🔹 رنج، چه کم و چه زیاد، روح بشر و ضمیر آگاه او را آزار میدهد. از این رو میتوان گفت که «میزان» رنج بشر کاملاً نسبی است.
🔸به همین دلیل میتوان گفت که ممکن است رویداد بسیار ناچیزی موجب بزرگترین شادمانیها گردد.
🔹رنج بخش غیرقابل ریشهکن شدن زندگی است. گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.
🔺داستایوفسکی میگوید: “من تنها از یک چیز میترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.”
📣اگر زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد.
ویکتور فرانکل
ویکتور فرانکل
• ویکتور امیل فرانکل ۱۹۰۵ – ۱۹۹۷ روانپزشک اتریشی، عصبشناس، و پدیدآورندهٔ معنادرمانی (لوگوتراپی) بود.
• معروفترین کتاب او، انسان در جستجوی معنا، روایت تجربیات او در دوران فاجعهباری است که به عنوان یک یهودی در اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی حضور داشت و در خلال آن، او به اهمیت معنای زندگی برای انسان در سختترین شرایط میپردازد.
• ویکتور فرانکل در ۱۹۰۵ در وین بهدنیا آمد. در دوران دبیرستان او مشتاقانه آرای فیلسوفان طبیعی را مطالعه میکرد و در سخنرانیهای مربوط به روانشناسی عمومی شرکت میکرد. در همین دوره او با روانکاوی آشنا شد.
o فرانکل در ۱۶ سالگی مکاتباتش را با فروید آغاز کرد و یکی از دستنوشتههایش را در حیطهٔ روانکاوی برای او فرستاد که این دستنوشته سه سال بعد در نشریهٔ بینالمللی روانکاوی چاپ شد. فرانکل یک سال بعد، فروید را ملاقات کرد اما به مرور زمان، گرایشهای نظریاش به آرای آدلر نزدیکتر شده بود. او در سال ۱۹۲۵ مقالهای را در نشریهٔ بینالمللی روانشناسی فردی منتشر کرد و در آن با تمرکز بر مفاهیم معنا و ارزش به بررسی تفاوتهای فلسفه و روانشناسی پرداخت.
• پدر ویکتور فرانکل مردى پرابهت و منضبط و مادرش هم زنى خوش قلب و دیندار بود. ویکتور پسرى استثنایى و فوق العاده کنجکاو بود. حتى درچهارسالگى مى دانست که مى خواهد پزشک شود. وی در سال ۱۹۳۰ موفق به دریافت درجه لیسانس پزشکی شد و در سال ۱۹۴۲ درجه دکتری PHD خود را از دانشگاه وین کسب کرد.
• بین سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۳۸ فرانکل در بیمارستان روانی وین به عنوان رئیس بخش خودکشی زنان مشغول به کار شد و در سال ۱۹۳۸ که آلمان به اتریش حمله کرد، او به طور خصوصی کارش را به عنوان عصبشناس و روانپزشک شروع کرده بود.
• او در ۱۹۴۹ از دو دانشگاه وین و آدیتشنالی موفق به گرفتن درجهٔ دکترای اعصاب و روان شد. در ضمن او از ۱۲۰ دانشگاه در سراسر جهان دکترای افتخاری گرفت.
• فرانکل به علت یهودی بودن در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ به وسیله نازیها ابتدا در آشویتس و سپس در اردوگاه کار اجباری داخاو زندانی شد. تجارب او در این اردوگاهها موجب شد مکتب جدیدی را در روانشناسی بنیانگذاری کند که معنا درمانی یا لوگوتراپی نامیده میشود.
• او پس از پایان جنگ دوم جهانی ریاست بخش اعصاب بیمارستانی در وین را به عهده گرفت و به مقام استادی دانشگاه در رشتهٔ عصبشناسی و روانپزشکی نایل آمد. در سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ استاد داشنگاه بیناللملی سن دیهگو بود و نظریه معنا درمانیاش در میان روانشناسان و روانپزشکان پیروان زیادی دارد.
• فرانکل در سپتامبر ۱۹۹۷ در سن ۹۲ سالگی در وین درگذشت.
• فرانکل در جنگ جهانی دوم زمانی که یهودیها و کمونیستها و همجنسگرایان توسط حکومت نازی در آلمان که اتریش نیز به آن الحاق شده بود، روانهٔ ارودگاههای کار اجباری میشدند، در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ در آشویتس و داخائو زندانی بود. نامزدش هرگز پیدا نشد و ظاهراً جزو قربانیان این اردوگاهها بود.
o ویکتور در کتاب خاطرات خود و در کتاب انسان در جستجوی معنا بارها تاکید میکند که بازنویسی کتاب لوگوتراپی انگیزه زنده ماندن او بود. این کتاب را که در مورد نظریه اش درباره معناجویی و معنا درمانی بود در دستگیری وی در اردوگاه به همراه همه لباسهایش از او گرفتند. او با این نظریه توانست خود را در بدترین شرایط ارودگاه حفظ کند و نجات یابد. در واقع نظریه خود را خود تجربه کرد و میتوان گفت که این نظریه از بوته آزمایش به توسط خود او گذشته است.
o هر چند خود او در کتاب انسان در جستجوی معنا مینویسد: ما که از بخت خوب یا حسن اتفاق یا معجزه – یا هر آنچه که شما نامش مینهید- از این اردوگاهها بازگشتهایم، خوب میدانیم که بهترینهای ما برنگشتند.
• حوادثى که در آن اردوگاه ها رخ داد، دکتر جوان ( زندانى شماره 119104) را عمیقاً متوجه اهمیت معناجویى در زندگى کرد. یکى از اولین حوادثى که او را به این نتیجه رساند از دست دادن دست نوشته هاى علمى اش طى انتقال به آشویتس بود. او آنها را در داخل آستر کت خود جاسازى کرده بود، اما مجبور شد در واپسین دقایق آنها را تحویل دهد. شبهاى بعد سعى کرد آنها را ابتدا به ذهنش و سپس بر روى کاغذ پاره هایى که پنهانى به دست آورده بود بازسازى کند.
o میل شدید او براى بازنوشتن و چاپ آن یادداشت ها باعث شد سختی هاى اسارت را تحمل کند. حادثه مهم دیگر زمانى رخ داد که به همراه سایر زندانیان براى نصب خطوط راه آهن کار مى کرد. زندانیان از سرنوشت خویشاوندان و همسران خود کاملاً بى خبر بودند.
