میهمان

میهمان

The Guest

آلبر کامو

معلّم دو مرد را نگاه می‌کرد که در سربالایی به سویِ او پیش می‌آمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آن‌ها از لابه‌لایِ تخته‌سنگ‌ها در میانِ برف‌هایی که تا چشم کار می‌کرد بر دامنهِ وسیعِ جُلگهِ مرتفع و متروک دیده می‌شد، آهسته‌آهسته و به‌زحمت پیش می‌آمدند. اسب گه‌گاه می‌لغزید. معلم بی‌آن‌که هنوز چیزی بشنود، بخار را که از بینیِ اسب بیرون می‌زد به چشم می‌دید. دستِ‌کم یکی از دو مرد محل را می‌شناخت. آن‌ها از کوره‌راهی می‌آمدند که از روزها پیش در زیرِ قشرِ نازکی از برفِ سفید پنهان شده بود. معلم پیش خود حساب کرد که نیم ساعتی طول می‌کشد تا به بالای تپّه برسند. هوا سرد بود، از این رو واردِ مدرسه شد تا ژاکتی بپوشد.

از میانِ کلاسِ خالی و سرد گذشت. رویِ تخته‌سیاه چهار رودِ فرانسه، که با چهار گچِ رنگی گوناگون کشیده شده بود، از سه روز پیش به مصبِّ خود می‌ریختند. ناگهان در وسطِ ماه اکتبر، پس از هشت ماه خشک‌سالی که حتی قطره‌ای باران نیامده بود، برف باریده بود و تقریباً بیست شاگردِ مدرسه که در روستاهایِ پراکندهِ جلگهِ مرتفع زندگی می‌کردند، به مدرسه نیامدند.

هوا که خوب می‌شد بازمی‌گشتند. “درو” حالا فقط تک اتاقی را که سکونت‌گاهش بود و در کنارِ کلاسِ درس قرار داشت و از جانبِ مشرق مُشرف به جُلگه بود، گرم نگه می‌داشت. پنجرهِ این اتاق نیز، مانندِ پنجره‌هایِ کلاس، رو به جنوب گشوده می‌شد. ساختمانِ مدرسه از این طرف تا نقطه‌ای که سرازیری جلگه به‌سویِ جنوب آغاز می‌شد، دو-سه کیلومتر فاصله داشت. در هوای صاف، سلسله کوهِ ارغوانی، آن‌چه که درّه تا زمینِ بایرِ دشت ادامه می‎یافت، دیده می‌شد.

“درو” که حالا اندکی گرم شده بود، به کنارِ پنجره‌ای بازگشت که اولین بار از پُشتِ آن چشمش به آن دو مرد افتاده بود. آن‌ها دیگر دیده نمی‌شدند. حتماً سرازیری را پشتِ سر گذاشته بودند. آسمان چندان تیره نبود، زیرا شبِ گذشته برف قطع شده بود. صبح با نوری چرکین طلوع کرده بود و با کنار رفتنِ سقفِ ابرها، هم‌چنان به همان حال مانده بود. ساعت دو بعد از ظهر بود که گویی روز اندک‌اندک آغاز می‌شد. امّا امروز از آن سه روزی که، در میانِ تاریکیِ مداوم، برفی سنگین باریده بود و هوهوی باد دَرِ دولنگه‌ایِ کلاس را به تکان واداشته بود، بهتر بود.

“درو” ساعت‌های طولانی را در همین اتاق به‌سر آورده بود و تنها هنگامی ‌پا بیرون گذاشته بود که خواسته بود به انبار برود و مرغ‌ها را دانه بدهد و مقداری زغال بیاورد. خوشبختانه کامیونِ پخشِ خواروبار “تاجید”، نزدیک‌ترین روستایِ شمال، دو روز پیش از شروعِ برف‌و‌بوران ذخیرهِ غذایی او را آورده بود و باز چهل‌و‌هشت ساعت دیگر از راه می‌رسید.

از‌این گذشته، ذخیرهِ غذایی‌اش آن‌قدر بود که هر محاصره‌ای را از سر بگذراند، زیرا اتاقِ کوچک از کیسه‌هایِ گندمی ‌انباشته بود که اداره انبار کرده بود تا میان شاگردانی که خانواده‌هایشان دچار خشک‌سالی شده بودند تقسیم شود. راستش، روستایی‌ها همه قربانیِ خشک‌سالی بودند، چون تُهی‌دست بودند. “درو” هر روز میانِ بچّه‌ها جیرهِ غذایی تقسیم می‌کرد. می‌دانست در‌ این روزهایِ سخت، دستِ آن‌ها از جیره هر روزه کوتاه است. حدس می‌زد پدر یا برادرِ بزرگی بعد از ظهر بیاید و او جیرهِ همه را به دستش بسپارد. البته باید سعی می‌کرد گندم‌ها را تا درو ‌آتی برساند. تا آن‌وقت کشتی‌هایِ پُر از گندم از فرانسه می‌رسید و سختی تمام می‌شد. امّا فراموش کرد آن فقر، آن سپاهِ ارواحِ ژنده‌پوشِ سرگردان در زیر آفتاب، آن جُلگه‌هایِ سوخته و خاکستر شده، آن زمینِ رُفتهِ قاچ‌قاچ شده و، در واقع، پلاسیده، آن سنگ‌هایی که زیرِ پا پخش می‌شد و به صورتِ خاک در می‌آمد، کار دشواری بود. هزارها گوسفند و چند آدم ‌این‌جا و آن‌جا مُرده بودند بی‌آن‌که کسی خبر پیدا کند.در مقابلِ چنین فقری، او که راهب‌وار در سکونت‌گاه مدرسهِ دورافتاده‌اش زندگی می‌کرد و به زندگی حقیرانه و دشوارش قانع بود، با وجودِ آن دیوارهایِ گچی، تختِ باریک، طاقچه‌هایِ رنگ نشده، چاهِ آب و جیرهِ هفتگیِ آب و غذا، حس می‌کرد که زندگی شاهانه‌ای دارد. و ناگهان‌این برف، بدون خبر، بدون قطره‌های اخطار کننده باران، به زمین نشسته بود.‌ این وضعِ آن‌جا بود که زندگی در آن، حتّی بدون آدم‌ها، هر چند وجودشان بی‌تأثیر بود، طاقت‌فرسا بود. امّا “درو”، او در آن‌جا به‌دنیا آمده بود. هر جایِ دیگر برایش حکم تبعید را داشت.

