س.گ.ل.ل
س.گ.ل.ل S.G.L.L
صادق هدایت
«خوشبخت كسانیكه عقلِشان پارهسنگ میبَرد، چون مَلكوتِ آسمان مالِ آنهاست.» (اِنجیل ماتئوس 5-3)
«آسمان كه معلوم نیست! ولی رویِ زمینَش حتماً مالِ آنهاست»
دوهزار سال بعد، اخلاق، عادات، احساسات و همهِ وضعِ زندگیِ بشر بهكُلّی تغییر كرده بود. آنچه را عقاید و مذاهبِ مختلف در دوهزار سال پیش به مردم وعده میداد، علوم به صورتِ عملی درآورده بود. احتیاجِ تشنگی، گرسنگی، عشقورزی و احتیاجاتِ دیگرِ زندگی برطرف شده بود، پیری، ناخوشی و زشتی محكومِ انسان شده بود. زندگیِ خانوادگی متروك، و همهِ مردم در ساختمانهایِ بزرگِ چندینمرتبه، مثلِ كندویِ زنبورِعسل زندگی میكردند. ولی تنها یك دَرد مانده بود، یك دردِ بیدوا، و آن خستگی و زدگی از زندگیِ بیمقصد و بیمعنی بود.
“سوسن” علاوه بر كِسالتِ زِندگی كه ناخوشیِ عمومی و مُسری بود، یك ناخوشیِ دیگر هم داشت، و آن تمایلِ او به معنویات بود كه خودش نمیدانست چیست، ولی آن را دنبال میكرد. تمام ِروز را در طبقهِ بیستودوّمِ آسمانخراش در كارگاهِ خود زحمت میكشید و افكارش را در موادِّ سخت بهصورتِ مُجسّمه درمیآورد.
سوسن مخصوصاً شهرِ «كانار» را دور از دوستان و آشنایان انتخاب كرده بود تا با فراغتِ خاطر مشغول بهكار شود، چون او با افكارِ خودش زندگی میكرد. یك زندگیِ عجیب و مُنحصربهخودِ او بود كه هرگونه كیفوتفریح را از خودش رانده و با جدّیتِ مخصوصی بهكار اشتغال داشت.
یكروز نزدیكِ غروب بود كه سوسن از مجسّمهِ تازهای كه مشغول به ساختن بود دست كشید، واردِ اطاقِ استودیویِ خودش شد. جدارِ نازكی كه دستهِ فلزی داشت، پسزد، پنجرهِ اطاق عقب رفت. قیافهِ او بیروح، بیاحساسات، یك صورتِ جدّی، خوشگل و بیحركت بود و چنان بهنظر میآمد كه با موم دُرُست شده بود. از آن بالا دورنمایِ شهر، خفه، مرموز، ساختمانهایِ بزرگ، فراخ و بلند و به شكلهایِ گوناگون چهارگوشه، گِرد، ضلعدار كه از شیشههایِ كِدِرِ راست و صاف دُرُست شده بود و متفرّق مثلِ قارچهای سمّی و ناخوشی كه از زمین روئیده باشد، پیدا بود و زیرِ روشنائیِ نورافكنهایِ مخفی و غیرمرئی، غمانگیز و سخت به نظر میآمد، بدونِاینكه ظاهراً چراغی دیده شود همهِ شهر روشن بود. جادهِ متحرك و روشنی كه روشنائیِ خود را از نورِ آفتاب كسب میكرد و به چندین قسمت شده بود، قوسی مانند از كمركِشِ آسمانخراشِ بزرگی كه روبهرویِ پنجرهِ سوسن بود بالا میرفت، بعد دور میزد و از طرفِ دیگر پائین میرفت، در آن اتورادیو الكتریكها به شكلهایِ گوناگون در حركت بودند كه قوّهِ خودشان را از مراكزِ رادیو الكتریك میگرفتند و این مراكز به وسیلهِ قوّهِ خورشید كار میكردند و علامتِ شهرهایی كه اتورادیوها از آنجا میآمدند، جلویِ آنها میدرخشید. از دو رویِ كرانهِ آسمان، رنگهایِ بیتناسبِ تیره بههم مخلوط شده بود. مثلِاینكه نقاشی تهرنگهایِ رویِ تختهشَستیِ خودش را به هم مخلوط كرده و با بیاعتنایی آن را رویِ آسمان كشیده بود.
مردم كوچك، ساكت و آرام در جادههایِ مخصوص به خودشان، مانندِ مورچه بدونِ اراده در هم وُول میزدند، یا در باغهایِ رویِ آسمانخراش مشغولِ گردش بودند، مغازهها با شیشههایِ بزرگِ روشن جلویِ آنها بلندگوها و پردههایِ متحرك اعلان میكردند. در میانِ میدانگاهی آدمكِ مصنوعی كه بهجایِ پلیس بود، آمدوشد مردم و اتورادیو الكتریكها را با حركاتِ تُند و خَشنِ دستش تعیین میكرد، از چشمهایِ او نورهایِ رنگین تراوُش میكرد و جادّههایِ متحرّك را با قوّهِ برق از حركت نگه میداشت و دوباره بهراه میانداخت. اعلانهایِ رنگین رویِ ابرهایِ مصنوعی نقش انداخته بود. در جلویِ درِ تأترِ رادیوویزییون كه روبهرویِ پنجرهِ سوسن در آسمانخراشِ مقابل واقع شده بود، جمعیتِ زیادی در آمدوشد بودند. بالاكِشها {آسانسور} دائم پایین و بالا میآمد و اتورادیوها جلویِ ساختمانها و مغازهها مسافر پیاده میكردند.
باغگردشگاهِ بزرگی كه در طبقهِ هجدهِ آسمانخراشِ مقابل بود از دور شلوغ، با درختهایِ بزرگ، نقشهایِ غیرِمعمولی درهم و متناسب با آبشارِ بلندش كه از دور روشن بود، غیرطبیعی و شگفتانگیز بهنظر میآمد. اتوژیرها كه از دستگاهِ مركزی كسبِ قوّهِ خورشید میكردند، پشتِ هم وارد میشدند. تمامِ شهر با آسمانخراشهایِ باشكوه صورتِ یك قلعهِ جنگی یا لانهِ حشرات را داشت. دورنمایِ آن كمكم محو و در تاریكی غوطهور میشد. فقط هیكلِ كوهِ دماوند از طرفِ جنوبِ شهرِ خاموش، بلند، باشكوه و تهدیدآمیز بود و از قلّهِ مخروطیِ آن بُخارِ نارنجیرنگی بیرون میآمد. مثلِاین بود كه تمامِ این شهر را یك جادوگر زِبَردَستِ مافوقِ تصوّر آنچه میلیونها سال انسان در مُخیّلهِ خودش پرورانیده بود، از عدم به وجود آورده بود.
این چشماندازِ آرام، غمناك، شلوغ و افسونگر زیرِ آسمانِ گرم و هوایِ خَفه، برایِ سوسن یكنواخت و غمانگیز بود و روحِ نیاكان، روحِ موروثیِ او در جلویِ این همه تصنُّع شورش كرد. همهِ این مردم، دوندگیهایِ آنها و تفریح یا كارشان در سوسن احساسِ تنفُّر تولید كرد و قلبِ حسّاسِ او را فشُرد. این شورش درونی بود. مثلِاینكه خودش را محبوس شده حس میكرد، آرزو داشت فرار كُند، سر به بیابان بگذارد، برود در یك جنگل و خودش را پنهان كند، بیاختیار جدارِ پنجره را جلو كشید. اطاقِ استودیو با روشنائیِ غیرمرئی مانندِ روزِ روشن بود. سوسن دُگمهِ برقیِ كنارِ بدنهِ دیوار را فشار داد و رفت رویِ تختِ فلزیِ گوشهِ اطاق رویِ بالشِ الاستیكی دراز كشید. یكمرتبه تمامِ فضایِ اطاق را رنگِ آبیِ بازی با بویِ عطرِ مخصوصی كه كمی زننده و مَست كننده بود فرا گرفت. آهنگِ سازِ ملایمی شروع كرد به زدن، آهنگ بهقدری لطیف بود مثلِاینكه با آلاتِ موسیقیِ معمولی و با دستهایِ معمولی زده نمیشد، یك سازِ لطیف آسمانی بود.
