تجلّی

تجلّی

صادق هدایت

داستان در پانسیون ارمنیان در تهران روی می‌دهد. زن شوهرداری به نام هاسمیک عاشق جوانی به نام سورن است. او می‌خواهد به معشوقش اطلاع دهد که نمی‌تواند سر قرار حاضر شود. او یک روز تمام در جستجوی سورن است تا او را از نیامدن سر قرار با خبر کند. با این وجود، نه سورن و نه شوهر هاسمیک در داستان حضور ندارند و ما افکار هاسمیک را درباره‌شان می‌خوانیم. هاسمیک معلم موسیقی سورن به نام واسیلیچ را ملاقات می‌کند و …

تجلّی= تأثیر انوار حق، به حکم اقبال، بر دل مقبلان که شایستگی ملاقات حق را به دل پیدا کنند.

هوا كم‌كم تاریك می‌شد، “هاسمیك” {Hasmik یک نامِ کوچکِ زنانهِ ارمنی‌} لبهِ كلاه را تا رویِ اَبروهایش پایین كشیده، یَخهِ پالتویِ ماشی را به‌خودش چسبانیده بود و با قدم‌هایِ كوتاه، ولی چابُك به‌سویِ منزل می‌رفت. امّا به‌قدری فكرش مشغول بود كه متوجّهِ اطرافِ خود نمی‌شد و حتّی سوزِ سردی را كه می‌وزید حس نمی‌كرد. جلویِ چراغ، ابروهایِ باریك، چشم‌هایِ درشتِ خیره و لب‌هایِ نازك او در میانِ صورتِ رنگ‌پریده‌اش یك حالتِ دور و مُتفكّر داشت.

“هاسمیك” علاوه بر این‌كه خاطر‌خواهِ “سورِن” {Soren یک نامِ کوچکِ اسکاندیناوی‌ایی‌} بود، حسِّ وظیفه‌شناسی و پایداری در قولی كه داده بود، بیشتر او را شكنجه می‌كرد. این خبرِ شومی‌ كه امروز از شوهرش شنید كه شبِ سه‌شنبه را در خانهِ برادرِ شوهرش دعوت دارد، همهِ نقشه‌هایش را به‌هم زد! زیرا “هاسمیك” ناگریز بود از «رانده‌ووئی» كه به “سورِن” داده بود چشم بپوشد.

گرچه به‌هیچ‌وجه حاضر نبود “سورِن” را غال بگذارد، ولی بدقولی را بدتر می‌دانست. اتّفاقی كه هرگز برایَش رُخ نداده بود. چون پیشِ خود تصوّر می‌كرد، هرگاه به وعده‌گاه نرود و یا قبلاً به “سورِن” اطلاع ندهد، نه‌تنها خطایش پوزش‌ناپذیر خواهد بود، بلكه دشنام به شخصیتِ خودش می‌باشد. به‌همین‌دلیل، امروز از صبح تا حالا مشغولِ دوندگی و در جستجویِ “سورِن” بود! امّا در همه‌جا تیرَش‌به‌سنگ خورد، وانگهی این مطلبی نبود كه به هر كسی ابراز كند، یا به‌توسطِ كسی به او بنویسد و یا پیغام بفرستد، حتی رویَش نمی‌شد این موضوع را به دوستِ‌جان‌در‌یك‌قالبِ‌خود “سیرانوش” { Siranush یک نامِ کوچکِ زنانهِ ارمنی} بگوید كه بوسیلهِ او به “سورِن” معرفی شده بود. می‌خواست طوری وانمود كند كه به‌طورِ اتفاق با “سورِن” برخورد كرده است، آن‌وقت پوزش بخواهد و قضیه را بگوید.

طبیعتاً امشب “سورِن” به كافه كنسرت، پاتوقِ همیشگیِ خودش هم نمی‌رفت! چون شب درسِ ویلونِ او پیشِ “واسیلیچ” ویولونیستِ كافه بود. حالا كه از همه جا سَر‌خورده بود، می‌خواست به‌هروسیله شده “سورِن” را نزدیكِ پانسیونِ “واسیلیچ” پیدا كند و این مطلب را به او بگوید تا اقلاً پیشِ خودش شرمنده نباشد. و خوش‌قولیِ خود را به “سورِن” ثابت كند. زیرا این آشنائی، یگانه پیش‌آمد غریب و گوارا در زندگی یكنواخت “هاسمیك” به‌شمار می‌رفت.

