وصيت‌نامه

وصيت‌نامه هدایت

صادق هدایت زیرِ بارِ بسیاری ازکیفیات آفرینش نمی‌رفت و از پروردگار در باطن سوال‌هایی داشت که به قولِ خودش به جانَش افتاده بود و بِلاجوابیِ، آفرینش را در وجودَش تلخ‌تر می‌ساختند.

هدایت می‌پُرسید:

تو به چه حقّی مرا آفریدی؟

به چه عُذری بدونِ رضایِ من مرا به دنیا آوردی؟

چرا به سوال‌هایم جواب نمی‌دهی؟

من از تو می‌پرسم، اصلاً جهان را چرا آفریدی؟

تو جواب می‌دهی: برایِ این‌که مرا ستایش وعبادت کنید: “خلقناکم لتعبودن”.

امّا تو خود به صراحت در حقِّ خود گفته‌ای که “غنی عن العالمین” هستی، و از ستایش و عبادت، روزه و نمازِ چون ما مخلوقی، و هر مخلوقِ دیگری مستغنی و بی‌نیاز هستی. پس چرا مرا و ما را آفریدی؟

من خوب می‌دانم که حَرفم به‌گوش‌اَت نمی‌‌رسد و‌ این نیز خود مایهِ درد و روزگارِ تلخ و تاریکِ من است.

من می‌‌دانم که چیزهایِ خوب و زیبا هم زیاد آفریده‌ای و می‌‌گویی جمیلم و جمال را دوست می‌‌دارم. می‌‌دانم که ماه و ستاره و گل و سبزه و صورتِ دل‌فریب و آوازِ خوش و دِلکش و بوسه و کنار و خوردن و پوشیدن و گفت‌و‌شنود با صاحب‌دلانِ بلند‌اندیشه و آزاده و بافهم و باذوق هم آفریدهِ توست.

امّا پس چرا آن همه چیزهای دِهشَت‌ناک و زشت و زیان‌بخش و هلاکت‌زا حتی گُل‌ها و برگ‌ها و قارچ‌هایِ خوش‌آب‌و‌رنگی که سمّی‌‌است و مانندِ مار و عقرب، زهرناک و کُشنده است را به‌وجود آوردی؟

چرا در مقابلِ نیکی و پاکی و صفاتِ ملکوتی، رذالت و خباثت و دنائت و حمق و جهل و تعصب و حرص و طمع و حسد و ظلم و جور و ضعف و مرگ و فنا را سربارِ بیچارگی‌هایِ ما کردی؟

چرا باید هر چیز خوب و زیبایی سرانجام بپوسد و بگندد و زشت و کریه گردد و سرانجام با خاک یک‌سان شود؟

می‌‌گویی از نو آن‌ها را به صورتِ بهتری درمی‌‌آورم. ‌این همه تبدیل و تغییر چرا؟

و تکلیف چون من وجودِ لاجان و ناتوانی که تا چشم‌به‌هم بزنم رفتنی هستم و نابود می‌‌شوم، چیست؟

تو آدم و حوّا آفریدی، مرحبا به تو!

تو بهشت و خلدِ بَرین ساختی و آدم و حوّا را درآن‌جا ساکن ساختی؛ آفرین بر تو!

امّا پس به چه علّت و به کدام بهانه، مار و گندمِ ابلیس را به جانِ آن‌ها انداختی تا با کمک و فریب و خُدعه و دورنگی، آن‌ها از آن‌جا بیرون بیفتند و دارایِ سرنوشتی بشوند که دلِ سنگ رامی‌‌سوزاند؟

چرا با کمکِ نیرنگی که واقعاً دلپسند نیست، آن‌ها را ساکنِ ‌این کرهِ خاکی ساختی که باید شِکم را به عَرقِ پیشانی سیر کرد؟ چرا دو فرزندِ دلبندِ آن‌ها یعنی هابیل و قابیل را به علّتِ مساله‌ای که با زیرِ شکم ارتباط دارد، به جانِ هم انداختی تا برادرکُشی درمیانِ آدمیان مرسوم و معمول گردد؟

می‌‌گویی آن همه پیامبر و رسول فرستادم تا شما فرزندانِ آدم را راهنما باشند و راهِ راست و صراطِ مستقیم را به شما نشان بدهند. مریزاد؛ دستت دَرد نکند، ولی با آن که کرورها از آدمیان هر روز و شب بالحنِ تضرّع از تو درخواست می‌‌کنند “اهدنا صراط المستقیم” پس کی در این راه خواهند افتاد؟