چشمهایِ سوسن رویِ صفحهِ تلویزیون خیره شده بود كه بهجای روزنامه، وقایعِ روزانهِ دنیا، اشخاص و دورنماهایِ طبیعی را بهشكلِ برجسته و به رنگهایِ طبیعیِ خودشان و اگر میخواستند با صدا نمایش میداد. در این وقت دورنماهایِ طبیعیِ جزیرههایِ استرالیا از رویِ آن میگذشت. ولی پیدا بود كه فكرِ سوسن جایِ دیگر است.
لباسِ سوسن خیلی ساده، زردِ كِدِر به رنگِ موهایش بود، پاپوشهایَش به همان رنگ، چشمهایش دُرُشت، مُژههایش بلند، اَبروها باریك، بازو و دستها و ساقهایِ پایش متناسب، سفیدرنگِ پریده بود و اندامِ موزون داشت. حالتِ قشنگی كه به خودش گرفته بود، بیشتر او را شبیهِ یك آدممصنوعی یا یك عروسك كرده بود. آدمیكه ممكن است در خواب ببیند و یا در مَثَلها و افسانههایِ جنّوپَری تصور كنند، او را جلوه میداد و از رویِ پردهِ نقاشی جان بگیرد و بیرون بیاید. چهرهِ او جوان و تودار بود، نه خوشحال به نظر میآمد و نه غمناك. نگاهَش تیره بدونِ میل، بدونِ اراده و حركاتَش مانندِ عروسكِ قشنگی بود كه نَفسِ شیطانی و یا قوّهِ مافوقِ خدائی در آن روح دمیده باشد، بهطوریكه از ظاهر به روحیه، اخلاق و احساسات او نمیشُد پِیبُرد. از دور كه رویِ تخت دراز كشیده بود، مانندِ مجسّمهِ ظریف و شكنندهای بهنظر میآمد كه انسان جرئت نمیكرد او را لمس كند، از ترسِاینكه مبادا كِنِفت و پژمُرده بشود. بهقدری اثاثیه، لباسِ تنِ او، حركات و وضعِ اطاقش با هم جور بود كه هر گاه یكی از صندلیها را دستِ خارجی جابهجا میكرد، تناسبِ آنها به هم میخورد. چنین بهنظر میآمد كه زندگیِ سوسن رویِ تناسبها، آهنگها، رنگها، خطها، بوها، سازها و نقشهایِ زیبا اداره میشد. چنانكه از سلیقهِ لباس، از صندلی و فرشِ اطاق و طرزِ حالت و زندگیِ او هركسی حس میكرد او با هنر زنده بود.
اطاقِ او عجالتاً به صورتِ سهگوشه درآمده بود و یكی از ضلعهایِ آن مُدوّر بود و همهِ این جدارهایِ مُتحرّك از شیشههایِ كِدِر دُرُست شده بود. شیشههایِ كُلُفت و سَبُك كه نمیشكست و خاصیت ضدِّصدا را دارا بود، یعنی صدایِ خارج را خَفه میكرد و بهعلاوه هیچوقت آتش نمیگرفت. همهِ این جِرزها متحرك بود و بههمراه داشت و قابلِ تغییر شكل بود. كفِ اطاق نَرم و شبیهِ جدارِ الاستیكی بود كه در آن هوا پُر كرده باشند و صدایِ پا را خَفه میكرد. دُشَك و بالِش و درونِ مبلها همه از هوا پر شده بود. طرفِ چپِ اطاق سرتاسر از پنجرههایِ متحرك بود و بغلِ آن به باغ و گُلخانه باز میشد كه رویَش گنبدِ شیشهای داشت و در آن گیاهانِ عجیب و غریب روئیده بود و یك مارِ سفیدِ بزرگ، خیلی آهسته برایِ خودش رویِ زمین میلغزید. دستگاههایِ هواساز هوایِ اطاق را همیشه به درجهِ مُعیّن نگهمیداشت و جلویِ هر دری یك چشمِ برقی پاسبانی مینمود و همینكه از فاصلهِ معیّن كسی را میدید، زنگ میزد و در خودبهخود باز میشد.
دراینبین كه سوسن نگاهش به دورنمایِ جزایرِ استرالیا خیره شده بود. ناگاه تلویزیونِ كوچكِ رویِ میز زنگ زد. سوسن نیمهتنه بلند شد، دُگمهِ آن را فشار داد، نگاه كرد. صورتِ رفیقِ نقاشِ آمریكاییِ خودش “تِد” “Ted” را دید كه رویِ صفحه ظاهر شد، سوسن گفت: الو! تِد كجایی؟
– همینجا، در «كانار» هستم، امروز با “استراتُسفِر ایكسدو” وارد شدم. میخواهی با هم حرف بزنیم؟
– مانعی ندارد.
رنگِ صفحه دوباره كِدر و تاریك شد. سوسن نیز به حالتِ اوّلش رویِ تخت دراز كشید. چند دقیقه بعد درِ اطاق زنگ زد و خودبهخود باز شد و تِد كه جوانِ بلندبالایِ خوشگلی بود واردِ اطاق گردید. پُشتِ سرِ او در بسته شد. اوّل تِد از بویِ عطر، صدایِ ساز و بهخصوص از تماشایِ سوسن دَمِ در ایستاد. مانندِ یك نفر طرفدار و خُبرهِ صنعتشناس به او نگاه كرد، سرش را تكان داد، جلو رفت و گفت: باز هم در فكری؟
سوسن سرش را تكان داد، تِد رویِ صندلیِ كنارِ تخت نشست، نگاهی به گُلخانهِ مصنوعی انداخت كه دَرَش نیمهباز بود و متوجّهِ مارِ سفید شد كه آهسته میلغزید و از در بیرون میآمد، از سوسن پرسید: این مار كه نمیزند!
– نه، حیوانكی “شیشی” به كسی كاری ندارد.
تِد خم شد و كتابی را از طبقهِ دوّمِ میز برداشت كه پهلویَش ماشینِ خوانایِ واتسُن گذاشته شده بود، پُشتِ كتاب نوشته بود: Romancee Entomologie، با تعجُّب گفت: هُلالا! از كی تا حالا حَشرهشناس شدهای! آنجا مار! اینجا كتابِ حشرات!
- این برایِ مجسّمه بود.
– راستی سوسو! كارِ تازه چه در دست داری؟
– چیزِ مهمّی ندارم.
ناگهان درِ اطاق باز شد و دخترِ سیاهِ كوچكی سرتاپا لُخت با چشمهایِ دُرُشت و موهایِ تابدارِ وزكرده، لَبهایِ سُرخ كه به بازو و مُچِ پایش حلقههایِ كُلُفتِ طلایی بود با گامهایِ شمرده وارد شد. سینیِ كوچكِ چوبی كه در آن دو گیلاس بود در دست داشت. گیلاسها را رویِ میز گذاشت، در هر كدام یك ساقه كاه بود و مشروبِ سبزرنگی در آن میجوشید. دوباره بدونِاینكه كلمهای حرف بزند از همان دَر خارج شد. تِد از ساقهِ كاه مشروب را چشید، مَزهِ آن لطیف، سَرد و گوارا بود، مَستی ملایم داشت. سوسن بلند شد، سرِ كاه را مَكید، رها كرد و پُرسید: چه خبر تازهای؟
– همان آخرِ دنیا.
– آخرِ دنیا؟
– ببخشید، انقراضِ نسلِ بشر، میخواهند همهِ مردم را در شهرها جمع كنند و با قوّهِ برق یا قوّهِ گاز و یا بهوسیله دیگر همه را نابود كنند تا نژادِ بشر آزاد شود!
