چنین گفت زرتشت

چنین گفت زرتشت

(معرفی و خلاصه کتاب)

فریدریش نیچه

Friedrich NietzscheThus Spoke Zarathustra

“چنین گفت زرتشت” نام کتابی فلسفی و شاعرانه است که فریدریش نیچه فیلسوف و شاعر آلمانی آن را طی سال‌های ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ نگاشته ‌است. شخصیت اصلی این رمان فلسفی شخصی به نام «زرتشت» است که نامش از زرتشت پیامبر گرفته شده‌است. نیچه در این کتاب عقاید خود را از زبان این شخصیت بیان داشته‌است. این کتاب که مهمترین اثر نیچه است، حاوی نظریاتی چون «اَبَرانسان» Superman، «مرگِ خدا» Death of God و «بازگشتِ جاودانه» Eternal return به کامل‌ترین صورت و مثبت‌ترین معنی خود است.

زرتشت پس از ده سال عزلت در کوه‌های آلپ احساس می‌کند که می‌خواهد شهد خِرَد خویش را به انسان‌ها بچشاند، پس به شهر فرود می‌آید؛ اما مردم به صدایِ برخاسته از الهام گوش نمی‌دهند، زیرا جز به کف زدن برای بندبازی‌های یک بندباز توجه ندارند و به سخنان او که آن‌ها را نمی‌فهمند می‌خندند. پس زردشت باید حواریونی برای خود برگزیند که بتواند «گفتارهایِ» خویش را که تحقیر آرمان‌های کهن است و به سبک کتاب‌های مقدس کهن چون اوستا و انجیل می‌باشد، خطاب به آن‌ها بیان کند.

نخستین گفتار، تمثیلی است با عنوان «سه دگردیسی» که در آن می‌توان چگونگی تحول روح انسانی را درک کرد، از “اطاعت” که با نماد شتر نشان داده می‌شود گرفته، تا “نفی شدید” که با نماد شیر مجسم می‌شود، و “تصدیق محض” که کودک تجسم آن است.

نیچه با ضعف نَفس آدم‌های کم‌مایه‌ای که به رخوت آرام اخلاق پناه می‌برند؛ با متافیزیک، که جهان را با موعظه تجرید بی‌اعتبار می‌کند؛ با جمود کتابی فرهنگی که بیش از حد در خود فرورفته است؛ با ریاضت‌کشی که انسان را به فکر مرگ می‌اندازد؛ با کیش دولت‌پرستی که انسان‌ها را با تبدیل آن‌ها به بردگان دستگاهی غیرشخصی خفه می‌کند؛ و سرانجام با ابتذال اندیشه به مبارزه برمی‌خیزد.

گفتارهای دیگر برعکس، حاوی تصدیقاتی تهییج کننده است: یکی جنگ را به مثابه محرک انرژی انسان‌ها می‌ستاید؛ دیگری در دوگانگی شخصیت که ثمره عزلت و تأمل است، زیباترین صورت دوستی را مشاهده می‌کند؛ دیگری در مقابل ارزش‌های مجرد، ارزش زندگی را می‌نشاند که غایت خود را در خود دارد؛ و سرانجام در آخرین گفتار، آن سخاوتمندی وافر، فضیلت سالم را که دوست دارد به خود ببخشد تعلیم می‌دهد.

زردشت بار دیگر به عزلت کوهستان بازمی‌گردد؛ پس از «ماه‌ها و سال‌ها» وعظ خویش را در مخالفت با «ایدئالیست‌ها» از سر می‌گیرد: زندگی باید پیروز شود و انسان با پیروزی بر خویش باید خود را از غریزه زیانبار اطاعت خلاص کند تا به تثبیت شادمانه اراده خویش برکشیده شود. پس مجادلات تازه‌ای با کرنش‌گران ضعیف در مقابل ترس از خداوند، با نوع‌دوستان، کشیشان و پرهیزکاران، با کسانی که مساوات را موعظه می‌کنند، با دانشمندان، شاعرانی که خیالات واهی می‌آموزند و با سیاستمداران آغاز می‌شود. نیچه برخلاف این مجادلات، به صورت نوعی میان‌پرده، سه ترانه باشکوه از زردشت می‌سازد: «ترانه شبانه» که در آن سرشاری سعادت، که بی‌وقفه خواستار عطای آن است، ستایش می‌شود؛ «بالاد» که به ستایش زندگی در حالت طبیعی آن می‌پردازد؛ «ترانه سوگواری» که سرودی است در تعظیم قدرت‌طلبی. زردشت سرانجام پس از بزرگداشت خِرد انسانی، به مثابه غفلت الهی، و اعتماد به زندگی، یک‌بار دیگر دوستانش را ترک می‌کند.

