تنهایی، طرد و رها شدگی:
* احساسِ تنهايى، با “تک و تنها” زندگی کردن متفاوت است و دو مقوله كاملاً جدا مىباشند.
حسِّ تنهایی واکنشی پیچیده و عمدتاً ناخوشایند به “انزوا” یا “کمبود همصحبتی” است.
** نظریه دلبستگی: نظریه دلبستگی بر این باور است كه صمیمی شدن با افرادِ “خاص” به عنوان یك مؤلفهِ اساسیِ ماهیتِ بشر میباشد.
در صمیمت، فرد میتواند افكار، احساسات، آرزوها، ترسها و موضوعاتِ مهمِ زندگیِ خود را برای فرد دیگری افشاء كند،
و طرفِ مقابل نیز به او “پاسخ مثبت” میدهد و از وی “مراقبت” میكند.
*****
در انزوا بودن سه شکل دارد:
انزوای میانفردی: نتیجه فقر مهارتهای اجتماعی و محصولِ شکافِ بینِ خود و دیگران است.
انزوای درونفردی: بهمعنای جدایی از بخشهایی از خویشتن است. مثل گسستهایی بین احساسات و افکار.
انزوای وجودی: تابع بیهمتا بودن فرد است. هیچکس نمیتواند در هُشیاریِ دیگری کاملاً سهیم باشد.
حس تنهايى
حس تنهايى
Feeling of Loneliness
احساس تنهايى با تک و تنها زندگی کردن متفاوت است و دو مقوله كاملاً جدا مى باشد.
حس تنهایی واکنشی پیچیده و عمدتاً ناخوشایند به “انزوا” یا “کمبود همصحبتی” است.
این واکنش شامل اضطراب ناشی از کمبود ارتباط و اشتراک با دیگران است که از گذشته شروع شده و تا به آینده ادامه خواهد داشت.
البته این احساس ممکن است زمانی که فرد در اطراف خود افرادی را دارد نیز وجود داشته باشد.
تنهایی میتواند حاصل عوامل مختلفی چون عوامل اجتماعی، ذهنی و احساسی باشد.
تحقیقات نشان داده که این احساس بین افرادی که ازدواج کردهاند، در رابطه هستند، درون خانواده هستند یا شغل موفقی دارند نیز بسیار شایع است.
این مسئله موضوعی است که از روزگار باستان تاکنون بسیار مورد کاوش واقع شده است.
حس تنهایی را درد اجتماعی نیز تفسیر میکنند.
حس تنهایی یک مکانیزم دفاعی روانشناختی است، و به افرادی که منزوی شدهاند هشدار میدهد و آنها را ترغیب میکند تا به جستجوی روابط جدید اجتماعی باشند.
کارل یونگ میگوید:
احساس تنهایی برای رفاقت یا همراهی مضر نیست ، چرا که رفاقت تنها زمانی شکوفا میشود که هر یک از دو طرف فردیتش را بخاطر داشته باشد اگر ما نتوانیم بودن با خودمان را تحمل کنیم ، چگونه میتوانیم از دیگران انتظار داشته باشیم که این کار را برای ما انجام دهند .
در واقع ، ظرفیت بودن با خودمان همان گونه که هستیم ( محدود ، دارای عیب و نقص و عمیقا دچار اشکال ) نه تنها ” علاجی ” برای احساس تنهایی ما خواهد بود، بلکه موهبتی پنهان برای دیگران است.
علل ایجاد حس تنهايى
علل ایجاد حس تنهايى
افراد ممکن است حس تنهایی را به دلایل مختلفی تجربه کنند، از جمله:
• بیشتر از همه، رویدادهای زندگی عامل حس تنهایی اند.
• عواملی مانند فقدانِ روابط دوستی در دورانِ کودکی و نوجوانی، یا فقدانِ افراد معنی دار در اطراف یک فرد.
• حس تنهایی ممکن است نشانه یکی از مشکلات اجتماعی یا روانی، مانند افسردگی مزمن باشد.
• تجربهِ حس تنهایی برای اولین بار در بسیاری از مردم در زمان نوزادی صورت میگیرد. این حس توسط عوامل دیگری همچون فروپاشی زندگی، طلاق، و یا از دست دادن هر گونه رابطه مهم طولانی مدت، تشدید میگردد.
• عوامل دیگری ، مانند مرگ و از دست دادن یک فرد خاص، خروج از محافل اجتماعی ناشی از این رویدادها و یا غم و اندوه همراه با رویدادها، هم مهمند.
• از دست دادن یک شخص مهم در زندگی فرد و واکنش طبیعی غم و اندوه. در این وضعیت، احساس تنهایی حتی در حضور دیگران هم ممکن است.
• حس تنهایی ممکن است پس از تولد یک کودک (افسردگی پس از زایمان) رخ دهد.
• حس تنهایی ممکن است پس از ازدواج، و یا هر رویداد اجتماعی مخرب، مانند جابجایی از شهر و خانه قبلی به یک جامعه ناآشنا و احساس غربت نیز صورت گیرد.
• حس تنهایی می تواند در ازدواجهای ناپایدار و یا سایر روابط نزدیک با ماهیت مشابه رخ دهد. روابطی که در آن احساساتی شامل خشم و ستیز باشد. روابطی که در آن احساس عشق، داده و دریافت نمی شود.
• حس تنهایی ممکن است یک اختلال ارتباطی را نشان دهد، می تواند در مکان های با تراکم جمعیت پایین که در آن تعداد کمی از مردم تعامل میکنند، ایجاد شود.
• تنهایی به عنوان یک پدیده اجتماعی، می تواند به یک بیماری مسری تبدیل شود. احساس تنهایی در یک فرد، می تواند به دیگران منتقل شود، افزایش خطر ابتلا به حس تنهایی برای همه افراد یک گروه شایع است.
• انسان می تواند حتی زمانی که توسط افراد دیگر احاطه شده، احساس تنهایی کند.
احساس تنهایی و تهی بودن
احساس تنهایی و تهی بودن
رویکرد وجودی رولومی
اساسی ترین مشکل مردم در حال حاضر، تهی بودن آنان است. احساس تهی بودن معمولاً ناشی از آن است که فرد خود را در تاثیرگذاری بر زندگی خود و دنیایی که در آن به سر می برد، ناتوان احساس میکند.
ویژگی دیگر انسان امروزی، احساس تنهایی است که افراد معمولی آن را جدایی یا دور افتادگی و به قول بعضی ها “از خود بیگانگی” مینامند.
رواندرمانی وجودگرا به عنوان رویکردی فلسفی به مردم و مشکلات انسانیت و وجود، عمدتاً به درونمایه های زندگی سروکار دارد تا به فنون. این درونمایه ها عبارتند از: مرگ و زندگی، آزادی، مسئولیت پذیری در قبال خود و دیگران، یافتن معنای زندگی و کنار آمدن با احساس پوچی، آگاه شدن از خود و نگریستن به فراسوی مشکلات موجود و وقایع روزمره و همچنین برقراری روابط صادقانه و صمیمی با دیگران.
رواندرمانی وجودی عمدتاً نوعی نگرش نسبت به برخی مضامین محسوب میشود تا یک رشته فنون و روشها. روان درمانی وجودی محصول کارهای فلاسفه اروپایی است. بستر شکل گیری فلسفه وجودی نسل بعد از جنون جنگ جهانی اول و جستجو برای معنی بعد از ویرانی جنگ جهانی دوم بود. درمان وجودی با جبرگرایی مخالف است و معتقد است ما انسان های ازاد و مختار هستیم و دارای مسئولیت در زندگی میباشیم. این رویکرد در دهه ۱۹۵۰ – ۱۹۴۰ پدیدار شد. از افراد تاثیر گذار در این نظریه می توان از افراد زیر نام برد: سورن کی-یر-کگارد، فردریش نیچه، مارتین هایدگر، ژان پل سارتر، مارتین باربر، لودویک بنیز وانگر. مشهورترین نویسنده معاصر روان درمانی وجودی رولو می است که تحت تاثیر عقاید بینسوانگر Ludwig Binswanger و باس Medard Boss بود. رویکرد رولومی به روان درمانی تلفیقی از مفاهیم روانکاوانه و مضامین وجودی است.
به عقیده رولومی ،چالش واقعی برای افراد این است که بتوانند در دنیایی که تنها هستند و سرانجام مجبورند با مرگ رو به رو شوند، زندگی کنند. او باور داشت که فردگرایی باید با آنچه آدلر علاقه اجتماعی نامید متعادل شود. درمانگران وظیفه دارند به افراد کمک کنند تا راه هایی را برای بهبود جامعه ای که در آن زندگی میکنند، پیدا کنند.
دیدگاه فرانکل
فرانکل، معنادرمانی یا لوگوتراپی را به وجود آورد. یعنی درمان از طریق معنی، و معتقد بود انگیزش اساسی انسان همان میل به معنی است. او معتقد بود همه چیز را میتوان از انسان گرفت به جز آزادی، فرانکل معتقد بود ماهیت انسان در جستجوی معنی و هدف است و عشق عالیترین هدف انسان محسوب میشود.
گاهی فرد در معناجویی و معنا خواهی خود ناکام میشود و دچار پریشانی اندیشه زاد میگردد –نوروز یا روان نژندی- پریشانی اندیشه زاد حاصل برخورد ارزش هاست. وقتی فرد به ارزش مورد نظر خود نرسد دچار پریشانی درونی می شود.
پیامد نداشتن معنا در زندگی از دیدگاه فرانکل، گسترش مثلث شوم افسردگی، پرخاشگری و اعتیاد است.
به عقیده فرانکل انسان مدرن وسیله ای برای زیستن دارد ولی اغلب هیچ معنایی که به خاطر آن زندگی کند ندارد. بیماری دوران ما بی معنایی یا خلاء وجودی است و معمولاً زمانی احساس میشود که افراد خود را به کارهای عادی مشغول نمیکنند .هدف فرایند درمان به چالش طلبیدن افراد برای یافتن معنی و مقصود از طریق رنج کشیدن، کار و عشق است.
برداشت رولومی ازماهیت انسان
تمرکز فعلی رویکرد وجودی بر درمان جویانی است که در این دنیا احساس تنهایی میکنند و با اضطراب این انزوا رو به رو هستند. در درمانهای وجودی انسانها دائما در حالت تحول، شکل گرفتن، تکامل یافتن و شدن هستند. انسان بودن اشاره دارد به اینکه ما به وجودمان پی میبریم و به آن معنی میدهیم. ما همان سوالهایی را مطرح میکنیم که فیلسوفان در طول تاریخ غرب مطرح کرده اند: من کیستم؟ چه چیزی را می توانم بدانم؟ چه کاری باید انجام دهم؟ چه امیدی میتوانم داشته باشم؟ به کجا میروم؟
طبق رویکرد وجودی جنبه های اساسی شرایط انسان عبارتند از:
1 . توانایی برای خودآگاهی: وقتی که آگاهی خود را از انتخاب های موجود بالا میبریم، احساس مسئولیت خویش را در قبال پیامد این انتخابها نیز افزایش میدهیم. و خود آگاهی منشأ اغلب توانایی های دیگر انسان است.
2 . آزادی و مسئولیت پذیری و انتخاب: حق زندگی، مسئولیت پذیری را به همراه دارد. به نظر وجودگرایان انسانها هنگام جستجوی آزادی، در قبال دنیای خویش و انتخاب های خویش مسئولند. ژان پل سارتر میگوید این انتخابها هستند که خود واقعی ما را میسازند. مسئولیت پذیری به معنای متعلق بودن انتخابها به خودمان و برخورد صادقانه با آزادی است. مسئولیت پذیری شامل ملاحظه کردن دیگران و سرزنش نکردن آنان بابت مشکلات شخصی است.
رولومی در بحث آزادی از مفهوم اراده کردن استفاده میکند. یعنی تبدیل مسئولیت به عمل. اراده کردن دو جنبه دارد: خواستن و تصمیم گرفتن. می بیماری روانی را نخواستن میداند که به معنای تو خالی بودن و ناامیدی است. گناه وجودی گریختن و عدم قبول تعهد یا تصمیم گرفتن برای انتخاب نکردن است. پذیرفتن مسئولیت شرط اصلی تغییر است.
3 . تلاش برای هویت و رابطه با دیگران: تلاش برای هویت نیازمند جرات است. مشکل خیلی از ما این است که از افراد مهم زندگی خود رهنمودها و عقایدی را درخواست کرده ایم، به جای اینکه به جستجوی درون خود اعتماد کنیم و پاسخهایی را به تعارضهای زندگی خویش پیدا کنیم. خلا وجودی را فرانکل مطرح کرد و به معنای احساس پوچی و بی محتوایی است.
4 . با جرأت بودن: یکی از عمیق ترین ترس های درمانجویان این است که درمییابند هیچ جوهری، هیچ خودی، هیچ محتوایی وجود ندارد و آنها صرفاً انعکاسی از توقعات دیگران از ایشان هستند. در حالی که یکی از راه های شناخت خود، جرات داشتن است
5 . تجربه تنهایی: اینجا فرض بر این است که بخشی از وضعیت انسان تجربه تنهایی است. احساس انزوا زمانی ایجاد میشود که تشخیص دهیم نمیتوانیم برای تایید شدن خودمان به دیگران وابسته باشیم. ما برای گوش کردن به خود به چالش طلبیده شده ایم. قبل از اینکه بتوانیم واقعاً کنار دیگری بایستیم، باید قادر باشیم تنها بایستیم.
6 . جستجوی معنی: جستجو برای معنی، شالوده سلامت روانی و پادزهر خودکشی است. درمانجویان به وسیله مواجه شدن با هر شکلی از نیستی میتوانند از معنی زندگی آگاه شوند. معنی زندگی امری انتزاعی نیست. افرادی که مدام از خود میپرسند “زندگی چه معنایی دارد؟” باید متوجه باشند که این، زندگی است که از ما میپرسد، چه معنایی به هستی خود میدهیم.
روش های آفریدن معنی از نظر فرانکل: ۱ – پذیرش رنج 2 – درک ارزش معنوی 3 – انجام کار شایسته
7 . بی معنایی: مفهوم مرتبط با بی معنایی چیزی است که درمان جویان آن را گناه وجودی مینامند. این وضعیتی است که از احساس ناقص بودن یا پی بردن به اینکه آن چیزی نیستیم که باید میشدیم، ناشی میشود. فرانکل نگران بود که انسانها در زندگی توجهی به معانی معنوی نکنند و در محدوده ارزشهای مادی بمانند.
8 . اضطراب به عنوان شرایط زیستن: اضطراب از تلاش های فرد برای زنده ماندن و حفظ کردن و دفاع کردن از وجود خویش ناشی میشود. احساسهایی که اضطراب به وجود می آورد، جنبه اجتناب ناپذیر شرایط انسان است. رویکرد وجودی، ساختار پویشی اساسی فروید را حفظ میکند، اما محتوای کاملاً متفاوتی دارد. در درمان وجودی این اعتقاد که “آگاهی از نگرانیهای اساسی، اضطرابی را تولید میکند که حاصل آن، مکانیزمهای دفاعی است” جایگزین فرمول قدیمی فرویدی شده است که میگوید “سایق غریزی، اضطرابی را تولید میکند که حاصل آن مکانیزم های دفاعی است”.
نکته: وجود نگرها به جای اینکه در طی درمان به تدریج با اضطراب برخورد کنند، معمولاً با آن روبرو می شوند..
9 . آگاهی از مرگ و نیستی: به نظر فرانکل مرگ را نباید تهدید دانست، بلکه مرگ ما را با انگیزه میکند تا به صورت کامل زندگی کرده و از هر فرصتی برای انجام دادن کاری معنی دار استفاده کنیم. اگر تشخیص دهیم که فانی هستیم میدانیم که برای کامل کردن طرحهای زندگی خود زندگی ابدی نداریم و هر لحظه موجود؛ حیاتی است.
نظریه شخصیتی وجودی:
وجود نگرها با دو گانه نگری دکارتی که فرض میکند ذهن و بدن، تجربه و محیط، از هم جدا هستند مخالفند. هستی و دنیا جدا نشدنی هستند، زیرا هر دوی آنها توسط فرد آفریده شده اند. از نظر پدیداری، دنیایی که با آن ارتباط داریم، برداشت خودمان است و بسته به اینکه تا چه اندازه ای سنتی باشیم، کم و بیش برداشت ما از دیگران را منعکس می کند.
نکته: اضطراب محصول اجباری بودن انتخاب در دنیای سرشار از خصومت یا بی ملاحظگی است.
بودن در این دنیا
فرق انسان ها با دیگر گونه های جانوری این است که میتوانند بر خودشان و دیگران آگاه باشند. باس و بینسوانگر از اصطلاح دازاین یا بودن در این دنیا استفاده کرده اند. که عبارت است از اندیشیدن در مورد رویدادها و معنا بخشیدن به آنها. برخی این مفهوم را بودن برای بودن نیز مطرح کرده اند. منظور آنها این است که انسانها میتوانند در مورد بسیاری از امور تصمیم بگیرند و بسیاری از امور را انتخاب کنند. آنها از عبارت دازاین گزینی استفاده میکنند، معنایش هم این است که شخص مسئول وجود خویش است. رولومی برای توصیف معنای کامل انسانیت از عبارت “من هستم” استفاده میکند.
از نظر می پیش شرط حل مشکلات بیماران عبارت “من هستم” به این معنا که من موجودی هستم که میتواند خودش را فاعل وقایع بداند.
سه شیوه بودن
وجود گرایان برای بودن در این دنیا سه شیوه متصورند:
Umwelt : همان دنیای زیست شناختی یا محیط است. به طور کلی همان دنیای اشیاء، محیط و موجودات زنده است. Environment یا Surroundings.
M : به معنای دنیای روابط است و حوزه روابط انسانی را شامل میشود.
E : همان دنیای شخصی است و روابط افراد با خودشان را در برمیگیرد.
تمام حیوانات و انسانها Umwelt دارند که سایق ها، غرایز، قوانین طبیعی و چرخه هایی چون خواب و بیداری و زندگی و مرگ را پوشش می دهد.
M به روابط متقابلی اطلاق میشود که فقط انسانها دارند. روابط غریزی حیوانات به Umwelt تعلق دارد.
این سه شیوه بودن همیشه با هم مرتبطند. انسانها به طور همزمان در محیط، روابط انسانی و خودآگاهی بسر میبرند. مثلا کسی که مشغول غذا خوردن است چون عمل فیزیکی خوردن را انجام میدهد در دنیای زیست شناختی به سر میبرد و چون با دیگران یا به تنهایی غذا میخورد در محدوده روابط انسانی است. همچنین می داند که در حال غذا خوردن است.
انزوا در رویکرد وجودی سه شکل دارد:
میان فردی: نتیجه فقر مهارتهای اجتماعی و محصول شکاف بین خود و دیگران است. مثال: فرد دچار بیماری اسکیزوفرنی به دلیل عدم توانایی برقراری رابطه با دیگران از آنان دور افتاده است.
درون فردی: به معنای جدایی از بخشهایی از خویشتن است. مثل گسست هایی بین احساسات و افکار.
وجودی: تابع بی همتا بودن فرد است. هیچ کس نمیتواند در هشیاری دیگری کاملا سهیم باشد.
اضطراب
از نظر می و یالوم اضطراب بهنجار سه ویژگی دارد که آن را از اضطراب روان رنجورانه جدا میکند:
۱) با وضعیت شخص در زندگی تناسب دارد.
2) معمولاً واپس رانده نمی شود؛ برای مثال بیماری شدید باعث میشود به یاد مرگ بیافتیم.
3) اضطراب بهنجار فرصتی فراهم میکند تا با دو راهی های وجودی مواجه شویم؛ مثلا با مُردن، مسئولیت و انتخاب.
هدف درمان وجودی
هدف درمان وجودی این است که به درمانجویان کمک شود به سمت اصالت پیش بروند و تشخیص دهند چه موقعی خود را فریب میدهند. افزایش آگاهی هدف اصلی درمان وجودی است، طوری که به درمان جویان امکان میدهد دریابند که امکانات دیگری هم وجود دارند که قبلاً تشخیص داده نمیشدند. درمانجویان به این نتیجه میرسند که قادرند تغییراتی را در نحوه بودن خویش در این دنیا ایجاد کنند. هدف اصلی درمان این است که بیمار وجود خویش را تجربه کند و به جای انطباق با انتظارات فرهنگی، احساس سرزندگی کند –خودآگاهی-
نکته: ونترس و همکارانش اظهار میدارند که درمان وجودی برای درمانجو و درمانگر سفری به خودیابی است -شبیه درمان مراجع محوری راجرز-
وظیفه و نقش درمانگر
درمانگران وجودی عمدتاً به شناختن دنیای ذهنی درمان جویان اهمیت میدهند تا به آنها کمک کنند به آگاهی و گزینه های تازه ای برسند. تمرکز روی شرایط فعلی درمان جویان است نه روی کمک کردن به آنها در بازیابی گذشته خویش. معمولاً درمانگران وجودی در انتخاب روش درمان خود آزادی عمل زیادی دارند به طوری که روش آنها نه تنها از درمانجویی به درمانجوی دیگر بلکه با یک درمانجو در مراحل مختلف فرآیند درمان تفاوت دارد. درمانگران وجودی به افراد در پی بردن به دلیل “گیر کردن” آنها کمک میکنند. در طول فرآیند درمان، برای برقراری رابطه ای که مشاور را قادر سازد درمانجو را بهتر درک کند و به چالش بطلبد فنون در درجه دوم اهمیت قرار دارند. درمانگران وجودی برای اجتناب درمانجو از درمان اهمیت خاصی قائلند. آنها از درمانجویان میخواهند مسئولیت بپذیرند. مراجعان آنها معمولاً افرادی هستند که وجود محدودی دارند، این درمانجویان آگاهی محدودی از خود دارند و اغلب از ماهیت مشکلات خود بی خبرند. آنها گزینه های معدودی را برای پرداختن به موقعیتهای زندگی میشناسند و احساس میکنند گیر افتاده یا درمانده هستند. در جریان درمان حضور شرط لازم برای درمان است. ویژگی اصلی و اساسی درمانگر وجودی اصالت است
وظیفه درمانجو
در حالیکه در روان کاوی گفته میشود هر چه به ذهنت میرسد بازگو کن، رهنمود وجودنگری این است که هر چه میخواهی باشی، همان باش. بیماران اجازه دارند خود را همان گونه که معمولاً با دنیا ارتباط برقرار می کنند نشان دهند.
درمانگر، در اوایل درمان مداخله اندکی دارد. به تدریج بیماران ترغیب میشوند آزادانه و صادقانه، هر آنچه را که در حال حاضر تجربه می کنند، ابراز نمایند، هر چند به طور سنتی این گونه ابراز “آزاد” در واقع به ابراز کلامی و رفتاری محدود میشود.
رابطه بین درمانگر و درمانجو
به زبان راجرزی، وجودنگرها قبول دارند که در آغاز، درمانگر باید از بیمار همخوان تر و اصیل تر باشد. هم خوانی درمانگر، برای اینکه بتواند در درمان اصیل باشد، یک ضرورت است. با این حال وجود نگرها، قبول ندارند که توجه مثبت درمانگر نامشروط باشد. درمانگر برای اصیل بودن، فقط میتواند به صداقت و اصالت، اما نه به دروغگویی و آسیب، با توجه مثبت پاسخ دهد. محور رابطه درمانی احترام است که منظور، ایمان داشتن به توانایی درمانجویان برای مقابله کردن صادقانه با مشکلاتشان و قابلیت آنها در کشف کردن راه های دیگرِ بودن است.
درمان وجودی برای افرادی که با بحران های رشد کنار می آیند؛ دستخوش اندوه و فقدان شده اند؛با مرگ یا تصمیم مهمی در زندگی رو به رو شده اند، بسیار مناسب است. تلاش برای هویت در نوجوانی، مقابله کردن با ناامیدی های احتمالی در میانسالی، سازگار شدن با فرزندانی که خانه را ترک میکنند، مقابله با شکست ها در زندگی زناشویی و کار و پرداختن به محدودیتهای جسمانی زمانی که فرد پیر میشود.
امتیاز این رویکرد این است که برداشت تازه ای از مرگ به عنوان نیروی مثبت، نه تصوری مخوف ارائه داده است. وجودنگرها به برداشت تازه ای از اضطراب، گناه، ناکامی، تنهایی و بیگانگی خدمت کرده اند. دیدگاه وجودی چارچوبی را برای آگاه شدن از مسائل همگانی انسان تامین میکند. یکی از خدمات عمده رویکرد وجودی، تاکید آن بر کیفیت انسانی رابطه درمانی است. این جنبه، احتمال ماشینی کردن روان درمانی و از این رو انسانیت زدایی کردن آن را کاهش میدهد.
کاربرد فنون و روش های درمان
رویکرد وجودی از این نظر که به فن گرایش ندارد با اغلب درمانهای دیگر تفاوت دارد. مداخله های درمانگران وجودی بر مبنای دیدگاههای فلسفی درباره ماهیت وجود انسان استوار است. درمانگران وجودی آزادند تا هر فنی را که مناسب می دانند، از گرایش های درمانی دیگر استفاده کنند. قاعده اصلی کار وجودی را، پذیرا بودن نسبت به خلاقیت فردی درمانگر و درمانجو میداند. او معتقد است که درمانگران وجودی باید مداخله های خود را با شخصیت و سبک خودشان هماهنگ کنند و نسبت به نیاز هر درمانجو حساس باشند. استفاده از خودِ SELF درمانگر محور درمان است. در صورتی که عمیق ترین خودِ درمانگر با عمیق ترین قسمت درمانجو ارتباط برقرار کند فرایند مشاوره در بهترین حالت است. محور درمان در درمان وجود استفاده از خود SELF درمانگر است.
تعالی نفس
در مورد کسانی که تعالی نفس پیدا میکنند مثالهای زیادی میتوان زد. یالوم مثالهای زیادی از کسانی میآورد که وقتی فهمیده بودند بیماری مرگباری دارند به جای تمرکز شدن روی بیماری خویش، نفس خویش را تعالی بخشیدند و دلسوز سایرین میشوند. شبیه علاقه اجتماعی در رویکرد آدلر است.
فرانکل معتقد است خودشکوفایی منوط به تعالی نفس است. از نظر وی بعد معنوی انسان از طریق تعالی نفس قابل حصول است به این ترتیب مردم از محدوده خویشتن زیست شناختی و روانشناختی خود فراتر میروند و صاحب ارزش های خاصی میشوند و معنای زندگی خویش را می یابند انسان ها فقط با تعالی نفس میتوانند خویشتن حقیقی خود را بیابند.
انتقادات به نظریه رولومی
انتقاد عمده از این رویکرد این است که اصول و کاربست های روان درمانی را به صورت منظم بیان نمیکند. این سبک اصطلاحات مبهم وکلی مانند خودشکوفایی، اصالت، بودن دراین دنیا را تعریف میکند. این بی دقتی گاهی موجب سردرگمی میشود و اجرای پژوهش را درباره فرآیند یا نتایج درمان وجودی با مشکل روبرو میسازد. رویکرد وجودی فردگراست و بیشتر بر تجربه شخصی تاکید دارد و عوامل اجتماعی را نادیده میگیرد.
سوالات طبقه بندی شده فصل وجودی
1-از نظر فرانکل ، تنش بین آنچه فرد به آن رسیده و آنچه که باید به آن برسد را چه می گویند؟
1 ) معناخواهی 2) پذیرش رنج 3) اضطراب منتشر ۴) پریشانی اندیشه زاد
2- از نظر فرانکل، پریشانی اندیشه زاد نتیجه کدام یک از وضعیت هاست؟
۱ ) هویت شکست 2) برخورد ارزش ها 3) تضاد بین نهاد و خود ۴) کشمکش بین غرایز و انگیزه ها
3 – بر اساس معنا درمانی “تجربه های ناب معنوی” نتیجه چه رخدادهایی در زندگی آدمی است؟
۱ ) تجربه مشکلات 2) تجربه خوشی 3) تجربه شخصی ۴) تجربه معنا خواهی
4 – مراجع از چه راهی می تواند به ارزش معنوی برسد؟
۱ ) پذیرش رنج و درک محبت 2) با تغییر برداشت و افکار 3 ) با پذیرش مسئولیت و انجام وظایف ۴) با قصد متضاد و انجام رفتار متقابل
5- از دیدگاه فرانکل هنگامی که مراجع، اضطراب را بدون مواجه شدن با ترس تجربه میکند چه چیزی رخ میدهد؟
۱ ) اضطراب پیش بینانه 2) اضطراب دگربازتابی 3) اضطراب پیش بازتابی ۴) اضطراب وجودی
6 – از دیدگاه وجودنگرها برای کنار آمدن با اضطراب و احساس گناه، از چه راهکاری استفاده می شود؟
۱ ) تجربه اصالت 2) هشیار شدن 3) یافتن معنا ۴) کنترل تکانه ها
7 – از دیدگاه معنا درمانی، پیش شرط اصلی انتخاب آزاد کدام مورد است؟
۱ ) فراموشی گذشته ها 2) پذیرش مسئولیت رفتار 3) کاهش انزوای خود ۴) معنایابی جدید
8- از دیدگاه ویکتور فرانکل، علت شکست مشاوران در درمان مراجع، غفلت از کدام جنبه زندگی او است؟
۱) باور 2) سرنوشت 3) فرهنگ ۴) معنوی
9- اضطراب بهنجار از دیدگاه وجودگرایان دارای کدام ویژگی است؟
۱ ) همانند انتخاب گلاسر است 2) بر مبنای نیازها است و فرد خود را از خود رها می سازد 3) امری طبیعی است باید وجود داشته باشد و مسئولیت آن را بپذیریم ۴ ) متناسب با زندگی ، عدم واپس رانی و فرصت برای مواجه شذن با دو راهی ها
10 – از دیدگاه وجودگرایان، بیماران وسواسی از چه چیزی پیروی میکنند و بیماران صعب الاعلاج که به جای تمرکز روی بیماری خود به دلسوزی و یاری دیگران میپردازند حاکی از چیست؟
۱) بی مسئولیتی – اصالت 2) اعتقاد بد- تعالی نفس 3) سرزنش دیگران – جستجوی معنا ۴) خواستن و تصمیم گرفتن- عشق به همنوع
11- بعدمعنوی یا روحانی از نظر فرانکل دارای کدام ویژگی است؟
۱ ) فلسفی 2) حقیقی 3) واقعی ۴) روانی
پاسخنامه طبقه بندی شده
1 ) گزینه چهار – گاهی فرد در معناجویی و معنا خواهی خود ناکام میشود و دچار پریشانی اندیشه زاد میگردد-نوروز- پریشانی اندیشه زاد حاصل برخورد ارزش هاست. از نظر فرانکل تنش بین آنچه فرد به آن رسیده و آنچه باید به آن برسد پریشانی اندیشه زاد گفته میشود.
