مهدی سهیلی
گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی
نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی
به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد
به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد
به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند
به سپهر سینه ی تو که دو ماهتاب دارد
به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد
به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد
ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم
گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم
به بلند زلفکانت که به آبشار ماند
به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند
به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید
به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند
به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده
به فریب عهد سست که به روزگار ماند
به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!
که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من
به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده
به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده
به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده
به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده
به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته
به ستاره های اشکی که به روی من چکیده
به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده
به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده
به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت
که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده
چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم
تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم
به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من
به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من
اگرم بهانه ای هست برای زندگانی
گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من
به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو
به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من
به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت
که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من
به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم
که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم
به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد
به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد
به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید
به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد
به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید
ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد
به کلام دلربایت که از آن کمال بارد
به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد
به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد
ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد
به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم
گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم
مهدی سهیلی
ای معنی عشق، ای یاد تو در خاطر من جاودانه،
ای بی تو چشمم چشمه اشک شبانه
ای روشنایی ، ای چراغ زندگانی،
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی از مشرق لب ها طلوع خنده ها رفت،
از دست من وز دست ما آینده ها رفت
وقتی تو رفتی مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد،
وقتی تو رفتی دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد،
وقتی تو رفتی برگ درختان زرد شد ، خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید،در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
از باد پرسیدم : کجا رفت ؟!گفتا که:
من هم در پی آن رفته از دست، سر تاسر دنیا خزیدم
اندوه ، اندوه او را ندیدم ! از شب سراغت را گرفتم،
شب گفت : افسوس، او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم،
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم، با یاد او در هر قدم اشکی فشاندم،
در دشت های دور و نا پیدا دویدم، او را ندیدم !
با ماه گفتم : ماه من کو ؟ رنگش پرید
و زیر لب گفت :بر بام و روزن های عالم سر کشیدم
شب تا سحر سر تا سر دنیا دویدم، در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم،
با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها، او را ندیدم
از رعد پرسیدم ز نامت، فریاد او در گنبد افلاک پیچید،
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصه ات را، روی زمین را در غمت از گریه تر کرد،
ای یاد تو در خاطر من جاودانه، ای بی تو من همسایه اشک شبانه
وقتی تو رفتی … اندوه شوق زندگی را از دلم برد،
وقتی تو رفتی… برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی … مرگ … خندید،
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد …
مهدی سهیلی
وای از آن روزی که پیری مشق بُرنایی کند
با چنین پایانِ بد، آغاز رسوایی کند
این، بدان مانَد که «غوکی» در میان بِرکهیی
همچو «قویی» دلربا احساس زیبایی کند!
کی تواند زاغ بدآهنگ، با بانگ نَعیق
در فضای باغ، با بلبل هماوایی کند؟
خنده میآید مرا، گرماکیانِ گلخنی
در میان خاک، مشقِ مرغ دریائی کند!
یا عجوز تیره روزی کز سرِ جادوگری
با طلسم و رمل، آهنگ مسیحایی کند!
سوسمار بد خرامِ دلگزای جانخراش
کی توانَد غمزهی آهوی صحرایی کند؟!
از شترمرغی کجا آید که با پرهای زشت
نقشبندیها چو طاووس تماشایی کند؟
اینهمه مانَد بدان ناشاعر بیهودهگوی
کز هنر دوراست و خواهد معنیآرایی کند
دیدهاش بر واژهها مانند آن باشد که شبـ
مرد نابینا نظر بر چرخ مینایی کند
زخمهاش زخم است و سازش نغمهی ناسازگار
مطربی بدخوان که میکوشد «نکیسایی» کند
او به چشم من بود چون پیرزالی دیرپای
کآید و در جمع مهرویان فریبایی کند!
گر از او چشم هنر داری، بدان مانَد که تو
از لجن خواهی که چون دریا گهرزایی کند!
