده انگشتر طلای خود را كه نگین سیاه دارد بیرون میآورد به انگشت دختر میكند، دختر هم انگشتر خود را بیرون آورده بهاو میدهد).
پروین: بگیر، بیادِ من داشتهباش، آرزومندم كه برایت خوشی بیاورد… ببین هر دوی آنها یكجور هستند، روی این اهورامزدا كنده شده.
پرویز: من هم نگرانی و دلواپسیم از توست، میخواستم از این شهر دور بشوی، اگر راغا بهدست دشمن بیُفتد چه بهروز تو خواهد آمد؟
پروین: با هم میمیریم، كجا بروم؟ پدرم ناخوش است، سرفه میكند، من تنها هستم، همه راهها بسته، خودت كه بهتر میدانی.
پرویز: راست میگوئی، كمی دیر شده، لیكن من آشنایی دارم، خودم بهخوبی میتوانم كارها را درست كنم، ولی دستم بند است، نمیدانی تا چه اندازه گرفتارم، دارم خفه میشوم، شب هم خواب ندارم، همهاش بیاد تو هستم. اكنون باید بروم… از تو جدا میشوم، ولی دلم اینجا میماند. فراموش نكنی تن و روانِ ما از آنِ یكدیگر است. خم شده، دامن دختر را میبوسد و میرود از دور دست تكان میدهد تا ناپدید میشود. دختر پس رفته به ستون یله میدهد و به گلها نگاه میكند.
پردهِ دوم
اطاق كوچكی به شیوهِ معماری ساسانی با دو چراغ روغنی روشن است. دورِ گیلوئی {قسمتِ فاصلهِ بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچبری کنند و آن به منزله گلوی طاق و سقف است} آن حاشیهِ پهن دارد، رویش نقش و نگار كشیده شده، بدنهِ دیوار خاكستری مایل بهزرد، جلوی در اطاق لنگه پردهای از پارچه ابریشمی حاشیه زربافت آویزان است. روی حاشیهِ آن گلوبته، میان پرده پادشاه جوانی سوار اسب خیالی است. تن آن شیر، سر كركس، گوش اسب و دو بال بزرگ دارد. زیر پای او شیری خوابیده. خود شاه با شیر دیگری نبرد میكند، بالای سر او آهوئی میدود.
دستِ چپ پنجره كوچكی كه درِ آن بسته، قالیچهِ کوچك ابریشمی، میان اطاق دست چپ تختخواب چوبی منبتكاری گذاشته شده. پیرمردِ چهرهپرداز با موهای ژولیده و سیمایِ پژمرده در آن خوابیده، تك سرفه میكند، جلوی او روی زمین دو جام نقرهای قلم زده در سینی گذاشته شده. پهلویِ تخت، پروین با رنگ پریده و پریشان جلوی پرتو چراغ كتابی را ورق میزند و شكلهائی كه پدرش در آن كشیده سرسركی تماشا میكند. صدای وزش باد، غریو رعد، و هیاهو از دور میاید. پیر مرد در رختخواب غلتی زده، چشمهای خیره باز میشود با صدای نیم گرفته.
چهرهپرداز سرفه میكند با خودش: آه دیروز بود… دیروز… تازیان ریختند… كشتند… بردند… سوزاندند. آیا چه كردهام؟… هیچ نمیشنوم! … آیا هنوز در كشمكش هستند؟… فریادها دور میشود… خاموشی… آیا خواب میبینم؟… كی مرا جستُجو میكند؟… زمین و آسمان غرش میكنند… دیوان و دَدان زنجیر خود را پاره كردهاند… همه نیروهایِ بنیانكن، نیروهای ویرانی بهسرنوشت تاریك ایران گریه میكنند… كشور تیرهبخت! لگدكوب ستوران اهریمنان شدی! … همه مردمانِ آزادِ جهان نمیتوانند… نه دیگر نمیتوانند تو را از زیر منجلاب چركین تازیان برهانند… ستمكاران پشتِ تو را زخم كردند… ایران در دمِ واپسین است… آهسته خفه میشود… ریسمان دور گردن او را فشار میدهد (دستها را بیرون آورده، مثل اینكه بخواهد گلوی كسی را بفشارد بههم قفل میكند).
دختر كتاب را بهزمین میگذارد، دست بُرده قاشقِ دوائی بهاو میخوراند، پیرمرد نگاه خیرهای به او كرده سرفه میكند… چهرهپرداز بُریدهبُریده میگوید: تو اینجا هستی… هاها… آیا پرویز… بةسراغ ما نیامده؟… من پیرم… ناتوانم… رو بهمرگم… میخواستم پرویز را ببینم… تو را بهدستش بسپارم و آسوده… آسوده جان بدهم… بگو آیا پرویز نیامده؟… تو چرا مات شدهای؟… مگر پیشامدِ ناگواری رخ داده بگو؟
پروین: چرا از من میپرسی؟ مگر خودت نمیدانی؟ من كه در این هوایِ گرفته نمیتوانم زندگانی بكنم، دارم دیوانه میشوم.