2 ) گزینه دو – گاهی فرد در معناجویی و معنا خواهی خود ناکام میشود و دچار پریشانی اندیشه زاد میگردد –نوروز- پریشانی اندیشه زاد حاصل برخورد ارزش هاست.
3 ) گزینه یک – روشهای آفریدن معنی از نظر فرانکل:۱ – پذیرش رنج 2- درک ارزش معنوی 3- انجام کارشایسته. و از این منظر میتوان گفت که در نظر معنا درمانی تجربه های ناب معنوی نتیجه تجربه مشکلات در زندگی است.
4 ) گزینه یک – روشهای آفریدن معنی از نظر فرانکل: ۱- پذیرش رنج 2- درک ارزش معنوی 3- انجام کارشایسته
5) گزینه یک – یکی از ویژگیهای هراسها آن است که بیمار هرچه وحشت دارد بر سرش می آید. یعنی ترس ضامن پیدا شدن همان چیزی میشود که بیمار به شدت از وقوع آن وحشت دارد. مثلا ترس از امتحان باعث میشود فرد با وجود مطالعه زیاد نتواند عملکرد مناسبی داشته باشد.-اضطراب پیش بین-
6 ) گزینه یک – تجربه اصالت هدف نهایی بسیاری از درمانگران وجودی است. رسیدن به اصالت یعنی خالص بودن و آگاهی از بودن خویش و شامل رو به رو شدن با محدودیت های وجود است. بنابراین مراجع برای کنار آمدن با اضطراب و احساس گناه باید وجود خویش را تجربه کند و ظرفیتهای بالقوه خود را بالفعل کند تا به اصالت برسد.
7 ) گزینه دو – حق زندگی و آزادی مسئولیت پذیری را به همراه دارد. فرانکل آزادی را به مسئولیت ربط میدهد. اصل بنیادی وی این است که قید و بندهای خاصی آزادی را محدود می کنند.
8 ) گزینه چهار – با توجه به اینکه فرانکل فنونی را ابداع کرده است ولی بیشتر روی مفاهیم و پرسش های وجودی یا معنوی تمرکز دارد که فهم ارزش ها، انجام تکالیف شخصی و معنای زندگی را ممکن می سازد. فرانکل نگران بود که انسان ها در زندگی توجهی به معانی معنوی نکنند و در محدوده ارزش های مادی بمانند.
9 ) گزینه چهار – از نظر می و یالوم اضطراب بهنجار سه ویژگی دارد که آن را از اضطراب روان رنجورانه جدا میکند: ۱) با وضعیت شخص در زندگی تناسب دارد 2) معمولاً واپس رانده نمی شود؛ برای مثال بیماری شدید باعث میشود به یاد مرگ بیافتیم 3) اضطراب بهنجار فرصتی فراهم میکند تا با دو راهی های وجودی مواجه شویم؛ مثلا با مردن، مسئولیت و انتخاب.
10 ) گزینه دو – اعتقاد بد اصطلاحی است که توسط سارتر برای اشاره به روش هایی به کار گرفته شد که از آن طریق ما به طور فعال از آزادی و هیچ بودگی خود طفرره میرویم. اعتقاد بد یعنی خود را فریب دادن که در مقابل سرنوشت کاملا بی پناه و محکوم هستیم باورهای وسواسی نشانه وجود اعتقاد بد در فرد هستند. یالوم مثالهای زیادی از کسانی میآورد که وقتی فهمیده بودند بیماری مرگباری دارند به جای تمرکز شدن روی بیماری خویش، نفس خویش را تعالی بخشیدند و دلسوز سایرین می شوند.
11 ) گزینه دو – فرانکل معتقد است خودشکوفایی منوط به تعالی نفس است از نظر وی بعد معنوی انسان از طریق تعالی نفس قابل حصول است به این ترتیب مردم از محدوده خویشتن زیست شناختی و روانشناختی خود فراتر میروند و صاحب ارزش های خاصی میشوند و معنای زندگی خویش را مییابند انسان ها فقط با تعالی نفس میتوانند خویشتن حقیقی خود را بیابند.
تهیه و گردآوری: علی ابراهیمی کارشناسی ارشد مشاوره خانواده دانشگاه خوارزمی
بیشتر در: روان درمانی اگزیستانسیال
عواقب تنها بودن
عواقب و اثرات تنهایی
تنهایی نوعی احساس تهی بودن و خلاء درونی است.
فرد احساس انزوا كرده و از دنیا جدا میشود. از كسانی كه دلش میخواست با آنها رابطه داشته باشد، میبُرد.
انواع و درجات مختلفی از حس تنهایی وجود دارد .
1. شاید تنهایی به صورت یك احساس مبهم از درست نبودن امور تجربه شود. این حالت نوع خفیف احساس تهی بودن است.
2. شاید تنهایی به صورت محرومیت و درد بسیار شدید تجربه شود.
3. یك نوع تنهایی به گم كردن یك شخص خاص، بدلیل مرگ او یا دوریاش مربوط میشود.
4. نوع دیگر تنهایی ناشی از فقدان تماس با مردم است.
5. ممكن است فرد در شیفت شب باشد. یا در ساختمانی اقامت کند كه مردم بندرت به آنجا رفت و آمد میكنند.
6. ممكن است فرد از دیگران جدا شده باشد.
7. ممكن است از نظر عاطفی احساس تنهایی كند، در میان مردم باشد ولی در برقراری رابطه با آنها دچار مشكل شوید.
8. احساس تنهایی مساوی با تنها بودن نیست . هر شخصی همیشه زمانی را برای تنها بودن در نظر میگیرد.
9. البته همه گاهی احساس تنهایی میكنند . فقط زمانی كه فرد در دام تنهایی گرفتار شود، به یك مشكل واقعی تبدیل میشود.
10. تنهایی یك احساس انفعالی است .
11. ابقا و تداوم آن ناشی از اجازه منفعلانه فرد از یك سو، و انجام ندادن کاری برای تغییر از سوی دیگر است.
12. اگر هیچ كاری برای رفع آن انجام نشود، حس تنهایی خودش از بین نخواهد رفت.
13. شگفت آور این كه در بعضی از موارد افرادی به این احساس خوشامد میگویند.
14. پذیرفتن تنهایی و غرق شدن دراحساسات مرتبط با آن، معمولا به افسردگی و درماندگی منتهی می شود.
15. افسردگی نیز به نوبه خود، احساس انفعال بیشتر و افسردگی افزونتر می آورد.
16. میان تنهایی و بروز مشکلات قلبی و عروقی، بروز التهاب در بدن، مشکلات یادگیری و نقص حافظه رابطهای وجود دارد.
17. تنهایی دارای اثرات منفی متعددی است که در یافتههای پژوهشگران به آنها اشاره شده است. محققان تغییراتی در برخی از ژنهای سیستم ایمنی افراد تنها مشاهده کردهاند.
18. برخی از ژنهای کلیدی و مهم که در واکنشهای ضد ویروسی و تولید آنتی-بادی نقش دارند، در بدن این افراد دچار تغییراتی میشوند که باعث تضعیف عملکرد سیستم ایمنی در مقابل حملات ویروسی خواهد شد.
19. کیفیت خواب در افرادِ تنها تنزل پیدا کرده و بر سلامت جسمی و روحی آنها اثر منفی میگذارد.
20. فرد در طول شب بارها از خواب بیدار میشود و طول زمان واقعی خواب وی بسیار کم است.
21. میزان واکنش شدید به رفتارهای منفی دیگران در افراد تنها بیشتر از سایرین است.
22. از نظر افراد تنها، دنیا جای امنی نیست و این حس را به دیگران نیز القا میکنند.
23. افراد تنها غمگین هستند و باعث ایجاد ناراحتی، سرخوردگی، ناامنی جسمی و روحی در دیگران هم میشوند.
گفتارهایی در تنهایی یک تنها
این برگه تصویر نخواهد داشت، خودت تصویر دلخواهت را تصور کن!
گفتارهایی در تنهایی یک تنها
(من آنِ تو اَم، مرا به من باز مده)
.
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ …ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ….
.
و تو تا آخر عمر درگیرِ من خواهی بود، و تظاهر می کنی که نیستی،
من می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام، تو دیگر خوب نخواهی شد …
.
برای خیانت هزار راه وجود دارد، ولی هیچکدام به اندازهِ « تظاهر به دوست داشتن » کثیف نیست !
.
آدمهایی که تنهایی را دوست دارند، یک زمانی یک نفر را آنقدر دوست داشتند و دارند که الآن،
نمی توانند یا نمی خواهند هیچ کسی را جایگزین کنند !
.
درد يعنى بزنى دست به انكار خودَت، عاشقش باشى و افسوس گرفتارِ خودت.
درد يعنى كه نماندن به صلاحش باشد، بگذارى برود، آه… به اصرارِ خودَت …
.
آدمها یک روز می آیند و یک روز میروند، ولی دیروز را با خود نمی برند … !
.
خیلی بد است، وقتی کسی کارش با شما تمام می شود، رفتارش تغییر کند.
در آب نمک خواباندن آدم ؟ بازیچه شدن ؟ دستمال کاغذی؟
.
بین ما، همه چیز تمام شده است. غیر از یک چیز، ……… که من هنوز دوستت دارم … !
.
ما بدبختی رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار ، حالا ول کن نیست ، میره میاد می گه “یه بوس دیگه“!
.
بیماری نادریست اینکه نگاهت به هرچه بیافتد، دلت برای آن ایلویت تنگ شود !
.
اگه نمی تونی تو بدترین شرایط کسی رو تحمل کنی، پس قطعاً لیاقت اونو تو بهترین شرایط هم نداری !.
.
نمی دانم از دلتنگی عاشقترم، یا از عاشقی دلتنگتر ! فقط میدونم در آغوش منی، بی آنکه باشی و رفته ایی، بی آنکه نباشی…!.
.
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست! من مُردگان بیشماری را دیده ام که راه میرفتند، حرف میزدند، سیگار میکشیدند و خیس از باران، انتظار و تنهایی را درک میکردند.
.
گفت: بعضی کارها بعضی حرف ها بدجور دل آدم رو آشوب میکنه
پرسید: مثل چی؟
گفت: مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قراره و کاری نمیکنی !.
.
آنجا نشسته ای و لبخند میزنی! اما دستی تکان نمی دهی! … ای کاش آن قاب عکس، قاب پنجره بود !.
.
مسیح نیستم، اما تنها که میشوم، خاطره های زیادی را زنده میکنم … !.
.
به دوست داشتنت مشغولم …همانند سربازی که سالهاست در مقری متروکه، بی خبر از اتمام جنگ، نگهبانی میدهد !.
.
می دانم، یک روز خواهی آمد، اما خیلی دیر. کاش بدانی بهار، هیچ گل مرده ای را زنده نمی کند !
.
گاهی باید رفت، و آنچه ماندنیست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند
رفتنت ماندنی میشود ، وقتی که باید بروی،بروی، و ماندنت رفتنی میشود، وقتی که نباید بمانی، بمانی !.
.
آرامشی که اکنون دارم، مدیون انتظاریست که دیگر، از کسی ندارم…!.
.
وقتی یه رابطهای در حال تموم شدنه، کسی که کمتر عاشقه، بهتر حرف میزنه ! اونی که عاشق عاشقه، گریه می کنه!.
.
وقتی گلی را دوست دارید، آن را می چینید،
اما وقتی عاشق گلی هستید، آن را هر روز آبیاری می کنید.
فرق بین عشق و دوست داشتن این است..
.
انسانهایی بودیم، که به پاک کردن عادت داشتیم.
ابتدا اشکهایمان را پاک کردیم، و سـپـس، یکدیگر را !.
.
سخت است فراموش کردن کسی که با او همه چیز و همه کس را فراموش می کردم !.
.
گاهی راحت تر آن است با وجودِ اندوهی که در درونتان موج میزند لبخند بزنید،
تا اینکه بخواهید به همه عالم علت غمگینی خود را توضیح دهید ! .
دیوانه نمیگوید دوستت دارم. دیوانه میرَود تمامِ دوست داشتن را، به هر جان کَندنی، جمع میکند، از هر دری، میزَند زیر بغل،
میریزَد پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد !.
.
گاهی باید یاد گرفت، همیشه دلی که برایت میتپد ماندگار نیست.
باید قدر بعضی از لحظات را بیشتر دانست
باید یاد گرفت گاهی ممکن است آنقدر تنها شوی که هیچ چشمی، حتی اتفاقی هم تو را نبیند..
.
میگوید برایت خوابهای خوشی را آرزومندم.
خواب زیبا به چه کارم میآید، وقتی گرفتار بیداریِ دردناکی هستم ….
.
بیا مثل گذشته ها چنان تنگ همدیگر را بغل کنیم، که هیچ کس نفهمد زخم، روی تن من است یا تو !.
.
میروی که خوشبخت شوی! و من حال کودکی را دارم که نخِ بادبادکش پاره شده.
مانده برای اوج گرفتنش ذوق کند، یا برای از دست دادنش، گریه ! . البته که …
.
کسی چه میداند من امروز چند بار فرو ریختم. چند بار دلتنگ شدم .
از دیدن کسی که فقط پیراهنش شبیه تو بود !
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه، دیوانه کننده ترین حس دنیاست ! .
.
میترسم، نه مثل دیوانه از بچه ها، نه مثل بچه ها از دیوانه،
میترسم، که دوست داشتنت را، نه خودت را، از من بگیرند.
.
تو شبیه دیگران نیستی، دیگران حرف میزنند، راه می روند، نفس میکشند.
تو نه حرف می زنی، نه راه میروی، و نه میگذاری نفس بکشم..
.
درد می کند هنوز، جای دوست داشتنت! درد می کند هنوز، درد می کند هنوز.
.
یه جایی هست در زندگی که دلت گرفته، ولی مجبوری بخندی و شاد باشی … بهش میگن اوجِ … !.
.
یکی از سخت ترین کارهای دنیا اینه که برای دیگران توضیح بدی دقیقاً چه مرگته !.
.
دستانم بوی گل می داد، به جرم چیدن گل،
به کویرم تبعیدم کردند و یک نفر نگفت: شاید گلی کاشته باشد !.
.
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد، بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وامیدارد…!
و انسان ها فقط به فریادِ هم میرسند، نه به درد و سکوت هم…!.
.
بدی های من بخاطر بدی کردن نیست، بخاطر احساسِ شدیدِ خوبی های بی حاصل است…!.
.
پیر شدن دقیقاً ازجایی شروع میشه که شبها جای رویا پردازی برای آینده، با خاطرات گذشته به خواب میری !.
.
گاهی باید به دورخود یک دیوار تنهایی کشید، نه برای اینکه دیگران را از خود دور کنی ،
بلکه برای اینکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند ….
.
از یه جایی به بعد، به همه چیز و همه کس بی اعتنا می شی؛
دیگه نه از کسی می رَنجی، نه به عشق کسی دل میبندی…!.
.
گاهی باید دروغ را راست پنداشت، و گاهی راست را دروغ !
بی فریب خوردن، زندگی سخت است …!.
.
سَرباز، سربازه، و کاری به جز کُشتن نداره.
حالا یکی تفنگ برمیداره، یکی هم مثل تو، روسریش رو . . ..
.
بسیار سالها گذشت تا بفهمم آن که در خیابان میگرید، از آن که در گورستان میگرید بسیار غمگین تر است !
سالها گذشت، از گورستان ها، از خیابان های بسیاری گذر کردم
و حالا فهمیده ام آن که حتی در خلوت خانه خویش نمی تواند بگرید! از همه هولناک تر، از همه اندوهناک تر است ….
اشتباهم این بود. هرجا رنجیدم، خندیدم ! فکر کردند درد ندارد، ضربه ها را محکمتر زدند !.
.
گیرم تا آخر عُمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی !
تحمل این موضوع، بسیار آسانتر از آنست که شب و روز با کسی سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمیفهمد … !.
.
حسادت احساس وحشتناکی است. به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست، زیرا در آن هیچ گونه شادی یا حتی غم واقعی وجود ندارد.
فقط رنج می دهد و بس. نفرت انگیز است..
.
فراموش کردنِ کسی که دوستش داری، مثل بخاطر آوردن کسی است که هرگز او را ندیدی …!.
.
هر وقت تصمیم میگیری که خوب باشی، هر چی نامرده سر راهت سبز میشه !
اما همین که تصمیم بگیری تو هم نامرد بشی؛ سر و کله یه آدم خوب پیدا میشه
ولی حالا تو دیگه اون آدم سابق نیستی، هستی؟
میدونی؟! من هم یک زمانی خوب بودم، حالا دیگه خیلی وقته که خستهام .
.
در تمام سالهای رفته برما، روزگار شادمانی میخرید از ما و ماتم میفروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها، ای کاش گلفروش مرا هم با آنها میفروخت.
.
یک جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند.
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه ! قیدِ احساسش را می زند …!.
.
دلی که میشکند، یک جای خالی درست میکند، که با هیچ چیز پُر نمیشود. مثل جای خالی هوا…خلاء .
.
تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی، ولی من داشتم، من عاشقت بودم…!.
.
بعضی ها، آن قدر به دیگران وفا دارند، که به خودشان خیانت می کنند ….
.
تنهایی مهربانم کرده است، شبیه سربازی که از روی بُرجَک دیده بانی، برای تک تیرانداز آن سوی مرز دست تکان می دهد!..
.
در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد..
.
احساس میکنم کسی که نیست، کسی که هست را از پا در می آورد ..
.
بیمار و دلتنگِ خنده های توام، بیشتر بخند ! حتی بر من! و چه بلایی که بر سرم آوردی!.
.
نه کسی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ کسی ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ، ﻧﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪِ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻩ
ﺑﻴﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻣﮕﺮ ﻓﺮقی ﻫﺴﺖ؟ ﻭقتی ﺍﺯ ﻋﺸﻖ نصیبی ﻧﺒﺮی ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺁﻩ….
.
ما به هم نمیرسیم …اما، بهترین غریبه و بلاک شده ای میمانم که تو را همیشه دوست خواهد داشت ….
.
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت،… آنکه در خواب نرفت، چشمِ من و فکر تو بود ….
.
باران میراث من است، قبل ها از سقف خانه ام آب میچکید، حالا از چشمانم !.
.
چون سرِ کَس نیستت، فتنه مکن، دل مَبَر ! …چون که ببردی دلی، باز مرانش ز دَر !.
.
من فقط همین را دارم که با خاطرهِ آن که نیست، خاطره بازی کنم ….
.
آن که باید به دَر اَش می کردی، سیزده بود ، نه من ….
.
كسی كه تو را دوست دارد، حتی اگر هزار دليل برای رفتن داشته باشد؛ تو را ترك نخواهد كرد. او يك دليل برای ماندن خواهد یافت!.
افسوس و دریغ از آن یک دلیل. آه از خودخواهی!
.
او که هیچ، خوابم هم نمی آید … !.
گاهی برای او چیزهایی مینویسی، یا او هرگز نمی بیند، یا پاک میکنی؛
پاک می کنی … او هیچ یک از حرفهای تو را نمیخواند، اما تو تمام حرف هایت را گفته ای !.
.
مادرم میگوید : ” دلتنگ نباش ! پیدایش می شود حتماً .
اما دریغ که نمی داند گمشده من ام !.
.
می گویند: فاصله هرگز مانعی برای دوست داشتن، برای عشق نیست، درست است!
اما اگر من اینجا گریه کنم، آیا در دوردست ها، گونه های تو خیس خواهند شد؟.
.
تو بگو دوستم داری. من ثابت می کنم انسان جانوریست پرنده…!.
.
ترسم از این است که یک شب بخواهی به خوابم بیایی و من همچنان به یادت بیدار نشسته باشم ….
.
دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جابه جا میکنم ! مثل دانش آموزی که مشقش را در دفتری تازه پاکنویس میکند …!
صدای تو ، عطرتو ، نامه های تو، شماره تلفن تو را هم منتقل میکنم و می آویزمشان به کمد سال جدید.
اقامت دائمی قلبم را به تو میدهم. تو را دوست دارم و هرگز رهایت نمیکنم !
بر برگه تقویم آخرین روزِ هرسال در آغوش میگیرمت و در چهار فصل سال می چرخانمت …..
.
این روزها هرکسی به کاری مشغول است. یکی حسابهای دخلش را جمع میزند
یکی نشسته است کنار تنگ بلور … ایلو دنبال وسایل نو عروسیش است
و جوانان در راه رفتن به دانشگاه…بزرگتر میشوند.!
من اما، یک گوشه نشسته ام ،به تو فکر میکنم ! به تو فکر میکنم! به تو فکر میکنم!.
.
اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید، آن شخص را احمق فرض نکنید..
بلکه بدانید او بیشتر از آنچه لیاقت داشته اید به شما اعتماد کرده….
.
کاش، دل ها آنقدر پاک بود، که برای گفتنِ “دوستت دارم” نیازی بهِ قسم خوردن، نبود … !.
.
عید واقعی از آنِ کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد، نه آغازِ سالی که از آن بی خبر است ….
.
میخواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم !.
.
از همه غم انگیزتر زمانی ست که کسی که دوستش داری، ﻫﯿﭻ ﺗﻼﺷﯽ ﺑﺮﺍی ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ نمی کند !.
.
آمدی در خواب من دیشب، چه کاری داشتی؟…ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی ….
.
تو میدانی! حتی اگه کنارم نشسته باشی، باز هم دلتنگ تو ام
حالا ببین، نبودنت با من چه میکند ….
.
وقتى احساسِ تنهايى ميكنيد و به تنگ آمده ايد، احتمال آن كه انتخابهاى ضعيفترى بكنيد بالا ميرود.
استيصال براى دوست داشتن، آدم را به كجا كه نمیكشاند !
با شكم خالى به خريد نرويد ! چون هر غذاى ناسالمى را انتخاب خواهيد كرد …
.
آدمیزاد نیاز دارد پیروزی اش را با یک نفر بخندد، شکستش را با یک نفر گریه کند.
وقتی آن یک نفر را ندارد، برای هر دو، راه میرود، شادی صد قدم ، غم هزار قدم ….
.
هیچ گاه، ریخت و قیافه و لباسهایت را به سلیقه کسی که ماندنی نیست انتخاب نکن!
او میرود و لباس ها زار زار گریه میکنند…هم به حالَت، هم به تَنَت، هم به روزگارت!
.
کسی را دوست داشتن یعنی : پیر شدن با او را پذیرفتن !.
.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد، ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد،
ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته کننده و زجرآور است.
هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد ….
.
میگن آدم دوبار میمیره؛ یه بار وقتی که روح از بدنش جدا میشه
و یه بار “وقتی کسی که دوستش داره، برای آخرین بار اسمشو صدا میزنه !”.
.
ﮐﻼﻩ ﻗﺮﻣﺰﯼ: ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ جان ﺍﯾﻦ یارو ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ چقدر ﺑﺪﺍﺧﻼﻗﻪ؟
ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ: کسی ﻧﻤﯿﺎد بهش ﺳﺮﺑﺰنه!
ﮐﻼﻩ ﻗﺮﻣﺰﯼ:ﺁﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ،ﺍﺯ ﺑﺲ ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩﻩ ﺗﻨﻬﺎﺷﺪﻩ!
ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ: ﺷﺎﯾﺪﻡ از ﺑﺲ تنها بوده ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﺷﺪﻩ !.
.
تلخی روزگار از اون جایی شروع میشه که خیلی چیزا رو میشه خواست، اما نمیشه داشت …!.
.
خانه ام، بی تو، پر از بغضِ ایلوییست… .
.
بدبخت تر از ما اونایی هستن که …فکر میکنن ما از اونا خوشبخت تریم و حسرت میخورن !.
.
هر کسی به اندازه ضربه هایی که خورده است، تنهایی اش را، محکم تر بغل کرده است..!.
.
باید یاد بگیریم تا وقتی از عشق کسی مطمئن نشده ایم، با او خاطره ایی نسازیم !
چرا که تاوان خاطرات، جنون است و بس!.
.
می بینی چه شب ساکتیه؟ انگار هیچ کسی در دنیا نیست، یا شاید من در دنیای هیچکس نیستم..
.
یک رفتن هایی هست که اگر تمام شعرهای دنیا را هم به پایش بریزی، بر نمیگردد !.
.
پشت این پنجره، جز هیچِ بزرگ، هیچی نیست.
قصه اینجاست که باید بود،باید خواند، پشت این پنجره ها باز هم باید ماند،
ونباید که گریست، باید زیست..
.
قرص ها و آرام بخش ها حافظه ام را پاك كرده اند
اما…دلم مى گويد: “من كسى را بسيار دوست مى داشتم”. ایلویم را.
.
این شهر و این دل، فقط نبودنت را کم داشت که آن هم کامل شد .
.
سخت ترین قسمت نظافت خونه، پاک کردن قاب عکس کساییه که دیگه بینمون نیستن!.
.
گفت : آدم وقتی عاشق کسی میشه، لابد بودنِ با اون کس، کسی رو توی گذشته یادش میاره، جای خالیشو براش پُر میکنه.
گفتم : نه! عشق حقیقی زمانی اتفاق میفته که بودن با کسی، بودن با تمام آدمای دیگه رو از یادت ببره !.
.
آدما به دو دلیل ترکت میکنن، یا ازت خسته میشن، یا پیش خودشون فکر میکنن اگه نباشن، برات بهتره.
توی هر دو حالت هم، نظر تو خیلی براشون مهم نیست.
توی این شرایط هیچی لذتبخشتر از این نیست که دقیقاً همون کاری رو بکنی که نمیخوان.
اونا هی سعی میکنن فراموشت کنن، هی سعی میکنن فراموش بشن.
بعد تو هی هرروز و هرروز و هرروز، بیشتر و بیشتر بهشون فکر میکنی.
که یادت نره، که فراموش نکنی.
بالاترین حد دوست داشتن اینه که سرِ یه نفر، تا ابد با خودت لج کنی.
من به هیچی غیر از تو فکر نمیکنم، حتی اگه نباشی..
.
دنیا پر از آدمهایی است که یکی را دوست می دارند، اما با کسی دیگر زندگی می کنند !.
.
اگه دوسش ندارین، شوخی شوخی باهاش نگردین، جدی جدی عاشق میشه، زندگیش میشه جهنم ….
.
گفت عشق نه ..! بيا تا هميشه «دوست» بمانيم.
دستش را رها كردم ، گفتم من به كسی كه برايش روزی چند بار از درون فرو ميريزيم ، دوست نمیگويم … !
.
انگار که یک کوه، سفر کرده از ایندشت…اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم.
.
بدی آدم نمک نشناس اینه که وقتی یاد کارایی که براش کردی میوفتی، از خودت بیشتر بدت میاد تا اون !.
.
هیچ کاری بی معنی تر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی، از خودت بگویی !.
.
من فکر میکردم سالها باید یکی یکی سپری شوند تا هر بار آدم یک سال پیرتر شود.
اما این طور نیست. این اتفاق یک شبه رخ میدهد ..
.
خوشبختی یعنی دلی را نرنجانی، قلبی را نشکنی، آبرویی را نریزی، و دیگران از تو آسیب نبینند ….
.
یک انسان اگر بخواهد، حتی با صدایش هم میتواند در آغوشت بگیرد…!.
.
حتی اگر ازت عصبانی باشد، حتی اگر قهر باشد
اگر دوستت داشته باشد، نمیتواند ازت بی خبر بماند.
اگر غیر از این باشد، بعید میدانم دوست داشتنی در کار باشد!.
.
باور آدمهای ساده را خراب نکن، آدمهای ساده با تو تا ته خط می آیند
اگر بی معرفتی ببینند، قهر نمیکنند، میمیرند !
مرگ پروانه را آیا دیده ای؟ پروانه با یک تلنگر میمیرد.
.
اگر بدانيد مردم هزار بار بيشتر به يك سردرد معمولى خود اهميت مى دهند تا به خبر مرگ من و شما، ديگر نگران نخواهيد شد كه درباره شما، چه فكرى مى كنند …!.
.
آدمها را باید از منت هایی که وسط دعوا سر آدم میگذارند شناخت …!.
.
تو هیچ وقت آشپز خوبی نخواهی شد ! ببین … دوباره دلی را که به تو داده بودم، سوزاندی !.
.
حالا اشکها هم شبیه تو شده اند ، گریه که میکنم نمی آیند ….
.
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺴﺖ ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ….
.
کسی چه می داند که هرشب چند نفر در بسترهای جدا، یکدیگر را در آغوش گرفته اند ….
.
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟
و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟.
.
یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند !.
.
از یه جایی به بعد…خیلی چیزا رو گم میکنی…ودیگه دنبالشون نمیگردی…خنده هات،امیدواری هات،آرزوهات،رویاهات، هدفت….
.
دلم دیوانه بودن با تو را میخواست ….
.
تو می توانی نیایی؛….ولی من، نمی توانم منتظرت نباشم !.
.
تجربه تحلیلگر از تنهایی
تجربه تحلیلگر از تنهایی
The Analyst’s Experience of Loneliness
ساندرا بوچلر (۱۹۹۸)
فروم-ریکمن (۱۹۵۹) Frieda Fromm-Reichmann در مقالهای که پس از مرگش چاپ شد، به مشاهدات کورتالد Courtauld از انزوا Isolation در ایستگاه هوایی گرینلند Greenland Weather Station اشاره میکند. کورتالد (۱۹۳۲) این موضوع را مطرح میکند: «تنها کسانی که میتوانند به سفر قطب بروند، افرادی هستند که ذهنی فعال Active و با قدرت خلاقه Imaginative زیاد دارند، کسانی که از استعداد ابتلا به بیماری عصبی Nervous Disposition و فرو رفتن در افکار منفی brooding در امان هستند و کسانی که میتوانند خود را با کارهایی مانند خواندن سرگرم کنند». فرض مقاله پیش رو این است که عادات ذهنی مورد نیاز برای تحمل تنهایی در سفر تحلیلی، به شکلی قابل ملاحظه مشابه وضعیت فوق است. در دنیای تصوری که نسبتاً در برابر اندیشه ورزی منفی و اضطراب Anxiety محافظت شده است و به واسطه مطالعات منتخب تحریک میشود و پرورش مییابد، زمینه تحمل تنهایی در کندوکاو تحلیلی فراهم میآید.
فروم ریکمن نسبت به ضرورت آگاهی تحلیلگر از تنهایی خود و اضطرابی که احتمالاً برمیانگیزد، به روشنی صحبت کرده است.
