آتش پرست
آتش پرست
صادق هدایت
در اطاقِ یكی از مهمانخانههایِ پاریس، طبقهِ سوم، جلویِ پنجره، فلاندن {فلاندن Jean-Baptiste Eugène Napoléon Flandin و كست Pascal Coste دو نفر ایرانشناس نامدار بودند كه در سالِ ۱۲۱۷ تحقیقاتِ مهمّی راجع به ایران باستانی كردهاند، این قسمت از یادداشتهایِ فلاندن گرفته شده} كه بهتازگی از ایران برگشته بود، جلویِ میزِ كوچكی كه رویَش یك بُطریِ شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبهروی یكی از دوستانِ قدیمی خودش نشسته بود. در قهوهخانهِ پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نمنم میآمد. فلاندن سر را از مابینِ دو دستش بلند كرد، گیلاسِ شراب را برداشت و تا ته سر كشید و رو كرد به رفقیش:
– هیچ میدانی؟ یكوقت بود كه من خود را میانِ این خرابهها، كورهها، بیابانها، گُمشده گُمان میكردم. با خودم میگُفتم: آیا ممكن است یك روزی به وطنم برگردم؟ ممكن است همین ساز را بشنوم؟، آرزو میكردم یك روزی برگردم. آرزویِ یكچنین ساعتی را میكردم كه با تو در اطاق تنها دردِدل كنم. امّا حالا میخواهم یك چیزِ تازه برایَت بگویم، میدانم كه باور نخواهی كرد: حالا كه برگشتهام پشیمانم، میدانی! باز دِلم هوایِ ایران را میكُند. مثلِ ایناست كه چیزی را گُم كرده باشم!
دوستش كه صورتِ او سرخ شده و چشمهایَش بیحالت باز بود از شنیدنِ این حرف دستَش را بهشوخی زد رویِ میز و قَهقَه خندید: اوژن، شوخی نكن، من میدانم كه تو نقاشی، امّا نمیدانستم كه شاعر هم هستی، خوب از دیدنِ ما بیزار شدهای؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا كرده باشی. من شنیدهام كه زنهای مشرقزمین خوشگل هستند؟
– نه هیچكدام از اینها نیست، شوخی نمیكنم.
– راستی یكروز پیشِ برادرت بودم، حرف از تو شد، چند تا عكس تازهای كه از ایران فرستاده بودی آوردند، تماشا كردیم. یادم است همهاش عكسِ خرابه بود… آهان یكی از آنها را گفتند پرستشگاهِ آتش است. مگر در آنجا آتش میپرستند؟ من از این مملكتی كه تو بودی، فقط میدانم كه قالیهایِ خوب دارد! چیز دیگری نمیدانم. حالا تو هرچه دیدهای برایِمان تعریف كُن. میدانی آنجا برایِ ما پاریسیها تازگی دارد.
فلاندن كمی سكوت كرد، بعد گفت: یك چیزی بیادم انداختی، یك روز در ایران برایم پیشآمدِ غریبی روی داد. تاكنون به هیچكس حتّی به رفیقَم كست هم كه با من بود نگفتم، ترسیدم به من بخندد. میدانی كه من بههیچ چیز اعتقاد ندارم، ولی من در مدّتِ زندگانیِ خودم تنها یكبار خدا را بدونِ ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم، آنهم در ایران نزدیكِ همان پرستشگاهِ آتش بود كه عكسَش را دیدهای. وقتیكه در جنوبِ ایران بودم و در پرسپولیس كاوش میكردم، یك شب رفیقَم كست ناخوش بود، من تنها رفته بودم در نقشِرستم، آنجا قبرِ پادشاهانِ قدیمِ ایران را در كوه كندهاند، بهنظرم عكسَش را دیده باشی؟ یك چیزی است صلیب مانند در كوه كنده شده، بالایِ آن عكسِ شاه است كه جلویِ آتشكده ایستاده، دستِ راست را بهسویِ آتش بلند كرده. بالایِ آتشكده اهورامزدا، خدایِ آنها میباشد. پائینِ آن بهشكل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبرِ پادشاه میانِ دَخمهسنگی قرار گرفته. از این دَخمهها چندتا در آنجا دیده میشود، روبهرویِ آنها آتشكدهِ بزرگ است كه كعبهِ زرتشت مینامند.