از اتاق بیرون رفت و قدم به مهتابیِ جلویِ مدرسه گذاشت. دو مرد حالا به نیمه‌راهِ سر‌بالایی رسیده بودند. سوار را به‌جا آورد، “بالدوچی” بود، ژاندارمِ پیری که با او سابقه آشنایی داشت. بالدوچی سرِ طنابی را به‌دست داشت و مردِ عربی با دست‌هایِ بسته و سر زیر انداخته، پشتِ سر او راه می‌آمد. ژاندارم با اشارهِ دست سلام کرد و “درو” که غرق در اندیشه عرب بود پاسخی نداد؛ او جبّهِ آبی‌رنگِ نخ‌نمایی به تن داشت، پاپوش بی‌رُویه‌ای پاهایش را که جورابِ پشمیِ ‌ضخیمی‌ داشت پوشانده بود و چپیه کوتاه و باریکی بر سر گذاشته بود. آن‌ها نزدیک می‌شدند. بالدوچی جلویِ اسب را می‌گرفت تا مردِ عرب آزار نبیند و هر دو آهسته آهسته پیش می‌آمدند.

در فاصلهِ صدا رَس، بالدوچی فریاد زد: یک ساعته سه کیلومتر راه را از “العمور” تا‌این‌جا طی کردیم. “درو” پاسخی نداد. آن‌ها را می‌دید که بالا می‌آمدند. مرد عرب حتی یک‌بار سر بالا نکرده بود. وقتی آن دو پا به‌ایوان گذاشتند، “درو” گفت: سلام، بفرمایید تو گرم شوید. بالدوچی بی‌آن‌که سرِ طناب را رها کند با چهرهِ درهم کرده پیاده شد. با آن سبیلِ زبر و کوتاه به معلم لبخند زد. چشمانِ ریز و سیاهش، که زیرِ پیشانی گود افتاده بود و دهانی که گِرداگِرد آن را چین‌و‌چروک گرفته بود، او را هوشیار و زحمت‌کش نشان می‌داد. “درو” افسار را گرفت، اسب را به انبار برد و به سویِ دو مرد برگشت که حالا توی مدرسه به انتظار او بودند. آن‌ها را به اتاقش برد. گفت: می‌روم کلاس را گرم کنم. آن‌جا راحت‌تریم.

هنگامی‌که به اتاق برگشت، بالدوچی رویِ تخت نشسته بود. طنابی که خود را با آن به مردِ عرب بسته بود گشوده بود. مرد عرب دو‌زانو کنارِ بخاری نشسته بود. دست‌هایش هنوز بسته بود، چپیه از روی سرش عقب رفته بود و به پنجره نگاه می‌کرد. “درو” ابتدا چشمش به لب‌های دُرشت، گوشتآلو و صافِ او افتاد که کما‌بیش سیاه‌پوست‌وار بود؛ بینی‌اش انحنایی نداشت و چشمانش سیاه و تب‌آلود بود. چپیهِ پس‌رفته‌اش پیشانی‌بلند و لجوجانه او را نشان می‌داد. مرد عرب با آن چهره آفتاب خورده که حالا از سرما رنگ باخته بود، چنان حالتی بی‌قرار و سرکشانه داشت که هنگامی‌که به سویِ “درو” رو گرداند و یک‌راست در چشمانش نگریست، او را به تکان واداشت. معلم گفت: برویم به آن اتاق تا برایِ‎تان چایِ نعنا درست کنم. بالدوچی گفت: ممنون چه دردسری! دلم می‌خواست بازنشسته می‌شدم. آن‌وقت رویش را به زندانی خود کرد و به عربی گفت: بلند شو ببینم. مرد عرب برخاست و در حالی که دست‌هایِ طناب‌پیچش را جلویِ خود گرفته بود، آهسته‌آهسته به کلاسِ درس رفت.

“درو” چای و یک صندلی آورد. بالدوچی روی نزدیک‌ترین نیمکت نشسته بود و مرد عرب پشت به جایگاه میز و صندلی معلم و رو‌به بخاری، که میان میز و پنجره قرار داشت، چمباتمه زده بود. هنگامی‌که “درو” لیوانِ چای را به سویِ زندانی دراز کرد، به دیدنِ دست‌هایِ طناب‌پیچ او مُردّد ماند و گفت: شاید بهتر باشد دست‌هایش را باز کنیم.