مشکل اصلی روانپزشک در درمان درمانجویانِ تنها، این است که او باید نسبت به نشانههای تنهایی یا ترس از تنهایی در خودش هشیار باشد و آنها را شناسایی کند تا در پذیرش بدونِ ترسِ تظاهرات تنهایی در درمانجو، تداخل ایجاد نشود. این موضوع مثلاً در مورد شرایطی صدق میکند که روانپزشک هرچقدر هم که تلاش میکند، متوجه معنای ارتباط سایکوتیک Psychotic Communication نمیشود. در این صورت ممکن است احساس کند که از «تجربه-ما» “we-experience” در ارتباط با مراجع خود محروم مانده است. ممکن است این محرومیت موجب برانگیختن احساس تنهایی یا ترس از تنهایی در درمانگر شود که به نوبه خود موجب نگرانی او میشود.
علیرغم این دلالت روشن بر اهمیت بررسی تنهایی تحلیلگر، کمتر به این حوزه پرداخته شده است. شاید بخشی از این ماجرا مربوط به سردرگمی عمومی در مورد معنایِ «تنهایی به شکل جدایی فیزیکی از دیگران» Aloneness و «احساس تنهایی» Loneliness باشد. فروم-ریکمن (۱۹۵۹)، مندلسون (۱۹۹۰) و دیگران بر اهمیت تمیز دقیق این دو واژه تأکید کردهاند. با وجود این ممکن است بسیاری از ما در مورد معنای آنها دچار ابهام شویم و فرض کنیم که تحلیلگران به دلیل صرف بیشتر زمان خود در مکالمههای صمیمانه با دیگران، از احساس تنهایی رنج نمیبرند. ما درمانگران که به ندرت از نظر فیزیکی تنها هستیم، موقعیتی عالی برای تعریف تفاوت «تنهایی فیزیکی» و «احساس تنهایی» داریم. در مورد احساس تنهاییِ درمانجویان درمان تحلیلی صحبت شده (فروم-ریکمن، ۱۹۵۹؛ ساتران، ۱۹۷۸)، اما تجربه احساس تنهایی درمانگرِ تحلیلی مورد غفلت قرار گرفته است.
تلاش دارم تا در این مقاله، احساس تنهایی تحلیلگر Loneliness of the Analyst را توصیف کنم که تحت تأثیر چهار عامل شکل میگیرد:
* احساسِ تنهاییِ درمانجو Loneliness of the Patient ،
* روش کلی درمانجو برای رابطهمندی Patient’s Prevailing Way of Relating،
* موضع تحلیلگر در رابطه با انتقال متقابل Analyst’s Stance Regarding Countertransference و
* ماهیت Nature هیجانهای Emotions دیگری که به واسطه کار با این درمانجو در تحلیلگر شکل میگیرد.
به این موضوع میپردازم که احساس تنهایی تحلیلگر منجر به اشکال مختلف استرسهای کاری و تنگناهای درمانی خاص و رایج میشود. در آخر، رویکردهایی را مرور میکنم که با استفاده از آن میتوان به احساس تنهایی تحلیلگر پرداخت.
ماهیت احساس تنهایی
چه چیزی موجب دردناکی احساس تنهایی Loneliness میگردد؟ پیش از این تلاشهایی برای پاسخ به این سؤال صورت گرفته است (بوچلر، Buechler ۱۹۹۵) که تنها برخی نکات ضروری را در اینجا به شکلی خلاصه آوردهام.
شاید بیش از همه این سالیوان (۱۹۵۳) Sullivan بود که به شکلی روشن، دشواری تعریف احساس تنهایی را بیان کرده است: «من احساس میکنم توان کافی برای رساندن منظوری روشن از تجربه احساس تنهایی به معنای اصلی آن را ندارم» . یکی از راههای تمیز دیدگاه تحلیلگران مختلف نسبت به دردِ تنهایی Pain of Loneliness ، در نظر گرفتن این نکته است که افرادِ تنها چه چیزی را از دست دادهاند. گرچه احساس تنهایی همیشه به این شکل بیان نمیشود، اما همیشه شامل نوعی فقدان دردناک Painful Loss است. از همین رو است که رولو می (۱۹۵۳ Rollo May)، احساس تنهایی را تهدیدی برای خویشتن میداند. چرا که ما انسانها جهت تطبیق و شناخت خود به رابطه احتیاج داریم و احساس تنهایی رابطه ما با خودمان را به مخاطره میاندازد.
فروم-ریکمن (۱۹۵۹) فقدانی را که احساس تنهایی متضمن آن است، از منظری دیگر بررسی کرده است. او در نوشتههای خود در مورد این فقدان، بر ناامیدی از پیوند انسانی در شخصی عمیقاً تنها تأکید کرده است. او برای توضیح تأثیر احساس تنهایی، بر اهمیت امید به تعاملات آینده و معنای درونذهنی احساس تنهایی تمرکز میکند. او به فواید احتمالی تنهایی میپردازد، مثلاً اینکه احساس تنهایی مقصودی در پشت خود دارد، به عبارتی در خدمت هدفی است. او همچنین اشاره میکند که تحریک ذهنی میتواند تا حدی این احساس را رفع کند. بنابراین، از دیدگاه فروم-ریکمن، عمیقترین حالت تنهایی متضمن فقدان امید Loss of Hope، هدف Purpose و تحریک Stimulation است.
از دیدگاه سالیوان، نیاز به پیوند آنچنان برای انسان بودن ضروری است که احساس تنهایی ضرورتاً دربردارنده حرمانی عمیق Profound Deprivation است. این حرمان شاید به اندازه چیزی باشد که مانع پایداری زندگی انسان می شود. ما در ذات خود موجوداتی میانفردی Interpersonal هستیم.
با در نظر گرفتن این سه اصل، میتوانیم انسان را به واسطه این واقعیت از گیاهان و حیوانات متمایز کنیم: زندگی انسان -به معنای واقعی و نه فقط به معنای دقیق کلمه- مستلزم تبادل با محیطی شامل فرهنگ است. منظور من از اینکه میگویم انسان آشکارا از موجودات دیگر دنیای زیستی به دلیل تبادل با دنیای فرهنگی متمایز میگردد، این است که انسان نیازمند روابط بینفردی یا تبادل با دیگران است- چرا که فرهنگ موضوعی وابسته به مردم است.
مهم نیست که ما درک خود از درد تنهایی را حول محور فقدان احساس خویشتن، امید، تحریک، امنیت یا عوامل دیگر بچینیم یا نه، به هر حال واضح است که تنهایی شامل فقدانی دردناک است. اما چه چیز میتواند این درد را به امری خوب تبدیل کند؟ ریلکه Rilke شاعر (1934) توضیح میدهد: نباید به دلیل این امر که چیزی در شما تمایل به فرار از انزوا دارد، در مورد آن سردرگم شوید. همین آرزو میتواند به شما کمک کند، اگر که از آن با آرامش، از روی قصدمندی و به شکل یک ابزار جهت گسترش آن به حوزهای گستردهتر استفاده کنید. راه حل شاعر این است که امر ناگزیر را با آغوش باز بپذیریم. زمانی که از انزوای خود به مثابه ابزار استفاده میکنیم و خواست خود را بر آن قرار میدهیم، میتوانیم آن را تحمل کنیم. بنابراین، به نظر میرسد آنچه که در منظر ریلکه بیش از همه در مورد تنهایی عمیق، دردناک جلوه میکند، این است که تنهایی، تجربهای است که میل ما آن را پس میزند. این امر نشان میدهد که فقدان، موضوعی از احساس کنترل شخصی را دربردارد. احساس تنهایی، بخشی جداییناپذیر Inevitable از زندگی است که اگر شخص آن را نپذیرفته و میل خود را در جهت مقابله با آن قرار دهد، تبدیل به تجربهای عمیقاً دردناک میشود.
کسی نتوانسته موضوع تنهایی را به طور کامل بررسی کند. این موضوع ذهن افراد مختلف را درگیر خود کرده است ـ شاعران، تحلیلگران، پژوهشگران کتاب مقدس و نقاشان پرتره. جاب Job در داستان مرد زیرزمینی داستایوفسکی Dostoevsky که گویی خدا به او پشت کرده و از جامعه بیگانه شده و در انزوا فرو رفته است، می گوید، او همانند بسیاری افراد دیگر در طلب آن چیزی است که از دست داده است. تا زمانی که احساس پیوند مجدداً برقرار شود، چه چیزی مرهم آدمی خواهد بود؟
احساس تنهایی در درمانجوی درمان تحلیلی
علیرغم اینکه تا حدی به تجربه تنهایی در درمانجوی تحلیلی پرداخته شده است، در اینجا میخواهم به این نکته اشاره کنم که ممکن است احساس تنهایی، نقشی ناشناخته در بسیار از پدیدههای درمانی رایج داشته باشد. برای مثال، مقاومت در برابر تخت روانکاوی و مشکل با چهارچوبها. بنابراین، احتمالاً احساس تنهایی نقشی بیشتر از آنچه که تاکنون شناخته شده است در تجربه درمانجو ایفا میکند.
ستران (1978) Satran توضیح داد که میزانی از تنهاییِ درمانجو ممکن است ناشی از “نقص در اتحاد درمانی” Defective Therapeutic Alliance باشد. بنابراین، به عبارتی دیگر میتوان گفت که “عصبیتی درمانزاد” Iatrogenic Neurosis است. نگاه ستران از مفهوم “سطح بهینه تنهایی” Optimal Degree of Loneliness در درمان حمایت میکند، درست همانطور که ممکن است سطحی بهینه از اضطراب در درمان وجود داشته باشد. میزانی از تنهایی احتمالاً بخشی ناگزیر و حتی مفید از تجربه است، اما میزان شدید آن میتواند مخرب باشد.
مندلسون Mendelson، روزن Rosen، هگمن Hegeman و ستران در مجموعهای از مباحثات در مورد مقالات فروم-ریکمن درباره تنهایی، به طور عمومی در مورد هیجان تنهایی و به طور خاص تجارب تنهایی بیمار صحبت کردند. از میان بررسیهای مؤثر و فراوان این نویسندگان، تنها برخی از افکار و نظرات آنها را در اینجا میآورم. مندلسون (1990) هشدار میهد که:
هرچند جایگاه دقیق احساس تنهایی در توالی وقایع، همیشه قابل تحقیق نیست، برداشت واقعبینانه این است که رواندرمانگران یا تحلیلگران خود را ملزم به تصدیق و توجه به درد تنهایی بدانند ـ البته نه فقط شدیدترین نوع تنهایی که فروم-ریکمن به آن اشاره کرده است. اینکه آیا این نوع توجه منجر به رهایی پایدار یا درمان میشود، قابل پیشبینی نیست. مندلسون به تمایزگذاری میان دلایل مختلف تنهایی بیمار میپردازد. در این میان به نوعی اشاره میکند که این دلایل در رواندرمانی به میزانی نسبی قابل دسترسی است، چرا که اساساً بخشی کارکردی از منش بیمار است.
مندلسون بر اساس این توصیف از اهداف درمان در مورد تنهاییِ درمانجو، به نتیجهگیری دست میزند. پیوند و انزوا، هر دو بخشی از شرایط انسانی هستند و هر یک لذات و دردهای خود را به همراه دارند. کارکرد رواندرمانی در این حوزه گستردهتر، رها ساختن شخص برای کشف سطح بهینه ترکیب رابطهمندی و انزوا و همچنین برای مقابلهای عزتمند با سوگی است که انزوا و پیوند را همراهی میکند.
موهاکسی (1990) Mohacsy، به نظر وینیکات Winnicott در مورد ظرفیت تنها بودن اشاره میکند، ظرفیتی که به شکلی طبیعی در خلال تجارب بازی کودک به شکلی تنها و در عین حال نزدیک به مادر، شکل میگیرد. موهاکسی توضیح میدهد که محیط نگهدارندهای که برای بیمار فراهم میکنیم: شرایطی مشابه این فرایند دوران کودکی را بازسازی میکند. اگر این محیط برای فرد ناکافی بوده باشد، محیطِ نگهدارنده در تحلیل آن را جبران میکند. این حالت «تجربهای اصلاحی» Corrective Experience به معنایی که الکساندر و فرنزی Alexander and Ferenczi به کار برده اند، نیست. همانطور که بیمار من شکایت خود را مطرح کرده بود، باید گفت که تحلیلگر نمیتواند عمل شیردادن را انجام دهد. با وجود این، درمانگر احتمالاً میتواند وقتی مادر در این زمینه کفایت نداشته است، درونفکنیِ خوبی Good Introject را فراهم کند.
برای توضیح بیشتر این مفهوم، میتوان شرایط زیر را تصور کرد. مراجع روی تخت و نزدیک تحلیلگر دراز کشیده و ایدههایی را مطرح میکند، اما تحلیلگر را نمیبیند. این شرایط کاملاً مشابه موقعیتی است که وینیکات از آن با عنوان «مادر به اندازه کافی خوب» یاد میکند، مادری که نزدیک کودک است، اما خود را بر او تحمیل نمیکند. این امر به مبنای منطقیِ دیگری برای سطح بهینه تنهایی در درمان اشاره دارد: تجربهای که اگر دریافت شود، به رشد ظرفیت تنهایی در درمانجو کمک میکند. میخواهم بگویم -شاید این عجیب باشد- که ما بیشتر بر نوعی از تنهایی تمرکز کردهایم که درمانجو با خود به درمان میآورد، تا نوعی از تنهایی که ما به واسطه نوع برخورد و درمانمان برای او ایجاد میکنیم. ممکن است تجربه درمانجو از تنهایی در درمان، حاصل رابطه هر دو این عوامل باشد. ممکن است زمانی ما بدون آگاهی، از درمانجویی کاملاً تنها، بخواهیم فرایندی که مولد تنهایی است را تحمل کند، آن هم پیش از آنکه ابزار لازم برای تابآوری در برابر آن را پرورش داده باشد. در این صورت ممکن است درمانجو از خوابیدن روی تخت امتناع ورزد، عدم دسترسی به تحلیلگر در فاصله میان جلسات را نپذیرد یا عدم تمایل تحلیلگر به بروز واکنشهای خود برایش قابل قبول نباشد. ما به این درمانجو برچسب مقاومت نسبت به قوانین و چهارچوبها Resistive To the Frame یا مرزی بودن Borderline میزنیم. در سطح توصیفی، ممکن است این برچسبها صحیح باشند، اما شرایط را به طور جامع توضیح نمیدهند، چرا که تعامل میان این دو وضعیت را در نظر نمیگیرد: اینکه درمانجو چه کسی است و زمینه درمان ما از او چه چیزی انتظار دارد. آنچه که من در تعریف تنهایی درمانجو بیان کردم، تعریفی تعاملیتر است تا آنکه بخواهم آن را امری درونی در او تصور کنم. میتوان تنهایی درمانجو را به مثابه امری در نظر گرفت که در بافت بینفردی اتفاق میافتد که محصول عوامل درونروانی و بینفردی است.
علیرغم آنکه فکر میکنم دادههای زیادی در مورد تجربه تنهایی در درمان نداریم، باید به دنبال روایت دستهاول درمانجویان از درمانشان باشیم تا بررسی کنیم که آیا خودشان را تنها میدانند؟ و اگر چنین است، چطور با آن به مقابله پرداختند؟ من برای رسیدن به این دادهها، به بررسی ادبیات مربوط به روایت درمانجویان از درمانشان نپرداختهام، اما فکر میکنم چنین کاری مطالعهای ارزشمند خواهد بود. با وجود این، آنچه خواندهام با تجربه من به عنوان درمانجو، تحلیلگر و سوپروایزر منطبق است. این مطالعات به من نشان داده اند که اگر نگرشی در مورد پرسوجوی مشترک در درمان شکل بگیرد، کمک بزرگی به کاهش تنهایی در هر دو طرفِ تحلیل میکند یا حداقل به واسطه تلفیق تنهایی با احساسی از هدفمندی، موجب میشود که تنهاییِ ناگزیر قابل تحمل شود. نقل قولی کوتاه از خاطرات بیماری معروف به «گرگ مرد»، این امر را نشان میدهد: «در جریان تحلیلم با فروید، خودم را بیشتر یک همکار میدیدم تا بیمار. گویی که همراه و شریکی جوانتر در کنار جستجوگری باتجربه بودم که هدفمان بررسی سرزمینی جدید و تازه کشف شده بود» (گاردینر، 1971، Gardiner). شاید برخی این جمله را به مثابه بیانی از عدم تمایل درمانجو به پذیرش کامل نقش بیمار یا مقاومت او در برابر چهارچوب درمانی در نظر بگیرند. اما دیدگاه دیگری که میتوان در مورد آن اتخاذ کرد، این است که درمانجو پتانسیل همکاری در رابطه درمانی را به شکلی سازنده به فعل رسانده است تا تنهایی گریزناپذیر قابل تحمل گردد. درمانجو و درمانگری که بتوانند چنین تیمی را تشکیل دهند، یکدیگر را کمتر در معرض تنهایی ناتوانکننده قرار میدهند.
تنهایی تحلیلگر
در باره تحلیلگرِ درمانجویی خودشیفته On Being the Analyst of a Narcissist:
پیش از این به تجربه درمانجو از تنهایی پرداختیم. اکنون به تنهایی تحلیلگر میپردازیم، چنان که به واسطه روشِ غالبِ رابطهمندیِ درمانجو شکل میگیرد. برای مثال، یک درمانجو که سوپروایزری او بر عهده من است، خانمی است فارغالتحصیل که در دهه 30 زندگیاش بسر می برد. او به عنوان پیشخدمت کار میکند. غالب جلسات او، حول این موضوع میچرخد که مرد زندگی او چقدر ناعادلانه با او رفتار میکند. مرد به میزان کافی از هوش و زیبایی او تعریف نمیکند یا به میزان کافی نسبت به رابطه وفادار نیست. او خاطراتی از خیانت خود در رابطه را میگوید و چند لحظه بعد از بیوفایی مرد مینالد و به نظر میرسد که متوجه این تناقض در گفتمان خود نیست. او با صدایی آکنده از خشمی حق به جانب، میخواهد بداند که چرا با او اینطور بد رفتار میشود! مرد چقدر گستاخ است! او نمیبیند که با چه کسی در رابطه است؟ چطور جرات میکند طوری رفتار کند که زن احساس کند مورد قدردانی قرار نمیگیرد! درمانجو توقع دارد تا درمانگر به این نکته اشاره کند که رفتار دوستپسر او چقدر شنیع و توهینآمیز است، اینکه مراجع حق دارد که خشمگین باشد و اینکه بیوفایی دوستپسرش محصول عصبیتِ neuroses خودش است نه انعکاسی از درمانجو.
جلسهی سوپروایزری با آهی حاکی از رهایی تحلیلگر شروع میشود: «خدا رو شکر که میتوانم با شما در این مورد صحبت کنم». تحلیلگر کاملاً آگاه بود که باید به حالت «یک بام و دو هوا» در درمانجو اشاره و آن را تفسیر کند. او به طور خاص از مواجهسازی نمیترسد و در گذشته در مورد گفتن چیزهایی که تحملش برای درمانجویان سخت است، کاملاً توانمند عمل کرده است. اما قضاوت او در مورد این درمانجوی خاص این بود که باید محتاطانه با این موضوع برخورد کند تا مبادا به خودشیفتگی فرد آسیب شدیدی وارد شود. او احساس میکرد که کمک به درمانجو برای برقراری ارتباط با احساس استحقاق خود و آگاهی از محدودیت دیدگاهش هدفی مهم در درمان است که نمیتوان در یک جلسه به آن رسید. اگر مواجهسازی فراتر از حدی خاص به طور مستقیم انجام شود، آسیبی که درمانجو در زندگیاش تجربه کرده است، در جلسه درمان بازتولید میشود.
وینیکات (1949) در این مورد توضیح میدهد که ما باید قبل از پایان درمان برای درمانجو این امکان را فراهم آوریم تا متوجه شود که چه چیزی را به نفع او در سر داریم. در غیر این صورت درمان کامل نیست. اما باید در نظر داشت که زمانبندی بسیار مهم است. مراجع باید قادر باشد تا این موضوع را بشنود که با او بودن چه احساسی دارد. این موضوع باید طوری مطرح شود که به شکل انتقادی کلی و ناخوشایند تجربه نشود. در مورد درمانجوی خودشیفته، پیش از آنکه این امر ممکن گردد، باید زمینه و اساسی در درمان برای این کار پیریزی شده باشد. برومبرگ (1983) Bromberg توضیح میدهد که تحلیلگرِ درمانجویِ خودشیفته، باید از موضعی انعکاسی به سمت موضعی تفسیری پیش رود. عمل تفسیری از همان آغاز کار وجود دارد، اما نسبت آن همچنان که رابطه درمانی و “خود” بیمار مستحکم میگردد، افزایش مییابد.
حتی اگر تا اینجا این موضوع را در نظر نگیریم که آیا با این رویکرد درمانی موافق هستیم یا نه، باز هم به نظر میرسد که حداقل میتوان گفت که تحلیلگر در شروع درمان تنها دیدگاه خودش را در مورد نوع رابطهمندی مراجع در اختیار دارد. در آغاز، بخشی از واکنشهای حقیقی تحلیلگر احتمالاً به درمانجو انتقال نمییابد. به طور قطع میتوان گفت که بخش زیادی از این واکنشها بستگی به این دارد که تحلیلگر چه کسی است، اما احساساتی مشخص به احتمال زیاد بالا میآیند. ممکن است تحلیلگر نسبت به ناآگاهی بیمار و عدم علاقهاش به درک تأثیر خودش، به حق احساس خشم کند. ما انرژی زیادی را صرف بررسی و بهبود تأثیر بینفردی خودمان میکنیم. این زن چطور جرات میکند که این چنین سرخوشانه سهم خود را نادیده بگیرد؟! چطور انتظار دارد که درمانگرش با چنین دیدگاه محدود و مغرضانهای سازش کند؟! ممکن است تحلیلگر در این موقعیت احساس کند که در جایگاهی دشوار و ناکامکننده قرار دارد؛ اگر درمانجو را مواجه کند، به او آسیب رسانده و اگر نکند به معنای پذیرش دیدگاه او است.
تنهایی تحلیلگر تحت چنین شرایطی، مؤلفههایی متعدد دارد که برخی از آنها اساساً حاصل تجربه زندگی و منش درمانگر است، اما موارد دیگر (وینیکات، 1949) واکنشهایی اساساً قابل انتظار نسبت به آن چیزی است که درمانجو پدید میآورد. ترکیبی از پاسخهای فردی و قابل انتظار تحلیلگر، همانند تمامی انواع انتقال متقابل، برای هر زوجِ درمانی، منحصر به فرد است.
ممکن است تحلیلگر انواع مختلفی از تجارب زندگی در مورد «یک بام و دو هوا بودن»، استحقاق و بیوفایی را با خود به جلسه درمان بیاورد. شاید به طور حتی دقیقتر بتوانیم به کیفیت خودشیفتگی تحلیلگر و میزان آگاهی هشیارِ او نسبت به آن اشاره کنیم. جدای از این عوامل، میخواهم بگویم که در این شرایط، تنهاییِ گریزناپذیری در موقعیت تحلیلگر وجود دارد. فقدانی که در این تنهایی وجود دارد را میتوان به شکل غیاب چنین احساسی در نظر گرفت: اینکه ما دو نفر – درمانگر و درمانجو – میتوانیم چیزی را مثل هم ببینیم، میتوانیم احساس خود را در مورد آن بیان کنیم، تمام واقعیت را چنان که در لحظه میبینیم، بیان کنیم. همچنین ممکن است فقدان به شکل غیاب همدلی با درمانجو باشد یا ناتوانی دردناک برای همانندسازی کافی با درمانجو در جهت حفظ انگیزه کامل برای کمک به او. شاید فقدان شامل غیاب امید باشد، چرا که ممکن است تحلیلگر، درمانجو را چنان از نظر بینفردی آسیبدیده تلقی کند که نتیجه خوب درمانی را نامحتمل یا در بهترین حالت غیرقطعی و بسیار دور بداند. باز هم بسته به اینکه درمانگر چه کسی است، ممکن است بزرگترین فقدان، فقدان نادوسوگرایی Loss of Unambivalence نسبت به درمانجو، نسبت به این درمان، یا در حال حاضر نسبت به کار در این زمینه باشد. در صورتی که درمانگر احساس کند که در این لحظه و در کنار این درمانجو نمیتواند خودِ کامل Whole Self را داشته باشد و همچنان مؤثر باقی بماند، احتمال دیگر آن است که بزرگترین فقدان برای تحلیلگر، فقدانی موقتی از احساس انسجام Sense of Integrity یا حتی هویت شخصی Personal Identity باشد.
البته برخی تحلیلگران -و نه همه آنها- موضعی مواجههایتر A More Confronting Stance اتخاذ میکنند، میزان بیشتری از انتقال متقابل خود را بروز میدهند و در نتیجه از میزانی از این فقدانها اجتناب میکنند. همچنین ممکن است فقدان احساسی مبتنی بر این امر وجود داشته باشد که تحلیلگر در این جستجوی اکتشافی که همان درمان است، درمانجو را به عنوان همراه در کنار خود ندارد. شاید برای تحلیلگرِ درمانجوی خودشیفته، داشتن همراهی واقعی، مدتها بعد از رسیدن به هدف درمانی اتفاق بیفتد، امری که اگر میسر گردد بسیار مسرتبخش خواهد بود.
در باره تحلیلگرِ درمانجویی اسکیزوئید On Being the Analyst of a Schizoid Patient:
من فکر میکنم در تنهایی حاصل از کار با درمانجوی اسکیزوئید، تفاوتی کیفی وجود دارد. در این مورد، سوپرویژنی که در مورد درمان پسری 17 ساله، افسرده و کنارهگیر داشتم، به ذهنم خطور میکند. کلمات مورد علاقهی درمانجو چنین است: «اهمیتی ندارد». احساسات او اهمیتی ندارد، نحوه برخورد مردم با او اهمیتی ندارد، عملکردش در مدرسه اهمیتی ندارد، فکر درمانگر اهمیتی ندارد، اینکه آیا به جلسه درمان میآید یا نه، اهمیتی ندارد، اینکه آیا زنده بماند یا نه، اهمیتی ندارد. لازم نیست که بگوییم تمامی موارد فوق، برای درمانگرش بسیار اهمیت دارد.
من اغلب احساس میکنم که از منظر فرد اسکیزوئید هر چیزی در اندازه کم آن ارزشمند است. به عبارتی، روابطِ نزدیکِ کمتر، احساساتِ کمتر، صرفِ انرژیِ کمتر، سرمایهگذاریِ کمتر در زندگی، همگی احساس بهتر و ایمنتری به همراه دارند. درمانگر اغلب خود را در موقعیتی احساس میکند که در حال تلاش در جهت این امر است تا کاری کند که چیزی برای درمانجو اهمیت داشته باشد. وقتی دیگری چیزی برایش اهمیت ندارد و این شما هستید که به مسائل اهمیت میدهید، در جایگاهی بسیار تنها قرار میگیرید.
اگر بخواهیم کار با یک درمانجوی خودشیفته و درمانجوی اسکیزوئید را مقایسه کنیم، باید بگوییم که هر دو حالت عمیقاً برخی از ابزارهای اساسی درمان را به چالش میکشند. تحمل خود-اندیشی Self-Reflection برای فرد خودشیفته دشوار است، چرا که به احتمال زیاد، بالا آمدن شرم و آسیب خودشیفتگی را به همراه دارد. اما میدانیم که خود-اندیشی، امری اساسی در درمان مبتنی بر گفتار Talking Cure است. فرد اسکیزوئید در درمان، در برابر هر آنچه که برای بررسی به اندازه کافی اهمیت دارد، مقاومت میکند. درمان مستلزم تلاشی فعال از جانب هر دو طرف است. تحلیلگر در برابر این دو نوع درمانجو، همانند عروسی است که در حجله تنها مانده و اغلب تنها طرفی است که حقیقتاً میل به تن دادن به تعهد ضروری درمان دارد.
درمانگر در کار با فرد اسکیزوئید، اغلب در برابر تکانه خود برای درگیر ساختن فعال درمانجو، احساس راحتی ندارد. ممکن است درمانگر بعد مدتی خود را در موقعیتی ببیند که با درمانجو تماس میگیرد تا در مورد جلسهای که لغو شده صحبت کند یا پیشنهادهایی غیرمعمول برای ساختاردهی به رفتار او ارائه دهد، پیشنهادهایی در این مورد که درمانجو چطور از ساعات نزدیک به زمانی که درمانگر باید به او بگوید در مورد چه صحبت کند، بهره ببرد. درمانگر با انجام این کار میخواهد از سکوتهایی طولانی در جلسه درمان اجتناب کند که موجب میشود هر دو طرف درمان با خود فکر کنند که چرا واقعاً در اتاق درمان نشستهاند. در چنین شرایطی ممکن است درمانگر معنا و هدف کار خود را گم کند.
ابراز هیجانی Emotion Expressions به انسانها کمک میکند تا تجربه دیگران را درک کنند و با هم به تعامل بپردازند (ایزارد، Izard؛ بوکلر و ایزارد، Buechler). ابراز هیجانی را میتوان به منزله «چسب» Glue تبادل بینفردی در نظر گرفت. شاید درمانجوی اسکیزوئید، نوزاد یا مراقبی را ترجیح بدهد که پاسخگو نیست. شاید او به شریک خود چیزی برای واکنش نشان دادن، بروز نمیدهد. همچنین شاید بازخورد کمی در مورد تأثیر مداخلات درمانگر ارائه دهد. ممکن است درمانگر تصاویری از تلاش خود برای کار کردن در خلأ یا فضایی تهی داشته باشد، اینکه پیامهایی را در بطری در دریایی عظیم میاندازد یا اینکه سعی دارد تنیس بازی کند در حالی که هیچ توپی به سمت او بازنمیگردد. تنهایی در برابر درمانجوی اسکیزوئید ممکن است به طور خاص ما را سردرگم کند. چرا که انسانها از پاسخدهی و حساسیت متقابل، به معنای دقیق و استعاری کلمه برای درک این موضوع استفاده میکنند که در رابطه با یکدیگر چه وضعیتی دارند. فقدان پاسخ هیجانی ممکن است امید ما را برای نفوذ به صورتِ ظاهریِ درمانجو ناامید سازد. تحت چنین شرایطی، تنهایی خود ما با هر آنچه که جدایی و انزوای مفرط در ذهنمان معنی میشود، تشدید میگردد. هر یک از ما درجه متفاوتی از نیاز انسانی به پاسخدهی و حساسیت متقابل را تجربه میکنیم. درمانگرِ مراجع اسکیزوئید به شکلی واضحتر از معمول، شدت نیاز خود به پاسخدهی را درمییابد.