زردشت پس از فهم آموزه «بازگشت جاودانی» Eternal return ، یعنی عالی‌ترین صورت تصدیق، سومین بار خود را به انسان‌ها می‌نمایاند و این‌بار ناخودآگاهی خوشبختی را تمجید می‌کند؛ به ستایش قدرت‌های طبیعی که طغیانشان شکل خشن و شگفت‌آوری از رضایت است می‌پردازد، پیروزی بر غم را می‌ستاید و انسان‌ها را دعوت می‌کند تا خود را از ثقل خویش رها سازند؛ زیرا در طریق خرد زردشت، باید «سبک پا» بود. سرانجام «الواح نوین» ارزش‌های خود را تقریر می‌کند که به افتخار «بی‌اخلاقی» سازنده زندگی، مفاهیم کهن مبتنی بر اصل خیر و شر را زیر و زبر می‌کنند. اما زردشت اکنون دیگر به عزلت خویش بازگشته‌است. پس از سرگردانی دشوار در شک و تردید، به ستایش سرشاری روح خویش و زندگی می‌پردازد، و به نام شادی، ابدیت را فرامی‌خواند.

اگر روز یا شبی، شبحی دزدانه، در خلوت‌ترین لحظاتِ تنهایی، سراغِ‌تان بیاید و بگوید:

این زندگی‌ که حالا می‌گذرانید و تاکنون گذرانده‌اید، بارهایِ بی‌شمار خواهید گذراند،

هیچ‌چیزِ تازه‌ای در آن نخواهد بود؛ بلکه هر غم و شادی، هر فکر، هر آه، و هرچه بی‌نهایت بزرگ و کوچک، در زندگی به سویِ‌تان برمی‌گردد؛

همه نیز به همان ترتیب و توالی، حتّی این عنکبوت، و این مهتابِ لایِ درختان، و حتّی تا این لحظه و من؛

ساعتِ شنیِ ابدیِ وجود، بارها وارونه می‌شود و تو همراهِ آن، مثلِ یکی از دانه‌هایِ شنی…

با شنیدن این حرف چه می‌کنید؟

آیا خود را به زمین نمی‌اندازید؟

دندان به‌هم نمی‌سایید؟

به شبحی که این حرف را زده، لعن و نفرین نمی‌کنید؟

یا شما که زمانی این تجربهِ جنون‌آسا را کرده‌اید!

به او پاسخ می‌دهید: تو خدایی و من هرگز چیزی از این الهی‌تر نشنیده‌ام!

اگر این فکر برایِ‌تان به‌صورتِ دغدغه در‌آید،

یا شما را به آن‌چه که هستید بدل می‌کند،

یا شاید در هم بشکند!” سرانجام، آخرین بخش کتاب نوعی «وسوسه زردشت» است. او در عزلت از فریادخواهی اضطراب‌آمیزی شگفت‌زده می‌شود: پس از اینکه به جستجو برمی‌آید به هفت مخلوق، برخورد می‌کند که تجسم نمادین باقی‌ماندن ارزش‌های کهن یا چهره مبدل ارزش‌های نوین‌اند: یک غیب‌گو که تجسم بیزاری از زندگی است؛ دو شاه دلزده از دروغین بودن قدرت؛ یک «روح وسواسی» مسموم از جهل خویش؛ یک جادوگر، برده خیالات تمام‌نشدنی‌اش؛ آخرین پاپ که از زمانی که «خدا مرده‌است» بی‌هدف سرگردان است؛ زشت‌روترین مرد جهان که از سر بغض و کینه خدا را کشته ‌است؛ فقیر ارادی در جستجوی سعادت زمینی. این انسان‌های برتر به نزد زردشت پناه برده‌اند. بدین‌گونه ضیافت به افتخار «اَبَرمَرد» آغاز می‌شود؛ ابرمردی که از میان توده مردم سربرمی‌آورد و به این ترتیب به او توان تازه‌ای می‌بخشد. اما همین که زردشت دور می‌شود، میهمانان او خود را در چنگال نوعی اضطراب مبهم حس می‌کنند؛ آن‌ها که نمی‌توانند بدون خدا زندگی کنند “خر”ی می‌پرستند. اما زردشت غفلتاً بازمی‌گردد و این ننگ و رسوایی را پاک می‌کند و سپس «ترانه سرمستی» واپسین تصدیق ایمان به بازگشت ابدی را سرمی‌دهد. کتاب با شعر فشرده و کوتاهی پایان می‌یابد که در آن، همانند ترانه نیمه شب، از «ابدیت ژرفِ ژرف» طلب یاری می‌شود. بدین‌گونه سرگذشت زردشت در صبحگاه درخشان پایان می‌گیرد و به زودی نوبت به ظهور حواریون حقیقی او فرا خواهد رسید.