چهرهپرداز بهدشواری سر خود را بلند میكند: مترس دختر جانم، مگر دادگری برای ما نیست؟ هنوز یك راه دیگر دارم… مترس…، . . . آهورامزدا نمُرده است… پُشت و پناه ماست… آری، یك راه دیگر مانده… تو و پرویز به هندوستان بگریزید… من نمیتوانم (سرفه)، مُردنی هستم… شما بروید… دور بشوید، خوشی شما روانِ مرا شاد خواهد كرد… اكنون سرتاسر ایران بهدست این تازیانِ خونخوار افتاده… آب و خاك پیشینیان را بدرود گفته… بروید تا ستارهِ بخت شما از نو بلند بشود… كی میداند كه چه خواهد شد؟…
پیرمرد در رختخواب میافتد، اندكی در خاموشی شگرف میمانند. چهرهپرداز با خودش میگوید: سرزمین ما دشنام زده شد… لگدمال شد… میهن این گوشهِ خاكی است كه ما به گیتی آمدهایم… كه نیاكان ما در آن خفتهاند… و بچّههایِ ما یكروزی در آن لبخند میزنند… این مرغزاری است كه رودخانهها از میان آن میگذرند… جنگلهای انبوهی است كه پُر شده از آوای پرندگان… بوستانی است كه زیر پرتو زرّین خورشید شاخهِ درختها از گُل خمیده… دشتهای سبز است، تپههای شَنگَرفی {سُرخرنگ، دارای سولفورِ جیوه یا اکسید سرخ سرب} است… آسمان لاجوردی است كه مرغان هوا روی آن پرواز میكنند…، غبار سفید جادهها است كه میگذرد، دشتهایِ پهن و خرم، گلهایِ سرخ…، بلبلی كه رویِ شاخه ناله میكشد، گاوهائی كه آهسته چرا میكنند…، كشاورزانی كه جامهِ بلند آبی بهرنگ آسمان دربردارند و كشت و درو میكنند… زمزمهِ زَنجره {حشرۀ کوچکی شبیه ملخ که صدای بلند و طولانی دارد؛ سیرسیرک}…. نسیمِ دلفزایِ بامداد، آواز زنگِ یكنواختِ كاروان… میهن همه این گل و گیاه و جانورانی هستند كه با روانِ ما آشنا شدهاند، كه نیاكان آنها با نیاكان ما زندگانی كرده و آنها را مانند ما بهاین آب و خاك وابستگی میدهد… این فریبندگیهائی است كه زندگانی شَرَنگآگینِ {سَم؛ زهر، هرچیز تلخ} ما را دلربا میكند… هیهات! كه همه پایمال شد، رفت… این سرزمینِ خُرّم و دلكشی كه بهشت بر آن رَشك میبرد، هم كشتزارهایش ویران، و باغ و بوستانش آرامگاه بوم شد، ستمگری سرتاسرِ آنرا فرا گرفت… ایران، این بهشتِ رویِ زمین یك گورستانِ ترسناك مسلمانان شده… میهن… میهنِ آب و خاك ما. (اندكی خاموش)
پروین: پدر جان با خودت چه میگوئی؟
چهرهپرداز: هیچ! … نمیدانم… این بالش را كمی بلندتر بگذار.
پروین زیرِگوشی {متکاى کوچک و پهن} را بالا كشیده، پیرمرد تكیه میدهد.
پروین: اینجور خوبست؟
چهرهپرداز: آری (سرفه)
پیر مرد خیره به پرده نگاه میكند: ببین آهوهائی كه روی پرده كشیده ایرانیان هستند… پادشاه جوانی كه با شیران و دَدان گلاویز شده از آنها شكست خورده… این جانوران درنده كه سركوب شده بودند بهجان آهو افتادند… روزگارِ ما را تباه كردند… آه خواب میبینم بارگاهها، تیسفونها، بهارستانها، همه بهدست این تازیان بدنهاد افتاده… هستیِ ما را بهباد دادند…(مات) … هنوز چه میخواهند؟ … آه چه شبها دراز هستند! … خاموشی آنها سنگین است… در جلوی دیوهایِ بیمناك دیگر نمیتوانم روی تُشك بخوابم… گنبدهای كاشانه سینهِ مرا فشار میدهد، آسمان شانهِ مرا خُرد میكند… هنوز فریاد جنگجویان بگوشم میرسد… شیههِ اسبها، چكاچاك شمشیر كه با غریو شیپور بههم میآمیخت… دیگر هیچ… خاموشی… غُرّشِ تُندر… تاریكی… این تاریكی جانكندنِ آبوخاكِ ما را نشان میدهد كه یادگار گذشتهگان از هم میپاشد… بهدست اهریمنان… بهدندان دیوان و ددان نیاكان ماتمزده بهما مینگرند! بخوابم… خواب بیگانه! خواب كه با یك گرهِ دردناكی ما را به مرگ آشنا میكند داروی روانهای افسرده است.
پروین در اطاق راه میرود، دستها را تكان میدهد: بیچاره، بیچاره پَرت میگوید… نزدیك پدرش رفته، پهلویِ تخت او مینشیند: پدر جانم من پهلوی تو میمانم، امشب اینجا هستم، خوابم نمیبرد، از تو جدا نمیشوم.
چهرهپرداز: چگونه میلرزی؟… باید خسته شده باشی.
پروین: گوشهایم سنگین شده، سَرَم تُهی است.
چهرهپرداز: برو آسوده بخواب، ولی میخواستم بدانم آیا پرویز بهسراغ ما نیامده؟ هیچ تازهای از او نداری؟ بگو زود باش.
پروین دست روی پیشانی كشیده متفكر: نه نیامده، نخواهد آمد، او كُشته شده… مُرده… آری! خوابش را دیدم… دیشب او را دیدم. به ماه نگاه میكردم، دود جلوی آنرا گرفت، پرویز با جامهِ سفید، موهای پریشان بهمن نگاه میكرد، با انگشت خنجری كه بهكمرش بسته بود به من نشان داد. من سراسیمه از خواب پریدم دیگر خوابم نبرد او مُرده.
چهرهپرداز دست رویِ زُلفهای دختر كشیده او را نوازش میكند: تو چه زودباور هستی! چرا بهاین گزافها و فریبندهگیها باور میكنی، سپاهیان ما هنوز در كشمكش هستند پس از انجام جنگ او خواهد آمد… بههر جوریكه شده تو را روانه خواهم كرد… برو! برو! آسوده بخواب… چه هوای بدی است… سینهِ من سخت درد میكند (سرفه) تو نباید امشب پیش من بمانی، هوای اینجا زهرآلود است، برو بخواب.
صدای سوت میآید. وزش باد تندتر میشود. هیاهو و غوغا، از دور پدر و دختر مات بهیكدیگر نگاه میكنند. دختر برخاسته میرود از پشتِ در گوش میدهد، برمیگردد.