در باره تحلیلگرِ درمانجویی مرزی On Being the Analyst of a Borderline Patient:
سیرلز (1979) Searles، مطلبی مؤثر در مورد از دست رفتن هویت فردی در درمانگر درمانجوی مرزی نوشته است. درمانگری که متهم میشود شخصی دیگر است، ممکن است (به طور موقت) به یاد نیاورد که واقعاً کیست. حتی دردناکتر از آن، درمانگر ممکن است خود را در شرایطی ببیند که به گونهای ناآشنا یا حتی مغایر با خود رفتار میکند. در نتیجه میخواهم بگویم که هستۀ کار با درمانجوی مرزی، از دست رفتن احساسی از خویشتن در درمانگر و ناامیدی در مورد انتقال این موضوع به درمانجو است که درمانگر چه کسی است.
یکی از درمانگران بسیار حساس و همدل در نظارت درمانی به من گفت که چطور درمانجوی مرزیاش او را به شکل شخصی آزارگر تجربه میکرد که هیچ مراقبت و توجهی ارایه نمیدهد. درمانجو هرگونه توجه به چهارچوب درمانی را بیرحمی تعمدی و به رخ کشیدن این مطلب برداشت میکرد که این خودش است که بیمار است. درمانگر از پاسخدهی به مراجع بر اساس تکانههای خصمانه آگاه بود و احساس میکرد که به میزانی نامعمول درمانجو را مجبور به رعایت مرزها و محدودیتهای درمان میکند و او را مجبور میکند تا سهم خودش را ببیند تا آنکه بخواهد به تحلیل نواقص درمانگر بپردازد. درمانگر گاهی احساس میکرد که وادار میشود تا در مورد «قوانین» سختگیرتر باشد. در نتیجه، حتی نمیتوانست احساس کند که دیدگاه این درمانجو در مورد او تحریف شده است و درمانجویش روزی او را همدل و مراقب، درست همانطوری که واقعاً هست، خواهد دید. درمانگر امیدی به این امر نداشت و احساس میکرد در کنار این درمانجو، همان آدم همیشگی نیست. درمانگر در کنار این درمانجو شخصی بود که دوست نداشت باشد.
تنهایی در کار با درمانجوی مرزی، نسبت به کار با هر درمانجوی دیگری عمیقتر است، به طوری که درمانگر حتی در جلسه سوپرویژن احساس میکند که عمیقاً درک نمیشود، هر چند نوع درک نشدنی که در رابطه با سوپروایزر خود احساس میکند، متفاوت از چیزی است که در برابر درمانجوی خود احساس میکند. بوکلر (1992) Buechler در مقاله قبلی خود در مورد درمان بیماران مرزی میگوید: باور دارم که سوپروایزی، فشاری متناقض را از جانب سوپروایزر و درمانجوی مرزی احساس میکند. او در درمان احساس میکند که نمیتواند به بیمار کمک کند تا حال بهتری داشته باشد. تحلیل کیفیت تجربه زندگی حال درمانجو را بهبود نمیبخشد. مشکلات درمانجو برایش فوریت دارند و نیاز فوری به تسکین دارد. آنچه درمان به درمانجو میدهد از بحرانهای روزمره زندگی او به دور است و بسیار آهسته، انتزاعی و عقلانیتر از آن است که به درمانجو کمک کند. با وجود این، سوپروایزی در برابر سوپروایزر هم همانقدر احساس بیکفایتی میکند، هرچند به دلایلی کاملاً متضاد. او احساس میکند که با زندگی درمانجو اشتغال ذهنی زیاد دارد و بر تحلیل او تمرکز کافی نمیکند.
تحلیلگر در کار با درمانجوی مرزی، در مورد برخی روشهای اساسی خود به چالش کشیده میشود. درمانجوی خودشیفته در برابر “خود-اندیشی” مقاومت میکند، درمانجوی اسکیزوئید در برابر “معنا و اهمیت درمان و نیروگذاری” جبهه میگیرد، اما درمانجوی مرزی ـ چنان که به طور کامل شرح داده شده است (کرنبرگ، Kernberg؛ ملسنر، Meissner) ـ با چهارچوب مشکل دارد. سنگ بنای کار به نابودی میگراید. تحلیلگر در دانش خود در این مورد تنها است که چهارچوب بخشی ضروری از فرایند است و جهت خلق فضای درمانی مناسب در نظر گرفته شده است و هدف آن شکنجه، تحقیر و محروم کردن بیمار نیست.
مشکل دیگری که تحلیلگرِ درمانجوی مرزی با آن مواجه است، یافتن راهی برای استفاده سازنده از احساسات انتقال متقابل است. اغلب پاسخدهی به انتقال متقابل خود به مثابه اطلاعات به جای شاهدی بر بیکفایتی درمانگر، در مورد این درمانجویان به شکلی نامعمول دشوار است ـ یا در مورد موارد شدیدتر، به عنوان شاهدی بر بیکفایتی در انسانی با احساس بودن. درمانجویان مرزی معروف به این هستند که میتوانند به شکلی آزارنده احساسات ما را بخوانند و در مورد ضعفهای ما بینشی عمیق کسب کنند (اپشتاین، Epstein).
کار کردن با درمانجویان مرزی، تنهایی رنجآوری را با خود به همراه دارد، چرا که درمانگر به معانی مختلف، حتی خودش را نیز با خود به همراه ندارد. به عبارتی، درمانگر در کار با درمانجو احساس نمیکند که خودش است. درمانگر به خوبی همیشه کار نمیکند، به سادگی با کارهای تعجببرانگیز و گیجکننده مواجه میشود، اشتباهات احمقانه میکند و درگیر جنگ قدرت میشود. حتی ممکن است درمانگر وقتی با چنین بیماری کار میکند، خودش را دوست نداشته باشد. زمانی که وقت جلسه پایان مییابد، درمانگر به شکلی ناراحتکننده احساس راحتی میکند. وینیکات (1949) نشان داد که نفرت درمانگر به شکلی مناسب با بستنِ در پس از پایان جلسه انتقال پیدا میکند، اما این امر برای درمانگری که دقیقهها را تا پایان زمان جلسه میشمارد و خودش را برای دویدن به سمت در و کوبیدن آن نگه میدارد، زیاد دلگرمکننده نیست. «نفرت» در انتقال متقابل در مورد درمانجویانِ دیگر به نظر واکنش شدیدی میآید. نفرت هیجانی فراتر از خشم تعریف میشود که آرزوی نابودی یا از بین بردن ابژه را به همراه دارد (بوکلر). اما نفرت در انتقال متقابل در مورد درمانجوی مرزی، مبالغهآمیز نیست و توصیفی دقیق از احساسات درمانگر است.
هرچند معمولاً توصیه میشود که لازم است اغلب در مورد کار خود با درمانجوی مرزی صحبت کنیم (شربی، Sherby)، اما ما معمولاً از چنین کاری شرمگین می شویم (بوکلر)، چرا که نقاط ضعف ما به عنوان درمانگر را برجسته میکند. در نتیجه، در موقعیتی قرار میگیریم که نیاز داریم در مورد آن حرف بزنیم و از همکار خود پاسخی مبتنی بر این امر بشنویم که او نیز مشکلاتی با چنین بیمارانی دارد. اما اگر کار با چنین درمانجویی شرم و تردید زیادی را نسبت به خود برانگیزد، ممکن است قادر نباشیم در مورد آن با همکار خود صحبت کنیم یا حتی ممکن است تمایلی به آَشکار ساختن آن در سوپرویژن نداشته باشیم. اگر چنین باشد، تحلیلگر حقیقتاً در جایگاه تنهایی میایستد، درمانجو مشارکتی با او ندارد ـ کسی که نسبت به وجود چهارچوب خشم فراوانی دارد، احساس خوبی در مورد خویشتن یا کفایت حرفهای خود و راهی برای اشتراکگذاری تجربه خود با همکاران ندارد. در این تجربه تنهایی میتوانیم تمامی مؤلفههایی را درک کنیم که در بخش اول مقاله به عنوان مؤلفههای سازنده تنهایی فرض شدند: از دست دادن خویشتن، از دست دادن امنیت و از دست دادن امید.
موضع تحلیلگر در اشتراکگذاری انتقال متقابل
The Analyst’s Stance about Sharing Countertransference
به نظر میرسد که تنهاترین درمانگر، تحلیلگرِ سنتی، کلاسیک و خنثی باشد که با فروید (1910) در این زمینه موافق است که انتقال متقابل: در درمانگر حاصل تأثیر درمانجو بر احساسات ناهشیار او است و (ما) به این نیاز پی بردهایم که درمانگر باید انتقال متقابل را در خود شناسایی کرده و بر آن غلبه یابد. دستاورد هر تحلیلگری به حوزهای محدود میشود که عقدهها و مقاومتهای خودش اجازه میدهد.
آیا باید گفت که موضع شخص در مورد استفاده مناسب از انتقال متقابل به میزان تنهایی او در کارش ارتباطی ندارد؟ میتوان مواضع نظری مختلف را در پیوستاری از محافظهکاری کم تا زیاد در مورد رویکردشان نسبت به استفاده از انتقال متقابل قرار داد. در قطب محافظهکاری زیاد، چنان که پیش از این نشان داده شد، تحلیلگرانی قرار دارند که انتقال متقابل را مانعی ناخوشایند میدانند. در حالت محافظهکاری کمتر، تحلیلگرانی قرار دارند که انتقال متقابل را حامل اطلاعات مفیدی میدانند که به تفاسیر کمک میکنند. همینطور که در پیوستار جلو میرویم، تحلیلگرانی را میبینیم که در صورتی انتقال متقابل را به اشتراک میگذارند که به زبان وینیکات (1949)، «آبجکتیو» Objective ـ یعنی نوعی پاسخ باشد که در هر تحلیلگر دیگری نیز در مورد این مراجع برانگیخته میشد ـ باشد تا پاسخی منحصر به فرد. در قسمت بعدی پیوستار، تحلیلگرانی قرار دارند (بوکلر) که به اشتراک گذاشتن دامنه مختلفی از پاسخهای انتقال متقابل جنبهای اساسی از کارشان است.
ادبیات موجود در مورد استفاده از انتقال متقابل چنان گسترده است که خلاصهسازی آن در اینجا ممکن نیست، اما لازم است که این سؤال مطرح شود: آیا موضع تحلیلگر در این پیوستار بر تنهایی او تأثیر میگذارد یا خیر؟ هرچند اطلاعی از مباحث پیرامون این موضوع ندارم، میخواهم بگویم که موضع تحلیلگر در مورد انتقال متقابل حقیقتاً بر تنهایی او تأثیر میگذارد، اما این ارتباط اصلاً ساده نیست. باور دارم که اگر تحلیلگر بتواند فارغ از رویکرد خود، بر اساس عقیدهاش با درمانجو برخورد کند، تنهایی کمتر به چشم میآید. در نتیجه، اگر سنتیترین تحلیلگر، هرچند واکنشهای انتقال متقابل خود را با درمانجو در میان نمیگذارد، قادر باشد موضعی را حفظ کند که برای خودش حالت متناسبی است، با حداقل نگاه داشتن مداخله بر اساس انتقال متقابل، احتمالاً به میزان زیادی احساس تنهایی نخواهد کرد. او «سوپروایزرهای» بسیاری در گذشته و شاید اکنون خواهد داشت که میتواند به شکلی درونی با آنها رابطه برقرار کند. زمانی که او در حال کار با این درمانجو است، به احتمال زیاد با درمانگر خود احساس پیوند دارد. او احساس میکند که خودش است و از نظر حرفهای احساس کفایت میکند و در نتیجه تجربهای مبتنی بر احساس از دست دادن خویشتن ندارد. او امید کافی دارد که این تحلیل موفق خواهد بود. او احساس امنیت خواهد کرد و به طور مشخص مضطرب نخواهد بود.
در مورد دیگر تحلیلگران در پیوستار فوقالذکر نیز میتوان همین حرف را زد. اگر درمانگر در کار با درمانجویی خاص قادر باشد از انتقال متقابل خود به شیوهای آشنا و قابل قبول از نظر شخصی و حرفهای استفاده کند، حالت فوق قابل دسترس است. اگر تمایزی که پیشتر میان «تنهایی به شکل جدایی فیزیکی از دیگران» و «احساس تنهایی» قائل شدیم را به ذهن بیاوریم، باید گفت که هرچه تحلیلگر «محافظهکار»تر باشد، در برابر واکنشهای انتقال متقابل خود بیشتر تنها Alone خواهد بود، اما الزاماً احساس تنهایی نخواهد کرد. چنان که فروم-ریکمن مطرح کرده است، امید، احساس هدفمندی، در خدمت کار کردن و تحریک ذهنی، احساس تنهایی احتمالی را در فرد تنها Alone کاهش میدهد.
میتوان چنین نتیجه گرفت که تنهایی درمانگر حداقل تا حدی حاصل ترکیب درمانجوی خاص و موضع درمانگر در مورد انتقال متقابل است. زمانی که راحتترین موضع درمانگر در مورد درمانجویی خاص به کار نمیآید، زمانی که درمانگر به اصطلاح «بد بازی کرده است»، احتمال دارد که احساس تنهایی کند. این امر ممکن است بیشباهت به یافتههای موجود در ادبیات کودکی نباشد استرن) که در آن گفته میشود: آنچه که موجب ایجاد پیوند میشود، همآهنگی میان صفات نوزاد و مراقب است، نه ویژگیهای هر یک از آنها.
انواع مختلف تنهایی Varieties of Loneliness
کیفیت تجربه یک هیجان به میزان زیادی بستگی به هیجانهای دیگری دارد که به طور همزمان در حال تجربه شدن هستند (ایزارد و بوکلر). هیجانها سیستمی را شکل میدهند (ایزارد) که تغییر در هر یک بر تجربه تمامی هیجانهای دیگر تأثیر میگذارد. به همین دلیل، برای مثال اگر کنجکاوی برانگیخته شود، تجربه ترس یا اضطراب را تغییر میدهد (بوکلر و ایزارد). نوزادانی که کنجکاویشان برانگیخته میشود، در موقعیتهایی که درد را القا میکند، در واقع درد جسمی کمتری را احساس میکنند (ایزارد و بوکلر). به شکلی مشابه، اگر احساس کنجکاوی به میزان کافی در مراجع تحلیلی برانگیخته شود، راحتتر میتواند اضطراب، شرم و احساس تنهایی در موقعیت تحلیلی را تحمل کند (بوکلر).
میتوانیم چنین نیز فرض کنیم که کیفیت تنهایی حداقل تا میزانی توسط هیجانهای همراه دیگر شکل میگیرد. به نوعی میتوان گفت نظر فروم-ریکمن در مورد آنچه که احساس تنهایی را تسکین میدهد، این نکته را پیش بینی کرده بود. فروم-ریکمن در نوشتار خود در مورد تجربه زندانی جنگ جهانی دوم که در سلول انفرادی نگه داشته میشد، توضیح میدهد که چطور از این تجربه سخت و دردناک جان سالم به در برده است.
به باور من، اعتقاد غیر قابل انکار و حقیقی او به صحت معنوی اعتقادات سیاسی خود که موجب محکومیت او شد، عامل دیگری است که باعث شد تا او بدون دچار شدن به بیماری روانی از این تجربه دردناک جان سالم به در برد. زندانی متخلف احتمالاً عزم و اراده را در راستای یک غایت ندارد، امری که به برنی کمک کرد از نظر روانی سالم بماند، هرچند که از فرصت کار کردن یا دریافت تحریک به واسطه مطالعه محروم مانده بود ـ دو امری که برای خیلیها مؤثرترین پادزهر و درمان در برابر تحقیر حاصل از محکومیت و تنهایی فروپاشنده بوده است.
احساس تنهایی که به واسطه “شرم” بدتر میشود، متفاوت از احساس تنهایی است که به واسطه “احساس هدفمندی” تسکین مییابد. وقتی که کنجکاوی زیادی بر اثر تحریک ذهنی برانگیخته میشود، احساس تنهایی، تجربهای متفاوت خواهد بود. البته که هیجانها در طول یک جلسه و شاید در هر لحظه تغییر کند. اما اگر از یک تحلیلگر بپرسیم که کار با درمانجویی خاص چطور است، فکر میکنم که بیشتر تحلیلگران بتوانند به راحتی به این پرسش پاسخ دهند و پاسخ آنها دلالت بر آن خواهد داشت که در تجربه آنها، هیجانهایی خاص برجستهتر از هیجانهای دیگر هستند. برای مثال، شربی در مورد کار خود با درمانجویان مرزی مینویسد: «برای من، کار با افراد مرزی مبارزهای مداوم حول مسائل عشق و نفرت درمانجو و درمانگر است». شربی میگوید که هنگام کار با این گروه از افراد واکنشهای هیجانی شدیدتری را تجربه میکند. به همین ترتیب، پائولینو Paolino موافق این است که تصمیمگیری در مورد کار کردن یا کار نکردن با درمانجو، تا حدی بر این اساس صورت گیرد که درمانجو چه هیجانهایی را بلافاصله در تحلیلگر بالا میآورد. فرض بر این است که این هیجانها در کارشان غالب خواهد بود و بر کیفیت کار تأثیر خواهد گذاشت. اپشتاین نیز تحلیلگر درمانجوی مرزی را تشویق میکند تا «احساسات بد» او را بپذیرد و در نتیجه بتواند با این افراد به شکلی مؤثر کار کند. از دیدگاه من، معنای ضمنی این گفته آن است که اگر تحلیلگر احساس گناه را تجربه نکند، دیگر هیجانهای منفی که ممکن است در کار با درمانجو احساس کند، قابل تحمل خواهد بود.
به طور کلی میتوان گفت که درمانجویان خاص، هیجانهای مشخصی را در ما برمیانگیزند. از آنجایی که فرض من بر آن است که احساس تنهایی نیز در برخی مواقع، بخشی از تجربه تحلیلگر با تمامی مراجعین است، در برابر برخی از آنها احساس تنهایی را همراه با اضطراب تجربه میکنیم، در حالی که در برابر برخی دیگر، برای مثال احساس تنهایی معمولاً به واسطه امید و کنجکاوی تسکین مییابد.
تاکنون دیدیم که کیفیت تنهایی درمانگر با درمانجو احتمالاً تحت تأثیر عوامل زیر است:
- احساس تنهایی درمانجو و همکاری احتمالی
- نوع تشخیصی که در مورد درمانجو داده میشود
- موضع درمانگر در مورد انتقال متقابل یا به طور دقیقتر اینکه آیا راحتترین موضع او در مورد این درمانجوی خاص مؤثر واقع میشود یا خیر
- هیجانهای دیگری که هنگام کار با این درمانجو، عمدتاً در درمانگر برانگیخته میشود.
یک راه برای مطالعه انواع احساس تنهایی در تجربه انجام کار تحلیل، ارزیابی نوشتههای درمانگر در مورد کار خود است. برای مثال این جملات هلن دویچ Helene Deutsch را در نظر بگیرید که در مورد این موضوع است که درمانجویان خاص برای او چه شکلی هستند: برای ساعتها پشت سر کسی نشستهام که آنقدر حرفهایش را قبلاً بارها و بارها شنیدهام به نظرم پوچ و بیحاصل میرسد. دچار بیتحرکی و بیقراری درونی هستم … برای همین، خودم را خاموش میکنم و گوش نمیدهم و به بیوقفه به ساعت خیره میشوم.
به طور قطع، عوامل بسیاری به این تجربه منجر شده است، اما فقدان پیوند میان درمانگر و درمانجو از همه مهمتر است. در اینجا، به نظر میرسد که درمانگر کلافه و ناامید و همچنین جدا افتاده و تنها است. به نظر میرسد که تعمداً خود را از محیط جدا میکند. به نظر میرسد هیجانهایی که در درمانگر به هم میپیوندند یکدیگر را تشدید میکنند و هیچ نیروی تسکینبخشی مانند امید، کنجکاوی یا حتی ظهور هیجانی منفی مانند ترس در مورد وضعیت درمانجو وجود ندارد تا موجب رهایی از این بنبست گردد.
احساس تنهایی و استرس در تحلیلگر
Loneliness and Stress in the Analyst
من پیش از این در مقالهای در مورد استرس در تجربه تحلیلگری، درباره منابع مختلفی از فشارهای ذاتی که در حفظ نقش تحلیلی وجود دارد، بحث کردم (بوکلر). در میان این موارد، فشارهای فرهنگی و فردی بالاتر از خطاهای انسانی قرار دارند. تحلیلگر در درجه اول، هدف انتظاراتِ غالباً غیرواقعبینانه و مبتنی بر انتقال درمانجو است. فرهنگ تحلیلی از تحلیلگر انتظار دارد که افکار مربوط به نیازهای جسمانی و هیجانی خود را هنگام انجام کار تحلیل کنار بگذارد، امری که به فشارها و مطالباتی که از جانب درمانجو اعمال و مطرح میشود، دامن میزند. در نتیجه، ما با درمانجویان خود همراه میشویم و از خودمان انتظار داریم که به طور کامل از خود بگذریم، امری که به سختی به دست میآید، «به خصوص از آنجایی که تحلیلگر مشغول کمک به بیماران است، نگرانی در مورد کیفیت زندگی آنها مشروعیت مییابد. شکست تحلیلگر در کنار گذاشتن نگرانی در مورد خود ممکن است منجر به احساس کلاهبرداری یا شاید حسادت به آزادی عمل در درمانجو شود». فشارهای زیادی در کار تحلیل وجود دارد، اما من بر کنار گذاشتن نگرانیهای شخصی در طول جلسه تأکید میکنم، چرا که فکر میکنم این مورد، شاید بیشتر از اکثر عوامل دیگر به احساس تنهایی تحلیلگر دامن میزند. من اغلب احساس کردهام، آنچه که کار تحلیل را چنین دشوار میکند، کیفیت توجه یا شدت تمرکزی است که لازمه کار است. هنگام شنیدن درمانجو باید در میان بسیاری از مواردی که ممکن است توجه ما را بطلبد، به شکلی ظریف میان موارد زیر تعادل برقرار کنیم:
* همسازی با ظرافتهای هیجانی کلام درمانجو،
* توجه به واکنشهای انتقال متقابل خود،
* درک پیشینه تاریخی درمانجو،
* آگاهی از مفاهیم نظری که میتواند به ما در استفاده درمانی مؤثر از این لحظه کمک کند، و
* درکی از اینکه در فرایند کار با این شخص در کجا قرار داریم.
سخنوران تلاش کردهاند تا فرایند حضور تحلیلی را با استفاده از اصطلاحاتی مانند «تقسیم مساوی توجه» (فروید) یا «شنیدن با گوش سوم» (ریک) توصیف کنند. هرچند که چنین توصیف شده است، فکر میکنم که همه متفقالقول باشند که این فرایند کاری دشوار و نیازمند انرژی، مقاومت و تمرکز است. صرف حفظ تعادل میان توجه پایدار لحظه به لحظه به درمانجو و ملاحظه آزادانه تجربیات درونی خود کاری دشوار است. من این کار را مشابه آنچه که یک پیانیست یا رقصنده باله از عضلات خود انتظار دارد، میدانم ـ ترکیبی از کشیدگی عضلات همراه با سیالی، انعطافی عالی که نظم و هنر را در هم میآمیزد.
این امر ابعاد خاصی از انسانیت ما را پیش رویمان میآورد، من فکر میکنم در این کار لازم است که به طور موقت تمرکز بر دیگران را نادیده بگیریم و همین امر یکی از منابع تنهایی ما است. برای مثال، ممکن است درمانجو تجربهای را توصیف کند که ما را یاد چیزی در گذشته خودمان بیاندازد. ما شروع به دنبال کردن تداعیهای خود میکنیم و احساساتی را به یاد میآوریم که در شرایط مشابه تحمل کرده ایم. برخی تحلیلگران به این تداعیهای خصوصی ادامه داده و برخی زودتر آن را پایان میدهند، برخی ممکن است آنها را با درمانجوی خود در میان بگذارند و برخی دیگر چنین نکنند. با وجود این فکر میکنم که اکثر یا تمامی تحلیلگران میزانی از فشار را برای شنیدن و پاسخ دادن به درمانجو و آگاه ماندن نسبت به بافت تحلیلی را احساس میکنند. ما نیز همانند درمانجویانمان، به شکلی نسبی تنها Alone هستیم و از برخی مزایای انزوا بهره میبریم، اما نه از تمامی آن. ما نیز همانند درمانجویان، میان جدایی Aloneness و پیوند تعادل برقرار میکنیم، اما برخلاف آنها، درگیر انجام تکلیفی هستیم که هدف اصلی آن درمان شخصی دیگر است. بنابراین، ما در موقعیت برقراری پیوند با احساسات، خاطرات و تجاربی هستیم که ممکن است دردناک باشد و در بهترین حالت به شکلی ناقص میتوان آنها را به اشتراک گذاشت یا بررسی کرد، آن هم در زمانی که لازم است توجه ما به بهترین شکل تقسیم شده باشد. منظور من این است که فکر میکنم ما به عنوان درمانگر تنها هستیم، تا حدی به این دلیل که در لحظاتی که هیجان و درد را القا میکند، نمیتوانیم به قدر کافی برای خودمان تسکین باشیم.
درمانگرِ تنها کنشنمایی میکند The Lonely Analyst Acts Out
سوپروایزری جلسهای را در مورد درمانجوی اسکیزوئیدش گزارش کرد که در آن تحلیلگر در مورد رؤیایی برانگیزاننده و از نظر هیجانی مهم، مدام و مدام تفسیر ارایه میداد. پس از هر تلاشِ تحلیلگر برای بررسی معنای رؤیا، درمانجو پاسخی نمیداد و قانع نمیشد. تحلیلگر علیرغم آنکه نسبت به اینکه بیش از حد فعال است، آگاه بود، احساس فشاری برای ادامه دادن داشت و برای برقراری پیوند با درمانجو، تجارب شخصی خود را با او در میان میگذاشت، امری که فایده آشکاری نداشت. تحلیلگر در انتهای جلسه احساس میکرد جایی از کار را اشتباه رفته و از این رو احساس غمگینی میکرد. به او توضیح دادم که شاید اگر از درمانجو پاسخی میخواست بدون آنکه به آن نیاز داشته باشد، احساس بهتری میداشت. فکر کردم که رؤیا، هدیهای از فردی است که به شکلی نامعمول امور روانی را احتکار میکند. این شخص امیدوار بوده که این هدیه با قدردانی پذیرفته شود و شاید بدون اینکه باز شود صرفاً ارزش احتمالی آن تصدیق گردد.
به باور من، آنچه که اتخاذ چنین موضعی را برای تحلیلگر دور از دسترس میساخت، احساس تنهایی او بود. فرقی نمیکند که با آنچه در مورد مفید بودن اتخاذ موضعی خوددارانهتر مطرح کردم، موافق هستید یا نه، به هر حال، برای من واضح است که احساس تنهاییِ این تحلیلگر را به سمت انجام کاری هدایت کرد که به نظر خودش غیر سازنده بود. البته درست است که به صرف اینکه درمانگر احساس میکرد این کار غیر سازنده است، نمیتوان گفت که انجام این کار واقعاً غیر سازنده بوده است. حتی ممکن است برخی احساس کنند که موضع سوپروایزری من دقیقاً همان چیزی بوده که لازم بود و میتوان در ادامه کار آن را به شکلی مشترک بررسی کرد. موافقم که این رویکرد ممکن است درست باشد، اما فکر میکنم حتی اگر کسی به شکلی بالینی کار را دنبال کند، لازم است که احساس تنهایی درمانگر در این موقعیت شناسایی شود. همچنین لازم است که راهی برای مقابله با آن پیدا کند تا احساس کفایت را به او بازگرداند.
احساس تحلیلگر مبنی بر اینکه بیش از حد فعال است، تنها یکی از رفتارهایی است که در پاسخ به تنهایی ایجاد میشود. رفتار دیگر از این دست، استفاده بیش از حد از اصطلاحات تخصصی است. در این حالت درمانگر تلاش دارد که با درمانجو به مثابه همکاری متخصص ارتباط برقرار کند. ممکن است احساس تنهایی ما گاهی باعث انکار یا نادیده گرفتن شواهدی از انتقال منفی گردد، چرا که ما نیازمند دریافت احساس دوستی و همراهی از جانب درمانجو هستیم. ممکن است از سرِ تنهایی، بر شباهت درمانجو به خودمان بیش از حد تأکید کنیم و به شکلی انتخابی به تفاوتهایی که موجب میشود درمانجو بیشتر شبیه فردی غریبه باشد، بیتوجه باشیم. در نتیجه فکر میکنم که احساس تنهایی موجب توجه، ادراک و رفتار ما به نحوی میشود که استفاده کامل از توانمندیهایمان در برابر درمانجو را محدود میسازد. به طور خاصتر میخواهم این بحث را مطرح کنم که احساس تنهایی ما ممکن است ما را در برابر آسیب روانی بیمار، بیطاقت کند، چرا که ممکن است این آسیب روانی را به مثابه مانعی تجربه کنیم که ما را از پیوند عمیقتر با درمانجو باز میدارد. در نتیجه اسکیزوئید، خودشیفته یا وسواسی بودنِ درمانجو، ممکن است به مثابه امری احساس شود که ما را از او دور میکند، به عبارتی ما را از رسیدن به یک همکاری رضایتبخش باز میدارد. حقیقتاً به تعبیری این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق میافتد. اما باید دانست که موضوعِ کارِ ما فهم آسیب روانی درمانجو است و دشمنی شخصی ای وجود ندارد. با این وجود، ما به شکلی پارانوئیدوار، مقاومت درمانجو را به عنوان مانعی تجربه میکنیم که تعمداً سعی بر خنثیسازی تلاشهای درمانی ما دارد. در نتیجه، در حالی که درمانجو مشغول آن است که صرفاً خودش باشد، ما او را فردی میبینیم که تعمداً در برابر ما مقاومت میکند، چرا که از سر تنهایی میخواهیم او کسی باشد که به شکلی بهتر با ما رابطه برقرار میکند. در این شرایط، ما در موقعیتی قرار داریم که صرفاً نمیخواهیم که آسیب روانی درمانجو از بین برود، بلکه “نیاز داریم” که چنین امری اتفاق بیفتد. از این رو، من فکر میکنم در پس این نظرِ بیون Bion که اغلب نقل میشود، دنیایی از خِرَد نهفته است: “هر جلسه درمانی را بدون هیچ خاطره یا میلی آغاز کنید”. من فکر میکنم این احساس تنهایی خود ما است که نواقص بینفردی درمانجو را هدف ناشکیبایی یا گاهی نکوهش ما قرار میدهد. ما باید قادر باشیم هر آنچه را که مانع همکاری کامل درمانجو با تلاشهای ما میشود، بدون بدخواهی تحمل کنیم.
