گجسته دژ

گجسته دژ

صادق هدایت

قصرِ ماكان، بزرگ و محكم، دارای سه حصار و هفت بارو {دیوار قلعه} بود كه از آهك و ساروج {خمیری که از آهک و خاکستر درست می‌کردند و در ساختمان‌ها خصوصاً در حوض‌ها، آب‌انبارها، و گرمابه‌ها به کار می‌رفته} ساخته بودند، و در كَمركِشِ كوه، نزدیكِ آسی‌ویشه {مکانی است در چهارفرسنگیِ آمل} جلویِ آسمان لاجوردی سر بر افراشته بود.

دویست سال پیش این‌جا آباد و پر از ساختمان و خانه بود. در آن‌زمان هر روز طرفِ عصر ماكان كاكویه {دایی} با پیشانیِ بلند و سینهِ فراخ، در ایوانِ قصر و یا در بارویِ چپِ آن كشیك می‌كشید تا دختری كه در رودخانه خودش را می‌شُست ببیند، و بالاخره همان دخترك سببِ جوان‌مَرگیِ ماكان گردید. ولی از آن پس، همهِ نیروهایِ ویران‌كنندهِ طبیعت و آدم‌ها برایِ خراب كردنِ آن دست به یك‌دیگر داده بودند، سبزه‌هایِ دیمی كه از پایِ دیوارهایِ نمناك و جِرزهایِ شكسته روئیده بود، از اطراف خُرده‌خُرده آن‌را می‌خورد و فشار می‌داد، طاق‌ها شكست برداشته بود و ستون‌ها فروریخته بود. خاموشیِ سنگینی رویِ این مِلك و كشت‌زارهایِ دورِ آن فرمانروائی داشت. چون پس از تَسلُّطِ پسرانِ سام، همهِ زمین‌ها خراب و بایر مانده بود. جلویِ قصر یك رودخانهِ كوچك مانند نوارِ سمین {پروار، چاق} زِمزِمه‌كُنان از میانِ چمنِ زُمرُّد‌گون مار وار می‌گذشت و آهسته ناپدید می‌گردید.

این كوشكِ {عمارتِ عالی در خارجِ شهر که اطرافِ آن باغ یا کشتزار باشد} ویران را مردمِ دِه “گُجَسته دِژ” {گُجَسته=خبیث؛ ملعون – دِژ=قلعه؛ حصار} می‌نامیدند و آنرا بَدشُگون می‌دانستند. امّا كسی نمی‌دانست به‌وسیلهِ چه افسونی به‌جایِ آن‌همه شُكوهِ پیشین، یك مردِ لاغرِ پیر، دارایِ چشم‌هایِ درخشان، در بارویِ چپِ این قصر منزل گزیده بود. این مرد را “خشتون” می‌نامیدند و از بُرج خارج نمی‌شد، مگر غروبِ آفتاب.  وقتی‌كه دهكدهِ پائینِ قصر غرق در تاریكی می‌شد، آن‌وقت خشتون خودش را در لبّادهِ سیاهی می‌پیچید. از باوریِ چپِ قصر بیرون می‌آمد و رویِ تپّه‌ای كه مُشرف به قصر بود، آهسته گردش می‌کرد و یا چوبِ خُشك جمع می‌نمود.

آیا او دیوانه یا عاقل، توانگر و یا تنگ‌دست بود؟ ‌این را كسی نمی‌دانست، تنها اهالیِ دِه از نگاهَش پرهیز می‌كردند، و چیزی‌كه بر هراسِ مردمِ دِه افزوده بود، وجودِ یك دختربچّه بود كه هر روز عصر می‌آمد و جلویِ قصر در رودخانه آب‌تنی می‌کرد.