– در اخبارِ «شبتاب» دیدم. گویا فقط منتظرِ لُختیها هستند.
– یك دسته از آنها گم شدهاند ولی دیروز نمایندهِ آنها با شرایطی حاضر شده بود كه تسلیم شود.
– تا در خودكشیِ عمومیشركت كنند!
– ولی دوباره در خبرِ دیشب نشان میداد كه نتوانستند با لُختیها كنار بیایند و همه منتظرِ پیشنهادِ پروفسور “راك” هستند. چون امشب قرار است كه پروفسور “راك” راهِ تازهای به دنیا پیشنهاد كند.
– اوهوه، راهِ تازه!
– نمیدانم این چه اصراری است، حتماً همهِ افراد بشر حاضر نیستند، ولی اكثریت رأیِ قطعی داده.
– بهتر است كه حرفَش را نزنیم. من از لفظِ اكثریت و اقلیت و بَشر، همچنین كسانی كه مبتلا به جُنونِ خدمت به جامعه هستند و از این جور چیزها بَدم میآید. خوب بود همینطور ناگهانی تمام میشدیم. من از چیزهایی كه قبلاً نقشهاش را بِكِشند بَدَم میآید وانگَهی، مرگِ دستهجمعی بیمزه نیست.
– پس برویم كارهایِ تازه را تماشا كنیم. تِد و سوسن با هم بلند شدند، سوسن كنارِ دیوار دُگمهای را فشار داد، بدنهِ دیوار از هم باز و اطاقِ كارگاه پدیدار شد. آنها وارد شدند. مجسّمههایِ نیمهكاره، اسباب و ادوات، ماشینهایِ كوچكِ الكتریكی درهموبرهم ریخته بود. یك مجسّمهِ بلندِ سهپهلو جلویِ پردهِ مخملِ خاكستریرنگی گذاشته شده بود. یك طرفِ زمینهِ آن از دانههایِ برجسته شبیهِ تُخمِ كِرمابریشم بود. میانِ آن یك كِرمِ بزرگ رویِ برگِ توت مشغولِ خوردن بود و رویِ پایهِ زیرش نوشته شده بود: « بچّهگی یا نادانی». طرفِ دیگرش همین كِرم در پیله دورِ خودش را تنیده و اطرافِ آن شاخه و برگِ درختِ توت بود. زیرِ آن نوشته بود: «تفكر یا عقلرسی» و به پهلویِ سومِ همان پیله بهشكلِ پروانه طلائی در آمده و به سویِ یك ستارهِ كوچك پرواز میكرد، زیر آن نوشته بود: «مرگ یا آزادی». همهِ این مجسّمه از مادهِ شفافِ متبلور ساخته شده بود. تِد بعد از دقّت گفت: سوسو باز هم خیال پرستی؟ گویا این موضوع از پیشنهادِ خودكشیِ عمومی به تو الهام شده.
سوسن شانههایش را بالا انداخت.
– ببین سوسو، تو روح را مسخره كردهای، حالتِ این پروانه، چشمهایِ مسخرهآمیزش، این ستارهِ كور كه گوشهِ آسمان چشمك میزند، یك رمز، یك استعارهِ روحی را به صورتِ مسخرهآمیز در آورده. مثلِ این است كه خواستهای كوچكیِ فكر و تشبیهاتِ بچّهگانهِ مردمانِ سههزار سالِ پیش را نشان بدهی.
– شاید!
– پس چرا كار میكنی، چرا به خودت زحمت میدهی؟ مگر تصمیم نگرفتهاند كه نژادِ بشر نابود شود. مدتی است كه من از نقاشی دست كشیدهام.
– كی به تو گفته بود كه من برایِ بشر كار میكنم؟ بر فرض هم كه بشر نابود شد، و كارهایم به دستِ برف و باران و قوایِ كورِ طبیعت سپرده شد، باز هم به دَرَك. چون حالا من از كارِ خودم كیف میكنم و همین كافی است.
– در صورتیكه كیفهایِ بهتر است، كیفِ تنبلی، كیفِ عشق، كیفِ شبهایِ مهتاب، آیا اینها بهتر نیست؟ باید دَم را غنیمت دانست. گیرم كه بَشر هم بود. بعد از آنكه مُردیم چه اهمیتی دارد كه یادگارِ موهومِ ما در كلّهِ یك دسته میكروب كه رویِ زمین میغلتد بماند یا نه، و از كارهایِمان دیگران كیف كنند یا نكنند؟
– در صورتیكه همه چیز گذرنده است و دنیا روزی آخر خواهد شد. باز هم به چه درد میخورد؟ كیفِ عشق و شبهایِ مهتاب هم برایم یكسان است، همهاش فراموش میشود، همهاش موهوم است. یك موهوم بزرگ!
– دنیا آخر نمیشود، فقط بَشر تمام میشود، آنهم به دستِ خودش.
– چه فرقی دارد؟ هر جُنبندهای دنیا را یكجور تصوّر میكند و زمانی كه مُرد، دنیایِ او با خودش میمیرد. وانگهی، درصورتیكه بالاخره زندگی رویِ زمین خاموش خواهد شد، پس بهتر آن است كه بشر به میل و ارادهِ خودش این كار را انجام دهد، چه اهمیتی دارد؟
– پس این روحی كه به آن معتقدی، بعد از آنكه خورشید مثلِ قطرهِ ژاله در فضا تبخیر شد و همه رفتند پِیِ كارشان، این روح شبپَرهِ تو كه با چشمهایِ تمسخرآمیز به ستارهِ كور خیره شده، در فضایِ سرگردان چه میكند؟ آیا موزهِ مخصوصی هست كه این همه روحهایِ زردِ ناخوش و رنجور را رویِشان نُمره میگذارند و در آنجا نگِه میدارند؟ این فكر از خودپسندیِ بشرِ سههزار سالِ پیش است كه دنیایِ موهومی ورایِ دنیایِ مادّی برایِ خودش تصوّر كرده، ولی بعد از آن كه جسم معدوم شد، سایهاش نمیماند.
– مقصود مرا نفهمیدی. من به یك روحِ مستقل و مُطلق كه بعد از تَن بتواند زندگیِ جداگانه كند معتقد نیستم. ولی مجموعِ خواصِ معنوی كه تشكیلِ شخصیتِ هركس و هرجُنبندهای را میدهد، روحِ اوست. پروانه هم دارای یكدسته خواصِّ مادی و روحی است كه همهِ آنها تشكیلِ وجودِ او را میدهد. مگر نهاینكه افكار و تصوّرات ما خارج از طبیعت نیست و همانطوریكه جسمِ ما موادّی كه از طبیعت گرفته، پس از مرگ به آن رَد میكند. چرا افكار و اَشكالی كه از طبیعت به ما الهام میشود از بین برود؟ این اشكال هم پس از مرگ تجزیه میشود. ولی نیست نمیشود و بعدها ممكن است در سَرهایِ دیگر مانندِ عكسِ رویِ شیشهِ عكاسی تأثیر كند. همانطوریكه ذرّاتِ تنِ ما در تنِ دیگران میرود.
– باید یك فصلِ تازه به روانشناسی و یا الاهیّات قدیم حاشیه بروی. من ربطی میانِ آینه و جسمی كه رویِ آن منعكس میشود نمیبینم. اگر میخواهی اسمِ این را روح بگذاری باشد، ولی بهنظرِ من چون آرتیست حسّاستر از دیگران است و بهتر از سایرین كثافتها و احتیاجاتِ خشنِ زندگی را میبیند. برایِاینكه راهِ فرار پیدا كند و خودش را گول بزند، زندگی را آنطوریكه میخواهد، نهآنطوریكه هست در تراوُشهایِ خودش مینمایاند. ولی این ربطی به روح ندارد، فقط یك ناخوشی است.
-این هم فرضی است.