بالدوچی گفت: باشد‌، این برایِ تویِ راه بود. و خواست از جا برخیزد؛ امّا “درو” که لیوان را روی میز گذاشته بود کنار مرد عرب زانو زد. مرد عرب بی‌آن‌که چیزی بگوید، با چشمانِ تب‌آلودش به او می‌نگریست. هنگامی‌که دست‌هایش آزاد شد، مُچ‌هایِ متورّم خود را مالید، لیوانِ چای را برداشت و مایع داغ را با جُرعه‌هایِ سریع و کوجک سر کشید. “درو” گفت: خُب تعریف کن ببینم، کجا می‌روید؟ بالدوچی سبیل خود را از چای بیرون کشید و گفت: همین جا، جانم.

– چه شاگردانِ عجیب‌و‌غریبی! امشب را هم ‌این‌جا می‌مانید؟

– خیر من به المعمور بر‌می‌گردم، تو هم‌این بابا را در “تنجویت” تحویل می‌دهی. کلانتری در آن‌جا چشم‌به‌راهِ اوست. بالدوچی با تبسُّمِ دوستانه‌ای به او نگاه کرد.

معلم پرسید: موضوع چیست؟ سَر‌به‌سَرم می‌گذاری؟

– خیر جانم. ‌این دستور است.

– دستور؟ من که …”و مردد ماند، چون نمی‌خواست ژاندارمِ پیر را برنجاند.” می‌خواهم بگویم، ‌این کارِ من نیست.

– چی گفتی؟! منظورت چیست؟ در زمانِ جنگ مردم همه کاری می‌کنند.

– پس باید منتظر اعلام جنگ بمانم!

– خیلی خوب! امّا دستور باید اجرا شود و تو مُستثنی نیستی. ظاهراً اتفاق‌هایی دارد می‌اُفتد. صحبت از شورش است. ما داریم مجهز می‌شویم.

“درو” هم‌چنان لجوجانه می‌نگریست.

بالدوچی گفت: گوش کُن، جانم. من از تو خوشم می‌آید، برای همین است که‌این‌ها را برایت می‌گویم. در العمور ما دوازده نفر بیشتر نیستیم که باید در سراسر ‌این ناحیه نگهبانی بدهیم و من باید با عجله برگردم. به من گفته‌اند ‌این مرد را به دستِ تو بسپارم و بدونِ تأخیر برگردم. نمی‌شد او را آن‌جا نگه داریم. مردمِ روستا خیال‌هایی به سرشان زده بود، می‌خواستند او را پس بگیرند. تو باید فردا پیش از غروب او را به تنجویت ببری. بیست کیلومتر راه برای آدمِ نیرومندی مثلِ تو نگرانی ندارد. بعد هم دیگر کاری نداری. بر می‌گردی پیشِ شاگردان و زندگیِ راحت و آسوده‌ات.

صدای اسب از پشتِ دیوار به گوش می‌رسید که خُرّه می‌کشید و سُم به زمین می‌کوفت. “درو” از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. هوا کم‌کم صاف می‌شد و روشناییِ دشتِ برف‌پوش بیشتر می‌گشت. پس از آب شدنِ همهِ برف‌ها، آفتاب بار دیگر دست به کار می‌شد و دوباره زمین‌ها را می‌سوزاند. آسمانِ صاف بارِ دیگر روزهای پیاپی پرتو سوزان خود بر پهنه متروکی که جای انسان نبود می‌تاباند.

معلم رویش را به بالدوچی کرد و گفت: بعد از‌ این حرف‌ها، چه کار کرده؟ و پیش از‌این‌که ژاندارم دهان باز کند، پرسید: فرانسه می‌داند؟

– نه، حتی یک کلمه. یک ماه بود دنبالش می‌گشتیم، پنهانش کرده بودند. پسر‌عمویش را کُشته.

– مخالفِ ماست؟

– فکر نمی‌کنم. امّا آدمِ مطمئنی نیست.

– چرا او را کشته؟

– فکر می‌کنم دعوایِ خانوادگی بوده. ظاهراً یکی از دیگری گندم طلب داشته. چیزی که مسلّم است، ‌این است که پسر‌عمویش را با کارد سر بریده، مثل گوسفند، گوش‌تا‌گوش… و با حرکت دست، کشیدن تیغهِ کاردی را بر گردنِ خود نشان داد. مردِ عرب، که توجهش جلب شده بود، با نگرانی او را نگریست. “درو” ناگهان در خود نسبت به مرد احساسِ خشم کرد، نسبت به همهِ آدم‌ها با کینهِ دیرینه، نفرتِ مداوم و شهوتِ خونریزی‌شان.

صدایِ فِش‌فِش کتری از رویِ بخاری شنیده می‌شد. برای بالدوچی چای ریخت و سپس برایِ مرد عرب که بار دیگر حریصانه نوشید. عرب دست‌هایش را کِش داد و جبّه‌اش گشوده شد. معلّم سینهِ نحیف و مردانه‎اش را دید.

بالدوچی گفت: ممنون، پسرم. خوب، من دیگر می‌روم. برخاست، طنابِ کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به سویِ مرد عرب رفت. “درو” با لحنِ سرد گفت: چه کار می‌خواهی بکنی؟

بالدوچی  بُهت‌زده طناب را به او نشان داد.

– احتیاجی نیست.

ژاندارم پیر با تردید گفت: به خودت مربوط است. حتماً اسلحه داری.

