نظم
نظم
چارلی چاپلین
برگردان: احمد شاملو
هنگامی که افسر جوان در رأسِ جوخۀ اعدام قرار میگرفت، تنها سپیدهدم بود -سپیدهدم پیامآور مرگ- که در سکوتِ حیاطِ کوچکِ این زندانِ اسپانیایی جنبشی داشت. تشریفاتِ مقدماتی انجام شده بود.
افرادِ مقاماتِ رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بودند. انقلابیون، از ابتدا تا انتها، این امیدواری را که ستادِ کُلّ در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود، از دست نداده بودند… محکوم که از انقلابیون نبود و با افکارِ آنان مخالفت میکرد، لیکن از مردانِ ملّی اسپانیا بهشمار میرفت، از چهرههای درخشان ادبیات آن کشور بود. در هزلنویسی استاد بود و در نظر هممیهنانِ خود مقامی والا داشت.افسرِ فرماندۀ جوخۀ اعدام، شخصاً او را میشناخت: پیش از آنکه در جنگ داخلی درگیر شود، آن دو با یکدیگر دوستی داشتند.
دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طیکرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جامبهجام یکدیگر زده بودند. چه شبها که به اتفاقِ یکدیگر، در میخانهها به تفریح و خوشگذرانی پرداخته بودند. شبهایِ بسیاری را با گفتوگو دربارۀ ماورالطبیعه به صبح آورده بودند و حتّی گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند. اختلافِ مسلکِ آنان نیز دوستانه بود. امّا دستِ آخر این اختلافِ نظرها سببِ بدبختی و تیرهروزیِ همۀ اسپانیا شد و رفیقِ دیرین را جلویِ جوخۀ اعدام قرار داد.
امّا از بهخاطرآوردن گذشته چه سود؟ از توجیه قضایا چه حاصل؟ هنگامی که جنگِ داخی درگیر شده باشد، دیگر توجیه مسایل به چه کار میآید؟
همۀ این مسایل در سکوتِ حیاطِ زندان، تبآلود و شتابکار به روحِ افسرِ فرماندۀ جوخۀ اعدام هجوم آورده بود. نه! گذشته را میباید یکسره از لوحِ ضمیر شُست… تنها آینده است که به حساب میآید.
آینده؟ دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تُهیست!
از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز مییافتند… هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده میشدند، به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده دمِ مغمومِ روی دیوار زندان شیارهای سرخ و نقرهیی میافکند. از همه چیز آرامش میتراوید: آرامشی که نظمِ آن با آرامش حیاط زندان همآهنگ میشد، نظمی با تپشهای سکوتی که به تپشهای قلبی ماننده بود… و در این سکوت، غریوِ افسر فرمانده میانِ دیوارهایِ زندان طنین افکند: «خبر…دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگهای خود را در کف فشُردند و بر جای میخکوب ماندند.
وحدتِ حرکتِ سربازان وقفهیی به دنبال داشت که در طول آن میبایست فرمانِ دوم داده شود… امّا در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست: محکوم سرفهیی کرد، سینهیی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سویِ محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. امّا محکوم چیزی نگفت.
افسری به سویِ سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمانِ دوم را صادر کند. امّا به ناگهان عُصیانی در روحِ وی پدید آمد، یک بیحسیِ روحی که در مغز وی خلأیی به وجود آورد. فضایی خالی. هاجوواج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنهیی در حیاط زندان چه معنی میدهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمیدید، هیچ. جز مردی تنها که رو در رویِ شش مرد دیگر تنگِ دیوار ایستاده بود. و… آن مردانِ دیگرِ ناظرانِ رسمیِ اجرایِ حکم، چه حالت ابلهانهیی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیکتاکش قطع شده باشد. هیچکس تکانی نمیخورد. هیچچیز مفهمومی نداشت. چیزی غیرِطبیعی بر صحنه حاکم بود. و افسر فرمانده جوخه میبایست خود را از آن حال بِرَهاند…
همۀ اینها رویا بود. همۀ اینها چیزی جز یک رویا نبود. کورمالکورمال در ذهن خو چیزی میجُست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟ چه پیش آمده بود؟
«اوه…درست… فرمانِ نخستین را داده بود…امّا… فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار، فرمانِ دستفنگ بود… پس از دستفنگ، فرمانِ حاضر…. و سرانجام: آتش!
از همۀ اینها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که میبایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش میآمد.
در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمهیی تلفظ کرد که هیچگونه مفهومی نداشت. امّا از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالتِ دستفنگ درآمدند سبُکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد. از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند. امّا در وقفهیی که پس از فرمانِ ماقبلِ آخر بهوجود آمد، آهنگِ پُرشتاب قدمهایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را میشناخت: صدایِ پاهایِ «نجات» بود…
شعور و حضورِ ذهنِ خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست! دست نگه دارید!»
آن شش مرد قراول رفته بودند… آن شش مرد را نظم، مجذوبِ خود کرده بود… آن شش مرد، به شنیدنِ فرمانِ ایست آتش کردند…!