نیچه در افسانه خود قانون «قصاص» را به کار برده‌است، زیرا می‌خواهد همان زردشتی که «توهّم یک نظام اخلاقی در عالم را به وجود آورد» به انسان‌ها بیاموزد که خود را از اخلاق‌گرایی رهایی بخشند. دربارهٔ اسطوره «ابرمرد» هم باید گفت که این اسطوره از پاک‌ترین اعماق اندیشه نیچه برآمده است؛ در عین حال این نامی که نویسنده مدعی است از «خیابان جمع کرده‌است» از گوته به او رسیده‌است. با همه این اوصاف، ارزش هنری زردشت در همه‌جای آن یکسان نیست.

اثر از نوعی نمادگرایی سنگین خالی نیست؛ بازی با کلمات که تا سرحد جناس‌های مبهم پیش می‌رود و فصاحتی بیش از حد دریافت مخاطب در آن دیده می‌شود. مع‌هذا به همین صورت نیز نوعی شاهکار شعری است و علی‌رغم تنوع منابع (که از انجیل تا اشعار گوته و از لوتر تا کلمات قصار اخلاقیون فرانسوی را در برمی‌گیرد) اصالتی تام را حفظ می‌کند. نیچه توانست به حق، نزد دوست خود “روده” به خود ببالد از اینکه با چنین گفت زردشت، زبان آلمانی را به سرحد کمال خود رسانده‌است.

تأثیرات

این اثر نیچه مستقیماً الهام بخش ریشارد اشتراوس (۱۹۴۹–۱۸۶۴)، موسیقی‌دان آلمانی، گردید که در ۱۸۹۶ «پوئم سمفونیک» ی به نام چنین گفت زردشت ساخت که از درخشان‌ترین آثار این نوع است.

کتاب‌هایی هستند که اگر کسی با آن‌ها چنان‌که باید سر کند، یعنی جان‌مایهٔ اندیشهٔ آن‌ها را زندگانی کند، نقشی ناستردنی بر روان آدمی می‌گذارند، زیرا سر و کار آن‌ها با جان آدمی‌ست. این‌گونه کتاب‌ها نه معلومات‌اند که عقل آدمی را خوراک دهند، نه ادبیات که حس و عاطفه را برانگیزانند، بلکه جان آدمی را بیدار می‌کنند و با او در سخن می‌آیند. جان آدمی برتر از عقل و احساس اوست و آن گره‌گاهی‌ست که در آن عقل و احساس با هم می‌آمیزند و به مرتبه‌ای والاتر برکشیده می‌شوند؛ و در آن مرتبه است که جانِ بیدار پدیدار می‌شود که با جهان از درِ سخن درمی‌آید و مشکل او نه چیزهای گذرای جهان و روزمرّگی زندگی، بلکه مسئلهٔ جاودانگی و بی‌کرانگی‌ست؛ راز هستی‌ست. چنین کتاب‌هایی می‌خواهند دری به روی جاودانگی و بی‌کرانگی باشند و انسان را از تنگنای جهان روزمرّهٔ احساس و کوته‌بینیِ عقل خودبنیاد برهانند. کتاب‌های مقدس چنین‌اند. کسی به جان‌مایهٔ کلام‌شان راه می‌برد که جان‌اش در پرتوِ آن کلام به روی جاودانگی و بی‌کرانگی گشوده شده باشد. چنین گفت زرتشت نیز چنین کتابی‌ست.

مفهوم اَبَرانسان

مفهوم مورد نظر نیچه از نام‌گذاری «ابرانسان»، «انسان کامل» است. نیچه در فلسفه خود سه مفهوم Mensch (انسان)، Ubermensch (ابرانسان) Superman و der letzte Mensch (واپسین انسان) the Last Person را معرفی می‌کند. مراد نیچه از Ubermensch «انسان کامل» است. یعنی انسانی که به راستی از ترس و خرافه پیشین بشر رها شده‌است و آزادی راستین را دریافته ‌است. این انسان از نظر معنوی کامل است و هستی را همانگونه که هست پذیرفته‌است و جهان‌های خیالی را کنار گذاشته‌است. اکنون این انسان کامل در غیبت خدا «معنایِ هستی» را بر گردن می‌گیرد و اراده خود را با اراده جهان هستی یکی می‌کند. ابر انسانِ نیچه دو اصل بنیادی جهان‌بینی نیچه، یعنی «خواستِ قدرت» Will to Power و «بازگشت جاودانهِٔ همان» Eternal Return را می‌پذیرد. ابرانسان نیچه انسانی زیرک و هوشیار است که خود، بُت خود را همچنان که مولوی و حافظ در اشعار خود بیان می‌دارند می‌شکند و از نو حقایق را می‌سازد.