دکتر جوان شروع به اندیشیدن راجع به همسر خودش کرد و دریافت که همسرش در درون او حضور دارد: نجات انسان از طریق عشق و در عشق است. انسانى که هیچ چیزى در این جهان از خود به جا نگذاشته، باز ممکن است حتى براى لحظهاى هم که شده، در یاد و خاطره معشوق خویش سعادت و شادمانى را تجربه کند.
o او متوجه شده بود که در میان زندانیان کسانى بخت زنده ماندن پیدا مى کردند که ایمان یا تصورى از آینده داشتند، چه آن آینده انجام کارى مهم یا بازگشت به نزد عزیزانشان بود. کسانى که چنین انتظار و امید و دلبستگى هایى داشتند رنج خود را بهتر تحمل مى کردند و از یأس و ناامیدى شدیدى که جسم و روحشان را از درون تهى مى کرد و به مرگ منتهى مى شد مصون مى ماندند.
محرک اصلى انسان، کسب لذت و پرهیز از درد نیست، بلکه یافتن معنایى است در زندگى. فرد آماده رنج کشیدن است، به شرط آنکه معنا و مقصودى در آن رنج بیابد.
• آشویتس و داخائو، بوته آزمایش و محل تجربیات ارزنده، ولی به شدت دردناک روانپزشکی بود که حرفه خودش را با گرایش روانکاوی آغاز کرد، ولی از هستی گرایی جدا نبوده است. او کار روانپزشکی خود را تحت تاثیر فروید آغاز کرد، اما آنچه ذهن او را بارورتر کرد، عبور از گذرگاه مرگ بود که خیلی ها در نیمه راهش جان باختند، قبل از کسب تجربه تلخ اردوگاه اجباری نازی ها، فرانکل از لوگوتراپی (معنا درمانی) استفاده کرده بود. اما آن میدان تجربی، به مفاهیم لوگوتراپی معنای بیشتری داد.
o به نظر فرانکل، زندانبان ها و مسئولین مخوف اردوگاههای کار اجباری، در خلال رفتار وحشیانه و خشونت بار خود، با پرداخت بهایی سنگین این حقیقت ارزنده را به ثبت رساندند که:
انسان موجودی آزاد است که همیشه حق انتخاب دارد. انسان واکنش خود در برابر رنج ها و سختی هایِ ناخواستهِ پیش آمده و شرایط محیطی را خود انتخاب می کند، و هیچ کس جز خودش این قدرت را ندارد که این حق را از او بگیرد.
آنچه انسان ها را از پا در می آورد، رنج و مشکلات نامطلوب نیست! بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است. فقط در شادی و لذت نمیتوان معنایی یافت، بلکه در رنج و مرگ هم می شود این معنا را یافت.
زندگی، جاده پُر پیچ و خمی است. پشت هر پیچ داستانی قرار دارد. داستانی نیمه نوشته، که اگر چه برخی از قسمتهای آن بر ما تحمیل میشود، امّا در نهایت این ما هستیم که با زاویهِ دید خود به این قسمتها شکل میدهیم، و دیگر قسمتهای آن را میسازیم.
o همه ما در زندگی گرفتار شرایطی میشویم که خود به وجود آورنده آن نبودیم، بیماری، مرگ عزیزی یا …. درست است که در به وجود آمدن آنها آزاد نبودیم، اما قادریم در مقابل مصیبت، خود تصمیم بگیریم که تسلیم شویم یا در مقابل آن قد علم کنیم. انسان زیر سلطه شرایطی که با آن روبرو میشود قرار ندارد، بلکه این شرایط است که مطیع عزم اوست.
در هر مصیبتی معنایی نهفته است، اگر بپذیریم که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم جهان مفاهیم و نشانههاست، هر رویدادی پیامی است برای انسانِ هوشیار تا آن را خوب ببیند و پیام نهفتهاش را درک کند.
افراد با راهنمای روانشناسان میتوانند میدان دید خود را وسعت دهند، تا معنا و ارزش نهفته شده در آن مصیبت را ببینند. آنگاه قادر خواهند بود شجاعانه آن را بپذیرند و با آن مبارزه کنند. و وقتی به پذیرش برسند میتوانند به وظایف و مسئولیتهای خود رسیدگی کنند.
انسان باید دریابد که غم و مرگ است که واقعیتِ بودن و زندگی را توجیه میکند و وجود انسان را شکوفا میسازد و او را به تعالی میرساند. پس باید اینها را از دریچه دیگری نگاه کرد.
امروزه از روش لوگوتراپی برای کمک به معنا دادن به زندگی افراد افسرده، افرادی که قصد خودکشی دارند، افرادی که بیماری صعبالعلاج دارند، افرادی که با سوگ مواجه میشوند و … استفاده میشود. به آنان کمک میکنند معنای آن حادثه را دریابند و با عینک جدید به آن اتفاق نگاه کنند و این راز فرانکل بود.
فرانکل پس از طى کردن دوران اسارت در دو اردوگاه دیگر سرانجام در ۱۹۴۵ از اردوگاه رهایى پیدا کرد و به وین رفت. آنجا بود که متوجه شد بهترین عزیزانش از دنیا رفته اند. اگرچه بسیار تنها و شکسته بود، سرپرستى یکى از مراکز عصب شناسى وین را پذیرفت و تا ۲۵ سال در آن سمت ماند. او بالاخره کتابش را بازسازى کرد و به چاپ سپرد. پس از چاپ این کتاب (یعنى کتاب دکتر و روح)، براى تدریس به مدرسه پزشکى دانشگاه وین دعوت شد. تنها در نه روز، کتاب دیگرى به رشته تحریر درآورد که عنوان اش این بود: انسان در جستجوى معنى.
• فرانکل در ۱۹۴۷ با دخترى به نام الى ازدواج کرد که قدرت او را براى مقابله با مسائل و دشواری هاى جهان، دوچندان مى ساخت. در ۱۹۴۸ در رشته فلسفه دکترا گرفت و در رساله اش به تحلیل و بررسى رابطه میان روانشناسى و دین پرداخت. همان سال استادیار عصب شناسى و روان پزشکى در دانشگاه وین شد.
o در ۱۹۵۰ انجمن پزشکى براى روان درمانى اتریش را بنیاد نهاد و خود ریاست آن را برعهده گرفت. پس از آنکه به درجه استادى ارتقا یافت در محافل بیرون از وین نیز به سرعت شهرت پیدا کرد. او دکتراى افتخارى و جوایز علمى و فرهنگى بسیارى دریافت داشت و حتى نامزد دریافت جایزه صلح نوبل شد. فرانکل تا سال ۱۹۹۰ یعنى تا ۸۵ سالگى به تدریس در دانشگاه وین ادامه داد.
• او یک کوهنورد قهار بود و لیسانس خلبانى اش را زمانى گرفت که ۶۷ سال داشت! در ۱۹۹۲ دوستان و اعضاى خانواده اش به افتخار وى مؤسسه ویکتور فرانکل را تأسیس کردند.
فرانکل در ۱۹۹۵ زندگینامه خود نوشته اش را به پایان رساند و در ۱۹۹۷ آخرین اثرش «انسان در جست وجوى معنى غایى» را بر پایه تجربیات دیرینه اش منتشر ساخت.
