صادق هدایت
صد گفته!
Sadegh Hedayat (1903-1951)
متولد ۲۸بهمن ۱۲۸۱
به درک، میخواهد کسی این نوشتههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده مینویسم.
1. در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .
2. تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.
3. عشق چیست؟ برای همه رجاله ها یک هرزگی یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیف های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد .
4. فقط با سایه خودم خوب میتوانم حرف بزنم، اوست كه مرا وادار به حرف زدن می كند، فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتماً می فهمد … می خواهم عصاره، نه، شراب تلخ زندگی خودم را چكه چكه در گلوی خشك سایه ام چكانیده به او بگویم: این زندگى من است.
5. مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند، نه توانگر می شناسد و نه گدا.
6. مرگ، مادر مهربانی است که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و می خواباند.
7. مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.
8. انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است.
9. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.
10. اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستاد.
11. هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دست از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید.. ! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
12. حالا دیگر نه زندگی میکنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید. من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام. یگانه دوست من است، تنها چیزیست که از من دلجویی میکند. قبرستان … به یادم میآید. دیگر به مردهها حسادت نمیورزم، من هم از دنیای آنها بشمار میآیم. من هم با آنها هستم، یک زنده به گور هستم.
13. مرگ درمان دلهای پژمرده، دریچه امید به روی ناامیدان، پایان دهنده دردها وغمها آرامش دهنده روانهای خسته و رنجور است. ای مرگ تو سزاوار ستایشی.
14. اسم بعضی مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم، که چرا به جای آنها نیستم با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند!… به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند.
15. تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند.
16. چه خوب بوداگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه .. یک احساساتی هست، یک چیزهایی است که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم رامسخره میکنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
17. خودم به چشم خودم بیگانهام، در شگفت هستم که چرا زندهام؟ چرا نفس میکشم؟ چرا گرسنه میشوم؟ چرا میخورم؟ چرا راه میروم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که میبینم کی هستند و از من چه میخواهند؟
18. گاه آدمی در بیست سالگی میمیرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده میشود.
19. در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم.
20. بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بی تکلیف از میان رجالههایی که همه آنها قیافههای طماعی داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدند می گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهان بودند که یک مشت روده به دنبال آنها آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان میشد … به من چه ربطی داشت فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند و خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سائیده نشده بود.
21. وقتی که میخواستم در رختخوابم بروم چند بار با خود گفتم «مرگ، مرگ» … تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره من را میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم .
22. آنچه که زندگی بودهاست از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شدهاست مینویسم.
23. اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهٔ من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد – شاید من اصلاً ستاره نداشتهام!
24. افکار پوچ! باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند- آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات و هوی وهوس مرا دارند، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و می سنجم، سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
25. بعضیها فقط پول دارند و تمام عنوان و حیثیت اینها به همان پول است. اینها خود را لایق همه چیز میدانند و قیافهٔ اشخاص باهوش به خود میگیرند، ولی چقدر در نظر من پست هستند و همیشه از ته دل آنها را تحقیر کردهام.
26. این مردمی که میبینید یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه جرئت تلاش، به قدری در زیر فشار فکر عرب مسموم شدهاند که از هستی خودشان بیگانهاند.
27. من گمان میکردم که این مردم را باید از زیر فرمان و شکنجهٔ عربها آزاد کرد. اما حالا که خودشان نمی خواهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟
28. همهٔ فتح عربها روی جاسوس بازی و دزدی و خیانت بوده است. عربها همهٔ کارهایشان روی خیانت و نامردی است. هر چه بگویید از این عربهای پست درنده برمی آید.
29. این عربهای دزد سرگردنه گیر تازه به پول و زور رسیدهاند و می خواهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه میبافند و آنها را به بر ضد خودمان عَلَم میکنند!
30. عربها با کینهٔ شتری که داشتند کوشش کردند تا آثار ایران و فکر ایرانی و هستی آن را از بین ببرند. این عربها بودند که از خراب کردن ایوان تیسفون عاجز ماندند و به ضرر خودشان آن را ویران کردند تا آثار باشکوه ایران را از بین برده باشند. اگر چه بهتر بود که خراب بشوند تا به جای پادشاهان ساسانی عرب موش خور ننشیند! به جای این چیزها که از بین بردند از بیابانهای عربستان چه برایمان آورند؟! یک مشت پستی و رذالت، یک مشت موهوم و پرت و پلا که به زور شمشیر به ما تحمیل کردند.