یك‌روز تنگِ عصر كه هوا ملایم و طبیعت آرام بود، و یك‌دسته كبوتر رویِ آسمان چرخ می‌زدند، “روشَنَك” به‌عادتِ معمول در رودخانه جلویِ قصر خودش را می‌شست. ناگاه دید آدمی ‌شبیهِ ره‌بانان كه ریشِ بلندِ خاكستری و بینیِ برگشته داشت و خودش را در لبّادهِ سیاهی پیچیده بود، به‌او نزدیك شد، دختر هراسان پیراهنِ خود را برداشت و رویِ سینه‌اش را پوشانید، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت: «دختر جان، ‌این‌جا چه می‌کنی؟»

روشنك كه مشغولِ پوشیدنِ لباسَش بود گفت: «خودم را می‌شویم.»

«دختر جان، بیهوده مَترس! من به‌جایِ پدرت هستم.»

«پدرِ من خیلی وقت است كه رفته، من خیلی كوچك بودم كه رفت، دُرُست یادم نیست، ولی ریشِ سیاهی داشت، مرا می‌بوسید و رویِ زانویش می‌نشاند.»

«افسوس، من هم دُختركی داشتم!»

«شما همان جادوگرِ گُجَسته دِژ هستید؟»

«این اسمی‌است كه مردم رویَم گذاشته‌اند.»

«مردم پُشتِ سرِ من و مادرم بدگوئی می‌کنند، چون می‌بینند كه تنها آب‌تنی می‌کنم، می‌گویند كه دختر نباید…»

«این مردمِ دِه را می‌گوئی؟ بیچاره‌ها… از جانوران كمترند، آن‌چه كه آن‌ها را اداره می‌کند، اوّل شكم و بعد شهوت است، با یك‌مُشت غَضَب و یك‌مشت باید‌و‌نباید كه كور‌كورانه به‌گوشِ آنها خوانده‌اند.»

«ولی من نمی‌توانم از آب چشم بپوشم، من برایِ آب می‌میرم. وقتی‌كه شنا می‌کنم، مثلِ ‌این‌ست كه همهِ پرندگان، همهِ طبیعت با من گفتگو می‌کنند؛ دلم می‌خواست همهِ روزهایم را جلویِ دریا باشم، زِمزِمهِ آب با من حرف می‌زند، مرا می‌خواند و به‌سویِ خودش می‌کِشاند، شاید من بایستی ماهی شده باشم.»

«آدمی‌زاد جهانِ كین است. ما مختصرِ همهِ جانورانیم، همهِ احساسات آن‌ها در ما هست و بعضی از آن‌ها در ما غلبه دارد. باید آن‌را كشت.»

«برایِ ‌این‌كه ماهی را بكُشم، باید خودم را بكُشم. چون از دریا و از آب كه دور می‌شوم، مثلِ ‌این‌ست كه یك تكّه از هستیِ من آن‌جا در خیزِ آبِ دریا موج می‌زند و ‌اندوهِ بی‌پایان مرا می‌گیرد.»

«ولی تو آن‌قدر جوان و بچّه هستی! گوشه‌نشینی برایِ پیران است، وقتی‌كه از كار و جنبش می‌افتند.»

«دلم می‌خواست یك ماهی می‌شدم و شنا می‌کردم، همیشه شنا می‌کردم»

«پدر بزرگِ من هم همین واسوس را داشت و آخرش غرق شد.»

«چه مرگِ قشنگی! آدم بمیرد: آن‌هم در آب… »

«نه، او كاملاً نمُرده… چون آن‌چه كه بقایِ روحِ می‌گویند حقیقت دارد. به‌این معنی كه روح و یا خاصیت‌هائی از آن در بچّهِ ‌اشخاص حلول می‌کند. و پدربزرگِ من بچّه داشت، پس به‌كُلّی نمُرده است. ولی روحِ شخصیِ هر كسی با تَنَش می‌میرد، چون مُحتاج به خوراك است و بعد از تن نمی‌تواند زنده بماند.‌ این دریچه‌ای‌ست كه عادت و اخلاق و وسواس و ناخوشی‌هایِ پدر و مادر را به بچّه انتقال می‌دهد.»