ظرفیت تنهایی در تحلیلگر
The Analyst’s Capacity to Be Alone
رابطه فرد با ابژههای درونی اش، تا زمانی که قابل اعتماد باشند، او را از زندگی مسالمت آمیز با آنها بهره مند میسازد، به طوری که فرد به شکل موقت قادر میشود حتی در غیاب ابژههای بیرونی و تحریک در آرامش به سر ببرد (وینیکات). شاید این بحث مطرح شود که ظرفیت تحلیلگر برای تنها بودن، تفاوتی با ظرفیت تنهایی دیگر افراد ندارد و به طور کامل وابسته به سطح پختگی اوست. چنین چیزی ممکن است درست باشد، اما من فکر میکنم که ما به عنوان تحلیلگر در طول آموزش خود از فرایند رشدی ثانویهای عبور میکنیم که مراحل آن مانند فرایند اولیه نیست (بوکلر). به عبارتی، در طی آموزش ما، فرایندهای جدایی-تفرد و شکلگیری هویت از نو تکرار میشود. در نتیجۀ آموزش، تا حدودی با خانوادهای تحلیلی همانندسازی میکنیم، اما به هر حال هویتهای جداگانه خود را داریم. میتوان آموزش را به مثابه پیشرفت تدریجی درک روشهایی در نظر گرفت که هر یک از ما نقش منحصر به فرد و شخصی خود را بر سنت تحلیلی میاندازیم. ما نیازی قوی برای داشتن تعلق به گروه داریم (شافر)، اما همچنین نیاز داریم که صدایی متفاوت داشته باشیم.
در نتیجه میتوان چنین گفت که ما در طول آموزش، رابطه با تحلیلگر، سوپروایزر و استادان خود را درونی میکنیم و این درونیسازیها برای هر یک از ما بنیانی مهم را شکل میدهند. هر درمانگر «صدای گروهی» درونی و شخصی خود را به هر جلسه میآورد. با فرضِ گذراندن آموزشی به اندازه کافی خوب، چه چیزی به درمانگر امکان میدهد که ظرفیت تنها بودن با درمانجویی خاص را حفظ کند؟
اول از همه باید همانطور که پیشتر مطرح شد، بگویم که لازم است درمانگر (و صدای گروهیِ درونی او) از موضع خود در مورد انتقال متقابل که لازمه کار با درمانجو است، رضایت داشته باشد. اما باور دارم که باید در مورد این نکته بیشتر صحبت کرد تا بتوان ظرفیت تنها بودنِ درمانگر را توضیح داد. من فکر میکنم که لازم است احساس گزند و آسیب به شکلی کلی در تحلیلگر حضور نداشته باشد تا توان تنها بودن با درمانجو حفظ گردد. به عبارتی، درمانگر نباید به شکلی مداوم و بیش از حد احساسی ناخوشایند نسبت به خود یا درمانجو داشته باشد. این امر امکان استفاده خلاق از تنها بودن را فراهم میکند.
این احساس نسبتاً خوشایند درونی اگرچه ضروری است، اما به تنهایی کافی نیست. من باور دارم برای آنکه تحلیلگر بتواند تنها بازی کند، نیاز به اتاق بازی و چند اسباببازی دارد. به عبارتی، زمانی که تحلیلگر با درمانجو تنها مانده است، باید زمینهای داشته باشد که تجربه را در آن جا دهد و چهارچوبی مفهومی داشته باشد تا به شکلی تجربی به بررسی تبیینها بپردازد. تحلیلگرِ جدا افتاده، همانند زندانی جنگ جهانی دوم که فروم-ریکمن در مورد آن نوشته است، باید بتواند به معنا در تجربه خود، امید و تحریک ذهنی دست یابد تا جان سالم به در برد. اینجا است که نظریه میتواند زمینهای معنادار، چهارچوبی مفهومی و تحریک کنجکاوی را فراهم آورد.
هنگامی که تحلیلگر در کنار درمانجو است ممکن است تنها باشد، اما لزوماً احساس تنهایی نمیکند. من فکر میکنم احساس تنهایی در کنار درمانجو، ریشه در انزوای دایمی دارد تا انزوای موقتی. اگر تحلیلگر به شکلی لایتغیر احساس جدایی از درمانجو داشته باشد، احساسی از تنهایی شروع به رشد میکند که به مرور عمیقتر میشود. نوع تشخیصی که درمانجو دریافت می کند، یا روش اصلی رابطهمندی او، سطح راحتیِ تحلیلگر با موضع اتخاذی خود در مورد انتقال متقابل با این درمانجو، و دیگر هیجانهایی که این درمانجو در درمانگر برمیانگیزد، همگی در ایجاد شرایط هیجانی تحلیلگر نقش دارند. این مسائل احساس تحلیلگر در مورد این موضوع را تحت تأثیر قرار میدهند که او تا چه حد میتواند در برابر این درمانجو خودش باشد یا بهتر است بگوییم او تا چه حد میتواند همان خویشتنِ باکفایت و با مهارتی باشد که صدای گروهی درونیِ تحلیلگر و سوپروایزرهای او به شکلگیری آن کمک کردهاند. اگر درمانگر احساس کند که نمیتواند در برابر درمانجویی خاص چنین فردی باشد، ممکن است از صدای گروهی درونی خود احساس جدایی کند. ممکن است احساس نیاز کند تا تقصیر را گردن شخصی دیگر بیاندازد و یا در برابر آسیب روانی درمانجو ناشکیبا شود -و با آن به مثابه دشمنی شخصی برخورد کند (واکنشی که بیشتر پارانوئیدوار است)- یا احساس بیکفایتی کند (واکنشی که بیشتر افسردهوار است). شاید هم هر دو حالت را تجربه کند. در هر صورت، احساس تنهایی پیشروندهای پدیدار میگردد.
از منظر دیدگاههای سیستم هیجانی، ممکن است تنهایی در چنین موقعیتی با اضطراب، شرم، گناه و خشم همراه باشد. شاید مهمترین مسئله این باشد که تحلیلگر علیرغم احساس تنهاییِ فزاینده، مجهز به پادزهرهایی که پیشتر اشاره کردیم نیست، عواملی مانند امید، احساس هدفمندی و تحریک کنجکاوی. ما تحلیلگران، که همگی باید دوندههای مسافتهای طولانی باشیم، چطور میتوانیم حداقل از بخشی از این تنهایی اجتناب کنیم؟ البته نوع منش و تجارب اولیهمان، نقشی اساسی در آسیبپذیری ما نسبت به تنهایی در مواقع انزوایمان دارد. اینکه چقدر میتوانیم در غیاب تصدیق یا در حضور عدم تصدیق، احساس خویشتن خود را حفظ کنیم، به هر دو تاریخچه رشدیمان بستگی دارد: تجارب اولیه کودکی ما از جدایی-تفرد و شکلگیری هویت فردی، و تجارب بعدی تحلیلی ما از جدایی-تفرد و شکلگیری هویت [تحلیلی]. من فکر میکنم که هر دو تاریخچه فوق به یک اندازه مهم هستند.
باید با صدای گروهی درونی که هر روز به دفتر کار خود میآوریم، راحت باشیم. همچنین لازم است که این صدا به میزان کافی تحریککننده باشد تا استفاده خلاق از تنهایی Aloneness را میسر سازد. احساسی که این صدا به ما میدهد باید چنین باشد: هر آنچه که امروز در برابر این درمانجوی خاص رخ دهد، ما را به عنوان تحلیلگر تعریف نمیکند، چرا که ما پیش از این در طول شکلگیری هویت و همانندسازیهای تحلیلی تعریف شدهایم و خود را تعریف کردهایم. ما با هر تعامل جدید با درمانجو، از نظر شخصی و حرفهای در معرض خطر نیستیم. اگر چنین بنیانی در ما شکل گرفته باشد، میتوانیم تنهایی Aloneness خود در برابر درمانجو را به عنوان اطلاعات تجربه کنیم تا قضاوت. میتوانیم تنهایی را در ذهن خود برگردانیم و ببینیم به چه چیزی مربوط است، در مورد آن کنجکاو شویم، آن را امری معنادار دریابیم و آن را چیزی در نظر بگیریم که میخواهیم آن را درک کنیم، نه به عنوان مانع یا محکومیت. میتوان از آن تنهایی که موجب قطع تماس ما با خودمان، صدای گروهیمان یا درمانجو نمیشود، به شکلی خلاق استفاده کرد، و تنهایی ای که به شکلی خلاق از آن استفاده میشود را نباید احساس تنهایی به حساب آورد.
تا زمانی که بتوانیم پیوند خود را با احساس خوب از خویشتن خود حفظ کنیم و نسبت به درمانجو بدبین نباشیم، تنها بودن در کنار او امری دردناک نیست. مفاهیم نظری میتواند با ارایه چیزی که بتوان در زمان تنهایی با درمانجو با آن بازی کرد، به این فرایند کمک کند. صدای گروهیِ درونی که حمایتگر، خوب و طوری باشد که بتوان با آن بازی کرد، امکان استفاده پربار و خلاقانه از تنهایی را به تحلیلگر میدهد.
متن اصلی مقاله را میتوانید از اینجا دانلود کنید.
منبع اولیه: کلینیک مهر
وحشت از تنهایی
وحشت از تنهایی
افرادی که از تنهایی وحشت دارند،
معمولاً میکوشند این وحشت را از طریق یک شیوهِ بینفردی تسکین دهند:
آنها نیازمند حضور دیگرانند تا هستی خود را به اثبات برسانند؛
آرزو دارند توسط دیگران بلعیده شوند، یا آنکه میخواهند دیگران را ببلعند تا درماندگیِ ناشی از تنهاییشان را فرو بنشانند؛
فردی که در حال غرق شدن در اضطرابِ تنهاییست،
مأیوسانه به هر رابطهای چنگ میزند.
این دست انداختن به سوی هر رابطه، چیزی نیست که او بخواهد، بلکه از سرِ ناچاری چنین میکند
و رابطهِ حاصل از چنین شرایطی برای ادامهِ بقاست، نه برایِ دستیابی به رشد و تکامل.
طنزِ تلخ ماجرا اینجاست: آنان که مأیوسانه نیازمند آرامش و لذت حاصل از یک رابطهِ اصیلند،
درست همانهایی هستند که کمتر از هر کسی قادر به برقراری چنین ارتباطی هستند…
گاهی اوقات با شتاب در حال شنا در یک رودخانهِ خُشک هستی و میخواهی هرچه سریعتر، به عشق برسی و رابطه برقرار کنی و از تنهایی نجات پیدا کنی، چون بهشدّت از تنهایی میترسی و در برابر تنهایی، احساس درماندگی و ناتوانی میکنی.
نیاز شدیدی بهصورت یک عطشِ روانی برای ایجاد یک رابطه در خود احساس میکنید، ولی غافل از آنکه این نیاز، سرابی بیش نیست و اصل اساسی و مهم در این است که بتوانی با شجاعت تمام تنهایی را بپذیری و فردیت خودت را قبول کنی و به خودت ثابت کنی که حتی تنها و بدون رابطه هم میشود شاد و خوشحال بود.
تمام تکامل و استقلال، در این جدایی و رویارویی شجاعانه با تنهایی نهفته است.
همانند کودکی که مادر با بیرحمی تمام، بندِ نافش را در هنگام تولد میبرد، ما هم باید این بندِ نافِ روانی “نیاز به بودن دیگری” را از وجودمان پاره کنیم.
پس از آن است که اگر با کسی هستیم از روی نیاز نیست، بلکه از روی اشتیاق است و این زمانیست که توانایی عشق ورزیدنِ سالم را پیدا میکنیم.
شرط لازم برای داشتن عشق سالم پذیرفتن و برخورد شجاعانه و بدون ترس “احساس تنهایی” است.
از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال – دکتر اروین یالوم
عشق و تنهایی
عشق و تنهایی
مصطفی ملکیان
آیا احساس شورانگیز عاشقی، و سپس، بودن در کنار معشوق، موجب رهایی عاشق از تنهایی میشود و به تعبیری نقطه پایانی بر تنهایی انسانِ عاشق است؟ آیا هنگامی که عشق در زندگی پدید میآید، یعنی زمانی که عشق از دری وارد زندگی میشود، تنهایی از دری دیگر خارج میشود؟ آیا هنگامی که عاشق به معشوق میرسد و وصال رخ میدهد، تنهایی عاشق از میان میرود و یا شکل تنهایی او تغییر مییابد؟ در گزارشِ گفتوگویی که پیش رو دارید، استاد مصطفی ملکیان درباره عشق و تنهایی و آنچه عاشق را به تدریج در زیست عاشقانه دچار تنهایی میکند و آنچه مانع از خودآشکارسازی در روابط عاشقانه میشود و عاشق را به خودپنهانسازی سوق میدهد و… سخن گفته و مجالی برای بیشتر اندیشیدن درباره موضوع “تنهایی” در زیست عاشقانه میگشاید.
تصورات عاشقی
واقعیت این است که عشق انسان به انسان، بزرگترین کارکردی که برای عاشق دارد این است که تنهایی عاشق را از میان میبرد. من الان به انواع دیگر عشق کاری ندارم، عشق انسان به انسان و به تعبیری عشق زمینی مورد بحث من است. به نظر شخص عاشق میآید که عشق، بزرگترین و مهمترین کارکردش این است که تنهایی مرا از میان میبرد. به جهت اینکه در عشق (عشق انسان به انسان به معنای واقع کلمه) من کاملاً میخواهم خودم را نزد معشوق شفاف کنم، وجود کریستالی برای معشوق پیدا کنم، هیچ چیز را از معشوق پنهان نکنم، هیچ کدام از باورهای خودم را، هیچ کدام از هیجانهای خودم را، هیچ کدام از خواستههای خودم را و به نظرم میآید که اگر این کار را بکنم تنهایی من از میان میرود. چون وقتی معشوق به من نگاه بکند و تمام زوایای ذهن و روان مرا ببیند من احساس میکنم تنها نیستم. این در نگاه نخست سخن درستی است ولی فقط در نگاه نخست این طور است. اما اگر دقیق بنگریم عشق بعضی از تنهاییهایی که ما متحمل میشویم را البته از ما میگیرد و از این جهت نعمتی است. ولی تنهاییهای دیگری بر ما تحمیل میکند و یک پارادوکس (تناقضنما) در اینجا وجود دارد. چرا این جریان محکوم به شکست است؟ این عشق من به معشوقم مرا از تنهایی بیرون نمیآورد مگر اینکه مرا به تنهایی دیگری دچار کند و این سه جهت دارد.
خودآشکارسازی و خودپنهانسازی
یک جهت این است که در مقام عمل و تحقق، آن شفافشدن صد در صدی که من طالب آن بودم تا تنهایی من از میان برود، صد در صد امکانپذیر نیست، چرا؟ برای اینکه معشوق من، از این لحاظ معشوق من واقع شده که مرا با ویژگیهایی میشناخته است. اگر شفافشدن صد در صد من سبب شود که آن ویژگیها خلاف واقع بودناش مکشوف بشود، من اصلاً معشوق خود را از دست میدهم. این است که بعد از مدتی که ارتباط عاشقانه ادامه پیدا میکند، من میبینم که آگاهانه یا ناآگاهانه دارم کشیده میشوم به یک نوع ممیزی و یک نوع کتمانکردن جدید. وقتی میگویم جدید، به این معناست که چیزهایی که از بقیه کتمان میکردم الان از معشوقم کتمان نمیکنم اما در عوض چیزهایی که چه بسا از بقیه کتمان نمیکردم الان از معشوقم باید کتمان و مخفی کنم. یعنی مثلاً دیگرانی که معشوق من نبودند خیلی چیزها را من پیش آنها آشکار نمیکردم اما الان پیش معشوقم آشکار میکنم. از این لحاظ از تنهایی بیرون آمدهام اما آهسته آهسته میبینم که یک سلسله چیزها هست که اگر کتمان نکنم و اگر آشکار بکنم، تصویری که معشوق از من داشته، از میان میرود و چون معشوق من به این جهت معشوق من واقع شده که آن تصویر را از من داشته و اگر آن تصویر از بین برود معشوقی او از بین میرود یعنی ارتباط عاشقانه بهم میخورد، من کم کم میبینم که دارم سعی میکنم آن اموری که تصویر مرا خدشهدار میکند را کتمان کنم که چه بسا آن امور را از دیگری که معشوق من نبود کتمان نمیکردم ولی الان دارم در ارتباط عاشقانهام آنها را کتمان میکنم. یعنی یک نوع خودآشکارسازی جدید به علاوه خودپنهانسازی جدید. انگار اول میخواستم ارتباط عاشقانهای پیدا کنم برای اینکه کاملاً شفاف بشوم و این کاملاً شفافشدن مرا از تنهایی بیرون بیاورد، بعد در عمل دیدم که به طور کامل شفافشدن، اصلاً مرا از ارتباط عاشقانه محروم و بینصیب میکند. یعنی معشوقِ مرا از معشوقی ساقط میکند و ارتباط منقطع میشود. این اولین شکستی است که کسانی که به جهت گریز از تنهایی ارتباط عاشقانه برقرار میکنند دچار آن میشوند.
گشودهبودن دلِ معشوق
اما جهت دومی هم وجود دارد. جهت دوم این است که به همان جهتی که معشوق من به ارتباط عاشقانه با من رضایت داد (که اگر هم نگویم ناآگاهانه ولی غیرارادی است که معشوق من به من دلخوش کرد و به من امید بست و خودش را به من متعلق دانست پس به همان جهت که جهتی است که گفتم اگر ناآگاهانه نباشد حتماً غیرارادی که هست) همیشه در معرض این است که همین معامله را با دیگری هم انجام بدهد. من که یک آدم بینظیر نیستم که بگویم اگر معشوق من، معشوق من شد دیگر کاملاً درِ دلاش به روی همه انسانهای دیگر بسته است. این جور که نیست، اگر هم حتی انسان بیهمتایی میبودم، در میان هفت میلیارد انسان روی زمین، باز هم امکان بستهشدن دلِ معشوق من نبود. اما مسلماً من یک انسان عادی هستم. توجه میکنید، پس به همان جهتی که به من دل بست، همیشه امکان دلبستن او به دیگری هم هست. حتی اگر من انسان بیهمتایی بودم (که البته هیچ انسانی بیهمتا نیست) زیرا هر انسانی در مقایسه با انسان دیگری چیزی کم میآورد و اگر این مقایسه را معشوق انجام بدهد، و در محاسبه او، من چیزی کم بیاورم از انسان دیگری، فوری معشوق من به او تمایل مییابد و ارتباط عاشقانه خود را آشکارا یا نهان، در واقع ارتباط عاشقانه با او میبیند، نه ارتباط با من. نهایتاً ارتباط با مرا یک ارتباط دوستانه میبیند، نه ارتباطی عاشقانه. من همیشه در معرض از دستدادن دلِ معشوق هستم، امکان ندارد من دلِ معشوق را برای ابد در چنگ گرفته باشم. من همیشه گفتهام که ما مثل این گیاهان گوشتخوار یا گیاهان حشرهخوار نیستیم، که وقتی حشرهای در آنها میافتد درشان کاملاً بسته میشود. انسان این جور نیست، و بنابراین وقتی هم که من در دل معشوق میافتم، این جور نیست که دل معشوق کاملاً بسته میشود. همیشه امکان بازشدن این دل بستهشده هست، و این را بعد از مدتی که از ارتباط عاشقانه میگذرد عاشق متوجه میشود. بنابراین عاشق، به یک بندبازی خیلی خطیری مشغول میشود که باید همیشه تعادل خودش را حفظ کند که یک مرتبه از چشم معشوق نیفتد. یک بندبازی خیلی ظریف و لطیفی من باید انجام دهم و اگر یک ذره در این بندبازی حواسم نباشد سقوط میکنم یعنی از چشم معشوق میافتم و دل معشوق به شخص دیگری مایل میشود. به محض اینکه این آگاهی برای انسان پدید آمد، یعنی به محض اینکه این مطلب روان شناختی (مربوط به روان شناختی عشق) به ساحت آگاهی من راه پیدا کرد، باز احساس تنهایی به سراغ انسان میآید. یعنی به محض اینکه انسان احساس کرد که ممکن است از چشم معشوق بیفتد، ولو هنوز بالفعل و در عمل از چشم معشوق نیفتاده باشد ولی باز به تنهایی خود برمیگردد. یعنی این امکان اگر به فعل هم نرسد انسان را به تنهایی خود برمیگرداند، حتی اگر به فعلیت هم نرسد. البته شکی نیست که وقتی نطفه این امکان در ذهن من منعقد میشود، ولو هنوز هم معشوق، معشوقِ من است و هنوز ارتباط عاشقانه برقرار است ولی وقتی این امکان به ذهن من راه پیدا کرد طبعاً در رفتار من نسبت به معشوق هم موثر میافتد. این مرا دچار چرخه معیوبی میکند، یعنی احساس تنهایی که بعد از آگاهی از این امکان به من دست میدهد رفتار مرا عوض میکند و نه در جهت حفظ معشوق، بلکه در جهت از دستدادن معشوق. یعنی خود رفتار من هم ارتباط را ارتباط منفیای میکند، یعنی با رفتار خودم کمک میکنم که آن امکان به فعلیت برسد. عنایت میکنید، بنابراین فرآیند به این صورت است، من به زودی به این نتیجه میرسم که به همان جهتی که معشوق با من ارتباط عاشقانه پیدا کرده امکان اینکه با دیگری امکان عاشقانه برقرار کند هم هست. این امکان مرا به تنهایی قبلی خود برمیگرداند (قبل از عاشقی) و تا به آن تنهایی برگشتم، رفتارم با معشوق دیگر مثل قبل نیست. یعنی این طور نیست که رفتارم، معشوقماندنِ معشوق و ارتباط عاشقانه را تضمین کند، اتفاقاً رفتارم در جهت ویرانگری جریان پیدا میکند. یعنی آهسته آهسته، من معشوقی که امکان داشت به دیگری دل ببندد را تبدیل میکنم به معشوقی که دل به دیگری بسته است. چون ارتباط من دیگر آن ارتباط دلانگیز سابق برای معشوقام نیست و این در ارتباط عاشقانه پیش میآید. بنابراین من باز هم برمیگردم به تنهایی قبلی خود.
فروریختن تصوری آرمانی
اما یک جهت سومی هم وجود دارد. ارتباط عاشقانه همیشه از آرمانیسازی معشوق پدید میآید. یعنی آن لحظهای که من عاشق میشوم، آن لحظه گمان میکنم که هیچ وقت دندان معشوق من فاسد نمیشود و یا هیچ وقت معشوق من عرق نمیکند. با اینکه به طور ذهنی میدانم که هر انسانی عرق میکند و دندان هر انسانی ممکن است پوسیدگی پیدا کند و فاسد شود و طبعاً دهاناش بدبو شود ولی در لحظه عاشقی این امر کلی را درباره معشوق خودم منتفی میدانم. این آرمانیسازی معشوق است و حالا من دو تا مثال ساده زدم ولی در همه چیز همین طور است. من گمان میکنم که معشوق من واقعاً با بقیه متفاوت است. این گمان را خودم برای خودم ساختهام وگرنه معشوق من هم مثل سایر انسانها، مثل سایر پسرها و دخترها، و مثل سایر مردها و زنها است. ولی من گمان میکنم که معشوق من متفاوت است. البته اگر شما متفاوت نبینید عاشق نمیشوید. عاشقی یعنی، یک کسی را با همه متفاوتدیدن. به محض اینکه من کسی را با همه متفاوت میبینم عاشق او میشوم. البته من معشوق را متفاوت میبینم، نه اینکه متفاوت هست. متفاوت نیست، ولی من او را متفاوت میبینم. یعنی تا وقتی پسری یا دختری در نظر شما مثل بقیه پسرها و دخترها است هرگز عشق پدید نمیآید. دوستی و همکاری پدید میآید اما عشق پدید نمیآید. عشق یعنی یک آدمی ناگهان از میان آدمها و از صف آدمها بیرون میآید، یعنی قوانین حاکم بر آن آدمها انگار بر آن آدم حاکم نیست. این نشانه آرمانیسازی معشوق است. آرمانیسازی معشوق پس از عاشقی رخ نمیدهد، پیش از عاشقی رخ میدهد. پیس از اینکه من عاشق یک پسر یا یک دختر بشوم او را از صف سایر انسانها خارج کردهام و او را مشمول قوانین حاکم بر سایر انسانها ندانستهام. اینجاست که عاشقی پدید میآید اما بعد که مدتی از ارتباط عاشقانه میگذرد، آهسته آهسته این تصویر آرمانیسازیشده، از میان میرود. متوجه میشوم که معشوق من هم پولدوست است، معشوق من حسود است، معشوق من هم تنگنظری دارد، معشوق من هم خیلی متعصب است، معشوق من هم شکمو است و… این تصویری که از معشوق ساخته بودم آهسته آهسته در مواجهه با واقعیتها دچار تَرَکخوردگی میشود. وقتی تَرَک میخورد، یواش یواش من میفهمم که این پسر یا دختر، این مرد یا زن هم مثل بقیه پسرها و دخترها یا مردها و زنها است. پس اگر مثل بقیه است چرا من میخواستم پیش او کریستالی بشوم. روزی من میخواستم پیش او کریستالی بشوم که او از صف بقیه انسانها خارج شده و جلو آمده بود. ولی حالا برگشته و در صف قرار گرفته است. بنابراین آهسته آهسته من به عبثبودن این کارم پی میبرم. عبثبودنِ خودآشکارسازی. بنابراین این خودآشکارسازی را آهسته آهسته متوقف میکنم. هرچه خودآشکارسازی من متوقفتر میشود، من تنهاتر میشوم و برمیگردم به تنهایی خودم.
تنهاماندن در وصال و فراق
ماحصل حرفم این بود که بزرگترین خاستگاه برقرارکردنِ ارتباط عاشقانه، برای این است که به نظر عاشق، کارکرد ارتباط عاشقانه بیرونآمدن از تنهایی است. ولی از تنهایی بیرونآمدن، لااقل در این سه جهتی که به نظرم خیلی مهم است، در عمل محقق نمیشود. خودآشکارسازی محقق نمیشود، پس تنهایی من سر جای خودش باقی خواهد ماند. اینکه آیا این نکته در ارتباط عاشقانه انسان با خدا (به گفته بعضیها: عشق عرفانی یا عشق آسمانی) پیش میآید یا نه را من نمیدانم. مثلاً وقتی مولانا در آخرین غزل خود میگوید که:«ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها/ خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن» بعد میگوید چه به وصال تو برسم، چه به وصال تو نرسم، تنهاییام باقی میماند. جالب این است که این آخرین سخنی است که مولانا در زندگی خود گفته است. ببینید، این خیلی برای من تکاندهنده است که انگار ارتباط عاشقانه انسان در عشق عرفانی هم همین است و تنهایی من حتی اگر به وصال هم بینجامد انگار تنهایی من همچنان برقرار باقی خواهد ماند. اما به هر حال سخن من درباره عشق انسان به انسان است. بنابراین در بحث عشق و تنهایی که به نظر میآمد وقتی عشق میآید، تنهایی میرود، به نظر میآید وقتی عشق میآید هم (لااقل به همان سه جهتی که گفتم) تنهایی باقی میماند.
نتایج ذهنی، روانی و اخلاقی عشق
اما باید به دو نکته توجه کرد. یکی اینکه، تنهاییهای دیگری هم هست که وقتی انسان عاشق میشود، آنها برطرف میشود. ولی تنهایی عمیق است که محل بحث من است که سر جای خودش باقی میماند. نکته دوم اینکه، عشق کارکردهای دیگری هم دارد. به نظر من آن کارکردها آنقدر ارزشمندند که عشق همیشه به اصطلاح توصیهشدنی است، چرا میگویم به اصطلاح؟ به خاطر اینکه ما در اموری توصیه میکنیم که ارادی باشند. امری که ارادی نباشد توصیهشدنی نیست. به هر حال توصیهشدنی به این معنا که اگر انسان عاشق بشود به نظر من وضع خوبی دارد. چرا؟ به جهت اینکه عاشقی بسیاری از نابسامانیهای ذهنی، روانی و بسیاری از نابسامانیهای اخلاقی را در ما از میان میبرد. آن دیگر غیر از مساله تنهایی است. من یک مثال برای شما بزنم که حالت افراطی این نکته است. ببینید، هم در ادبیات عرب و هم در ادبیات قرون وسطی اروپا، ما پدیدهای داریم که در ادبیات عرب به آن میگویند:«عشق عُذری» یا «عشق عَذری» و در میان عرب در دوران سنت خیلی متعارف بوده است. در میان عرب قبیلهای به نام «بنیعذره» وجود داشت که این قبیله معمولاً عشقهایشان این جور بوده است. میدانید که عشقِ انسان به انسان، یک پارادوکسی در درون خودش دارد، و آن اینکه وقتی تو عاشق میشوی به هیچ چیزی کمتر از وصال قانع نیستی، هیچ چیز تو را متوقف نمیکند، هیچ چیز تو را راضی و خوشنود نمیکند مگر وصال. تا به وصال نرسی ناراضی، ناخرسند و ناخوشنود هستی. اما به محض اینکه به وصال رسیدی، عشق، چکه چکه و قطره قطره کاهش پیدا میکند. بنابراین انگار عشق دارد با جدیت هر چه تمامتر و با شتاب هرچه تمامتر به قتلگاه خودش رو میکند. یعنی عشق فقط طالب وصال است و وصال، قتلگاه عشق است. به محض اینکه به وصال رسیدید، عشقتان ذره ذره و آرام آرام و با سرعتهای متفاوت، ولی به هر حال رو به زوال میرود. این پارادوکس جدی در عشق اروتیک است. این جوانان عرب وقتی عاشق میشدند، با جدیت به طرف وصال میرفتند و همه گامها را طی میکردند ولی لحظه آخر یعنی لحظه وصال، خودشان را عقب میکشیدند. چرا؟ چون میدیدند که اگر به وصال تن بدهند از فردا عشقشان رو به زوال خواهد رفت و در سراشیبی میافتد، پس خودشان را عقب میکشیدند. «شوالیههای اروپا» هم همین طور بودند. عشقهای شوالیهگرانه یعنی چنین عشقهایی. آنها هم خودشان را عقب میکشیدند، چرا؟ چون میدیدند این عشق آنقدر آثار و خواص مثبت دارد که اگر بخواهد بعد از وصال رو به کاهش برود من از یک چیز خیلی مهمی محروم میشوم. بنابراین معشوق را پس میزدند که عشق پس زده نشود، انگار آنها عاشقِ عشق هستند، نه عاشقِ معشوق. به تعبیر دیگر اگر من به وصال تن بدهم، معشوق را در اختیار گرفتهام اما عشق را از دست دادهام. آنها معشوق را در اختیار نمیگرفتند برای اینکه عشق را از دست ندهند. شوالیهها میگفتند عشق آنقدر مهم است که ما با وصالِ معشوق آن را نمیکُشیم. حیف است که انسان به معشوق دست یابد ولی خودِ عشق را از دست بدهد. چرا؟ چون این عشق نتایج ذهنی، روانی و اخلاقی خیلی ارزشمندی داشت. در قرون وسطی اروپا این عشق خیلی شرف داشت، شوالیهها هزار مهلکه را میپذیرفتند و خودشان را به آب و آتش میزدند و به در و دیوار میکوبیدند که به معشوق برسند اما به محض اینکه به معشوق میرسیدند، پا پس میکشیدند. برای اینکه این عشق همچنان گدازان، سوزان، شعلهور، زنده و پاینده بماند. چون این عشق آثار و نتایج مهمی داشت. حالا آن آثار و نتایج چیست؟ مهمتریناش این است که ایگوی شما و نفسانیت شما در عشق از میان میرود. تو تا عاشق نیستی، چه بپذیری چه نپذیری، چه اعتراف بکنی چه اعتراف نکنی، خودت را قطب دایره امکان و محور جهان هستی میدانی. اما وقتی عاشق میشوی، این محوریت، در نظر خودت از بین میرود. این نفسانیتی که از بین میرود بزرگترین اثر عشق است و به همین جهت است که شما وقتی عاشق میشوید حتی اگر انسان خیلی بَخیلی هم بودهاید، گشادهدست میشوید. بخیلترین انسانها وقتی عاشق میشوند، گشادهدست، و اهل بذل و بخشش میشوند. ترسوترین آدمها وقتی عاشق میشوند، شجاع میشوند و شجاعت کمنظیری پیدا میکنند که کسی تا قبل در آنها ندیده بوده است. من در جای دیگری (در بحثهای روانشناسی اخلاق) درباره آثار و خواص عشق بحث کردهام، حالا منظورم این است که حتی اگر عشق در آن جهت اصلی یعنی در جهت از میان بردن تنهایی ما ناموفق باشد، در جهت آثار و نتایج روانشناختی و اخلاقی خیلی موفق است و از این نظر به اصطلاح قابل توصیه است.