یادش می‌آمد چند سال پیش، به اصرارِ یكی از دوستانش نزد فال‌گیری رفت كه از رویِ لِردِ قهوه فال می‌گرفت. به او گفته بود كه یك دورهِ عشقی در زندگیِ او با یك جوانِ لاغر‌اندامِ بلند‌بالا و خوش‌سیما روی خواهد داد. آن‌روز “هاسمیك” به حرفِ زنِ فال‌گیر باور نكرد، ظاهراً بیزاری نمود، ولی در تهِ دل شاد شد. شاید پیش‌گوئیِ آن زن بالاخره او را وادار كرد كه به “سورِن” اظهارِ عشق كند. زیرا این پیش‌آمد را در اثرِ سرنوشتِ خود می‌دانست.

اكنون به‌هیچ قیمتی نمی‌خواست این فُرصت را از دست بدهد. چون شوهرش با آن سرِ طاس، شكمِ پیش‌آمده و ریشِ زبری كه دو روز یك‌مرتبه می‌تراشید و مثلِ سگِ پا سوخته دنبالِ پول می‌دوید و اسكناس‌هایِ رنگین را رویِ‌هم جمع می‌كرد، هرگز نمی‌توانست آرزوهایِ او را برآوَرَد. خوشبختانه، شوهرش نسبت به او اطمینانِ كامل داشت، یا اصلاً اهمیت نمی‌داد، چون او زن گرفته بود، مثلِ اثاثیهِ خانه، یك‌جور بیمه برایِ زندگیِ مُرتَّب و آرام، تأمینِ آشپزخانه و رختخواب بود، یك نوع پیش‌بینی برایِ روزِ پیری و فرار از تنهائی بود، تا صورتِ حق‌به‌جانب در جامعه به‌خود بگیرد. فقط می‌خواست آدمِ مطمئنی به كارهایِ داخلیِ خانه‌اش رسیدگی كند و بس. به آمدوشُدهایِ “هاسمیك” هیچ وَقعی نمی‌گذاشت. برفرض هم كه “هاسمیك” را زیرِ استنطاق می‌كشید، او همیشه می‌توانست به‌آسانی بهانه‌ای بتراشد، امّا از زیرِ بارِ دعوتِ برادرِ شوهرش به‌هیچ عنوانی نمی‌توانست شانه خالی كند و از طرفِ دیگر هم نمی‌خواست به “سورِن” بدقولی كرده باشد و یا او را به‌این آسانی از دست بدهد.

