گزیده ای از سعید صاحب علم

سعید صاحب علم

در دلم جایی برای هیچکس غیر از تو نیست…

گاه یک دنیا…فقط با یک نفر پر می شود!

سعید صاحب علم

پر رنگ تر شد آن گل سرخی که خشک شد         ما در فراق بیشتر از وصل عاشقیم

او که “همدردم” شده گویا خودش هم درد بود       او خودش زخم همین مرهم که می آورد بود

موج تف بر صخره کرد و رفت اما بی گمان               خود سزاوار هر آنچه بار ساحل کرد بود

مهربان بودن گرفت آرامشم را مشکل است          همزمان هم با کسی خونگرم هم خونسرد بود

کم فریب این رفاقتهای زیبا را بخور                 پوست کندم، سیبهای سرخ هم تو زرد بود

مرگ شاید ماده شیری تیز دندان بود                بین این کفتارهای نر به جرئت مرد بود

سعید صاحب علم

امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم     اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی       که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا –        بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم       ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد       که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن        به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم        بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده         تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد        کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر               درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی        که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده

شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم       به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست        که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده

سعید صاحب علم

تو باشی، قهوه ای هم باشد کنارش فال هم باشد     و در فنجان تلخم ذره ای اقبال هم باشد

چه میخواهد مگر دیوانه ای از دنیا؟        در اوج قله ای باشد به پشتش بال هم باشد

من از خاطر نخواهم برد رنگ چشمهایت را          عسل فاسد نخواهد شد اگر صدسال هم باشد

تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی         کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد

نگو با خنده ترکم کن که لبخندت شگون دارد        توقع داری آدم در عزا خوشحال عم باشد؟!

حرف‌هایش از نوازش‌های او شیرین ‌تر است        از هر انگشتش هنر می ریزد از لب، بیشتر

سعید صاحب علم

سر زنش کردن ما سنگ زدن بر کوه است             لعن دشنام تو بر ارزش ما افزودست

نگاه کرد به من بعد بوسه با لبخند         به طعنه گفت به یک گل بهار شد کافیست

سعید صاحب علم شعر