31. در حدود سال ۱۶۰ هجری همهٔ مردم طبرستان بر عربان بشوریدند و تمام آنان را و کارگزاران خلیفه را و هر که را مسلمان شده بود به باد کشتار گرفتند. ساکنان طبرستان در این امر چنان متفق بودند که حتی تازیان هم که به عقد عربان درآمده بودند، شوهران خود را ریش کشان از خانه بیرون آورده به دست مردان به کشتن دادند، طوری که دیگر در تمام طبرستان یک نفر عرب و مسلمان یافت نمیشد.
32. این تقصیر خودمان بود که طرز مملکت داری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها به کشتن دادیم. فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم؛ ولی افسوس! اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد.
33. این قیافههای درنده، رنگهای سوخته، دستهای کوره بسته برای سر گردنه گیری درست شده، افکاری که میان شاش و پشکل شتر نشو و نما کرده بهتر از این نمیشود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار میدویدند و زیر چادر سیاه زندگی میکردند، نباید هم بیش از این از آنها متوقع بود.
34. عرب چه می خواهد؟! یک مشت طلا و نقره و یک حرمسرای پر از زن. این منتهای آرزو و آمال آن هاست.
35. وضع افکار و زندگی به طور عموم و به خصوص وضعیت زن بعد از اسلام تغییر کرد، چون اسیر مرد و خانه نشین شد. تعدد زوجات، تزریق افکار، قضا و قدر، سوگواری و غم و غصه. و فکر مردم را متوجه جادو، طلسم، دعا و جن کرد و از کار و جدیت آنها کاست.
36. دستهای از آداب و رسوم ایرانی خوب و پسندیده هستند و از یادگارهای روزهای پرافتخار ایران به شمار میآیند، مانند جشن مهرگان، جشن نوروز، جشن سده، چهارشنبه سوری و غیره … که زنده کردن و نگاهداری آنها از وظایف مهم ملی به شمار میآیند. مثلا آتش افروزی در زمان قدیم مانند یک کارناوال وجود داشته، چنانچه امروزه هم در نزد اروپاییان مرسوم و طرف توجه است. آداب عقد، عروسی، شادی، تمیزی و یا افکار بی زیان خنده آور و افسانههای قشنگ ادبی به طور کلی تأثیر خوبی در زندگی دارد و همین قدمت ملتی را نشان میدهد که زیاد پیر شده، زیاد فکر کرده و زیاد افکار شاعرانه داشته.
37. نذرهای خونین، قربانی و تشریفات مربوط به آن، همهٔ این عادات وحشی از پرستش ارباب ناشی شده و به طور یقین اثر فکر ملل سامی میباشد. چون انسان نادان و اولیه از قوای طبیعت میترسیده و خودش را مقهور آن میدانسته، هر کدام از این قوا را خدایی تشنه به خون پنداشته و برای فرو نشاندن خشم و حرص آنان این معاوضه و تاخت زدن را برای معافیت جان خودش تصور کرده، یعنی مرا نکش و این جانور را بخور!
38. بشر از همه چیز میتواند چشم بپوشد، مگر از خرافات و اعتقادات خویش.
39. افکار پوسیده هیچوقت خود بخود نابود نمیشود. چه بسیار کسانی که پایبند به هیچگونه فکر و عقیدهای نمیباشند ولی در موضوع خرافات خونسردی خود را از دست میدهند. و این از آنجا ناشی میشود که زنِ عوام این افکار را به گوش بچه خوانده است و بعد از آنکه بزرگ میشود هر گونه فکر و عقیدهای را میتواند بسنجد، قبول یا رد بکند مگر خرافات را. چون از بچگی به او تلقین شده و هیچ موقع نتوانسته آن را امتحان بکند. از این جهت تأثیر خودش را همیشه نگه میدارد و پیوسته قوی تر میشود. برای از بین بردن اینگونه موهومات هیچ چیز بهتر از آن نیست که چاپ بشود تا از اهمیت و اعتبار آن کاسته، سستی آن را واضح و آشکار بنماید.
40. تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست میکشند و بی گناه شکنجه نمیشود. نه ستمگر است و نه ستمدیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی فرو رفتهاند. چه خواب آرام و گوارایی است که روی بامداد را نمیبینند، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمیشنوند.
41. اگر مرگ نبود همه آرزویش را میکردند ، فریادهای ناامیدی به آسمان بلند میشد و به طبیعت نفرین میفرستادند.
42. چقدر خوب بود اگر زندگان میآمدند اینجا پهلوی ما مردهها کیف میکردند. برای خودشان هم بهتر بود؛ چون یادشان میافتاد که روزی مثل ما میشوند، آنوقت بیشتر از زندگی لذت میبردند.