زرتشت و ابرانسان

نیچه آموزه ابرانسان را که کلیدی‌ترین آموزه زرتشت است؛ بلافاصله پس از اعلام مرگ خدا می‌آورد. او خود این‌گونه ابرانسان را معرفی می‌کند: “من به شما ابر انسان را می‌آموزانم … بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه شرم دردناک. انسان در برابر ابرانسان همینگونه خواهد بود: چیزی خنده‌آور یا چیزی مایه شرم دردناک … ابر انسان معنای زمین است…”

زرتشت بشارت آوردن هدیه‌ای برای آدمیان را پیش از اعلام مرگ خدا داده بود و اینک وقت آن رسیده‌است که هدیه خویش را ارزانی دارد، نیچه می‌گوید: “میخواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دیگر بار فرزانگان میان مردم از نابخردی خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگری خویش.”

اما ابرانسان در همین آغاز در تقابل با «انسان» و «واپسین انسان» قرار می‌گیرد. ابرانسان نیچه با اصالتی معصومانه به آفرینش ارزش‌های نو می‌پردازد. نیچه با طرح مفهوم ابرانسان خویش می‌کوشد تا وضعیتی را پیش روی ما نهد که هر نوع خودپسندی و دنیا گرایی تنگ نظرانه را رها کرده و انسانیت را در گذرگاه شریف‌ترین سوداهای بشر قرار دهیم. این نکته در سراسر نوشته‌های وی و به‌ویژه در کتاب ‹‹چنین گفت زرتشت» بارها تأکید شده‌است.

نوشتارهای نیچه دربارهٔ ابرانسان

مجموعه‌ای از گفتاوردهای مربوط به چنین گفت زرتشت در ویکی‌گفتاورد موجود است.

* انسان بندی ست میان حیوان و ابرانسان؛ فرا رفتنی پرخطر، در راه بودنی پر خطر، واپس نگریستنی پرخطر، لرزیدن و درنگیدنی پرخطر. آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدی است و فرو شدی.

* می‌خواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دگر بار فرزانگانِ میانِ مردم، از نابخردیِ خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگریِ خویش. از این رو می‌باید به ژرفنا درآیم؛ همان گونه که تو [خورشید] شامگاهان می‌کنی.

* نه، هرگز صدقه نخواهم داد؛ زیرا نه چندان مسکین ام که صدقه دهم.

* من به شما اَبَرانسان را می‌آموزم. انسان چیزی است که باید بر او مسلط شد. برای تسلط بر او چه کار کرده‌اید؟

* بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی مسخره یا مایهٔ شرم. انسان در برابر اَبَرانسان همین گونه خواهد بود. چیزی مسخره یا مایهٔ شرم.

* … روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه، بوزینه تر است؛ و اما فرزانه‌ترین کس در میانِ شما نیز چیزی نیست جز یک دوپارگی و نر-مادگی.

* برادران، شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می‌گویند. اینان زهر پالای‌اند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگی‌اند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه‌است. پس بِهِل تا سر خویش گیرند.

* روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مُرد و در پیِ آن این کفرگویان نیز بمُردند. اکنون کفران زمین سهمگین‌ترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن می‌نگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده می‌خواست و این‌سان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده بود! و شهوت این روان بی‌رحمی «با خویش» بود.

* به راستی انسان رودی‌ست آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را می‌آموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.»

* انسان بندی است بسته میان حیوان و ابرانسان؛ بندی بر فرازِ مَغاکی. فرارفتنی است پُرخطر، واپَس نِگَریستنی پرخطر، لرزیدن و دِرَنگیدنی پرخطر. آنچه در انسان بزرگ است این است که او پُل است نه غایت؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشُدی است و فروشُدی.

* دوست می‌دارم آن را که برای شناخت می زیّد و شناخت را از آن رو خواهان است که می‌خواهد ابرانسان روزی بزیّد؛ و چنین خواهانِ فروشُدِ خویش است.

* دوست می‌دارم آن را که کار می‌کند و می‌سازد تا آن که خانه‌ای بهرِ اَبَرانسان بنا کند و زمین و جانور و گیاه را بهرِ او آماده کند؛ زیرا این چنین خواهانِ فروشُدِ خویش است.

* دوست می‌دارم آنکه را فضایل بسیار نمی‌خواهد. زیرا که یک فضیلت به‌است از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبری‌ست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.

* دوست می‌دارم آنرا که روانش خویشتن بربادده ‌است و نه اهل سپاس‌خواستن است و نه اهل سپاس‌گزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.

* دوست می‌دارم آن را که پیشاپیشِ کردارش کلامِ زرّین می‌گستراند و همواره بیش از آنچه نوید می‌دهد، به جای می آوَرَد؛ زیرا که خواهانِ فروشُدِ خویش است.

