هنرمند گرسنگی

‎هنرمند گرسنگی

فرانتس کافکا

ترجمه: علی‌اصغر حداد

‎در دهه‌های اخیر علاقه‌ی مردم به تماشای هنرمندهای گرسنگی به‌شدت رو به کاهش گذاشته است. پیش‌ترها برگزاری هر چه باشکوه‌تر این قبیل برنامه‌ها با مدیریت فردی امری بسیار سودآور بود. ولی امروزه اجرای چنین برنامه‌هایی به‌کلی ناممکن می‌نماید. زمانه دگرگون شده است. آن وقت‌‌ها نمایش هنرمند گرسنگی تمام شهر را به خود مشغول می‌کرد. هر روز که از نمایش می‌گذشت، شور و شوق مردم بیشتر می‌شد، هر کس دوست داشت دست‌کم روزی یک بار به تماشای هنرمند گرسنگی بیاید. چند روزی که می‌گذشت، کسانی خواهان جای دایمی می‌شدند و روزهای متمادی جلوی میله‌های آن قفس کوچک می‌نشستند. شب‌ها هم برنامه دایر بود و برای تأثیرگذاری بیشتر، صحنه را با نور مشعل روشن می‌کردند. روزهایی که هوا خوب بود، قفس را به هوای آزاد می‌آوردند و به این ترتیب امکان نشان دادن هنرمند گرسنگی به بچه‌ها فراهم می‌شد. بر خلاف بزرگترها که چه‌بسا به پیروی از گرایش باب روز و تنها به عنوان یک تفریح ساده به دیدن هنرمند گرسنگی می‌آمدند، بچه‌ها محتاطانه دست یکدیگر را می‌گرفتند و با دهان باز حیرت‌زده به تماشای هنر‌مند گرسنگی می‌ایستادند که رنگ پریده، با تریکویی مشکی و دنده‌هایی بیرون‌زده، بی‌نیاز به صندلی، روی توده‌ی کاه می‌نشست، مؤدبانه سری می‌جنباند، به‌زحمت لبخندی به لب می‌آورد و به پرسش‌ها پاسخ می‌داد. گاهی هم بازوی خود را از میان میله‌های قفس بیرون می‌آورد تا مردم با دست زدن به آن دقیقاً احساس کنند که او تا چه اندازه نحیف و لاغر است. سپس دوباره در خود فرو می‌رفت و به مردم، حتی به تیک تاک ساعتی که تنها وسیله‌ی موجود در قفس به‌حساب می‌آمد و وجودش برای او آن‌همه اهميت داشت، کم‌ترین اعتنایی نمی‌کرد، بلکه با چشم‌های نیمه‌بسته فقط به پیش روی ‎خود خیره می‌شد و گاهی لیوان کو‌چک خود را بر‌می‌داشت و با آب آن لب‌های خود را تر می‌کرد

‎افزون بر تماشاگرانی که پیوسته جای خود را به دیگران می‌دادند، نگهبانان ثابتی هم بودند که از سوی خود تماشاگران انتخاب می‌شدند. عجیب این که معمولاً این نگهبانان به شغل قصابی اشتعال داشتند و مأموریتشان این بود که در گروه‌های سه‌نفره هنرمند گرسنگی را روز و شب زیر نظر بگیرند تا او احياناً پنهانی چیزی نخورد. البته نظارت این اشخاص کاملاً جنبه‌ی تشریفاتی داشت و برای اطمینان خاطر توده‌ی مردم صورت می‌گرفت، وگرنه کسانی که با چند‌وچون کار آشنا بودند خوب می‌دانستند که هنرمند گرسنگی، در مدت زمان گرسنگی، هرگز تحت هیچ شرایطی، حتی اگر پای اجبار به میان می‌آمد، حاضر نبود ذره‌ای خوراکی به دهان بگذارد. وجدان حرفه‌ای چنین اجازه‌ای به او نمی‌داد. البته هر نگهبانی استعداد درک این مطلب را نداشت. بودند نگهبانان شبانه‌ای که در کار خود سهل‌انگاری می‌کردند، عمداً در گوشه‌ای دور از قفس دور هم می‌نشستند و سرگرم ورق‌بازی می‌شدند تا به گمان خود هنرمند گرسنگی فرصتی به‌دست بیاورد که از ذخیره‌ی پنهان خود چیزی بر‌دارد و لقمه‌ای به دهان بگذارد. برای هنرمند گرسنگی چیزی زجرآورتر از این نگهبانان نبود. وجود چنین نگهبانانی او را آزار می‌داد و تحمل گرسنگی را بر او واقعا دشوار می‌کرد. گاهی بر ضعف خود چیره می‌شد و در طولِ نگهبانیِ چنین گروه‌هایی تا می‌توانست آواز می‌خواند که به آن‌ها بفهماند سوء‌ظن‌شان به او تا چه اندازه بی‌پایه و اساس است. ولی تلاش او بی‌فایده بود. نگهبانان شگفت‌زده با خود می‌گفتند: چه مهارتی دارد که می‌تواند در حین آواز خواندن غذا هم بخورد. نگهبانانی که چسبیده به میله‌های قفس می‌نشستند، به نور کم‌فروغ سالن رضایت نمی‌دادند، بلکه نور چراغ قوه‌هایی را که مدیر برنامه در اختیارشان می‌گذاشت، روی او می‌انداختند بیش‌تر خوشایند او بودند. نور شدید ناراحتش نمی‌کرد، چون در هر حال خواب به چشمش نمی‌آمد، و چرت زدن هم برای همیشه در هر نوری، هر سا‌عتی، حتی در سالن انباشته از تماشاگر و پر از قیل‌و‌قال مقدور بود. از این رو آماده بود در کنار چنین نگهبانانی تمام شب بیدار بماند، با آنها شوخی کند، برایشان از زندگی و سیر و سفرهای دایمی خود بگوید، ‎قصه‌های آن‌ها را بشنود تا به خواب نروند و او خود بتواند لحظه به لحظه به آن‌ها ثابت کند که خوراکی‌ای در درون قفس وجود ندارد و به راستی هیچ‌‎یک از آن‌ها قادر نیست همانند او گرسنگی را تحمل کند. سپس اوج خوشی‌اش وقتی بود که صبح می‌شد و به حساب او صبحانه‌ی بسیار مفصلی برای نگهبانان می‌چیدند و آن‌ها پس از یک شب بی‌خوابی خسته کننده با اشتهای مردانی تندرست به میز صبحانه هجوم می‌آوردند. البته بودند کسانی که به این صبحانه هم به چشم ابزاری ناپسند برای تحت‌تأثیر قرار دادن نگهبانان نگاه می‌کردند، ولی این برخوردی اغراق‌آمیز بود و اگر از این افراد می‌پرسیدی که آیا حاضرند برای آن‌که کار، بی هیچ شیله پیله‌ای انجام شود بدون چشمداشتِ صبحانه شب‌ها نگهبانی بدهند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند، ولی از بدگمانیِ خود دست بر‌نمی‌داشتند.