تاکنون پس از هزارها و کرورها سال، تاجایی که تاریخ نشان می‌‌دهد، روزگارِ ما آدمیانِ بی‌یار و یاور، مدام بدتر و مشکل‌تر و وخیم‌تر شده و به صورتِ مساله‌ای با هزار مجهولِ لاینحل درآمده است. به ما می‌‌گویند که تو دنیا را برایِ مقصودی آفریده‌ای. آیا کی باید به مقصود برسی و مَرکب به هدف برسد؟

پس منظورِ مقدّسَت کی جامهِ عمل و تحقُّق خواهد پوشید؟

به ما می‌‌گویند دنیا اوّل و آخر ندارد و یا اگر دارد از دایره فهم و ادراکِ ما آدمی‌زادهایِ لغ‌ملغیِ محدود‌الشّعور بیرون است. آیا تصدیق نمی‌‌نمایی که در حقِّ من یا ما ظلم شده است؟

سماور می‌‌داند چرا می‌‌جوشد، و باد می‌‌داند که چرا می‌‌وزد. وسیب می‌‌داند چرا رنگ و عطر و مزه می‌‌پذیرد، و حق دارد فکر کند برایِ آدمیان خلق شده است. ما آدمیانِ کوته‌بین، آشکار می‌‌گوییم که آسمان و زمین و خورشید و پروین برایِ ما آفریده شده است و ابر و باد و خورشید و فلک درکارند تا ما نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم، ولی شاید به حقیقت نزدیک‌تر باشد که بگوییم (تا به غفلت بخوریم). منِ روسیاه حاضرم بپذیرم که در طبیعت هرچیزی به دردِ چیزِ دیگری می‌‌خورد، ولی هیچ سردر نمی‌‌آورم که ما آدمیان به چه دَردی می‌‌خوریم.

اگر باید به دردِ چیزی بخوریم چرا باید به آن همه زمانی که از ازل می‌‌گُذرد، هنوز آن دَرد را درمان نشده‌ایم، و آیا بیمِ آن نمی‌‌رود که تا ابد ‌این دردِ اساسی را درمان نکنیم؟

آیا می‌‌توان پذیرفت که روزی ‌این سرگردانی و مُصیبتِ بلاعلاج به پایان خواهد رسید؟ من هم می‌‌دانم که سال‌ها و گاهی قرن‌ها می‌‌گذرد تا یک نفر فضول‌آقا (مانندِ خودِ من) پیدا شود و به جُز شکم و زیرِشکمِ، خود را دست‌خوشِ اندیشه‌هایِ بی‌سروته بکند و بگوید (خدایا راست می‌‌گویم، فتنه از توست) و یا (گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی) و از سربه‌سرِ تو گُذاشتن کیف‌وحال و تسلیتِ خاطری برایِ خود دست‌و‌پا کند؛ و واویلا که من نیز نمی‌‌دانم چرا از آن افرادِ بسیار شافه و نادری هستم که به ‌این نوع فکرها می‌‌اُفتم و چون می‌‌شنوم که (بازیچهِ قدرتِ الهیم همه) به خود می‌گویم، ‌ای کاش با کمکِ یارنگی از عروسکِ پُشت‌پرده بودن خلاصی می‌‌یافتم.

{محمد علی جمال زاده: هدایت چندسالی پیش از آن که از تهران به پاریس و از پاریس به وادیِ عدم برود، در نامه‌ای که در ژنو به من نوشت دربارهِ بازیِ (عروسک پشت پرده) (به زبان فرانسه پولی شینل) از من اطلاعاتی خواست و گویا در بابِ آن‌چه در‌ مملکتِ ترکیه نشان می‌‌دهند و بی‌شباهت به عروسکِ پشتِ‌پرده نیست، برایش مطالبی نوشتم}

راستش گاهی من هم مانندِ اکثرِ فرزندانِ آدم می‌‌خورم و می‌‌آشامم و می‌‌خوابم و از عیش‌و‌نوش روی‌برگردان نیستم. ولی چه کنم که همین عوالم هم سرانجام روحم راخسته می‌‌سازد و از بسیاری چیزها سیر می‌‌شوم و باز همان دایرهِ غم‌افزایِ سرگردانی و غمِ حیرت که چه‌بسا‌ ایجادِ یک نوع تنفّر و انزجاری می‌‌کند، می‌‌اُفتم.