او مجموعاً ۳۲ کتاب منتشر ساخته است که به ۲۷ زبان ترجمه شده اند.
• فرانکل اگزیستانسیالیست (پیروان اصالت وجود، هستیگرا) بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی میدانست.
به نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است:
1. غریزهها
2. خویها و عادتها
3. محیط
در زمینهٔ نظریه شخصیت، فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزهای بنیادی وجود دارد و آن «ارادهٔ معطوف به معنا» است. مکتب روانشناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روانشناسی در جهان است.
اختلاف دیدگاه فرانکل با دیگران
• اختلاف با فروید
فروید روان نژندی را حاصل سرکوب کششهای غریزی میداند که « فرامن» به «من» و در نتیجه به «نهاد» تحمیل کرده است. در حالی که فرانکل این را کافی نمیداند و تعارضات روانی را تنها دلیل رواننژندی نمیشمارد.
• اختلاف با آدلر
آلفرد آدلر رواننژندی را نتیجهٔ محدودیت «من» در برابر حس مسئولیت بیان میکند. روانشناسی فردی آدلر از انگیزهٔ «تلاش برای برتری» سخن میگوید. اما فرانکل انسان بودن را در «آگاه بودن» و «مسئول بودن» و در “جستجوی معنایی برای زندگی بودن” میداند و در واقع دو مکتب فرویدی و آدلری را مکمل هم میشمارد.
• اختلاف با رفتاردرمانگران
فرانکل اعتقاد دارد چون رفتار درمانگران آدمی را مانند حیوانان و به صورت ماشین فیزیولوژیک تحلیل میکنند، آزادی اراده و انتخاب را در انسان نادیده میگیرند. اما در لوگوتراپی به بعد معنوی انسان اهمیت داده میشود.
مصاحبه با ویکتور فرانکل در ۹۰ سالگی
مصاحبه با ویکتور فرانکل در ۹۰ سالگی
• حتی اگر گرایش معنوی هم نداشته باشیم برایمان کار دشواری است تا این پیام فرانکل را نشنیده بگیریم. که: ماورای غرایز و ژنها، ماورای شرطیسازیِ کلاسیک و ماورایِ حاکمیت زیستشناسی، چیز خاصی هست و وجود دارد: شخص یگانه و انسانی بی همتا.
• میتو اسکالی با ذکر این مقدمه، به سراغ گزارش مصاحبه خود با ویکتور فرانکل، پایه گذار مکتب معنا درمانی میرود؛ اما پیش از آن میافزاید: آن قسمت از تاریخ روانشناسی که ما آنرا به عنوان علم میشناسیم، کوشیده تا روح را از دایرةالمعارف ما پاک کند. اما شاید زمان آن فرا رسیده تا سخن فرانکل را بپذیریم و به حاکمیت “تقلیل گرایی” پایان دهیم.
• گزارش مشروح میتو از مصاحبه او با فرانکل را می خوانید:
• از ویکتور فرانکل پرسیدم: آیا خبری از«اُتو» دارید؟
• خوانندگان اثر کلاسیک فرانکل (یعنی انسان در جستجوی معنا)، «اتو» را هنگامی که قرار بود به اردوگاه استراحت زندانیان بیمار آشویتز فرستاده شود، به یاد دارند. که چطور فرانکل آخرین وصیّت خود را به او کرد. آنطور که فرانکل می نویسد:
هیچ کس نمیدانست چه حقهای در کار است. آنها میخواستند آخرین توان یک زندانی بیمار را از او بگیرند … آیا مقصد اتاق گاز است یا واقعاً به اردوگاه استراحت فرستاده میشدیم.
o پزشک سرپرست به او پیشنهاد میدهد که تا ساعت ده شب فرصت دارد تا اسمش را از فهرست خارج کند. به او گفتم این کار را نکن، من آموختهام که خود را به دست سرنوشت بسپارم. فرانکل ادامه میدهد: «اشک از چشمانش سرازیر شد، سعی کردم تا او آرام کنم. انگار چیزی به من میگفت که الان وقت وصیت کردن او است؛ گفت: گوش کن! اگر به خانه نزد همسرم بازنگشتم و تو او را دیدی، به او بگو که هرروز و هر ساعت از او حرف میزدم. به خاطر بسپار! دیگر اینکه من او را بیشتر از هر کسِ دیگری دوست داشتم. و آخر اینکه، هرچند ازدواج ما زمان کوتاهی بود ولی تمام سختی های اینجا، نتوانست یادِ آن روزها را از خاطرم محو کند.
• هنگامی که من فرانکل را در دانشگاه وین یافتم با این ذهنیت به آنجا رفتم که پیری سالخورده را ببینم که به آشفته بازار جهان می نگرد. اما ذهنیت من درست نبود. دکتر فرانکل کاملاً تندرست به نظر می رسید. فقط یکی از دستیارانش از دانشجویان خواست به خاطر اینکه نور فلاش، چشمان ضعیف او را آزار می دهد از تصویربرداری خودداری کنند. با وجود اینکه ۹۰ سال داشت اما بسیار مسلط و شوخ طبع بود و برای تأکید با مشت بر میز می کوبید، و ماجراهایی از فروید ( که در سال ۱۹۲۳ او را ملاقات کرده بود و پس از آن با او کار کرده بود) تعریف می کرد. هر چند وقت یکبار پای تخته سیاه می رفت تا نظر خود را در مورد مثلث غم انگیز زندگی بیان کند.
• فرانکل داستانی برای من تعریف کرد که نشان میداد به عقیده او بعضی از رواندرمانگران خودشان دیوانهاند! او در ۴۰ سالگی در وین نقل قولی را از یک فیلسوف برجسته مدرن و نقل قول دیگری را از یک بیمار اسکیزوفرن برای حضار خواند و از آنها خواست تا نقل قول بیمار اسکیزوفرن را تشخیص دهند. فرانکل با قاطعیت گفت:« اکثر حضار دچار اشتباه شدند!. سپس فرانکل به تشریح مطلب پرداخت، او گفت: آنچه که در فیلسوف و روانپریش مشترک است این است که خوشبختی را میتوان با تعقیب دیوانهوار و خشم همراهش (علیرغم نتایج غیرقانع کننده) به دست آورد.
اصطلاح مناسبی را که میتوان برای این فرآیند به کار برد Hyper Intention یا قصدیت مفرط است. همه چیز را از یک انسان میتوان گرفت ولی انتخاب شیوه نگرش در شرایط مقدر را نمیتوان از او گرفت، انتخاب حق شخص است. عاقل کسی است که این وظیفه را میپذیرد و از این رهگذر انتظار خوشبختی ندارد. بنابراین «معنادرمانی فرانکل»، رنج بردن را نه تنها مانعی بر سر راه خوشبختی نمیداند، بلکه آن را وسیلهای لازم تلقی میکند و کمتر به صورت یک مقوله مرضی به آن مینگرد.