پروین: راشنو پارس میكند، چند نفر فریاد میكشند، نمیدانم چه شده.
چهرهپرداز: آهورا بهدادمان برسد، باز دیگر چه شده؟ آیا در خانهِ خودمان هم آزادی نداریم؟
داد و فریاد نزدیكتر میشود. درِ اطاق چهارطاق باز شده، بهرام هراسان میدود، میان اطاق، رنگپریده، موهای ژولیده، دختر بهدیوار تكیه میدهد.
چهرهپرداز: چیست كه تو را بهلرزه انداخته؟
بهرام بُریدهبریده، زبانش میگیرد: آنجا دیدم… بهچشم خودم دیدم… میسوزانند، میدرند، میآمدم ناگهان بر خوردم به چهار نفر تازیِ پاپتی… دمِ در… بهزور در را باز كردند، گفتم كی هستید؟
چهرهپرداز: بگو زود باش كی؟ كجا؟
بهرام: تازیها ریختهاند به خانهِ ما… سگِمان راشنو به آنها پریده… امروز بامدادان یكی از آنها را دیدم كه لبّادهاش را بهخودش پیچیده، پشت درخت پنهان شده بود و شما را (اشاره میكند به پروین) كه كنارِ ایوان ایستاده بودید، برانداز میكرد. سگ پارس كرد او هم از پرچینِ باغ جَسته بیرون رفت. اگر من میدانستم، پدرش را در آورده بودم… اكنون سه نفر دیگر را با خودش آورده، راشنو به آنها پریده، در زد و خورد هستند (آبدهانِ خود را فرو برده، تند حرف میزند)… در شهر شنیدم مسمغان {بزرگ مغان كه ریاست مذهبی ری با او بوده} را با برادر و دخترش گرفته، در زندان انداختهاند، آتشكده را ویران كردند.
پدر و دختر با تعجب: آتشكده؟
هر چه موبد و مغ و هیربد بوده از جلو تیغ گذرانیدند، مردم همه گرسنهاند، سپاه ما پراكنده شده، فرخان هم پیدایش نیست، كسی نمیداند كجاست.
پدر و دختر مات بههم نگاه میكنند، بهرام برگشته در را از پشت میبندد، چفتِ آنرا انداخته، پرده را جلو میكشد، میآید جلوی پیرمرد میایستد.
پروین به بهرام: مرا یكجائی پنهان بكن میترسم.
بهرام: بیرون نروید، بهپای خودتان بهدست دشمن میاُفتید.
پروین: پس چه كار كنم؟
چهرهپرداز: یادت میآید كه پرویز میگفت زودتر از اینجا بگریزیم؟
پروین: اگر سگِ مرا بكُشند چه خواهیم كرد؟ نمیخواهم بهاو آزاری برسد، میروم او را از دستِ این دیوها بِرَهانم.
چهرهپرداز: خاموش شو، هنوز بچّهای، نمیبینی كه با جانِ خودت بازی میكنی؟ مگر نمیدانی كه سگ آفریدهِ آهورا است، برای پاسبانی و آبادی آفریده شده و آنها فرستادهِ اهریمن هستند، برای مرگ و ویرانی آمدهاند؟
پروین: آهورا مزدا!… آهورا! آیا كجاست؟ چرا بهداد ما نمیرسد؟ چرا تاریكی را بر روشنائی چیره كرد؟… چرا اهریمن را آفرید؟ آیا آوازِ دیوان و دَدان را از بیرون نمیشنوی؟
چهرهپرداز: اهریمن! آری اهریمن هست، این بیچارههائی كه در كیشِ تازهِ خودشان میگویند اهریمن نیست! خودشان اهریمن هستند، نباید هم داشته باشند چون فرستادههای او هستند.
پروین: اگر بریزند اینجا چه بكنیم؟ اینهمه بدبختی كم نبود؟
چهرهپرداز: مترس جانم، آنها دزدند، برای چیز و پول میآیند، من هر چه دارم به آنها پیشكش میكنم، نمیگذارم بهسوی تو دست دراز كنند.
چهرهپرداز به بهرام: چراغها را خاموش كنیم.
بهرام: بدتر است، گرز آتشی با خودشان دارند و دیدهاند كه پنجرهِ شما روشن است، همه جا را وارسی خواهند كرد، من آنها را میشناسم، چشمهای آنها مانند جانورانِ درنده میدرخشد، در تاریكی هم میبینند، از ریخت آنها میترسم، مانند میمون هستند: سیاه چشمهای دریده، ریش خشك شده زیر چانهشان، آوازِ ناهنجارِ سرخودشان را.
پروین اندیشناك رو به بهرام كرده، انگشت را جلوی لبهای خود نگاه داشته: هیست! هیست! آیا تو شنیدی؟
بهرام: نه… چه؟ مگر آمدند؟
پروین: نمیدانم… انگار در دالان راه میروند، درست گوش بده، شنیدی؟
صدایِ پا نزدیك میشود، در را به تندی میزنند، اندكی درنگ كرده، دوباره در را تندتر میزنند.
از پشت در: افتحوا الباب ایها الكلاب النجسهِ.
اطاق بهلرزه در میآید، هر سهِ آنها مات بهیكدیگر نگاه میكنند.
چهرهپرداز: كی است؟ دارند در را میشكنند، برو باز كن.
بهرام در را باز میكند، چهار نفر عرب شمشیر بهدست، سر و صورت پیچیده، سیاه، ترسناك، پاهای برهنه چرك وارد وارد میشوند، چشمها را بهدختر میدوزند، عبایِ پارهِ یكی از آنها بهزمین كشیده میشود، شمشیرِ خونآلود بهدست دارد، بهرام دستها را بلند میكند. عربها بهیكدیگر نگاه كرده، خندهِ ترسناكی میكنند، دختر از ترس میلرزد، رفته خودش را میاندازد روی تختخواب پدرش، او را در آغوش میكشد.