«پس پدرِ شما هم طلا درست می‌کرد؟»

«نه، او جستجو می‌کرد، همهِ مردم معمولی آن‌را جستجو می‌کنند، ولی به چه دَرد می‌خورد؟»

«پس شما طلا درست كرده‌اید؟»

«بر فرض هم كه طلا را پیدا كردم، به چه دَردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شب‌ها رویِ زمینِ نمناك، بی‌خوابی می‌کشم، تویِ كتاب‌ها اسرارِ پیشی‌نیان را جستجو می‌کنم، رمزها را می‌خوانم و در چنگالِ آهنینِ افسوس‌ها خُرد شده‌ام. عُمرم آفتابِ لبِ بام است و شب‌هایم سفید است. آن‌چه كه اُكسیر اعظم می‌گویند، در تو است، در لبخندِ افسونگرت‌است نه در دستِ جادوگر.»

«تاكنون كسی با من ‌این‌جور حرف نزده، همهِ مردم به‌من خُل و دیوانه می‌گویند.»

«چون زبانِ تورا نمی‌فهمند، چون تو نزدیك‌تر به طبیعت هستی و با زبانِ گُنگِ آن آشنائی.»

«راست است كه من بچّه‌ام، ولی زندگی‌اَم آن‌قدر غمناك است. به‌نظرم گاهی حرف‌هایِ شما را دُرُست نمی‌فهمم، آن‌ها لغزنده هستند، ولی می‌خواستم خیلی پیشِ شما بمانم و به‌حرف‌هایتان گوش بدهم. امّا مادرم تنهاست و همهِ مردمِ دِه از او بَدشان می‌آید. من هم تنها هستم. آن‌قدر تنها هستم.»

«ما همه‌مان تنهائیم، نباید گول خورد، زندگی یك زندان است، زندان‌هایِ گوناگون. ولی بعضی‌ها به‌دیوارِ زندان صورت می‌کِشند و با آن خودشان‌را سرگرم می‌کنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار كنند، دست‌شان را بیهوده زخم می‌کنند، و بعضی‌ها هم ماتَم می‌گیرند. ولی اصلِ كار ‌این‌ست كه باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان‌را گول بزنیم. ولی وقتی می‌آید كه آدم از گول‌زدنِ خودش هم خسته می‌شود… به‌نظرم امروز زبان در اختیارم نیست، چون سال‌هاست كه به‌جُز با خودم با كسی دیگر حرف نزده‌ام و حالا حرارتِ تازه‌ای در خودم حس می‌کنم.»

روشنك با تعجب گفت: «آه، مادرجانم آمد!»

در ‌این‌وقت زنِ بلند‌بالائی كه چادرِ سفید به‌سر داشت، آهسته نزدیك شد، نگاهَش را به خشتون دوخته بود. همین‌كه جلو آمد، چند دقیقه در چشم‌هایِ یك‌دیگر نگاه كردند، ولی زن رویِ سبزه‌ها به‌حالتِ غَش افتاد. دختر كه آموخته به‌این بُحران بود هراسان دوید، سرِ مادر را رویِ زانویش گُذاشت و نوازش می‌کرد.

خشتون نزدیك رفت و با انگشت، پیشانیِ او را لمس كرد. زن به‌حال آمد، بلند شد و نشست.