محمد صادقی و گفتوگوی دوماهنامه مروارید با مصطفی ملکیان پیرامون رابطه عشق و تنهایی
منبع : دوماهنامه مروارید، شماره چهارم، اردیبهشت و خرداد ۱۳۹۶
تنهایی وجودی - اروین یالوم
تنهایی اگزیستانسیال (وجودی)
درمان وجودی
درمان وجودی یا هستیگرادرمانی یا رواندرمانی اگزیستانسیال (Existential Psychotherapy) نوعی روش فلسفی بر درمان است که بر این باور عمل میکند که کشمکش درونی در درون یک فرد ناشی از مواجه اشخاص با مفروضات مسلمی از هستی است. این مفروضات، همانگونه که توسط اروین یالوم اشاره شده، عبارتاند از: 1- غیرقابل اجتناب بودن مرگ، 2- آزادی و مسئولیت همراه با آن، 3- انزوای وجودی (که اشاره به پدیدارشناسی دارد)، و در نهایت 4- بیمعنایی (در مفهوم اگزیستانسیالیسمی). این چهار مفروض، که همچنین به عنوان دلواپسیهای غائی نیز به آنها اشاره شده، بدنهٔ «درمان وجودی» را تشکیل داده و چارچوبی را در فهم مشکل مراجع برای درمانگر و در راستای بسط یک رویه درمانی ایجاد میکنند. در مکتب بریتانیایی درمان وجودی، این چهار مسلمات به عنوان تنشها و تناقضات قابل پیشبینی از چهار بعد وجود انسان، در عرصههای فیزیکی، اجتماعی، شخصی و معنوی در نظر گرفته شدهاست.
درمان وجودی که با نامهای روانشناسی (رواندرمانی) اگزیستانسیال یا “هستیگرایانه” نیز شناخته میشود، رویکردی پویا یا پویهنگر است و بر دلواپسیهایی تمرکز میکند که در هستی انسان ریشه دارند. روانپویهشناسی هر فرد شامل نیروها، انگیزهها و ترسهای ناخودآگاه و خودآگاهی است که در درونش به کنش مشغولاند. رواندرمانیهای پویهنگر، درمانهایی بر اساس مدلی پویای از کارکرد روانی هستند. اکتشاف عمیق از چشمانداز درمانگر اگزیستانسیال، روبیدن و کنار زدن دلواپسیهای روزمره و تفکر عمیق فرد دربارهٔ موقعیت است.
اروین یالوم از پایهگذاران این روش است و کتابی زیر با همین نام نوشتهاست. این کتاب در سال ۱۹۸۰ چاپ شدهاست و به فارسی نیز برگردانده شدهاست. یالوم پس از نوشتن این کتاب و برای بسط نظریهٔ اگزیستانسیال خود آثاری همچون «و چون نیچه گریست» و «مامان و معنای زندگی» را نوشت.
تنهایی وجودی
فرایند عمیقترین جست و جوها، فرایندی که هایدگر Martin Heidegger “آشکارسازی” Unconcealment مینامدش، ما را به این شناخت رهنمون میکند که فانی هستیم، باید بمیریم، آزادیم، و گریزی از این آزادی نداریم. و نیز میآموزیم که آدمی بیرحمانه تنهاست.
سه شکل متفاوت از تنهایی وجود دارد :
۱- تنهایی بین فردی : که بصورت جدا افتادگی و بی کسی تجربه می شود و به معنای دور افتادن از دیگران است. عوامل بسیاری در آن دخیلند مثل انزوای جغرافیایی، فقدان مهارت های اجتماعی مناسب، احساسات به شدت متضاد درباره صمیمیت، یک سبک شخصیتی (مثل خودشیفته یا اسکیزوئید یا استثمارگر یا قضاوت گر) که مانع تعامل اجتماعی راضی کننده است.
۲– تنهایی درون فردی : فروید اصطلاح جداسازی را به عنوان یک سازوکار دفاعی تعریف می کند که خصوصاً در روان نژندی وسواسی نمایان است. تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات و خواسته هایش را خفه کند و بایدها و اجبارها را بجای آرزوهایش بپذیرد، اصلاً نمی داند خودش چه احساسی دارد و یا نظرش چیست. یک جدایی تقریباً کامل از ساختار خودمختار فرد.
۳- تنهایی اگزیستانسیال Existential: این مدل تنهایی به رغم رضایت بخش ترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمام عیار، همچنان باقیست. این تنهایی میان فرد و دنیاست. تنهایی اگزیستانسیال به درّه ای Abyssal اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد.
وحشت از تنهایی اگزیستانسیال
اریک فروم معتقد بود : تنهایی نخستین خاستگاه اضطراب است. آگاهی انسان از تنهایی و جدا بودنش از درماندگی اش در برابر نیروهای طبیعت و جامعه، همه و همه، هستی جدا و چند پارچه اش را به زندانی طاقت فرسا بدل می کنند . بنیادی ترین دلواپسی بشر تنهایی اگزیستانسیال است، یعنی اگاهی از جدا بودن.
وحشت از تنهایی اگزیستانسیال و ساختار روانی که اضطراب را فرو می نشاند، همه و همه ناخودآگاهند و بخاطر همین، فرد با دیگری ارتباط برقرار نمی کند، یعنی به دیگری توجه نمی کند بلکه از او فقط برای رسیدن به هدفی استفاده می کند.
ارتباط با دیگران مهمترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هریک از ما کشتی های تنها در دریایی تیره و تار هستیم.
رشد و تنهایی اگزیستانسیال
فرایند رشد همان طور که رنک می گفت: فرایند رشد فرایند جدا شدن و بدل شدن به موجود جداگانه است. بشر با بهم پیوستن تخمک و اسپرم آغاز می شود و از مرحله جنینی همراه با وابستگی جسمانی کامل به مادر می گذرد و به مرحله وابستگی جسمانی و عاطفی به بالغین پیرامونش می رسد. کم کم فرد مرزهای پایان خود و آغاز دیگری را مشخص می کند و متکی به نفس و مستقل و جدا می شود. جدا نشدن به معنای رشد نکردن است ولی هزینه ای که باید برای جدایی و رشد پرداخت، تنهایی است.
تنش موجود در این معضل را کایزر، تعارض جهان شمول انسان، نامیده است. فردیت یافتن مستلزم تنهایی کامل، بنیادین، ابدی و چیرگی ناپذیر است. فروم در گریز از آزادی اشاره می کند که وقتی فرد جدا می شود و فردیت می یابد، در برابر دنیا با همه وجوه خطرناک و در هم شکننده آن، تنها میماند.
چشم پوشی از آمیختگی بین فردی به معنای رویارویی با تنهایی اگزیستانسیال با همه عجز و هراس هایش است.
مشکل در رابطه، مشکل در تضاد آمیختگی-تنهایی است. فرد باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند، بی انکه با بدل شدن به بخشی از او، به آرزوی فرار از تنهایی پروبال دهد. از سوی دیگر باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند، بی آنکه او را تا سطح ابزاری برای دفاع در برابر تنهایی پائین بیاورد. ولی در نهایت این رویارویی با تنهایی است که به فرد امکان می دهد رابطه ای عمیق و پرمعنا با دیگری برقرار کند. کسی که برای احساس زنده بودن، نیازمند تصدیق دیگران است باید از تنهایی بگریزد.
تنهایی و رابطه
هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم، فقط می توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همانطور که عشق درد تنهایی را جبران می کند.
من معتقدم اگر بتوانیم موقعیت های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آنها روبرو شویم ، قادر خواهیم بود رابطه ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم. در صورتیکه اگر در برابر فشار تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند، نمی توانیم دستمان را بسوی دیگران بگشائیم، بلکه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم.
در یک رابطه رشد یافته محبت امیز، فرد با همه وجودش با دیگری ارتباط برقرار می کند. اگر بخشی از وجودش را برای خود نگاه میدارد تا با آن به مشاهده رابطه یا تاثیر آن بر طرف مقابل بنشیند، به همان میزان از برقراری رابطه بازمانده است. بوبر وضعیت مناسب را طوری توصیف می کند که وقتی بوجود می آید که دو نفر با خوداگاهی بی اندازه می کوشند با هم ارتباط برقرار کنند.
وقتی در یک رابطه به این موضوع در ذهن فکر می کند که آیا طرف مقابل برای عرضه در حضور خانواده یا فامیل یا دوستان چه وضعیتی و مزایا یا معایبی دارد و در واقع دیگران به شریک شما چگونه نگاهی می کنند، بدانید که هنوز فرسنگ ها با عشق و محبت اصیل و واقعی فاصله دارید و در این حالت فقط شما و پارتنرتان در اتاق حضور ندارید بلکه افراد دیگر نیز وجود دارند.
عشق و تنهایی
برخی اوقات به سرعت و شتاب در حال شنا در یک رودخانه خشک هستی و می خواهی هرچه سریعتر، به عشق برسی و رابطه برقرار کنی و از تنهایی نجات پیدا کنی، چون به شدت از تنهایی می ترسی و در برابر تنهایی، احساس درماندگی و ناتوانی میکنی. نیاز عمیق و شدیدی بصورت یک عطش روانی برای ایجاد یک رابطه و عشق (و یا جنسی) در خودت احساس میکنی، ولی غافل از این هستی، که این نیاز، یک سرابی بیش نیست و اصل اساسی و مهم در این است که بتوانی با شجاعت تمام، تنهایی را بپذیری و فردیت خودت را قبول کنی و با تنهایی روبرو شوی و باید بتوانی به خودت ثابت کنی که حتی تنها و بدون رابطه هم میشود شاد و خوشحال بود .
تمام رشد و تکامل و استقلال و متکی به نفس بودن، در این جدایی و رویارویی شجاعانه با تنهایی، نهفته است. مثل کودکی که مادر با بیرحمی تمام، بند نافش را در هنگام تولد میبرد، ما هم باید این بند ناف روانی “نیاز به بودن دیگری” را از وجودمون پاره کنیم. بعد آنوقت است که اگر با کسی هستی از روی نیاز نیست، بلکه از روی اشتیاق است و تازه اونوقت است که توانایی عشق ورزیدن سالم را پیدا میکنید. شرط لازم برای داشتن عشق سالم پذیرفتن و برخورد فعالانه و شجاعانه و بدون ترس “احساس تنهایی” است.
یکی از بنیادی ترین اصول مزلو این بود که، انگیزه اساسی انسان یا بسوی کاستی است یا بسوی رشد. معتقد بود روان نژندی کمبودی ست ناشی از نقص در تحقق نیازها در ابتدای زندگی. خصوصاً نیازهای ویژه و اساسی مانند امنیت، تعلق، همانندسازی، عشق، احترام و آبرو.
عشق رشد نایافته می گوید: دوستت دارم چون به تو نیاز دارم. عشق بالغانه می گوید: به تو نیاز دارم چون دوستت دارم. عشق بخشش است نه ستاندن، عشق فعال است نه منفعل، عشق سازنده است نه ویرانگر، عشق ایستادن است نه افتادن.
محبت بالغانه از غنای فرد ناشی می شود نه از تهیدستی اش، از رشد ناشی می شود نه از نیاز . عشق ایثارگری و ازخودگذشتگی است نه خودخواهی و تملک: فرد در این فکر نیست که این رابطه چه برای من دارد، فرد در پی تحسین، پرستش ، تسکین جنسی، قدرت و پول نیست.
فردی که رویکردی محتکرانه، پذیرنده، استثمارگرانه، یا کاسب کارانه دارد کالای عشق نخواهد بود. کسی که وقتی می بخشد انتظار برگشت و بازگشت دارد و اگر چیزی را نستاند، احساس فریب خوردن می کند عاشق نخواهد شد. در مقابل فردی که با بخشش زنده بودن خویش را به بیان در می اورد و آن را تقویت می کند دارای خاصیت عشق است.
انسان بیمار از مورد عشق نبودن و دوست داشتنی نبودن شکایت می کند، حال انکه جهت گیری مقابل آن بجای گرفتن عشق می بایست عشق ورزیدن باشد. عشق بخشیدن است نه ستاندن. دوست داشتن یعنی توجه فعال و علاقه به زندگی و رشد یک فرد دیگر ، یعنی شناخت دیگری تا حد ممکن .
فرانکل می گوید پاداش ها در پی محبت می آیند، در پی محبت نمی روند. فروم و مازلو و بوبر همگی تاکید کرده اند که محبت حقیقی به دیگری، معنایش اهمیت دادن به رشد و تکامل او و زنده کردن بخشی از وجودش است.
مشکل دوست داشته نشدن تقریباً در همه موارد مشکل دوست داشتن است . یعنی اگر مشکلتان این است که کسی شما را دوست ندارد، ریشه در این موضوع دارد که شما خودتان نمی توانید کسی را دوست داشته باشید.
فرد روان نژند با جست و جوی عشق ، از احساس کمتر شناخته شده تنهایی و پوچی هستی می گریزد. وقتی فرد مورد انتخاب قرار بگیرد و برایش ارزش قائل می شوند ، احساس می کند موجودیتش به اثبات رسیده است. احساس موجودیت ناب، احساس “من هستم”.
آمیختگی
تعارض جهان شمول انسان ها این است که فرد تلاش می کند فردیت یابد. فردیت یافتن مستلزم آن است که فرد تنهایی هولناکی را تاب آورد. رایج ترین شیوه کنار آمدن با این تعارض، از طریق انکار است : فرد یک هذیان آمیختگی می آفریند و به واسطه آن ادعا می کند “تنها نیستم من جزئی از دیگرانم”. لذا مرزهای ایگو را کم رنگ و ضعیف می کند و بخشی از یک فرد یا گروه می شود تا تعالی یابد. معمولاً این افراد لقب “وابسته” را می گیرند.
آمیختگی تنهایی را به شیوه ای افراطی و با از میان بردن خودآگاهی از میان می برد. از دست دادن خودآگاهی اغلب آرامش بخش است. هرچه آگاهی بیشتر، نومیدی شدیدتر.
فرد ممکن است با امیختگی نه با یک فرد بلکه با یک چیز مثل یک گروه، یک آرمان، یک کشور، یک برنامه، از شر احساس تنهایی اش خلاصی یابد.
مانند دیگران و همرنگ جماعت بودن فرد را از تنهایی فردیت می رهاند. البته در این حالت “من” از میان می رود ولی همراه با آن ترس هم از بین می رود. همانا دشمنان این همرنگی با جماعت، خودآگاهی و آزادی هستند.
همپوشانی زیادی بین مفهوم گریز از تنهایی اگزیستانسیال بوسیله آمیختگی و مفهوم گریز از مرگ بوسیله اعتقاد به یک نجات بخش غایی و غوطه ور ساختن خویش در آن وجود دارد.
رابطه جنسی و تنهایی
رابطه جنسی ممکن است در خدمت واپس رانی اضطراب مرگ در آید.
در رابطه جنسی جذبه ای باشکوه و سحر آمیز نهفته است. سنگر قدرتمندی است در برابر آگاهی از اضطراب آزادی، زیرا تحت تاثیر افسون رابطه جنسی، هرگونه احساسی از این دست را که جهانمان را خود ساخته ایم، از دست می دهیم. بر عکس یک نیروی قدرتمند بیرونی تسخیرمان می کند. طلسم شده بسوی آن کشیده می شویم؛ تسلیمش می شویم. حال در برابر این جذبه دو راه داریم یا به تاخیرش بیندازیم و یا تسلیمش شویم.
بی اختیاری یا اجبار جنسی یک پاسخ شایع به احساس تنهایی است. جفت یابی جنسی بی بند و بارانه برای فرد تنها، مهلت و امانی قدرتمند اما موقت است. موقت است چون رابطه نیست، بلکه کاریکاتور یک رابطه است. رابطه جنسی بی اختیار یا وسواس جبری، همه اصول محبت و علاقه حقیقی را زیر پا می گذارد. فرد از دیگری به عنوان یک ابزار استفاده می کند. تنها با بخشی از او ارتباط برقرار می کند و از آن استفاده می کند.
زبان خشن و بی پرده رایج در مسائل جنسی این منش را به خوبی به بیان در می آورد و نشانگر گول زدن، تهاجم، سوء استفاده و خلاصه هر چیزی است بجز علاقه و ارتباط. مهمتر اینکه افراد مبتلا به بی اختیاری جنسی یا اجبار جنسی، جفت خود را نمی شناسند و اصولاً به نفعشان است که طرف مقابل را نشناسند و بخش اعظم وجود خود را پنهان کنند.
گاهی اوقات رابطه جنسی سرپوش یا وسیله دفاعی است در برابر احساس اضطراب ناشی از تنهایی یا مرگ. وقتی در برابر نیاز جنسی تاب مقاومت و مدیریت نداریم و تسلیمش می شویم به نوعی اجبار جنسی یا بی اختیاری جنسی کشیده می شویم که یک پاسخ و راه حلی برای مساله تنهایی است.
معمولاً انگیزه مردان دچار مبدل پوشی را اضطراب اختگی می دانند. در مرد بودن و در رقابت با مردان دیگر برای تملک زنان چنان خطری نهفته است که مرد ترجیح می دهد با پوشیدن لباس زنانه، از رقابت چشم پوشی کند، به این ترتیب اضطراب اختگی با این گونه خود اخته سازی تسکین می یابد و مرد به ارضای جنسی می رسد.
سرمشقی برای درک روابط بین فردی
افرادی که از تنهایی وحشت دارند معمولاً می کوشند این وحشت را از طریق یک شیوه بین فردی تسکین دهند؛ آنها نیازمند حضور دیگرانند تا هستی خود را به اثبات برسانند؛ آرزو دارند توسط دیگران بلعیده شوند یا دیگران را ببلعند تا درماندگی ناشی از تنهایی شان را فروبنشانند؛ در پی روابط جنسی متعدد هستند. خلاصه اینکه فردی که در حال غرق شدن در اضطراب تنهایی است، مایوسانه به هر رابطه ای چنگ می زند و این کار را از سر ناچاری می کند و رابطه حاصل از چنین شرایطی برای ادامه بقاست نه برای دستیابی به رشد و تکامل.
مواجه کردن بیمار با تنهایی
بخشی از وظیفه درمانگر، کمک به بیمار برای رویارویی با تنهایی است؛ اقدامی مخاطره آمیز که ابتدا اضطراب می آفریند ولی در نهایت رشد فردی را تسریع می کند. افراد می آموزند با همان چیزی مواجه شوند که بیش از هر چیز دیگر از آن می ترسند. از آنان خواسته می شود در تنهایی غوطه ور شوند و همه چیز را رها کنند و ذهنشان را خالی کنند.
فروم در هنر عشق ورزیدن نوشت : توانایی تنها بودن ، شرط توانایی عشق ورزیدن است.
تنهایی راه حل ندارد. تنهایی بخشی از هستی است که باید با آن رودر رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. بیمار پیش از آنکه در تنهایی خویش آرام گیرد، در آن بی قرار می شود و به خود می پیچد.
رابرت هابسن می گوید : انسان بودن به معنای تنها بودن است. پیشرفت در جهت انسان شدن به معنی کشف شیوه های نوین برای آرام گرفتن در تنهایی خویش است.
اتو ویل با تجربه طولانی اش در درمان نوجوانان و جوان های آشفته و نگران، مشاهده کرد که افراد متعلق به خانواده های سرشار از محبت و احترام متقابل، قادرند با سهولتی نسبی از خانواده هایشان جدا شوند و جدایی و تنهایی دوران جوانی را تاب آورند. ولی هرچه خانواده آشفته تر باشد، ترکش برای فرزندان سخت تر است؛ زیرا آنها برای جدایی خوب مجهز نشده اند و خانواده را رها نمی کنند، تا شاید در آن پناهگاهی در برابر اضطراب تنهایی بیابند.
تمرین مراقبه وسیله دیگری برای وقوف بر تنهایی است. افراد می آموزند با همان چیزی مواجه شوند که بیش از هرچیز دیگر از آن میترسند.
فروید معتقد بود درمانگری که واقع بینی و عینی نگری را کنار بگذارد، کنترلش را بر موقعیت از دست داده و دیگر در جهتی حرکت میکند که بیمار می خواهد نه در جهتی که بیمار به آن نیاز دارد.
فروید هشدار داده بیماران احساسات نیرومندی به درمانگران پیدا می کنند که درمانگران باید مراقب باشند و احساساتشان را فرونشانند زیرا این احساساست نیرومند بیمار پیامد اجتناب ناپذیر موقعیت طبی و درمانی است؛ درست مانند در معرض قرار گرفتن جسم بیمار در طب و یا فاش کردن یک راز حیاتی. لذا اگر درمانگران برای بیماران راز دل را بگویند و خود را مانند هر رابطه ای درگیر ارتباط کنند، عینی نگری و در نتیجه تاثیر درمانی را قربانی کرده اند.
منبع: رواندرمانی اگزیستانسیال / نویسنده: اروین یالوم / ترجمه: سپیده حبیب/ تلخیص: علیرضا نوربخش مقدم
انسان تنهای عریان
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
احمد شاملو
۲۹ آبانِ ۱۳۷۱
اضطراب جدایی
اختلال اضطراب جدایی
ملاک های تشخیصی
ترس یا اضطراب نامناسب با رشد بیش از اندازه درباره جدایی از کسانی که فرد به آنها دلبسته است، به صورتی که توسط حداقل سه مورد زیر مشخص می شود:
ناراحتی بیش از حد مکرر هنگام پیش بینی یا تجربه کردن جدایی از خانه یا از اشخاص دلبسته اصلی.
نگرانی مداوم و بیش از حد در مورد از دست دادن اشخاص دلبسته اصلی یا درباره وارد شدن صدمه احتمالی به آنها، مانند بیماری، جراحت، بلایا، یا مرگ.
نگرانی مداوم و بیش از حد در مورد واقعه ناگوار (مثل گم شدن، مورد آدم ربایی قرار گرفتن، تصادف کردن، مریض شدن) که موجب جدایی از شخص دلبسته اصلی شود.
اکراه یا امتناع از بیرون رفتن، دور شدن از خانه، رفتن به مدرسه، رفتن به محل کار، یا جایی دیگر به علت ترس از جدایی.
ترس یا بی میلی مداوم و بیش از حد در مورد تنها یا بدون اشخاص دلبسته اصلی بودن در خانه یا محیط های دیگر.
بی میلی یا امتناع مداوم در خوابیدن دور از خانه یا به خواب رفتن بدون نزدیک بودن به شخص دلبسته اصلی.
کابوس های مکرر که موضوعات جدایی را دربر دارند.
شکایت های مکرر نشانه های جسمانی (مثل سردرد، دل درد، تهوع، استفراغ) وقتی جدایی از اشخاص دلبسته اصلی روی می دهد یا انتظار می رود.
این ترس، اضطراب، یا اجتناب مداوم است، حداقل ۴ هفته در کودکان و نوجوانان و معمولاً ۶ ماه یا بیشتر در بزرگسالان ادامه می یابد.
این اختلال، ناراحتی یا اختلال قابل ملاحظه بالینی در عملکرد اجتماعی، تحصیلی، شغلی، یا زمینه های مهم دیگر عملکرد ایجاد می کند.
این اختلال با اختلال روانی دیگر بهتر توجیه نمی شود، مانند امتناع از ترک کردن خانه به علت مقاومت بیش از حد در برابر تغییر در اختلال طیف اوتیسم؛ هذیان ها یا توهمات مربوط به جدایی در اختلالات روان پریشی؛ امتناع از بیرون رفتن بدون همراه قابل اعتماد در آگورافوبی؛ نگرانی ها درباره بیماری یا صدمه دیگر که برای افراد مهم دیگر روی دهند در اختلال اضطراب فراگیر؛ یا نگرانی ها درباره مبتلا بودن به یک بیماری در اختلال اضطراب بیماری.
ویژگی های تشخیصی
ویژگی اصلی اختلال اضطراب جدایی، ترس یا اضطراب بیش از حد در رابطه با جدایی از خانه یا اشخاص دلبسته است. این اضطراب بیش از آن است که از سطح رشد فرد انتظار می رود (ملاک A). افراد مبتلا به اختلال اضطراب جدایی حداقل سه ملاک زیر را برآورده می کنند: هنگامی که جدایی از خانه یا اشخاص دلبسته اصلی انتظار می رود یا رخ می دهد، آنها ناراحتی بیش از حد مکرر را تجربه می کنند(ملاک A1). آنها در مورد سلامتی یا مرگ اشخاص دلبسته نگران هستند، مخصوصاً وقتی که از آنها جدا باشند، و باید از محل اشخاص دلبسته خود آگاه بوده و می خواهند با آنها در تماس باشند(ملاک A2). آنها همچنین در مورد وقایع ناگوار برای خودشان نگران هستند، مانند گم شدن، مورد آدم ربایی قرار گرفتن، یا تصادف کردن، که اجازه نخواهند داد دوباره به شخص دلبسته اصلی خود ملحق شوند (ملاک A3). افراد مبتلا به اختلال اضطراب جدایی، به علت ترس از جدایی، از بیرون رفتن به تنهایی اکراه دارند یا از آن امتناع می کنند(ملاک A4). آنها از اینکه در خانه تنها یا بدون اشخاص دلبسته اصلی باشند، ترس یا اکراه بیش از حد دارند. کودکان مبتلا به اختلال اضطراب جدایی ممکن است نتوانند به تنهایی در یک اتاق بمانند یا وارد آن شوند و ممکن است رفتار «چسبیدن» نشان دهند، نزدیک والدین یا «زیر سایه» آنها در اطراف خانه بمانند، یا وقتی به اتاق دیگری در خانه می روند، نیاز داشته باشند یا خوابیدن دور از خانه، اکراه یا امتناع مداوم دارند(ملاک A6). کودکان مبتلا به این اختلال اغلب موقع خواب مشکل دارند و ممکن است اصرار کنند کسی نزد آنها بماند تا به خواب روند. امکان دارد که آنها در طول شب، به بستر والدین خود (یا بستر فرد مهم دیگر، مانند همشیر) بروند. کودکان ممکن است از رفتن به اردوها، خوابیدن در خانه دوستان، یا پی فرمان کسی رفتن اکراه داشته یا از آن امتناع ورزند. بزرگسالان هنگام سفر کردن به تنهایی ممکن است ناراحت باشند(مثل خوابیدن در هتل). امکان دارد کابوس های مکرری وجود داشته باشد که محتوای آنها اضطراب جدایی فرد را شامل باشد(مثل نابود شدن خانواده از طریق آتش سوزی، آدم کشی، یا فاجعه ای دیگر)(ملاک A7). نشانه های جسمانی (مثل سردردها، شکایت های شکمی، تهوع، استفراغ) در کودکان هنگام جدایی از اشخاص دلبسته اصلی یا انتظار آن، رایج هستند (ملاک A8). نشانه های قلبی-عروقی مانند تپش قلب، سرگیجه، و احساس ضعف در کودکان خردسال نادرند، اما ممکن است در نوجوانان و بزرگسالان روی دهند.
این اختلال باید به مدت حداقل ۴ هفته در کودکان و نوجوانان کوچکتر از ۱۸ سال ادامه داشته باشند، و در بزرگسالان معمولاً ۶ ماه یا بیشتر ادامه دارد(ملاک B). با این حال، از ملاک مدت برای بزرگسالان باید به صورت رهنمود کلی استفاده شود و درجاتی از انعطاف پذیری منظور شود. این اختلال باید ناراحتی یا اختلال قابل ملاحظه بالینی در عملکرد اجتماعی، تحصیلی، شغلی، یا زمینه های مهم دیگر عملکرد ایجاد کند(ملاک C).