هنوز سه‌ربع به تمام شدنِ درسِ “سورِن” باقی‌مانده بود. از این‌قرار “هاسمیك” وقت داشت كه به خانه رفته، بَزكِ خود را تكمیل كند و بعد جلویِ پانسیونِ “واسیلیچ” برود كه نزدیكِ منزلِ او بود و انتظارِ خروجِ “سورِن” را بكشد. “هاسمیك” همین‌طور كه در فكر غوطه‌ور بود با خودش نقشه می‌كشید، صدایِ بوقِ اتومبیلی رشتهِ افكارش را از هم گسیخت. به طرفِ پیاده‌رو رفت. دمِ خراباتِ پَستی كه بویِ كَلَم از آن بیرون می‌زد و گروهی سرِ میزِ بیلیارد با جار‌و‌جنجال مشغولِ بازی بودند، ناگهان میانِ جمعیت ملتفت شد، دید “واسیلیچ” استاد “سورِن” مَستِ لایعقل با موهایِ پریشان، صورتِ رنگ‌پریده و شانه‌هایِ پائین افتاده، در حالی‌كه جعبهِ ویلون را زیرِ بغلش زده بود، از خرابات بیرون آمد. “هاسمیك” به ساعتِ مچیِ خود نگاه كرد، شش‌و‌بیست‌دقیقه بود. از خودش پرسید: با وجودی كه از موقعِ درسِ “سورِن” گذشته، چطور می‌شود كه استادِ او هنوز به منزل نرفته است؟ ولی فوراً متوجه شد كه تعجبِ او بی‌جاست و لابُد شاگردش هم به‌حالِ او آشنائی دارد. یادش آمد یك‌شبِ دیگر هم “واسیلیچ” را به ‌همین حالت دیده بود كه از همین خرابات مَستِ و شنگول بیرون آمد و به‌طرفِ یكی از این زن‌های كوچه‌ای رفت و چیزی به‌او گفت. آن زن با صورتِ بزك‌كردهِ رنگ‌رزی شده برگشت و گفت: “برو گم شو؟ خجالت نمی‌كشی؟ خاك‌به‌سَرت، تو كه مرد نیستی. همون یه‌دفه هم كه آمدم از سَرِت زیاد بود! آدم پیشِ سگ بره بهتره!…” بعد با صدائی خراشیده خندید. آن‌وقت “واسیلیچ” با قیافهِ وحشت‌زده از خجالت برگشت و “هاسمیك” را در چند قدمیِ‌ خود دید. نگاهِ زیر‌چشمیِ‌ به‌او انداخت، مثلِ این‌كه گناهی از او سَرزده باشد، قدم‌هایش را تُند كرد و از میانِ تاریكی رَد شد. چون او مُشتریِ هرشبِ خود “هاسمیك” را می‌شناخت كه در كافه كنسرت برایِ هر قطعهِ سازی زیاد دست می‌زد، با لبخندِ مؤدّبی سَرِ خود را به علامتِ تشكر به‌طرفِ او خم می‌كرد. شاید از این جهت خجالت كشید! در همان شب “هاسمیك” تعجّب كرد این مرد كه وقتی در كافه ویلون می‌زد با احساساتِ مردم بازی می‌كرد و قادر بود حالاتِ گوناگون از لغزشِ آرشهِ جادوئیِ خود رویِ سیم ویلون تولید كرده و شنوندگان را در دنیاهایِ ناشناسِ افسون‌گر سیرو‌سیاحت بدهد، چطور ممكن بود كه احتیاجاتِ مردُمانِ معمولی را داشته باشد؟ زیرا وقتی‌كه “واسیلیچ” با آن حالتِ جدّی و لبخندِ متكّبر ویلون را در دست می‌گرفت، به‌صورتِ یك نیم‌چه خدا در نظر “هاسمیك” جلوه می‌كرد. امّا بعد از پیش‌آمدِ آن‌شب، بی‌آنكه از ارزشِ “واسیلیچ” در نظر “هاسمیك” بكاهد، فقط تا اندازه‌ای به بدبختی و سرگردانیِ او پِی بُرد و فهمید همهِ كیف‌هایی كه برایِ مردُمِ معمول جایز بود، برایِ كسی‌كه دنیاهایی مافوقِ تصوّرات و لذایذِ سایرین ایجاد می‌كرد، غیرممكن بود. و او كوشش می‌كرد در پسمانده و وازدهِ كیفِ دیگران، لذّتِ موهومی‌ برایِ خودش جستجو كند.

از آن‌شب در “هاسمیك” یك نوع احساسِ مُبهمِ تَرَحّم و ستایش برایِ این شخصِ ولگرد پیدا شده بود. مردی كه آن‌قدر باشور و حرارت «چارداش» را در كافه می‌نواخت، مثلِ این‌كه می‌خواست همهِ بدبختی‌ها و سرگردانی‌هایِ خود را به‌شكلِ نالهِ سوزناك از رویِ سیمِ ویلون بیرون بكشد و یا یك‌لحظه دردهایِ خود را فراموش كند؛ ولی همین‌كه دَرِ جعبهِ ویلون را می‌بست، یك موجودِ بدبخت، یك آدمی‌زادِ بیچاره می‌شد و از درجهِ نیم‌چه خدائی به گِردابِ مَذِلّت و ناتوانی سقوط می‌كرد! مثلِ این‌كه ویلون اسبابِ بدبختی او شده بود. با وجودِ این، جعبهِ سیاهِ ویلون را مانندِ تابوتِ همهِ افكار و احساساتِ خود در هر خرابات و دكانِ پیاله‌فروشی همراه می‌بُرد!