نیست ممکن در درون لانهای سرد و سیاه
«مور» ناچیزی «سلیمان» را پذیرایی کند
کی ز هر «دریوزهی» بیخانومان کوچه گَردـ
چشم آن داری که کار «حاتم طایی» کند؟
سرنوشت مردِ نابینا چه باشد جر هلاک
گر بخواهد از سَفَه تقلید بینایی کند؟
لاکپشت پیر را ماند که در هنگام مرگ
از هوس خواهد که اقیانوسپیمایی کند
یا «حماراَنکَرُالاَصوات» در دهلیز شب
از برای کودکی آهنگ «لالایی» کند!
کی «ذُباب» کاسهلیس بالچرکینِ پلید
ذوق آن دارد که چون «طوطی» شکرخایی کند؟
او به چشم شاعران مانَد بدان گوسالهیی
کز جهالت در جهان دعویّ موسایی کند
عشق را معنا نداند اشک را مقدار، نه
وز دروغ، این بیحیا فریاد شیدایی کند
پیش از این، بس دفتر بیمشتری دیدم که حال
کاغذش خدمت به ترسای کلیسایی کند!
طبع او فرسوده است و نظم او فرسودهتر
وین عجب بین کز سَفاهت خامهفرسایی کند
«بیهنر» در هر لباسی بیهنر آید به چشم
خواه از «حافظ» رباید، خواه «نیمایی» کند!
مهدی سهیلی
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت
“شادمانی بود و من بودم، تو بودی، عشق بود”
”عشق و شادی با تو رفت و غم مرا تنها گرفت”
نغمه هامان در گلو بشکست و شادیها گریخت
مرغ رنگین بال عشق ما ره صحرا گرفت
بوسههای آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائیهای ما رنگ جدأییها گرفت
مرغ بخت آمد به بام خانه ام، اما پرید
دولت عشق ترا ایام داد اما گرفت
داستان چشم گریان مرا از شب بپرس
ای بسا گوهر که دست غم از این دریا گرفت
“جام لبریز امیدم را فلک بر خاک ریخت”
”عشق را از ما گرفت، اما چه نازیبا گرفت”
از فریب روزگار ایمن مشو کاین بو الهوس
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت…
هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن
گر چه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
مهدی سهیلی
کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟
که شد زندگی بی تو زندان من
کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم
لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست
به هر جا گلی دیده ، بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام
شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ، گریبانِ جان را گرفت
بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من
رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی
خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شبها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
نیمه شب همدم من دیده گریان من است
ناله مرغ شب از حال پریشان من است
خنده ها برلب من بود و کس آگاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان منست
قافل از حق شدم و قافله عمر گذشت
ناله ام زمزمه روح پریشان منست
در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل
گفت خاموش که او طفل دبستان من است
آمدی با تاب گیسو ،تا که بی تابم کنی
زلف را یکسو زدی،تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
مهدی سهیلی
زندگی یعنی چه؟ یعنی آرزو كم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مكرم داشتن
جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن
قطره ی اشكی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن
نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاكی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن
با صفای دل ستردن اشك بی تاب یتیم
در مقام كعبه چشمی هم به زمزم داشتن
تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگی در بشر دانی كه چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست
من به غیر تو نخواهم چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی
ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی
می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی
دل من سوی تو آید بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی
مهدی سهیلی
همه دردم ،بیا درمان من باش
به یاد دیده ی گریان من باش
تو که مهر زمینی،ماه من شو
تو که روح جهانی،جان من باش
گلستانی که می دیدی،خزان شد
بهارم کن،گل خندان من باش
نگه کن بی سروسامانی ام را
سرانجامم شو و سامان من باش
چو رفتی،ظلمت شب ها مرا کشت
بیا،باز اختر تابان من باش
مکن از چشم گریانم جدایی
چو اشکی بر سر مژگان من باش
اگر شعر مرا جاوید خواهی
بیا شیرازه ی دیوان من باش
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی
سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم ! دل حسرت نصیبم را نمی جویی
پشیمانم ! نگاه عذر خواهم را نمی بینی
گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه میپوشی؟
مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟
مهدی سهیلی
ای مرا آزرده از خود، گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا
تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا
یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
خود، تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا
دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا
با دلی شاد به امید وصالی که ندیدم ،
آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی
حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم ،
بلکه بودی و در خانه به رویم نگشودی…
اشک زد حلقه به چشم من و آهم به لب آمد،
ناگهان غیبت تو بست به دل راه امیدم
ناامیدانه زدم تکیه به دیوار ز حسرت،
رنج حرمان نکشیدی که بدانی چه کشیدم
با دلی تنگ به جبران گناهی که نکردم،
گریه ها کردم و بر آتش دل اشک فشاندم
یادگار تو همان حلقه ی زیبای طلا را ،
نگهی کردم و ز آن پس ،
روی آن چند نگین از گهر اشک نشاندم
من به تو زنده ام و بی تو دلم خانه ی مرگ است،
تو مرا گرمی عشقی تو مرا نور امیدی
زندگی بی تو مرا نیست به جز شام سیاهی ،
تو مرا پرتو مهری تو مرا بخت سپیدی
با دلی شاد به امید وصالی که ندیدم ،
آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی
حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم،
بلکه بودی و در خانه به رویم نگشودی…!