* دوست می‌دارم آنان را همه که چون چِکّه‌های گران اند و یکایک از ابرِ تیرهٔ آویخته بر فرازِ بشر فرومی‌چکند. اینان بشارتگرانِ آذرخش اند و همچون بشارتگران فنا می‌شوند. هان. منم یک بشارتگرِ آذرخش و چکه‌ای گران از ابر! و اما این آذرخش را نام، اَبَرانسان است.

* ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تن‌ات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچ‌چیز نترس!

* مؤمنان همهٔ دین‌ها را بنگرید! از چه‌کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش‌هاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانون‌شکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای یاران است، نه نعش‌ها و گله‌ها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزش‌های نو را بر لوح‌های نو می‌نگارند.

* آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش زندگی. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفریننده‌ای در میان آید.

* آنکه همیشه شاگرد می‌ماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی‌دهد. چرا تاج گل‌های مرا از سر نیفکندید؟

* آه‌ای برادران، این خدایی که من آفریده‌ام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و جنون انسان.

* امروز زیبایی‌ام بر شما خنده زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش این‌سان به من رسید: «آنان مزد نیز می‌طلبند!»

* اما همان به که می‌گفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان می‌گردد که در میان جانوران.

* انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده‌است. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد می‌بریم.

* او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز گریه و زاری و افسرده‌جانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمی‌شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می‌زیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه‌ای بسا زندگی‌کردن می‌آموخت و به زمین عشق ورزیدن، و بنابراین خندیدن! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان می‌زیست که من زیسته‌ام، خود آموزه‌هایش را رد می‌کرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!

* این اندرز من است: هرکه می‌خواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمی‌توان پرید.

* با آدمیان زیستن دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.

* باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!

* باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریب‌خوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن می‌گوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانی‌ست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمی‌گوید.

* بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش دیوانه باشیم، تا به سلیقه دیگران عاقل باشیم.

* به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ مرگ بدو می‌بالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.

* تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمی‌خورند در دم می‌گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل‌اند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمی‌بینند. فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثهٔ کوچک مرگ‌آور: این گونه چشم‌براه‌اند و دندان برهم می‌سایند.

* تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفته‌است شما بار دیگر رستاخیز کرده‌اید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامی‌رسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین می‌شود!… هان، برپا! انسان‌های والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان می‌کشد. خداوند مرده‌است: اکنون ما می‌خواهیم که ابرانسان بزیَد.

* چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتن‌تان بر بخشنده منت گذارید! چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.

* خدا اندیشه‌ای‌ست که هر راست را کژ می‌کند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشه‌ایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمی‌ست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار می‌نامم.

* خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست حقیقت نزد شما این باد که همه‌چیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیده‌اید نخست می‌باید به دست شما آفریده شود. او خود می‌باید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، عشق شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!

* خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!

* خدایان همگان مرده‌اند: اکنون می‌خواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیم‌روز بزرگ.

* خستگی بود که خدایان و آخرت‌ها را همه آفرید: خستگی‌ای که می‌خواهد با یک جهش، با جهش مرگ، به نهایت رسد، خستگی‌ای مسکین و نادان، که دیگر «خواستن» نمی‌خواهد.

* خواستن آزادی‌بخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و آزادی: زرتشت شما را چنین می‌آموزاند: دیگر-نخواستن، دیگر-ارزش-نهادن، دیگر-نیافریدن های این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.

* دوستان من! دوستتان را طعنه‌ایی زده‌اند: «زرتشت را بنگرید که در میان ما چنان می‌گردد که گویی در میان جانوران می‌گردد!»

* رنج و ناتوانی بود که آخرت‌ها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که [مزهٔ آن را] تنها رنجورترینان می‌چشند.

* روزگاری چون به دریاهای دور فرا می‌نگریستند، می‌گفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزانده‌ام که بگویید: ابرانسان.

* زیبایی ابرانسان سایه‌سان سوی من آمده‌است. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!

* شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنین‌اند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می‌فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت.

* شما مزد نیز می‌طلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان می‌طلبید؟ و اکنون خشمگین‌اید از من که می‌آموزانم نه پاداش دهنده‌ایی در کار است و نه مزد دهنده‌ایی و به راستی، این را نیز نمی‌آموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.

* کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.

* گام‌ها می‌گویند که مرد آیا در راه خویش گام می‌زند یا نه: پس راه‌رفتن را بنگرید آن‌که به هدف خویش نزدیک می‌شود رقصان است.

* مرا پاس می‌دارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی [تندیس] این پاس‌داشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس [افتادن]، شما را خرد نکند!

* من نمی‌خواهم برای انسان‌های امروزی نور باشم، نمی‌خواهم مرا به این اسم بخوانند. من می‌خواهم برای آن‌ها بدرخشم، می‌خواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.