خشتون دور می‌شد، در صورتی‌كه نگاهِ پر از تَحسینِ دختر دنبال او بود.راجع به ‌این زن و مرد حكایت‌هایِ شگفت‌آوری سرِ زبانِ مردم دِه بود. می‌گفتند كه ‌این مرد اسمَش خشتون نیست و مُلّاشمعونِ یهودی است، هفت سال پیش با یك‌نفر درویش واردِ “دیلبر” شدند و بعد در خرابهِ گجسته دژ جای گُزیدند، رفیقِ ملاشمعون پس از چندی نابود شد و كسی نمی‌دانست چه به‌سرش آمده. حالت و وضعِ خشتون ‌این مسئله را تآیید می‌کرد، بعضی می‌گفتند كه او ریاضت‌كِش است، روزی یك بادام می‌خورد و با ارواح و جِن‌ها آمیزش دارد. برخی معتقد بودند كه از كوهِ دماوند كبریتِ اَحمر آورده و مشغولِ ساختن كیمیاست، رفیقش را كُشته و از رویِ كتابِ “جفر و طلسمات” او كار می‌کند. دسته‌ای می‌گفتند كه در آن بارو گنج پیدا كرده و دو تا دختر كه در دِه گم شده بودند، كار او می‌دانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشم‌هایِ او نگاه كند، افسون خواهد شد. عدّهِ دیگر می‌گفتند كه تمامِ روز را نماز می‌خواند و طاعت می‌کند. یك‌نفر قسم می‌خورد كه به‌چشمِ خودش دیده كه مُلّاشمعون كَلّهِ مُرده از قبرستان دُزدیده است، و هر وقت نزدیكِ غروب سرو‌كلّهِ خشتون از پُشتِ تپّه نمایان می‌شد، مردمِ دِه بِسم‌الله می‌گفتند. ولی چیزی‌كه نمی‌شد انكار كرد، ‌این بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود‌كِشِ بارویِ چپِ قصر پیوسته دودِ آبی رنگی بیرون می‌آید.

چهار ماه بود كه روشنك و مادرش “خورشید”، در‌این دِه آمده بودند و در خانهِ خودشان، نزدیكِ گجسته دژ منزل كرده بودند. ‌این خانه سال‌ها بود كه خالی و متروک مانده بود. چون یازده سال پیش، پدرِ خورشید به‌واسطهِ شُهرتِ بدی مجبور شد كه خانه‌اش را تَرك كند. زیرا می‌گفتند كه‌ این خانه را جِن‌ها سنگساران كرده‌اند، در صورتی‌كه همسایهِ آن‌ها ‌این‌كار را كرده بود تا خانه را به‌قیمتِ ارزان بخرد و بالاخره معامله‌شان نشد، ولی این خانه بدنام ماند، و شاید مردمِ دِه به‌مناسبتِ مجاورت با‌ این خانه، به قصرِ ماكان، گجسته دژ لقب داده بودند.

هشت سال بود كه شوهرِ خورشید به‌طرزِ مرموزی گُم شده بود. چون به‌او تُهمت زده بودند كه جُهود است. بعد هم از او كاغذ به‌این مضمون رسید كه تورا ترك كردم ولی اُمیدوارم روزی كه برمی‌گردم خودم را به‌همه بشناسانم.

خورشید بعد از آن‌كه چهار سال در خانهِ پدرش بود، ناخوشِ سخت شد، ساعت‌هایِ دراز در غَش بود و بعد از این ناخوشی، هر شب در خواب بلند می‌شد و راه می‌افتاد و بعد بر می‌گشت و دوباره می‌خوابید. امسال كه پدرش مُرد، این خانهِ پَرت را در ‌این دِه سهمِ ارث او دادند. او هم با ماهیانهِ كمی ‌که داشت آمده بود در ‌این‌جا زندگی می‌کرد.

ولی از یك‌طرف شهرتِ بَد‌ این خانه، و از طرفِ دیگر حالتِ مرموزِ خورشید كه شب‌ها در خواب گردش می‌کرد، همهِ اهلِ دِه را بَدگُمان كرده بود، به‌طوری‌كه ‌این مادر و دختر را هم‌دستِ خشتون می‌دانستند.

**********

پس از ملاقاتِ خشتون با مادرِ روشنك، در همان شب وقتی‌كه همهِ جُنبندگان خاموش شدند و دهكدهِ پائین قصر در خواب غوطه‌ور شد، خورشید به‌عادتِ هر شب از تویِ رختخواب بلند شد، با چشم‌هایِ بسته آهسته سرِ بالینِ دخترش رفت، به‌دقُت نفس كشیدنِ او را گوش داد، سپس چادرِ سفیدی به‌سرش پیچید و با گام‌هایِ شمرده از خانه‌اش بیرون آمد، ولی خطِّ سیرِ او امشب عوض شد. پس از كمی ‌تردید راهِ باریك و خطرناكی كه به گجسته دژ می‌رفت در پیش گرفت، جلویِ بارویِ چپِ قصر كمی ‌تأمّل كرد، ولی بعد درِ چوبی را پَس زد و داخلِ دالانِ تاریكی شده، آن‌را پیمود، دَرِ دیگری را طرفِ دستِ راست باز كرد و از پنج پلّهِ نم‌ناك پائین رفت و در سردابه‌ای وارد شد كه هوایِ آن‌جا سنگین و نم‌ناك بود. پِی‌سوزِ كوچكی میانِ آن می‌سوخت، خورشید كنارِ اطاق ‌ایستاده، دست‌هایش را رویِ هم گذاشت و سرش را پائین ‌انداخت، ولی صورتِ استخوانی و پایِ چشم‌هایِ كبودِ او جلویِ روشنائیِ كوره ترسناك می‌نمود.