ویژگی های مرتبط که تشخیص را تأیید می کنند
کودکان مبتلا به اختلال اضطراب جدایی، وقتی از اشخاص دلبسته اصلی خود جدا می شوند، ممکن است گوشه گیری اجتماعی، بی تفاوتی، غمگینی، یا مشکل تمرکز کردن بر کار یا بازی نشان دهند. افراد بسته به سن شان ممکن است از حیوانات، تاریکی، جیب برها، سارق ها، تصادفات اتومبیل، سفر با هواپیما، و موقعیت های دیگری که تصور می رود خطری برای خانواده یا خودشان ایجاد کنند، بترسند. برخی افراد گرفتار غم غربت می شوند و وقتی دور از خانه هستند تا حد فلاکت ناراحت می شوند. اضطراب جدایی در کودکان می تواند به امتناع از مدرسه منجر شود که به نوبه خود به مشکلات تحصیلی و انزوای اجتماعی می انجامد. کودکان وقتی که از پیش بینی جدایی بسیار ناراحت می شوند، ممکن است به کسی که موجب جدایی شده، خشم یا گاهی پرخاشگری نشان دهند. کودکان خردسال، وقتی تنها هستند، مخصوصاً هنگام شب یا تاریکی، ممکن است از تجربیات ادراکی غیرعادی خبر دهند( مثل دیدن افرادی که در اتاق آنها نمایان می شوند، مخلوقات ترسناک که به آنها نزدیک می شوند، احساس چشم هایی که به آنها زل زده اند). کودکان مبتلا به این اختلال ممکن است به صورت پرتوقع، مزاحم، و نیازمند توجه مستمر توصیف شوند، و امکان دارد در بزرگسالی وابسته و بیش از حد محافظت کننده به نظر برسند. توقعات بیش از حد چنین فردی اغلب مایه ناکامی برای اعضای خانواده می شود، و به رنجش و تعارض در خانواده می انجامد.
شکل گیری و روند
دوره های افزایش اضطراب جدایی از اشخاص دلبسته، بخش طبیعی رشد اولیه است و امکان دارد بیانگر پرورش روابط دلبسته ایمن باشد(مثلا در حدود ۱ سالگی، زمانی که کودکان از اضطراب حضور غریبه رنج می برند). شروع اختلال اضطراب جدایی ممکن است در سن پیش دبستانی باشد و در هر زمانی در طول دوره کودکی و به ندرت در نوجوانی، روی دهد. معمولاً دوره های تشدید و بهبود وجود دارند. در برخی موارد، اضطراب در مورد جدایی احتمالی و اجتناب از موقعیت هایی که مستلزم جدایی از خانه یا خانواده هسته ای هستند(مثل رفتن به کالج، دور شدن از اشخاص دلبسته) ممکن است تا بزرگسالی ادامه یابند. با این حال، اکثر کودکان مبتلا به اختلال جدایی در طول عمر خود بدون اختلالات اضطرابی مختل کننده هستند. خیلی از بزرگسالان مبتلا به اختلال اضطراب جدایی شروع اختلال اضطراب جدایی در کودکی را به یاد نمی آورند، هرچند ممکن است نشانه های آن را به یاد آورند.
جلوه های اختلال اضطراب جدایی با افزایش سن تفاوت دارند، کودکان خردسال از رفتن به مدرسه اکراه بیشتری دارند یا ممکن است به طور کلی از رفتن به مدرسه خودداری کنند. امکان دارد کودکان خردسال نگرانی ها یا ترس های خاصی در مورد تهدیدهای واضح برای والدین، خانه، یا خودشان نداشته باشند، و اضطراب فقط زمانی ظاهر شود که جدایی تجربه شده باشد. وقتی کودکان بزرگتر می شوند، نگرانی ها پدیدار می شوند؛ این نگرانی ها اغلب در مورد مخاطرات خاص (مثل تصادفات، آدم ربایی، سرقت، مرگ) یا نگرانی های مبهم درباره ملحق نشدن دوباره به اشخاص دلبسته هستند. در بزرگسالان، اختلال اضطراب جدایی ممکن است توانایی آنها را در کنار آمدن با تغییرات در شرایط، محدود کند( مثل نقل مکان، ازدواج کردن). بزرگسالان مبتلا به این اختلال معمولاً در مورد فرزندان و همسر خود خیلی نگران هستند و وقتی از آنها جدا می شوند، دچار ناراحتی محسوس می شوند. همچنین به خاطر اینکه آنها نیاز دارند مرتباً محل افراد مهم خود را وارسی کنند، تجربیات شغلی و اجتماعی آنها دستخوش اختلال قابل ملاحظه ای می شوند.
عوامل خطر و پیش آگهی
محیطی. اختلال اضطراب جدایی اغلب پس از استرس زندگی، مخصوصاً فقدان، ایجاد می شود (مثل مرگ یک خویشاوند یاحیوان دست آموز؛ بیماری فرد یا خویشاوند؛تغییر مدارس؛ طلاق والدین؛ نقل مکان به محل جدید؛ مهاجرت؛ فاجعه ای که دوره های جدایی از اشخاص دلبسته را در بر دارد). در جوانان، نمونه های دیگری از استرس زندگی عبارتند از ترک کردن خانه پدری، آغاز کردن روابط رمانتیک، و پدر-مادر شدن. محافظت بیش از حد و مزاحمت والدین می تواند با اختلال اضطراب جدایی ارتباط داشته باشد.
ژنتیکی و فیزیولوژیکی. اختلال اضطراب جدایی در کودکان ممکن است ارثی باشد. توارث پذیری در نمونه جامعه دوقلوهای ۶ ساله، ۷۳ درصد برآورد شده، به طوری که میزان بالاتر در دخترها بوده است. کودکان مبتلا به اختلال اضطراب جدایی حساسیت خیلی بیشتری به تحریک تنفسی با استفاده از هوای غنی شده یا co2 نشان می دهند.
موضوعات تشخیصی مرتبط با فرهنگ
در اینکه تحمل کردن جدایی تا چه اندازه ای مطلوب نگاشته می شود، تفاوت های فرهنگی وجود دارد، به طوری که در برخی فرهنگ ها از ضروریات و فرصت ها برای جدایی والدین و کودکان اجتناب می شود. برای مثال، در کشورها و فرهنگ های مختلف، در رابطه سنی که انتظار می رود فرزندان باید خانه پدری را ترک کنند، تفاوت های زیادی وجود دارد. متمایز کردن اختلال اضطراب جدایی از ارزش زیادی که برخی فرهنگ ها برای استقلال نیرومند در اعضای خانواده قایل هستند، اهمیت دارد.
موضوعات تشخیصی مرتبط با جنسیت
دخترها بیشتر از پسرها از رفتن به مدرسه اکراه دارند یا اجتناب از آن می کنند. ابراز غیرمستقیم ترس از جدایی در مردها شایع تر از زن هاست، مثلاً با فعالیت مستقل محدود، اکراه در تنها بودن دور از خانه، یا ناراحتی به هنگامی که همسر یا فرزندان کارهایی را به طور مستقیم انجام می دهند یا زمانی که تماس با همسر یا فرزندان امکان پذیر نیست.
خطرخودکشی
اختلال اضطراب جدایی در کودکان ممکن است با افزایش خطر خودکشی ارتباط داشته باشد. در نمونه جامعه، وجود اختلالات خلقی، اختلالات اضطرابی، یا مصرف مواد، با اندیشه پردازی و اقدامات خودکشی ارتباط داشته باشد. با این حال، این ارتباط مخصوص اختلال اضطراب جدایی نیست و در چند اختلال اضطرابی یافت شده است.
پیامدهای کارکردی اختلال اضطراب جدایی
افراد مبتلا به اختلال اضطراب جدایی اغلب، فعالیت های مستقل دور از خانه یا اشخاص دلبسته را محدود می کنند(باری مثال، در کودکان، اجتناب از مدرسه، نرفتن به اردو، مشکل تنها خوابیدن؛ در نوجوانان، نرفتن به کالج؛ در بزرگسالان، ترک نکردن خانه پدری، نرفتن به مسافرت، کارنکردن خارج از خانه).
رها شدگی و طرد شدن
احساس رها شدگی عاطفی
رها شدگی عاطفی، یک احساسِ نامطلوبِ عاطفی-روانی است.
احساسِ ناخواستنی بودن، نادیده گرفته شدن، ناامنی، و یا دور انداخته شدگی است.
فردی با احساس تجربه رها شدگی عاطفی: احساس از دست دادن، خسران و زیان، قطع شدن از یک منبع حیاتی، چه به طور ناگهانی، و چه از طریق یک فرایند فرسایشی، میکند.
در تعریف سنتیِ رها شدگی، قطع پیوند یک طرفه است. یعنی، شکستن ارتباط بدون انتخاب و نظر فرد. یعنی احساس طرد شدگی.
احساس طرد شدگی، جزء مهمی از احساس رها شدگی عاطفی است، و باعث اثرات بیولوژیکی، و فعال سازی مراکز فیزیکی حس درد در مغز شده، و می تواند اثرات دایمی بر سیستم هشدار دهنده مغز بگذارد.
اضطراب جدایی
اضطراب جدایی، یک منشا احساس رها شدگی عاطفی است، و به عنوان یک منبع اصلی پریشانی و اختلال عملکرد انسان شناخته شده است.
مواجهه با تهدید قطع ارتباط با یک دلبسته مهم، واکنش ترس و استرس جدایی یا اضطراب جدایی را بهمراه دارد.
انسان ها به علت صدمات ناشی از جدایی هایِ پیشین: دچارِ رنج، افسردگی، اضطراب، رفتارهایِ اجتنابی، و موضع گیری های خود شکنانه می گردند.
هنگامی که انسان یک دلبستهِ مهم را از دست می دهد، پیامدهایِ بالقوه ای چون احساسِ عدم اطمینان و ترس از آینده پیدا می کند.
احساس رها شدگی یعنی:
خودداری، جلوگیری، عقب نشینی و یا عدم پشتیبانی ( به خصوص به رغم وظیفه) به کمک، وفاداری، مسئولیت؛ و ول و رها کردن یک دوست در مشکل است.
اما هنگامی که مورد از دست دادن با پذیرش داوطلبانه و انتخاب فرد باشد، هنوز یک واکنش مشترک با شرایط فوق وجود دارد، و آن احساس بی ارزشی عشقی است. این نشان می دهد که افراد تمایل به خود سرزنشی دارند.
به چالش کشیدنِ مطلوبیت یک فرد به عنوان همسر، و ترس از انزوایِ ابدی، جزوِ نگرانی هایِ دیگرِ رها شدگی است.
همزمانی کاهش خود ارزشی و ترس اساسی ناشی از رها شدگی، وجه تمایز اصلی غم و اندوه رها شدگی از دیگر انواع غم و اندوه و عزاداری هاست.
آسیب های روانی
افسردگی ناشی از غم و اندوه رها شدگی یک نوع استرس پایدار است، و به منزله ضربه عاطفی شدیدی است که می تواند به اندازه کافی اثر عاطفی بر عملکرد روانی فرد بگذارد.
این عمل بر انتخاب های آینده، پاسخ به طرد، از دست دادن، و یا قطع ارتباطات فرد اثر دایمی ایجاد می کند.
یک عامل موثر در رویدادهای منجر به آسیب ترک شدن است.
ترک شدن، باعث تشدید ترس اساسی جدایی میگردد که به ترس رها شدگی اساسی مشهور است.
ترس اینکه دیگر هیچ کس به مراقبت از نیازهای حیاتی باقی مانده وی نمی پردازد.
اولین اضطراب واکنش جدایی از مادر است. این احساس در سیستم حافظه هیجانی مغز مسئول ذخیره ترس می شود.
ترس اساسی ممکن است از آسیب های تولد و حتی برخی سوابق قبل از تولد آغاز شده باشد.
این احساسات بدوی به ویژه در کسانی بیدار می شود که با حوادث ناخواسته بعدی مواجه، و موجب یادآوری ناگهانی جدایی شوند.
در بزرگسالی، احساس جدایی، موجب تحریک ترس اولیه اساسی همراه با سایر احساسات بدوی ترس و وحشت می شود.
نیازهای دوران کودکی مجددا می توانند ظهور کنند، و احساس عدم توانایی تداوم زنده ماندن همچون نوزاد رها شده به فرد دست دهد.
فرد همچنین ممکن است استرس شدید ناتوانی را تجربه کند.
هنگامی که تلاش های مکرر وی برای وادار کردن به بازگشت یا اصلاح یک شریک ناموفق باشد، وی احساس درماندگی و ناکارمدی میکند.
این احساس درماندگی باعث می شود که فرد از این حس برخوردار شود که ظرفیت محدودی برای انجام کار موفق و لازم برای تبدیل یک شخص بی تفاوت به یک شریک فعال دارد.
بر این اساس، آسیبی به احساسات و روان کدهای وی وارد می شود که در روابط عاطفی نزدیک شدیدا آسیب پذیر میشود.
از دیگر عوامل مؤثر در ایجاد شرایط آسیب، استرس از دست دادن شخص پس زمینه است. شخص پس زمینه کسی است که فرد ناآگاه به وی تکیه داشته و تا زمانی که وی را از دست نداده، متوجه آن نبوده است.
یک زن و شوهر ممکن است نادانسته مکمل و تنظیم کننده های خارجی برای یکدیگر بوده باشند. آنها در بسیاری از سطوح هماهنگ بودند. آنها الگوهای گفتاری، حرکاتی، و حتی ریتمی قلبی یکدیگر را تکرار می کردند. یک زن و شوهر، مانند یک سیستم بازخورد زیستی متقابل عمل میکردند، و به هم اعتیاد داشتند.
هنگامی که رابطه زناشویی به پایان می رسد، بسیاری از فرایندهای فوق به هم میریزد. با افزایش و تجمیع این اثرات عاطفی و زیستی، فرآیند پر از استرسی تولید و به اوج میرسد.
نتیجه آن واکنشهای های عاطفی شدید بیانگر ضعف و ظرفیت محدود خود قلمداد میشود و از آن به عنوان شواهدی برای قطع ارتباطات دیگر استفاده میکنند.
اختلال آسیب استرس پس از سانحه
برخی از افراد که تجربه استرس رها شدن داشته اند، علائم آسیب استرس پس از سانحه از خود بروز میدهند.
علائم آسیب پس از سانحه به همراه احساس رها شدگی، واکنش های عاطفی افزایشی (اعم از خفیف تا شدید) و مکانیسم های عادات دفاعی (که بسیاری از آنها به بیماری تبدیل میشوند)، منجر به یک اختلال فردی در حس خود و ارتباطات میان فردی میگردد.
عوامل مختلف زیست محیطی و بیولوژیکی مستعد کننده آسیب روانی وجود دارند که منجر به بیماری بالینی واقعی اختلال استرس پس از سانحه میگردند. یکی از عوامل، ساختار خاص مغز است. برخی از افراد ماده ای تولید میکنند که تمایل به واکنش برانگیختگی دفاعی شدیدی پیدا میکنند. این روند آستانه تحریک را کاهش و تبدیل به اضطراب میگردد.
آنها به احتمال زیاد در هنگام تنش یادآور جداسازی ها و ترس های دوران کودکی می شوند، و از این رو بیشتر در معرض ابتلا به آسیب پس از سانحه میگردند.
طرد در اختلال های شخصیتی
طرد و ترک شدن و ارتباط آن با اختلال های شخصیتی
مورد قبول واقع نشدن، جزوی از زندگی روزمره همه ماست و راه گریزی وجود ندارد.
ممکن است دوستان، همسایهها یا اعضای فامیل، ما را از خود دور کنند، شاید همکاران ترجیح دهند بدون حضور ما ناهار بخورند.
اینها مسایلی هستند که هر روز و هر لحظه در زندگی میتوانیم تجربه کنیم و بدون شک، هیچ انسانی نیز از مورد علاقه نبودن خوشحال نمیشود. اما برخی از ما، از این مسئله بسیار زجر میکشیم و ضربههای روحی میبینیم.
هنگامی که مورد بیمهری و طرد شدن قرار میگیریم، بخشی از مغزمان فعال میشود. درست همچون زمانی که درد فیزیکی ما را مغز خبر رسانی میکند. به همین دلیل، این درد را ضربه دیدن احساسات تعریف میکنند و در برابر آن، به طور ناخودآگاه واکنش نشان میدهیم.
وقتی که ترک و طرد میشویم و مورد بیمهری قرار میگیریم بسیار عصبی، پرخاشگر و عصبانی میشویم. حتی شاید در اندازههای بزرگتر به خشونت، مصرف مواد مخدر یا حتی راهاندازی دار و دسته برای انتقام منجر شویم. این درد و ناراحتی میتواند ما را در لبه پرتگاه خشونت قرار دهد.
اصولاً روحیه حساس، زودخشم و تحریکپذیر پیدا میکنیم و کوچکترین رویدادی موجب برانگیخته شدن و عصبانیت میشود. طرد شدن نیاز تعلق را خدشهدار میکند.
یکی از مهمترین تأثیرات روحی در جمع بودن در این است که احساس میکنیم به گروه یا افرادی تعلق داریم که فکر و عقاید همسوی ما دارند. اما این احساس پس از طرد شدن از بین میرود و باعث میشود تا احساس راحتی نداشته باشیم و در درون خود، زجر بکشیم.
اینکه فرد یا افرادی ما را رها کنند و بروند، بسیار دردناک و دشوار است، اما باید اعتماد به نفس خود را حفظ کنیم. همه تقصیرها متوجه ما نیست. بهتر است به جای اینکه همه فکر خود را به این موضوع محدود کنیم، همه جوانب زندگی و نعمتها را نیز ببینیم. طرد شدن باعث میشود تا این مسئله را به همه تعمیم دهیم.
هنگامی که مورد بیمهری و بیوفایی فردی قرار میگیریم، همیشه این هراس را داریم که بقیه افراد نیز همینطور هستند و نمیتوان به آنها اعتماد کرد. اما این طرز فکر، اشتباه است. تعمیم یک مشکل به همه انسانها و همه اتفاقها، فقط نوعی ترس بیش از اندازه است.
قرار نیست اگر از یک کار اخراج شدیم، یا همسرمان ما را رها کرد، شغل دیگری پیدا نکنیم یا با فرد جدیدی آشنا نشویم. دیگر هرگز با کسی ازدواج یا دوستی نخواهم کرد یک عبارت کاملاً اشتباه است. اویی که ما را ترک کرده، فرد مناسب و جفت ما نبوده. اما شاید در آینده با نیمه گمشده واقعی خود ملاقات کنیم.
همه انسانها با یکدیگر فرق دارند. هیچ کس کامل نیست و خوبیها و بدیهای انسانهای مختلف با یکدیگر متفاوت است.
برای جلوگیری از تکرار این درد، باید مراقب حرف زدن و رفتارهای خود باشیم و هرگز از واژههای منفی استفاده نکنیم.
۱- طرد در اختلال شخصیت اجتنابی
از عدم پذیرش می ترسیم.
ارتباط بر قرار کردن با سایرین برایمان مشکل ساز است.
ممکن است که در دوست یابی مردد شویم مگر این که از دیگران متفاوت باشیم و فکر کنیم که دیگران ما را دوست دارند.
وقتی ارتباط برقرار می کنیم ممکن است اطلاعات شخصی خود را رو کنیم و یا درباره احساساتمان صحبت کنیم و این ممکن است مانع برقراری ارتباط نزدیک یا دوستی صمیمی شود.
کلاً دارای سرشت ترسویی هستیم.
نسبت به ترک شدن بی نهایت حساسیم.
نه خجالتی هستیم و نه غیر اجتماعی.
علاقه شدیدی به همنشینی داریم اما به تضمین قوی برای پذیرفته شدن بدون انتقاد نیاز داریم.
حساسیت نسبت به طرد شدن از طرف دیگران هسته مرکزی این اختلال را بوجود می آورد.
۲- طرد در اختلال شخصیت وابسته مطیع
از طرد شدن می ترسیم.
در روابط خیلی فروتن هستیم و به قیمت زیر پا گذاشتن عقاید و ارزش ها از تعارض و درگیری اجتناب می کنیم.
به اطرافیان اجازه می دهیم، نقش قدرتمند و فعالی در زندگیمان داشته باشند تا آن جا که مسئولیت های خود را به دوش آن ها می اندازیم.
احساس ارزشمندی نمی کنیم و تنها به روابطمان با دیگران اهمیت می دهیم.
برای جلب حمایت دیگران و دوری از سرزنش و انتقاد آنان، ممکن است خود را ناراحت و بیمار نشان دهیم.
۳- طرد در اختلال شخصیت مرزی
اقدامهای دیوانه وار برای اجتناب از ترک شدن واقعی یا خیالی انجام میدهیم.
ممکن است در یک موقعیت ، فردی را به عنوان دوست داشتنیترین و مهمترین در نظر بگیریم و در موقعیت دیگر به عنوان بیرحمترین و استثمار کنندهترین شخص تشخیص دهیم.
۴- اختلال شخصیت بدگمان اسکیزوئید
با كناره گيری و عدم دخالت در امور روزمره و اهميت ندادن به ديگران مشخص میشویم.
آرام، مردم گريز، درونگرا و غير اجتماعي هستیم.
ممکن است بهطور نامناسبی جدی و در حضور دیگران بیتفاوت یا هراسناک باشیم.
ممکن است اصلاً شوخی را درک نکنیم. شاید اگر مختصر ذوق ادبی هم داشته باشیم، ظاهراً ميلي به صميميت نداریم.
نسبت به فرصتهای موجود براي گسترش روابط نزديك بی تفاوت به نظر مي رسیم و به نظر می رسد كه از عضويت در خانواده يا گروههای اجتماعي ديگر رضايت چنداني به دست نمیآوریم.
به جای بسر بردن با ديگران، ترجيح می دهیم وقت خود را به تنهايی سپري كنیم.
اغلب از لحاظ اجتماعی منزوی يا تنها به نظر می رسیم و تقريباً هميشه فعاليتها و سرگرميهای انفرادي را انتخاب مي كنیم.
مشاغلی را انتخاب میکنیم که تنها باشیم.
در کنار دیگران معذب هستیم و ممکن است ارتباط چشمی ضعیفی داشته باشیم.
عاطفه مان معمولاً محدود یا سرد و خشک است. بسیاری از سردی و نجوشی ما ناراحت می شوند و توان تحمل آنها را ندارند.
۵- طرد در شخصیت نمایشی
رفتار توجه طلبانه بسيار زيادی از خود نشان میدهیم.
اگر كانون توجه واقع نشویم يا تحسين و تاييد نشویم، تندخو میشویم، میزنیم زير گريه، و ديگران را ملامت میكنیم و به آنها افتراهای ناروا میزنیم.
دفاع عمده ما، واپس زنی و تجزيه است.
مواجهه با طرد شدن از رابطه
مواجهه با طرد شدن از رابطه
o چگونه با احساس تلخ کنار گذاشته شدن از یک رابطه عاشقانه و طرد شدن مواجهه کنیم؟
طرد شدن از رابطه در روابط اجتماعی یا رابطه عاشقانه، یعنی دور نگه داشته شدن و یا کنار گذاشته شدن از گروه، تعامل، اطلاعات، ارتباط و صمیمیت.
وقتی کسی شما را از رابطه، تعامل و یا خبرها دور نگه میدارد و وارد یک رابطه صمیمی نمیشود، شما احساس طرد شدگی میکنید.
طرد شدن با درد و ناراحتی همراه است.
شما احساس بازنده بودن میکنید و گاهی هم فکر میکنید که به این شیوه تحقیرتان کردهاند. واقعیت این است که بسیاری از شکستهای ما با احساس طرد شدگی همراه هستند، بنابراین ما خیلی وقتها چنین احساسی داریم. در ابتدا اینطور به نظر نمیرسد، اما خوب که دقت کنید متوجه میشوید حتی تلاش برای موفقیت هم اغلب ناشی از ترس کنار گذاشته شدن است.
موفقیت شکلی از پذیرش و تائید است و شکست یک شکل از طرد شدن.
یک ضربه سهمگین
o طرد شدن از یک رابطه آن هم در یک رابطه عمیق عاطفی بسیار دردناک است. در مقایسه با بسیاری از موقعیتهای دیگری که طرد شدن در آن دشوار است، در رابطه مشترک این مساله سختتر است. زمانی که احساس میکنید طرد شدهاید:
i قادر به حرف زدن درباره احساستان نیستید.
ii اوضاع جسمیتان به هم میریزد،
iii دچار بیخوابی میشوید،
iv تمرکز کافی برای کار کردن ندارید،
v به دشواری میتوانید خود را سرپا نگه دارید.
به مرور زمان شاید از شدت آن کاسته شود، با این حال هرگز نمیتوانید کاملاً از این احساس رها شوید.
شما دائما در نوسان هستید، گاهی احساس خوبی دارید، گاهی هم به شدت اوضاع روحیتان با یادآوری آن بهم میریزد، زیرا شما نمیتوانید با این واقعیت کنار بیایید که از یک رابطه کنار گذاشته شدهاید، یک نفر شما را نخواسته است و یا شما را از بخشی از رابطه حذف کرده است.
کنار آمدن با مساله
o اگرچه زمان برای شفای زخمها موثر است، اما این کافی نیست. شما باید یاد بگیرید خود را با این شرایط سازگار کنید، اندوهتان را کم کنید و دوران بازیابی خود را کوتاهتر کنید.
همه چیز میگذرد
o هیچ چیز مثل این باور که بالاخره این دوران هم سپری میشود، برای کاهش اندوه و دور کردن احساس بد موثر نیست. تصور اینکه این احساس بد همیشه با شما خواهد ماند، مانعی برای بهبود حال روحی شماست. بنابراین دائما به خودتان یادآوری کنید که اوضاع همینطور باقی نمیماند و بالاخره میتوانید از این احساس بد رها شوید.
به تفاوتها فکر کنید
o یک راه مقابله با احساس تلخ ناشی از طرد شدن این است که بپذیرید واقعیتها، باورها و خواستههای آدمها متفاوت است.
وقتی از رابطهای طرد میشوید، دائما از خودتان میپرسید:
i من چه مشکلی داشتم؟
ii آیا من برایش کافی نبودم؟
iii آیا لیاقت و عرضه نداشتم؟
iv آیا بد قیافهام؟
v آیا جذاب نبودم؟
……………….
این که از یک رابطه کنار گذاشته شدهاید، لزوماً به این معنا نیست که شما ضعفی جدی و مهمی دارید، اما ممکن است فرد مورد نظرتان شما را بسیار متفاوت و دور از خودش میدیده است.
هرچند که شما درگیر احساسات بدی هستید که زندگیتان را دچار بحران کرده است، اما همواره به این مساله فکر کنید که شاید به این دلیل پذیرفته نشدهاید که باورها یا خواستههای متفاوتی داشتهاید. علاوه بر این آدمها متفاوت رفتار میکنند.
رفتار آنها ممکن است متفاوت از آن چیزی باشد که شما انتظارش را دارید. پذیرش چنین مسالهای هرچند دشوار است، اما لازم است روی آن کار کنید. هر روز زمان کوتاهی را صرف فکر کردن به این مساله کنید و آن را دررابطههای دیگرتان جستجو کنید.
همیشه بیشتر از یک نتیجه وجود دارد
شما دوست داشتید که مورد پذیرش و تائید قرار بگیرید، اما این اتفاق نیافتاد و این شما را ناراحت کرده است. یکی از دلایل ناراحتی شما این است که فکر میکنید تنها یک پاسخ و یا یک واکنش درست وجود دارد، و آن هم پذیرش و تائید شما از سوی اوست.
اما اینطور نیست. طرف مقابل شما امکان دیگری هم در اختیار داشته است و از حق انتخاب خودش استفاده کرده است. او میتوانست شما را برای شروع یا ادامه رابطه بپذیرد و یا نپذیرد.
لازم است که این مساله را به خودتان یادآوری کنید که او از حق خودش در انتخاب استفاده کرده است هرچند که این به نفع شما نبود.
فعالیتهای جسمی برای حال بهتر
یک راه موثر برای اینکه حال بد را از خودتان دور کنید، افزایش فعالیتهای جسمی است. افتادن روی تخت، فکر کردن به اتفاقات گذشته و بیتحرکی اوضاع روحیتان را بدتر میکند. فعالیتهای جسمی شما را سرزنده میکنند. خشم، اضطراب، ترس و ناراحتی را با فعالیت جسمی تخلیه کنید.
معاشرت کنید
در شرایطی که احساس میکنید از سوی عزیزترین آدم زندگیتان طرد شدهاید، به شدت اعتماد به نفستان را از دست میدهید.
برای شما سخت است بپذیرید که هنوز هم دیگران دوستتان دارند، تائیدتان میکنند و رابطه با شما را میخواهند. هرچند برایتان دشوار است، اما سعی کنید روابط اجتماعیتان را حفظ کنید و از دیگران دور نمانید. دوستان خوبتان را در کنار خودتان نگه دارید و از حمایت و علاقه آنها استفاده کنید، تا این دوران را راحتتر سپری کنید.
همه چیز را شخصی نکنید
یکی از راههای کنار آمدن با مساله طرد شدن این است که این مساله را همواره و در شرایط مختلف، در حالی که اصلاً ضرورتی ندارد، به چیزهای دیگر ربط ندهید. این که در یک رابطه پذیرفته نشدهاید به این معنا نیست که در هیچ زمینهای خوب نیستید. این به معنای آن نیست که شما به طور کلی آدم خوبی نیستید و یا لایق دوست داشته شدن نیستید.
طرد شدن از یک رابطه در اغلب موارد به این معنی است که شما با فرد موردنظرتان متفاوت بودهاید و او انتخاب دیگری داشته است.
شما نیاز به تمرین ذهنی دارید تا بتوانید بین خوب بودن خودتان و پذیرفته نشدن از سوی دیگری تفکیک قائل شوید. این بهترین راهی است که میتوانید از آن برای عبور از احساسات بد استفاده کنید.
روابط جایگزین
این نکته را در نظر بگیرید که در روابط عاطفی دلایل و منابع طرد شدن همیشه ساده و قابل پذیرش نیستند. احساس طرد شدن میتواند به این دلیل باشد که انتظارات شما و طرف مقابل به هیچ وجه یکسان نبوده است و یا ممکن است دلایل ناشناختهای وجود داشته باشد که باعث شده او شما را ترک کند.
نگرانی و ترس شما در این موارد کاملاً حقیقی است. احساس رنجش و آسیب هم ناشی از پیچیدگی مساله است. در این موارد سالمترین و سریعترین راه برای کنار آمدن با شرایط میتواند ایجاد رابطه و تعامل با دیگران باشد.
تعامل مثبت با دیگران بدون شک احساس خوبی درون شما ایجاد میکند و برای متوقف کردن افکار بدی که وجود دارند بسیار موثر است. البته این به معنای آن نیست که فوراً وارد یک رابطه عاشقانه شوید. اما تعامل و تلاش برای یافتن یک رابطه عاطفی جایگزین، شما را از وضعیتی که خود را محتاج و نیازمند رابطه عاشقانه از دست رفته بدانید خارج میکند.
شروع یک رابطه جدید برای اینکه بتوانید سریعتر از گذشته خود جدا شوید و احساس بهتری نسبت به خودتان پیدا کنید راه حل مناسبی است. اما به هیچ وجه جبران احساس طرد شدگی نیست.