یكی از عربها به رفیقش- فلیبارآكالله لم ارفی عمری جملا آهذا. (چشمك میزند)
دومیمیگوید: رئیسنا یعطینا دراهم آثیرهِ.
سومی: انا متاآد.
اولی اشاره میكند به بهرام: تیقظ من هذا الرجل.
دومی: فلنعجل ولنفتش فی آل الانحاء لاتنسوا السجاده.
اولی: فلنذهب لكی لانضیع الوقت.
هر چهار نفر باهم میخندند. سه نفر از عربها مشغول كاوش میشوند. كتاب خطی را یكی از آنها برداشته نگاه میكند، میزند بهزمین لگدمال میكند. دیگری قالیچه را لوله كرده میگذارد كنار. سومی پیالههای دوا را روی فرش پاشیده گوشهِ عبایش میگذارد. آنكه نزدیكِ در ایستاده و شمشیر بهدست دارد پرده را میكشد میدهد بهدست رفیقش. عربِ سومی چیزها را میگذارد كنار اطاق، بهدختر نگاه میكند، خندهای بلند كرده جلو میرود به رفقای خودش اشاره میكند. دست میاندازد گردنبند او را پاره میكند، میگذارد در جیبش. میخندد، دست میزند زیرِ چانهِ دختر.
بهرام از گوشه اطاق خودش را میاندازد میان عرب و پروین و دست او را پس میزند.
هر چهار نفر باهم: لنقتلهملنقتلهم.
عرب سومی: لااریدان الوث سیفی فی دماء هذه الكلاب النجسه.
دومی: بیده حق.
چهارمی: سیموتون جمیعًا ماعدا الفتاهِ.
عرب دومی: ارم هذالكلب الی الخارج و اقطعه نصفین.
دو نفر دیگر چیزها را بهزمین گذاشته، بهرام را میگیرند با مشت و لگد، زخم شمشیر میزنند او را از اطاق بیرون كشیده در دالان میاندازند. صدای زمین خوردن او شنیده میشود. فریاد میزند، ناله میكشد، خفه میشود. دختر بیهوش شده روی تختخواب پدرش میافتد.
چهرهپرداز با صدایِ خراشیده و لرزان فریاد میزند: با دخترِ من! جگر پارهِ من چهكار دارید؟ هر چه میخواهید ببرید، خانهِ من مالِ شما، مرا بكِشید… بهاو دست نزنید، او بهكسی كاری نكرده، كسی را نیازرده، این دخترم است، از من جدا نكنید، همهِ اُمید و میوهِ زندگانی منست، دست بهسوی او دراز نكنید، نه، نه، (سرفه) آه زبانِ آدمیزاد سرشان نمیشود!
باد و طوفان برق میزند. پنجرهِ كوچك با صدای ترسناكی باز میشود. یكی از چراغها خاموش شده، غریو باد و طوفانِ برق اطاق را روشن میكند. یكی از عربها خم شده دختر را از روی سینهِ پدرش برمیدارد.
چهرهپرداز بهزحمت نیمتنه از روی رختخواب بلند میشود، دامن عبای چرك عرب را گرفته: تو را به آئینت سوگند میدهم دخترم را از من جدا نكنید، دست نگهدارید… بگذارید… بگذارید یكبار دیگر او را ببینم (عرب دامن عبای خود را از دست او بیرون میكشد. هر چهار نفر خندهِ بلند و خشكی میكنند. باد چراغ دیگر را خاموش كرده. برق میزند و اطاق را فاصلهبهفاصله روشن میكند) آیا مهربانی در دل شما نیست؟ بگذارید…بگذارید… صدای غرش باد، بههم خوردن پنجره، تنها پاسخ او را میدهد. گاهی برق میزند. سرفه او را گرفته، دهانش كف میكند، در رختخواب میاُفتد. صدایِ خندهِ عربها از دور میآید……پرده میافتد.
پردهِ سوم
تالار با شكوهی را نشان میدهد، دارای دو در بزرگ منبتكاری یك پنجره و یك شاهنشین كوچك با چندین چراغ روغنی روشن است. دستِ راست نزدیك شاهنشین، تخت چوبی منبتكاری گرانبهائی پایههای كوتاه آن بهشكل پنجه شیر و بالای آن كلّه شیر میباشد، كنج اطاق گذاشته شده روی تخت تشك چندین زیرگوشی و پشتی با رنگهای پخته ابریشمی انداخته شده. میز چهار گوشه رویش گلدان بزرگ لعابی قالی بزرگی سطح اطاق را پوشانیده. دو سه عسلی كهنه و مختلف دور اطاق چیده. پائین تخت چندین صندوقچه در باز گذاشته شده و گوشه پارچه و بعضی چیزهای گرانبها از آن پیداست. طرف دیگر تخت یك ظرف بخوردان برنجی كه در آن عطر دود میكنند بهشكل آتشكده با دستههای حلقهای بزرگ كه دو طرف آن آویزان است گذاشته شده.
سردار عرب میرود جلوی آینه نقره كه بهدیوار نصب شده، خودش را در آن نگاه میكند، دست میبرد به سبیلش میخندد، چند قدم راه میرود، دستها را بههم میمالد، میرود سر جعبههای جواهر، گردنبندها را درآورده با دستش وزن میكند، میخندد، میگذارد سرِ جایش برمیگردد. جلوی پنجره به بیرون نگاه میكند. صدایِ پا میآید، برمیگردد میرود روی تخت مینشیند، اخم میكند.
درِ طرفِ دستِ چپ باز میشود، چهار نفر عربِ پابرهنه چیز سفید پیچیدهای را میآورند جلوی تخت او میگذارند.
عربها: السلام علیك یا سیدی هوذا حوریهِ من الجنهِ جلبناها لك.