در این معنا، رنج بردن یک گذرگاه است. با آنکه سرآغاز روانشناسیهای دیگر طرح این سؤالهاست که: از زندگی چه می خواهی؟ چرا خوشبخت نیستی؟
معنا درمانی میپرسد: زندگی در این لحظه خاص از من چه میخواهد؟
از نظر فرانکل خوشبختی«درپی» چیزی می آید. او می افزاید: حقیقتگرایی از ما زهدفروش و ریاکار ساخته است و با تمرکز زیاد بر سلامتی، خود را در بیماری افکندهایم. خودبیمارانگار شدهایم.
فرانکل از جمله روشنفکران نادری است که با نظریههای خود زندگی کرده و در برابر آزمایشهایی مخاطرهانگیز به خاطر ایمانش پاداش گرفت. «انسان در جستجوی معنا» خودگواهی بر اعتقاد او به «قصدیت مفرط» است. او می نویسد: اردوگاههای نازی، انسان را بیش از آنچه که فروید و دیگران به تصویر میکشند –یعنی موجودیهایی که توسط غریزه رانده میشوند– آشکار میسازند.
انسان موجودی است که اتاقهای گاز آشویتز را درست کرد. با این وجود او همان کسی است که راستقامت و در حال تسبیح و ذکر بر لب، پا به درون این اتاق همه چیز را از یک انسان میتوان گرفت. ولی انتخاب شیوه نگرش در شرایط مقدر را نمیتوان از او گرفت، انتخاب حق شخص است.
• ویکتور فرانکل در پاسخ به اولین نامه من گفت که خوشحال میشود با من ملاقاتی داشته باشد و به شدت توصیه کرد که پنج کتاب دیگر ترجمه شده او به انگلیسی را مطالعه کنم. او گله مند بود که بسیاری از مصاحبهگرهای آمریکایی که به وین میآیند فقط یک کتاب مشهور او را مطالعه کردهاند و سایر کتابهایش از جمله « اراده معطوف به معنا» را (که پس از ترجمه و انتشار انسان در جستجوی معنا، ۱۹۵۹، بارها تجدید چاپ شده) مطالعه نکرده بودند.
با توجه به تقاضای زیاد موجود، فرانکل بیست سال در ایالات متحده صرف سخنرانی، حضور در تلویزیون و حفظ کرسی استاد ممتاز بازنشسته در برکلی کرد و گاهی اوقات مطالب بحث انگیزی را مطرح می کرد مثل اینکه در دهه ۷۰ پیشنهاد داد که امریکا باید مجسمه مسئولیت را در ساحل غربی خود برپا کند.
یکی از همکاران فرانکل به من گفت که از سراسر جهان با حس قدرشناسی نزد او می آیند. اما ملاقات با او کار سادهای نبود. ویکتور فرانکل مانند مادر تِرِزا و سولژنیتسین، شخصی در مُغاک ژرفِ تجربه اخلاقی است. هنگامی که من در راه دفتر از اتاق مطالعه او گذشتم به تندیسی برخوردم.
فرانکل در کتاب «پزشک و روح» میگوید: من اعتقاد راسخ دارم که طراحی اتاقهای گاز آشویتز، در وزارتخانه یا جای دیگری در برلین انجام نشد بلکه روی میز کار در سالنهای سخنرانی عالمان پوچگرا آماده شد.
روشن است که او فروید را یکی از همین اندیشمندان میدانست. پس آیا من در بدو ورود تندیس مرد بزرگی را دیدم؟ او از فروید با نوعی همدردی حمایت کننده سخن میگفت، فرزند خوشبختی که پدر، شاهد تحقق رویاهایش در مورد او نبود. فرانکل گفت: فروید مردی بزرگ و نابغه بود. بیشتر آنچه که ما از روان انسان میدانیم به خاطر فروید است. اما یک نابغه هم نمیتواند بطور کامل در برابر روح زمانه خود بایستد. و زمانه او زمانهای بود که کنجکاوی و برانگیختگی جنسی با تمام و امکاناتش در بنیاد اشتیاق انسانی پنهان شده بود. او موضوعهای فراتر را فراموش کرد.
• پرسیدم: در مورد معنا درمانی چطور؟ این کاستی وجود ندارد؟ می گوید: «در معنای دقیق کلمه! معنا درمانی بیمار را با تمام انسانیتش میبیند. من به مرکز هستی بیمار گام مینهم. انسان موجودی در جستجوی معنا است، موجودی که خودش را متعالی میکند، موجودی که قادر است به خاطر عشق به دیگری دست به هر کاری بزند … میدانید؟ هر انسانی این گونه است ولی ممکن است اصل خودش را به دست فراموشی بسپارد، یا آن را سرکوب کند. اما در اصل او موجودی در جستجوی معنا برای تحقق خود یا در جستجوی اشخاصی است که در کانون محبت او قرار بگیرند.
• به خانم فرانکل میگویم: باور کردنش سخت است. کتابی را میشناسید که تا کنون مانند انسان در جستجوی معنا ۹ میلیون نسخه فروش داشته و هنوز هم درحال انتشار باشد؟ راستی در مورد این نامهها چندتای آنها را در روز دریافت میکنید؟
o خانم فرانکل پاسخ داد: در حال حاضر روزانه ۲۳ نامه که اکثر آنها از امریکاست. می دانید آنها چه می گویند؟ اکثر آنها از دکتر فرانکل برای تغییر زندگیشان سپاسگزاری میکنند.
فرانکل در ادامه صحبتهای همسرش گفت: میدانید روشنفکران، جماعت سَبکِ روز و روشنفکرنماها شاید اهمیتی به این موضوع ندهند. با این وجود من در تعجبم. اینان (روشنفکران) میگویند: این بدین معنا نیست که ما در اندیشههای فلسفی دکتر فرانکل سهیم هستیم. با این حال آنها را به کار میبندیم.
فرانکل می افزاید: برای من هم مهم نیست که آنها در اعتقاد فلسفی من، خود را شریک می دانند یا نمی دانند ولی مطلبی هست که مرا عمیقاً راضی می کند؛ چون آنها به نفع بیماران، اندیشه های من را به کار می گیرند… انسانی که گوشه خیابان زندگی می کند، خوب می فهمد که من چه می گویم چون او جای خالی چیزی را می بیند که دیگران نمی بینند. او می داند که چیزی بیش از «غرائز» او وجود دارد
o با این وجود افراد روشنفکرنمایانی وجود دارند که معتقدند فرانکل تجارب شخصی خود را که برخاسته از همان باورهای قدیمی و غیر علمی در مورد روح، وجدان و گناه است، منتقل نموده است. در این میان برخی دیگر، دینداری فرانکل را مورد تردید قرار داده و می گویند او نه آدم مومنی است و نه یهودی راست کیش. برخی افراد یهودی و متعصب معتقدند فرانکل همواره شیطان هولوکاست ( یهودی کشی) را از نظر دور داشته و به حد کافی به آن نپرداخته است.
o فرانکل توضیح داد که هیئت منصفه وینی بطور کامل علیه من است زیرا من در سازش با کسانی که به ناحق با من رفتار می کنند خوب نیستم. آنها از این می ترسند که من کسی هستم که هولوکاست را فراموش کرده است. در سراسر کتاب انسان در جستجوی معنا شما واژه ی «یهودی» را پیدا نمی کنید.