43. اگر از بالا نگاه بکنیم زندگانی روی زمین مثل افسانهای به نظر میآید که مطابق فکر یک نفر دیوانه ساخته شده باشد.
44. عشق مثل یک آواز راه دور، یک نغمهٔ دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بدمنظری می خواند. نباید به دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یادبود و کیف آوازش را از بین میبرد.
45. آنچه که این مردم را اداره میکند اول “شکم” و بعد “شهوت” است با یک مشت “غضب” و یک مشت “باید و نباید” که کورکورانه به گوش آنها خواندهاند.
46. ما همه مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون! بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند. بعضیها میخواهند فرار بکنند و دستشان را بیهوده زخم میکنند، بعضیها هم ماتم میگیرند.
47. کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بیمعنی شده. فقط دقیقهها را سرانگشت میشماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی میخورد و هی توی لجن پایینتر میرود.
48. مسافرت فرنگ برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم ماندهایم، این هم یکیش!
49. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگی ام را تأمین کنم فرنگ به چه درد من میخورد؟
50. با بیپولی در هیچ جهنم درهای به آدم خوش نمیگذرد.
51. فلانی از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد مینالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که میگوید آنوقت که جیک جیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟! همهٔ کسانی که زناشویی کردهاند مخصوصا آنهایی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زنها حسادت میکنند. برای کسی که پول و وسیلهٔ زندگی دارد آن هم یک جور تفریح است.
52. همه چیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خاه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم و مثل این است که مسئول همهٔ گه کاریهای دیگران شخص بنده هستم.
53. همه تقاضای وظیفهٔ اجتماعی مرا دارند، اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟! یک تخت خواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟! و بعد هم از خودم میپرسم: در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟! این درد دلها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گُه بار احمقانه میشود.
54. ما همچنان میسوزیم و میسازیم، قسمت مان بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.
55. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد و لیکن این آخرین حربهٔ من است تا دست کم توی دلشان نگویند “فلانی خوب خر بود!”
56. نمی دانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل به مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کردهاند حالا به جاهای دیگر میپردازند.
57. مدتی است که روزنامه نمیخوانم و از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل این است که چیزی را هم نباختهام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من میخورد؟! خواندن مزخرفات روزنامههای اینجا جز اینکه آدم را عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجهٔ دیگری ندارد!
58. راستی وقاحت و مادرقحبگی در این ملک تا کجا میرود! چه سرزمین لعنتی پست گندیدهای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد! حس میکنم تمام زندگی ام را توپ بازی در دست جندهها و مادرقحبهها بودهام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم، بلکه حس میکنم که با آنها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمیتوانم داشته باشم.
59. دیروز من اصلاً از توی رختخواب بیرون نیامدم. شب قدری دور کوچهها پرسه زدم. بد نیست که گاهی آدم شرایط رسمی و معمولی زندگی را برهم بزند.
60. این هم یک جور طرز تفکر احمقانهای است که آبروی میهن حفظ بشود یا نشود. کدام آبرو؟! کدام میهن؟! شاید اگر حفظ نشود بهتر است. لااقل همانجور که هستیم معرفی بشویم!
61. ایرانی متخصص عزاداری است و به زنده اهمیت نمیدهد و بعد از مرگ همیشه خودش را قدردان و وظیفه شناس معرفی میکند.
62. با وجود اینکه سال هاست کنار نشستهام باز هم دست بردار نیستند، مثل اینکه ارث پدرشان را میخواهند!
63. مهمترین سایزی که باید آدم بدونه سایز دهنشه.
64. قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست توهین است.
65. هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم “شوخی کردم”، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
66. بازی کردن با احساسات مردم، زرنگی نیست، هرزگی است.
67. خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، کمبود است.
68. به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است.
69. هر كس مطابق افكار خودش دیگری را قضاوت می كند .
70. مردم هرچه بكارند همان را درو خواهند كرد .
71. چه می شود كرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است .
72. قصه فقط یك راه فرار برای آرزوهای ناكام است.
73. انسان به نحوی با حیوانات رفتار می كند كه زندگی بر آنها دشوار تر از مرگ است.
74. انسانها زندگانی را پیوسته دشوار نموده ، گمان می كنند به خوشبختی خواهند رسید.
75. وقتی انسان شهری را وداع می كند مقداری از یادگار، احساسات و كمی از هستی خودش را در آنجا می گذارد .
76. تنهایی مرگبار همان عرصه ای است كه در آن بازی بر سر آزادی، بر سر خصومت آدمی است .
77. تنها مرگ است كه دروغ نمی گوید .