یكی از آنها پارچه را از روی او میكشد، دختر بیهوشی پدیدار میشود. سپس هر چهار نفر خم شده پس میروند، جلوی درِ اطاق سربهزیر میایستند. سردار عرب چشمهایش میدرخشد، آب دهان خود را فرو میدهد، خنده میكند، دست بُرده بهكمر خود چنگه پولی در آورده جلوی عربها پرت میكند. پولهای طلای ساسانی در هوا میدرخشد. آنها دویده با كشمكش تا دانهِ آخر را بر میچینند، سردار برآشفته با دست اشاره بهدر میكند.
سردار عرب: اخرجوا … انقلعو من هنا… چهار نفر عرب بیرون میروند.
سردار از تخت پائین میآید، دست میكشد رویِ زلفِ دختر، نشسته سر او را میگذارد رویِ زانویِ خودش، گونههایِ دختر تكان میخورد، چشمهای او مات و خیره باز میشود، دست بُرده چشم خود را میمالد، عرب خندهِ بلند میكند.
سردار عرب: مساءالخیر یا ربهِ الجمال اهلا بك… تعالی معی.
پروین برخاسته اندیشناك: خواب میبینم! چه خواب ترسناكی؟
سردار عرب: لا تهربی منی آالغزالهِ… آه ما الطف عیونك الجمیلهِ تسكرنی بخمر من الجنهِ (اشاره به صندوقچهها) اضع آل ثروتی هذه امام قدیمك.
پروین پسپس میرود، كنج دیوار ایستاده، بهخود میلرزد، با حالی پریشان، موهای ژولیده، دستها را بههم فشار میدهد، بهزمین نگاه میكند. عرب نگاهی بهسرتاپای انداخته میخندد، از جا بلند میشود، نزدیك دختر میرود. او با دستها صورتش را پنهان میكند. عرب دست میاندازد بهكمر دختر، او بهتندی دست عرب را پس میزند، دویده تنهاش میخورد به میز، گلدان بهزمین خورده، میشكند.
پروین: یكی بهدادم برسد، این مردِكه كیست؟ از من چه میخواهد؟
عرب آهسته نزدیك او میرود.
پروین دستها را به حالتِ ترس جلوی خود نگاهداشته مثل اینكه بخواهد اورا دور بكند: به نام خدائی كه میپرستی، بگذار بروم، بس است، بگذار بروم.
سردار عرب صورت را درهم كشیده میرود درِ دست چپ را باز كرده، دستها را بههم میزند و كسی را صدا میكند. عرب دیگری وارد شده تعظیم میكند دست را میبرد تا پیشانی پائین آورده، سردار عرب نزدیك او میرود.
سردار عرب: تكلم مع هذه المراهِ فانی انزوجها اذا اعتنقت الدین اسلامی… فاآافوك . اذهب.
عربی كه وارد شده دوباره تعظیم میكند. سردار عرب دستبهكمر زده، خیرهخیره بهدختر نگاه میكند. مثل اینكه منّتی بهسر او گذاشته باشد. بعد میرود روی تخت مینشیند، مترجم سر را پائین انداخته، دستها بهسینه میآید جلوی دختر.
مترجم: شب شما خوش.
مترجم دوباره میگوید: شما بههیچگونه اندیشناك نباشید، در پناه ما هستید، آسوده باشید، آزاری بهشما نخواهد رسید.
پروین: دست از سرم بردارید، دور بشوید، بگذارید بروم.
مترجم: شما دیگر نمیتوانید بروید، چرا میلرزید؟ میترسید؟ موئی از سرتان كم نخواهد شد.
پروین: بگذارید بروم، بگذارید بروم، دیگر بس است.
ترجمان: سردارِ ما حضرت عروهِبنزیدالخیلالطائی بهمن دستور داده تا بهشما پیشنهادی بكنم، زندگانی و آینده شما وابسته بهپذیرفتن آنست.
{بهعقیده اشپیكل، دار مستتر و كریستنسن، قلعهِ جنگی دماوند كه مركز استحكامات ایرانیان بوده، تنها در سنهِ 141 هجری بهدست عربها بهسركردهگی خالد فتح میشود، ولی اولین جنگ رازیان با اعراب به روایت مشهور در حدود سنه 22 هجری در زمان خلافت عُمَر رویداده، سپهبد ایرانیان فرخانزیبندی و سركردهِ عربها عروهِبنزیاد نامیده میشده.}
پروین با تردید: بگو.
ترجمان: سردار ما بیش از آنچه شنیده بود شما را زیبا و دلفریب یافته و هرآینه به كیشِ اسلام بگروید شما را بهزناشوئی برخواهد گُزید، سرتاپایتان را گوهر میریزد، یكی از بهترین كاخها جایگاه شما خواهد شد، زنان دیگرش فرمانبردار و كنیز شما میشوند، آسایش شما از هرگونه آماده و فراهم میشود. (لبخند)
پروین با صدایِ لرزان و نیمگرفته: شما را به خدائی كه میپرستید بگذارید بروم، بروم پیش پدرم، نمیدانم زنده است یا مرده، آیا هنوز بس نیست؟ نمیبینید چه بهسر ما آوردهاید؟
ترجمان: آنروزیكه شما پول داشتید، دیدید كه جهانگیری نمیكردید! با رومیها، با تورانیان، و با عربها كه ما باشیم پیوسته در كشمكش و زدوخورد بودید، سرتاسرِ داستانِ ایران جنگ با همسایهگانش است.
پروین: ما برای نگهداریِ آزادیِ خودمان جنگیدهایم، هیچگاه بهنام كیش و آئین با دیگران جنگ نكردهایم و كیش و رفتار و روشِ دیگران را پَست نكردهایم، آنها را آزاد گذاشتیم، شما خودتانرا دانشمند میدانید، لیكن از خداشناسی بویی نبردهاید، مردمانِ تازهبهدورانرسیده چشمودل گرسنه، چگونه از كیشِ خودمان جلوی ما گفتُگو میكنید؟ كیش ما به كهنهگی و سالخوردهگی جهان است، شما مردمانِ دیروزه میخواهید وخشورِ { پیامبر، رسول} ما بشوید؟ ببینید، شما خودتان را در راه راست میدانید و مانند دیوان و دَدان رفتار میكنید، خدائی كه شما میپرستید اهریمن، خدایِ جنگ، خدایِ كُشتار، خدایِ كینهجو، خدایِ درنده است كه خون میخواهد، شالودهِ كارهایِ شما، روش و رفتار شما رویِ شكنجه و پَستی است، بهخون آدمیان تشنه هستید، همهِ كارهایِتان زمین را چركین و نژادِ آدمی را پَست میكند.