– چون آرتیست بیشتر از سایرِ مردم دَرد میكشد و همین یكجور ناخوشی است، آدمِ طبیعی، آدمِ سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشقورزی كند. خواندن، نوشتن و فكر كردن همهِِ اینها بدبختی است، نكبت میآورد. لُختیها عاقلَند كه میگویند باید به طبیعت برگشت، انسان هرچه از طبیعت دور شود، بدبختتر میشود. آفتابِ طلایی، چشمههایِ درخشان، میوههایِ گوارا، هوایِ لطیف.
– تبریك میگویم، شاعر هم شدهای!
– از روزی كه… تو را دوست دارم… از وقتی كه عاشقِ تو شدهام، همه چیز بهنظرم قشنگ میآید. تنها تو در دسترسِ من نیستی، برایِ همین بود كه دیوانهوار كارهایم را گذاشتم و به دیدنِ تو آمدم.
– اوه، چه اضطرابی! چه شاعرانه! محتاج به مقدمه نبود، چرا آنقدر مرموز حرف میزنی، چرا زیرِ لفافه گفتگو میكنی؟ این عادت مردُمانِ سههزار سالِ پیش بود. لابُد عشقَت هم عشقِ افلاطونی است.
– نه، عشقِ خودم، عشقِ من، عشقِ دیگران برایم دلیل نمیشود. آنطوریكه خودم حس میكنم، آنطوریكه خودم میدانم. میخواهم كه از من پرهیز كُنی… نمیخواستم كهاین مطلب را بگویم ولی حالا كه دنیا تمام میشود، حالا كه نژادِ بشر معدوم میشود، حالا آمدم به تو بگویم.
– متشكرم. ولی آنقدر بدان كه بچّهای… بچّه ننه! تو از دَردِ عشق كیف میكُنی نه از عشق، و این دردِ عشق است كه تورا هنرمند كرده. این عشقِ كُشته شده است. اگر میخواهی امتحان كنی من الآن حاضرم. اینهم تختخواب (اشاره كرد به تخت).
– خواهش میكنم آنقدر با من سخت نباش، خواهش میكنم باقیَش را نگو، نمیخواهم كه حرفَت را تمام كنی. اقرار میكنم كه قدیمیهستم، كاشكی مثلِ قدیم شراب میخوردم، میآمدم تویِ كوچه از پشتِ پنجرهِ خانهِ گِلی كوتاه، جلویِ چراغ سایهِ تورا میدیدم و همانجا تا صبح پُشتِ پنجرهِ تو میخوابیدم.
– و از پُشتِ پنجره سایهِ مرا با مَردِ دیگر میدیدی كه مشغولِ معاشقه هستیم!
– همین را میخواهم.
– نه، اشتباه میكنی، آیا هیچوقت مرا در خواب ندیدهای؟
– چرا، فقط یكبار و از خودم بیزار شدم.
– همانطوریكه مرا در خواب دیدهای، همانطور مرا میخواهی، آن به طورِ حقیقی بوده، خودت اشتباه میكنی. همین شهوتِ كُشته شده است كه بهاین صورت درآمده.
– خواب دیدم كه تورا كُشتهام و مُردهات را در آغوش كشیدهام.
– باز هم حاضرم. میتوانی خوابت را در بیداری تعبیر بكنی.
– چه دورهِ شومی!
– برعكس، چند قرن تمدّنِ پَست آنرا بد دانسته، یكدسته ناخوش و شهوتپرست برایِ استفادهِ خودشان برایِ احتكار، عشقورزی را به آسمان رسانیده بودند. امروز دوباره به طبیعت برگشته، نتیجهِ طبیعیِ خودش را سیر كرده. وانگهی عادات و كیفها تغییر میكند، امروزه زَنِ كِسل كننده شده و مشروب سَردَرد میآورد.
– در چه دورهِ مادّی و بیشرمی زندگی میكنیم! حالا پِی میبرم كه انهدامِ بشر نتیجهِ عقلانی دورهِ ماست، ولی بهطورِكُلّی بَشر در باطن همیشه یكجور بوده، یكجور احساسات داشته و یكجور فكر كرده. از این حیث آدمِ امروزه با آدمِ میمونِ بیستهزار سالِ پیش فرقی نكرده، ولی تمدّن تغییراتِ ظاهری به آن داده است. همهِ این احساساتِ امروزه ساختگی است. حق به جانبِ لُختیهاست كه پُشتِ پا به تمدّنِ بَشر زدهاند. چون با ارثِ میلیونها سال كه پُشتِ سرِ ماست، انسان همیشه از دیدنِ جنگل، سبزه، گُل و بُلبُل بیشتر كیف میبرد، تا از قصرهائی كه از افكارِ مُتمدّنِ ناخوش درست كرده. چونكه بَشر میلیونها سال زیرِ شاخهِ درختها خوابیده، آرامشِ جنگل را حس كرده، صبحِ زود از آوازِ پرندگان بیدار شده، شبهایِ مهتاب به آسمان نگاه كرده و حالا به واسطهِ محروم ماندن از این كیفها است، بواسطهِ دور افتادن از محیطِ طبیعیِ خودش است كه بهصورتِ امروز درآمده. مثلاً من از مهتاب بیشتر كیف میبرم، هر وقت به ماه نگاه میكنم، فكر میكنم كه نیاكانِ انسان همه به آن نگاه كردهاند جلویِ آن فكر كردهاند. گریه كردهاند و ماه سرد و بیاعتنا درآمده و غروب كرده مثلِاینست كه یادگارِ آنها در آن مانده است. من از مهتاب بیشتر كیف میكنم تا از بهترین چراغهائی كه بَشر اختراع كرده. همهِ اختراعاتِ انسان و نتیجهِ افكارِ او اَصلش از همان احساساتِ موروثی است. چرا عشق كه اولین احتیاجِ طبیعی بوده، از این قانون خارج باشد؟
– منطق قشنگی است! باید توی رادیو حرف بزنی تا همه استفاده كنند! ولی عشق نه پست تر و نه عالیتر از احتیاجاتِ دیگر است. یك احتیاجِ طبیعی است مثلِ خوردن و خوابیدن. امروزه عشق و تئآتر از هم مُجزّا شده، تو از مردُمانِ قدیم هستی، ترسو و كمجرئت. برو خودت را معالجه كن!
– من میدانم تو به این سختی هم كه میخواهی خودت را نشان بدهی نیستی، پس چرا مرا رَد كردی، پس چرا هر دفعه به تو اظهار كردم به من جوابِ منفی دادی؟ امّا حالا.
– چونكه از كارِ خودم بیشتر از عشق كیف میبردم.
در این وقت از اطاق استودیو صدایِ زنگِ اخبارِ «شبتاب» بلند شد؛ تِد هراسان گفت: گوش كُن، باید خبرِ مُهم باشد.
– من از این خبرها خسته شدهام، هرچه زودتر كلك را بكنند، هم خودشان و هم سایرین را آسوده كنند؟
– نه، چه تعجیلی است؟ اینهم خودش تفریحی دارد.
تِد دستِ سوسن را گرفت، وارد اطاق استودیو شدند، سوسن دُگمهِ كنار تلویزیون را فشار داد، صفحهِ اوّل رنگبرنگ شد بعد رویش نوشته شد: «لابراتوارِ پروفسور راك» سوسن دستَش را به گردنِ تِد گذاشت و چند قدم دورتر به تماشا ایستادند.