آیا برایِ این مردِ ریشه‌كن‌شدهِ ولگرد چه اهمیتی داشت كه دیر یا زود به‌خانه برود؟ آیا از كسی كه هر زنی سرِ راه خود می‌دید دعوت می‌كرد، چه توقعی می‌شد داشت؟ “هاسمیك” به قدم‌هایِ گشادِ لااُبالیِ “واسیلیچ” نگاه می‌كرد و سعی داشت كه چند ذَرع با او فاصله داشته باشد. در ضمن اُمیدوار بود كه “سورِن” را جلویِ پانسیون او ببیند، شاید وسیله‌ای پیدا كند كه مطلبِ خود را به او بگوید. “واسیلیچ” از دو كوچه گذشت، پیچ خورد و جلویِ منزلَش رسید. نااُمید شد، چون “سورِن” را سرِ راه و یا جلویِ پانسیونِ “واسیلیچ” ندید. پیشِ خودش گُمان كرد: لابُد او در دالان یا در اطاق منتطرِ استادش است. به‌علاوه، پنجرهِ اطاقِ “واسیلیچ” روشن بود.

چرا پنجره روشن بود؟ لابُد كسی در اطاقِ اوست و این شخص حتماً “سورِن” بود، صدایِ ویلون بلند شد. “هاسمیك” جلویِ پنجره رفت و كوشش كرد كه از پُشتِ پارچهِ جلویِ پنجره، داخلِ اطاق را ببیند. امّا كوششِ او بیهوده بود. گوش داد صدایِ حرف هم شنیده نمی‌شد. پیشِ خودش این‌طور دلیل آورد: «ویولونیست باید سرِ ساعتِ هفت در كافه باشد، پس “سورِن” هم ناچار با او بیرون خواهد آمد، در این‌صورت بهتر است كه به خانه رفته، آرایشِ خود را تكمیل كنم و برگردم.» “هاسمیك” به‌تعجیل به‌طرفِ خانه رفت. یك‌سر واردِ اطاق خواب شد.

چراغ را روشن كرد، جورابِ ابریشمیِ‌ پُشت‌گُلی پوشید، ناخن‌هایِ دستش را جَلا داد، عطر به‌سروسینه‌اَش زد، پودر به‌صورتَش مالید و لبِ خود را سُرخ كرد. در آینه كه نگاه كرد، در اثرِ استعمالِ عطرِ “هلیوتروپ” یك‌نوع سرگیجهِ گوارا به‌او دست داد، یَخهِ پالتو را از رویِ كیف به‌خودش پیچید و كُلاه را به‌دقّت سَرش گذاشت. چند دقیقه از روبه‌رو و نیم‌رخ خودش را در آینه برانداز كرد و با لبخند، راضی و خرسند از در بیرون رفت. ولی مثلِ چیزی كه مطلبی به خاطرش رسید، دوباره برگشت و به خدمت‌گُذار سپُرد هر وقت شوهرش آمد به‌او بگوید كه خانم، بدیدنِ یكی از رُفقای هم‌مدرسه‌ایِ خودش رفته.

ده دقیقه به هفت مانده؟ “هاسمیك” دست‌پاچه خارج شد. در كوچهِ پانسیونِ “واسیلیچ” كه رسید چراغِ پنجره هنوز روشن بود و همین‌كه نزدیك رفت صدایِ ویلون شنیده می‌شد. چند بار به طولِ كوچه آهسته قدم زد. هیكلِ هر گُذرنده‌ای را كه می‌دید، از ترسِ برخورد با آشنا دلش می‌تپید و خودش را پشتِ تنهِ درخت و یا در كوچهِ تنگ و تاریكی كه در آن نزدیكی بود، پنهان می‌كرد. آیا اگر در وقتِ بزنگاه، آشنایی با او برمی‌خورد چه می‌توانست بگوید؟ این زن‌هایِ دو‌به‌هم‌زنِ كینه‌جو و بدزبان كه با چشم‌هایِ كنجكاو از لایِ در، از پُشتِ پنجرهِ خودشان، گوش‌به‌زنگ هستند و منتظرند رویِ یك‌نفر لَك بگذارند، این‌همه مردمانِ بد‌جنسی كه در دنیا پیدا می‌شود و فقط از سرگردانی و بدبختیِ دیگران لذّت می‌برند.