ترجمان: آئین ما از پیش یزدان آمده و بهما دستور داده شده تا دیگران را بهراه راست راهنمائی كنیم. چه كُشته شویم و چه بكُشیم، میرویم به بهشت، چون برای خوشنودیِ یزدان كارزار میكنیم. اگر ما در جنگ پیش میبریم برای آنست كه راستی با ماست. شما آتشپرست دشمنِ خدا و همدست اهریمن هستید. نامههای شما گمراه كننده، باطل و مزخرف است.
پروین: با فرهنگ تازه سخن میگوئی؟
ترجمان: این زبانی است كه باید بیاموزید، پس از جنگِ نهاوند زبان و آئین شما مُرد.
پروین عصبانی: نامههای ما را سوزاندید، گمان كردید ما زبانِ شما را آموخته و آئینتان را پیروی خواهیم كرد؟ تنها نامِ خودتان را تا جاویدان لكّهدار كردید، آیندهگان بهشما نفرین خواهند كرد و شما را مُشتی دیو و دَد میخوانند كه از نادانی و رَشك و دیوانگی ارزشِ دانش را ندانستید و یادگارِ گذشتهگان را سوزاندید.
ترجمان: روی خاكستر آنها ما شرارهِ دانش را خواهیم افروخت. آنچه سوخته نامههایِ گمراهی بوده، پشیمانی ندارد. “دانش” آدمیزاد را خوشبخت نمیكند، تنها باید باور كرد و اعتقاد داشت.
پروین: لیكن نه كورکورانه، كیشِ ما با دانش یكی است و بههم آمیخته.
ترجمان: كیش گمراه، دانش گمراه میآورد.
پروین: تو كه به دانش و نامه آسمانی ما اوستا آشنا هستی، چرا اینگوه سخنها میگوئی؟ ما میدانیم كه اماجِ شما كشورگشائی، كینهورزی و دشمنی با ایرانیان است و بس. كیش را بهانه و دستآویز خودتان كردهاید. آیا كیش شما دستور داده دختران را از خانهمانشان دزدیده، سرِ گذرها بفروشید؟ خانهها را آتش بزنید؟ كِشتزارها را ویران بكنید؟ زنها و بچّهها را از جلوی تیغ بگذرانید؟ آیا همه اینها كار اهریمن نیست؟ آری ما آغازِ جنگ را كردیم چون آئین شما بهدردِ ما ایرانیان نمیخورد، شاید برای خودتان خوبست زیرا كه شما مانند جانورانِ درنده زندگانی میكنید. او شما را بهراه راست رهبری كرد، لیكن ما دیریست كه نیك و بد را میشناسیم، خواهشمندم كیش خود را بهانه نیاوری و بهشت و دوزخ را كنار بگذاری، هر چه میتوانید امروز بكنید، لیكن ما زیرِ بارِ زور نخواهیم رفت، اگرچه لشكریان شما بر ما چیره شدند و كارهای ناگفتنی كردند، روزی خواهد آمد كه شما را از كشور خودمان برانیم و فروغ دیرینه را از نو بیفروزیم؛ و گرنه آوردن كیش تازه اگر راست است جنگ و كشتار نمیخواهد. مگر نشنیدی كه سخن راست از شمشیر بُرندهتر است؟
به تندی دستها را تكان میدهد نگاهی به سركردهِ عرب میكند كه در تهِ اطاق راه میرود و سبیل خود را میتابد، خندهِ عصبانی میكند: آری نمونهاش من هستم، خوب مرا بهراه راست راهنمائی كردید، دستتان درد نكند.!
ترجمان: شما بهكیش اسلام نمیگروید؟
پروین: نه! من، پدرم، مادرم، به كیش زردشتی مُردند؛ آن كسی را كه بیشتر از همه دوست داشتم، برای آزادی آب و خاك و نگاهداری كیشِ مزدیسنی جانفشانی كرد. اگر همه آنها میروند به دوزخ، من هم میخواهم با آنها بوده باشم. شما كه پیش از مرگ به بهشت آمدید و بهشتِ شما دوزخ ما شد.
ترجمان: اكنون به آیندهِ خودتان بیندیشید، پاسخ شما چه شد؟
پروین كمیدرنگ كرده: من از پیشنهاد سردار شما خیلی خرسندم، لیكن نامزدِ كسی هستم و نگین زناشوئی بهمن داده، تن و روان من از اوست، نمیتوانم دیگری را به جایِ او برگزینم. اگر سردار شما بنده را سرافراز بكنند، میگذارند با پدرم بروم، به ایرانیان تا زنده هستم سپاسگذار ایشان خواهم بود. بگو، بهسردارت بگو كه نامزد دیگری هستم، نمیتوانم پیشنهادِ او را بپذیرم، بگذارید با پدرم بروم به سراپردهِ لشكریانِ ایرانی، نامزد من آنجاست… دست خود را دراز كرده نگین انگشتر را به مترجم نشان میدهد.
عرب نگاهی بهانگشتر كرده از جیب خودش انگشتری مانند آن بیرون میآورد بهدختر میدهد.