رویِ پرده مردی ظاهر شد كه پشتِ میزِ بزرگی نشسته بود، جلویِ او چند لوله شیشه و دواهایِ مختلف بود. اوّل مثلِ این بود كه كاغذی را نگاه میكند، بعد سرش را بلند كرد و با لحنِ طبیعی و چهرهِ تودار گفت: «امروز بیستهزار سال است كه آدم رویِ زمین پیدا شده و در تمامِ این مدت آدمیزاد كوشیده و با عناصرِ طبیعت جنگیده و فكر كرده تا نواقصِ طبیعت را رفع كند و یك دلیل و منطقی برایِ زندگی پیدا كند. امروزه همهِ عقاید، مذاهب و همه فرضیاتِ بشر سنجیده و آزموده شده، ولی هیچكدام از آنها نتوانسته آدمیزاد را خوشبخت، راضی و آسوده كند. امروزه با وجودِاینكه همهِ قوایِ طبیعت بازیچه و دستنشاندهِ آدمیزاد شده، از قعرِ دریا تا اوجِ آسمانها، دیگر رمز و اسراری برایِمان باقی نگذاشته و از قوائی كه ما را احاطه كرده، استفادههایِ بزرگ میكنیم، مانندِ بهكار بردن انرژیِ آبها و نورِ خورشید. امروزه با وجودِاینكه هر گونه آسایش از حیثِ خوردوخوراك و پوشاك و خانه و شهوت و گردش در دسترسِ همهِ مردُم است؛ همان چیزی كه پدرانِ سادهِ ما همیشه آرزو میكردند، و بهشتِ خودشان را مطابقِ همین آرزو تصوّر میكردند، در سایهِ علم و كوششِ انسان برایِ همه مردم مُیسّر شده است. سرما، گرما، پیری، دیوانگی، ناخوشی، جنگ، كُشتار، رقابت بینِ طبقات، حتی جنایات و دُزدی، همهِ اینها را ترقّیِ علم از بین بُرده و همهِ دشمنانِ بشر را مقهور كرده است، ولی بدبختیِ دیگر، فكرِ مردم به همان تناسب ترقّی كرده است. در سههزار سال پیش یكنفر آدمِ معمولی كه بهقدرِ بخورونمیر و لباسِ خودش پول در میآورد؛ یك زن، یك خانه و یكمُشت خرافات داشت. خوشبخت بود، در كثافتِ خودش میغلطید و شُكر خدایَش را میكرد تا بمیرد. این زندگیِ تنبل و خوشگذرانیِ قدیم را امروزه علوم هزار مرتبه عالیتر و بهتر برایِ همه فراهم میسازد. امروزه در تحتِ مراقبتِ چشمهایِ الكتریك با جزئی توجّه در گرمخانههایِ مخصوص میلیونها خروار میوه، گندم، سبزی، و مادهِ مُغذّی “ارزاتز” كه از سلولزِ درختهایِ منطقهِ گرمسیر استخراج میشود، ما را از هر گونه رنج و زحمتِ بیهوده بینیاز میكند. امرزه به كمكِ ماشینهایِ برقی و با طریقههایِ علمی، پنبه، پشم و ابریشم پرورش میكنند و پارچه میشود و همهِ مردم بدونِ پرداخت و یا مبادله از آن استفاده میكنند. جوانیِ ابدی، این آرزویِ كهنه بشر عملی شده، نواقصِ صورتها رفع میشود، سِن بیاندازه زیاد شده، زن و عشق برایِ همه مُیسّر است، ناخوشیها را میكروبخوار از بین برده، زمین برایِ بشر كوچك شده، تمامِ زمین را میشود در زمانِ خیلی كم و با سرعتِ عجیب پیمود. با ستارهها رابطه پیدا كردهایم. مگر طبیعت چه به انسان داده بود؟ هیچ، گرما، سرما، گرسنگی، پیری، ناخوشی و جنگ با عناصر. امروزه انسان در این كِشمَكِش فتح كرده و به آنچه آرزو میكرده رسیده است.«ولی از همهِ این ترقیّات مهمتر فتحِ بزرگ آدمیزاد، فتحِ خرافات، آزادیِ افكار، راستی و ترقّیِ فكر در طبقاتِ مختلف است. امروزه دیگر كسی احتیاج به عبارت پردازی و استعمالِ لغاتِ قُلنبهِ توخالی ندارد و كسی نمیتواند كسِ دیگر را گول بزند. ترقّی زبانِ علمی از مهمترین ترقّیاتِ بَشر بهشمار میآید. زیرا زبانِ علمیِِ ساده، بیپرده و عاری از هر گونه تشبیهات و استعاراتِ لوس و بیمزه شده كه نمیشود آن را سیصد جور تعبیر كرد. ببخشید سرِ شما را دَرد آوردم، این مطالب را همه میدانند و لازم به تكرار نبود. پس از اینقرار، بَشرِ امروز باید خودش را خوشبختترین بشرِ دورههایِ تاریخی بداند. آیا دیگر چه میخواهد؟
«اما همین ترقّیِ فكر و باز شدنِ چشمِ مردم است كه آنها را بدبخت كرده، با وجودِ همهِ این ترقّیات، مردم بیشازپیش ناراضی هستند و دَرد میكشند. این دَردِ فلسفی، این دَردی كه “خیّام” در سههزار سالِ پیش بهآن پیبرده و گفته: ناآمدِگان اگر بدانند كه ما – از دَهر چه میكشیم، نایند دگر!. باید دوائی برایِ این دَرد پیدا كرد. چون باید اقرار كنیم كه از این حیث فرقی با آن زمان نكردهایم و امروزه هم میتوانیم با خیّام دَم بگیریم. زندگی تاریك و بیمقصدِ مردم را به انستیتو “دوتانازی” راهنمائی میكند و خودكُشی یك موضوعِ عمومیشده. به طوریكه بیاغراق میشود گفت كسی بهمرگِ طبیعی نمیمیرد. پس نه علوم و نه عقایدِ گوناگون و نه فرضهایِ فلسفی نتوانسته از دَردهایِ روحیِ بشرِ پَست جُز یك یادگارِ تاریخی بیش نمانده. آیا زمین و خورشیدِ ما روزی از بین نخواهد رفت؟ مطابق حساب دقیقی كه پروفسور “روانشید” كرده تا سههزار و پانصد سالِ دیگر زمین سرد میشود و از انرژیِ خورشید میكاهد. بهطوریكه خطرِ مرگ رویِ زمین را تهدید میكند و دوهزار سالِ دیگر بهكُلّی زندگی خاموش میشود. پس این آخرین پیروزیِ فكرِ بشر است كه خودش را چشمبسته تسلیمِ قوایِ كورِ طبیعت و حوادثِ آن نكند و آنقدر شجاعت در او پیدا شده كه بهمیل و رضایت خودش را در نیستی جاودان غوطهور كند. آخرین فتحِ بشر آزادیِ او از قیدِ احتیاجات زندگی خواهد بود، یعنی اضمحلال و نابود شدنِ نژادِ او از روی زمین.
در كنگرهِ اخیری كه در شهرِ “M3″ تشكیل شد، دوازدههزار نفر از عُلمایِ رویِ كرهِ زمین رأی دادند كهاین كار بشود و تقریباً همهِ مردمِ دنیا رضایت خودشانرا برایِ انهدامِ نسلِ بشر اعلام كردند. در چندی پیش همكارِ عزیزم پروفسور شوك پیشنهاد كرد كه همهِ مردم را در شهرهایِ بزرگ جمعآوری كنند و بهوسیلهِ قوّهِ Radiosile” رادیوزیل” آنها را معدوم كنند. پرفسور “هوپ” پیشنهاد كرد بوسیلهِ “هوپومیت “Hopomite اهالیِ شهرها را معدوم كنند. پروفسور “شیدوش” پیشنهاد كرد بوسیلهِ “رنگِ كشنده” Fatal Color مردم را بكُشند، دكتر “بالده” عقیدهاش این بود كه با “جریانِ اوزوژن “Courant Ozogene همه را خَفه كنند تا بهطرزِ خوش و آرام تمام كنند و مطابقِ سرشماریِ اخیری كه از انستیتو “دوتانازی” بدستآمده، در این روزها هر روز متجاوز از بیستوپنجهزار نفر خودكُشی كردهاند، تااینكه از زَجر و كُشتارِ دستهجمعی فرار كنند.