در واقع شما باید این نکته را درک کنید که دیگران نباید نیاز شما را به وابستگی و تعلق عاطفی تامین کنند.
اگر چنین طرز فکری دارید بدون شک در تعامل با دیگران دچار مشکل میشوید.
بنابراین تا زمانی که در گذشته خود سیر میکنید و از آن عبور نکردهاید به دنبال رابطه عاطفی تازه نباشید.
منبع: اطلاعات-ریحانه دوستدار
راههای مواجهه با طرد شدن
راههای مواجهه با طرد شدن
o مورد قبول واقع نشدن جزوی از زندگی روزمره همه انسان ها است و راه گریزی از آنها وجود ندارد. ممکن است دوستان، همسایه ها یا اعضای فامیل ما را از خود دور کنند و به برقراری ارتباط با ما تمایلی نداشته باشند. شاید همکاران ترجیح دهند بدون حضور ما ناهار خود را صرف کنند. اینها مسایلی هستند که هر روز و هر لحظه در زندگی خود می توانیم تجربه کنیم و بدون شک هیچ انسانی نیز از مورد علاقه نبودن خوشحال نمی شود.
o اما برخی از انسان ها از این مساله بسیار زجر می کشند و ضربه های روحی می بینند. به همین دلیل، برخی از دانشمندان آمریکایی، آزمایش(fMRI، اسکن مغزی کاربردی) را انجام دادند و متوجه شدند، هنگامی که انسان مورد بی مهری و طرد شدن بقیه قرار می گیرد، بخشی از مغز او فعال می شود. درست همچون زمانی که درد فیزیکی ما را مغز خبررسانی می کند، این درد روحی نیز در مغز انسان ریشه دارد.
o به همین دلیل است که همه مردم جهان با هر فرهنگ، مذهب، باور و زبانی که باشند، این درد را «ضربه دیدن احساسات» تعریف می کنند و در برابر آن به طور ناخودآگاه واکنش نشان می دهند.
o همه انسان ها از همان سال های ابتدای زندگی طرد شدن و مورد بی مهری واقع شدن را تجربه و لمس می کنند. انسان می آموزد که همیشه مورد قبول همه نیست. پیش می آید زمان هایی که از جمع دوستان یا خانواده خود کنار گذاشته شود.
o اصولاً افرادی که مورد بی مهری و طرد شدن واقع می شوند سعی می کنند تا رفتارهای خود را بهبود ببخشند تا در کنار بقیه باقی بمانند و مورد قبول آنها باشند.
o حالا باید ببینیم چه بلایی سر مغز ما می آید؟ وقتی دیگران ما را ترک یا طرد می کنند، مغز ما چه واکنشی نسان می دهد؟
1 عصبانیت و پرخاشگری
o طرد شدن موجب برانگیخته شدن عصبانیت و پرخاشگری بسیار زیاد می شود که انسان به اطرافیان خود روا می دارد
o نادیده گرفته شدن از طرف فردی که به او علاقه و وابستگی روحی دارید، موجب رنجش و عصبانیت هر انسانی می شود. تحقیقات ثابت کرده اند حتی طرد شدن از طرف دوست معمولی نیز می تواند باعث تحریک عصبانیت و خشم فرد شود به طوری که آن را بر سر اعضای خانواده یا دوستان خود خالی کند.
o این واکنش ها اصولاً چندین ساعت پس از طرد شدن صورت می گیرد، به همین دلیل شاید فرد خودش متوجه نشود که این مساله در نتیجه این است که مورد بی مهری و بی وفایی قرار گرفته است.
o به این ترتیب، باید گفت افرادی که ترک و طرد می شوند و مورد بی مهری قرار می گیرند، بسیار عصبی، پرخاشگر و عصبانی می شوند. حتی شاید در اندازه های بزرگ تر بتواند به خشونت، مصرف مواد مخدر یا حتی راه اندازی دار و دسته برای انتقام منجر شود.
o مورد بی مهری بودن می تواند به خشونت علیه زنان منتهی شود. البته همه انسان ها خشن و خطرناک نیستند. اما این درد و ناراحتی می تواند انسان را در لبه پرتگاه خشونت قرار دهد. این افراد اصولاً روحیه حساس، زودخشم و تحریک پذیر پیدا می کنند و کوچک ترین رویدادی موجب برانگیخته شدن عصبانیت آنها می شود. صحبت و مشاوره با فردی که ما را می شناسد و احساسات ما را درک می کند، می تواند به کم شدن خشم و درد مورد بی مهری واقع شدن را برای ما کاهش دهد.
2 نیاز تعلق
o طرد شدن «نیاز تعلق» انسان را خدشه دار می کند. یکی از مهم ترین تاثیرات روحی در جمع بودن در انسان این است که احساس می کند به گروه یا افرادی تعلق دارد که فکر و عقاید همسوی او دارند. اما این احساس پس از طرد شدن از بین می رود و باعث می شود تا فرد احساس راحتی نداشته باشد و در درون خود زجر بکشد.
o بهترین کار این است که بتوانید به گروهی که از جمع آنها کنار گذاشته شده اید، خود را دوباره نزدیک کنید. به طور مثال، با یکی از اعضای خانواده یا دوستان حرف بزنید و بگویید این کنار گذاری بسیار برای شما دردناک بوده است
3 خودزنی
o طرد شدن باعث می شود عضو «باشگاه مشتزنی» بشویم و دایم خودزنی کنیم. یکی از بدترین و رایج ترین کارهایی که بیشتر انسان ها پس از ترک شدن انجام می دهند، به ویژه هنگامی که مورد بی مهری عاطفی در رابطه رمانتیک قرار می گیرند، این است که همه تقصیرها و کمبودهای خود را فهرست می کنند و اعتماد به نفس خود را از دست می دهند و تنها در غصه فرو می روند.
o واقعیت این است افرادی که در رابطه عاشقانهِ خود مورد بی وفایی واقع می شوند، از همان ابتدا در یک رابطه نادرست قرار داشته اند و دو طرف با هم جفت نبوده اند.
o عدم کفایت یا کم گذاشتن بیشتر در بحث زندگی، اهداف، علاقه مندی ها یا حتی ظاهر انسان ها مصداق دارد. انسان ها دوست دارند با همجنس های خود همصحبت باشند.
o جستوجو در مورد تقصیرات و گناهان خود فقط باعث عمیق تر و ماندگارتر شدن دردهای ما می شوند. این تفکرات منفی باعث می شوند تا دیرتر بتوانیم از این همه زجری که وجود ما را فراگرفته است، رهایی بیابیم. بنابراین، بهتر است از خودزنی دست بردارید.
o بهتر است به جای اینکه دنبال تقصیر و مقصر بگردید، اتفاق ها را دوره کنید، بلکه دلیل واقعی آن را بیابید. این کار اثرات منفی کمتری دارد.
4 فکر نادرست ، تصمیم نادرست
o طرد شدن قدرت درست فکر کردن و تصمیم گرفتن را از انسان می گیرد
o دردهای روحی باعث می شوند تا انسان نتواند به راحتی بر رویدادها تمرکز و تعقل کند.
o درد طرد شدن همه وجود انسان را فرا می گیرد و فرد دیگر توان فکر کردن ندارد. افرادی که مورد بی مهری واقع می شوند حتی در تست های ضریب هوشی نیز رتبه پایینی می گیرند، زیرا همه فکر آنها این است که چرا طرف مقابل او را ترک کرده و به سراغ فرد دیگری رفته است.
o پس از مواجه شدن با چنین درد بزرگی باید مدتی را در خانه و دور از محیط های پر استرس استراحت کنید تا بتوانید کمی آرامش خود را بازیابید. بهترین درمان برای کاهش درد ترک شدن، یادآوری خوبی ها، توانایی ها و مهارت های خود است.
o اینکه فرد مورد علاقه تان شما را به راحتی رها کند و برود بسیار دردناک و دشوار است، اما باید اعتماد به نفس خود را حفظ کنید. مطمئن باشید همه تقصیرها متوجه شما نیست. بهتر است به جای اینکه همه فکر خود را به این موضوغ محدود کنید، همه جوانب زندگی و نعمت ها را نیز ببینید.
o به طور مثال، اگر عشقتان ترکتان کرده است، یک کاغذ بردارید و فهرستی از توانایی ها و اخلاق های ارزشمند خود، همچون صداقت، وفاداری، حامی بودن، همپا بودن، مهربانی، از خود گذشتگی و … را یادداشت کنید. چندین خط در مورد ارزش های یک رابطه رمانتیک بنویسید.
o تکرار این کار باعث می شود تا درد طرد شدن کم شود و اعتماد به نفس خود را بیابید. زیرا متوجه می شوید این شما نبوده اید که در رابطه کم گذاشته است، بلکه اویی که شما را ترک کرده است کمبودهایی داشته است، یا تنوع طلب بوده است. مهم این است که شما اعتماد به نفس و زندگی عادی خود را حفظ کنید و خود را برای از دست دادن فردی که مسوولیت و تعهد را درک نمی کند، عذاب ندهید
5 تعمیم ندهیم
o طرد شدن باعث می شود تا این مساله را به همه تعمیم دهیم
o هنگامی که مورد بی مهری و بی وفایی فردی قرار می گیریم، همیشه این هراس را داریم که بقیه افراد نیز همین طور هستند و نمی توان به آنها اعتماد کرد. اما این طرز فکر اشتباه است.
تعمیم یک مشکل به همه انسان ها و همه اتفاق ها فقط نوعی ترس بیش از اندازه است. قرار نیست اگر از یک کار اخراج شدید یا همسرتان شما را رها کرد، شغل دیگری پیدا نکنید یا با فرد جدیدی آشنا نشوید.
o «دیگر هرگز با کسی ازدواج یا دوستی نخواهم کرد» یک عبارت کاملاً اشتباه است.
i اویی که شما را ترک کرده فرد مناسب و جفت شما نبوده است.
ii شاید در آینده با نیمه گمشده واقعی خود ملاقات کنید.
iii همه انسان ها با یکدیگر فرق دارند.
iv هیچ کس کامل نیست و خوبی ها و بدی های انسان های مختلف با یکدیگر متفاوت است.
v برای جلوگیری از تکرار این درد باید مراقب حرف زدن و رفتارهای خود باشید.
vi هرگز از واژه های منفی استفاده نکنید
منبع : نقطه عطف
مقابله با ترس از پذیرفته نشدن
مقابله با ترس از پذیرفته نشدن
o احساس ناامنی باعث میشود شما دیگرانی که شما را به خاطر خودتان پذیرفتهاند را نبینید، و کل توجه تان به اندک افرادی که شما را پسزدهاند جلب شود.
o ترس از پذیرفته نشدن چه تأثیری بر زندگی شما دارد؟
اگر بیخیال نگاه مردم نسبت به خود شوید، چه تغییری در زندگی شما حاصل میشود؟
برای پاسخ به این سؤالها لازم است که بدانید بخش زیادی از ترسها و اضطرابهای ما حاصل یک چیز است: از دست دادن!
ترس از دست دادن: جوانی، موقعیت اجتماعی، پول، کنترل، راحتی، زندگی، و…
o در کنار تمام اینها، ترس از پذیرفته نشدن شاید بزرگترین ترس ما باشد. چرا این ترس در وجودمان ریشه دوانده؟
درگذشته طرد شدن از گروه و قبیله مساوی بود با مرگ، پس خیلی جای تعجب نیست که پذیرفته شدن آنقدر مهم است.
o ترس، این حس غریزی، سعی در آگاه و امن نگاه داشتن افراد دارد. درست مثل چراغهایی که چموخم جاده را به راننده مینمایاند. اما ترس زیاد، درست مثل نور زیاد در جاده مهآلود میتواند، همهچیزهایی که قرار بود مراقب آنها باشد به باد بدهد.
o این قضیه بهخصوص در مورد ترس از پذیرفته نشدن صادق است، بگذارید بحث را با یک مثال شخصی پیش ببریم: نوجوان که بودم از طرف هم سن و سالهایم طرد میشدم و همیشه ناامیدانه سعی میکردم خودم را به آنها بقبولانم. سه بار مدرسه خودم را عوض کردم و در هر مدرسه سعی میکردم عضو گروه خاصی شوم. اما تنها چیزی که حاصل میشد رد شدن پشت رد شدن بود. خوب یادمه از وقتی توانستم در بازی موفقیت کسب کنم، همواره افراد جدیدی به سمت من میآمدند و سعی در برقراری ارتباط داشتند.
o تا مدتها فکر میکردم که علت رفتارهای خوشنود کننده من در دوران بلوغ ریشه در این طرد شدن دوران نوجوانی دارد. همیشه به دنبال نشانهای بودم که مطمئن شوم دیگران مرا دوست دارند.
o آیا شما هم به دنبال پذیرش دیگرانید؟ به دنبال رضایت دیگران بودن عاقبت ندارد. چراکه هر نگاه، کلمه و واکنش بیمنظور هم میتواند از طرف شما نشانهٔ نپذیرفتن قلمداد شود.
o دایره این ترس از روابط شخصی من هم فراتر رفته بود و من شروع کتاب جدیدم را فقط به خاطر ترس از نوع قضاوت دیگران مدام به تعویق میانداختم.
o در ادامه ۷ راه حل را که به من در فائق آمدن بر ترس از نپذیرفته شدن کمک کرد با شما به اشتراک میگذارم.
1 بپذیرید ترس بهخودیخود دشمن بهحساب میآید. فرانکلین روزولت می گوید: تنها چیزی که بهراستی باید از آن ترسید، خود ترس است.
بهخصوص که ترس از بدبختی، بدبختی به بار میآورد. وقتی شما با بدبینی به چیزی مینگرید، هر قدمی که برمیدارید در راستای به تحقق رساندن این بدبینی خواهد بود. این متد فکری اغلب فرصتها را به باد میدهد و روابط را از هم میدرد. مثلاً با خودتان فکر میکنید که فلانی قطعاً مرا رد خواهد کرد، و با همین نگرش نسبت بهطرف گارد میگیرید و حتی شاید رفتارهای خصمانهای اتخاذ کنید و سرانجام همه این رفتارها قضاوتی است که در ابتدای کار انجام دادید و خیلی فاتحانه با خود می گویید: از اولش هم می دونستم از من خوشش نمیاد. پس حسابی مراقب ترسها و تأثیری که بر روابط شما با دیگران میگذارند باشید. بجای اینکه اجازه بدهید ترس هر بلایی که دلش خواست سر روابط بیاورد، به دنبال بهبود شرایط باشید.
2 نگران ترسهایتان نباشید. احساس ها ما را متقاعد میکنند که هر نتیجه ناخواستهای مساوی با نابودی است. اگر از من خوشش نیاید چه؟ اگر من را نپذیرد چه؟ اگر در مهمانی تنها بمانم چه؟
با هیچکدام از اتفاقات بالا دنیا به آخر نمیرسد. اما اگر به این احساسات تن دهیم در حقیقت به ترسهایمان اجازه دادیم که بر ما غالب شوند. واقعیت این است که ما انسانها در پیشبینی اینکه اتفاقات بد چه تأثیری بر احساسات ما میگذارند آنقدرها موفق نیستیم. درواقع در اغلب موارد ما همه جوانب را در نظر نمیگیریم و این به ترسهای ناخودآگاه ما مجال رشد میدهد.
پس از خودتان بپرسید: اگر تمام اتفاقات بد که انتظار داشتم بیافتد و من طرد شوم، راه درست مقابله با این مسائل و ادامه زندگی چیست؟ سعی کنید برخورد دیگران را پیشبینی کنید. به این فکر کنید که عواقب طرد شدن از طرف آنها چیست؟ به این فکر کنید که بعد از طرد شدن برای ادامه زندگی چه خواهید کرد؟ انجام همین تمرین ساده به شما کمک میکند تا از پس نوع نگاه دیگران برآیید و کمکم متوجه شوید که واقعاً مهم نیست دیگران چی فکر میکنند.
3 تابهحال پرسیدی رد شدن واقعاً یعنی چه؟ یک مثال ساده میزنم. اگر شخصی یک الماس بیست قیراطی پیدا کند اما از روی جهل این الماس را بیارزش بداند و به کناری بیاندازد، آیا این حرکت از ارزش الماس چیزی کم میکند؟
در رابطه با افراد هم به همین منوال رد کردن دیگران بیشتر از اینکه متوجه شخص باشد، متوجه رد کننده است و نشاندهنده افکار اغلب کوتاه فکرانه اوست. اگر جی کی رولینگ، نویسنده سری رمانهای هری پاتر بعد از رد شدن بهوسیله ناشرهای مختلف، ناامید میشد امروز خبری از موفقیت بزرگ او نبود. اگر والت دیزنی بعد از رد شدن بهوسیله ۳۰۰ سرمایهگذار، طرحش را کنار میگذاشت اکنون جهان دیزینی وجود نداشت.
از یکچیز مطمئنم و آن این است:
i اگر بیشازحد به نظرات دیگران بها دهید، خودتان را زندانی آنها کردهاید.
ii هیچوقت اجازه ندهید نظر کسی واقعیتتان را تغییر دهد.
iii هیچوقت به خاطر خوشآیند دیگران خودتان را تغییر ندهید.
iv با تمام وجود آنچه که هستید را بپذیرید و دوست داشته باشید.
v اینکه کسی شما را پس میزند اصلاً نشانه بیارزشی شما نیست، بلکه این فقط و فقط نظر اوست.
4 بر ترسهایتان غلبه کنید. تابهحال دقت کردید افرادی که درگیر مشکلات احساسی هستند، از حس کردن و فکر کردن به مشکل طفره میروند. اما گاهی کارِ درست روشن کردن تکلیف با احساسات و افکارمان است. وقتی در جمعی هستید و فضا استرسزا است برای چند لحظه حالتان را فراموش کنید و طوری که دوست دارید فضا را درک کنید. به خودتان بیاموزید که در حال زندگی کنید و گذشته و آینده را فراموش کنید. همهچیز دست شماست. اراده کنید تغییر میکنید. اگر شرایط بهگونهای باشد که برای مخارج زندگی در مضیقه باشید، آنگاه دیگر نگران نوع نگاه مردم نسبت به مارک شلوار جین، مارک گوشی، غذایی که میخورید، تعداد سفرهای خارجی و…نخواهید بود. در واقع شدت و ضرورت شرایط، تعیینکننده است نه نگاه مردم.
5 همیشه حق با تو نیست. شاید یکی از دلایل فرسایشی بودن ترس از رد شدن این تصور غلط است که «همیشه حق با من است». افرادی که صحبت در مورد احساساتشان را نیاموختهاند، زندگی بهمراتب سختتری خواهند داشت. اگر همیشه حق با تو است پس چرا اینهمه اشتباه داری؟ پسدست از قضاوت بردارید و اجازه بدهید دنیا کارش را بکند. گاهی ندانستن و اعتماد به رابطه بهترین راه ممکن است
روزی چند بار باید با خودتان تکرار کنید: این زندگی، انتخاب، اشتباه و درس من است و تا زمانی که به کسی آسیب نرساندم، لازم نیست نگران قضاوت آنها باشم.
6 خودت را بپذیر و دوست داشته باش. اینکه مدام دنبال تصدیق باشید، نشان میدهد که کاملاً نسبت به قضاوت دیگران بدبین هستید و این ابتکار، خلاقیت، جذابیت و خودانگیختگی را از زندگی ما میگیرد. اگر ویژگی خاصی دارید که شمارا از دیگران متمایز میکند، قدردان باشید، در این دنیای دیوانه که هرروز بیشتر از دیروز سعی میکند شما را به دیگران شبیه کند، سعی کنید خودتان باشید، خاص باشید. اگر به خاطر این تفاوت به شما خندیدند شما هم به عادی بودنشان بخندید. شجاعت زیادی میخواهد تنها ایستادن، اما ارزشش را دارد. روزگار دوستان واقعی را غربال میکند آنهایی که شمارا آنطور که هستید دوست دارند، پیدا میشوند. به خاطر خوشآیند دیگران خود را عوض نکنید. خودتان باشید. افرادی که دوستتان داشته باشند خودبهخود پیدا میشوند.
7 طرد شدن یک فرصت بینظیر است. بهمحض اینکه طرد شدید سریع به این فکر نکنید که: «یکبار دیگر ثابت شد آنقدرها که باید نمیارزم»! این اصلاً برداشت صحیحی نیست. این طرد شدن یعنی یکبار دیگر دیگران از درک شما عاجز شدند! نتوانستند شمارا بفهمند. طرد شدن یک داروی اساسی است و به شما میآموزد چطور روابط غلط را کنار بگذارید وبدنبال روابط صحیح باشید. طرد شدن فرصت کافی برای رشد و پرورش بیشتر خودتان در اختیارتان میگذارد.
آیا بهتر خواهم شد؟ با دلشکستگی چه کنم؟ حتماً بهتر خواهید شد. این را به خاطر بسپارید که هر انسانی بعد از طرد شدن احساس دلشکستگی میکند و شاید سوالایی از این دست گریبان گیرش شود: مگه من چهکار اشتباهی انجام دادم؟ چرا من را دوست ندارند؟ چرا؟…. چرا؟…. چرا؟….. و…
حالا وقت آن رسیده که از احساسات قدرت بگیرید. به احساس های تان اجازه بدهید شما را هدایت کنند و شمار را به سمت یک من جدید سوق بدهند.
هر بار که به عقب بازمیگردید، میبینید که در کنار هر طرد شدن یک پیشرفت بهمراتب بهتر وجود دارد.
هر چیزی را نمیتوان کنترل کرد بهخصوص افکار دیگران را.
گاهی فقط باید پا روی پا بیاندازید و تماشاچی باشید.
گاهی ناخواستهها حامل خواستنیترین تغییراتاند.
منبع نوشته:marcandangel.com و دگرش
پارادوکس نزدیکی و ترس از تعهد
پارادوکس نزدیکی
ما دوست داریم که به دیگری نزدیک شویم. اما نزدیکی به دیگری ما را به وحشت می اندازد.
«پارادوکس نزدیکی» شوق به نزدیکی در عین هراس از آن است. اما چرا نزدیکی هراس آور است؟
نزدیکی راه دادن دیگری به حریم خلوت خود است. نیمه پنهان و خجول ما از پستوهای تاریک و تو بر توی وجود مان بیرون می خزد و شرمگینانه در برابر آینه نگاه دیگری عریان می ایستد. ما غالباً نیمه پنهان مان را جز در تاریکی نمی بینیم- مثل فیل مولانا که در دل تاریکخانه نشسته است و جز به کف دست دیده نمی شود. اما محرمیت در دل تاریکخانه روان ما شمع روشن می کند، و ما در پرتو آن یکباره موجود غریبه ای را می بینیم که خود ماست.
اما فقط این نیست. وقتی که برهنه در برابر دیگری تمام قامت می ایستیم، نگاه او ما را با تمام کژی ها و زشتی های پنهان مان می بیند. «منِ بی نقاب» ما در برابر نگاه دیگری پا به پا می شود و نگران است که مبادا او من را در عریانی آسیب پذیرم ببیند اما نخواهد.
محرمیت، یعنی عمیقترین سطح نزدیکی، وقتی دست می دهد که تو من را در برهنگی ام – یعنی بی نقاب و آسیب پذیر – ببینی، و بخواهی. هیچ چیز به اندازه این پذیرفتگی به ما امنیت و آرامش نمی بخشد. و در مقابل، هیچ چیز ما را چنان ویران نمی کند که دیگری ما را در عریانی مان ببیند، اما نخواهد.
فاصله میان شکُفتگی و آشُفتگی یک آغوش است!
ترس از تعهد
🔻🔶چنانچه نامزد یا همسرتان در کودکی به عللی چون طلاق ، مرگ یک یا هر دوي والدین و یا بی محبتی و کمبودعشق ، احساس ترك شدگی می کرده است ،این امکان وجود دارد که به راحتی نتواند به کسی از نظر عاطفی تعهد بدهد .
تعهد ندادن «روشی است ناخودآگاه به منظور پیشگیري از هرگونه احتمال ترك شدن مجدد .
🔻🔶بیشتر کسانی که در کودکی از داشتن خانواده اي طبیعی محروم شده اند ، ممکن است عجولانه خود را در روابط درگیر کنند و زود هنگام تعهد بدهند ؛ به این امید که آنچه هرگز نداشتند ، به دست آورند . چنین افرادي بیشتر عاشق »تصور «متعهد بودن هستند تا اینکه اساساً آمادگی قول دادن و پایبند ماندن را داشته باشند .
🔻🔶هرچه نامزد یا همسرتان در کودکی احساس ترك شدگی و طرد شدگی بیشتري کرده باشد به همان میزان نیز احتمال اینکه مشکل ناامنی ، احساس مالکیت ، حسادت و بی اعتمادي داشته باشد ، بیشتر خواهد بود .ممکن است به راحتی نتواند خود را متقاعد سازد و باورکند که شما او را دوست دارید و هرگز به هیچ وجه او را فریب نخواهید داد و به او خیانت نخواهید کرد .
🔻🔶چنانچه کودکی در خانواده اي بزرگ شود که در آن ازدواج پدر و مادرش سالم و پا برجا نمانده و دستخوش اغتشاش شده باشد ، تصویر ذهنی سالم یا به عبارتی الگوي صحیحی از یک ازدواج و رابطه پردوام و همیشگی نخواهد داشت این امکان نیز وجود دارد که چنین کودکی بعدها در رابطه با عشق دچارمشکل شود ، چرا که هرگز شاهد آن نبوده است که پدر و مادرش به او و یکدیگر عشق و محبتی ابراز کرده باشند.
تنهایی و سلامت جسمانی
معرفی کتاب عشق و زندگی
درمان بیماری های روحی و جسمی با عشق و مهرورزی
دکتر “Dean Ornish” متخصص قلب در امریکا، کتابی نوشته اند به نام “Love & Survival ” که به فارسی تحت عنوان “عشق و زندگی” ترجمه شده است. ایشان به عنوان یک طبیب پژوهش های مربوط به کیفیت و کمیٌت ارتباط بین فردی و تاثیر آن بر سلامت جسمی را بررسی و جمع آوری کرده است.
در این کتاب به حجم زیادی از پژوهش های علمی برخورد می کنید که نشان می دهند ما انسان ها همان طور که برای سالم بودن به غذای خوب نیاز داریم، به هوای خوب نیاز داریم و به آب آشامیدنی پاک نیاز داریم، به ارتباطات سالم هم احتیاج داریم. یعنی نه تنها اگر ارتباطات رضایت بخش در زندگی نداشته باشیم از نظر روانی، هیجانی و احساسی حال بدی داریم، بلکه از نظر جسمانی هم دچار مشکلات جسمانی و بیماری ها می شویم.
یکی از این تحقیقات این بود که قبل از دوره اپیدمی سرما خوردگی، به دو گروه داوطلب پرسشنامه هایی را می دهند؛ اول گروهی که کمتر از چهار ارتباط صمیمی در زندگی شان دارند ، و گروه دوم کسانی که بیش از چهار ارتباط در زندگی شان دارند. (یعنی کمیٌت ارتباط دوستانه را بررسی می کنند). بعد از مطالعه می بینند کسانی که بیش از چهار ارتباط صمیمانه در زندگی شان دارند یک چهارم گروه دیگر دچار بیماری سرما خوردگی می شوند. یعنی اگرچه بیماری سرما خوردگی یک بیماری کاملأ ویروسی است، اما ارتباط های صمیمانه ی ما می توانند در مقاومت ما نسبت به آن نقش داشته باشند.
مکانیزم این مقاومت به میزان ساخت ایمونوگلوبولین A مربوط است، ایمونوگلوبولین A پادتنی است در حلق و بینی ما که از عفونت های تنفسی ویروسی پیشگیری می کند .و میزان ساخت این ایمونوگلوبولین تحت تاثیر روابط بین فردی ما قرار دارد!
در تحقیق دیگری تعدادی زوج را برای اینکه کیفیت رابطه شان را بفهمند، تحت یک سری تست فرافکن قرار دادند. یک نقاشی از دونفر که در پارک بودند را به این زوج ها نشان دادند و گفتند که شما یک داستان بسازید راجع به این که این دو نفر دارند به همدیگر چه می گویند. بر اساس حدس این که آن دو نفر دارند به همدیگر چه می گویند کیفیت رابطه ای که در آن هستند را ارزیابی کردند، زیرا فرض این بود که آنها رابطه شان را در داستانی که ساختند project می کنند. بر این اساس افراد را به دو دسته تقسیم می کردند؛ گروهی که روابط شان با یارشان رضایت بخش است و گروه دیگر کسانی که رابطه شان رضایت بخش نیست. آن هایی که روابط غیر رضایت بخش داشتند شش برابر بیشتر دچار بیماری ویروسی در زمان اپیدمی شده بودند.
بنابراین چه کیفیت رابطه (رضایت بخش بودن و یا نبودن آن) و چه کمیٌت رابطه (یعنی تعداد روابط صمیمانه ای که ما با دیگران داریم) در ابتلاء ما به بیماری ویروسی نقش بازی می کند.
در این کتاب به تحقیق دیگری اشاره شده، به این ترتیب که به دو گروه داوطلب فیلم نشان می دهند. یک گروه فیلمی را نگاه می کنند که مربوط به روابط بین فردی نیست و یک سری از داوطلب ها فیلمی را نگاه می کنند که راجع به فعالیت های انسان دوستانه ی مادر ترزاست، یعنی راجع به عواطف انسانی، محبت و بخشندگی در یک رابطه بین فردی. از هر دو گروه قبل از تماشای فیلم و بعد از تماشای فیلم نمونه ی بزاق دهانشان را برای اندازه گیری ایمونوگلوبولین A گرفتند ، گروهی که فیلم خنثی را نگاه کرده بودند طبیعتأ تفاوتی هم در ایمونوگلوبولین بزاق شان قبل و بعد از فیلم مشاهده نشد در حالی که گروهی که فیلم محبت و بخشندگی های مادر ترزا را نگاه گرده بودند ایمونوگلوبولین بزاق شان چند برابر شده بود .
یعنی حتی تماشای فیلم محبت آمیز می تواند بعضی از ما آدم ها را در مقابل بعضی بیماری ها به صورت طبیعی واکسینه کند.
تعداد بسیار زیادی از این نوع پژوهش در این کتاب آمده که نشان می دهد ما انسان ها حیواناتی کاملأ اجتماعی هستیم. به این معنا که سلامت جسمانی ما هم اساسأ در انزوا و تنهایی قابل تأمین نیست. بنابراین جدا از جنبه های روانپزشکی قضیه، ما حتی اگر بخواهیم که از نظر جسمانی بدنی سالم داشته باشیم به روابط مبتنی بر صداقت ، اعتماد و محبت نیاز داریم.
دکتر محمدرضا سرگلزایی روانپزشک