‎به واقع این‌گونه برخوردهای آمیخته به بدگمانی جزیی جدایی‌ناپذیر از نمایش گرسنگی به حساب می‌آمد. هیچ‌کس قادر نبود در تمام مدت شبانه‌روز پیوسته کنار هنرمند گرسنگی بماند و او را زیر نظر بگیرد. بنابر این کسی نمی‌توانست با تکیه بر دیده‌های خود یقین حاصل کند که گرسنگی بی‌وقفه و بی‌خدشه تحمل شده است. فقط شخصِ هنرمندِ گرسنگی می‌توانست چنین یقینی داشته باشد. فقط او می‌توانست در عین حال در مقام تماشاگر از بی‌خدشه‌بودن گرسنگی خود کاملاً احساس رضایت کند. ولی خود او هم به دلیلی دیگر هرگز احساس رضایت نمی‌کرد. چه بسا برخلاف تصور، کسانی تاب دیدن ظاهر نحیف او را نداشتند و به همین دلیل با ابراز تأسف، به دیدن نمایش او نمی‌آمدند. احساس نارضایتی از خود، او را تا این اندازه لاغر و نحیف کرده بود و نه تحمل گرسنگی. به واقع جز خود او هیچ‌کس، حتی آن‌هایی که با چند‌و‌چون کار آشنا بودند، نمی‌دانستند برای او تحمل گرسنگی تا چه حد آسان بود. تحمل گرسنگی در نظر او آسان‌ترین کار دنیا به حساب می‌آمد. او خود این نکته را کتمان نمی‌کرد، ولی مردم گفته‌اش را باور نمی‌کردند و در بهترین حالت آن را به‌حساب تواضع او می‌گذاشتند، ولی بیشتر مردم گمان می‌کردند او اهل تبليغات است، یا حتی برخی او را آدم متقلبی به‌حساب می‌آوردند که گرسنگی را آسان تحمل می‌کرد، زیرا خوب می‌دانست چگونه باید آن را بر خود آسان کند و وقاحت را به جایی رسانده ‎بود که با زبان بی‌زبانی به عمل خود اعتراف هم می‌کرد. هنرمند گرسنگی ناچار بود این همه را بر خود هموار کند و به مرور زمان به شنیدن چنین سخنانی عادت کرده بود. با این همه عدم رضایت از خود مدام درونش را می‌خورد. از این رو تا کنون هرگز در پایان دوره‌ی گرسنگی داوطلبانه از قفس بیرون نیامده بود – این نکته‌ای بود که جا داشت همگان تصدیق کنند. مدیریت برنامه حداکثر زمان گرسنگی را چهل روز تعیین کرده بود و هرگز، حتی در شهر‌های بزرگ، اجازه نمی‌داد برنامه بیش از این طول بکشد، و البته برای این تصمیم خود دلیل قانع کننده‌ای داشت. تجربه نشان داده بود که با تبلیغات روزافزون، علاقه‌ی مردم حدود چهل روز سیر صعودی طی می‌کرد، ولی بعد از این مدت شور و حرارت تماشاگران فروکش می‌کرد و رغبت آنان به طور محسوس رو به کاهش می‌گذاشت. البته میان شهر‌ها و کشورهای مختلف تفاوت‌های کوچکی وجود داشت. ولی بنابر قاعده‌ی کلی چهل روز حداکثر زمان مفید به‌حساب می‌آمد. بنابراین روز چهلم درِ قفس را که با حلقه‌های گل تزیین کرده بودند باز می‌کردند. آمفی‌تئاتر پر از تماشاگران پرشور می‌شد. ارکستر نظامی موسیقی اجرا می‌کرد، دو پزشک به درون قفس می‌رفتند و هنرمند گرسنگی را معاینه می‌کردند. نتیجه‌ی معاینات از طریق بلندگو در سایت پخش می‌شد. سرانجام دو تن از خانم‌های جوان، خوشحال از این‌که قرعه به نام آن‌ها خورده، پیش می‌آمدند تا هنرمند گرسنگی را از پله‌های قفس به پایین هدایت کنند و به کنار میز کوچکی ببرند که روی آن غذایی دقیقاً مناسب حال فردی بیمار چیده شده بود. ولی در این لحظات هنرمند گرسنگی تن به رفتن نمی‌داد. هر چند هر بار آماده بود بازوان استخوانی خود را با خوشرویی در دست‌های حاضر به خدمت خانم‌هایی بگذارد که به سوی او خم می‌شدند، ولی موقع بلند شدن مقاومت می‌کرد. چرا می‌بایست درست حالا، در روز چهلم، دست می‌کشید؟ مگر نه آن که او می‌توانست مدت‌ها، مدت‌های نامحدود، همچنان ادامه بدهد. پس چرا می‌بایست درست حالا که تازه گرم شده بود، یا به عبارتی هنوز درست و حسابی گرم نشده بود، دست از کار می‌کشید؟ چرا می‌خواستند او را از افتخار ادامه دادن به گرسنگی محروم کنند و مانع از آن شوند که نه فقط عنوان بزرگترین هنرمند گرسنگی همه‌ی اعصار را به‌دست بیاورد، عنوانی که احتمالاً هم اکنون به‌دست آورده بود، بلکه حتی ‎روی دست خود بلند شود و کاری کنند که در تخیل کسی نگنجد؟ راستی که احساس می‌کرد توانایی‌اش در تحمل گرسنگی حد و مرزی ندارد. پس چرا این جمعیتی که تظاهر به ستایش او می‌کرد چنین فرصتی را در اختیارش نمی‌گذاشت؟ حال که او می‌توانست همچنان گرسنگی را تحمل کند، چرا آن‌ها تا این اندازه بی‌تحمل بودند؟ در ضمن خسته هم بود، راحت روی توده‌ی کاه نشسته بود، و حالا قرار بود دست و پای خود را جمع کند، بلند شود و سراغ غذایی برود که تصورش هم او را به حال تهوع می‌انداخت. ولی تنها به خاطر آن دو خانم به‌سختی به خود فشار می‌آورد که دل‌آشوبه‌اش بالا نگیرد. در این حال سر بلند می‌کرد، به چشم‌های آن دو خانمِ به‌ظاهر با محبت، ولی به‌واقع بی‌رحم چشم می‌دوخت ‎و سرِ خود را که بر گردن نحیفش بیش از حد سنگینی می‌کرد، به نشان نفی تکان می‌داد. سرانجام هر بار همان می‌شد که باید می‌شد. مدیر برنامه پیش می‌آمد، بی آن‌که کلامی بر زبان بیاورد – هیاهوی ارکستر نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد – دست خود را بالای سر او طوری به هوا بلند می‌کرد که گویی از آسمان می‌خواست به مخلوق خود که آن‌جا روی توده‌ی کاه نشسته بود، به آن موجود بینوا و از جان گذشته، به هنرمند گرسنگی، البته به معنایی کاملاً متفاوت، نگاهی بیندازد. سپس در حالی که با احتیاطی اغراق‌آمیز وانمود می‌کرد با موجودی شکننده سر‌و‌کار دارد، با دو دست کمر نحیف او را می‌گرفت، پنهان از چشم تماشاگران کمی تکانش می‌داد، طوری که پاها و بالاتنه‌اش بی‌اراده‌ی او به این سو و آن سو تاب می‌خورد. بعد او را به دست دو خانمی می‌سپرد که در این میان از وحشت مثل مرده رنگ به چهره نداشتند. در این لحظه هنرمند گرسنگی دست از مقاومت می‌کشید. سرش چنان روی سینه قرار می‌گرفت که گمان می‌کردی به زیر غلتيده و به‌گونه‌ای نامعلوم در آن نقطه آرام گرفته است. پیکرش پوک شده بود. به حکم غریزه‌ی بقای نفس پاها را در ناحیه‌ی زانو به هم می‌فشرد و چنان به زمین می‌کشید که گویی زمین واقعی را زیر پای خود نمی‌یابد و به دنبال آن می‌گردد. در این حال سنگینی هیکل نحیفش تماماً روی یکی از آن دو خانم می‌افتاد و آن خانم با نگاهی درمانده نفس‌نفس‌زنان در جست‌و‌جوی کمک به‌این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند – راستی که او این وظیفه‌ی افتخاری را طور دیگری در نظر گرفته بود – سپس برای آن‌که دست‌کم چهره‌اش با چهره‌ی هنرمند گرسنگی تماس ‎پیدا نکند، گردن خود را تا جایی که امکان داشت به سویی دیگر متمایل می‌کرد. ولی از آن‌جا که موفقیتی به‌دست نمی‌آورد و رفیق خوش‌اقبال‌ترش هم خیال کمک‌کردن نداشت و فقط به این بسنده می‌کرد که با تنی لرزان دست هنرمند گرسنگی را، آن دست لاغر و استخوانی را، روی دست خود به‌پیش ببرد، در میان خنده شادمانه‌ی تماشاگران گریه سر‌می‌داد و سرانجام یکی از پیشخدمت‌های آماده به‌خدمت ناچار می‌شد پا پیش بگذارد و وظیفه‌ی او را به‌عهده بگیرد. سپس نوبت به غذا می‌رسید. در‌حالی‌که هنرمند گرسنگی خسته و بی‌رمق میان خواب‌و‌بیداری به‌سر‌می‌برد، مدیر برنامه کمی غذا در دهان او می‌گذاشت و در ضمن برای آن‌که مردم به‌حال‌و‌روز او پی‌نبرند، مطالب خنده‌دار تعریف می‌کرد. بعد هم مدعی می‌شد هنرمند گرسنگی آهسته رو به او گفته است که گیلاس خود را به سلامتی تماشاگران می‌نوشد. ارکستر هم با نواختن چند ضرب پر هیاهو بر گفته‌ی او صحّه می‌گذاشت. مردم پراکنده می‌شدند و هیچ‌کس به خود اجازه نمی‌داد از آن‌چه دیده بود ناخشنود باشد، هیچ‌کس، مگر هنرمند گرسنگی، همیشه فقط او.