پس بهطوریكه ملاحظه میشود، همهِ اینها راههائی كه فرض كردهاند خَشن و وحشیانه است و علاوه براینكه نتیجهِ قطعی نمیدهد، بهجایِاینكه دَرد و شكنجه را از رویِ زمین براندازد، آنرا بدتر و سختتر میكند. لابُد خواهید گفت این دَرد برایِ یكبار است و بَعد تمام میشود، ولی چیزیكه مهم است همین مردُمانِ زندهِ كنونی هستند كه آنها را فراموش كردهاند. باید فكری بهحالِ آنها كرد، باید از دردِ آنها جلوگیری شود. بهعلاوه ممكن است پس از همهِ دقّتها برایِ فرار از دَرد، دستهای جانبهسلامت ببرند و زنده بمانند و نتیجهِ همهِ زحمتهایِمان بهباد برود و زمین دوباره بههمان صورتِ اوّل دربیاید. چون مقصودِ ما از اینكار اینست كه درد را از رویِ زمین براندازیم، نهاینكه بهآن بیافزائیم. اینك من یك پیشنهاد بر پیشنهادهایِ دیگران میافزایم و آن را پس از بیستسال تجربه و آزمایشِ روزانه بهدست آوردهام كه عبارتَست از سِرُمِ مخصوص بهاسمِ “سِرُمِ گِگِنلِیبِسلایدنشافت “Serum Gegen LiebesLeidenschaft.
چون عنوانِ آن مُفصّل است بهتر این است كه آنرا بهنام: س.گ.ل.ل. بنامیم. خاصیتِ این سِرُم آنست كه نهتنها وسیلهِ تولیدِمِثل را از بین میبرد، بلكه بهكُلُی میل و رغبتِ شهوت را سَلب میكند. بدونِاینكه لطمهای در سلامتیِ جسمانی و فكریِ اشخاص برساند. پس استعمالِ این سِرُم بهترین راه است برایِ خنثی كردن تودهِ عوام كه بهمرگِ عمومی تندرنمیدهند. ولی افرادِ لایق و برگزیده، بیشك برطبقِ فلسفهِ “Suicide of the Fittest” خواهند كرد. مدّتِ بیستسال است كهاین سِرُم را رویِ آدمها و جانوران آزمودهام و همیشه نتیجهِ مثبت داده است. خوبست پیش ازاینكه این سِرُم را عملاً بهمعرضِ امتحان بگذارم، چند نمونهِ زنده از تأثیرِ این سِرُم را نشان بدهم.
در این وقت، پروفسور “راك” از پُشتِ میز بلند شد و بهوسیلهِ دُگمهِ برقی، جدارِ اطاق عقب رفت، در اطاقِ مجاور مَردِ جوانی ظاهر شد كه لُخت رویِ صندلی نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میكرد. زنِ خوشگلی هم سر تا پا لخت نزدیكِ او نشسته بود. پروفسور “راك” به آن مرد اشاره كرد و گفت: خواهش میكنم تأثیرِ سِرُمِ س.گ.ل.ل. را در خودتان بگوئید.
آن مرد بلند شد و گفت: من خیلی شهوتپرست بودم و همهِ وقتم صرفِ اینكار میشد، چندین بار عمل كردم و شعاعِ Vb” Rayon” را امتحان كردم، تغییری پیدا نشد. بعد از استعمالِ س.گ.ل.ل. حالا دیگر از این تهییج و میلی كه دائم مرا وسوسه میكرد بهكُلّی آزاد شدهام. من برایِ همین زن (با اشاره) میمُردم و علاقهِ من از راهِ شهوت بود ولی حالا با هم رفیق هستیم. امّا نمیتوانم بگویم كه بدبختم، برعكس، یك آسایش و آرامشِ مخصوصی در من تولید شده، مثلِ اینست كه بهمیل و آرزویِ خودم رسیدهام، بهقدری وضعیتِ رویِ زمین و عشقورزی بهنظرِ ما خندهآور شده كه اندازه ندارد. در هر صورت، من باید از پروفسور “راك” تشكر كنم كه زندگیَم را آرام و آسوده كرد.
پروفسور “راك” گفت: حالا من یك نمونه از هزارها را بهشما نشان میدهم. الآن میمونِ Anthropopitheque، جَدِّ بزرگوارِ آدمیزاد را ملاحظه خواهید كرد… درِ دیگر را باز كرد، از دالانی كه گذشت، دیوارِ دیگری را بهوسیلهِ دُگمهِ برقی حركت داد. اطاقی پدیدار شد كه در آن دو میمونِ نر و مادهِ بزرگ بهحالتِ افسُرده یكی رویِ تخت خوابیده بود و دیگری دست زیرِ چانهاش زده، رویِ صندلی یَله داده بود، پروفسور “راك” گفت: این نسلِ گُمشدهای است كه امروز ما با وسایلِ علمی و از اِختلاطِ خونِ چندین میمون بهدست آوردهایم و نمایندهِ رشتهِ خاندانِ گُمشده و اسلافِ آدمیزاد است. حالا اجازه بدهید من بهجایِاین زن و شوهرِ بیزبان و بیشهوت حرف بزنم. اینها الآن هیچ میل و خواهشی ندارند، یازده سال است كه از حیثِ هوش و قوّه فرقی نكردهاند، بلكه میخواهم بگویم فكرِ آنها دقیقتر شده، مِزاجِ آنها روبهبهبودی است، ولی تنها میل و شهوت در آنها كُشته شده. از شیطنتِ آنها كاسته، جا سنگین و بیآزار شدهاند و حالا ما ناهار و شامِمان را سرِ یك میز با هم میخوریم، پس ملاحظه كنید سِرُمِ س.گ.ل.ل. علاوه براینكه آرامشِ كُلّی در اشخاص تولید میكند، هیچ زیانی از لحاظِ جسمانی و فكری ندارد، فقط از پیدایشِ نسلِ بعد جلوگیری میكند و بهاین وسیله بعد از نسلِ حاضر دیگر كسی بهوجود نمیآید و نژادِ بشر آهسته و آرام و آسوده خودبهخود از بین میرود. حالا صبر كنید، در لابراتوارِ خودم تأثیرِ سِرُمِ س.گ.ل.ل. را رویِ جانواران و حتّی گیاهها و سلولها نشان بدهم و بعد هم دانشمندانِ بزرگ عقیدهِ خودشان را اظهار خواهند كرد.
تِد دستِ سوسن را گرفت، كنار كشید و گفت: بس است، بس است…
سوسن پیچِ كنارِ صفحه را پیچاند، صدایِ خِرخِر بلند شد و جریان قطع گردید.
تد گفت: سوسو، سوسیجان چه میگوئی؟ همهِاینها دیوانگی نیست؟
– نهایتِ عقل است.
– ببین ما در چه دورهای زندگی میكنیم. عشق، دوستی، علاقه و همهِاینها از بین رفته و لُغات پوچ شده. من نمیتوانم این صورتهایِ بیحركت،این قیافههائی كه از چوب تراشیده شده ببینم. حقیقتاً بَشَر دیوانه شده و در یك حركتِ ناشی از جُنون و تَكَبُّر میرود نُطفهِ مُقدّسِ انسان را معدوم كند!
– اوهو! حالا بههم رسیدیم. نُطفهِ مقدّس! چه صفتِ غریبی! تو همین الآن بهمن ایراد میگرفتی كه چرا از مجسّمهای كه ساختهام ممكن بود تعبیرِ روح شود، حالا خودت نُطفهِ مقدّس قایل میشوی؟ برعكس، چه فتحِ بزرگی است كهاین نطفهِ مقدّس با همهِ جنایات، زَجرها، قشنگیها و احمقیهایَش نابود شود. زمین میلیونها سال آرام و آسوده دورِ خودش گردید. پیدایشِ بَشَر در مُقابلِ عُمرِ زمین مانندِ یكروز بیش نیست و این روزِ اغتشاش رویِ كره زمین بود. همهِ هستیها را بهستوه آورد. نظم و آرامشِ طبیعت را بههم زد، بگذار دوباره این آرامش بهزمین رد شود.