آن وقت است که دیگر حتی چیزهایِ خوب و قشنگ و دلپذیر و با معنی هم هیجان و خلجانِ وجودم را که سخت حسّاس و نکته‌سنج آفریده شده (و وضعِ محیطی هم که در آن عمر را به سر می‌‌برم شدیدتر ساخته است) و مرا معذّب می‌‌دارد و به‌راستی که جانم را می‌‌آزارد، و حتّی مرا به‌یادِ خودکشی می‌‌اندازد، آن وقت است که دیگرشعلهِ رحم و مروّت و دل‌سوزی چه در حقِّ خودم و چه در حقِّ دنیا و مردمِ دنیا و هرآن‌چه متعلّق به دنیا دارد، در نهادم خاموش می‌‌گردد و در اعماقِ وجودم تفاوتی مابینِ زشت و زیبا باقی نمی‌‌ماند. آن وقت است که عَطَشِ نیستی و هم‌قدم شدن با فنا و عدم در سرتاپایم بیدار می‌‌گردد و از کائنات روی‌برگردان و گریزان می‌‌شوم، و معنیِ ‌این سخنِ کم‌نظیرِ شیخِ‌هرات برایم کاملاً روشن می‌‌گردد که:

گر جُملهِ کاینات کافر گردند… بر دامنِ کِبریایَش ننشیند گَرد

و منی که با شعر و شعرا (به استثنایِ خیامِ خودم) چندان میانه‌ای ندارم، صدایِ حافظ را می‌‌شنوم که:

برو که رونقِ ‌این کارخانه کم نشود… زِ زُهدِ هم‌چو تویی، یا زِ فِسقِ هم‌چو مَنی

و متوجّه می‌‌گردم که حافظِ عارف هم دنیا را (کارخانه) خوانده است وکارخانه‌ای در مقابلِ نظرم مجسّم می‌گردد که به قصاب‌خانه شباهتِ تام و تمامی ‌‌دارد و گوسفندان را می‌‌بینم که بع‌بع کُنان به عالمِ بی‌اعتنا داخل می‌‌شوند و همان‌جا سَرِشان را می‌‌بُرند و گوشت و دُنبه و شکمبهِ آن‌ها را حیوانِ دیگری به نامِ آدمی‌زاد به نیش می‌‌کشد و می‌‌جَوَد و هضم می‌کند و در چالهِ پُر گند و بویی خالی می‌‌کند و شُکرِ چنین انعامی ‌‌را به‌جا می‌‌آورد. از همه بدتر آن‌که ‌این کار زوال و پایانی هم ندارد و این قصاب‌خانهِ ابدی را دنیایِ اکل‌وماکول هم می‌‌نامیم و چنان است گویی تنها برایِ تکرارِ همین جریانِ شگفت‌آمیز آفریده شده‌ایم.

به رای‌العین می‌‌بینیم که مخلوقات شیرهِ جانِ هم‌دیگر را می‌‌مکند و بِدان زنده‌اند و دنیا در نظرم تیره‌وتار می‌‌گردد و دلم به هم می‌‌خورد و حالتِ تهوّع دست می‌‌دهد و آن وقت است که فکرِ رفتن و دور شدن و نیست شدن سَرمَستم می‌‌سازد و چون می‌‌بینم که برایِ رهایی یافتن از این مَخمَصه و دَغدَغه راهی وجود دارد، تسلّا می‌‌یابم و به خود می‌‌گویم، رفیق حالا که باید رفت، چرا دیگر معطلی! تو که دیگر در انتظارِ چیزی نیستی، پس امروز را به فردا افکندن بی‌معنی است و با عَزم و جَزم چنان‌که گویی به حجلهِ عروس می‌‌روم، دست‌به کار می‌‌شوم و با خونسردیِ هرچه‌تمام‌تر و بی‌سروصدا و ننه‌من‌غریبم با کمکِ بی‌منتِ گازِ منزلِ آشپزخانه که مانندِ آن همهِ نیروهایِ دیگر، مرموز است و در این گردونِ گردنده و ‌این چرخ‌وفلکِ دیوانه و مصروع دارایِ تواناییِ فتنه‌گر و اثربخشی است، از قیدِ آن‌چه آن را حیات می‌‌خوانند، رهایی می‌‌یابم ومزهِ آسایشِ جاودانی، بی‌برو‌بیا و بی‌چون‌و‌چرا و بی‌اگر‌و‌مگر و بی‌دردِسَر را می‌‌چشم.

به جایی می‌‌روم که شاید پایانی نداشته باشد، و عَدَمِ محض باشد، و هیچ به خاطرم خطور هم نمی‌‌کند که به زَعمِ حافظِ شیراز، مرغِ چَمنَم و دارم به گُلشنِ رضوان می‌‌روم. هیچ نمی‌‌دانم به کُجا دارم می‌‌روم، همین قدر است که می‌‌دانم که به جایی می‌‌روم که نام و نشانی ندارد و قاطبهِ مخلوقات رهسپارِ آن هستند

به‌نقل از محمد‌علی جمال‌زاده

برگرفته از: موفقیت ،سعادت ، خوشبختی ، آرامش

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌های صادق هدایت