‎به این ترتیب هنرمند گرسنگی سال‌های متمادی در پی استراحت‌هایی کوتاه و متناوب ظاهراً در اوج شکوه و افتخار به کار و زندگی خود ادامه می‌داد، ولی اغلب گرفته و غمگین بود و از آن‌جا که کسی غم او را جدی نمی‌گرفت، روز‌به‌روز غمگین‌تر می‌شد. چه چیزی می‌توانست او را تسلی بدهد؟ کدام آرزوی برآورده نشده در دل او لانه کرده بود؟ و اگر گاهی آدم مهربانی به حال او دل می‌سوزاند و می‌گفت چه بسا غم و اندوهش از گرسنگی ناشی شده است، به ویژه اگر در کوران گرسنگی به‌سر‌می‌برد. احتمال داشت به‌شدت خشمگین شود، مثل حیوان وحشی میله‌های قفس را تکان بدهد و همه را به وحشت بیندازد. مدیر برنامه برای این‌گونه حالات او مجازات خاصی در نظر گرفته بود و آن را با رغبت اعمال می‌کرد. معمولاً او در چنین مواقعی بابت رفتار هنرمند گرسنگی از تماشاگران عذرخواهی می‌کرد، می‌گفت جا دارد تماشاگران رفتار عصبی او را که از گرسنگی ناشی می‌شود و برای انسان‌های سیر به آسانی درک‌کردنی نیست ناديده بگیرند. سپس در همین ارتباط ادعای باورنکردنی او را مبنی بر این‌که می‌تواند بسیار بیشتر از زمان در نظر گرفته شده گرسنگی را تحمل کند پیش می کشید و از ‎روحیه‌ی خستگی‌ناپذیر، اراده‌ی قوی و از خودگذشتگی او که در این ادعا مستتر بود، تمجید می‌کرد. در‌عین‌حال می‌کوشید با نشان‌دادن عکس‌هایی که او را بی‌حال و نیمه‌جان در بستر نشان می‌داد، ادعای او را مردود اعلام کند. آن عکس‌ها در یکی از چهلمین روز گرسنگی او برداشته شده بود و تماشاگران می‌توانستند آن‌ها را بخرند. شیوه‌ای که مدیر برنامه در واژگون کردن واقعیت به‌کار می‌برد، برای هنرمند گرسنگی امر تازه‌ای نبود، با این همه هرگز تاب شنیدن آن را نداشت. مدیر برنامه پیامد قطع زودهنگام گرسنگی را علت قطع آن می‌نمایاند! مبارزه با این کج‌فهمی، با این دنیای مبتلا به کج‌فهمی، امکان‌پذیر نبود. هنرمند گرسنگی هر بار خوش‌باورانه از پشت میله‌های قفس سخنان مدیر برنامه را می‌شنید، ولی با دیدن عکس‌ها میله‌ها را رها می‌کرد، ناله‌کنان روی توده‌ی کاه به زانو در می‌آمد و تماشاگران می‌توانستند دوباره آسوده‌خاطر پیش بیایند و او را ورانداز کنند.