– هفت‌تیر دارم

– کجاست؟

– تویِ چمدان

– باید نزدیک تختخوابت باشد.

– چرا؟ من ترسی ندارم.

– دیوانه‌ای، پسرم. اگر شورش در بگیرد، هیچ‌کس در امان نیست، من و تو ندارد.

– من از خودم دفاع می‌کنم. تا به‌این‌جا برسند فرصت دارم.

– بالدوچی زیر خنده زد، ناگهان سبیلِ او دندان‌های سفیدش را پوشاند… فرصت داری؟ خیلی خوب، همین را می‌خواستم بگویم. تو همیشه کلّه‌شقّ بوده‌ای. برای همین است که از تو خوشم می‌آید، به پسرم رفته‌ای.

هفت‌تیرش را بیرون کشید و رویِ میز گذاشت. مالِ خودت، از‌این‌جا تا العمور دو تا هفت‌تیر نمی‌خواهم.

اسلحه بر زمینهِ رنگِ سیاهِ میز درخشید. هنگامی‌که ژاندارم رویش را به او کرد، بویِ چرم و تنِ اسب به مشام معلم رسید.

“درو” ناگهان گفت: گوش کن، بالدوچی! ‌این کارها حالِ مرا به‌هم می‌زند، به خصوص ‌این بابا. امّا او را تحویل نمی‌دهم. پایش بیُفتد جنگ هم می‌کنم، امّا تحویلش نمی‌دهم.

ژاندارم پیر رو‌در‌رویش‌ ایستاد و عبوسانه نگاهش کرد. آهسته گفت: داری حماقت می‌کنی! راستش من هم از‌این کار خوشم نمی‌آید. آدم پس از سال‌هایِ سال که مرتّب طناب به گردنِ محکوم‌ها انداخته، باز دستش پیش نمی‌رود طناب را به گردنِ محکومِ جدید بیاندازد، آدم خجالت می‌کشد، آره، خجالت می‌کشد. امّا‌ این هم هست که نمی‌شود ‌این‌ها را به حالِ خودشان گذاشت.

“درو” گفت: من تحویلش نمی‌دهم.

– باز تکرار می‌کنم، دستور است، پسرم.

– بسیار خوب، برای آن‌ها هم حرف مرا تکرار کن: تحویلش نمی‌دهم.

بالدوچی سعی کرد بیاندیشد. به مرد عرب نگاه کرد و بعد به “درو”. سرانجام تصمیم خود را گرفت… – نه، چیزی به آن‌ها نمی‌گویم. حالا که خیال داری ما را سنگِ رویِ یخ کُنی، درنگ نکُن؛ من چیزی نمی‌گویم. دستور داشتم زندانی را تحویل دهم و دارم همین کار را می‌کنم. فقط ‌این‌جا را امضا کن.

– احتیاجی نیست. من انکار نمی‌کنم او را به دستِ من سپردی.

– سر‌به‌سرم نگذار. می‌دانم که راستش را می‌گویی. تو مالِ همین اطرافی و شیله‌پیله‌ای در کارَت نیست. امّا‌ این را باید امضا کُنی. قانونِ کار ‌این است.

“درو” کشوی میز خود را گشود، یک شیشه کوچک مربع شکل جوهر بنفش و یک قلم چوبی قرمز رنگ با سر‌قلمی ‌درشت که از آن برای نوشتن سر‌مشق استفاده می‌کرد بیرون آورد و امضا کرد. ژاندارم کاغذ را به دقّت تاکرد و در کیفِ بغلی‌اش گذاشت. سپس به‌سوی در راه افتاد.

“درو” گفت: تا دمِ در همراهت می‌آیم.

بالدوچی گفت: خیر، لازم نیست ادب را رعایت کنی. تو به من توهین کردی.

مرد عرب را نگاه کرد که بی‌حرکت در همان نقطه نشسته بود، با نفرت بینی‌اش را بالا کشید و به سویِ در رفت. گفت: خداحافظ پسرم. در پشت سرش بسته شد. بالدوچی ناگهان جلویِ پنجره ظاهر شد و باز ناپدید گردید. برف صدایِ گام‌هایش را از انعکاس می‌انداخت. در آن سویِ دیوار اسب تکان خورد و چندین مرغ از ترس پَر‌و‌بال زدند. لحظه‌ای بعد بالدوچی دوباره جلوی پنجره دیده شد که افسارِ اسب را به دست گرفته بود و همراه خود می‌بُرد. بی‌آن‌که رویش را برگرداند، قدم‌زنان به سویِ سربالایی کوتاه راه می‌سپُرد. سپس او پیش‌آپیش از نظر ناپدید شد. صدایِ سنگی که فرو می‌غلتید به گوش رسید. “درو” به سوی زندانی که سر جای خود نشسته بود و چشم از او بر نمی‌داشت، برگشت و هفت‌تیر را از تویِ کشویِ میز برداشت و در جیبش جا داد. سپس بی‌آن‌که به پشتِ‌سر نگاه کند به اتاق خود رفت.