78. تا ممكن است باید افكار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفته ام كه بنویسم، فقط برای اینست كه خوم را به سایه ام معرفی كنم .
79. از زمانی كه همه روابط خودم را با دیگران بریده ام ، می خواهم خودم را بهتر بشناسم .
80. نزد بهترین و قشنگ ترین و باهوش ترین انسان همیشه نقص دیده می شود .
81. از روشنایی خوشم نمی یاد، جلو آفتاب همه چیز لوس و معمولی میشه .
82. حق به جانب آنهایی است كه می گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است .
83. چقدر هولناك است وقتی كه مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند .
84. گیاه خواری اولین گامی است كه به سوی راستی و درستی برداشته می شود و برای آیندگان گرانبها خواهد بود .
85. آدم باید كارش را تمام و كمال بكند تا مو لای درزش نرود و گرنه بقیه اش، اینكه كسی می گوید اهمیت ندارد .
86. آنها به من می خندند ، نمی دانند كه من بیشتر به آنها می خندم .
87. انسانیت پیشرفت نخواهد كرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی كه گوشت خوار است .
88. كسانی كه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند، تنها آنان می توانند كارهای بزرگ انجام دهند .
89. خوب بود می توانستم كاسه سر خودم را باز كنم و همه ای توده نرم و خاكستری پیچ پیچ كله خودم را در آورده بیندازم دور ، بیندازم جلو سگ .
90. برای من بزرگترین معجزه همین است كه من وجود دارم .
91. از كجا باید شروع كرد ؟ چون همه فكر هایی كه عجالتا در كله ام می جوشد، مال همین الان است ، ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد .
92. انسان متمدن امروزی و همچنین وحشی های سرگردان به جز شكم و شهوت چیز دیگری را در نظر ندارند .
93. زر پرستی و شكم پروری همه احساسات عالیه انسان را خفه می كند .
94. مرگ ، همه هستی ها را به یك چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یكسان می كند ، نه توانگر می شناسد و نه گدا .
95. تا دنیا چنین است كه هست، حقیقت از آن چیزی است كه قدرت نداشته و با قدرت هم كنار نیامده است .
96. ای مرگ تو فرستاده سوگواری نیستی، تو درمان دل های پژمرده هستی.
97. خود كشی وقتی است كه هیچ راهی برای اشتراك معنوی با همنوعان در كار نیست .
98. تا زندگی نباشد، مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد، زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت .
99. جامه مرگ، جامه ای است كه عشوه زیبایی آن را به چیز رغبت انگیزی تبدیل می كند.
100. خودكشی هر قدر هم مقدر باشد، مثل هر امكان دیگری در زندگی، هرگز ضرورت مطلق نیست .
.
در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند این دردهایِ باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقایدِ جاری و عقایدِ خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. -بوف کور-
من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم. دنیا، خرافات، مردم همه اش به چشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک دروغ و یک چیز پوچ و بی معنی است. باور کردنی نیست اما باید بروم، بیهوده است، زندگانیم وازده شده، بیخود، بی مصرف، باید هرچه زودتر کلک را کند و رفت. این دفعه
شوخی نیست هرچه فکر می کنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمی دهد، هیچ چیز و هیچ کس. -زنده به گور-
دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک می شویم. چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ -صورتک ها-
.
ناصر فکوهی: 🔻محبوبیت ادبی صادق هدایت ساختگی نیست
🔻بخشی از محبوبیت صادق هدایت به ارزش ادبی و داستانی و نشانهشناسی کارهای هدایت مربوط میشود که در تخصص من نیست و به همین دلیل وارد آنها نمیشوم. اما بخشی دارای دلایل اجتماعی هستند که به دو گروه از این دلایل میتوانم اشاره کنم: نخست جنبه رازگونه و اسطوره شناختی مدرن شخصیت هدایت است. اسطوره شناسی را در اینجا در معنای جدید شهری و معاصر و مدرنش به کار میبرم؛ منظورم آن جریانی است که در انسانشناسی به آن، «روایتهای شهری» یا «افسانههای شهری» (urban legend) نام دادهاند. در جهان معاصر، همچون جهان باستان، مردم نیاز به حوزهها، شخصیتها و پدیدههایی رازگونه دارند که به آنها امکان دهد خیالپردازی کنند و به زندگی خود که گاه ممکن است بسیار بی آب و رنگ و تکراری و ملال آور و نومید کننده باشد، رنگ و بویی بدهند. در اینجا، هدایت با زندگی خاصی که داشت و البته به شدت هم درباره آن مبالغه شده است، با شیوه بیان روزمره او که به درست یا غلط حکایت شده، با خانوادهاش، با زندگیاش، با جوانیاش، با حضورش در پاریس، با خودکشیاش و… یکی از نمونههای این روایتهای شهری را میسازد که قابل تامل و با نمونههای دیگری که ما در سایر فرهنگها داریم قابل مقایسه است، مثلا با شخصیتهایی مثل کافکا، بودلر، پروست و ورلن.