‎پس از گذشت چند سال وقتی شاهدان چنین صحنه‌هایی به یاد روزگار گذشته می‌افتادند، اغلب از درک رفتار خود عاجز می‌ماندند. زیرا در این میان دگرگونی‌ای که پیش‌تر ذکرش رفت حادث شده بود، تقریباً ناگهانی، و چه‌بسا به دلایلی عمیق و پیچیده. ولی مگر کسی یافت می‌شد که بخواهد از چند‌و‌چون ماجرا سر در بیاورد؟ به هر حال روزی از روزها هنرمند نازپرورده‌ی گرسنگی دید که تماشاگران تشنه‌ی تفریح و سرگرمی ترکش کرده‌اند و به نمایش‌های دیگری رو آورده‌اند. مدیر برنامه یک‌بار دیگر با او نیمی از اروپا را زیر پا گذاشت تا شاید در برخی نقاط شوق‌و‌شور پیشین را باز بیاید. اما بیهوده‌گویی طبق توافقی پنهانی نفرت از نمایش گرسنگی همه‌گیر شده بود. مسلماً چنین پدیده‌ای نمی‌توانست ناگهانی رخ داده باشد. حال که کار از کار گذشته بود، برخی افراد نشانه‌های هشداردهنده‌ای را به یاد می‌آوردند که در کوران موفقیت و سرمستی چندان مد نظر قرار نگرفته و برای‌شان چاره‌اندیشی نشده بود. ولی حالا دیگر فرصت از دست رفته بود. در این‌که روزی دوباره نمایش گرسنگی باب می‌شد تردیدی وجود نداشت. ولی از این رهگذر برای کسانی که در این زمانه زندگی می‌کردند تسلایی حاصل نمی‌شد. هنرمند گرسنگی چه باید می‌کرد؟ او که هزاران نفر با شور‌و‌شوق تشویقش می‌کردند، چه‌گونه می‌توانست در بازار مکاره و در غرفه‌ای کوچک به صحنه بیاید و از سوی دیگر کهولت سن، و ‎نیز علاقه‌ی تعصب‌آلودش به نمایش گرسنگی مانع از آن بود که به حرفه‌ی دیگری رو بیاورد. در نتیجه با مدیر برنامه‌های خود، مردی که در کنارش مدارج ترقی بی‌مانندی را طی‌کرده بود وداع گفت و به استخدام یک سیرک بزرگ در آمد. در ضمن برای آن‌که روح حساسش کم‌تر صدمه ببیند، از دقت در شرایط قرارداد ‎چشم پوشيد.

‎سیرکی بزرگ با تعداد بی‌شمار آدم‌ها، حیوانات و ساز و برگی که هر لحظه در حال تغییر و تبدیل است، به سادگی می تواند هر آن، به هر کس، حتی به یک هنرمند گرسنگی، البته در صورت کم‌توقع بودن، کاری محول کند. البته در این مورد مشخص نه فقط شخص هنرمند گرسنگی، که نام و آوازه‌ی او هم مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفت. در ضمن با در نظر گرفتن ویژگی این هنر که در ایام کهولت هم کیفیت آن آسیب نمی‌دید، کسی نمی‌توانست ادعا کند که هنرمندی از کار افتاده و ناتوان شده تصمیم گرفته است به کار بی‌دردسری در سیرک پناه بیاورد. درست برعکس، هنرمند گر‎سنگی با لحنی کاملاً باور‌کردنی اطمینان می‌داد که به خوبی گذشته از پس تحمل گرسنگی بر‌می‌آید. حتی مدعی می‌شد که تازه به سن‌و‌سالی رسیده است که می‌تواند جهان را به راستی شگفت‌زده کند. البته به‌شرطی که به او میدان می‌دادند، و مدیریت سیرک بی هیچ قید و شرطی قول می‌داد به او میدان بدهد. ولی این ادعای او با در نظر گرفتن حال‌و‌هوای زمانه که او خود در اثر شور و حرارت بسیار آن‌را به آسانی از یاد می‌برد، بر لبان اهل فن لبخند تمسخر می‌نشاند.

‎به واقع هنرمند گرسنگی هم به‌نوبه‌ی خود از واقعیت‌ها چندان غافل نبود. از این رو به‌عنوان امری بدیهی پذیرفت که نمایش او را جذاب‌ترین برنامه به حساب نیاورند و قفس او را نه در میانه‌ی صحنه، که در فضای بیرون، نزدیک اصطبل حيوانات، در نقطه ای پر رفت و آمد مستقر کنند. دور تا دور قفس برچسب‌هایی بزرگ و رنگارنگ نصب کردند و اعلام کردند درون آن، چه چیزی به نمایش گذاشته شده است. وقتی تماشاگران در زمان استراحتی که میان برنامه‌ها در نظر گرفته شده بود برای دیدن حیوانات به سمت اصطبل هجوم می‌آوردند، عملاً مجبور بودند از کنار قفس هنرمند گرسنگی بگذرند و خواسته یا ناخواسته چند لحظه‌ای در برابر آن توقف کنند. در آن گذرگاه تنگ اگر فشار پشت سری‌ها که ‎مشتاق رسیدن به اصطبل حیوانات بودند و با چنین توقفی در بین راه میانه‌ای نداشتند، مانع نمی‌شد، چه بسا برخی از آن‌ها زمان بیشتری در برابر قفس می‌ایستادند و با آرامش خیال سرگرم تماشای هنرمند گرسنگی می‌شدند. اما ازدحام جمعیت موجب می‌شد هنرمند گرسنگی از اندیشه‌ی این دیدارها که البته به‌عنوان ثمره‌ی زندگی خود آرزومند آن بود به خود بلرزد. در روزهای نخست در انتظار فرارسیدن زمان استراحت لحظه شماری می‌کرد و با دلی پر از شور و شوق پیش آمدن جمعیت را تماشا می‌کرد، تا آن‌که به زودی حتی جان‌سخت‌ترین خود‌فریبی آگاهانه هم نتوانست در برابر واقعیت تاب بیاورد و سرانجام هنرمند گرسنگی قبول کرد که همیشه و بی‌استثناء اکثریت جمعیت به قصد دیدن حیوانات به آن‌سو می‌آمدند. با این همه تماشای جمعیت از دور كماكان منظره‌ای زیبا باقی ماند چون همین‌که مردم به او می‌رسیدند بلافاصله قیل‌و‌قال و ناسزاگویی دو گروهی که لحظه به لحظه شکل می‌گرفت به هوا می‌رفت. یکی از آن دو گروه دوست داشت نخست سری به حیوانات بزند و گروه دوم – هنرمند گرسنگی خیلی زود دریافت که از رفتار این گروه بیشتر رنج می‌برد – می‌خواست با ‎خیال آسوده به تماشای او بایستد. البته نه از روی فهم و شناخت، بلکه از سر لجبازی و دهن‌کجی به گروه نخست. پس از عبور انبوه جمعیت، دیرکرده‌ها از راه می‌رسیدند. این افراد می‌توانستند تا هر وقت دوست داشتند آن جا بایستند. ‎کسی مانع ایستادن آن‌ها نمی‌شد. ولی آن‌ها بی‌آن‌که سر به سوی قفس بگردانند با گام‌های بلند می‌رفتند تا هر چه زودتر خود را به حیوانات برسانند. به‌ندرت پدری با فرزندان خود از راه می‌رسید، با انگشت به هنرمند گرسنگی اشاره می‌کرد، به تفصیل توضیح می‌داد که او به چه کاری سرگرم است، از سال‌های گذشته و نمایش‌های مشابه، اما بسیار باشکوه‌تری که دیده بود می‌گفت. ولی بچه‌ها به‌واسطه‌ی آموزش ناقصی که در مدرسه و زندگی دیده بودند همچنان چیزی دستگیر‌شان نمی‌شد – به‌راستی آن‌ها از گرسنگی چه می‌دانستند؟ – با این‌همه در برق چشم‌های کنجکاوشان چیزی بود که دوران نو و بهتری را نوید می‌داد. در این‌گونه مواقع گاهی هنرمند گرسنگی با خود می‌گفت چه خوب می‌شد اگر محل استقرار او تا این اندازه نزدیک اصطبل حيوانات نبود. در آن‌صورت مردم آسان‌تر می‌توانستند برنامه‌ی دلخواه خود را انتخاب کنند ‎و در ضمن رنج و ناراحتی او هم از بوی بد اصطبل، سر و صدای حیوانات در طول شب، حمل لاشه‌ی گوشت برای حیوانات گوشتخوار و هیاهوی هنگام غذا دادن به حیوانات به پایان می‌رسید. ولی جرئت نداشت حرف دل خود را با مدیریت در میان بگذارد. به هر حال انبوه تماشاگرانی را که در میان‌شان هر از گاه کسی پیدا می‌شد که قصد دیدن او را داشت مدیون حیوانات بود. در ضمن اگر ابراز وجود می‌کرد و عملاً به زبان می‌آمد که به واقع وجودش مانعی بر سر راه رسیدن مردم به اصطبل است، معلوم نبود قفسش را به کدام گوشه‌ی خلوت منتقل می‌کردند.