ترجمان: آیا شما این انگشتر را میشناسید؟
پروین هراسان: این انگشتر من است كه بهاو دادم، روزیكه از هم جدا شدیم… آه پرویزِ من… پرویز كشته شد؟ بگو!… تورا به خدائی كه میپرستی بگو، كی این انگشتر را بهتو داده؟ آیا مابین گرفتاران ایرانی پرویز نام جوان بلند بالا كه جامهِ سواران جاویدان را دربر دارد ندیدهای؟ بگو (زیر لب) آری كُشته شده، مُرده…
پروین دوباره: بهنام آئینی كه برای آن جنگ میكنید، بهنام آنچه كه دوست داری تورا سوگند میدهم، بگو كی این انگشتر را بهتو داده؟
ترجمان: اكنون كه مرا سوگند دادید میروم برایتان بگویم. پریشب، پاسی از آن گذشته بود كه لشكریان ما بهگروهی از سپاهیانِ شما نزدیك رودخانه سورن شبیخون زدند، جنگ سختی درگرفت، پارسیان دلیرانه جنگیدند، و همهگی به خاكوخون خفتند، من چون زبانِ پهلوی را بهدستور خلیفه فرا گرفته بودم تا از شورشیان و دستگیر شدهگان ایرانی پرسش كنم، بههمراهی دستهای رفتیم تا كمك كرده چیزهائی كه از كشتهگان باز مانده بود با خودمان بیاوریم. مهتاب سرد و دلگیری روی زمین گسترده بود، كشتهها در خونِ خودشان آغشته شده بودند. من همینجور كه میگذشتم اسب سفیدی را دیدم كه بالای سر كشتهای ایستاده است، جلو رفتم، كسی دامنِ عبایِ مرا كشید. برگشتم دیدم جوانی با موهایِ ژولیده، از شانهِ چپِ او خون فوران میزند، بهدشواری سر خود را بلند كرد، چون جامهِ سرداران را دربر داشت بهزبان پهلوی گفتم: تو كی هستی؟ او با آوازِ خراشیدهای گفت: بهنام كیش و آئینت به من اندكی گوش فرادار. دیدم در دستِ چپ او تكّه كاغذی بود كه رویش چیزی كشیده بودند، دست راست را بلند كرده گفت: این انگشتر را بیرون بیاور، اگر گُذارت بهشهر راغا افتاد آنرا بده بهنامزدِ من، در خانهِ پیرایشگر به یگانه اُمیدم بگو بیادِ تو بودم، روزگار با من ستیزه كرد و چیزهائی گفت كه درست نشنیدم، افتاد بهزمین و جانبهجانآفرین داد.
پروین میافتد روی عسلی كه نزدیك اوست، صورت را مابینِ دو دستش پنهان میكند، بریدهبریده با خودش: او كشته شده…مُرد… رفت من هنوز زندهام! بهدست این دیوان گرفتارم، نه نمیخواهم، بس است… آن پدرم نمیدانم چه بهسرش آمد… آیا راست است؟ خواب نیست…؟ نمیتوانم…
ترجمان: میدانید كه سرنوشتِ همكیشان و همشهریانتان تا اندازهای بهدست شماست، هزاران مردم در زیر شكنجه هستند، مسمغان و دخترانش را به بغداد خواهند فرستاد، شما از دیگران خوشبختتر بودید، چه حضرتِ سردار میخواهد شما را بهزنی بگیرد و میتوانید با یك لبخند و كرشمه خودتان جان چندین نفر را بخرید، یك دلربائیِ شما كرورها میارزد، چشمِ اُمیدِ دیگران بهشماست.
پروین: خاموش شو… بیچاره! با این سخنان آبدار میخواهی مرا گول بزنی؟ میخواهی مرا فریب بدهی؟ بچّه گیرآوردهای؟ هیهات شما را خوب میشناسم! با كُشندهگان نامزدم، پدرم و خانوادهام بخندم…!؟
ترجمان: شما نخستین زنی هستید كه حضرت عروهِبنزیدالخیلالطائی پسندیده و با شما از درِ گفتوشنید در آمده، میخواهد شما را سرافراز كند و در حَرَمِ خودش بفرستد. راست است كه به زن خوبی نیامده، گویا فراموش كردهاید كه زندانیِ ایشان هستید؟
پروین: بس است، بس است، نه دیگر با شما كاری ندارم، هر چه كه از دستتان بر میآید بكنید و دادِ خودتان را بستانید، برو از جلوی من دور شو!
ترجمان: پریشان خواهید شد.
پروین: پشیمان…!
پروین سر را مابین دو دست میگیرد، مترجم میرود جلوی سردار تعظیم میكند.
مترجم: عاشقهِ رجلا من جنسها.
سردار بر آشفته با تشر بهاو نهیب میزند. فان لم تقبل؟ لالف جهنم … خرج من هنا یا ابن الزنا یا ابن الكلب اتترآنی انتظر من اجل الا شیئی؟
مترجم را گرفته از اطاق بیرون میاندازد و خودش هم دنبال او رفته در را از پشت میبندد. پروین انگشتر را در دست گرفته سر را بلند میكند، نگاهی بهدور اطاق میاندازد، دست روی پیشانی كشیده مانند اینكه از خواب طولانی بیدار شده باشد، بلند میشود، روی زمین كنار میز نشسته گریه میكند. هوای عقب اطاق تاریك و آبی سیر میشود، ناگهان صدایِ صفحهِ برنجی كه بهزمین بخورد یا سنج كه بههم بزنند، شنیده میشود. درِ دستِ راست چهارطاق باز میشود، پرویز كفنِ سفید چینخورده رویِ دوش انداخته، دامن بلند آن روی زمین ریخته، موهای شانه كرده، دورِ چشمها حلقه كبود، نگاه خیره، صورت بدون حركت، مثلِ اینكه با موم درست كرده باشند، میان چهارچوبِ در ایستاده، پشت او تاریك است، سر تا نیمتنه روشنتر، باقیِ بدن محو… سایهِ پرویز با صدایِ خفه میگوید: پروین… پروین… بهمن گوش بده، مرا ببخش.