خشتونِ كوچك و لاغر، با ریشِ بلند و لب‌هایِ نازك و پیشانیِ چین‌خورده، جلویِ كوره نشسته بود. با وجودِ حرارت، آن لبّادهِ چركی به‌خودش پیچیده بود. و چشم‌هایش به بوته‌ای كه رویِ آتش بود خیره شده بود، دستِ راست را با انگشتانِ بلند رویِ زانویش گذاشته بود. با وضعِ اسرار‌آمیزِ‌ِ این مرد، اطاقِ غار‌مانندِ او، شمشیرِ زنگ‌زده‌ای كه به‌دیوارِ آویزان بود، شیشه و قرع و انبیق، بویِ دوایی كه در هوا پراكنده بود، همهِ آن‌ها با فقرِ او جور می‌آمد، به‌طوری‌كه انسان از رویِ نااُمیدی از خودش می‌پرسید: ‌آیا چه فكری در پُشتِ پیشانیِ ‌این مرد كه گردنِ لاغر و كلّهِ بزرگ و استخوان‌بندیِ برجسته دارد، پرواز می‌کند؟

چند دقیقه در خاموشی گذشت بدونِ ‌این‌كه خشتون رویَش را برگرداند و به میهمانِ تازه‌وارد نگاه بكند. سپس بلند شد، آهسته جلویِ زن رفت و با لحنِ آمرانه گفت: «هان می‌دانستم… امشب دستِ خالی آمدی، او را نیاوردی! امّا فردا شب از چنگِ من جان به‌در نمی‌بری، فردا شب همین‌طور كه دخترت خوابیده. بغلش میزنی، مبادا بیدار بشود، به‌دقّت او را در پتو می‌پیچی می‌آوری ‌این‌جا… گفتم كه نباید بیدار بشود، خوب می‌شنوی؟… اگر در راه تكان خورد، می‌ایستی تا دوباره بخوابد، آن‌وقت او را می‌آوری تویِ همین اطاق می‌دهی به‌دستِ من… خوب می‌شنوی، ‌هان؟»

سرِ خورشید پائین‌تر افتاده بود، بد‌جوری نَفَس می‌کشید و چِكُه‌هایِ عرق از رویِ شقیقه‌هایش سرازیر شده بود. خشتون كمی‌ تأمّل كرد و دوباره گفت: «آیا خوب می‌شنوی چه می‌گویم؟ فردا شب او را می‌آوری. حالا فهمیدی؟»

زن با صدایِ خراشیده گفت: «آری… »

«برو! از همان راهی كه آمدی برمی‌گردی. امّا فردا شب یادت نمی‌رود، دخترت را می‌آوری… او را می‌‌آوری ‌این‌جا به‌دستِ من می‌سپاری.»

خورشید كمی ‌تأمّل كرد، بعد با گام‌های شمرده از در بیرون رفت. در ‌این‌ساعت چشم‌هایِ خشتون با پرتوِ ناخوشی می‌درخشید. رویِ لب‌هایِ نازُكش لبخندِ تمسخر‌آمیزی نقش بست، نزدیكِ كوره رفت و مایعِ سبزِ مایل به‌زنگاری را كه در بوته بود نگاه كرد، برگشت به‌میانِ سردابه، دست‌هایِ استخوانی‌اش را تكان می‌داد و دیوانه‌وار می‌گفت: «فردا شب سه‌قطره‌خون به اكسیرِ من، به نُطفهِ طلا روح می‌دمد. سه‌قطره‌خونِ دخترِ باكره، فردا شب..!