‎مشکلی کوچک، مشکلی که هر لحظه کوچک‌تر می‌شد. مردم به غرابت این نکته که در چنین دوره و زمانه‌ای موضوع توجه به هنرمند گرسنگی مطرح می‌شد عادت کردند و در پی این عادت حکم نهایی درباره‌ی او صادر شد. هنرمند گرسنگی اگر هم در تحمل گرسنگی جد‌و‌جهد به خرج می‌داد، که می‌داد، باز برایش راه نجاتی وجود نداشت. مردم بی‌اعتنا از کنار او می‌گذشتند. اگر می‌توانی هنر گرسنگی کشیدن را برای کسی توضیح بده! فهماندن چنین چیزی به کسی که آن را حس نکرده است امکان ندارد. برچسب‌های اطراف قفس کثیف و ناخوانا شدند، پاره شدند و کسی به فکر نیفتاد آن‌ها را تجدید کند. لوح کوچکی که در آغاز کار تعداد روزهای سپری شده را با دقت روی آن ثبت می‌کردند، همچنان همان عدد پیشین را نشان می‌داد. پس از گذشت هفته‌های نخستین، کارکنان سیرک حتی از انجام این کار کوچک هم شانه خالی کردند. به این ترتیب هنرمند گرسنگی موفق شد طبق پیش‌بینی قدیمی خود بی‌هیچ زحمتی آن‌گونه که در گذشته آرزو داشت به تحمل گرسنگی ادامه بدهد. ولی دیگر کسی روزها را نمی‌شمرد. هیچ کس، حتی خود او هم از مدت زمان سپری شده آگاهی نداشت. احساس دلتنگی می‌کرد. اگر در این ایام رهگذر پر‌حوصله‌ای در برابر قفسش قدم سست می‌کرد، با دیدن رقم قدیمی یادداشت شده روی آن لوح کوچک پوزخندزنان از دروغ و تقلب سخن به میان می‌آورد، گفته‌اش احمقانه‌ترین دروغی بود که بی‌اعتنایی و خباثت ذاتی می‌توانست سرهم کند. به واقع هنرمند گرسنگی اهل دروغ و تقلب نبود. او کار خود را صادقانه انجام می‌داد، اما دنیا او را از پاداشی که لایقش بود محروم می‌کرد.

‎روزهای متوالی به همین وضع سپری شد و این ماجرا هم خاتمه یافت. یک بار ‎چشم یکی از سرپرست‌ها به قفس افتاد و از پیشخدمت پرسید چرا قفسی به آن خوبی را باتوده‌ای کاه گندیده‌ی بی‌مصرف رها کرده‌اند؟ کسی علت آن را نمی‌دانست، تا آن‌که یکی از کارکنان با دیدن آن لوح کوچک به یاد هنرمند گرسنگی افتاد. به کمک تکه‌چوبی کاه‌ها را زیر‌و‌رو کردند و هنرمند گرسنگی را میان آن‌ها یافتند.

-سرپرست پرسید: هنوز به کار خود ادامه می‌دهی؟ بالاخره کی می‌خواهی دست‌بکشی؟

-هنرمند گرسنگی با صدایی آرام گفت: همگی می‌بخشید.

-فقط سرپرست که گوش خود را نزدیک میله‌ها گرفته بود توانست صدای او را بشنود، گفت: البته که می‌بخشیم و با گذاشتن انگشت بر پیشانی به دیگران فهماند که او چه حال و روزی دارد.

-هنرمند گرسنگی گفت: همیشه دوست داشتم اراده‌ام را در تحمل گرسنگی تحسین کنید.

-سرپرست به نرمی گفت: البته که تحسین می‌کنیم.

هنرمند گرسنگی گفت: ولی نباید تحسین کنید.

-سرپرست گفت: در این صورت تحسین نمی‌کنیم. ولی چرا نباید تحسین کنیم؟

-هنرمند گرسنگی گفت: چون من مجبورم گرسنگی را تحمل کنم، جز این چاره‌ای ندارم.

-سرپرست گفت: عجب، چرا چاره‌ای نداری؟

-هنرمند گرسنگی سرِ کوچک خود را کمی بالا گرفت و برای آن‌که هیچ واژه‌ای ناشنیده نماند، چنان‌که گویی خیال بوسیدن داشته باشد، با لب‌های غنچه‌کرده در گوش سرپرست گفت: چون غذای بابِ میلِ خود را پیدا نمی‌کنم. مطمئن باش اگر پیدا می‌کردم، مثل تو و دیگران، بی کم‌ترین های‌و‌هوی شکمی از عزا درمی‌آوردم. این ‎آخرین کلامی بود که از زبان او شنیده شد. با این همه، هنوز در چشم‌های بی‌فروغش همان اطمینان راسخ، اما نه آن چنان غرورآمیز، به ادامه‌ی گرسنگی دیده می‌شد.

