آخرین لبخند
آخرین لبخند
صادق هدایت
«روی زمین هیچ چیز پایدار نیست. زندگی مانند شرارهای است كه از اصطكاك چوب پیدا شده، زمانی روشن میشود و دوباره خاموش میگردد. ولی ما نمیدانیم از كجا آمده و به كجا خواهد رفت.» (بودا)
در اطاق با شكوهی كه با شمعهای متعدد و خوشبو روشن و از قالیهای بیمانند مفروش و بدنهِ دیوار از پارچههای ابریشمیِ گرانبها پوشیده شده بود، روزبهان برمكی، آزادبخت برمكی، گشواد برمكی سردار لشكر خراسان، و برزان برمكی رئیس خراج، دورهم جمعشده بودند تا راجع به پیشآمدهای دربارِ خلیفه مشورت كنند. كلاه آنها پوستی بلند و خرقههای ترمه پوشیده بودند.جلوشان جامهای شراب، میوه و شیرینی در ظرفهای گرانبها چیده شده بود. بهقدری حركات، لباس و وضع آنها با هم جور میآمد، بهقدری این مجلس با جلال و شكوه بود كه بهنظر میآمد یك تكه از زندگیِ اشرافیِ پایمالشدهِ دورهِ ساسانیان دوباره جانگرفته زنده شده بود.
آزادبخت با حرارتِ مخصوصی دستش را تكان میداد و میگفت: – از خلیفه هرچه بگویید برمیآید، من از اول در صداقت او شك داشتم. و حالاكه احتیاجی بهما ندارد، ضدیت خودش را آشكار خواهد كرد.
گشواد گفت: چیزی كه بهضرر ما تمام شد نفاقی است كه بین جعفر و پدر و برادرانش افتاد. جعفر از روی دیوانگی نقشهِ ما را خراب كرد. آن حكایت عشقبازی او با عباسه، زنیكه چهل ساله! بعد هم همدست شدنِ او با عبدالملك صالح كه بر ضدِّ خلیفه اقدام كرده بود و مبلغ گزافی كه از خزانه برداشت و به او داد و مُچش باز شد. همهِ این كارهای جعفر بود كه هارون را نسبت به برمكیان بدگمان كرد. در صورتیكه كه اقدامات یحیی و فضل سنجیده و از روی فكر است.
برزان گفت:- حالا هم مدتیاست كه خلیفه نسبت به جعفر سرد شده زرارهِ بنمحمد را رفیق كیف و مجالس بزم خودش كرده. و از قراریكه موسی در كاغذ خودش به من نوشته بود، هارون یحییبنعبداالله را كه با جعفر ساخته حبس میکند و به جعفر دستور میدهد كه او را بكُشد، ولی جعفر او را آزاد میکند و فضلبنربیع این خبر را به هارون نمیدهد و همین بیشتر باعث كدورت بین خلیفه و برمكیان شده.
آزاد بخت گفت:- این دلیل نمیشود كه هارون همه برمكیان را غضب كند. چون از اول خودش حامی جعفر بود و میدانست كه میان او و پدر و برادرانش خوب نیست.
برزان گفت:- این یكی از علل آن است، ولی مخالفت عیسی پسر ماهان را نباید فراموش كرد. همینكه به كمك یحیی به حكومت خراسان رسید به خلیفه خبر داده كه برمكیان به دین نیاكانشان علاقه دارند و بیدینی و مجوسی و دین زرتشتی را تشویق میکنند. به همین مناسبت مدتی است كه هارون چند نفر را ناظر بر اعمال و كارهای ما كرده است. از طرف دیگر به موسی نسبت طغیان و سركشی دادهاند. یكی از خویشان خلیفه به او نوشته: «بسیاری از مردم موسی را به چشم امام حقیقی نگاه میکنند و خمس مال خودشان را به او میدهند.» و ابوربیعه به هارون نوشته: «در روز قیامت خلیفه چه جواب میدهد كه مملكت مسلمانان را بدست برمكیان مرتد و زندیق سپرده است.»
آزاد بخت:- من امروز صبح قاصد از بامیان داشتم، میگفت در بلخ مرض وبا آمده و اهالی آنجا كه تازه مسلمان بودند چون ناخوشی را غضب خداوند تصور كرده اند، دوباره به دین بودائی برگشته .البته این خبر كه به خلیفه رسید گمان میکند به تحریك برمكیان است.