* و می‌خواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما دوستان بگشایم: اگر خدایان می‌بودند چگونه تاب می‌توانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفته است! خدا پنداریست. اما چه‌کس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را [به آفرینندگی] ستاند و از شاهین، پرواز به اوج‌های شاهینی را؟

* هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگ‌اند و شیفتهٔ آموزه‌های خستگی و گوشه‌گیری. آرزوی مرگ دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت‌های زنده!

زناشویی و فرزند

جوانی و آرزوی زن و فرزند داری. اما از تو می‌پرسم آیا چنان مردی هستی كه آرزویِ فرزند را سزاوار باشد؟
آیا پیروزمند، فاتحِ خویش، فرمان‌روایِ حواس، و سرورِ فضیلت‌های‌ات هستی؟ از تو چنین می‌پرسم.
یا آنچه از نهفتِ آرزوی‌ات زبان می‌گشاید حیوان است و نیاز؟ یا تنهایی؟ یا ناسازگاری با خویش؟
می‌خواهم پیروزمندی و آزادی‌ات را شوقِ فرزند باشد. بهرِ پیروزمندی و آزادیِ خویش می‌باید یادمان‌هایِ زنده بنا كنی.

من خواستِ دو تنی را زناشویی می‌خوانم كه کسی را می‌آفرینند از [خود و آفرینندگان‌شان برتر].
این باد معنا و حقیقتِ زناشویی‌تان، امّا ‌دریغ، ‌چه بنامم آن را كه بس ـ بسیاران، ‌این زایدان، ‌زناشویی می نامند؟
[زاید مردمان، پیوند روح های مسكین را زناشویی می نامند و بر آن‌اند كه پیوندشان را در آسمان بسته اند]
بر چنین زناشویی ها خنده مزنید! كدامین فرزند را دلیلی برایِ سرافكنده بودن از پدر و مادرِ خویش نیست؟

این مرد به چشم ام ارزنده آمد و برایِ معنایِ زمین پُخته. امّا چون زن‌اش را دیدم زمین به چشم‌ ام خانه‌یِ یاوگی ها آمد.
آری، چون یك قدّیس و یك ماده غاز با یكدیگر پیوند بندند، می‌خواهم زمین از رعشه به خود بلرزد.
این یك پهلوان وار به جُست و جویِ حقایق رفت و سرانجام دروغِ كوچكِ آراسته ای به چنگ آورد و آن را زناشوییِ خود می نامد!
آن یك در داد و ستد دوراندیش بود و در گُزینش بهگُزین. امّا سود و سرمایه را همه بر باد داد و آن را زناشوییِ خود می نامد!
آن یك كنیزی می جست فرشته خو. امّا یكباره خود غلامِ زنی شد. و اكنون بر اوست كه فرشته خو شود!
خریداران را همگی پرواگر یافته ام و همه چشمانی تیز دارند. امّا زرنگ ترینِ شان نیز زنِ خود را سربَسته می خرد.
آن چه شما عشق می نامید، ‌دیوانگی هایی ست كوتاه و زناشویی تان حماقتی ست دراز، و پایان بخشِ این دیوانگی هایِ كوتاه[که قبل از زدواج به آن مبتلا بودید]!

عشقِ شما به زن و عشقِ زن به مرد،‌ ای كاش همدردی با خدایانِ دردكش و پنهان بود! امّا از همه بیش كششِ دو حیوان است به هم.