-‎سرپرست گفت: بسیار خوب، شروع کنید به رفت و روب.

 سپس هنرمند گرسنگی را با توده‌ای کاه یک‌جا دفن کردند. سپس پلنگ جوانی را در آن قفس جا دادند. حتی بی‌اعتناترین افراد هم از دیدن جست‌و‌خیز آن حیوان وحشی در قفسی که مدت‌ها بی‌مصرف افتاده بود به وجد می‌آمدند. پلنگ کمبودی احساس نمی‌کرد. غذای باب میل او را نگهبانان بی‌تأمل چندانی برایش فراهم می‌کردند. به‌نظر می‌رسد حيوان حتی از فقدان آزادی هم دلتنگ نیست. اندام زیبای او از هر آنچه که بایست می‌داشت به حد اشباع بهره می‌برد. به نظر می‌رسید حتی آزادی را هم در ‎بُنِ دندان خود نهفته است و آن را با خود به این سو و آن سو می‌کشد. برای تماشاگران تاب آوردن در برابر شور زندگی که با حرارتی مهیب از گلوی او بیرون می‌تراوید چندان آسان نبود. با این همه به خود نهیب می‌زدند. تنگ قفس گرد می‌آمدند و سرِ رفتن نداشتند./

 

بازگشت به نوشته‌های کامو و کافکا

 

بازگشت به خواندنی‌ها

ضمایم:

1- در داستان هنرمندِ گرسنگی اثر کافکا مفهومِ گرسنگی نه به عنوان عملی که ناشی از تحمل رنج و نمایش استقامت است، که به عنوانِ امری ناگزیر که شقِ دیگری برای آن متصور نمی‌توان شد به اجرا درمی‌آید. سقفِ مدت زمانِ در نظر گرفته شده برای تحملِ گرسنگی چهل روز برآورد شده، اما این مدت زمان نه به خاطر مراعات حال هنرمند گرسنگی یا نگرانی از سلامت او، که به دلیلِ استقبال رو به افول تماشاگران پس از روز چهلم تعیین شده. در واقع تنها کسی که از تکرار این نمایش هرگز کسل نمی‌شود، خودِ هنرمند گرسنگی است. برای هنرمند گرسنگی هیچ چیز هولناک‌تر از این نیست که گرسنگی از او دریغ شود. نگهبانانی که شبانه روز پای قفس او کشیک می‌دهند و گاه فرصتی در اختیارش می‌گذارند تا دور از چشم آن‌ها چیزی بخورد، رنج‌اش می‌دهند. سوءِ ظنِ آن‌ها به سلامتِ نمایش عذاب اش می‌دهد. آخر او آن‌قدر نومید است که نه توانِ این را دارد از این امیدوارتر باشد و نه نومیدتر. بدترین لحظه برای او زمانی است که پس از چهل روز از قفس بیرونش می‌آورند تا اندامِ نحیف‌اش را به نشانه‌ی پیروزی به حضار نشان دهند. پس از سال‌ها که دیگر تماشای این نمایش برای کسی جذابیتی ندارد، او همچنان ادامه می‌دهد، چنان‌که آخرین دیالوگ‌هایش وقتی از میانِ توده‌های کاه بیرونش می‌کشند، چنین است: «همیشه دوست داشتم که اراده‌ام در تحملِ گرسنگی را تحسین کنید.» سرپرست به نرمی گفت: «البته که تحسین می‌کنیم.» هنرمندِ گرسنگی گفت: «ولی نباید تحسین کنید.» سرپرست گفت: «در این صورت تحسین نمی‌کنیم. ولی چرا نباید تحسین کنیم؟» هنرمندِ گرسنگی گفت: «چون من مجبورم گرسنگی را تحمل کنم، جز این چاره‌ای ندارم. … چون غذای بابِ میلِ خود را پیدا نمی‌کنم. مطمئن باش اگر پیدا می‌کردم، مثلِ تو و دیگران، بی کم‌ترین‌ های‌و‌هوی شکمی از عزا درمی‌آوردم.

2- تنهایی ، گرسنگی و فضای خالی: تحلیلی اگزیستانسیال

– حس کنید آدم گرسنه‌ای هستید. سراغ یخچال می‌روید. درب را باز می‌کنید، اما یخچال را خالی می‌بینید. ناگهان گوشه‌ای چند میوه یا غذایی مانده می‌بینید. فرار از تنهایی اینگونه هست، همان چند میوه یا غذای مانده موجب گوارش گرسنگی می‌شود و یخچال خالی فراموش خواهد شد. غم‌انگیز و فلج‌کننده است اگر چشم از آن ته‌مانده‌ها برداریم و در فضای خالی یخچال بمانیم، اما تا زمانی که در این فضا نمانیم، گشوده شدن به امکان‌های دیگر میسر نخواهد شد.

– اما ارتباط گرسنگی و تنهایی چیست؟ تحمل گرسنگی و تنهایی هنگامی که به طول می‌کشد چگونه تجربه می‌شود؟ کافکا شخصی را توصیف می‌کند که هنرش نمایش دادن گرسنگی است. در قسمتی از داستان دیالوگ‌های سرپرست تئاتر و هنرمند گرسنگی را کافکا بدین‌گونه توصیف می‌کند:

سرپرست گفت: چرا نباید گرسنگی کشیدن تو را تحسین کرد؟

هنرمند گرسنگی: چون من مجبورم گرسنگی را تحمل کنم، جز این چاره‌ای ندارم.

سرپرست گفت: چرا چاره‌ای نداری؟

هنرمند گرسنگی: چون غذای باب میل خودم را پیدا نمی‌کنم. مطمئن باش اگر پیدا می‌کردم مثل تو و دیگران بی کم‌ترین های‌و‌هوی شکمی از عزا در می‌آوردم.

– از این داستان چه چیزی در مورد تنهایی می‌فهمیم؟ این که تنهایی چاره‌ای ندارد و باید مانند هنرمند گرسنگی تحملش کنیم؛ اما پیدا کردن غذای باب میل به‌قول داستان باعث یک دل سیر می‌شود که شاید همان تحمل‌پذیر شدن تنهایی با یک رابطه‌ی باب میل‌مان باشد. هنگامی که ما برای فرونشانی گرسنگی به هر غذایی که باب میل‌مان نیست چنگ می‌زنیم نتیجه‌اش از عزا در آمدن نیست، بلکه بیشتر حساس شدن به گرسنگی است؛ هنگامی که ما هم برای فرار از تنهایی به هر رابطه‌ای می‌چسبیم، مسئله‌ی تنهایی حل نمی‌شود، بلکه در نهایت احساس تنهایی بیشتر می‌شود.