برزان:- بهاضافه هیچ میدانید که هارون بیجهت از انسبنابیشیخ منشی جعفر بهانه گرفت و سرش را بُرید؟ این قضیه را فضل به فالِ بد گرفته و آن را مقدمهِ مبارزه خلیفه با برمكیان میداند.
گشواد:- این تقصیر خودمان بود كه طرز مملكتداری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست كریم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها به كشتن دادیم، فكر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیاتِ خودمان را دو دستی تقدیم آنها كردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سركش آنها را رام و متمدن كنیم. ولی افسوس! اصلاً نژاد آنها و فكر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد. این قیافههای درنده، رنگهای سوخته، دستهای كوره بسته برای سرگردنهگیری درست شده. افكاری كه میان شاش و پشكل شتر نشوونمو كرده بهتر از این نمیشود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد كه برای دزدی و خیانت درست شده. این عربهائی كه تا دیروز پا برهنه به دنبال سوسمار میدویدند و زیر سایهِ چادر زنگی میکردند، نباید بیش از این از آنها متوقع بود. و اگر ظاهراً هارون رویِ خوش به ما نشان میداد، اظهار لطف میکرد، در خفا كینهِ نژادِ ما را در سر میپرورانید و تشنه به خون ایرانیان بود. و حالا كه به مقصود خودشان رسیدند و فكر عرب مثل دُملی كه سر باز كند دنیای متمدن را ملوث كرده واضح است احتیاجی به ما ندارد.
آزاد بخت:- خالد، یحیی، فضل و جعفر همهِ جواهرها و پولهای سرشاری كه صدها سال در بتكده نوبهار جمع شده بود مثل ریگ نثار این عربهای موشخوار كردند و به هر شاعر بیسروپا ثروتهای هنگفت بذل و بخشش كردند. و در نتیجه بُغض و كینه و حسادت یكدسته شترچران را برای خودشان خریدند. اصلاً هارون به دم و دستگاه، به پول، به فكر، به جاه و جلال و حتی بهطرز زندگی ما حسرت میبرد. نه او، بلكه همهِ عربهائی كه دور ما كار میکنند و تملقمان را میگویند، همه دشمنِ خونیِ ما هستند و منتظر یك اشاره هستند تا انتقام نژاد خودشان را بگیرند.
روزبهان:- اشتباه است، برمك و پسرانش با خلیفه ساختند و به آئین آنها گرویدند تا بتوانند در افكار و اعمال انها نفوذ پیدا كنند و دین آنها را ضعیف بكنند و خردهخرده از بین ببرند، از نو پرستشگاه نوبهار را بسازند و مردم را به كیش بودائی دعوت كنند و بهخلیفه بشورند. برای همین بود كه آنها كوشش كردند تا اطمینان خاطر عربها را به دست بیاورند و به مقصودشان هم رسیدند. همهِ خلفای عرب مانند عروسك خیمهشببازی، دستنشانده برمكیان بودند، و در حقیقت هنوز هم آنها هستند كه فرمانروائی دارند. اما آنچه مربوط به نظام مملكت است اگر عربها خودشان را از نیاز برمكیان بینیاز میدانند اشتباه میکنند. چون هر دقیقه كه آنها از كار كناره بگیرند نظام مملكت از هم گسیسته خواهد شد. و اگر كمكهای مالی و معنوی از ما به عربها شد، آنهم برای پیشرفت مقصود خودمان بود. عرب چه میخواهد؟ یك مشت طلا و نقره و یك حرمسرای پُر از زن. این مُنتهای آرزو و آمال آنهاست. اصلاً پیشرفت عرب هم برای همین بود، این بهشت موعود برایشان مهیا شد، پس نقشهِ برمكیان تا كنون عملی شده، حالا هم هنوز نگذشته، ما باید نتیجه زحمات آنها را دنبال كنیم و آن قتلعام عربها و استقلال ایران است.