- امّا با این طرزِ وحشیانه؟
– گُمان میكنی میلِ مرگ ضعیفتر از میلِ بهزندگی است؟ همیشه عشق و مرگ با هم توأم است، همیشه بَشر در عینِاینكه بهاسمِ جنگ و مبارزهِ زندگی كوشیده، در حقیقت خواستارِ مرگ بوده. امروز آزاد شده و با وجودِاینكه همهِ وسایلِ زندگیِ راحت برایش فراهم است، ولی باز هم میلِ مرگ در بَشَر كُشته نشده، بلكه قویتر شده و یكجور اِلقایِ خودبهخود و عمومی شده، بهطوریكه همهِ مردم با بیطاقتی آرزویِ نیستیِ دستهجمعی را میكنند و برایِ مرگ میجنگند، Struggle for Death . این نتیجهِ منطقی وجودِ آدمیزاد است.
– من دارم دیوانه میشوم. سوسویِ من، سوسیجان، من الآن میروم، ولی یك كلمه، تنها یك كلمه به من جواب بده. نمیدانی تا چهاندازه این كلمه، اگر چه بهقولِ تو پوچ، امّا برایِ من ارزش دارد. یك كلمه بگو كه “دوستت دارم” یا از تو “متنفرم”، فُحش بده، ناسزا بگو، مرا از اطاقت بیرون بكن ولی آنقدر ساكت، خونسرد، آرام و بیقید نباش، من میدانم همهِ اینها ساختگی است، ظاهری است، قلب و احساسات بَشر هیچوقت عوض نمیشود. اگر روزی بَشر میتوانست مدارِ زمین را هم بهدورِ خورشید تغییر بدهد، اگر خودش را بهستارهِ “سیرییوس” هم میرسانید، همان آدمیزادِ ضعیف و ترسو و احساساتی بود. نگاههایِ غمناكِِ این میمون را دیدی؟ پُر از روح، پُر از احساسات بود، همین روحِ موروثی بَشر است. یك كلمه بهمن جواب بده، بهمن فحش بده…
– بچّه، چه بچّهِ بزرگی؟ تو هنوز آدمِ دوهزار سال پیش هستی، نمونهِ خوبی برایِ موزه Anthropologie هستی، اینهمه دخترهایِ خوشگل، اینهمه وسایلِ تفریح هست، دیگر منتظرِ چه هستی؟
– همهِ اینها بهنظرم یكسان است، من تورا برایِ عشقِ معمولی، آنطوریكه تصوّر میكنی نمیخواهم، روحم نمیتواند از تو جدا شود.
– روح؟ چه مسخرهای! حالا خوب میبینم كه تأثیرِ میمونهایِ بزرگِ، بهقولِ پروفسور “راك”، اجدادِ بزرگوارمان، زیاد در تو مانده است.
تِد تا نزدیكِ در رفت، مَكث كرد، مثلِاینكه میخواست چیزی بگوید، دوباره برگشت. در خودبهخود باز شد و آهسته پُشتِ سرِ او بسته گردید.
ششماه از این بین گذشت و سِرُمِ كُشندهِ شهوت را بههمهِ مردم زدند. ولی برخلافِ انتظار، تأثیرِ غریبی كرد، زیرا كه در لابراتوار در مایع و مقدارِ موادِ سِرُم اشتباه شد، بهطوریكه شهوت را نكُشت، ولی وسیلهِ دفع آنرا خنثی كرد. از این رو یك جُنونِ عمومی بهمردم دست داد، همهِ مردم بهاقسامِ گوناگون خودكُشی میكردند. پروفسور “راك” نیز خودش را كُشت و رویِ صفحهِ تلویزیون كه روشن میشد، پوشیده شده بود از خودكُشیها، حركاتِ جُنونآمیز، كارخانههائی كه منفجر میشد، مردمیكه در شهرها دستهدسته فریاد میكردند، مَردی كه چشمِ خودش را از كاسه درمیآورد، زنی كه در كاسهِ سرِ بچّهاش مشروب مینوشید، یا دختری كه در اطاقِ خودش گُل و عكسهایِ شهوتانگیز جمعآوری كرده بود و خودش را كُشته بود. سُستیها و احساساتِ بچّهگانه در بَشر به مُنتها درجهِ سختی رسیده بود. همهِ این صورتهایِ آرام و بیحركت چین افتاده بود، پیر شده بود. نظمِ شهر بههم خورده بود. اغلب قوّهِ برق میایستاد، ماشینها بههم میخورد، صدایِ فریاد و هیاهو شنیده میشد و كسیبهكسی نبود. جمعكردنِ مُردهها مُشكل شده بود، كورههائی كه مُرده را تبدیل به خاكستر میكرد، مُتّصل در كار بود و با وجودِ این احتیاج شهرها را كفاف نمیداد، سازهایِ شهوتانگیز، پردههایِ شهوتانگیز، افكارِ شهوتانگیز و متفكرین همهِ وقتِشان صرف موضوعهایِ شهوتی میشد. پیشآمدِ تهدیدآمیزِ دیگری برایِ شهر «كانار» روی داد. زمینلرزههایِ پیدرپی میشد. اگر چه روز، ساعت و دقیقهِ آتشفِشانی را سیسمُگرافهایِ قَوی قبلاً تعیین كرده بود، ولی كسی بهاین موضوع اهمیّت نمیداد.
این تغییرات در زندگیِ سوسن تأثیرِ كُلّی كرد، بعد از تلقیحِ سِرُمِ س.گ.ل.ل. وضعِ او شوریده، با رنگِ پریده مایلِ بهزردی، در اطاقش عطرِ شهوتانگیز در هوا پراكنده بود و سازِ شهوتی دائم میزد. رویِ هر میزی یك شیشهِ مشروب و گیلاس گذاشته شده بود. اطاقِ او درهموبرهم و صورتِ خانهای را داشت كه بعد از چپاول در آن عیش كنند و مشروب بخورند و بعد آنرا تَرك كنند.
یكروز كه سوسن در اطاقِ استودیویِ خودش جلویِ پنجره نشسته بود به بیرون نگاه میكرد. آسمانخراشِ روبهرویِ پنجرهِ او خراب، سوخته با شیشههایِ شكستهِ دودزده پیدا بود، اتورادیوهایِ شكسته فاصلهبهفاصله در جادهای كه از كمركِش آن بالا میرفت افتاده بود، مردمِ هراسان، دیوانهوار در حركت بودند. صدایِ همهمه از آن پائین میآمد. جادّههایِ متحرك همهایستاده بود و در باغگردشگاهِ طبقهِ هجدهِ آسمانخراش، گروهِ انبوهی هاجوواج درهم میلولیدند. دستهای نمایش میدادند. یكگلّهِ آن ساز میزدند و میرقصیدند. در این بین كه سوسن مشغولِ تماشا بود، درِ اطاق زنگ زد و باز شد. تِد با حالتِ شوریده وارد شد، در این اواخر چندین بار به دیدنِ سوسن آمده بود، ولی سوسن همیشه مشغولِ ساختنِ مجسمهای بود كه بهاو نشان نمیداد و وعده داده بود كه بعد از اتمامَش آنرا نشان دهد. در ابتدا سوسن بهقدری مشغولِ تماشایِ بیرون بود كه مُلتفت تِد نشد. تِد جلو آمد گفت: هان، به چه نگاه میكنی؟
– فتحِ عشق را تماشا میكنم.
– حالا حرفِ مرا باور میكنی؟ این همان حسِّ عشق بود. همان دامِ طبیعت برایِ تولیدِمِثل بود كه تمامِ میلِ بهزندگی، دوندگی و تمدُّنِ بَشر رویِ آن بنا شده بود؛ و حالا كهاین حس را از او گرفتند، ببین چطور نتیجهِ هزاران سال فكر و زحمتِ خودش را از رویِ تحقیر نابود میكند و فكر، انرژی و علاقهِ او بهزندگی بریده شد.