به جز غم تو كه با جان من هم آغوشست
مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه ی چشم منی نمی دانیكه بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست
قسم به زلف سیاهت چنان پریشانمكه هر چه غیر تو از خاطرم فراموشست
ز چشمم ای گل مهتاب خفته در پس ابر
چو ماه رفتی و شبهای من سیه پوشست
هزار شكر كه گر غایبی ز دیده ی ما
غم فراق تو با اشك من هم آغوشست
پرنده یی كه غزلخوان باغ بود پرید
كنون ز داغ غمش باغ سینه گل جوشست
مهدی سهیلی
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ! تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ مرا هم گریه میشاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است
بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ! دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست ز هر عشقی تهی ماندم نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند تو میمانی و عریانی ـ تو میمانی و حیرانی .
الا ای باغ پائیزی دل منهم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز
ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ دلم لبریز اندوه است .
چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ مرا برگ نشاط از شاخه میریزد
نگاه جانپناهی نیست ـ که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد
خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟! ترا در پی بهاری هست ـ
امید برگ و باری هست همین فردا ـ رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ
نسیم باد نوروزی ـ تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند . در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ
به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد
درختان جشن می گیرند ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی
وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید بهاری پشت سر داری ـ تو را دل شادمان باید
الا ای باغ پائیزی ! غمت عزم سفر دارد همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است تو را در پی بهاری هست
امید برگ و باری هست ولی در من بهاری نیست امید برگ و باری نیست .
تو را گر آفتاب بخت نوروزی لباس برگ میپوشد مرا هرگز امید آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ مرا باران بغیر از دیده تر نیست .
تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ مرا نقشی ز مادر نیست .
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟! تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جان من ـ نشان از کور سوئی نیست نسیم آرزوئی نیست
گل خوش رنگ و بوئی نیست اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند انده است بر لبها تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟
عاقبت صید سفر شد یارما یادش به خیر نازنیی بو دو از ما شد جدا یادش به خیر!
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت گفتم ای دل سال های جان فزا یادش به خیر!
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشات بوسه میزد همچو گل بر روی ما یادش به خیر!
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر!
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر!
آن زمان ها کز گل دیدار فرزندان خویش داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر!
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی روزگار الفت و عهدِ وفا یادش به خیر!
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود ای خدا! آن گیرو دار بچه ها یادش به خیر!
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر!
تار گیسوی سهیلا بود در چنگ سروش قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر!
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد داستان دزد و نارنج طلا یادش بخیر!
سال های عشرت ما بود و فرزندان چو ماه ای دریغ آن سال ها وان ماه ها یادش به خیر!
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر!
می رسد روزی که ازمن هم نماند غیر یاد آن زمان بر تربتم گویی که ها: یادش به خیر!
آهوان را هر نفس از تیر ها فریادهاست لیک صحرا پر زِ بانگ خنده صیادهاست
گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست بس که از جور خزان بر باغها بیداد هاست
غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یاد هاست
باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز های های زاریش در هوی هوی بادهاست
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست
مهدی سهیلی