برزان:- فضل در نامه اخیر خودش نوشته بود كه مواظب خودتان باشید. تا میتوانید با عربها كمتر آمیزش بكنید و آنها را به خودتان راه ندهید، و مخصوصاً قید كرده بود كه همه اُمیدم بهخراسان است،چون نفوذ ما در آنجا بیشتر است و دور از مقر خلیفه افتاده. طوری باید كرد که خراسان تا حدود بلخ بهخلیفه بشورند و او مستأصل بشود و مجبور بشود تا یكی از ما را برای سركوبی اهالی خراسان بفرستد. آن وقت لشكر خلیفه را بر ضد او اغوا میکنیم و همهِ عربها را از بین میبریم و خراسان را مستقل میکنیم. هرگاه در این كار غفلت بشود هستی ما بباد خواهد رفت. و همهِ وسایل مهیا است. ولی قید كرده بود كه منتظر كاغذ من باشید، چون هنوز وضعیت معلوم نیست و نمیتوانم تصمیم قطعی خودم را بنویسم.
آزادبخت به گشواد گفت:- آیا شما اطمینان كامل به لشكرتان دارید، و در موقعش اوامر را انجام خواهند داد؟
گشواد:- از این حیث مطمئن باشید. بهیك اشاره تمام سران سپاه بر ضد خلیفه میشورند و قتلعام عربها در خراسان عملی میشود. ولی فقط منتظر فیروز چاپار فضل هستم.
آزاد بخت:- در این صورت پیش از اینكه عیسی پسر ماهان برگردد باید این كار را انجام داد.
روزبهان:- پیش از اینكه هارون حكم قتل همهِ برمكیان را بدهد!
آزادبخت:- اگر حكم خلیفه پیش از كاغذ برسد!
برزان:- غیر ممكن است، اخبار ما همیشه دو روز پیش از قاصر خلیفه به تو میرسد. چون بهترین چاپار، چاپار برمكیان است.
ولی در این بین روزبهان از جعبه طلائی كوچكی حبی بیرون آورد، در دهنش گذاشت و رویش یك جام شراب نوشید و از جایش بلند شد. آزادبخت، برزان و گشواد اگرچه به حضور او محتاج بودند ولی عادت بهاین غیبت مرموز و ناگهانی روزبهان داشتند و جرئت نكردند كه او را از رفتن باز دارند. زیرا كه موضوع صحبتشان بیاندازه مهم و وجود روزبهان كه به استقامت رأی او ایمان كامل داشتند در آنجا لازم بود. روزبهان خیلی آهسته از در خارج شد. دمِ در دو غلامبچه که فانوس در دست داشتند جلو او افتادند.
شهر توس با مسجدها، باغها و كوشكهایش در تاریكی و خاموشی فرو رفته بود. تنها آهنگ دوردست زنگ شتر و صدای آواز خوانندهای خاموشی را فاصلهبهفاصله میشكست و نسیم ملایمیکه میوزید. بوی گل اقاقیا در هوا پراكنده بود.
روزبهان مثلاینكه در حال طبیعی نبود، از دو سه كوچهِ تنگوتاریك گذشت چشمانش به روشنائی لرزان فانوس خیره شده بود، بدون اینكه به اطرافش نگاه بكند. همین كه دم در خانهاش رسید نوكرانش تعظیم كردند و در باغ باز شد. صدای آبشار و هوای نمناك از آن بیرون آمد. زرینكمر غلام مخصوص روزبهان جلو رفت و بدون آنكه چیزی بگوید بستهای كاغذ داد. روزبهان كاغذ را گرفت و مانند اینكه فكرش جای دیگری مشغول بود همینطور رفت و زرینكمر بهدنبالش افتاد. از دالانهای پیچدرپیچ گذشت، جلو در آهنینی رسید، زرینكمر آن را باز كرد. درِ سنگین آهنین كه روی آن نقش و نگارها و كندهكاری هندی بود باز شد. روزبهان داخل تالاری شد و زرینكمر نیز پشت سر او وارد شده در را از پشت بست.