– چه از این بهتر كه آدمیزادِ شوریده و طاغی زیرِ همهِ قوانین طبیعت بزند. طبیعتی كه تاكنون او را اسیر و دستنشاندهِ خودش كرده بود. بگذار خراب كند، خراب كردن هم كیف دارد. بهجایِاینكه طبیعت بعدها خُردهخُرده خراب كند، بهتر آنست كه بهدستِ خودش خراب شود. حسِّ انهدام و حسِّ ایجاد، یك مو از هم فاصله دارد.
- آیا تو حاضر هستی مجسّمههایَت را بِشكنی؟
– آسودهباش، من همهِ آنها را شكستم و با مصالحِ آنها یك مجسمهِ دیگر ساختم، فقط یكی بیشتر باقی نمانده.
– مجسّمهِ كرمِ ابریشم را هم شكستی؟
– آنهم برایم قدیمی شده بود. از آن دیگر كیف نمیكردم.
– پس برویم این مجسّمهِ تازه را ببینیم، گُمان میكنم كه امروز دیگر اجازه میدهی!
هر دو از جا بلند شدند و در اطاقِ كارگاه رفتند. جلویِ آن مجسّمهِ بزرگی به بلندیِ یكگزونیم پیدا بود كه با روشنائیِ سُرخرنگی میدرخشید، پردهِ مخملِ ابریشمی خوابوبیدار پشتِ آن آویزان بود. مجسّمهِ دو حشرهِ بزرگِ ظریف بود كه بههم پیچیده بودند. بالهایِ بزرگِ مِسیرنگِ آنها رویَش لُعابِ كِدِری بهرنگِ گوشتِ تن بود. تنهِ آنها بههم چسبیده و توأم شده بود و سَرهایِشان یكی شبیه به تِد و دیگری شبیهِ سوسن بود كه سَرش بهعقب افتاده بود. چشمهایش بسته و دستهایِ تِد در تَنِ او فرو رفته بود. تِد با تعجُّب پرسید: باز هم حشرات؟
– این حشرهِ دمدمی Ephemere است كه یكروز زندگی میكند و در عالمِ كیف میمیرد.
– چرا این موضوع را با این صورتها انتخاب كردی؟
- این همان خوابی است كه دیده بودی، خوابی كه مرا خَفه كرده بودی و در آغوشم كشیده بودی!
– سوسو! ببین، عشق در من كُشته شده، شاید شَهوت مانده باشد، ولی باز هم تكرار میكنم كه تورا دوست دارم، روحِ تورا دوست دارم. باز هم میگویم كه برایِ شهوت نیست.
– منهم تورا پیش از س.گ.ل.ل. دوست داشتم و مخصوصاً تورا شكنجه میدادم. اقرار میكنم كه از شكنجهِ تو كیف میكردم؛ ولی حالا این حرفها برایم قدیمی شده. افسانهِ روح را كنار بگذار. الآن من تورا برایِ شهوت میخواهم. حالا حس میكنم كه منطق، احساسات و تمامِ هَستیَم عوض شده.
– سوسو، ممكن است از تو یك خواهش كنم؟ آیا میتوانی آخرین دقیقههایِ زندگیِ مرا بِخری؟ آیا میتوانی آخرین لحظهِ زندگیِ مرا شاعرانه كنی؟ این زندگی كه همهاَش از دستِ تو در شكنجه بودهام!
-هان! فهمیدم مقصودت چیست، با من بیا.
سوسن دستِ تِد را گرفت، دوباره در اطاقِ استودیو رفتند، تِد رویِ نیمكت الاستیك نشست، سوسن رفت پیچِ ساز را گردانید و عقربَك را جلویِ علامتِ «پ» نگهداشت. یكمرتبه هوا بهرنگِ سُرخ و بعد نارنجی شد و سازِ شهوتیِ لطیفی با عطرِ مهیجی در هوا پراكنده شد. بعد سوسن رفت پهلویِ تِد نشست. از مشروبی كه رویِ میز بود، گیلاسها را پر كرد. یكی را بهدستِ تِد داد و دیگری را خودش برداشت، با هم نوشیدند. تِد دست كرد شیشهِ كوچكی از جیبش درآورد و خواست دوائی كه در آن بود در گیلاسش بریزد. سوسن دستِ او را گرفت و رویِ شیشه را نگاه كرد و گفت: چه میخواهی بكُنی؟ آتروپین Atropine، اوه! چه لُغتِ كُهنهای! رویَش دو وجب خاك نشسته. این دواها برایِ دوهزار سال پیش خوب بود. میدانی اثَرَش چیست؟ صَرع، هَذیان، غَش، بعد هم كابوس و منظرههایِ قتلِعام، سَرهایِ بریده و هزارجور شكنجه میدهد تا بكُشد. پس صبر كن.
سوسن بلند شد، از گنجهِ گوشهِ اطاق كه درِ مخفی داشتِ گویِ وَرشُوِی بیرون آورد، بهدستِ تِد داد و گفت: این صورتك {ماسک} را میگذاری و خیلی آرام از دهنهِ این بالُن نَفَس میكِشی، امّا همهاَش را تمام نكُن. برایِ من و شیشی هم بگذار!
- این چیست؟
– پروتُكسیددِازُت Protoxide d’Azote است، خواببهخواب میبَرد، آنهم با كیف. بعد از آنكه كمی تهییجِ شهوتی میكند و كارهایِ روزانه را بیاد میآورد، چشم را كم نور میكُند و گوش گِزگِز میكند، ولی رویِهمرفته كیف دارد.
– گاز خنده، Laughing Gas؟
– خودش است.
تِد سَرش را تكان داد و بَند صورتَك را كه بهآن گویِ ورشوی آویزان بود، از پشتِ گردنش وصل كرد. سرش را رویِ بالش گذاشت و صورتِ آرام و خوش بهخودش گرفت. چند دقیقه بعد چشمهایش بههم رفت. سوسن بندِ صورتك را باز كرد، پیچِ گوی را بست، رویِ میز گذاشت و تِد را رویِ تختِ الاستیك خوابانید.
در همین روز طرفِ غروب بود كه صدایِ همهمه و جنجال از دور بلند شد و گروهِ لُختیها با اندامِ ورزیده، رنگهایِ سوخته و بازوهایِ توانا واردِ شهرِ «كانار» شدند و تا اوّلِ شب همهِ شهر را بدونِ مقاومت گرفتند.
وقتیكه پنج نفر از لُختیها در را شكستند و واردِ كارگاهِ سوسن شدند، هوایِ آنجا با روشنائیِ سُرخرنگ روشن بود. سازِ شهوتیِ ملایم مترنم و عطرِ شهوتانگیز و دیوانهكنندهای در هوا پراكنده بود. مجسّمهِ حشرهِ دمدمی جلویِ پردهِ خاكستری خواب و بیدار میدرخشید، و جلویِ آن تابوتِ بزرگ مُنَبّتكاریشده گذاشته بودند كه رویش نوشته بود: خوابِ عشق.
یكی از لُختیها جلو رفت و رویِ دُگمهای كه كنارِ تابوت بود فشار داد. تابوت آهسته سه تا زنگ زد و دَرَش خودبهخود باز شد، بویِ عطرِ تندی از همان عطرِ شهوتانگیز كه در هوا پراكنده بود بیرون زد. لُختیها با تعجّب بهعقب رفتند. چون دیدند كه در میانِ تابوت یك زن و مردِ لُخت شبیهِ صورتِ مجسّمهِ حشرات، میانِ پارچهِ لطیفی مثلِ بُخار در آغوشِ هم خوابیده بودند، لبهایشان بههم چسبیده بود و مارِ سفیدی دورِ كمر آنها چَنبر زده بود.بازگشت به برگه اصلی نوشتههای صادق هدایت
دراین داستان نویسنده با تخیّلِ خود به تصویرِ جهانِ آینده و فرجامِ آن پرداخته است. آیندهای که در آنچه عقاید و مذاهبِ مختلف وعده میدهند، علوم به صورت عملی درآورده است و داستان حول دو شخصِ هنرمند با افکار و عقیدههایِ مختلف به نامِ سوسن و تِد میچرخد.