استادانم همه خونِ جگر خوردند و به مقصود نرسیدند. آخریِ آن‌ها به‌دستِ خودم كُشته شد و همهِ اسرارِ جادوگرانِ مصر و كَلده و‌ آشور برایِ من ماند… من نتیجهِ دست‌رنجِ آن‌ها را خواهم بُرد… هفت سال است كه مانندِ مُردگان به سر می‌برم، از همهِ خوشی‌ها چشم پوشیدم، زن‌و‌بچّه‌ام را تَرك كردم، زیرِ زمین مدفون شدم… امّا فردا… نه، پس‌فردا از زیرِ زمین بیرون می‌آیم و همهِ‌ این خوشی‌هایِ رویِ زمین از آنِ من خواهد بود… همهِ‌ این مردمی‌ که از من بی‌زارند به خاكِ پایم می‌افتند. آرزو می‌کنند كه به آن‌ها فحش بدهم، دامنِ قبایم را می‌بوسند…

پول… پول… (قهقههِ خنده)… طلا پیشم از خاكستر هم پست‌تر می‌شود. همه مرا عقلِ كُل می‌پندارند، اسمم سرِ زبان‌هاست. پول، كیف، زن، زمین و آسمان و خداها همه زیرِ نگینم خواهند آمد، فردا شب همه ِ‌این‌ها با یه چكّه خون، سه‌قطره از آخرین خونِ تنِ آن دختر… آری، چرا به‌دستِ من كُشته نشود؟ چرا قربانیِ اكسیر اعظم نشود؟

البته بهتر است از ‌اینكه قربانیِ شهوت‌رانیِ‌ِ این مردمِ معمولی بشود كه به موشكافی روحِ او پِی نمی‌برند… ولی جسمِ او كه روح ندارد در اختیارِ من می‌ماند، مالِ من است… (قهقههِ خنده) طلا.. چه فلزِ نجیبی است، چه رنگِ دلكش و چه صدایِ مطبوعی دارد، چه طلسمی‌است كه دنیا و آخرت و همهِ افسانه‌هایِ بشر دست‌به‌سینه دورِ آن می‌گردند!… طلا… طلا…!»

صدایِ او در سیاه‌چال پیچید، ناگهان جلویِ كوره ‌ایستاده خفه شد و چشمش را به مایعِ سبزِ مایل به‌زنگاری دوخت و دوباره همان حالتِ بدبختِ فلك‌زده را به‌خود گرفت و كنارِ كوره خزید.

**********

روزِ بعد همهِ وقت خشتون صرفِ درست كردن یك تختِ چوبیِ دراز شد كه جلویِ كورهِ آتش پایه‌هایِ آن‌را به‌زمین كوبید و پارچهِ سفید رویِ آن كشید. با اولین نگاه تغییراتِ زیاد در وضعِ غار دیده می‌شد: قرع و انبیق با شیشه‌هایِ گوناگون دور او بود. جلویِ پی‌سوز ورقِ كتابِ خطی باز بود كه رویَش خطوطِ هندسی كشیده شده بود و علامت‌هائی به‌خطِ قرمز رویش بود. شمشیرِ زنگ‌زده‌ای كُنجِ اطاق در دسترسِ خودش گذاشته بود و رویِ مایعِ سبزِ مایل به‌زنگاری ته بوته بُخارِ سفیدی موج می‌زد كه طرفِ توجّهِ خشتون بود و هر دقیقه با بی‌تابی بر می‌گشت و به‌در نگاه می‌کرد.

به‌همان ساعتِ شبِ پیش در باز شده و خورشید كه چیزِ سفیدِ پیچیده‌ای را بغل گرفته بود وارد شد. خشتون همین‌كه او را دید، بلند شد جلو رفت و با لحنِ آمرانه‌ای گفت: «می‌دانستم كه او را می‌آوری. بِده من، حالا آزادی، امّا مبادا به‌كسی بروز بدهی؟ تا دو روزِ دیگر تو نمی‌توانی حرف بزنی، حالا بده بمن.»