– چرا گرسنگی را همراه با تنهایی کردم؟ اینجا مرادم از گرسنگی نیاز فیزیولوژیک نیست، بلکه برایم احساس ذهنی و ادراک پدیداری آن مهم است. هر روانشناس یا فردی که با فرد مبتلا به بی‌اشتهایی عصبی (آنورکسیا) حرف زده باشد، فهمیده است مهمترین مضمون بنیادی دنیای روانی آن‌ها احساس خالی بودن است که با هیچ چیزی پر نمی‌شود. تنهایی هم احساس خالی بودن است اما خالی بودن در فضای روانی…

– مرلوپنتی (۱۹۶۵) نقل قولی دارد “ادراک نرمال فضا آزمون واقعیت ماست”. در گرسنگی و تنهایی این فضا تهی می‌شود و سخت‌ترین چیز تحمل فضای تهی و خالی هست که آزمون واقعیت را شکست می‌دهد. اگر در گرسنگی یخچال را باز می‌کنیم و هر چیزی را برمی‌داریم و می‌خوریم در احساس تنهایی نیز برای فرار از این فضای خالی دست به هر رابطه‌ای می‌زنیم. شماری از این استراتژی‌ها را یالوم در کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال معرفی کرده است؛ همانند غرق شدن در دیگری، اجبار و وسواس جنسی و همرنگ شدن …

– اما برای انسان‌هایی همانند هنرمند گرسنگی در داستان کافکا، هنرشان باز هم تحمل گرسنگی خواهد بود تا زمانی که غذای باب میل خود را پیدا کنند. در نهایت از قول هنرمند گرسنگی که نمی‌تواند گرسنگی را توضیح دهد می‌شنویم: فهماندن چنین چیزی به کسی که آن را حس نکرده است امکان ندارد. اینجا هم باید اشاره کنیم تحمل تنهایی سخت است چون ماندن در یک فضای خالی و تهی دشوار است و فهماندن آن به آنکه در این فضا نبوده است دشوارتر …

دکتر رزگار محمدی

3- نقد داستان کوتاه هنرمند گرسنگی

این ضمیر ناخودآگاه و محرک‌های نهان است که به فیلسوف‌ها، دانشمندان، پزشک‌ها و حتی مردم عادی انگیزه‌ای برای فهم و شناخت ذهن انسان‌های دیگر و حتی خودشان را می‌دهد. اگزیستانیسالیسم از جمله دکترین‌های فلسفی است که به دنبال تشریح منطق و مفهوم خود و آگاهی مرتبط با آن است. زندگی به استانداردهای جامعه یا آن چه که مورد قبول دیگران باشد، وابسته نیست. هدایت یا حقیقت بیش‌تر از این که یک کشف باشد، یک تصمیم‌گیری است. به همین دلیل کنار گذاشتن حقیقت در اصل تصمیمی از سوی قلب و اراده است. داستان کوتاه هنرمند گرسنگی از فرانتس کافکا، دو عنصر اساسی اگزیستانسیالیسم را مورد بررسی قرار می‌دهد: هستی بر ذات مقدم است و اهمیت آزادی.

تبدیل شدن به یک فرد، هدف نهایی ما در دست و پنجه نرم کردن با زمان حال است. از این نظر اگزیستانسیالیسم به این پرسش قدیمی پاسخ می‌دهد: شخصیت امری ذاتی است یا پرورشی؟ پاسخ قاعدتاً باید ذات باشد. مفهوم «هستی مقدم است بر ذات» به این معنی است که فرد شدن یک شخص نتیجه تصمیمات شخصی اوست. به طور کلی یک شخص همان کسی می‌شود که خودش انتخاب می‌کند نه این که نتیجه‌ی یک گذشته‌ی بدون تغییر باشد. هم در دنیای ادبیات و هم در دنیای واقعی، مردم معمولاً اتفاقاتی که در گذشته رخ داده است را عامل اصلی شکل‌گیری شخصیت فعلی خود می‌دانند. مخصوصاً این توجیه در مورد صفات منفی بیش‌تر به‌کار می‌رود. ولی اگزیستانسیالیسم معتقد است فرد قربانی گذشته خود نیست.

با این حال در قلمرو هستی محض، جایی برای لحاظ کردن اخلاقیات، گذشته یا آینده وجود ندارد. گابریل مارسل در کتاب خود به نام فلسفه اگزیستانسیالیسم ادعا می‌کند که انسان هم قربانی هستی است و هم در عین حال، بخشی از این تمامیت هستی. هر فرد دارای دو بخش فکر و بدن است. بدن به عنوان یک سازوکار غیرارادی از فیزیک بدن محافظت می‌کند و وابستگی به تفکر ندارد. به این ترتیب، یک فرد به بدن خود متکی است و فکر و هستی محض ارتباطی به آن ندارند. هدف، درک ارتباط میان این دو است، بدون این که ویژگی‌های بدن جلوی تفکر را بگیرند.

قهرمان اصلی داستان هنرمند گرسنگی مثال بارزی است از این عقیده که هستی بر ذات مقدم است. اگرچه در ابتدای داستان او بابت توانایی‌اش مورد تحسین قرار می‌گیرد، در پایان بابت روش زندگی که در پیش گرفته مجازات می‌شود. هم‌چنان که او در قفسش در سکوتی با وقار به سر می‌برد و هستی خود را پی می‌گیرد، مردم اطرافش حلقه می‌زنند. ولی از نظر مردم این مرد تنها یک ابزار سرگرمی است. آن چه که قهرمان به آن به چشم یک موفقیت نگاه می‌کند، مثلاً گرسنگی کشیدن برای چهل روز، خیلی زود برای بینندگان خسته کننده می‌شود. در پایان، مرگ او تقریباً توجهی برنمی‌انگیزاند، چرا که علاقه مردم به این نوع کار هنری بعد از مدتی از بین می‌رود، چرا که آن‌ها اهمیت اقدامات قهرمان را درک نمی‌کنند.

هنرمند داستان که یاد گرفته با خودش سر کند، زندگی را در پیش گرفته که از نظر خیلی‌ها بی‌ارزش و شاید حتی خجالت‌آور است. او می‌تواند تا ساعت‌ها ذهنش را پاک کند و تنها به هستی و فلسفه وجودی خودش فکر  کند. سویه منفی پوچ‌گرایی به سراغ او آمده است. او خیلی بیش‌تر از آدم‌های معمولی اهمیت حضور و بودن را درک می‌کند. او موفق شده بدنش را از ذهنش جدا کند. در عین حال که نیاز بدنش به غذا خوردن را نادیده می‌گیرد، ولی قدرت تفکرش را پرورش می‌دهد. از نظر خودش این موفقیت یک دستاورد بزرگ است. چیزی که به او رضایت خاطر می‌دهد هنر یا مخاطبانش نیست، بلکه این توانایی است که می‌تواند از هستی خودش لذت ببرد و کاری به سبک زندگی مورد پسند جامعه نداشته باشد. اگرچه هنرمند اهمیتی برای میزان درک مخاطبان از کارهایش قائل نیست، ولی باز هم توقع دارد کارش مورد ستایش قرار بگیرد. آخرین گفته‌های او با سرپرست به جای این که نشان دهنده‌ی پشیمانی باشد، نشان می‌دهد که او تنها دوست داشته مورد توجه قرار بگیرد.

شاید عجیب‌ترین جمله‌ای که هنرمند بیان می‌کند، توجیهی است که برای غذا نخوردن بر زبان می‌آورد: هر غذایی که تا به حال خورده او را راضی نکرده است. این به آن معنی نیست که غذاها خوش طعم نبوده‌اند یا آن‌ها را دوست نداشته است، او منظوری نمادین دارد. از نظر یک فرد معمولی، غذا ابزاری برای بقا است و گاهی اوقات هم صرفاً برای لذت بردن می‌توان غذا خورد. هنرمند به این آگاهی رسیده که برای بقا به چیزی بیش‌تر از غذای معمول نیاز دارد، او متوجه شده که تفکرش هم به غذا نیاز دارد. او به خاطر اولویت‌هایی که در سر دارد، نیازهای بدن را نادیده می‌گیرد تا هستیش را به رضایت خاطر برساند. هستیِ او در تضاد با خود فیزیکیش قرار دارد.

کافکا در توصیف فعالیت‌های روزانه هنرمند از نمادگرایی استفاده می‌کند: «در خود فرو می‌رفت و به مردم، حتی به تیک‌تاک ساعتی که تنها وسیله‌ی موجود در قفس به حساب می‌آمد و وجودش برای او آن همه اهمیت داشت، کم‌ترین اعتنایی نمی کرد.» زمان می‌تواند یک مفهوم ملموس باشد. مردم برای کارهای خود و طی کردن یک زندگی منظم از زمان استفاده می‌کنند. هنرمند در زندگی خود کاری با زمان ندارد. روز، ماه، سال، ساعت یا دقیقه برای او معنایی ندارند. او تمام زندگیش را در تفکر به سر می‌برد. برنامه زمانی ندارد که فشاری روی دوشش حس کند و وقتش را با فعالیت‌های جزئی تلف نمی‌کند.

یکی دیگر از جنبه‌های مهم اگزیستانسیالیسم، آزادی است. تعریف کلی آزادی عبارت است از مسیری که شخص بدون توجه به معیارهای جامعه و فشارهای اقتصادی برای رسیدن به هویت خود در پیش می‌گیرد. آزادی یعنی تفاوت میان چیزی که از شخص انتظار می‌رود و واقعیت وجودی او. آزادی از شخص می‌خواهد که به دنبال خلق ارزش‌های خودش باشد. به او امکان می‌دهد که به دنبال آن وجودی باشد که هیچ کس نمی‌تواند آن را در اختیارش بگذارد. آزادی نباید محدود به اعتقادات و سیاست‌ها باشد. آزادیِ واقعی در اصل یک مفهوم درونی است که به شخص امکان می‌دهد همان زندگی و تفکری را در پیش بگیرد که از نظر خودش درست است. هستی ربطی به دنیا ندارد، یک شهود شخصی است. آزادیِ حقیقی یعنی رهایی از تمام آن حفاظ‌هایی که مانند نیروهایی بیرونی عمل می‌کنند و برای هستی مزاحمت ایجاد می‌کنند.

هنرمند این داستان هم دارای نشانه‌های مختلفی از این نوع آزادی اگزیستانسیالیستی است. هنرمند به شکل کنایه‌آمیزی ترجیح می‌دهد در قفس زندانی شود. آزادی به‌خودی‌خود باعث می‌شود شخص به دنبال تصاحب چیزهای دیگر نباشد. بسیاری از مردم تصور می‌کنند هنرمند محدود است و به دام افتاده است و دوست ندارد در این قفس باشد. ولی این انتخاب خودش است. او شاید از نظر فیزیکی آزاد نباشد، ولی به واسطه‌ی این سکون و گرسنگی به آزادی فکری دست یافته است. حتی در اواخر داستان که نمایش‌های او دیگر مورد توجه کسی نیست، او هم‌چنان به گرسنگی کشیدن ادامه می‌دهد. به نظر می‌رسد این آزادی گرسنگی کشیدن را او می‌تواند تا ابد ادامه بدهد. او که همیشه به دنبال گرسنگی بیش‌تر می‌گردد، هیچ وقت به رضایت نمی‌رسد. هرچه بیش‌تر گرسنگی می‌کشد بیش‌تر از قبل از خود می‌پرسد که چرا ادامه ندهد؟ او احساس می‌کند که تواناییش در گرسنگی کشیدن هیچ حد و مرزی ندارد.

در پایان داستان پس از مرگ هنرمند، خیلی سریع او را بیرون می‌برند و قفسش را به یک پلنگ جوان و سرحال می‌دهند. مردم استقبال می‌کنند چرا که مشتاق دیدن چیزی تازه و هیجان‌انگیز هستند. کافکا، پلنگ را به نمادی از یک انسان معمولی تبدیل می‌کند. پلنگ هر غذایی که دریافت می‌کند را می‌پذیرد و بدون هیچ تفکری آن را می‌خورد. مانند مردمی که هرچه به خوردشان می‌دهند را بدون لحظه‌ای تردید می‌خورند. این مردم نگران درک و هضم مفاهیمی مانند فردگرایی و هستی نیستند.

کافکا نشان می‌دهد که پلنگ نگران آزادی از دست رفته‌اش نیست. شاید چون اصلاً درکی از آزادی ندارد و نمی‌داند چه چیزی را از دست داده است. شاید او اصلاً آزادی نداشته است که الان به فکرش باشد. آزادی اگزیستانسیالیستی هدیه‌ای نیست که به شخص داده شود، فرد خودش باید آن را کشف کند. مردم بیش‌تر از هنرمند، مجذوب پلنگ می‌شوند. هم‌چنین پلنگ چیزی است که آن‌ها درک می‌کنند، چون موجودی خارج از محدوده‌ی وجودی آن‌ها نیست. تا زمانی که متوجه نشوند که این زندگی آن‌ها زندگی واقعی نیست، هیچ‌وقت هنرمند را درک نمی‌کنند.

کافکا با اگزیستانسیالیسم به شکلی موفقیت‌آمیز موفق می‌شود نشان دهد که فرد به چه صورتی به امید تبدیل شدن به چیزی فراتر از خود فعلیش، هستی و نیستی فعلیش را می‌پذیرد. نویسنده موفق می‌شود با مطرح کردن اصل هستی مقدم است بر ذات و آزادی، این پرسش را در ذهن خواننده مطرح کند: چرا وجود داریم؟

منبع: UK Essays

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *