سه قطره خون
سه قطره خون
صادق هدایت
دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوریكه ناظم وعده داد، من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتهِ دیگر آزاد خواهم شد؟
آیا ناخوش بودهام ؟ یكسال است، در تمام این مدت هر چه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم بمن نمیدادند.
همیشه پیش خودم گمان میكردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت…
ولی دیروز بدون اینكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزیكه آنقدر آرزو میكردم، چیزیكه آنقدر انتظارش را داشتم! اما چه فایده، از دیروز تا حالا هرچه فكر میكنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهموبرهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود اینست: «سه قطره خون».
آسمان لاجوردی، باغچه سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا می آورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمی توانم كیف بكنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و كسانیكه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست. یكسال است كه اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این نالههای ترسناك، این حنجرهِ خراشیده كه جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسیون بیكردار! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناكی كه اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیر زمین دور هم جمع میشویم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مینشینیم، یكسال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ولی نالهها، سكوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از كابوس خواهد كرد.
هنوز یكساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراكهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور ونمیر، حسن همهِ آرزویش اینست یك دیگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصی او كه برسد عوض كاغذ و قلم باید برایش دیگ اشكنه بیاورند. او هم یكی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد كوتاه، خندهِ احمقانه، گردن كلفت، سرِ طاس و دستهای كمخته بسته برای ناوهكشی (ناوه =ظرف چوبی که در آن گل یا خاک میریزند و به پای ساختمان میبرند) آفریده شده، همهِ ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند كه برای ناوهكشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهِ ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمدعلی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یك دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی.
یك دكتر داریم كه قدرتیِ خدا چیزی سرش نمیشود، من اگر بجای او بودم یكشب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به كمر میزدم، مردهها را كه میبردند تماشا میكردم. اول كه مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینكه محمدعلی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، بهخیالم كه آمدهاند مرا بكشند. همهِ اینها چقدر دور و محو شده … ! همیشه همان آدمها، همان خوراكها، همان اطاق آبی كه تا كمركش آن كبود است.
دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههایش را بیرون كشیده بود با آنها بازی میكرد. میگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میكشید و خون به چشمش خشك شده بود. من میدانم همهِ اینها زیر سر ناظم است: “مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغراسلطان كه در زنانه است، دوسه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقی خودمان است كه میخواست دنیا را زیرورو بكند و با آنكه عقیدهاش اینست كه زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید كشت، عاشق همین صغراسلطان شده بود.
همهِ اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای كوچك به شكل وافوریها ته باغ زیر درخت كاج قدم میزند. گاهی خم میشود پائین درخت را نگاه میكند، هر كه او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای كه گیر یكدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت، سه قطره خون روی زمین چكیده. یك قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریاش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بكشد.
دیروز بود دنبال یك گربهِ گلباقالی كرد: همینكه حیوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش كه بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
از همهِ اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست كه او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید كه هركاری، بخصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است. هر كسی پیشانیاش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، كارش میگیرد و اگر علامهِ دهر باشد و پیشانی نداشته باشد بروز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یك تخته سیم كشیده بخیال خودش تار درست كرده و یك شعر هم گفته كه روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:
“دریغا كه بار دگر شام شد، سراپای گیتی سیهفام شد، “همه خلق را گاه آرام شد، مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج، بجز مرگ نَبوَد غمم را علاج، ولیكن در آن گوشه در پای كاج، چكیده است بر خاك سه قطره خون”
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یك زن و یك مرد و یك دختر جوان بدیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یكدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود كه مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس كه قشنگ نیست، اما آن زن كه با دكتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را كنار كشید و ماچ كرد.
تا كنون نه كسی بدیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یكسال است. آخرین بار سیاوش بود كه به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاكره میكردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما میآمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقاً یكماه پیش از عقدكنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو-سه بار به احوالپرسیاش رفتم ولی گفتند كه حكیم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همین جواب را دادند. من هم پا-پی نشدم.
خوب یادم است، نزدیك امتحان بود، یك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهایم را با چند تا جزوهِ مدرسه روی میز ریختم. همینكه آمدم لباسم را عوض بكنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانهِ ما پشت خندق بود و شنیده بودم كه در نزدیكی ما دزد زده است. ششلول را از توی كشو میز برداشتم و آمدم در حیاط، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلكان روی بام رفتم ولی چیزی بنظرم نرسید. وقتیكه برمیگشتم از آن بالا در خانهِ سیاوش نگاه كردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم: سیاوش تو هستی؟ او مرا شناخت و گفت: بیا تو. كسی خانهمان نیست. صدای تیر را شنیدی؟ انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بیا، و من با شتاب پائین رفتم و درِ خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز كرد. همینطور كه سرش پائین بود و بزمین خیره نگاه میكرد پرسید: تو چرا بدیدن من نیامدی؟
من دو سه بار به احوالپرسیات آمدم ولی گفتند كه دكتر اجازه نمیدهد. گمان میكنند كه من ناخوشم، ولی اشتباه میكنند. دوباره پرسیدم: این صدای تیر را شنیدی؟ بدون اینكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت كاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روی زمین چكیده بود.