مدتی روی تختخوابش دراز کشید و آسمان را که اندک‌اندک تیره‌تر می‌شد تماشا کرد و به سکوت گوش داد، همان سکوتی که در روزهایِ نخستِ جنگ آزارش می‌داد. در خواست کرده بود در شهر کوچک دامنه تپّه‎ها شغلی به او واگذار شود، تپّه‌هایی که جنگل‌های عُلیا را از دشت جدا می‌کرد. در آن‌جا دیواره‎هایِ سنگی، که در بخشِ شمالی سبز و سیاه بود و در بخشِ جنوبی صورتی و ارغوانی، مرزِ تابستانِ همیشگی را مشخص می‌کردند. امّا در بخشِ شمالی، در دلِ جُلگه، کاری به او داده بودند. در ابتدا، انزوا و سکوت در ‌این بیابان‌ها که ساکنانش سنگ‌ها بودند برایش دشوار بود. گه‌گاه شیارها او را به کشت‌و‌کار می‌خواندند، شیارهایی که برای یافتن نوعی سنگِ ساختمانی کَنده شده بودند.

سنگ تنها محصولی بود که با شخم‌زدن در‌ این ناحیه به دست می‌آمد، دور از سنگ‌ها، قشرِ نازکی خاک گودال‌ها را انباشته بود که روستاییان برای غنی‌شدن خاکِ باغچه‌هایِ کوچکِ خود جمع‌آوری می‌کردند. وضع‌ِ این‌جا چنین بود: سنگ و صخره سه‌چهارم ناحیه رو پوشانده بود. شهرها پا می‌گرفتند، رشد می‌کردند، سپس ناپدید می‌شدند؛ انسان‌ها از راه می‌رسیدند، عشق می‌ورزیدند، سرسختانه می‌جنگیدند، سپس جان می‌دادند. هیچ‎کس در‌این برهوت، نه او و نه مهمانش، در خور اهمیت نبود. با ‌این همه “درو” می‌دانست بیرون از ‌این برهوت هیچ‌یک از آن دو نمی‌توانست واقعاً زندگی کند.

هنگامی‌که برخاست صدایی از کلاس شنیده نمی‌شد. فکر می‌کرد مرد عرب گریخته و دیگر لزومی ‌ندارد تصمیمی‌ بگیرد. شادیِ وجدآوری که از ‌این فکر احساس کرد شگفت‌آور بود. امّا زندانی آن‌جا میان بخاری و میز دراز کشیده بود و با چشمانِ باز به سقف خیره شده بود. در آن حال، لبانِ کلفت او به خصوص دیده می‌شد و توی چشم می‌زد. “درو” گفت: بیا. مرد عرب برخاست و به دنبالش رفت. معلم، در اتاق خواب، به یک صندلی نزدیک میز زیر پنجره اشاره کرد. مرد عرب بی‌آن‌که چشم از “درو” بردارد، نشست.

– گرسنه‌ای؟

زندانی گفت: آره.

“درو” میز را برای دو نفر چید. آرد و روغن آورد، در ماهی‌تابه مایه کیک درست کرد و اجاقی کوچک را که کپسول گازی داشت روشن کرد. تا کیک پخته می‌شد به انباری رفت و پنیر، تخم‌مرغ، خرما و کنسرو شیر غلیظ شده آورد. کیک که آماده شد آن را روی رفِ پنجره گذاشت تا خنک شود. مقداری شیر را با آب رقیق کرد و حرارت داد. تخم‌مرغ‌ها را به‌هم زد و اُملت دُرست کرد. هم‌چنان‌که سرگرم کار بود دستش به هفت‌تیری خورد که در جیب راستش گذاشته بود. ظرف را زمین گذاشت، به کلاس رفت و هف‌تیر را در کشوی میز جا داد. به اتاق که برگشت تاریکیِ شب از راه رسیده بود. چراغ را روشن کرد و برایِ مردِ عرب غذا کشید، گفت: بخور. مرد عرب تکّه‌ای کیک برداشت، با وَلَع به سویِ دهان برُد، امّا درنگ کرد. پرسید: شما نمی‌خورید؟

– تو اوّل بخور. من هم می‌خورم.

لبانِ کلفت اندکی گشوده شد. مردِ عرب درنگ کرد، سپس با عزمِ جزم، کیک را گاز زد. غذا که تمام شد مرد عرب به معلم نگاه کرد و گفت: شما قاضی هستید؟

– نه من فقط تو را تا فردا نگه می‌دارم.

– پس چرا با من غذا می‌خورید؟

– چون گرسنه‌ام.

مرد عرب سکوت کرد. “درو” از جا برخاست. تختی تاشو از انبار آورد و میان میز و بخاری جا داد، به‌طوری‌که با تختِ خودش زاویهِ قائمه دُرُست می‌کرد. از چمدانِ بزرگی که در گوشهِ اتاق به‌طورِ عمودی گذاشته بود و از آن برای جا دادن کاغذ استفاده می‌کرد، دو پتو برداشت و رویِ تختِ سفری گُسترد. سپس درنگ کرد، اندیشید برای چه دست به‌این کارها می‌زند و روی تخت‌خوابش نشست. کار دیگری نبود که انجام دهد، چیز دیگری نبود آماده کند. ‌این بود که چشمانش را به مرد دوخت. او را می‌نگریست و سعی می‌کرد چهره او را هنگام خشمگین شدن مجسم کند. به جایی نرسید. جز دهانِ حیوان‌مانند و چشمانِ سیاهی که برق می‌زد چیزی نمی‌دید.