آن سفیدِ پیچیده را از دستِ زن گرفت، بُرد رویِ تختِ چوبی جلویِ كوره گذاشت، سرِ خورشید رویِ سینه‌اَش خم شده بود، عَرق می‌ریخت، بعد با گام‌هایِ شمرده از در بیرون رفت.

ولی مثلِ ‌این‌كه دقیقه‌هایِ خشتون قیمتی بود. با شتاب، سفید را پس زد. صورتِ روشنك با موهایِ ژولیده و مُژه‌هایِ بلند از زیرِ آن بیرون آمد كه چشم‌هایش بسته بود و آهسته نفس می‌کشید. خشتون سَرَش را نزدیكِ او برد، نَفَس مُرتّبِ او را گوش داد. بچّه عرق می‌ریخت. بعد خشتون شمشیر را از گوشهِ اطاق برداشت، چیزی زیرِ لب خواند و با نوكِ شمشیر رویِ زمین، دورِ تخت را خط كشید و خودش بالایِ سرِ دختر در خیط {خط دایره مانند که روی زمین کشند} ایستاد. از رویِ ورقِ كتابی جلویِ روشنائیِ پی‌سوز شروع كرد به‌خواندنِ عزایم { افسون‌ها، وردها}. بعد از آنكه تمام شد، دست‌ها و پاهایِ روشنك را مُحكم به نیمكت بَست، شمشیر را برداشت و به‌یك ضربت سرِ آن‌را در گلویِ روشنك فرو برد. خون از گلویش فوران كرد. و به‌سر و رویِ خشتون پاشیده شد. او با آستینِ لبّاده‌اَش صورتِ خود را پاك كرد. دوباره به‌زبانِ مرموزی شروع كرد به‌دُعا خواندن. جلویِ روشنائیِ كوره با صورتِ خون‌آلود، چشم‌هائی كه بی‌اندازه باز شده بود و ریشِ زیرِ چانه‌اش كه تكان می‌خورد، به شكلِ مرموزی در آمده بود. در این بین روشنك تكانِ سختی خورد و سَرش از تخت آویزان شد. خشتون از كنارِ تخت، شیشهِ دهن‌گُشادی را برداشت كه مانند قیف تهِ آن باریك می‌شد و زیرِ گلوی او نگه‌داشت. دختر دوباره تكانِ سخت‌تری خورد و گردنَش كج شد. خشتون سرِ خون‌آلودِ او را گرفت برگردانید، ولی در‌این‌وقت چِكّه‌هایّ خون به‌نُدرت از گلویَش می‌چكید و خشتون به‌دقتِ هرچه تمام‌تر آن‌ها را در شیشه‌هایِ متعدد می‌گرفت. شیشهِ دیگری برداشت، گلویِ دختر را فشار داد، بعد پی‌سوز را بلند كرد و نزدیك برد و سه‌قطره از آخرین چكّه‌هایِ خونِ تنِ او در شیشه چكید. ولی جلویِ روشنائیِ لرزان پی‌سوز لكّهِ ماه گرفتهِ رویِ پیشانیِ روشنك را دید و دخترش را شناخت.

همین‌كه دخترِ خود را شناخت هراسان پی‌سوز را پرت كرد كه به‌زمین افتاد و خاموش شد و شیشه‌ای را كه در دست داشت بلند كرد و فریاد كشید: «كیمیا… كیمیا… سه‌قطره‌خون… خونِ‌دخترم… خونِ‌روشنك.»

بعد شیشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خُرده‌هایِ آن‌را به‌طرفِ بوته پرتاب كرد: بوته از رویِ سه‌پایه برگشت، مایعِ زنگاریِ آن رویِ زمین پخش شد و آتش شعله زد.

تا صبح مردمِ دِه هِلهِله‌كُنان تماشایِ دود و آتش را می‌کردند كه از گجسته دژ زبانه می‌کشید.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌های صادق هدایت