باری، خوب یادم است نزدیكِ غروب بود، من مشغولِ اندازهگیریِ همین پرستشگاه بودم، از خستگی و گرمایِ آفتاب جانم به لبم رسیده بود. ناگهان، بهنظرم آمد دو نفر كه لباسِ آنها ورایِ لباسِ معمولیِ ایرانیان بود، بهسویِ من میآمدند. نزدیك كه رسیدند دیدم دو نفر پیرمردِ سالخورده هستند، امّا دو نفر پیرمردِ تنومند، سرزنده با چشمهایِ درخشان و یك سیمایِ مخصوصی داشتند. از آنها پرسشهائی كردم. معلوم شد تاجرِ یزدی هستند، از شمالِ ایران میآیند. دینِ آنها مانندِ مذهبِ بیشتر اهالیِ یزد زردشتی است، یعنی مثلِ پادشاهانِ قدیمِ ایران آتشپرست بودند و مخصوصاً راهِ خودشان را كج كرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشكدهِ باستانی زیارت كرده باشند. هنوز حرفِ آنها تمام نشده بود كه شروع كردند به گِرد آوردن خُرده چوب و چلیكه و برگِ خشك، آنها را رویِهم كُپّه كردند و تشكیلِ كانونِ كوچكی دادند. من همینطور مات آنها را تماشا میكردم. چوبهایِ خُشك را آتش زدند و شروع كردند به خواندنِ دعاها و زمزمه كردن به یك زبانِ مخصوصی كه من هنوز نشنیده بودم. گویا همان زبانِ زردشت و اوستا بود، شاید همان زبانی بود كه بهخطِ میخی رویِ سنگها كنده بودند!
در این بین كه دو نفر گِبر جلویِ آتش مشغولِ دعا بودند، من سَرم را بلند كردم، دیدم رویِ تختهسنگِ بالایِ دَخمهِ روبهرویم مجلسی كه در سنگ كنده شده بود درست شبیه و مانندِ مجلس زندهای بود كه من جلویِ آن ایستاده بودم و با چشم خودم میدیدم. من بهجایِ خودم خُشك شدم، مانندِ این بود كه این آدمها از رویِ سنگِ بالایِ قبرِ داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبهرویِ من مظهرِ خدایِ خودشان را میپرسیدند! من در شگفت بودم كه چگونه پس از این طولِ زمان با وجودِ كوششی كه مسلمانان در نابود كردن و برانداختنِ این كیش به خرج داده بودند، باز هم پیروانی این كیش باستانی داشت كه پنهانی ولی در هوایِ آزاد جلویِ آتش به خاك میاُفتند!دو نفر گِبر رفتند و ناپدید گشتند، من تنها ماندم، امّا كانونِ كوچكِ آتش هنوز میسوخت، نمیدانم چطور شد من خودم را در زیرِ فشارِ یك تكان و هیجانِ مذهبی حس كردم. خاموشیِ سنگینی در اینجا فرمانروائی داشت، ماه بهشكلِ گویِ گوگردِ آتش گرفته از كنارِ كوه درآمده بود و با روشنائیِ رنگپریدهای بدنهِ آتشكدهِ بزرگ را روشن كرده بود. حس كردم كه دو-سه هزار سال به قهقرا رفته. ملیّت، شخصیت و محیطِ خودم را فراموش كرده بودم، خاكسترِ پهلویِ خودم را نگاه كردم كه آن دو نفر پیرمردِ مرموز جلویِ آن بهخاك افتاده و آنرا پرستش و ستایش كرده بودند، از رویِ آن بهآهستگی دودِ آبیرنگی به شكلِ ستون بلند میشد و در هوا موج میزد، سایهِ سنگهایِ شكسته، كرانهِ محو آسمان، ستارههائی كه بالایِ سرم میدرخشیدند و بههم چشمك میزدند، جلوهِ خاموشیِ باشكوهِ جُلگه، میان این ویرانههای اسرارآمیز و آتشكدههایِ دیرینه، مثلِ این بود كه محیط، روانِ همهِ گذشتگان و نیرویِ فكر آنها كه بالایِ این دخمهها و سنگهایِ شكسته پرواز میكرد، مرا وادار كرد، یا بهمن الهام شد، چون بهدست خودم نبود، منكه بههیچ چیز اعتقاد نداشتم، بیاختیار جلویِ این خاكستری كه دودِ آبی فام از رویِ آن بلند میشد زانو بهزمین زدم و آنرا پرستیدم! نمیدانستم چه بگویم، ولی احتیاج به زمزمه كردن هم نداشتم، شاید یك دقیقه نگذشت كه دوباره بهخودم آمدم امّا مظهرِ اهورامزدا را پرستیدم. همانطوریكه شاید پادشاهانِ قدیمِ ایران آتش را میپرستیدند، در همان دقیقه من آتشپرست بودم. حالا تو هر چه میخواهی دربارهِ من فكر كُن. شاید هم سُستی و ناتوانی آدمیزاد است!…
تهران 15 مردادماه 1309