گزیده ای از سلیم تهرانی
برای سوختن من چو شعله تند مشو اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
بس که از سرگشتگیها رفتهام در خود فرو مانده چون گرداب از اعضایم گریبانی و بس
از دل آشفتگان شرح پریشانی بپرس گر سراغ سیل می گیری،ز ویرانی بپرس
گر چه احوال من هرگز نپرسید از صبا از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی آشنایان را در ایام پریشانی بپرس
می روم از کویت اما خون خود را می خورم گر ز من باور نداری،از پشیمانی بپرس
در جهان هر لحظه افزون می شود طول امل معنی این نکته را از موی زندانی بپرس
خانه زاد دودمان زلف خوبانم سلیم ! با محبت نسبت من گر نمی دانی بپرس
به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا
چو کرده نقش تو بر صفحه ی وجود رقم صد آفرین ز زبان قلم شنیده خدا
متاب روی ز هم صحبتان که تنهایی لطیفه ای است که از بهر خود گزیده خدا
زمانه کیست که منصور را به دار کشد؟ به این وسیله به سوی خود کشیده خدا
مرا چه کار به بال هماست،پندارم چو مرغ عیسی او را نیافریده خدا
لباس فقر برازنده ی من است سلیم ! که جامه ای است که بر قد من بریده خدا
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته است چو خورشید از سر عالم گذشته است
نظر تا می کنی در مجلس عمر چو دور جام،عهد جم گذشته است
گل از خورشید،کام خویشتن یافت چه می داند چه بر شبنم گذشته است
بپرس از دیگران ذوق طرب را که عمر ما همه در غم گذشته است
جنون تا پیرهن را می کند چاک گریبان قبا از هم گذشته است
به درد خود سلیم ! آن به که سازم که کار زخمم از مرهم گذشته است
می دو ساله به لب های یار من نرسد گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بی خودی به نامه ی شوق خدا کند که به دست نگار من نرسد
دلم همیشه از آن هم چو بید می لرزد که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم چو گل،شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب تا به چند سلیم نویسم و به فراموشکار من نرسد
صرصر= باد تند، شدید، و سرد. اسب تندرو.
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد که ریگ بادیه را سوی باغ،آب آورد
شکست رنگ به جای خمار،گل ها را که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد گلی که باد ز من برده بود،آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی است عشق تو را که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان که آب اگر طلبیدم از او،شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم،حسن که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
مشاطگی= شغل مشاطه. آرایش عروس. آراستن. شانه زدن
به دل،آشفتگی از زلف خوبان بیشتر دارم پریشانی چو دود مجمر از صد رهگذر دارم
ببین عمر سبکرو را،مپرس ای همنشین حالم که حسرت بر بقای شبنم و عمر شرر دارم
فریب غمزه ای سر در پی من آنچنان دارد که نتوانم چو داغ از دل زمانی چشم بردارم
ز طفلی تا به حال ایام آدم خواندم،آری پس از مرگ پدر پیدا شدم،نام پدر دارم
امیدی نیست از آسودگی در هر کجا باشد که آدم از بهشت آمد،از آن جا هم خبر دارم
ز گفت و گوی یاران نیستم آگاه در محفل به یاد خلوتی در انجمن چون گوش کر دارم
سلیم ! افزایدم قیمت،شوم چندان که روشنتر اگر چه آتشم،خاصیت آب گهر دارم
مِجمَر=آتشدان. عودسوز.
هر که افتاد ز پا،خاک نشین من بودم هر که آمد به زمین،نقش زمین من بودم
شوق سرخیل صف اهل نیازم کرده است سجده ای هر که تو را کرد،جبین من بودم
راز خود کرد وصیت همه با من مجنون بر سر او نفس بازپسین من بودم
این زمان،غیر من آن جا همه کس ره دارد یاد روزی که در آن بزم،همین من بودم
سعی من کردم و شد وصل نصیب دشمن دیگری صید تو کرد و به کمین من بودم
هر کف خاک،به جولانگه شه می گوید پیش از این پادشه روی زمین من بودم
در چمن بود قیامت ز فغان،دوش سلیم ! بلبلان را چه گنه؟باعث این من بودم
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن در این چمن،من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران،به هند در قفسم اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد مبین به سوی کمان،تیر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده است تاجداران را خروس بازی این پیر را تماشا کن
سلیم ! خواهی اگر سرنوشت ما دانی سواد جوهر شمشیر را تماشا کن