با لحنی دشمنانه که مردِ عرب را شگفت‌زده کرد، پرسید: چرا او را کُشتی؟

مردِ عرب رویش را برگرداند. – فرار کرد من هم دنبالش کردم. دوباره به چشمان او نگاه کرد که حالا انباشته از پرسش‌هایِ حُزن‌آور بود: با من چه کار می‌کنند؟

– می‌ترسی؟

راست نشست و رویش را برگرداند.

– پشیمانی؟

مرد عرب با دهانِ باز او را نگاه کرد. ظاهراً از حرف‌هایِ او سر در نیاورده بود. خشم “درو” شدت پیدا کرد. در‌عین‌حال از‌این‌که اندام درشتش به سختی میان دو تختخواب جا داشت، احساس ناراحتی و ناامنی می‌کرد. بی‎صبرانه گفت: ‌این‌جا دراز بکش. تخت مالِ توست.

مرد عرب حرکتی نکرد. خطاب به “درو” گفت: یک چیزی می‌خواستم بپرسم.

معلم به او نگاه کرد.

– ژاندارم فردا می‌آید؟

– نمی‌دانم.

– شما با ما می‌آیید؟

– نمی‌دانم، چطور مگر؟

زندانی برخاست و رویِ پتوها دراز کشید، پاهایش رو به پنجره بود. نور چراغِ برق مستقیماً به چشم‌هایش می‌تابید و او بی‌درنگ آن‌ها را بست.

“درو” کنار تخت‌ایستاد و دوباره گفت: چطور مگر؟

مردِ عرب چشمانش را زیرِ نورِ خیره‌کننده گشود و به او نگریست، سعی کرد پلک نزند.

گفت: شما هم با ما بیایید.

“درو” تا نیمه‌هایِ شب هنوز خواب به چشمانش نرسیده بود. کاملاً برهنه شده و روی تختش دراز کشیده بود؛ معمولاً برهنه می‌خوابید. امّا هنگامی‌که به صِرافت افتاد که چیزی به تن ندارد دچار تردید شد. احساس ناامنی کرد، وسوسه شد لباسش را به تن کند. سپس شانه بالا انداخت. آخر او که بچّه نبود، اگر پایش می‌افتاد می‌توانست حریفش را دو نیم کند. از رویِ تختخواب او را زیر نظر داشت، مردِ عرب به پشت دراز کشیده بود، با چشمانِ بسته‌اش در زیرِ نورِ خیره‌کننده هم‌چنان بی‌حرکت بود. هنگامی‌که “درو” چراغ را خاموش کرد، گویی غلظتِ تاریکی چند برابر شد. شب رفته‌رفته از درونِ پنجره که آسمان بی‌ستاره آرام در حرکت بود دوباره جان گرفت. چیزی نگذشت که معلم اندامی ‌را که در پایش دراز کشیده بود تشخیص داد. مرد عرب هم‌چنان تکان نمی‌خورد امّا چشمانش گویی باز بود. بادی خفیف پیرامون مدرسه پرسه می‌زد. احتمالاً ابرها را دور می‌کرد و خورشید دوباره ظاهر می‌شد.

بر شدّت باد افزوده شد. مرغ‌ها اندکی بال‌و‌پَر زدند و سپس ساکت شدند. مردِ عرب به یک پهلو غلتید و به “درو”، که اندیشید صدایِ ناله‌اش را شنیده است، پشت کرد. “درو” سپس به صدایِ فسِ مهمانِ خود که عمیق‌تر و منظم‌تر می‌شد، گوش داد. به آن نفس‌هایی که چیزی با او فاصله نداشت گوش داد و بی‌آن‌که بتواند چشم‌بر‌هم بگذارد به اندیشه فرو رفت.

در‌این اتاق که یک‌سالی بود تنها می‌خوابید، حضورِ مردِ عرب آزار دهنده بود؛ حضور او نوعی برادری را بر او تحمیل می‌کرد که در چنان موقعیتی برایش پذیرفتنی نبود. مردانی که زیرِ یک سقف با هم سر می‌کنند، سربازان یا زندانیان، با همهِ اختلاف‌هایی که دارند، نوعی همبستگیِ عجیبی احساس می‌کنند و هر شب که سلاح‌ها و لباس‌هایِ خود را از تن جدا می‌کنند، گویی در اشتراک باستانی رویا و خستگی یکی می‌شوند، امّا “درو” به خود آمد؛ از‌این اندیشه‌ها بی‌زار بود و خواب برایش ضروری بود.

امّا اندکی بعد که مرد عرب کمی ‌تکان خورد، معلّم هنوز نخوابیده بود. هنگامی‌که زندانی دوباره حرکت کرد او، گوش‌به‌زنگ، خود را جمع کرد. مردِ عرب کمابیش با حرکت آدمی ‌خواب‌گرد اندکی روی بازوها بلند شد. روی تخت راست نشست و بی‌آن‌که رویش را به‌سوی “درو” بگرداند، بی‌حرکت منتظر ماند، گویی به دقّت گوش می‌داد. “درو” تکان نخورد؛ از خاطرش گذشت که هفت‌تیر هنوز در کشوی میز است. بهتر بود بی‌درنگ دست به عمل بزند. امّا همچنان زندانی را زیر نظر داشت که با همان حرکت آرام پاهایش را بر زمین گذاشت، دوباره منتظر ماند، سپس آهسته‌آهسته بر‌پا‌ ایستاد.

“درو” می‌خواست او را که با حالتی کاملاً طبیعی امّا بسیار بی‌صدا شروع به راه رفتن کرد صدا بزند. به سویِ دری می‌رفت که در انتهایِ اتاق به انبار گشوده می‌شد. با احتیاط چِفت در را باز کرد، بیرون رفت و در را فشار داد بی‌آن‌که ببندد. “درو” تکان نخورده بود. صرفاً اندیشید: فرار می‌کند. چه آسودگی خیالی! با ‌این همه،  به دقت گوش می‌داد. مرغ‌ها بال‌و‌پر نزدند. دیگر حتماً پایش به جُلگه رسیده است. صدایِ شُرشُر آب به گوشش رسید، در نیافت چه می‌کند، تا‌ این که مرد عرب را در چهار‌چوب در دید. در را به دقت بست و بی‌صدا به سوی تخت آمد. “درو” سپس پشت به او کرد و به خواب رفت. در اعماقِ خواب به‌نظرش رسید که صدایِ گام‌های دُزدانه‌ای در اطراف ساختمان مدرسه می‌شنود. با خود گفت: خواب می‌بینم! و هم‌چنان در خواب بود.

هنگامی‌که بیدار شد، آسمان صاف بود؛ هوای خنک و پاکی از پنجره به درون می‌آمد. مردِ عرب زیر پتوها به حالتِ قوز کرده، با دهانِ باز و کاملاً بی‌خیال خوابیده بود. امّا وقتی “درو” تکانش داد، ترسان از خواب پرید و با چشمانی نگران به “درو” خیره شد، گویی برای نخستین‌بار بود که چشمش به او می‌افتاد. در چهره‌اش چنان وحشتی خوانده شد که “درو” عقب رفت. نترس، منم. وقتِ صبحانه است. مردِ عرب سر تکان داد و گفت، باشد. آرامشِ چهره‌اش را پوشاند امّا نگاهش تُهی و بی‌حال بود.

قهوه آماده شد. هر دو نشسته رویِ تخت سفری تکّه‌هایِ کیک را می‌جویدند و با قهوه می‌خوردند. سپس “درو” مرد عرب را به زیر انباری برد و دستشویی را به او نشان داد تا دست‌هایش را بشوید. به اتاق برگشت، پتوها و تخت را تا کرد، تختخواب خود را مرتب کرد و اتاق را سامان داد. سپس از کلاس گذشت و به‌ ایوان رفت. آفتاب در آسمان آبی بالا آمده بود و روشنائی آرام و درخشانی جُلگه متروک را می‌پوشاند. رویِ برآمدگی‌ها، جا‌به‌جا، برف آب می‌شد و سنگ‌ها کم‌کم ظاهر می‌شدند. معلم به فکر بالدوچی افتاد. او را رنجانده بود، زیرا چنان او را رانده بود که گویی نمی‌خواست ارتباطی با او داشته باشد.

خداحافظیِ ژاندارم هنوز در گوشش طنین داشت و بی‌آن‌که علتّش را بداند احساس می‌کرد تُهی و در‌خورِ سرزنش است. در‌این لحظه صدایِ سرفهِ زندانی از آن سویِ ساختمان به گوش رسید. “درو” بی‌آن‌که خواسته باشد به صدایِ او گوش داد و آن‌وقت خشم‌آگین ریگی پرتاب کرد که صفیر کِشان در برف‌ها فرو رفت. جنایت ابلهانهِ مرد او را منقلب کرده بود، امّا تسلیم کردن کارِ شرافت‌مندانه‌ای نبود. حتی فکر ‌این موضوع او را از احساس خشمی ‌درد‌آور می‌انباشت. او در‌عین‌حال به افراد خودی که مرد عرب را فرستاده بودند و نیز به مرد عرب که دست به کُشتن زده امّا نگریخته بود، در دل ناسزا گفت. “درو” برخاست، ‌ایوان را دور زد، بی‌حرکت منتظر ماند و سپس به درون مدرسه برگشت.

مرد عرب خم شده بر کف سیمانی انبار با دو انگشت دندان‌هایش را می‌شست. “درو” به او نگاه کرد و گفت: بیا. و پیش‌اپیش مرد عرب به اتاق رفت. یک کت شکاری روی ژاکتش پوشید و کفش کوه‌پیمایی به پا کرد.‌ ایستاد و منتظر ماند تا مرد عرب چپیه و کفش بدون رویه خود را بپوشد. به کلاس رفتند و معلم به در خروجی اشاره کرد، گفت: راه بیُفت. مرد تکان نخورد. “درو” گفت: من هم می‌آیم. مرد عرب بیرون رفت. “درو” به اتاق برگشت. پاکتی را از نان برشته، خرما و قند پُر کرد. پیش از رفتن، لحظه‌ای جلوی میز تحریر درنگ کرد، سپس از آستانه در گذشت و آن را قفل کرد. گفت: راه از‌ این طرف است. راه مشرق را در پیش گرفت و زندانی به دنبالش راه افتاد. امّا در فاصلهِ کوتاهی از مدرسه اندیشید صدایی خفیف پشت سر شنید.

ایستاد و پیرامونِ خانه را نگاه کرد، کسی در آن‌جا نبود. مرد عرب که ظاهراً چیزی در نیافته بود او را تماشا می‌کرد. “درو” گفت: راه بیُفت! یک ساعتی راه پیمودند و سپس در کنار سنگ‌آهکی قله‌مانند استراحت ‌کردند. برف‌ها سریع‌تر آب می‌شد و آفتاب بی‌درنگ آب گودال‌ها را می‌نوشید و به‌سرعت جلگه را که اندک‌اندک خشک می‌شد و چون هوا به ارتعاش در می‌آمد پاک می‌کرد. هنگامی‌که دوباره به راه افتادند، برخوردِ پایِ‌شان با زمین انعکاس پیدا می‌کرد. گه‌گاه پرنده‌ای فضای پیش روی آن‌ها را با فریاد شادی می‌شکافت. “درو” نور تازه صبحگاهی را عمیقاً تنفس می‌کرد. از دیدنِ جلگه گسترده آشنا، که حالا زیر گنبدِ آبی آسمان سراسر زرد رنگ بود، به وجد می‌آمد. آنگاه رو به جنوب از سرازیری پایین رفتند و یک ساعت دیگر راهپیمایی کردند.

به زمین مرتفع همواری رسیدند که صخره‌هایش در حال فرو ریختن بود. از آن‌جا به بعد، جلگه سراشیب می‌شد و از سوی مشرق به دشتِ پَستی می‌رسید که چند درخت دوک مانند در آن به چشم می‌خورد و از سوی جنوب به چینه‌هایی سنگی منتهی می‌گردید، که چشم‌اندازی درهم‌برهم به محیط می‌داد.

“درو” هر دو سمت را وارسی کرد. تا چشم کار می‌کرد آسمان دیده می‌شد. هیچ انسانی به چشم نمی‌خورد. “درو” به مرد عرب که مبهوت به او می‌نگریست رو گرداند. بسته را به سوی او دراز کرد و گفت: بگیر، خرما، نان و قند است. برای دو روز کافی است. ‌این هم هزار فرانک پول. مرد عرب بسته را گرفت. هر دو دستش را در امتداد سینه‌اش نگه داشته بود گویی نمی‌دانست با آن‌ها چه کند. معلم به سوی مشرق اشاره کرد و گفت: نگاه کن،‌ این راه به تنجویت می‌رسد. دو ساعت راه است. آن‌وقت به قرارگاه پلیس تنجویت می‌رسی. چشم به راهت هستند. مرد عرب که هنوز بسته و پول را به سینه گرفته بود به سوی مشرق نگاه کرد.

“درو” آرنج او را گرفت و کمابیش با خشونت به سوی جنوب چرخاند. در دامنه زمین مرتفعی که بر آن‌ایستاده بودند کوره راهی دیده می‌شد، ‌این راهی است که از جلگه می‌گذرد. از‌این‌جا یک روزه به چراگاه‌ها و چادر‌نشین‌ها می‌رسی. آن‌ها به رسمِ خودشان به تو جا و پناه می‌دهند. مرد عرب حالا به سوی “درو” برگشته بود و در چهره‌اش ترسی خوانده می‌شد. گفت: گوش کن.

“درو” سر تکان داد و گفت: نه دیگر حرفی نزن. من دیگر بر می‌گردم. پشت به او کرد و دو گام بلند به سوی مدرسه برداشت، آن‌گاه شتاب‌زده به مرد عرب که بی‌حرکت ‌ایستاده بود، نگاهی انداخت و دوباره به راه افتاد. چند دقیقه‌ای جز طنین صدای گام‌های خود چیزی نشنید و سر برنگرداند. امّا لحظه‌ای بعد برگشت. مردِ عرب هنوز همان‌جا بر کنارهِ تپه‌ایستاده بود، حالا دست‌هایش را انداخته بود و به معلم نگاه می‌کرد. “درو” حس کرد چیزی راه گلویش را بسته است، امّا او دیگر صبرش تمام شده بود. دستش را به نشانه بی‌زاری تکان داد و دوباره رو به راه گذاشت. مسافتی رفته بود که‌ایستاد و نگریست. روی تپّه دیگر کسی دیده نمی‌شد.

“درو” دو دل شد. آفتاب حالا کمابیش به میانهِ آسمان رسیده بود و بر سر او می‌تابید. معلم برگشت و راهی را که آمده بود ابتدا نامطمئن و سپس مُصمّمانه پیمود. هنگامی‌که به تپّه کوچک رسید، از عرق خیس بود. به سرعت از تپّه بالا رفت. در بالایِ تپه از نفس افتاده بود. برآمدگیِ صخره‌هایِ جنوب در دل آسمانِ آبی پیش رفته بودند، امّا از دشتی که به سویِ مشرق امتداد داشت، هرمِ گرما به هوا بر می‌خاست. “درو” در آن مِه خفیف با قلبی غم‌زده مردِ عرب را واداشته بود راه زندان را در پیش بگیرد.

معلم اندکی بعد پشتِ پنجرهِ کلاس‌ ایستاده بود و نور پاکی را که سر‌تا‌سر پهنه جلگه را پوشانده بود تماشا می‌کرد، امّا چیزی نمی‌دید. لحظه‌ای پیش، در پُشتِ سرش، جمله‌ای را در لا‌به‌لایِ رودهای پیچ‌در‌پیچِ فرانسه خوانده بود که نامُرتب و شتاب‌زده با گچ نوشته بودند: “برادر! ما را تحویل دادی، سزایش را خواهی دید.” به آسمان نگریست، به جلگه و آن سوتر که زمین‌هایِ ناپیدا تا کنارهِ دریا امتداد می‌یافت. در ‌این چشم‌اندازِ پهناور که آن همه بدان عشق می‌ورزید، تنها بود.

بازگشت به خواندنی‌ها