آیا همسایهِ خود او “شوشیك” پُشتِ سرش نگفته بود كه هر شب در كافه به “واسیلیچ” چشمك می‌زند؟ اگر او را در این‌جا و در این حال می‌دید كه جلویِ خانه “واسیلیچ” پرسه می‌زند چه رسوائی! آبرویش به كُلّی به‌باد می‌رفت. در این‌وقت حس كرد كه ضربانِ قلبش تند شد. هیكلِ مردی از پانسیون بیرون آمد. “هاسمیك” بی‌باكانه با قدم‌هایِ تند به‌او نزدیك شد، ولی یك‌نفر غریبه بود. در این لحظه كنجكاوی و بی‌حوصلگیِ زیادی داشت. یك‌جور حسِّ تازه‌ای در خودش كشف كرد. در عینِ حال كه از مردمِ گُذرنده می‌ترسید و دَردِ انتظار و سر‌گردانی را مُتحمّل می‌شد، یك‌نوع لذّتِ حقیقی می‌برد. شاید برایِ این بود كه چشم‌به‌راهِ “سورِن” بود؟ یادِ یكی از رُمان‌هائی كه خوانده بود افتاد. از آن رمان‌هایِ پُر گیرودار و ماجراجو بود. در این‌وقت حس می‌كرد كه بازیگرِ رُمان شده است. تاكنون او مَزّهِ انتظار، اضطراب و عشق‌بازیِ دُزدكی را نچشیده بود. چون در ایّامِ جوانی هیچ‌وقت فرصتِ عشق‌بازی پیدا نكرده بود. از همان‌وقت كه چشم و گوشش باز شد او را نامزدِ همین مرد كردند. امّا شوهرش از ریزه‌كاری‌هایِ عشق چیزِ زیادی سرش نمی‌شد. حالا او خودش را دختربچه و بازیگرِ رُمان افسون‌آمیز و باور‌نكردنی تصوّر می‌كرد. صدایِ ویلون گاهی می‌برید و دوباره شروع می‌شد. زمانی یك برگردان را مدّتِ درازی تكرار می‌كردند، به‌طوری‌كه “هاسمیك” از شنیدنِ آن بیشتر عصبانی می‌شد و از جا درمی‌رفت. چه كارِ احمقانه‌ای كه یك نَت را صد‌مرتبه تكرار بكنند، ولی همین‌كه پیشِ خودش گُمان می‌كرد شاید “سورِن” باشد اضطراب او فروكش می‌كرد. آیا “سورِن” ویلون را زیرِ چانه‌اش گرفته بود و با آن انگشتانِ بلندِ عصبانی آرشه را رویِ سیم می‌غلتانید؟ آیا چشم‌هایش هم برق می‌زد؟ آیا چه‌جور ویلون را گرفته؟

به‌جلو خم شده یا مثلِ مجسّمه صاف ایستاده؟ امّا او باید آهنگ‌هایِ غم‌انگیز و عاشقانه بزند، نه این‌كه یك برگردان را صد مرتبه تكرار كند! آیا ممكن است همین انگشتانِ بلندِ عصبانی به تنِ او مالیده شود؟ لب‌هایِ دُرُشتِ شهوتی او رویِ لب‌هایش سائیده شود و بالاخره این وجودی كه به‌نظرِ “هاسمیك” یك‌پارچه مغناطیس می‌آمد، اندامِ او را در آغوش بگیرد و هزاران كلماتِ عشق‌انگیز بیخِ گوشِ او زمزمه كُند؟ “هاسمیك” لبِ خود را گزید و سَرَش را با بی‌تابی تكان داد، هفت‌و‌ده‌دقیقه! چطور هنوز درسِ او تمام نشده؟ چرا “واسیلیچ” پِیِ كار‌و‌بارِ زندگیِ خودش به كافه نمی‌رود؟ شاید ساعت ندارد، امّا غیر ممكن است. ولی برای این مردِ لااُبالی چه اهمّیتی داشت كه به كافه برود یا نرود؟ شاید اصلاً استعفا داده بود. اطرافِ خودش را نگاه كرد، به پنجرهِ اطاقِ “واسیلیچ” نزدیك شد. به‌نظرَش آمد كه سایهِ یك‌نفر را در اطاق تشخیص داد. امّا این سایه آن‌قدر محو بود! به‌دقّت گوش داد: نه! صدایِ حرف شنیده نمی‌شد، شاید می‌خواست بیرون بیاید، خودش را كنار كشید. احتیاط او بی‌مورد بود، چون صدایِ ویلون از سرِ نو بلند شد. صدایِ جسته‌و‌گریخته و نامرتب، آن‌هم مقامِ مفصلی كه به گوشش آشنا بود می‌آمد. آیا “سورِن” بود كه ویلون می‌زد یا استادش؟ آیا نیامده؟ چرا نیامده؟ شاید ناخوش است یا اتفاقی افتاده است؟ اگر ممكن بود یك‌نفر را پیدا كند كه بتواند برود و به بهانه‌ای در اطاق نگاه كند و خبرش را برایِ او بیاورد! چرا خودش نمی‌توانست این‌كار را بكند؟ آیا بهتر از انتظار در كوچه نبود؟