اطاق بزرگی مانند حوضخانه پدیدار شد كه با چند قندیل از عاج كه شیشههای رنگین داشت، روشن بود. قندیلهای بزرگ و كوچك با روشنائی خفه و مرموز و رنگهای گوناگون حالت باشكوهی بهاینجا داده بود. بالای اطاق مجسمه بزرگی از مفرغ به بلندی دو گز گذاشته شده بود كه بودا را به حالت نشسته نشان میداد و چشمهای او كه از یاقوت بود با رنگ آتشین میدرخشید. صورت او تودار، مرتب و شبیه حجاریهای هندی بود كه چهارزانو نشسته بود، با شكم بزرگ جلو آمده و دستهایش را روی زانویش گذاشته بود. ابروهایش باریك. بینی كوچك و حالت چشمهایش این بود كه در فضای تهی نگاه میکرد، و لبخند تمسخرآمیز، لبخند فلسفی روی لبهایش خشك شده بود. مثل این بود كه لحظههای خوش زندگیهای پیشین را بیاد میآورد، و دو شیار گود دور لبهایش افتاده بود. از تمام صورت او حالت آرامش، اطمینان، تمسخر و تحقیر هویدا بود. جلو ان را پردهای از تور نازك ابریشمیکشیده بودند، و دو بخور-دان دو طرف مجسمه گذاشته شده بود كه از میان آن حلقههای آتش بیرون میآمد و دود معطری در هوا پراكنده میکرد.
دور بدنهِ دیوار تصویر بودا، فرشتهها، خادمان و پردههای نقاشی مربوط به «زندگی بودا» ملاقات بودا با گوپا نامزدش، ملاقات او با گدا، با مرتاض و با مرده و غیره كشیده شده بود. پایین دیوار سرخ جگركی بهرنگ لثه دندان بود. از میان این محوطه چشمهِ كوچكی میجوشید و در جوی پهنی بهشكل آبنما كه از سنگ رنگین تراشیده شده بود آب موج میزد و میگذشت. كنار جوی جلو چشمه یك دُشك بزرگ از پَرِ قو افتاده بود كه رویش بالشهای كوچك رنگبهرنگ قلابدوزی و از پارچههای ابریشمی افتاده بود.
روزبهان همینكه وارد شد رفت روی دشك چهار زانو نشست و بهصورت بودا خیره نگاه میكرد. مثل اینكه میخواست افكار خودش را جمع بكند. گلوی او خشك و مزهِ صمغ كاج در دهنش گرفته بود. افكارش مغشوش و احساس خوشحالی ناگهانی در او پیدا شد، بهطوریكه از شیار طویلی كه كنار لبهای او انداخت دیده میشد. دراین بین دختر بچهسال خوشگلی با لباس بلند سفید، چشمهای درشت، موهای مشكی كه به سرش چسبانیده بود با بازوی لخت، بلند بالا و گوشواره حلقهای بزرگ به گوشش با كفشهای نرم و پاهای كوچكش مانند سایه یا پری، كوزه شرابی را كه در دست داشت آورد كنار دشك گذاشت و نشست. بعد جامی شراب ریخت و به دست روزبهان داد. زرینكمر رفت و پردهِ شفاف را از جلوی مجسمه بودا پس زد، بعد ساز ظریفی كه شبیه سهتار بود آورد و پایین دشك نشست.
گلچهر و زرینكمر هر دو اصل سغد { نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک سمرقند. گویند آب و هوای آن در نهایت لطافت باشد و آن بسغد سمرقند شهرت دارد. آن را بهشت دنیا هم میگویند.} و مانند دو موجودی بودنند كه ممكن است از میان ابر و دود درآمده باشند. جلو روشنائی خفه قندیل با وضع مرموز این سردابه بیشتر افسون مانند به نظر میآمدند. صورت آنها خوشگل، ظریف و مؤدب بود. ظاهراً آرام، بدون فكر و احساسات و بیسر و صدا بودند. مانند دو فرشته، مثل آن فرشتههائی كه روی دیوار كشیده بودند.
زرینكمر شروع كرد به ساز زدن، لبخند گذرندهای روی لبهای نیمهبازش موج میزد، مثل اینكه یادگارهای دور و خوشی جلوش نقش بسته بود. این یك اهنگ سغدی بود كه ابتدا آهسته، ملایم و بریدهبریده بود و كمكم بلند، تند و مهیج میشد و یكمرتبه فروكش میكرد. نوائی بود كه تنها نتهای اصلی آنرا دستچین كرده بودند و برای گوشهای معمولی معنی خارجی نداشت. ولی هر زخمهای كه به تارهای ساز میزد برای روزبهان پر از احساسات و نكات مو شكاف بود. مثل اینكه پرده و مقام مفصلی را در این نغمه تا اندازهای كه ممكن بود مختصر كرده بودند، و فقط به نقاط اصلی آن یك اشاره میشد و شنونده باقی آن را در فكر خودش تكمیل مینمود. در صورتیكه گلچهر پشتسرهم جامهای شراب را از كوزه پر میکرد و بهدست روزبهان میداد كه به یك جرعه مینوشید. آهنگ ساز پیشازپیش ملایم و مرموز شده بود. مثل اینكه این آهنگ برای گوشهای غیر مادی، برای گوشهای آسمانی درست شده بود.
نگاه روزبهان به صورت بودا خیره شده بود و گاهی بر میگشت و به امواج آب مینگریست. نقشهای روی دیوار بهنظرش همه جان گرفته بودند، چون این آهنگ به آنها روح مخصوص دمیده بود. لرزش تارهای ساز در هوا میپیچید. مثل این بود كه تمام ذرات هوا از آن متأثر میشد و حتی آب چشمه و مجسمه بودا و نقشهائی كه روی دیوار كشیده شده بود به آهنگ ساز لبخند میزدند.
آهنگ دور و آسمانی ساز همه ذرات وجود روزبهان را با امواج آب آغشته و ممزوج میکرد و یكی میگردانید. مثل این بود كه در این دقیقهها زندگی او با این امواج جور و اُخت شده بود. یك زندگی تازه و اسرارآمیز در خودش حس مینمود و اسرار خلقت را میسنجید و به امواج آب نگاه میکرد كه به آهنگ ساز پیچوخم میخورد و روی سطح آب ناپدید میگردید. در این ساعت بهقدری در افكار خودش آغشته بود مثل اینكه در برزخ مابین عدم و وجود واقع شده و همان دم را زندگی میکرد. بیآنكه بهگذشته، آینده و زمانومكان خودش آگاه باشد. یك نوع حالت خلسه و از خودبیخود شدن بود كه به هیچ چیز حتی زندگی و مرگ خودش هم وقعی نمیگذاشت.
گلچهر همینطور كه به او شراب میداد، مواظب حركاتش بود تا ببیند كی بهعادت هر شب او را كافی است و آنها را مرخص میکند. ولی با تعجب دید كه روزبهان بیش از هر شب مینوشد، و او با دلربائی مخصوصی جامهای شراب را پیدرپی به دست روزبهان میداد و خودش را به او میچسبانید. ناگهان در این بین بند روی شانه گلچهر پاره شد. لباسش پایین افتاد، سینه و یك پستانش بیرون آمد. اگر چه بنظر میآمد كه روزبهان متوجه او نیست ولی عوض اینكه این دفعه جام شراب را از او بگیرد دستانداخت و كمر گلچهر را گرفت و به سوی خودش كشانید و لبهایش را نزدیك لبهای او برد. ولی دوباره مثل اینكه كوشش فوقالعادهای كرده باشد گلچهر را عقب زد، جام شراب را گرفت و با حركت دست گلچهر و زرینكمر را مرخص كرد. همینكه آنها از در بیرون رفتند روزبهان گردی از جیبش در آورد، در شراب ریخت و نوشید و باز به صورت بودا خیره شد.
روزبهان برمكی و خانوادهاش همه بودائی بودند، جدش برمك پسر جاماسپ از خانوادههای بزرگایرانی و پشتدرپشت در زمان اشكانیان به نگاهبانی پرستشگاه بودائی نوبهار در بلخ اشتغال داشتند. روزبهان نوه حسن برادر خالد برمكی و مادرش دختر مغ پادشاه چغانیان بود. بتكده نوبهار «نووه وهاره» كه به زبان سانسكریت پرستشگاه نو معنی داشته و به فارسی نوبهار مینامیدند، یكی از بزرگترین معابد بودائی بشمار میآمده كه از چین و هندوستان و حتی بیشتر پادشاهان خراسان در عهد ساسانی به زیارت آنجا میرفتهاند، و جلو بت بزرگ بودا كرنش میكردهاند و دست متولی آنجا را میبوسیدند. در سنه 42 هجری عبدااللهبنعمربنقریش به قیسبنحیطاناسلمی حكم كرد و او را فرستاد تا شهر بلخ را فتح و معبد نوبهار را خراب كرد. ثروت آنجا را چاپیدند و سه در آهنین و یك در نقرهای آنجا را بردند. برمكیان بهصورت ظاهر به اسلام گرویدند ولی در باطن علاقه به كیش قدیم خود داشتند. در زمان اقتدار خودشان دوباره معبد بودائی را مرمت كردند كه بعد به اسم آتشكده معروف شد. اگر چه برمكیان ظاهراً با عربها ساختند. ولی در خفا بر ضد خلفای عرب كنكاش میکردند و منتظر موقع مساعد بودند تا ایران را دوباره از چنگ عربها بیرون بیاورند، و كمكم به قدری نفوذ پیدا كردند كه همه كارهای عمده لشكری و كشوری به دست آنها اداره میشد. هرچند هارون چندین بار كارهای مهم به روزبهان تكلیف كرد ولی او شانه خالی كرد. تمام روز را مشغول كار و اقدام بود، ولی هر شب سر ساعت معین نزدیك نصفهشب، همه كارهای روزانه و ملاقاتهای طولانی و خسته كنندهای كه از او میکردند ترك مینمود و به كوشك زیرزمینی خودش میرفت. ولی صبح كه از آنجا بیرون میآمد، زندگی پر آشوب و پُرمشغله و كارهای پر زحمتی را در عهده داشت.
چه او طرف اطمینان یحیی و فضل و موسی و محمد برمكی بود و اجرای نقشه آنها را كه استقلال خراسان تا بلخ و بامیان و تا نزدیك عراق بود به عهده گرفته بود تا عملی بكند. روزبهان كاردان و دانشمند بود و پیوسته با عُلماء و فُقها و شُعرا و دانشمندان برهمائی، بودائی، زرتشتی، مانوی، مزدكی، عیسوی، اطبائی كه از جندیشاپور میآمدند مجالس مباحثه داشت. ولی شبها بعد از آنكه حب مخصوصی را كه نگهبان معبد «نووه سنغا رامه» برایش از بلخ میفرستاد میخورد، حالتش عوض میشد و احتیاج به كوشك زیرزمینی خودش داشت. بهطوریكه زندگی او دو حالت متضاد و متفاوت پیدا میکرد. روزها پر از كار و جدیت، و شبها آسایش و استراحت و آنهم به طرز مخصوصی در كوشك خاموشی خودش پناه میبرد. و این اسم را روی آن گذاشته بود چونكه در آنجا حرف زدن ممنوع بود.
وقتیكه شبها سر یك ساعت معین یك شخص ثانوی مانند سایه یا یك روح دیگر به او حلول میكرد، در افكار فلسفی خودش غوطهور میشد. امّا روزبهان بیشتر از لحاظ ذوقی و هنرمندی متمایل به دین بودائی بود، و حتی از خودش در اصول دین بودا دخل تصرف كرده بود و رنگ و بویایرانی به آن داده بود. یعنی از ریاضت و خشكی مذهبی بودا كاسته بود. مثلاً در آن شراب را جایز میدانست و در موضوع گذشت و پرهیز عقیده مخصوصی را اتخاذ كرده بود. زیرا پرهیز و ریاضت را از محروم ماندن از لذت نمیدانست ولی بر عكس میخواست با داشتن همه وسایل از كیف و تفریح پرهیز و خودداری بكند. از این جهت در كوشك خاموشی خودش هرگونه وسایل خوشی را آماده كرده بود. صورتهای زیبا، بادههای گوارا، سازهای خوب، تركیبهای كامل ظرافت، تناسب و جوانی كه در ناله ساز، نشئهِ شراب و بوی عطر، دنیای حقیقی و افكار روزانه خود را فراموش میکرد و در یك رشته خوابها و رویاهای فلسفی فرو میرفت. این را ریاضت و پرهیز حقیقی میپنداشت، و بهاین وسیله میخواست میل و خواهش را در خودش بكشد و معدوم كند و از همه احتیاجات و لذات دنیا چشم بپوشد. تا بهدرجه سعادت بودا برسد. این كلید خوشبختی كه مردم معمولی از آن بیخبر بودند! ولی چیزیكه در مذهب بودا برایش كشش و گیرندگی داشت، مجسمه خود بودا بخصوص لبخند سخت، لبخند تمسخرآمیز تودار و ناگفتنی او بود، همانند امواج تارهای ساز، مانند موج آب، این آب درخشانی كه پرتو شیشههای رنگین قندیلها در آن منعكس شده بود و در آبنما میان كوشك روی هم میلغزید و رد میشد. فلسفه روزبهان تقریباً از همین امواج آب و لبخند بودا بهاو الهام شده بود چون در همه هستیها ،در همه شكلها و در همه افكار و چیزها یك موج گذرنده دمدمی بیش نمیدید. و سرتاسر آفرینش به نظر او یك سطح آرام بود مانند سطح آبنمای خودش كه باد بیموقعی روی آن وزیده بود و چین و شكنهای واقعی روی آن انداخته بود. و زمانی كه این باد آرام میگرفت، دوباره همه هستیها به اصل خودشان به نیروانه، در نیستی جاودان غوطهور میشدند. زندگی، مرگ، خوشی و ناخوشی، همه اینها یك موج دمدمی، یك موهوم گذرنده و پل گذرگاهی بود كه در نیستی نیروانه ممزوج میشد. یك وزش باد بود كه از روی هوا و هوس روی سطح آب گذشته بود. زندگی بهنظرش مسخره غمانگیزی بود و او داروی غم را نه تنها در كشتن میل و خواهش میدانست، بلكه این اندوه را در جامهای باده فرو مینشاند. ولی در عینحال میخواست میل و علاقه بهزندگی را در خودش بكشد. چون بر طبق قوانین بودا همین میل و رغبت بود كه حلول و نشئات روح را روی زمین ادامه میداد و هر كس میتوانست این میل را بكشد در نیستی و عدم میرفت، و این خودش سعادت ابدی بود.
بهنظر روزبهان لبخند بودا هم فلسفه موج او را تأیید میکرد. چون لبخند او مانند یك موج گذرنده بود كه روی صورتش نقش بسته بود. مدتها كه روزبهان كوشش میکرد تا حالت بودا را بخودش بگیرد، و هر شب كارش همین بود كه تقلید لبخند او را میکرد. لبخند تودار، بشاش و غمناك و بزرگمنش. او میخواست تقلید این لبخند را بكند و حالت سعادت بودا را در خودش حس بنماید. ولی چون امشب میل شهوت نسبت به گلچهر در خودش حس كرد، این بود كه گردی در جام شراب ریخت و نوشید و به صورت بودا خیره شد . آیا این داروی مرگ یا داروی خواب بود؟
پیش ازاینكه نقشه روزبهان اجرا بشود،در همان شب كه 13 صفر 187 بود چاپار خلیفه و حكم قتلعام همه برمكیان را دادند. در این شب هزار و دویست نفر زن و بچه و كسان و بستگان و غلامان طرفداران برمكیان را قتل عام كردند.
فردایش هنگامیکه چند نفر عرب در آهنین كوشك خاموشی را شكستند و وارد شدند، قندیلها خاموش شده بوند، تنها آتش از دهانه بخور-دان زبانه میکشید و بهطرز ترسناكی مجسمه بودا را با لبخند تمسخرآمیزش روشن كرده بود. روزبهان روی دشك چهارزانو یله داده بود و سر جایش خشك شده بود. پهلوی او سازی شبیه تار و كوزه شراب بود و در دست چپ او كاغذی مچاله شده بود، یكی از عربها جلو رفت كاغذ را دستش بیرون آورد. مُهر فضل پسر یحیی برمكی روی آن بود و روی آن حكم قتل عام عربها و استقلال خراسان نوشته شده بود.
صورت روزبهان خم و در آن منعكس شده بود، چشمهایش با روشنائی كبود و بیحركت میدرخشید و لبخند تمسخرآمیز، لبخند فلسفی بودا روی لبهایش نقش بسته بود. این لبخند كه در امواج آب منعكس شده بود ترسناك به نظر میآمد. مثل اینكه میخواست بگوید:
«اینهم یك موج بیش نیست، اینهم یك موج مسخرهآمیز و گذرنده است. مثل موج آب، مثل لبخند بودا.»
و این پیشامدها به نظرش دمدمی و گذرنده بود و مرگ هم آخرین درجه مسخره و آخرین موج به شمار میآمد!
به كوشش و اهتمام:محمدعلی شیخعلیالواسانی
www.sadegh-hedayat.mihanblog.com