می فهمید! من یهودی بودن و رنج بردن به خاطر یهودی بودن را دست آویز قرار نمی دهم؟ من از آنها می پرسم: آیا شما از دست من عصبانی هستید؟ بله، خوب چرا عصبانی هستید؟
• آنچه معنادرمانی را از سایر مکاتب روان شناسی متمایز می کند شناخت متواضعانه نظم عینی و حقایق اخلاقی جهان است که ماورای قدرت ما برای گریز، تغییر، ابداع یا بازآفرینی قرار دارد.
o شاید چون من بیش از حد، روحیه ی صلح طلبی دارم؟ بله، آیا صلح طلبی جرم است؟
o فرانکل می گوید: مردم فراموش کرده اند که در آن زمان ملحق شدن به جنبش مقاومت به چه معنا بود. کم و بیش به معنای دستگیری در هر لحظه و محکوم شدن به مرگ محکوم بود. همانطور که نزدیک ترین دوست من در آن زمان به مرگ محکوم شد. همگی ما قدر شناس اینگونه افرادیم.
o او می افزاید: شما هرگز حق ندارید قهرمان گرایی را از شخص دیگری مطالبه کنید. کسی که به ایالات متحده مهاجرت کرده و اوضاع را از آنجا نگاه می کند حق ندارد به کسی که در آلمان باقی مانده بگوید که او بایستی به جنبش مقاومت ملحق می شده است. مگر اینکه خود او آن کار را کرده باشد
• از عقاید معنوی او پرسیدم. فرانکل گفت: مردم کنجکاوند بدانند که آیا خود او به خدا معتقد است؟ او در انسان در جستجوی معنا مینویسد: این تجربههای گرانبها برای مردمی که به سوی خانهاش گام برمیدارد احساس شگرفی میآفریند که پس از آن همه رنجی که روح و روانش متحمل شده دیگر چیزی وجود ندارد که او از آن بترسد مگر پروردگار.
o فرانکل در آثارش همواره ما را به روح، بخش فرازین آدمی و به تکانش مذهبی فرا می خواند. اما آیا بایستی آنها را استعاره ها، و کهن الگوهای اسطوره ای در نظر گرفت؟ یا هنگامی که او از خدا سخن می گوید براستی مقصودش خود خداست؟
می دانیم که آنچه معنا درمانی را از سایر مکاتب روان شناسی، متمایز می کند شناخت متواضعانه نظم عینی و حقایق اخلاقی جهان است که ماورای قدرت ما برای گریز و تغییر قرار دارد .
• من از او پرسیدم آیا بدون یک خالق، اندیشه «روح» به درون غریزه، فرو نمی ریزد و معنا درمانی از هم نمی پاشد؟ فرانکل پاسخ می دهد: نه بطور کامل، در این مورد منظور من، موضوع شفابخشی روح است نه موضوع نجات و آموزش روح: من به خود اجازه نمی دهم شخصآً اعتراف کنم که مذهبی هستم یا نه.
من در مقام یک روان شناس، روان پزشک و یک استاد دانشگاه پزشکی، مطلب می نویسم… و این جایگاه، پیام رسانی مرا قدرتمند تر می کند. زیرا اگر من به عنوان یک شخص مذهبی شناخته می شدم مردم بلافاصله می گفتند اُه ! بسیار خوب، این همان روان شناس مذهبی است. کتابش را کنار بگذار! .
o فرانکل اضافه کرد: می دانید من شرمنده نمی شوم یا توهین به خودم نمی دانم که کسی مرا مذهبی بداند. اگر شما دینداری را به معنای اعتقاد به یک فرامعنا (یعنی معنایی آنقدر جامع که شما قادر به درک آن نیستید) بدانید شما می توانید با خیال راحت مرا مذهبی بدانید.
o در واقع من مذهب را به صورت تجلی و تظاهر نه تنها اراده معطوف به معنای انسان بلکه اشتیاق و تمنای انسان برای یک معنای نهایی تعریف می کنم: معنایی که آنقدر جامع است که ادراک ناپذیر است.
o مسائله اصلی، ایمان داشتن به آن است نه تفکر در مورد آن. به عبارت دیگر در اینجا ایمان برابر تعقل قرار می گیرد. دقت کنید پذیرش یک فرامعنا که از درک صرف منطقی می گریزد یکی از اصول اساسی معنا درمانی است. بنابراین یک شخص مذهبی هم ممکن است فرامعنا را به صورت چیزی به موازات یک فراموجود درک کند و این فراموجود را خدا بنامد.
• دکتر فرانکل و همسرش مرا در بازدید کوتاهی از یادگاریهایشان که در اتاق مطالعه قرار داشت همراهی کردند. در آنجا نامهای قاب گرفته شده از دوست فرانکل، مارتین هایدگر وجود داشت. هایدگر همان فیلسوفی بود که برخی عبارتهای او را با یک بیمار اسکیزوفرنی (روانپریش) اشتباه گرفته بودند. سرانجام در پایان بازدید، یک نقاشی از آشویتز که توسط یک هم بند او به نام «برونو» که پس از آزادی کشیده شده بود نظر مرا جلب کرد. فرانکل در توضیح آن گفت: سربازان اساس آلمان به برونو اجازه می دادند تا زنده بماند ولی در عوض چهره نگار مخصوص نگهبانها باشد. و در این گوشه تصویر مکانی وجود داشت که مراسم تدفین انجام می گرفت. یکی از این تابلوها درست محل جسد پدرم است که جان سپرده بود.
o فرانکل گفت: پیشتر از من پرسیدند آیا من به این چیزها هنوز هم فکر می کنم؟ و ادامه داد:روزی نیست که من این کار را نکنم.
دلم برای جوان ترها می سوزد که از اردوگاهها خبر ندارند یا در زمان جنگ در آن زندگی نکردند، تا چیزی برای مقایسه با سختی های امروزشان داشته باشند.
o او در پایان گفت: امروز که بینایی خود را از دست می دهم وقتی با مشکلی سخت یا موقعیتی بغرنج روبهرو میشوم، تنها برای لحظهای کوتاه به فکر فرو می روم، نفس عمیقی میکشم و با خود میگویم: اگر مشکلهای بزرگی را که امروز با آن مواجهام، نداشتم براستی چه می کردم؟.
پا نوشت: یکی از نظریه های مطرح در دکترین معنا درمانی «قصدیت مفرط است». به موجب این نظریه بدیع، خواست و تمنای مفرط و خارج از اعتدال، نه تنها انسان را از جنبه های فیزیولوژیکی در دستیابی به خواست خود ناکارآمد می سازد، بلکه به دنبال تاثیرات محیطی منفی، گویی سوژه را از دست انسان فراری می دهد. بطور مثال انسانهایی که بیش از اندازه حساسیت نسبت به سلامت خود دارند یا نسبت به ناکارایی جنسی دغدغه دارند در عمل با نتایج معکوس مواجه می شوند.
نامهای از دکتر ویکتور فرانکل
مدرک
مردی که از زندان آشويتس در لهستان (قتلگاه آدم سوزی) توانست فرار کند، دكتر ويكتور فرانكل اتریشی بود و با توجه به خودكشيها و فجايع زیادی كه با چشم خودش ديده بود روان شناسی بسيار متبحر شده بود و مدير مدرسهای فعال بود. او در آغاز هرسال تحصیلی برای معلمان مدرسه این نامه را میفرستاد!
کسی هستم که از یک اردوگاه اسیران جان سالم به در برده است. چشمانم چیزهایی دیده که چشم هیچ انسانی نباید میدیده، اتاق های گازی را ديدم كه توسط بهترين و ماهرترين مهندسين ساختمان ساخته شده بودند. بهترين و متخصصترين پزشكانی را ديدم كه كودكان را به شكل ماهرانه ای مسموم ميكردند. نوزادانی که توسط آمپول های پرستارهایی مُردند که بهترين پرستاران بودند، انسانهایی که توسط فارغالتحصیلان دبیرستان ها و دانشگاه ها سوزانده شدند.
به آموزش به این دلیل مَشکوکم. چیزی که از شما میخواهم این است که:
برای انسان شدن دانش آموزان تلاش کنید و تلاش شما موجب تربیت «جانورانِ دانشمند» و «بیماران روانیِ ماهر» نشود. خواندن، نوشتن، ریاضیات و… زمانی اهمیت پیدا میکند که به انسان شدن کودکان کمک کنيد و اين كليد انسان بودن اين كودكان در آينده ميباشد.
پزشك شدن ، مهندس شدن ، متخصص شدن، كار سختی نيست و ميشه با چند سال درس خوندن بهشون رسيد و چه بسا امروز ما در جامعه هم پزشكان زیادی داريم و هم مهندسين زیادی داريم. اما بزرگترين ثروت ما انسانيت و اخلاق ما هست كه با هيچ مدركی قابل مقايسه نيست…!
انسان در جستجوی معنا
انسان در جستجوی معنا
Man’s Search for Meaning
قسمتهایی از کتاب
• انسان در جستجوی معنا اثر ویکتور فرانکل، روانپزشک، عصبشناس و پدیدآورندهٔ لوگوتراپی است که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. این کتاب در بر دارندهٔ خاطرات فرانکل از وضعیت خود و سایر قربانیان اردوگاههای کار اجباری آلمان در خلال جنگ دوم جهانی است. فرانکل در این کتاب به عنوان یک (روانشناسی اگزیستانسیالیتی) روانشناس اگزیستانسیالیت به اهمیت جستجوی معنا برای زندگی، در سختترین شرایط زندگی میپردازد و ضمن روایت خاطراتش از اردوگاههای کار اجباری، تلاش میکند که نگرش جدیدش را در روانشناسی (لوگوتراپی) تبیین کند.
• بیش از ۹ میلیون نسخه از این کتاب تأثیرگذار تا زمان مرگ ویکتور فرانکل در سال ۱۹۹۷ در آمریکا فروخته شد، به ۲۴ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شد و ۷۳ بار تجدید چاپ شد. این کتاب با ترجمه مشترک دکتر نهضت صالحيان (فرنودی مهر) و مهین میلانی توسط انتشارات درسا چاپ شده است.
• هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحهسازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری میکشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند: آش… ویتس!
• برای هر زندانی از بند رستهای روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود مینگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کردهاست. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس رنجش خواهد داد.
• دکتر فرانکل، گاهی از بیماران خود که از اضطراب ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج میبرند و شکوه میکنند می پرسد، «چرا خودکشی نمیکنید؟» او اغلب میتواند از پاسخ بیماران خط اصلی رواندرمانی خویش را بیابد. در زندگی هر کسی، چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پیوند میدهد؛ در زندگی دیگری، استعدادی که بتواند آن را بکار گیرد؛ در زندگی سومی، شاید تنها خاطرههای کشداری که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشتههای ظریف یک زندگی فرو پاشیده، به شکل یک انگاره استوار، از معنا و مسئولیت هدف و موضوع مبارزهطلبی «لوگوتراپی» است، که تعبیر دکتر فرانکل «از تحلیل اگزیستانسیالیستی» نوین (هستی درمانی) است.
• در این کتاب، دکتر فرانکل تجربهای را که منجر به کشف «لوگوتراپی» شد توضیح میدهد. وی مدت زیادی در اردوگاه کار اجباری اسیر بود که تنها وجود برهنهاش برای او باقی ماند و بس. پدر، مادر، برادر و همسرش یا در اردوگاهها جان سپردند و یا به کورههای آدمسوزی سپرده شدند. خواهرش تنها بازمانده این خانواده بود که از اردوگاههای کار اجباری جان سالم بدر برد. او چگونه زندگی را قابل زیستن میدانست؟ در حالیکه همه اموالش را از دست داده بود؛ همه ارزشهایش نادیده گرفته شده بود؛ از گرسنگی و سرما و بیرحمی رنج میبرد و هر لحظه در انتظار مرگ بود. او به راستی چگونه زنده ماند؟
پیام چنین روانکاوی که خود با چنان شرایط خوفناکی رویاروی بوده است، شنیدن دارد. اگر کسی بتواند به شرایط انسانی ما عاقلانه و با دلسوزی بنگرد؛ این شخص بیتردید باید دکتر فرانکل باشد. واژههایی که از دل دکتر فرانکل بر میخیزد، بر دل مینشیند. چون بر تجربههای بسیار ژرف استوار است. صادقانه و ژرفتر از آن است که انسان کوچکترین رنگی از فریب در آن ببیند. پیامهای او والاست و ارزنده و کارهایش به خاطر موقعیت کنونی او در دانشکده پزشکی دانشگاه وین، و به علت آوازه کلینیکهای «لوگوتراپی» که امروزه در بسیاری از سرزمینها با الگو برداری از پلیکلینیک شناخته شده عصب شناسی او در وین آغاز به کار میکند، شهرت جهانی دارد.
• انسان نمیتواند نظریه و شیوه کار فرانکل را با کار فروید سنجش و مقایسه نکند. چه، هر دو پزشک در آغاز به طبیعت و درمان «رواننژندیها» توجه داشتند. فروید ریشه این «اختلالهای » پریشان کننده را در « اضطرابی» مییابد که در اثر «انگیزههای» «تعارضی» و «ناآگاه» بهوجود آمده است. اما فرانکل «رواننژندیها »را بر چند نوع میداند و برخی از آنها را (رواننژندی نئوژنیک)، نتیجه ناتوانی بیمار در پیدا کردن معنا و مسئولیتی در زندگی خویش میداند. فروید بر «ناکامی» در زندگی جنسی تاکید دارد، اما فرانکل بر «ناکامی» در «معنا خواهی». امروزه در اروپا روانشناسان و روانپزشکان آشکارا از فروید روی برگردانده و به «هستی درمانی» روی آوردهاند که مکتب «لوگوتراپی» یکی از آنهاست. یکی از ویژگیهای فرانکل این است که هرگز فروید را رد نمیکند، بلکه روش خود را بر آنچه او انجام داده است بنا مینهد. او حتی با سایر شکلهای «هستی درمانی» نیز سر ستیز ندارد، بلکه به آنان خوشآمد گفته و از در خویشی در میآید.
• داستان این کتاب گر چه کوتاه است، ولی بسیار هنرمندانه و گیراست. فرانکل در جایی از داستان، فلسفه «لوگوتراپی» خود را به خواننده میشناساند، او آن را چنان ملایم به داستان پیوند میدهد که خواننده تنها پس از به پایان رسانده کتاب به ژرفای نوشته او پی میبرد و میبیند که دیگر این بخش از کتاب دنباله داستان سبعیت اردوگاههای کار اجباری نیست.
• خواننده از همین زندگی نامه دردناک بسیاری چیزها می آموزد. خواننده فرا میگیرد، که انسان هنگامی که به ناگهان احساس میکند که « چیزی برای از دست دادن به جز بدن مسخره شده برهنه اش ندارد، چه می کند.» با توصیفی که فرانکل از آمیخته «هیجان» و « بی احساسی» به ما می دهد، روح انسان تسخیر میشود، نخستین چیزی که به نجات انسان میآید، کنجکاوی سرد جدا ماندهای است که انسان را متوجه سرنوشت خود میکند. پس از آن به کار بستن شگردهایی برای حفظ باقیمانده زندگی، با آنکه شانس زنده ماندن بسیار ناچیزست. گرسنگی ، تحقیر، ترس و خشم ژرف ناشی از بیدادگری را هالههایی از افراد محبوب و مورد علاقه، مذهب، شوخطبعی و حتی زیباییهای آرامبخش طبیعت مانند یک درخت یا غروب آفتاب قابل تحمل میکند.
• گمان مبرید که این لحظههای آرامشبخش میل به ادامه زندگی را در زندانی بر میانگیزد. آنها در صورتی مفید خواهند بود که بتوانند زندانی را یاری دهند معنایی برای رنج بیهوده خود بیابد. و در اینجاست که ما با هسته مرکزی اگزیستانسیالیسم رویاروی میشویم که اگر زندگی کردن رنج بردن است؛ برای زنده ماندن باید ناگزیر معنایی در رنج بردن یافت. اگر اصلا زندگی خود هدفی داشته باشد، رنج و میرندگی نیز معنا خواهد داشت. اما هیچکس نمیتواند این معنا را برای دیگری بیابد. هر کس باید معنای زندگی خود را خود جستجو کند و مسئولیت آنرا نیز پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همه تحقیرها و تحمیقها به زندگی ادامه میدهد. فرانکل که به نیچه علاقهمند است به این گفتهاش نیز ایمان دارد، کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونهای خواهد ساخت.
• در اردوگاه کار اجباری هر حادثه ای موجب این میشود، که زندانی کنترل خود را از دست بدهد. همه هدفهای عادی زندگی از او گرفته میشود. تنها چیزی که برایش باقی میماند واپسین آزادیهای بشری است. آزادی در گزینش شیوه اندیشه و برخورد با یک سری حوادث این آزادی نهایی که هم بوسیله رواقیون شناخته شده است و هم هستی گرایان نوین، در داستان فرانکل دارای اهمیت درخشانی است. زندانیان مردمی معمولی بودند ، اما دست کم شماری از آنان ثابت کردند که ارزش رنجهایشان را دارند و با این کار شایستگی بشر را در برخاستن علیه سرنوشت خود به ثبوت رساندند.
• البته نویسنده این کتاب به عنوان یک «رواندرمانگر» میخواهد پیببرد چگونه میتوان به انسان کمک کرد تا به این شایستگی برجسته بشری دست یابد. چگونه میتوان در بیمار این حس را برانگیخت که به خاطر چیزی مسئول زندگی است، هر چند که در بدترین شرایط قرار گرفته باشد؟ فرانکل نمونه تکان دهندهای از یک جلسه «گروه درمانی» که با زندانیان دیگر داشت به ما ارایه میدهد.
– با بالا آمدن خورشید در سپیدهدم منظره این اردوگاه سهمناک با چندین ردیف سیم خاردار، برج نگهبانی، نورافکنهای چرخان و صفهای دراز از زندانیان ژندهپوش و غمزده، در سپیدهدم تیره دیده میشد. زندانیان در امتداد جادههای مستقیم متروک به سختی خود را میکشیدند. به سوی کدامین مقصد در حرکت بودند، نمیدانستیم.
– اگر کسی در مورد حقیقت جمله داستایوسکی که میگوید: “بشر موجودی است که میتواند به همه چیز عادت کند.” از من بپرسد؛ میگویم، بله، میتواند؛ اما از من نپرسید چگونه؟
– در اردوگاه کار اجباری ما نمیتوانستیم دندانهایمان را مسواک بزنیم. با اینحال و باوجود کمبود ویتامین لثههایمان سالمتر از پیش بود. اتفاق میافتاد به علت لولههای یخ بسته نمیتوانستیم خود را بشوییم. با اینحال زخم دستهایمان که به گل و کثافت آلوده بود چرک نمیکرد.
– فکر خودکشی تقریباً از ذهن همه ما گذشته بود. همه ما این اندیشه را حتی برای مدت کوتاهی تجربه کرده بودیم. اندیشهای که زاییده وضع موجود بود، خطر مرگ همواره تهدیدمان میکرد و مرگ کسانی که زیر شکنجه بودند بیش از پیش رویمان تاثیر میگذاشت.
– فکر کردن به خوراک و غذاهای دلخواه، خورهوار مغز زندانیان را آزار میداد و این کار اجتنابناپذیر بود. این فکر ذهن هر زندانی را در هر لحظهای از بیکاریاش اشغال میکرد. شاید درک کنید که حتی نیرومندترین ما در حسرت روزی بودیم که بار دیگر غذای نسبتاً خوبی بخوریم؛ و این اشتیاق در واقع به خاطر خود غذا نبود بلکه برای روزی بود که آن زندگی که در آن به چیزی جز غذا نمیاندیشیدیم از هم فرو بپاشد.
– وحشتناکترین لحظهها در بیستوچهار ساعت زندگی اردوگاهی، ساعتی بود که باید از خواب بیدار میشدیم؛ ما را وقتی هوا گرگ و میش بود با نواختن سه سوت! بی رحمانه از خوابی که بر اثر خستگی مفرط و پناه بردن به رویاهای شیرین بود، بیدار میکردند. در این زمان بود که باید با کفشهای خیس خود که بهسختی میتوانستیم پاهای دردناک و ورم کرده خود را در آن فرو بریم ، کلنجار رویم.
– با وجود اینکه در اردوگاه کار اجباری محکوم بودیم تا یک زندگی بدوی را از نظر جسمی و فکری دنبال کنیم، میتوانستیم یک زندگی معنوی عمیق برای خود داشته باشیم. در میان ما افراد ظریفی بودند که اهل تفکر بودند و به زندگی فرهنگی و پرباری عادت داشتند، آنها از بقیه بیشتر رنج جسمی میبردند اما کمتر به زندگی باطنی شان آسیب رسید.
– آنها میتوانستند از محیط وحشتناک پیرامون خود به زندگی باطنی پربار خود و به آزادی معنوی بازگردند. تنها به همین دلیل است که میتوان پی به این راز آشکار برد که اغلب دیده میشد “عدهای از زندانیان ضعیف و ناتوان جسمی بهتر از کسانی که نیرومند بودند در برابر زندگی اردوگاهی دوام میآوردند.“
– ویکتور در جریان اسارت در اردوگاه، همسر خود را گم کرد و برای همیشه از دست داد. او در جایی از کتاب مینویسد: من نمیدانستم که همسرم زنده است یا نه؟! هیچ راهی برای پی بردن به این امر نداشتم؛ اما این مساله در آن لحظه برایم اهمیتی نداشت. نیازی نداشتم حقیقت را بفهمم زیرا هیچ چیز نمیتوانست بر نیروی عشق من، اندیشههایم و تصویر معشوقم تأثیر بگذارد و خللی وارد آورد.
– بشر در شرایطی که خلأ کامل را تجربه میکند و نمیتواند نیازهای درونیاش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او برمیآید این است که در حالی که رنجهایش را به شیوهای درست و شرافتمندانه تحمل میکند، میتواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات عاشقانهای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند.
– برای نخستین بار در زندگیام حقیقتی را که از آن اشعار بسیاری به اشکال مختلف سرودهاند؛ و اندیشمندان بسیاری آن را به عنوان حکمت نهایی بیان داشتهاند؛ دیدم.
– این حقیقت که عشق عالیترین و نهاییترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است و در اینجا بود که به معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور او باید آشکار سازد، دست یافتم: رهایی بشر از راه عشق و در عشق است.
– اگر در آن زمان میدانستم همسرم مرده است باز هم اندیشههایم گسیخته نمیشد و همچنان به او میاندیشیدم و گفتگوی ذهنی من همچنان درخشنده و خشنودکننده میبود.
– عشق اندازه مرگ نیرومند است. عشق را چون مهری بر قلبت حک کن.
– روحم در آخرین اعتراض خشونت آمیز نسبت به مرگ زمینی تیرگی ها را کنار زد و متعالی شد. آنجا بود که فهمیدم در آفرینش هدف غایی وجود دارد.
– تعجب آور بود که روحیه شوخی و مزاح در اردوگاه حاکم بود. البته خیلی ملایم؛ و تنها میتوانست زمان کوتاهی ذهن ما را به خود مشغول کند. شوخی یکی دیگر از سلاحهای روح بود که در مبارزه به خاطر حفظ جان به کار میرت.
شوخی بیش از هر چیز دیگری میتواند انسان را از شرایط سخت موجود جدا سازد و به او توانی ببخشد تا در برابر هرگونه سختیها و زشتیها برخیزد ولو این که چند ثانیه زمان ببرد.
– انسان وقتی تلاش میکند هنر زیستن را یادبگیرد، تلاش برای ایجاد روحیه شوخطبعی و خوشمزگی به خاطر تحمل شرایط محیطی به یک ترفند شگفتانگیزی تبدیل میشود.
– رنج انسان شبیه عملکرد گاز است. چنانکه اگر مقدار معینی از گاز را با تلمبه وارد اتاق خالی بکنیم، اتاق هر قدر هم که بزرگ باشد تلمبه اتاق را پر از گاز خواهد کرد و آن را یکسان و به طور کامل به همه قسمتهای اتاق خواهد رساند؛ بنابراین رنج چه کم و چه زیاد روح بشر و ضمیر آگاه او را آزار میدهد. از این رو میتوان گفت که «میزان» رنج بشر کاملاً نسبی است.
به همین دلیل میتوان گفت که ممکن است اتفاق بسیار کوچکی موجب بزرگترین شادمانیها گردد.
– در شرایط نامناسب زندان از قبیل کمبود خواب، غذای ناکافی و فشارهای روانی گوناگون ، نوع پذیرش رنجها و تحمل آنها حکایت از یک عظمت درونی بکر داشت و همین آزادی معنوی بود که هیچ کس نمیتوانست آن را از ما بدزدد (به زور بگیرد) و زندگی را پرمعنا و با هدف میساخت.
– اگر انسان در اردوگاه کار اجباری با از بین رفتن ارزشها، مبارزه نمیکرد و نمیکوشید عزت نفس خود را حفظ کند، احساس واقعی انسان بودن؛ یعنی انسانی که دارای مغز است و از آزادی درونی و ارزش شخصی برخوردار است از دست میدهد.
– ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی میکردیم، به چشم میدیدیم مردانی را که به کلبههای دیگر میرفتند و دیگران را دلداری میدادند و آخرین تکه نانشان را هم به آنها میبخشیدند.
– کسی که هدفی در آینده نبیند، ناچار تسلیم واپسنگری میشد و اندیشههای گذشته را نشخوار میکرد که همین باعث سقوط او خواهد شد
– من به جرات میگویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نفهته است که “کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت”.
معنای زندگی از فرد به فرد، روز به روز، ساعت به ساعت در تغییر است. از این رو آنچه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد میبایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف دریابد.
داستایوسکی میگوید: من تنها از یک چیز میترسم و آن این است که شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.
اگر زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد.
رنج بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است. حتی اگر به شکل سرنوشت یا مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد. (خداوند در قرآن میفرماید: همانا شما را در رنج آفریدیم) اما همانگونه که بیان شد نگاه به مسئله “رنج” مانند حجم گاز ها نسبی است.
اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم، زندگی معنی خواهد داشت. پس میتوان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست، زیرا معنای زندگی میتواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در بر گیرد