“هاسمیك” با احتیاط نزدیكِ درِ پانسیون شد! نگاهی كرد، یك دالانِ تاریك دیده می‌شد و از دَرزِ دَرِ اطاق “واسیلیچ” كه خوب كیپ نشده بود، یك خطِ قائم از بالا به پائین روشن بود. اگر می‌توانست نگاهی دُزدكی در اطاق بیاندازد و اقلاً مطمئن بشود! در این وقت صدایِ پائی در حیاطِ پانسیون شنیده شد. دوباره خودش را كنار كشید. به اطراف نگاه كرد، كسی دیده نمی‌شد. جلویِ چراغ به ساعت نگاه كرد، یعنی چه؟ هفت‌و‌بیست‌دقیقه. چه دقیقه‌های طولانی!

او تا حالا نمی‌دانست كه ساعت به این كُندی حركت می‌كند. آیا می‌توانست این شَكّ و دلهره را ده دقیقهِ دیگر، نیم‌ساعتِ دیگر متحمل شود؟ برفرض هم كه “سورِن” با استادِ خود بیرون می‌آمد؟ شاید با هم می‌رفتند و از كجا او می‌توانست به آن‌ها نزدیك شود و مطلب خودش را بگوید؟ در این‌صورت همهِ زحماتش به‌باد رفته بود. نیرویی قوی‌تر از نیرویِ اراده و حفظِ آبرو و همهِ مترسك‌هایی كه جامعهِ دورِ او درست كرده بود، “هاسمیك” را تویِ دالان پانسیون راند. با قدم‌هایِ شِمُرده و با خونسردی كه به‌خودش گُمان نداشت، واردِ دالان شد. خواست از سوراخِ جایِ كلید نگاه كند، ولی كلید از بیرون به در بود. از لایِ در گوش داد: ویلون را دُرُست جلویِ در می‌زدند، شكّی برایش باقی نماند كه ویلون‌زننده “سورِن” است، چون یك آهنگ را تكرار می‌كرد، برایِ این‌كه دستش روان شود وگرنه “واسیلیچ” با آن قدرت و استادی چه احتیاجی به تكرارِ نُت داشت؟ بر فرض هم كه در را باز می‌كرد و “واسیلیچ” را می‌دید، بازهم به مقصودش رسیده بود. چون معذرت می‌خواست كه اشتباهی آمده است و با “سورِن” خارج می‌شد. اصلاً “واسیلیچ” كه مَست بود و حركاتِ سنگینِ بی‌اراده داشت، مُلتفتِ او نمی‌شد، آن‌هم در میانِ سروصدایِ ساز!