چند فراز

  • زرتشت، تو با چنین بی‌ایمانی با ایمان‌تر از آن‌ای که می‌پنداری! خدایی در تو می‌باید تو را به بی‌خدایی‌ات کشانده باشد.
  • بگریز دوست من. به تنهاییت بگریز! تو را از مگسان زهرآگین زخمگین میبینم. بگریز بدانجا که باد تند و خنک وزان است. خُردان و بیچارگان… با روان های تنگشان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناکند! سرانجام اندیشیدن بسیار به هر چیز اندیشناکی است!
  • هان! من به شما اَبَرانسان را می آموزانم. اَبَرانسان معنایِ زمين است. بادا كه اراده‌ِ شما بگويد: اَبَرانسان معنایِ زمين باد! برادران، شما را سوگند میدهم كه به زمين وفادار مانيد و باور نداريد آنانی را كه با شما از اميدهای اَبَرزمينی سخن میگويند. اينان زهرپالای اند، چه خود دانند يا ندانند. اينان خوارشمارندگانِ زندگی اند و خود زهر نوشيده و رو به زوال، كه زمين از ايشان به ستوه است. پس بِهِل تا سرِ خويش گيرند.
  • ‍ تنها بدان خدايی ايمان دارم كه رقص بداند. و چون ابليس‌ام را ديدم، او را جدّی و كامل و ژرف و باوقار يافتم. او جانِ سنگيني بود. از راهِ اوست كه همه‌چیز فرو می‌افتد. با خنده می كُشند نه با خشم! خيز تا «جانِ سنگينی» را بكُشيم! چون راه‌رفتن آموختم، به دويدن پرداختم. چون پروازكردن آموختم، ديگر برای جُنبيدن نياز به هيچ فشاری ندارم. اكنون سبكبار ام؛ اكنون در پرواز؛ اكنون می بينم خويشتن را در زيرِ پای خويش؛ اكنون خدايی در من رقصان است.
  • به‌راستی، با شما میگویم كه نيك و بدِ پايدار در كار نيست. آن‌ها از درونِ خود می باید هر زمان بر خويش چيره شوند. شما با ارزش‌ها و کلام‌هاتان درباره‌ «نیک و بد» قدرت به كار می برید. شما ارزش‌گذاران! و اين است عشقِ پنهانِ شما و مايه‌ درخشش و لرزش و سرشاریِ روان‌هاتان. امّا از درونِ [تخمِ] ارزش‌های شما قدرتی قویتر سربرمی آورد و چيرگی‌ایِ نو به تخم و پوسته‌یِ تخم را می‌شکند. و آن‌که می‌باید آفريدگارِ نيك و بد باشد، همانا كه نخست می‌باید نابودگر باشد و ارزش‌شکن. بالاترين بدی اين‌گونه به بالاترين نيكی وابسته است. باری آفرينندگی خود همين است…. شكسته باد هرآنچه در برابرِ حقايقِ ما شکستنی است! هنوز چه خانه‌ها که بایدمان ساخت!
  • جنگل را دوست دارم. زندگي در شهر بد است. آنجا شهوت‌پرستان بسيار اند. گرفتار آمدن در چنگِ يك جنايتكار آيا نه بهتر است از گرفتارشدن در روياهای زنی شهوت‌پرست؟ و اما اين مردان! چشمانِ‌شان می‌گويد كه بر روی زمين چیزی بِهْ از همخوابگی با زن نمی شناسند. بُنِ روان‌هاشان پليد است. و وای اگر در پليدی شان چیزی از جان نيز باشد. كاش دستِ‌کم به كمال جانوران می‌بودید! زيرا، جانوران بی‌گناه اند.
  • بسا چيزها كه ملّتی نيك مینامید و ملّتي ديگر مايه‌ سرافكندگی و رسوايی می شمرد: من چنين يافتم. بسا چيزها يافتم كه اين‌جا بد ناميده می شدند و آن‌جا بر قامتِ‌شان جامه‌ تشريف می پوشاندند. هيچ همسايه ديگری را درنيافته است و روان‌اش همواره از جنون و شرارتِ همسايه‌اش در شگفت بوده است. بر فرازِ هر ملّت لوحی از نيكی ها آويخته است. هان! اين لوحِ چيرگی هایِ او ست. هان! اين بانگِ خواستِ قدرتِ اوست.

    ***

    آفرین گفتنِ من: بر فرازِ هر چیزی ایستادن، همچون آسمان‌اش، همچون بامِ گِردگون‌اش، همچون گنبدِ نیلگون‌اش و ایمنیِ جاودان‌اش. خوشا چنین آفرین‌گویی! چرا که چیزها همه در چشمه‌یِ جاودانگی و در فراسویِ نیک و بد تعمید یافته‌اند. و اما نیک و بد چیستند جز سایه‌هایی در میانه و محنت‌هایی نمور و ابرهایی سرگردان!

    به راستی، این آفرین گفتن است نه کُفران، اگر من می‌آموزانم: « بر فرازِ همه چیز ایستاده است آسمانِ پیشامد، آسمانِ بی‌گناهی، آسمانِ تصادف، آسمانِ بازیگوشی.» «عالی‌جناب پیشامد» لقبِ کهن‌ترین نژادگیِ جهان است که من آن‌را به همه‌یِ چیزها باز داده‌ام. من آن را از بردگیِ غایت آزاد کرده‌ام. من این آزادی و شادیِ آسمانی را چون گنبدی نیلگون بر فرازِ همه چیز نهادم، چون آموزاندم که بر فراز و در درونِ‌شان هیچ «اراده‌یِ ازلی» ارادهْ نمی‌کند. من این بازیگوشی و جنون را به جایِ آن ارادهْ نهادم، چون آموزاندم که: «در همه چیز وجودِ یک چیز محال است: “عقلانیتْ”

    بی‌گمان از ستاره به ستاره اندکی عقل، تخمی از خرد، پراکنده است. این خمیرمایه با همه‌چیز آمیخته‌ است. به خاطرِ جنون خرد با همه چیز آمیخته است! باری اندکی خرد را جایی هست. اما من این یقینِ خجسته را در همه‌چیز یافته‌ام که چیزها همه خوش‌تر دارند که با پاهایِ پیشامد ـــ برقصند.