پروین سر را بلند كرده، چشمها را میمالد، دیوانهوار: این آواز بهگوشم آشنا میآید، خواب میبینم؟ بیداری است؟ آنچه گذشته بهیادم میآید (نگاه میكند) آه! پرویز است، تو را نكُشته بودند! …میدانستم كه دروغ است، اینها دیوِ خشم، دیوِ دروغ بودند. همه را دیدم، همه را بهچشمِ خودم دیدم. من چشمبهراهِ تو بودم، كجائی؟… بیا بهدادم برس، بیا مرا از چنگِ این دیوان بیرون بیاور، میبینی به چه روزی افتادهام؟ تو زنده بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟ بگریزیم، زود باش، میدانی پدرم را كشتند؟ بیا! بیا جلو (كوشش میكند بلند شود، میخورد بر زمین) آه نمیتوانم برخیزم، نزدیك بیا، چرا هیچ نمیگوئی، بیا…
دوباره پروین بهاو خیره نگاه میكند: چرا بهمن اینجور نگاه میكنی؟ مگر نمیخواهی مرا با خودت ببری؟ دور! دور از این دیوها، زودباش مرا كمك كن! چرا خیره نگاه میكنی؟! بیا جلو، خاموشیِ تو مرا میترساند. یك چیزی بگو، من میترسم، مُردهای یا زندهای؟ این روان اوست…؟ میگویند كه روانِ مُردهها گاهی آشكار میشود… نه! تنها در مغزِ خودم میبینم، آیا كسِ دیگری هم او را میبیند؟میترسم! میترسم!
سایهِ پرویز: افسوس دیگر كاری از دست من بر نمیآید، پروین! من دیگر از مردمان روی زمین نیستم؛ روانِ من از كالبد گُسسته، مابینِ ایزدان و امشاسپندان میباشم. من از آلودگیهایِ زندگی رستهام، آزاد شدم، همه چیز را میبینم، همه چیز را میشنوم، پروین مرا ببخش، روانِ من از دردِ تو در شكنجه است، مرا ببخش دیگر باید بروم.
پروین: تو مُردهای؟ نه، دیگر زندگی برایم دلربائی ندارد، بههیچ چیز دلبستگی ندارم، كمی دست نگهدار، مرا هم باخودت ببر… آیا مرا میسپاری بهدستِ این دیوانِ درنده؟ مرا هم ببر، پرویز! سرنوشت، ما را در مرگ زناشوئی میكند، ما یكی خواهیم شد و هیچ نیروئی نخواهد توانست ما را از هم جدا كند.
سایهِ پرویز: هیهات، من دیگر کاری نمیتوانم بكنم، خواستی با هم مُرده باشیم، بهاین روز افتادی، مرا ببخش.
صدایِ پا در دالان میآید. سایه پرویز آهسته دور میشود. در، مثلِ اول بسته میشود. هوایِ پشت اطاق آبی تیره میماند، از درِ دستِ چپ سردارِ عرب وارد میشود.
پروین بریدهبریده: نمیدانم! دیوانه شدهام؟ آیا ناخوشم؟ آیا دروغ نیست؟ جادو نیست؟ آنچه كه دیدهام! آنچه كه شنیدهام!؟ همخوابه این مردِكهِ خونخوارِ بیسر و بیپا بشوم؟ كُشندهگانِ پرویز! كشندهگانِ پدرم! (گریه میكند.)
سردارِ عرب خنده میكند، صورتك میسازد، میرود ظرفِ بخوردان را جلوی تخت گذاشته، كُندُر و عطر در آن میریزد. دود غلیظِ معطر در هوا پراكنده میشود. بعد آمده جلوی پروین دستها را بههم میمالد، دختر هراسان برخاسته، میرود بهبدنهِ دیوار تكیه میدهد، سردار عرب جلوی او میرود.
سردار عرب: ماذا تقولینا یا امیرتی؟ تعالی الی قلبی یا حوریهِ الجنان لاتخافی لست بقاس.
پروین خیره بهاو نگاه میكند.
سردار عرب بهزانو جلوی او نشسته: لاتبك یا جیبتی یا نور عینی.
سردار عرب برخاسته نزدیكتر میرود: انظرییا غزیزتی آل هذه الاموال هی لك (اشاره میكند به صندوقچهها). اضعها امام قدیمك من اجل ابتسامهِ واحدهِ.
پروین بهسرتاپایِ او خیره نگاه میكند، عرب نزدیكتر میشود، او از جای تكان نمیخورد، عرب دستِ چپ را میاندازد دورِ گردنِ پروین و دستِ راست را زیرِ چانه او گرفته، سر خود را نزدیك میبرد. پروین دست بُرده دستهِ خنجرِ او را گرفته، آهسته از غلاف بیرون میكشد و بُرده پشتِ خود نگاه میدارد. عرب بوسهای از صورت او میكند، كمیعقب میرود، میخندد، دختر از زیرِ دستِ او بهچابكی بیرون آمده، خنجر را به دو دست گرفته، با همهِ زور و توانائی خود میزند روی پستانِ چپش و بدونِ اینكه ناله بكند میخورد بهزمین. عرب لحظهای مَنگومات نگاه میكند، غلافِ خنجر خود را وارسی میكند، بعد با گامهای شمرده و سنگین رفته بخوردان را میآورد پهلوی نعش دختر میگذارد. دود غلیظ آن در هوا موج میزند. در این بین صدای دور و خفه لرزش سیمهای چنگ كه به آهنگ سوزناك از روی خستگی میزنند، در هوا بلند میشود. سردار عرب رفته چنگهچنگه پارچههای گرانبها و جواهرها را از صندوقچهها بیرون آورده، میآورد میریزد رویِ جنازهِ پروین.
صدایِ ساز خاموش میشود. عرب دستها را جلوی صورت گرفته بهعقب میرود.
پرده میافتد. پایان
پاریس 21 آذر ماه 1307
به كوشش و اهتمام: محمدعلی شیخعلیالواسانی.
برگرفته از: sadegh-hedayat.mihanblog.com