نان و آزادی

نان و آزادی

آلبر کامو

ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند

ویژه‌نامه‌ی نگاه نو – 1389

نان و آزادی – از مجموع نمونه‌های قانون‌شکنی و اخاذی که هم‌اکنون به آنها اشاره شد می‌توانیم زمانی را پیش‌بینی کنیم که در اروپایی سراسر پوشیده از اردوگاه‌های کار اجباری، تنها افراد آزاد زندانبانانی باشند که آن‌گاه باید یکدیگر را به زندان بیندازند. هنگامی که تنها یک نفر باقی بماند، او را «زندانبان اعظم» خواهند خواند، و این همان جامعه‌ی آرمانی خواهد بود که مشکل مخالفت‌های دردسرساز برای همه‌ی حکومت‌های قرن بیستم را تا ابد حل خواهد کرد.

البته این صرفاً پیشگویی است، و اگر چه حکومت‌ها و نیروهای پلیس سراسر جهان با نهایت حسن‌نیت برای تحقق بخشیدن به چنین وضع سعادت‌بخشی سخت در تلاشند، هنوز به آنجا نرسیده‌ایم. مثلاً در میان خود ما در اروپای غربی، آزادی رسماً مورد تأیید است. اما اینچنین آزادی مرا به فکر آن دختر‌عمه‌ی فقیر در بعضی خانواده‌های طبقه متوسط می‌اندازد. دختر‌عمه‌ی مورد بحث بیوه شده و حافظ و نگهدار طبیعی خود را از دست داده است. بنابراین، او را آورده‌اند و اتاقی در طبقه‌ی بالا به او داده‌اند و در آشپزخانه با خوشرویی او را راه می‌دهند. گاهی روزهای تعطیل او را با خود می‌برند و به نمایش می‌گذارند تا ثابت کنند که آدم‌های نیک و با فضیلتی هستند نه مشتی سگ کثیف. ولی در همه‌ی موارد دیگر، به‌خصوص در مواقع رسمی، از او می‌خواهند که لب از لب باز نکند. و اگر فلان مأمور پلیس در کنج و کناری تاریک به او دست‌درازی کند، لازم نیست سر‌و‌صدا راه بیندازیم، زیرا دختر‌عمه از این چیزها، به‌خصوص با آقای خانه، قبلاً هم داشته است، و مهمتر اینکه ارزش ندارد رابطه‌ی آدم با مراجع قانونی به‌هم بخورد. در شرق اروپا، باید تصدیق کرد که بی‌رودربایستی‌تر عمل می‌کنند. دختر‌عمه را در گنجه حبس کرده‌اند و دو کلون محکم به در زنده‌اند و قضیه برای همیشه حل شده است. ظاهراً وقتی که کمابیش پنجاه سال دیگر جامعه‌ی آرمانی قطعاً تأسیس شود، او را هم بیرون خواهند آورد و به افتخارش جشن خواهند گرفت. ولی، به گمان من، تا آن زمان چیزی به‌جز موجودی بیدزده از او باقی نخواهد ماند، و می‌ترسم که دیگر به هیچ‌کاری نیاید. وقتی لحظه‌ای تأمل کنیم، می‌بینیم که این دو برداشت از آزادی، یکی در گنجه و دیگری در آشپزخانه، هر دو می‌خواهند خود را بر آن دیگری به‌زور تحمیل کنند و در این جار و جنجال مجبورند فعالیت‌های دختر‌عمه را باز هم بیشتر تقلیل دهند، و به‌آسانی دیده می‌شود که تاریخ ما بیشتر تاریخ بردگی است تا آزادی، و جهانی که در آن زندگی می‌کنیم همان است که توصیف کردیم و هر بامداد که روزنامه را برمی‌داریم، چشمان‌مان را خیره می‌کند و سرجمع روزها و هفته‌هایمان بدل می‌شود به یک روز طغیان و تهوع.

از همه چیز ساده‌تر و، بنابراین، وسوسه‌انگیزتر این است که این‌گونه شیطنت‌ها را به پای حکومت‌ها یا بعضی قدرت‌های ناشناخته بنویسیم که شک نیست به‌راستی گناه‌کارند و گناه‌شان به حدی محرز است که دیگر نمی‌دانیم از کجا شروع شده است. اما مسئوولیت تنها به دوش آنها نیست. اگر قرار بود آزادی برای رشد بیشتر همیشه به حکومت‌ها تکیه کند، احتمالاً یا هنوز دوره‌ی شیرخوارگی را می‌گذرانید و یا قطعاً دفن شده بود و بر سنگ‌گورش نوشته بودند: «این نیز فرشته‌ای دیگر در آسمان‌هاست». تا جایی که می‌دانم، جامعه‌ی پول و بهره‌کشی هرگز به حصول اطمینان از پیروزی آزادی و عدالت متهم نشده است. دولت‌های پلیسی هرگز در معرض این سوءظن نبوده‌اند که در زیر‌زمین‌هایی که در آنها از اتباعشان بازجویی می‌کنند، دانشکده‌های حقوق باز کرده‌اند. بنابراین، هنگامی که دست به ظلم و جور و سرکوب می‌زنند، فقط کارشان را انجام می‌دهند، و هر کسی که کورکورانه مراقبت از آزادی را به آنها سپرده است، حق ندارد از اینکه فوراً به آزادی تجاوز و از آن هتک‌حرمت شده است، متعجب شود. اگر آزادی امروز هدف تحقیر و توهین یا در زنجیر است، به دلیل این است که نگهدار و حافظ طبیعی‌اش از دست رفته است، نه به این دلیل که دشمنانش به او خیانت کرده‌اند. آری، آزادی بیوه شده است، ولی باید این حقیقت نیز افزوده شود که او بیوه‌ی همه‌ی ماست.

آزادی دغدغه‌ی ستمدیدگان و سرکوب‌شدگان است، و حافظان طبیعی او همواره از میان آنان برخاسته‌اند. در دوره‌ی فئودالیسم در اروپا، کمون‌ها نگهدارنده‌ی جوشش‌های آزادی بودند؛ در ۱۷۸۹ (در انقلاب کبیر فرانسه) ساکنان شهرهای کوچک و بزرگ پیروزی زودگذر آن را تضمین کردند؛ و از سده‌ی نوزدهم تا امروز جنبش‌های کارگری مسؤولیت حفظ آبروی آزادی و عدالت را برعهده داشته‌اند، بی‌آنکه هرگز به خواب هم ببینند که بگویند آن دو با یکدیگر آشتی‌ناپذیرند. زحمتکشان، چه کارگران یدی و چه روشنفکران، تا بدان‌جا به آزادی محتوا دادند و به پیشرفت آن در جهان یاری رساندند که امروز آزادی اساس اندیشه‌ی ما شده و برای ما مانند هواست که بی آن نمی‌توانیم به‌سر‌بریم و نفس‌هایمان وابسته به آن است بی‌آنکه متوجه باشیم، البته تا هنگامی که از آن محروم نشده‌ایم و احساس نکرده‌ایم که رو به مرگ می‌رویم. اگر امروز در سراسر چنین بخش بزرگی از جهان آزادی واپس می‌رود، احتمالاً به این علت است که وسایل برده کردن آدمیان هرگز این‌گونه مؤثر نبوده‌اند و بدین نحو با پشت پا به اخلاق و اصول انتخاب نشده بودند، و نیز به این علت که مدافعان واقعی آزادی، از خستگی یا نومیدی یا به دلیل تصوری نادرست از استراتژی و کارآمدی، هنوز پشت به آن نکرده بودند. آری، واقعه‌ی بزرگ قرن بیستم این بود که ارزش‌های زاییده‌ی آزادی را جنبش انقلابی رها کرد، و سوسیالیسم برآمده از آزادی در برابر حمله‌های سوسیالیسمی قیصر‌مآب و نظامی عقب نشست. از آن هنگام تاکنون، نوعی امید از جهان رخت بربسته است، و هر انسان آزاد دچار تنهایی و بی‌کسی شده است.

هنگامی که پس از مارکس شایعه‌ای پخش شد و کم‌کم قوت گرفت که آزادی یکی از حقه‌های بورژوازی است، در آن تعریف یک کلمه به غلط جابه‌جا شد، و ما هنوز با آشوب‌های روزگارمان تاوان آن را می‌دهیم. آنچه می‌بایست گفته شود این بود که آزادی بورژوایی حقه‌بازی است، و نه کل آزادی. فقط می‌بایست گفته شود که آزادی بورژوایی آزادی نیست یا، در بهترین حالت، هنوز آزادی نیست. (می‌بایست بگویند) هنوز آزادی‌هایی هست که باید به‌دست آورد و هرگز دوباره از دست نداد. راست است که برای تراشکاری که تمام روز گویی به ماشین‌تراش زنجیر شده است و غروب باید با خانواده‌اش همه تنگاتنگ در یک اتاق زندگی کنند، هیچ امکان آزادی نیست. ولی این واقعیت حکم محکومیت طبقه یا جامعه‌ای است که فرض را بر بردگی می‌گذارد، و نه آزادی که حتی تنگدست‌ترین افراد در میان ما بدون آن نمی‌توانند سر کنند. حتی اگر جامعه ناگهان دگرگون می‌شد و همه در آسایش به‌سر می‌بردند، باز هم وضعی وحشیانه و دور از تمدن حکمفرما بود، مگر آنکه آزادی به پیروزی می‌رسید. چون جامعه‌ی بورژوا از آزادی سخن می‌گوید بی‌آنکه به آن عمل کند، آیا دنیای کارگران نیز باید از عمل به آزادی دست بردارد و لاف بزند که از آن سخن نمی‌گوید؟ ولی این خلط و اشتباه صورت گرفت، و آزادی در جنبش انقلابی رفته‌رفته محکوم شد، زیرا جامعه‌ی بورژوا از آن به عنوان حقه استفاده می‌کرد. مردم به این دلیل که جامعه‌ی بورژوا آزادی را به ابتذال کشانده و در راه مقاصد بی‌ارزش به‌کار برده بود به آن بی‌اعتماد شدند، و بعد بر این اساس اعتماد خود را به کل آزادی از دست دادند. در بهترین حالت، آزادی موکول به آخرالزمان شد با این درخواست که فعلاً کسی درباره‌ی آن چیزی نگوید. ادعا می‌شد که اول به عدالت نیاز داریم و آزادی بعد خواهد آمد -گویی بردگان هرگز ممکن بود امیدوار باشند که به عدالت دست خواهند یافت. روشنفکران صاحب نفوذ به کارگر اعلام می‌کردند که تنها نان باید خاطر او را جلب کند نه آزادی – گویی کارگر نمی‌دانست که نانش نیز از بعضی جهات وابسته به آزادی اوست. البته با توجه به بی‌عدالتی طولانی جامعه‌ی بورژوا، چنین افراط‌هایی بسیار وسوسه‌انگیز بود. شاید هیچ‌کس در اینجا در میان ما پیدا نشود که در عمل یا در فکر تسلیم آن وسوسه نشده باشد. اما تاریخ جلو رفته است، و آنچه دیده‌ایم باید به بازاندیشی وادارمان کند. انقلابی که کارگران باعث آن شدند، در ۱۹۱۷ به پیروزی رسید و طلوع آزادی واقعی و بالاترین امیدی بود که جهان به خود دیده بود، ولی آن انقلاب که از بیرون در محاصره بود و از درون و برون تهدید می‌شد، خود را به نیروی پلیس مجهز کرد. انقلاب تعریف و نظریه‌ای به ارث برده بود که آزادی در آن با بدگمانی تصویر می‌شد و، بنابراین، رفته‌رفته تا به‌دانجا به استحکام و نیروی خود افزود که بالاترین امید جهان با تصلب و تحجر روزافزون به کارآمدترین دیکتاتوری دنیا بدل گشت. آنچه در محاکمه‌های مسکو (در زمان استالین) و در جاهای دیگر در اردوگاه‌های انقلابی به قتل رسید، و آنچه در مجارستان ترور شد، هنگامی که یک کارگر راه‌آهن به جرم یک اشتباه در کار با گلوله به خاک‌و‌خون غلتید، آزادی بورژوایی نبود، آزادی ۱۹۱۷ بود. در این میان، آزادی بورژوایی می‌تواند به انواع حقه‌ها متوسل شود. در همان حال، محنت‌ها و کژروی‌های جامعه‌ی انقلابی نیز به آن اطمینان می‌دهد که خدشه‌ای به وجدان پاکش وارد نیست و در برابر دشمنان مجهز به دلایل قوی است.