“هاسمیك” با تمامِ حرارتی كه در تصمیمِ خود داشت. لنگهِ در را كمی‌ فشار داد. دَر مثلِ این‌كه موقتاً رویِ پاشنه‌اش بند شده باشد! خودبه‌خود لغزید و تا نصفه باز شد. “هاسمیك” “واسیلیچ” را در مقابلِ خود دید كه با چهرهِ شوریده نگاهش در چشم‌های او دوخته شد، به‌قدری این پیش‌آمد عجیب بود كه “هاسمیك” علّتِ حركتِ خود را فراموش كرد. سَرِ جایَش خُشك شد و زانوهایش از شدّتِ ترس به‌لرزه افتاد، چون نه راهِ پس داشت و نه راه پیش. “واسیلیچ” دنبالهِ سازِ خود را قطع كرد، چند ثانیه در چشم‌هایِ یكدیگر نگاه كردند. نگاه‌هایِ مخصوصی بود، چون نگاه‌هایِ دُزدكی كه “واسیلیچ” در كافه به‌او می‌كرد و “هاسمیك” همیشه تصوّر می‌نمود اتفاقی است، در این لحظه معنیِ مخصوصی به‌خود گرفت. “واسیلیچ” ویلون را با احتیاط رویِ تختخواب گذاشت و به “هاسمیك” تعظیم كرد. یك تعظیمِ دست‌پاچه و ناشی بود. بعد گفت: بفرمائید…خواهش می‌كنم، بفرمائید تویِ اطاق! مثلِ این‌كه لُغتِ دیگری برایِ تعارف پیدا نكرد. با حركتِ دست و كُرنِش دعوت خود را تكمیل نمود. “هاسمیك” بی‌آن‌كه از خودش بپرسد چرا آمده، بدونِ اراده با قدم‌هایِ آهسته واردِ اطاق شد و رویِ صندلیِ راحتی كنارِ در نشست. نگاهی به اطراف انداخت “سورِن” آنجا نبود. “واسیلیچ” در را بست.

اطاقِ سردِ مُحقّر و اثاثیهِ آن‌جا مُركّب بود از: یك تخت‌خواب درهم‌و‌برهم كه ملافهِ قلم‌كارِ آن مدت‌ها می‌گذشت كه عوض نشده بود. دو صندلیِ مُندرِس، یك میزِ كهنه كه رویش كاغذ، نُتِ موسیقی، پوستِ سیب، كلوفان، خاكسترِ پیپ و عكسِ مردی با موهایِ پریشان كه گویا مُصنفِ موسیقی بود، همه این‌ها درهم‌وبرهم دیده می‌شد. یك چراغِ الكلیِ دود‌زده و دو بُطری هم در طاقچه بود. عكسِ رنگ‌پریدهِ زنی نیز به‌دیوارِ اطاق دیده می‌شد. زمین از زیلویِ خاك‌آلودی مَفروش بود و از همهِ اطاق و صاحبش كه رویِ لباسِ سیاهِ او از كثرتِ استعمال، برق افتاده بود، بویِ مرگ‌بارِ فقر و نِكبت مُتصاعد می‌گردید. بویِ الكلِ سوخته، دودِ توتون و بویِ تُندِ عَرق در آن مخلوط شده بود. ناگهان چشمِ “هاسمیك” متوجهِ تختخواب شد و كارتِ اسمِ “سورِن” را آن‌جا دید كه رویش نوشته بود: استادِ محترم! من به موقع آمدم نبودید، دفعهِ آینده خواهم آمد.

دو-سه دقیقه در سكوتِ دشواری گذشت. “واسیلیچ” مثلِ این‌كه غفلتاً فكری به‌خاطرش رسید، رفت از تویِ درگاه گیلاسِ كوچكی برداشت، رویِ دستهِ صندلی “هاسمیك” در نعلبكی گذاشت. یك شیشه ودكا هم آورد در آن ریخت و گیلاسِ آب‌خوریِ خودش را هم پُر از ودكا كرد و گفت: بفرمائید بخورید هوا سرد است! گیلاسِ خود را به گیلاسِ “هاسمیك” زد و تا تَه سَركشید، “هاسمیك” گیلاسِ را تا لبِ خود بُرد. بویِ عَرق زیرِ دماغش زد. كمی‌ نوشید و با دستمال لبِ خود را پاك كرد. عَرقِ گرم و سوزان از گلویِ او پائین رفت. “واسیلیچ” جلو آمد و با دستِ لرزان خواست گیلاسِ “هاسمیك” را دوباره پُر كند. مُلتفت شد كه هنوز نخورده است. باقیِ ودكا را در گیلاسِ خودش ریخت. به میز تكیه كرد، چشم‌هایش می‌درخشید و مثلِ این‌كه با موجودِ خیالی حرف می‌زند، بریده‌بریده گفت: ببخشید خانم!… من چیزی برایِ شما نداشتم… من نمی‌دانستم! آیا ممكن است كسی به فكرِ من باشد؟…ببخشید خانم!… (دست رویِ پیشانیِ خود كشید) چطور ممكن‌است؟ فقط در خواب همه چیز را می‌شود دید. در خواب همه چیز ممكن است… چند سال پیش كه در صوفیا بودم، همین دختر (اشاره به عكسِ دیوار كرد.) نه… نمی‌خواهم یادم بیاید… نیم‌رخِ شما هم شبیه است… در كافه همیشه من به نیم‌رخِ شما نگاه می‌كنم.. چه چیزِ غریبی!…. یادم است در خواب دیدم همین دختر… من ویلون می‌زدم واردِ اطاقم شد.. خیلی نزدیك آمد، دست‌هایش را گرفتم، نشست و حرف‌هایی كه فقط در خواب می‌شود گفت… یك‌دقیقه، فقط یك‌دقیقه بود. (“هاسمیك” حركتی از رویِ بی‌طاقتی كرد.) “واسیلیچ” به‌تعجیل گفت: شاید از این‌جا می‌گذشتید، صدایِ ویلونِ مرا شنیدید…