    ای آسمان که بر فرازِ منی، ای پاک! ای بلند! پاکیِ تو بهرِ من اکنون در این است که هیچ جاودانه عنکبوت و تارِ عنکبوتی از عقل در کار نیست؛ که تو میدانِ رقصی هستی پیشامد‌هایِ خدایی را؛ که تو تخته‌نردی هستی نردبازی و نردبازانِ خدایی را!

    ****

خداوند حدسی بیش نیست. ولی من مایلم که شما حدس‌های خود را بدان‌چه قابل تصور است محدود سازید. همه را به چیزی تبدیل کنید که قابل تصور، دیدن و لمس کردن باشد. آن‌گاه شما ٬تا‌نهایت‌٬ از حواس خود پیروی نموده‌اید.

اگر خدایان می‌بودند، چگونه تاب می‌توانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند. خدا اندیشه‌ای‌ست که هر راست را کژ می‌کند و هر ایستاده‌ای را دچار دوار (سرگیجه). چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ من شر ضدِ بشر می‌خوانم، همه‌ی آن آموزه‌ ها درباره‌یِ یکتا و کامل و بی‌جنبش و بی نیاز را!

گوته میگوید: هر آنچه گُذرا است خیالی بیش نیست. در مقابل، نیچه میگوید: هر آنچه پایدار است جز مَجازِ شاعرانه نیست! و شاعران بسی دروغگویند.

آفریدن این است: نجاتِ بزرگ از رنج، و مایه‌ی آسایشِ زندگی. اما رنج و دگرگونیِ بسیار باید تا آفریننده ای در میان آید.

احساس ها همه در من رنج اند و در بند. اما خواست‌ام همیشه چون آزادی بخش و شادی بخش به سوی ام می آید. خواستن آزادی بخش است!

***

چون زرتشت تَرک می‌گفت شهرِ دل‌خواهِ خویش را که نام‌اش ماده گاوِ رنگین بود، انبوهی از مردم که خود را شاگردان او می‌نامیدند، برایِ بدرقه به دنبال او بودند. وقتی به چهار‌راهی رسیدند، زرتشت با ایشان گفت که از آن پس می‌خواهد تنها برود، زیرا تنها رفتن را دوست می‌داشت. امّا شاگردان‌اش برایِ بدرود، وی را چوب‌دستی پیش‌کش کردند که بر دسته‌ِ زرین‌اش ماری گِردِ خورشید چنبره زده بود. زرتشت را از چوب‌دست خوش آمد و بدان تکیه داد. آن‌گاه با شاگردان چنین گفت: بگوییداَم، چگونه زر والاترین ارزش را یافت؟ آیا نه از آن رو که دیریاب است و نا کارآمد و تابان، درخششی آرام دارد؟ او همیشه خود را ایثار می‌کند… والاترین فضیلت دیریاب است و ناکارآمد. تابان است و درخششی آرام دارد. والاترین فضیلت خود را ایثار می‌کند…. برادران! با قدرتِ فضیلت‌تان به زمین وفادار مانید… مگذارید فضیلت‌تان از آن‌چه زمینی‌ست بگریزد و بال بر دیوار‌های سَرمَدی کوبد! … بادا که جان و فضیلت‌تان خدمت‌گزارِ معنایِ زمین باشد و همه چیز از نو به دست شما ارزش باید! از این رو می‌باید جنگ‌جو باشید و آفریننده! …در نزدِ شخصِ دانا، غرایز همگی مقدس‌اند. روحِ آن کس که تعالی یافته مملو از شادی است. طبیبا، نخست خود را شفا ده تا بیمارِ خویش را توانی شفا دهی. بهترین یاری بیمار را این است که به چشم خود کسی را ببینید که درمان‌گرِ خویش است… چون زرتشت این سخنان را بگفت سکوت کرد، هم‌چون کسی که آخرین کلام‌اش را هنوز به زبان نیاورده و اندکی بعد چنین گفت درحالی که آوایش دگرگون بود:
اکنون تنها می‌روم، شاگردانِ من، شما نیز اکنون بروید و تنها بروید! من این‌چنین می‌خواهم!… شما را اندرز می‌گویم که از من دور گزینید و از زرتشت بپرهیزید! مرد دانا نه تنها دشمنِ خویش را دوست تواند داشت، که از دوست خود نیز بی‌زاری تواند جُست. آن‌که همیشه شاگرد می‌ماند آموزگارِ خود را پاداشی به سزا نمی‌دهد.

زرتشت از شاگردان‌اش می‌خواهد که او را گُم کنند و در عوض خود را بیابند و آن‌گاه که همه‌گی مرا انکار کنند به نزد شما خواهم آمد. خدایان همگی مُرده‌اند: اکنون می‌خواهیم که ابرانسان بزید! این باد آخرین خواستِ ما…