بعد مرا برد اطاق خودش، همهِ درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روی صندلی مقابل من، كنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و كمركش دیوار كبود بود. كنار اطاق یك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوهِ مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست كرد از كشو میز یك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهای قدیمی دستهصدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت: من یك گربهِ ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آنرا دیده بودی، از این گربههای معمولی گلباقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه كشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینكه روی كاغذ آبخشككن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آنرا از میان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میومیو میكرد، خودش را به من میمالید، وقتیكه مینشستم از سروكولم بالا میرفت، پوزهاش را بهصورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت كه او را ببوسم. گویا گربهِ ماده مكارتر و مهربانتر و حسّاستر از گربهِ نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانهاش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پیش او در میآمد، ولی از گیس سفیدخانه، كه كیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میكرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میكرد كه آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همه خوراكی-های خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتكار كردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بكنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.
تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش میآمد كه سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یك جانور درنده تبدیل میكرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر كس را كه به او نزدیك میشد با خرخرهای طولانی تهدید میكرد. بعد، مثل چیزیكه خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همهِ قوهِ تصور خودش كلهِ خروس را جانور زنده گمان میكرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میكرد، در كمین مینشست، دوباره حمله میكرد و تمام زبردستی و چالاكی نژاد خودش را با جست و خیز و جنگ و گریزهای پیدرپی آشكار مینمود. بعد از آنكه از نمایش خسته میشد، كلهِ خونآلود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یكی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش میكرد، نه نزدیك كسی میآمد، نه ناز میكرد و نه تملق میگفت.
در همان حالی كه نازی اظهار دوستی میكرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیكرد، خانه ما را مال خودش میدانست، و اگر گربه غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنباله دار شنیده میشد. صدائی كه نازی برای خبر كردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهای كه از گرسنگی میكشید با فریادهائی كه در كشمكشها میزد و مرنومرنوی كه موقع مستیش راه میانداخت همهباهم توفیر داشت. آهنگ آنها تغییر میكرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و كینه، سومی یك نالهِ دردناك بود كه از روی احتیاج طبیعت میكشید، تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پر معنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بطوریكه انسان بیاختیار از خودش میپرسید: در پس این كلهِ پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فكرهائی و چه احساساتی موج میزند!
پارسال بهار بود كه آن پیشآمد هولناك رخ داد. میدانی در این موسم همه جانوران مست میشوند و به تكودو میافتند، مثل اینست كه باد بهاری یك شور دیوانگی در همه جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق بكلهاش زد و با لرزهای كه همهِ تن او را به تكان میانداخت، نالههای غمانگیز میكشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكشها نازی یكی از آنها را كه از همه پر زورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب كرد. در عشقورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد. برای همین است كه گربههای لوس خانگی و پاكیزه در نزد مادهِ خودشان جلوهای ندارند.
برعكس گربههای روی تیغهِ دیوارها، گربههای دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادهِ خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازك نازی كشوواكش میآمد، در صورتیكه تن دیگری مانند كمان خمیده میشد و نالههای شادی میكردند. تا سفیدهِ صبح اینكار مداومت داشت. آنوقت نازی با موهای ژولیده، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یك روز جلو همین پنجره كار میكردم. عاشق و معشوق را دیدم كه در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول كه دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا كمرش شكست، یك جست بلند برداشت و بدون اینكه صدا بدهد یا ناله بكشد از دالان گریخت و جلو چینهِ دیوار باغ افتاد و مرد.
تمام خط سیر او لكههای خون چكیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا ردپایش را پیدا كرد، خونش را بوئیده و راست سر كشتهِ او رفت. دو شب و دو روز پای مرده او كشیك داد. گاهی با دستش او را لمس می كرد، مثل اینكه به او میگفت: “بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تكان نمیخوری؟ پاشو، پاشو!” چون نازی مُردن سرش نمیشد و نمیدانست كه عاشقش مرده است.
فردای آنروز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر كرد، آیا مُرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مُردهِ آن دیگری چه شد؟
یكشب صدای مرنومرنو همان گربهِ نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت كاج جلو پنجرهام خالی كردم. چون برق چشمهایش در تاریكی پیدا بود ناله طویلی كشید و صدایش برید. صبح پائین درخت سه قطره خون چكیده بود. از آنشب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میكشد.
آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم كه این صدای همان گربه است كه كشتهام . از آن شب تا كنون خواب به چشمم نیامده، هر جا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربهِ بیانصاف با حنجرهِ ترسناكش ناله میكشد و جفت خودش را صدا میزند. امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجائیكه گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریكی میدانستم كه كجا مینشیند. تیر كه خالی شد صدای نالهِ گربه را شنیدم و سه قطه خون از آن بالا چكید. تو كه بچشم خودت دیدی، تو كه شاهد من هستی؟
در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند. رخساره یكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولی سیاوش با لبخند گفت: البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید ، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت كاج دیدهاند.
“بله من دیدهام.”
ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست كرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت: “میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلكه شكارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند. بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم: “بله امروز عصر آمدم كه جزوهِ مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت كاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید كه مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میكشد تا سه قطره خون از گلویش بچكد، و یا اینكه گربهای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر كنید تصنیف تازهای كه در آوردهام بخوانم، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده این اشعار را خواندم:
“دریغا كه بار دگر شام شد، سراپای گیتی سیهفام شد، همه خلق را گاه آرام شد، مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج، بجز مرگ نبود غمم را علاج، ولیكن در آن گوشه در پای كاج، چكیده است بر خاك سه قطره خون.”
به اینجا كه رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا كشید و گفت: “این دیوانه است.” بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
در حیاط كه رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشهِ پنجره آنها را دیدم كه یكدیگر را در آغوش كشیدند و بوسیدند.
انتشارنسخه الكترونیك: سایت سخن Sokhan.com