همین الآن… اجازه بدهید ویلون بزنم… خانم! به سلامتیِ شما. گیلاس را بلند كرد سر كشید. “هاسمیك” هم ناچار گیلاس را نزدیكِ لبِ خود بُرد. “واسیلیچ” قیافهِ موقّر به‌خود گرفت، ویلون را با احتیاط برداشت زیرِ چانه‌اش گذاشت و شروع به‌زدن كرد. “سرناد شوبرت” بود. از ارتعاشِ سیمِ ویلون، لرزه به اندامِ “هاسمیك” اُفتاد. مثلِ این‌كه ساز به حواسِ كِرِخت شدهِ او جانِ تازه بخشید. “واسیلیچ” آرشه را رویِ سیم‌ها غلت می‌داد، خم می‌‌شد، بلند می‌شد، مانندِ این‌كه می‌‌خواست با تمامِ هستیِ خودش به ساز جان بدهد. می‌خواست آن‌چه را كه با زبان نتوانسته به “هاسمیك” بفهماند، شاید به‌وسیلهِ ساز بتواند به‌او بگوید. موهایِ جوگندُمیِ‌ پریشانِ او خیسِ عَرق دورِ صورتش ریخته بود، نیم‌رخِ او با بینیِ بلند، رنگِ‌پریده مایل به خاكستری، پایِ چشم‌هایِ كبود، نگاهِ خیره و گوشهِ لب‌هایش كه وِل شده بود و بیهوده سعی می‌‌كرد به‌هم بفشارد، منظرهِ ترسناكی داشت.

ولی ناگهان حالتِ صورتش عوض شد، مثلِ این‌كه در دنیایِ مجهول و افسون‌گری جولان می‌داد و از نِكبتِ زندگیِ خودش گُریخته بود. شاید در این دقیقه او حقیقتاً زندگی می‌كرد، چون گُمان می‌كرد برای هم‌زاد و یا سایهِ معشوقهِ قدیمِ خود، برایِ كسی ساز می‌زند كه می‌فهمد و بالاخره هُنَرَش او را جلب كرده بود. شاید خوابی كه دیده بود، دوباره جلویِ او در عالمِ بیداری مجسّم شده بود! با تمام قوا هُنرنمایی می‌كرد، شاید این بهترین قطعه‌ای بود كه در عُمرِ خود اجرا می‌كرد.

امّا همین‌كه به‌طرفِ “هاسمیك” برگشت و خواست در چشمانِ او تأثیرِ ساز و احساساتش را دریابد، مُلتفت شد كه جایِ او خالی‌است. “هاسمیك” رفته بود و لایِ در را باز گذاشته بود، ناگهان ویلون را از زیرِ چانه‌اش برداشت، جلو آمد، دید گیلاسِ ودكا كمی‌ از سرش خالی شده، به ته‌سیگاری كه در نعلبكی افتاده بود، سُرخابِ لبِ “هاسمیك” چسبیده بود و دودِ آبی‌رنگی از آن پراكنده می‌شد و در هوا موج می‌زد!

“واسیلیچ” ویلون را رویِ میز پرت كرد، دست‌ها را جلویِ صورتِ خود گرفت و در حالِ سُرفه، رویِ تختخواب اُفتاد.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌های صادق هدایت