🔻بخش دیگری از این محبوبیت را نیز شاید بتوان ناشی از الگوی نومیدی و تحقیر نظام اجتماعی و سنتهای دست و پا گیر دانست که در هدایت یا دستکم از بازنمایی هدایت در آنچه درباره او به ما رسیده است، مشهود است. الگوی نومیدی و دست کشیدن از دنیا و پشت کردن به همه چیز، نوعی الگوی عصیان به شمار میآید که به خصوص برای نوجوانان و جوانان دارای جذابیت است و البته در دورههای تاریخی و مکانها و پهنههایی که در آنها زمینه مناسبی برای افسردگی به هر دلیلی وجود داشته باشد، این الگو تقویت میشود. هدایت همواره این جنبه جامعه شناسانه و روانشناسانه را نیز از آثار خود منتقل کرده است؛ جنبهای که من هنوز تحلیل و ارزیابی موشکافانه و عمیقی از آن در نزد جامعهشناسان و سایر متخصصان علوم اجتماعی ندیدهام. و این در حالی است که جامعه ما سالیان سال است که درگیر مسائلی همچون افسردگی، نومیدیهای سخت و بالا رفتن نرخ خودکشی بوده و هست. و اصولا مدل بحران نوجوانی و بلوغ در همه فرهنگها عموما به این حالتها منجر میشود. از این لحاظ فکر میکنم نقد ادبی و نشانهشناختی و اصولا مطالعات ادبی در ایران بسیار جلوتر از علوم اجتماعی در زمینه ادبیات هستند.
🔻اینکه هدایت برغم آن که مخالف خرافات بود چرا به دنبال مطالعه بر این باورها رفته است، باید به دو نکته اساسی توجه داشت: نخست اینکه ضد خرافات بودن _که آن را میتوان با شواهد بسیار زیادی در آثار هدایت کاملا مشاهده کرد_ به هیچ وجه تضادی با تمایل به مطالعه بر خرافات ندارد و درست برعکس، اینکه ما نسبت به تاثیر منفی خرافات در جامعه و فرهنگ خویش آگاه باشیم میتواند از انگیزههای اصلی باشد که به سوی مطالعه آنها برویم تا بتوانیم راههای مبارزه برای خروج از آنها را نیز بیابیم. اما افزون بر این، فکر میکنم کاملا منطقی باشد که هدایت به عنوان یک داستاننویس و نویسنده ادبی، برای خلق کاراکترهای خود و برای ایجاد فضاهای داستانهایش که اغلب در زندگی روزمره مردم عادی جامعه میگذشتند، ناچار شود که به خوبی فرهگ عامه و فلکلور را بشناسد. این البته بدان معنا نیست که این شناخت را به صورت سیستماتیک تدوین کند، کاری که حتی با یک راهنمای مردمنگاری انجام داد، اما از این لحاظ فکر میکنم تاریخ مطالعات مردمشناسی و ادبیات و باورهای مردمی به بخشی از آثار او مدیون است.
🔻اصولا دولتها به ویژه در پهنهای که فرهنگ هنوز وارد دوران مدرنیته نشده یا ناقص وارد شده است و مشکلات پیش مدرن را به همراه خود درون نوعی خاص از مدرنیته کشیده است، هرگز نمیخواستهاند و نمیخواهند مدلهای نومیدی و یاس و تردید نسبت به زندگی را تبلیغ کنند یا اجازه رشد زیادی به آنها بدهند. این گونه نثر و نگاه هنری و رویکرد عموما هر چند خود بیشتر بر بستر استبداد و بحرانهای اجتماعی تولید میشود، اما برای پذیرفته شدن به مثابه هنر و ادبیات و یافتن فضایی برای عرضه و نقد و بررسی و موضوع اندیشه قرار گرفتن، نیاز به مدرنیته و فضاهای دموکراتیک دارد. و البته در اکثر مواردی که ما در دوران معاصر با آن روبهرو بودهایم هم فاقد آن مدرنیته بودهایم و هم فاقد آن حد و درجه از سطح پذیرش و تحمل دموکراتیک و عمق یافتن اندیشه که با نوکیسگی فرهنگی در تضاد میبود، این را من دلیل اصلی سانسور میدانم.
صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادصادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت ق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت