مردی که نفسش را کشت
مردی که نَفساَش را کُشت
صادق هدایت
نَفسَت اژدرهاست، او کی مُرده است؟…از غم و بیآلتی افسرده است! (مولوی)
میرزا حسینعلی هر روز صبح سرِ ساعتِ معیّن، با سرداری سیاه، دُگمههایِ انداخته، شلوارِ اتو زده و کفشِ مشکیِ برّاق، گامهایِ مُرتّب برمیداشت و از یکی از کوچههایِ طرفِ سرچشمه بیرون میآمد، از جلویِ مسجدِ سپهسالار میگذشت، از کوچهِ صفیعلیشاه پیچ میخورد و بهمدرسه میرفت.
در میانِ راه اطرافِ خودش را نگاه نمیکرد. مثلِاینکه فکرِ او متوجّهِ چیزِ مخصوصی بود. قیافهای نجیب و باوقار، چشمهایِ کوچک، لبهایِ برجسته و سبیلهایِ خرمائی داشت. ریشِ خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی متواضع و کمحرف بود. ولی گاهی، طرفِ غروب از دور هیکلِ لاغرِ میرزا حسینعلی را بیرونِ دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را از پشت بههم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پُشتَش خمیده، مثلِ اینکه چیزی را جستجو میکرد، گاهی میایستاد و زمانی زیرِ لب با خودش حرف میزد…
مدیرِ مدرسه و سایرِ معلمان نه از او خوششان میآمد و نه بدشان میآمد، بلکه یک تأثیر اسرارآمیز و دشوار در آنها میکرد. برعکس، شاگردان که از او راضی بودند، چون نه دیده شده بود که خشمناک شود و نه اینکه کسی را بزند. خیلی آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مینمود. ازاینرو معروف بود که کُلاهش پشم ندارد، ولی با وجودِ این، شاگردان سرِ درسِ او مؤدب بودند و از او حساب میبُردند.
تنها کسیکه میانهاش با میرزا حسینعلی گرم بود و گاهی صحبت میانشان ردّوبدل میشد، شیخابوالفضل معلمِ عربی بود که خیلی ادعا داشت، پیوسته از درجهِ ریاضت و کرامتِ خودش دم میزد که چند سال در عالمِ جذبه بوده، چند سال حرف نمیزده و خودش را فیلسوف دهر جانشینِ بوعلیسینا و مولوی و جالینوس میدانست. ولی از آن آخوندهایِ خودپسند ظاهرساز بود که معلوماتَش را به رُخِ مردم میکشید. هر حرفی که بمیان میآمد، فوراً یک مَثَل یا جملهِ عربی آبنکشیده و یا از اشعارِ شُعرا به استشهادِ آن میآورد و با لبخند پیروزمندانه تأثیرِ حرفَش را در چهرهِ حُضّار جستجو میکرد. و این خود غریب مینمود که میرزا حسینعلی معلمِ فارسی و تاریخِ ظاهراً متجدد و بدون هیچ ادّعا، شیخابوالفضل را در دنیا به رفاقتِ خودش انتخاب بکند، حتّی گاهی شیخ را بهخانهِ خودش میبُرد و گاهی هم بهخانهِ او میرفت.
میرزا حسینعلی از خانوادههایِ قدیمی، آدمی با اطلاع و از هر حیث آراسته بود و بهقولِ مردم از دارالفنون فارغالتحصیل شده بود، دو-سه سال با پدرش در ماموریت کار کرده بود، ولی از سفرِ آخری که برگشت در تهران ماندنی شد، و شغلِ معلمی را اختیار کرد، تا نسبتاً وقتش بهاو اجازه بدهد که به کارهایِ شخصی بپردازد، چه او کار غریب و امتحانِ مشکلی را عهدهدار شده بود.
از بچهگی، همانوقت که آخوندِ سرخانه برایِ او و برادرش میآمد، میرزا حسینعلی استعداد و قابلیت مخصوصی در فراگرفتن ادبیات و اشعار متصوفین و فلسفهِ آنها آشکار میکرد، حتّی به سبکِ صوفیان شعر میساخت. معلمِ آنها شیخعبدالله که خودش را از جرگهِ صوفیان میدانست، توجه مخصوصی نسبت به تلمیذ خودش آشکار میکرد، افکارِ صوفیان بهاو تلقین مینمود و از شرحِ حالاتِ عُرفا و متصوفین برایِ او نقل میکرد. بهخصوص از علوِّ مقامِ “اناالحق” منصورِ حلّاج برایِ او حکایت کرده بود که منصور از مقامِ ریاضت نَفس بهجائی رسیده بود که بالایِ دار میگفت: این حکایت در فکرِ جوانِ میرزا حسینعلی خیلی شاعرانه بود. و بالاخره یکروز شیخعبدالله بهاو اظهار کرد که: “با آن مایه که در تو میبینم، هرگاه پیرویِ اهلِ طریقت را بکُنی، بهمراتبِ عالیه خواهی رسید”. این فکر همیشه بهیادِ میرزا حسینعلی بود، در مغزِ او نشو و نما کرده و ریشه دوانیده بود و همیشه آرزو میکرد که موقعِ مناسبی بدست آورده، مشغولِ ریاضت و کار بشود. بعد هم او و برادرش واردِ مدرسهِ دارالفنون شدند، در آنجا هم میرزا حسینعلی در قسمتِ عربی و ادبی خیلی قوی شد. برادرِ کوچکش با افکار او همراه نبود، او را مسخره میکرد و میگفت: این خیالات بهجُز اینکه در زندگی انسانرا عقب بیاندازد و جوانی را بیخود از دست بدهد، فایدهِ دیگری ندارد.
ولی میرزا حسینعلی تویِ دلَش بهحرفهایِ او میخندید، فکرِ او را مادی و کوچک میپنداشت و برعکس در تصمیمِ خودش بیشتر لجوج میشد و بهواسطهِ همین اختلافِ نظر، بعد از مرگِ پدرش از هم جدا شدند. چیزیکه دوباره فکرِ او را قوّت داد، این بود که در مسافرت اخیرش به کرمان به درویشی برخورد که پس از مصاحباتی حرفِ میرزاعبدالله معلمشان را تایید کرد و بهاو وعده داد هرگاه در تصوّف کار بکند و بهخودش ریاضت بدهد، به مدارجِ عالیه خواهد رسید. این شد که پنجسال بود میرزاحسینعلی کُنجِ انزوا گزیده و دَر را بهرویِ خویش و آشنا بسته، مُجرّد زندگی مینمود و پس از فراغت از معلمی، قسمتِ عمدهِ کار و ریاضتِ او در خانهاش شروع میشد.
خانهِ او کوچک و پاکیزه بود، مثلِ تخممرغ. یک ننهآشپز پیر و یک خانهشاگرد داشت. از دَر که وارد میشد لباسَش را با احتیاط در میآورد، به چوبرختی آویزان میکرد، لبّاده خاکستری رنگی میپوشید و در کتابخانهاش میرفت. برای کتابخانهاش بزرگترین اطاقِ خانه را اختصاص داده بود. گوشهِ آن پهلویِ پنجره یک تُشکِ سفید افتاده بود، رویش دو مُتکّا، جلویِ آن یک میزِ کوتاه، رویِ آن چند جلد کتاب، با یک بسته کاغذ و قلم و دوات گذاشته شده بود. کتابهایِ رویِ میز جلدهایش کار کرده بود و باقی کتابها بدونِ قفسهبندی در طاقچههایِ اطاق رویِهم چیده شده بود.
موضوعاین کتابها عرفان و فلسفهِ قدیم و تصوّف بود، تنها تفریح و سرگرمی او خواندنِ همین کتابها بود، که تا نصفِشب جلویِ چراغنفتی پشتِ میز آنها را زیرورو میکرد و میخواند. پیشِ خودش تفسیر میکرد و آنچه که بهنظرش مشکل یا مشکوک میآمد خارجنویس مینمود تا بعد با شیخابوالفضل سرِ هر کدام مباحثه بکند. نهاینکه میرزاحسینعلی از دانستنِ معنی آنها عاجز بود، بلکه او بسیاری از عوالم روحی و فلسفی را طی کرده بود و خیلی بهتر از شیخابوالفضل به افکار موشکاف و به نکات خیلی دقیق بعضی اشعار صوفیان پی میبُرد، آنها را در خودش حس میکرد و یک دنیایِ ماوراء دنیایِ مادی در فکرِ خودش ایجاد کرده بود و همین سببِ خودپسندی او شده بود، چون او خودش را برتر از سایر مردم میدانست و بهاین برتریِ خود اطمینانِ کامل داشت.
میرزا حسینعلی میدانست که یک سِرّ و رمزی در دنیا وجود دارد که صوفیانِ بزرگ به آن پِیبُردهاند و این مطلب هم برایِ او آشکار بود که برای شروع محتاجِ مرشد است یا کسی که او را راهنمائی بکند، همانطوریکه شیخعبدالله بهاو گفته بود “چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرقه است، باید صورت پیر را در نظر بگیرد که جمعیت خاطر بههم رسد”
این شد که پس از جستجویِ زیاد شیخابوالفضل را پیدا کرد، اگرچه موافقِ سلیقهِ او نبود و بهجُز حُکم دادن چیزِ دیگری نمیدانست و بههر مطلب مشکلی که برمیخورد، مثلِ اینکه با بچّه رفتار بکنند، میگفت هنوز زود است، بعد شرح خواهیم داد و بالاخره شیخابوالفضل تنها چیزیکه بهاو توصیه کرد، کُشتنِ نَفس بود، اینکار را مقدّم بر همه میدانست. یعنی بهوسیلهِ ریاضت بر نَفسِ امّاره غلبه کند، و شرحِ مبسوطی خطابه مانند پر از اعدی عدوک، احادیث و اشعار که در مقامِ کُشتنِ نَفس حاضر کرده بود برای او خواند. از آن جمله این حدیث که “اعدی عدوک، یعنی: دشمنترین دشمنِ تو خودِ تُست که در درونِ تُست” و این حدیث دیگر که “نفسک التی بین جنبیک، یعنی: هر که او نَفس کُشت غازی بود”. چنانکه اوحدی گوید “جهادک فی هواک”؛ و باز در این شعر: “نَفس اگر شوخ شد خلافش کن…تیغِ جهل است در غلافش کُن”. و این شعر دیگر: “نَفسِ خود را بکُش نبرد اینست…مُنتهایِ کمالِ مرد اینست”.
از جمله چیزهائی که شیخابوالفضل در ضمنِ موعظهِ خودش گفته بود این بود “که سالک مسلکِ عرفان باید مال و منال و جاه و جلال و قدرت و حِشمت را خوار شمارد، که اعظم دولتها و لذتها همانا مطیع کردن نَفس است. چنانکه مکتبی گوید: “گر تو بر نَفسِ خود شکست آری…دولتِ جاودان بهدست آری”. و بدان ای رفیقِ طریق که اگر یکبار بههوایِ نَفسِ تَن فریفته شوی، قدم در وادیِ هلاک نهاده باشی. چنانکه سنائی فرماید: “نَفس تا رنجور داری چاکرِ درگاهِ تُست…باز چون میریش دادی، کم کُند چون تو هزار”؛ و نیز شیخسعدی گوید: “مرادِ هرکه برآری مطیعِ امر تو شد…خلافِ نفس، که فرمان دهد چو یافت مراد” و مشایخ طریقتِ نَفس را سگی خواندهاند درّنده که بهزنجیر ریاضت مقید باید داشت، و مدام از رها شدن او برحذر باید بود. ولی سالک نباید که بهخود غرّه شود و رازِ نهان را با مردمِ نادان بمیان آرد، بلکه لازم باشد که در هر مشکلی با مُرشدِ خود مشورت نماید. چنانکه خواجهحافظ علیهالرحمه میفرماید: “گفت آن یار کَزو گشت سَرِ دار بلند…جُرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد”
میرزا حسینعلی از قدیم تمایلِ مخصوصی به فلسفهِ هندی و ریاضت داشت و آرزو میکرد برای تکمیل معلوماتِ خودش به هندوستان برود و نزد جوکیان و ماهاتماها مشرف شده، اسرارِ آنها را فرا بگیرد. این بود که از این پیشنهاد هیچ تعجب نکرد، بلکه برعکس آنرا باایمانِ کامل استقبال نمود و همانروز که بهخانه برگشت از مثنوی خطی فال گرفت. اتفاقاً این اشعار آمد:
“نَفس بیعهد است، زانرو کُشتنی است…او دنیّو قبلهگاهِ او دنی است.
نَفسها را لایق است این انجمن…مُرده را در خور بُوَد گور و کَفن.
نَفس اگر چه زیرک است و خُرده دان…قبلهاَش دنیاست، او را مُرده دان.
آبِ وحیِ حق بدین مُرده رسید…شد زِ خاک مُردهای زنده پدید”
این تفال سبب شد که میرزاحسینعلی تصمیمِ قطعی گرفت و همهِ جِدّوجَهد خود را مصروف غلبه بر نَفسِ بهیمی کرد و مشغولِ ریاضت شد. و غریبتر از همه اینکه در آنروز هرچه بیشتر در کُتُبِ متصوفین غور میکرد، بیشتر فکرش را در این مبارزه تاکید مینمود. در رسالهِ نورِ وحدت نوشته بود: ای سیّد! چند روزی ریاضتی بر خود میباید گرفت و اَنفاس را مصروفِ این اندیشه باید ساخت، تا خیالِ باطل از میان بهدر رَوَد و خیالِ حق بهجایِ آن بنشیند.
در کنزالرموزِ میرحسینی خواند: “از مقامِ سرکشی بیرون بَرَش…مارِ اَمّاره است، میزن بر سرش”
در کتابِ مرصادالعباد نوشته بود: “بدانکه سالک چون در مجاهده و ریاضتِ نَفس و تصفیهِ دل شروع کند، بر مُلک و مَلکوت او را سلوک و عبور پیدا آید و در هر مقام بهمناسبتِ حالِ او وقایع کشف اُفتد” و در اشعارِ ناصرخسرو خواند:
“تو داری اژدهائی بر سرِ گنج…بکُش این اژدها، فارغ شو از رنج
و گر قوتَش دهی، بد زهره باشی…زِ گنجِ بیکران بیبهره باشی”
همهِ این ابیات تهدیدآمیزِ پُر از بیمواُمید که برای کُشتنِ نَفس قلمفرسائی شده بود، جایِ شکّ و تردید برایِ میرزاحسینعلی باقی نگذاشت که اولین قدم در راهِ سلوک، کُشتنِ نَفسِ بهیمی و اهریمنی است که انسان را از رسیدن به مطلوب باز میدارد. میرزاحسینعلی میخواست در آنِ واحد هم بهطریقِ اهلِ نظر و استدلال و هم بهطریقِ اهلِ ریاضت و مجاهده، نَفسِ خود را تزکیه کند. تقریباً یکهفته از این بین گذشت، ولی چیزیکه مایهِ دلسردی و نااُمیدی او میشد شکّوتردید بود، بهخصوص پس از دقیق شدن در بعضی اشعار، مانندِ این شعر حافظ:
“حدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دهر کمتر جو…که کس نگشود و نگشاید بهحکمت این معما را” و یا:
“هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار…کس را وقوف نیست که انجام کار چیست.”
اگرچه میرزاحسینعلی میدانست که کلماتِ مِی، ساقی، خرابات، پیرِمُغان و غیره از کنایات و اصطلاحِ عُرَفاست، ولی با وجودِ این تعبیرِ بعضی از رُباعیاتِ خیام برایش خیلی دشوار بود و فکر او را مغشوش میکرد.
“کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل…گوئی که از آن جهان رسیدست ای دل؟
اُمید و هراسِ ما بهچیزی است کزان…جُز نام و نشانه نه پدیدست ای دل”. و یا این رباعی:
“خیام اگر زِ باده مستی، خوش باش…با لالهرُخی اگر نشستی، خوش باش
چون عاقبتِ کارِ جهان نیستی است…انگار که نیستی، چو هستی خوش باش”.
این استادان دعوت بهخوشی میکردند، درصورتیکه او از ابتدایِ جوانی همه خوشیها را بهخودش حرام کرده بود. و همین افکار، یک افسوسِ تلخ از زندگیِ گذشتهاش در او تولید کرد. این زندگی که در آن آنقدر گذشت کرده بود، بهخودش سخت گذرانیده بود، و حالا روزهایِ او بهطرزِ دردناکی صرفِ جستجویِ فکر موهوم میشد! دوازده سال بود که بهخودش رنج و مشقت میداد، از کیف، از خوشیِ جوانی بیبهره مانده بود و اکنون هم دستش خالی بود.
این شکّوتردید همهِ این افکار را بهشکلِ سایههایِ مهیبی درآورده بود که او را دنبال میکردند. بهخصوص شبها در رختخوابِ سردی که همیشه یکّه و تنها در آن میغلطید، هر چه میخواست فکرش را متوجهِ عوالمِ روحانی بکند، بهمُجرّدِ اینکه خوابش میبُرد و افکارش تاریک میشد، صد گونه دیو او را وسوسه میکردند. چقدر اتفاق میاُفتاد که هراسان از خواب میپرید و آبِ سرد بهسرورویش میزد، از روزِ بعد خوراکِ خودش را کمتر میکرد، شبها رویِ کاه میخوابید. چه، شیخابوالفضل همیشه این شعر را برای او خوانده بود:
“نَفس چون سیر گشت بستیزد…توسن آسا بهرِ سو آلیزد”
میرزاحسینعلی میدانست که هرگاه بلغزد، همهِ زحماتش بباد میرود، از اینرو به ریاضت و شکنجهِ تنش میافزود. ولی هرچه بیشتر خودش را آزار میکرد، دیوِ شهوت بیشتر او را شکنجه مینمود، تااینکه تصمیم گرفت برود پیشِ یگانه رفیق و پیرِ مُرشدش آشیخابوالفضل و شرحِ وقایع را برایِ او نقل بکند و دستورِ کُلّی از او بگیرد. همانروز کهاین خیال برایش آمد نزدیکِ غروب بود، لباسش را عوض کرد، دُگمههایِ سرداریش را مُرتّب انداخت و با گامهایِ شمرده بهسویِ خانهِ مُرشد روانه شد. وقتیکه رسید دید مردی بهحالِ عصبانی دَرِ خانهِ او ایستاده فریاد میکشید و موهایِ سرش را میکند و بلندبلند میگفت: “به آشیخ بگو، فردا میبَرمَت عدلیه، آنجا بهمن جواب بدهی، دخترِ مرا برایِ خدمتکاری بُردی و هزار بلا سَرَش آوردی، ناخوشش کردی، پولش را هم بالا کشیدی، یا باید صیغهاش بکُنی یا شکمت را پاره میکنم. آبرویِ چندینوچندسالهام بباد رفت”.
میرزاحسینعلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد، جلو رفت و آهسته گفت: “برادر، شما اشتباه کردید. اینجا خانهِ شیخابوالفضل است.”
“همان بیهمهچیز را میگویم، همان آشیخِ خداناشناس را میگویم. من میدانم خانه هست، اما قایم شده، جرأت دارد بیاید بیرون. آشی برایَش بپزم که رویَش یک وَجَب روغن باشد، آخر فردا همدیگر را میبینیم. میرزاحسینعلی چون دید قضیه جدّی است، خودش را کنار کشید و آهسته دور شد، ولی همین حرفها کافی بود که او را بیدار بکند. آیا راست بود ؟! آیا اشتباه نکرده؟ شیخابوالفضل که بهاو کُشتنِ نَفس را قبل از همه چیز توصیه میکرد، آیا خودش نتوانسته در این مجاهده فایق بشود؟ آیا خودّ او لغزیده و یا او را اسبابِ دستِ خودش کرده و گول زده است؟ دانستنِ این مطلب برایِ او خیلی مهم بود. اگر راست است، آیا همهِ صوفیان همینطور بودهاند و چیزهائی میگفتند که خودشان باور نداشتهاند و یا اینکار به مُرشدِ او اختصاص دارد و میان پیغمبران او جِرجیس را پیدا کرده؟ آیا دراینصورت میتواند برود و همهِ شکنجههایِ روحی و همهِ بدبختیهایِ خودش را برایِ شیخابوالفضل نقل بکند، و همین آخوند چند جمله عربی بگوید، یک دستوری سختتر بدهد و تویِ دِلَش بهاو بخندد؟ نه، باید همین امشب این سِرّ را روشن بکند. مدتی در خیابانهایِ خلوت دیوانهوار گشت زد. بعد داخلِ جمعیت شد، بدونِ اینکه بهچیزی فکر بکند، میان همین جمعیتی که پَست میشمرد و مادّی میدانست، آهسته راه میرفت. زندگیِ مادّی و معمولی آنها را در خودش حسّ میکرد و میل داشت که مدتها مابینِ آنها راه برود، ولی دوباره مثلِ اینکه تصمیم ناگهانی گرفت بهطرفِ خانهِ شیخابوالفضل برگشت. ایندفعه دیگر کسی آنجا نبود. دَر زَد و بهزنی که پُشتِ در آمد، اسمِ خودش را گفت، مدتّی طول کشید تا در را بهرویِ او باز کردند. واردِ اطاق که شد دید شیخابوالفضل با چشمهایِ لوچ، صورتِ آبلهرو و ریشِ حنائی، مثلِ مربایِ آلو رویِ گلیم نشسته، تسبیح میگرداند و چند جلد کتاب پهلویَش باز بود. همینکه او را دید نیمخیز بلند شد و گفت یاالله و سینهاش را صاف کرد. جلویِ او یک دستمال باز بود، در آن قدری نانِ خشک شده و یک پیاز بود. رو کرد بهاو گفت: “بفرمائید جلو، یکشب را هم با فقرا شام بخورید.”“نه، خیلی متشکرم… ببخشید اگر اسبابِ زحمت شدم. از این نزدیکی میگذشتم فقط آمدم…”
“خیر، چه فرمایشاتی. خانه متعلقِ بهخودتان است.”
میرزاحسینعلی خواست چیزی بگوید، ولی در همین وقت صدایِ دادوغوغا بلند شد و گربهای میانِ اطاق پرید که یک کبابِ پخته بهدهنش گرفته بود و زنی دنبالِ آن پیشتپیشت میکرد. میرزاحسینعلی دید که شیخابوالفضل یکمرتبه عبایش را انداخت، با پیراهن و زیرشلواری دست کرد چماقی را از گوشهِ اطاق برداشت مانند دیوانهها دنبال گربه دوید. میرزاحسینعلی از این پیشآمد حرفَش را فراموش کرد و بهجایِ خودش خشکش زده بود. تااینکه بعد از یکربع شیخ با صورتِ برافروخته نَفَسزنان واردِ اطاق شد و گفت: “میدانید، گربه از هفتصد دینار که بیشتر ضرر بزند، شرعاً کُشتنش واجب است”
میرزاحسینعلی دیگر برایَش شکّی باقی نماند کهاین شخص یکنفر آدمِ خیلی معمولی است و آنچه که آن مرد دَرِ خانهاش بهاو نسبت میداد کاملاً راست است. بلند شد و گفت: “ببخشید، اگر مزاحم شدم… با اجازهِ شما مرخّص میشوم”
شیخابوالفضل تا درِ اطاق از او مشایعت کرد. همینکه در کوچه رسید، نَفَسِ راحتی کشید. حالا دیگر برایَش مُسلّم بود، حریفِ خودش را میشناخت و فهمید که همهِ این دمودستگاه و دوزوکلکهایِ شیخ برایِ خاطر او بوده، کبک میخورده، آنوقت بهشیوهِ عمر روبهروی خودش در سفره نانِ خُشک و پنیرِ کَپَکزده و یا پیازِ خشکیده میگذاشته، تا مردم را گول بزند. بهاو دستور میدهد که روزی یک بادام بخورد. خودش خدمتکارِ خانه را آبستن میکند و با آبوتاب این شعرِ عطّار را برایش میخواند:
“از طعامِ بد بپرهیز ای پسر…همچو دَد کم باش خونریز ای پسر
نَفس را از روزه اندر بند دار…مرد را از لقمهای خُرسند دار
روزهای میدار چون مردانِ مرد…نَفسِ خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار…بلکه نگذارش بهفکر هیچکار”
هوا تاریک بود. میرزاحسینعلی دوباره داخلِ مردم شد، مانند بچّهای که در جمعیت گُم بشود، مدّتی بدونِ اراده در کوچههایِ شلوغ و غبارآلود راه رفت. جلوی روشنائیِ چراغ صورتها را نگاه میکرد، همهِ این صورتها گرفته و غمگین بود. سرِ او تُهی و عقدهای در دل داشت که بزرگ شده بود، این مردمی که بهنظرِ او پَست بودند، پایبندِ شِکم و شهوتِ خودشان بودند، و پول جمع میکردند، حالا آنها را از خودش عاقلتر و بزرگتر میدانست و آرزو میکرد که بهجایِ یکی از آنها باشد. ولی با خودش میگفت: که میداند؟ شاید بدبختتر از او هم میان آنها باشد. آیا او میتوانست بهظاهر حکم بکند؟ آیا گِدایِ سرِ گُذر با یک قران خوشبختتر از ثروتمندترین اشخاص نمیشد؟ درصورتیکه تمامِ پولهایِ دنیا نمیتوانست از دَردهایِ درونیِ میرزاحسینعلی چیزی بکاهد.
همهِ کابوسهایِ هراسناکی که اغلب بهاو روی میآورد، ایندفعه سختتر و تندتر بهاو هجوم آور شده بود. بهنظرش آمد که زندگیِ او بیهوده بهسر رفته، یادگارهایِ شوریده و درهمِ سیسال از جلوش میگذشت، خودش را بدبختترین و بیفایدهترین جانوران حس کرد. دورههایِ زندگیِ او از پُشتِ ابرهای سیاه و تاریک هویدا میشد، برخی از تکّههایِ آن ناگهان میدرخشید، بعد در پسِ پرده پنهان میگشت، همهِ آنها یکنواخت، خستهکننده و جانگُداز بود، گاهی یک خوشیِ پوچ و کوتاه مانند برقی که از رویِ ابرهایِ تیره بگذرد، بهچشمِ او همهاش پَست و بیهوده بود. چه کشمکشهایِ پوچی! چه دوندگیهایِ جفنگی! از خودش میپرسید و لبهایش را میگَزید. در گوشهنشینی و تاریکی، جوانیِ او بیهوده گذشته بود، بدونِ خوشی، بدونِ شادی، بدونِ عشق، از همه کس و از خودش بیزار. آیا چقدر از مردُمان گاهی خودشان را از پرندهای که در تاریکی شبها ناله میکِشد، گُمگشتهتر و آوارهتر حس میکنند؟ او دیگر هیچ عقیدهای را نمیتوانست باور کند. این ملاقاتِ او با شیخابوالفضل خیلی گران تمام شد. زیرا همهِ افکارِ او را زیرورو کرد، او خسته، تشنه و یک دیو یا اژدها در او بیدار شده بود، که او را پیوسته مجروح و مسموم میکرد. دراینوقت اتومبیلی از پهلویَش گذشت و جلویِ چراغِ آن صورتِ عصبانی، لبهایِ لرزان، چشمهایِ باز و بیحالت او بهطرز ترسناکی روشن شد. نگاهِ او در فضا گُم شده بود، دَهَنِ نیمهباز مانند این بود که بهیک چیزِ دوردست میخندید، و فشاری در تهِ مغزِ خودش حس میکرد که از آنجا تا زیرِ پیشانی و شقیقههایش میآمد و میانِ ابروهایِ او را چین انداخته بود.
میرزاحسینعلی دردهایِ مافوقِ بشر حس کرده بود. ساعتهای نومیدی، ساعتهایِ خوشی، سرگردانی و بدبختی را میشناخت و دردهایِ فلسفی را که برایِ تودهِ مردم وجودِ خارجی ندارد، میدانست. ولی حالا خودش را بیاندازه تنها و گُمگشته حس میکرد. سرتاسرِ زندگی برایَش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت: “از حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ”.
این شعر بیشتر او را دیوانه میکرد. مهتابِ کمرنگی از پشتِ ابرها بیرون آمده بود، ولی او تویِ سایه رد میشد، این مهتاب که پیشتر برایِ او آنقدر افسونگر و مرموز بود و ساعتهایِ دراز در بیرونِ دروازه با ماه رازونیاز میکرد، حالا یک روشنائی سرد و لوس و بیمعنی بود که او را عصبانی میکرد. یادِ روزهایِ گرم، ساعتهایِ درازِ درس افتاد، یادِ جوانیِ خودش اُفتاد که وقتی همه همسالهایِ او مشغولِ عیشونوش بودند، او با چند نفر طَلَبه روزهایِ تابستان را عَرق میریخت و کتاب صرفونحو میخواند. بعد هم میرفتند بهمجلسِ مباحثه با مُدرسشان شیخمحمدتقی، که با زیرشلواری چنباتمه مینشست، یک کاسه آبیخ روبهرویش بود، خودش را باد میزد و سر یک لغتِ عربی که زیروزبرش را اشتباه میکردند فریاد میکشید، همهِ رگهایِ گردنش بلند میشد، مثلِ اینکه دنیا آخر شده است.
دراینوقت خیابانها خلوت بود و دکانها را بسته بودند، واردِ خیابانِ علاءالدوله که شد صدایِ موزیک چُرت او را پاره کرد. بالایِ درِ آبیرنگی جلویِ روشنائیِ چراغِ برق خواند “ماکسیم”. بدونِ تأمّل پرید جلو، آنرا پَسزد، وارد شد و رفت کنارِ میز، رویِ صندلی نشست.
میرزاحسینعلی چون عادت به کافه نداشت و تاکنون پایش را بهاینجور جاها نگذاشته بود، مات دورِ خود را نگاه میکرد. دودِ سیگار، بویِ کَلَم و گوشتِ سرخکرده در هوا پیچیده بود. مردِ کوتاهی با سبیلِ کلفت و دستِ بالازده پُشتِ میز نوشگاه ایستاده، با چُرتکه حساب میکرد. یک رَج بطری پهلویِ او چیده بود. کمی دورتر زنِ چاقی پیانو میزد و مردِ لاغری پهلویش ویلن میزد. مشتریهایِ مَست از روسی و قفقازی با شکلهای عجیبوغریب دور میزها نشسته بودند. در این بین زن نسبتاً خوشگلی که لهجهِ خارجی داشت، جلو میزِ او آمد و با لبخند گفت: “عزیزم، بهمن یک گیلاس شراب نمیدهی؟”
– “بفرمائید”
آن زن بدونِ تأمل پیشخدمت را صدا زد و اسمِ شرابی که او نشنیده بود دستور داد. پیشخدمت بطریِ شراب را با دو گیلاس روبهرویِ آنها گذاشت، آن زن ریخت و بهاو تعارف کرد. میرزاحسینعلی با اکراه گیلاس اول را سر کشید، تنش گرم شد، افکارش بههم آمیخته شد. آن زن گیلاس پُشتِ گیلاس بهاو شراب مینوشاند. نالهِ سوزناکی از رویِ سیمِ ویلن در میآمد، میرزاحسینعلی حالتِ آزادی و خوشیِ مخصوصی در خودش حسّ میکرد. بهیادِ آنهمه مَدح و ستایشِ شراب اُفتاد که در اشعار متصوّفین خوانده بود. جلویِ روشنائی بیرحمِ چراغ، چینهایِ پایِ چشمِ زنی که پهلویِ او نشسته بود، میدید. بعد از اینهمه خودداری که کرده بود، حالا شرابی زرد و تُرشمَزه و یک زن پُر از بَزَک کِنِفت شده، دستمالی شده، با موهایِ زبرِ سیاه، قسمتَش شده بود، ولی او از اینها بیشتر کیف میکرد، چون بهواسطهِ تغییر روحیه و استحالهِ مخصوصی میخواست خودش را پَست کُند و بهتر نتیجهِ همهِ دردهایِ خودش را خراب و پایمال بنماید. او از اوجِ افکارِ عالیه میخواست خودش را در تاریکترین لذّات پَرت کند.
میخواست مَضحکهِ مردم بشود، بهاو بخندند. میخواست در دیوانگی راهِ فراری برایِ خودش پیدا کُند. در این ساعت، خودش را لایق و شایستهِ هرگونه دیوانگی میدید. زیرِ لب با خودش میگفت: “هنگامِ تنگدستی، در عیش کوش و مَستی…کاین کیمیایِ هستی، قارون کُند گدا را” … زنِ گُرجی که جلویِ او بود میخندید، میرزاحسینعلی آنچه که در مدحِ مِی و باده در اشعار صوفیانه خوانده بود، جلویِ نظرش جلوهگر شد. همهِ آنها را حسّ میکرد و همهِ رموز و اسرار صورتِ این زن را که روبهرویش نشسته بود، آشکار میخواند. در این ساعت او خوشبخت بود، زیرا بهآنچه که آرزو میکرد رسیده بود و از پُشتِ بُخارِ لطیفِ شراب، آنچه که تصورش را نمیتوانست بکُند دید. آنچه که شیخابوالفضل در خواب هم نمیتوانست ببیند و آنچه که سایرِ مردم هم نمیتوانستند پِی ببرند، و یک دنیایِ دیگری پُر از اسرار بهاو ظاهر شد و فهمید آنهائی که این عالم را محکوم کرده بودند، همهِ لغات و تشبیهات و کنایات خودشان را از آن گرفتهاند.
وقتی که میرزاحسینعلی بلند شد حسابَش را بپردازد، نمیتوانست سَرِپا بایستد. کیفِ پولش را درآورد به آن زن داد و دستبهگردن از مِیکَدهِ ماکسیم بیرون رفتند. تویِ دُرُشگه میرزاحسینعلی سَرَش را رویِ سینهِ آن زن گذاشته بود. بویِ سفیدابِ او را حس میکرد، دنیا جلویِ چشمش چرخ میزد، روشنائیِ چراغها جلوش میرقصیدند. آن زن با لهجهِ گُرجی آوازِ سوزناکی میخواند.
دَرِ خانهِ میرزاحسینعلی دُرُشگه ایستاد، با آن زن داخلِ خانه شد. ولی دیگر نرفت بهسراغِ تَلِ کاهی که شبها رویَش میخوابید، و او را بُرد رویِ همان تُشَکِ سفید که در کتابخانهاش افتاده بود.
دو روز گذشت و میرزاحسینعلی سَرِ کارَش بهمدرسه نرفت. روزِ سوّم در روزنامه نوشتند: آقایِ میرزاحسینعلی، از معلّمینِ جوانِ جدّی، بهعلّتِ نامعلومی انتحار کرده است.”