گزیدهای از رهی معیری
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست و آنچه در جام شفق بینی بهجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی-چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما-من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم-تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم-نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری-خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟-وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا -ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است -ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه -ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است-ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل -تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی -نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
رهی معیری
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم-با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم-عمری که سوختیم برای تو سوختیم
پروانه سوخت یک شب و آسود جان او-ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم
دیشب که یار انجمن افروز غیر بود-ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی-کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
رهی معیری
هر شب فزاید تاب وتب من-وای از شب من وای از شب من
یا من رسانم لب بر لب او-یا او رساند جان بر لب من
استاد عشقم بنشین و بر خوان-درس محبت در مکتب من
رسم دو رنگی آیین ما نیست-یکرنگ باشد روز و شب من
گفتم رهی را کامشب چه خواهی؟-گفت آنچه خواهد نوشین لب من
رهی معیری
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی-چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم-تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم-تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی-من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری-در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی-من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل-داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم-کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟-روی از من سر گردان شاید که نگردانی
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است -دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد -دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر -مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی -دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من -همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست -ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید -قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی-همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت-کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای-وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نبفتد پایش اندر بند ها-یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان-سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین-کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او-کآن چنان بر باد شد سوگند او
رهی معیری
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی-نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی-نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی-ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی-به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان-نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی-گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها-باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم-بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد-گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع-لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب-سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک-شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند-در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود-رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
رهی معیری
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟-ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام-تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد-تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است-ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای-تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟
رهی معیری
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم-گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل-من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای-آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را-تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او-تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم-خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام-من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی-چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری
کیم من دردمندی ناتوانی-اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته-به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد-همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار-چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم-نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست-بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی-وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن-دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است-زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی-زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد-که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن-کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند-زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به-چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش-که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی-کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی-که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست-کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد-سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد-پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را-ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی-ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی-ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی-ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می-شکر افشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی آفرینی-ز پروین شیوه بالا نشینی-
ز آتش گرمی و دم سردی از آب-خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری-سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور-طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ-تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی-ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری-ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد-همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر-بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟-وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است-چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی-چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی-ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد-در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی-رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش-به خاک اندر نهد گنجینه خویش
رهی معیری
آنکه جانم شد نوا پرداز او-می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها-سر کند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرم تر-وز نوای جویباران نرمتر
نغمهٔ مرغ چمن جان پرور است-لیک دراین ساز سوزی دیگر است
آنچه آتش با نیستان می کند-ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را-شمع داند قدر داغ لاله را
هر دلی از سوز ما آگاه نیست-غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند-مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید-راز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس-قصه دیوانه از دیوانه پرس
من شناسم آه آتشناک را-بانگ مستان گریبان چاک را
چیستم من؟ آتشی افروخته-لالهای از داغ حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد-در محبت کس به روز من مباد
سودم از سودای دل جز درد نیست-غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم-مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت-نغمه شادی مرا از یاد رفت
گر چه غم درسینه خاکم برد-ساز محجوبی بر افلاکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست-مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است-زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم-همچو شمع از آتش دل زندهایم
رهی معیری
ای بی خبر از محنت روز افزونم-دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر ازفرهادم-دریاب که دیوانه تراز مجنونم
آن را که جفا جوست نمی باید خواست-سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست-از دوست به جز دوست نمی باید خواست
رهی معیری
مستان خرابات ز خود بی خبرند-جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین-مستان دگرند و خودپرستان دگرند
ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را-ای روشنی شمع شبافروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست-ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
رهی معیری
داریم دلی صاف تراز سینه صبح-در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست-خفاش بود دشمن دیرینه صبح
گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست-مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست-آتشکده را گرمی آغوش تو نیست
رهی معیری
یا عافیت از چشم فسونسازم ده-یا آن که زبان شکوه پردازم ده
یا درد و غمی که دادهای بازش گیر-یا جان و دلی که بردهای بازم ده
کاش امشبم آن شمع طرب میآمد-وین روز مفارقت به شب میآمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست-ای کاش که جان ما به لب میآمد
رهی معیری
مرغ خونین ترانه را مانم -صید بی آب و دانه را مانم
آتشینم ولیک بی اثرم -ناله عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی -مرغ بی آشیانه را مانم
هدف تیر فتنه ام همه عمر -پای بر جا نشانه را مانم
با کسم در زمانه الفت نیست -که نه اهل زمانه را مانم
خاکساری بلند قدرم کرد -خاک آن آستانه را مانم
بگذرم زین کبود خیمه رهی -تیر آه شبانه را مانم
رهی معیری
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام-در میان آشنایانم ولی بیگانهام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار-در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی-گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام
از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست-میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام
آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای-تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانهام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار-بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانهام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من-خندهٔ گلها بود از گریهٔ مستانهام
هم عنانم با صبا سرگشتهام سرگشتهام-همزبانم با پری دیوانهام دیوانهام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟-گرد از گردون برآرد همت مردانهام
رهی معیری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم-در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار-پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود-عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی-چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود-در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من-داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش-نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
رهی معیری
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند-وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من-مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت-ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم-هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار-بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است-سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم-در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است-دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی-دولت جاوید را از خود تمنا میکند
به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش-به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا-همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را-به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا-به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر-چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟-بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد-کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد-منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم-نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم-که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی-غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او-پسند خاطر مشکل پسند ما نمیافتد
تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی-کمند آرزو برجان من تنها نمیافتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن-رهی دامان این دولت به دست ما نمیافتد
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟ شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا
تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین گرم خویی های شمع انجمن باید مرا
رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا
آشیان بی طایر دستانسرا ویرانه به چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟
تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی همت مردانه ای چون کوهکن باید مرا
حدیث جوانی- رهی معیری
اشکم، ولی به پایِ عزیزان چکیدهام خارم، ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یادِ رنگوبوی تو ای نوبهارِ عشق همچون بنفشه سربهگریبان کشیدهام
چون خاک در هوایِ تو از پا فتادهام چون اشک در قفایِ تو با سر دویدهام
من جلوهٔ شباب ندیدم به عُمرِ خویش از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جامِ عافیت مِیِ نابی نخوردهام وَز شاخِ آرزو گلِ عیشی نچیدهام
مویِ سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام
ای سَروِِ پایبسته به آزادگی مناز آزاده منم که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان همی عیبم مکن که آهوی مردم ندیدهام
شد خزان – رهی معیری
شد خزان، گلشنِ آشنایی، بازم آتش بهجان زد جدایی؛
عمر من ای گل، طی شد بهر تو، وز تو ندیدم جز بدعهدی و بیوفایی؛
با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود، عشق و وفاداری با تو چه دارد سود؛
آفتِ خَرمَنِ مهر و وفایی، نوگل گلشن جور و جفایی، از دل سنگت آه؛
دلم از غم خونین است، روش بختم این است؛
از جامِ غم مستم، دشمن میپرستم، تا هستم؛
تو و مست از می به چمن، چون گل خندان از مستی بر گریهٔ من؛
با دگران در گلشن نوشی می، من ز فراقت ناله کنم تا کی؟
تو و می چون لاله کشیدنها، من و چون گل جامه دریدنها؛ به رقیبان خواری دیدنها؛
دلم از غم خون کردی، چه بگویم چون کردی، دردم افزون کردی؛
برو ای از مهر و وفا عاری، برو ای عاری ز وفاداری، که شکستی چون زلفت عهد مرا؛
دریغ و درد از عمرم، که در وفایت شد طی؛
ستم به یاران تا چند، جفا به عاشق تا کی؟
نمیکنی ای گل یک دم یادم، که همچو اشک از چشمت افتادم؛
تا کی بیتو بود از غم خون دل من، آه از دل تو؛
گر چه ز محنت خوارم کردی، با غم و حسرت یارم کردی، مهر تو دارم باز؛
بکن ای گل با من هر چه توانی ناز، کز عشقت میسوزم باز.