ویژگی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم همان دیالکتیک بی‌اعتنا به اخلاق و اصول است که ستمگری را در مقابل بردگی قرار می‌دهد و در عین حال با هر یک از آن دو، به دیگری نیرو و استحکام می‌بخشد. هنگامی که فرانکو را به کاخ فرهنگ راه می‌دهیم – همان فرانکوی رفیق گوبلس و هیملر و یگانه پیروز جنگ جهانی دوم – کسانی اعتراض می کنند که حقوق بشری که در منشور سازمان آموزشی و علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد (یونسکو) رقم خورده است، هر روز در زندان‌های فرانکو به مضحکه تبدیل می‌شود. و ما در پاسخ آنان بی‌آنکه حتی لبخندی بزنیم می‌گوییم لهستان نیز در یونسکو است و از نظر آزادی جامعه، هیچ یک از آن دو بهتر از دیگری نیست. این استدلال البته ابلهانه است. اگر بخت آنچنان از شما برگشته باشد که دختر بزرگتان را به عقد گروهبانی در گردان مجرمان سابق در آورید، این دلیل نیست که دختر کوچکترتان را نیز به شیک‌پوش‌ترین کارآگاه بدهید. یک مایه‌ی سرشکستگی برای خانواده کافی است.

با این حال، آن استدلال ابلهانه، چنانکه روزانه به ما ثابت می‌شود، کارگر می‌افتد. هر گاه کسی موضوع بردگان در مستعمرات را مطرح کند و خواستار عدالت شود، موضوع زندانیان اردوگاه‌های کار اجباری در روسیه را پیش می‌کشند، و بعکس. و اگر به قتل مورخی مخالف به نام کالاندرا در پراگ اعتراض کنید، دو یا سه سیاه‌پوست آمریکایی را به‌رختان می‌کشند. در چنین کوشش نفرت‌انگیزی برای پیشی‌گرفتن از حریف، تنها یک چیز تغییر نمی‌کند و آن قربانی است که همیشه یکی است. در این گیر‌و‌دار، یگانه ارزشی که پیوسته هدف اهانت است و به ابتذال کشیده می‌شود، آزادی است – و آن‌گاه می‌بینیم که همه جا علاوه بر آزادی، از عدالت نیز هتک حرمت می‌شود.

نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی

این دور جهنمی را چگونه می‌توان شکست؟

روشن است که این کار تنها با احیای ارزش آزادی در خودمان و در دیگران عملی است – و از این راه که دیگر هرگز، حتی موقتاً، با قربانی کردن آزادی یا جدا ساختنش از طلب عدالت موافقت نکنیم. شعار جاری همه‌ی ما فقط باید این باشد که: از هیچ‌چیز در سطح عدالت نگذرید، و هیچ‌چیز را در سطح آزادی رها نکنید. به‌ویژه باید متوجه باشیم که آن چند آزادی دموکراتیکی که هنوز از آنها بهره‌مندیم، پندارهای پوچی نیستند که اجازه دهیم بدون اعتراض از ما گرفته شوند، بلکه دقیقاً از پیروزی‌های بزرگ انقلابی دو قرن گذشته بر جای مانده‌اند که اکنون به ما رسیده‌اند، و بنابراین، برخلاف آنچه عوام‌فریبان تردست می‌گویند، نفی آزادی حقیقی نیستند. هیچ آزادی ایده‌آلی وجود ندارد که مانند مستمری بازنشستگی که آخر عمر داده می‌شود، روزی یک‌جا به ما بدهند. آنچه هست، آزادی‌هایی است که یک‌به‌یک باید با رنج و زحمت به‌دست آیند، و آزادی‌هایی که هنوز داریم مراحلی‌اند – البته به‌يقين نابسنده، ولی به هر حال مرحله‌هایی – در راه رسیدن به آزادی تام و تمام. اگر بپذیریم که آن آزادی‌ها سرکوب شوند، دیگر پیش نخواهیم رفت. بعكس، عقب خواهیم نشست، به پس خواهیم رفت، و روزی مجبور خواهیم شد دوباره گام‌به‌گام همان راه را بپیماییم، و آن تلاش مجدد بار دیگر باید با عرق‌ریزان و خون انسان‌ها صورت گیرد.

نه، امروز انتخاب آزادی بدین معنا نیست که کسی به سودجویی از رژیم شوروی پایان دهد و دست به سودجویی از رژیم بورژوا بزند، زیرا این کار مساوی خواهد بود با دو بار انتخاب بردگی و، به‌عنوان حکم محکومیت نهایی، دوبار نیز انتخاب آن برای دیگران. انتخاب آزادی، برخلاف آنچه به ما می‌گویند، به معنای ردّ عدالت نیست. از سوی دیگر، امروز انتخاب آزادی ارتباط پیدا می‌کند با کسانی که در همه جا رنج می‌کشند و می‌جنگند، و این یگانه نوع آزادی است که به حساب می‌آید. آزادی همزمان با عدالت انتخاب می‌شود و حقیقت این است که نمی‌توانیم یکی را بدون دیگری انتخاب کنیم. اگر کسی نان شما را ببرد، آزادی شما را نیز گرفته است. اما اگر آزادی شما را بگیرد، یقین داشته باشید که نانتان نیز در خطر است، زیرا از آن پس نانتان وابسته به هوس و دلخواه ارباب خواهد بود، نه به تلاش خودتان. در سراسر جهان، تا جایی که آزادی عقب بنشیند، فقر نیز افزایش پیدا می‌کند، و بعكس. اگر این قرن بی‌رحم درسی به ما داده باشد، آن درس این است که انقلاب اقتصادی باید آزادی به همراه بیاورد، چنانکه آزادی نیز باید متضمن اقتصاد باشد. ستمدیدگان می‌خواهند نه تنها از زنجیر گرسنگی، بلکه همچنین از بند اربابانشان آزاد شوند، و خوب می‌دانند که فقط هنگامی به نحو مؤثر از گرسنگی آزاد خواهند شد که اربابان، و همه اربابانشان را واپس برانند و راهشان را سد کنند.

در پایان می‌خواهم بیفزایم که جدا کردن آزادی از عدالت در نهایت به معنای جدایی فرهنگ از کار و بالاترین نمونه‌ی گناه اجتماعی است. اشتباهی که در جنبش کارگری اروپا روی داده از جهتی ناشی از این است که آن جنبش خانه‌ی واقعی خود یعنی ایمان به آزادی را که پس از همه‌ی شکست‌ها در آن آرام می‌گرفت، از دست داده است. به همین وجه، اشتباه روشنفکران اروپایی نیز از این سرچشمه می‌گیرد که نیرنگ بورژوازی و فریب انقلابی کاذب، آنان را از یگانه منشأ اصالت و اعتبارشان، یعنی کار و رنج همگان، جدا ساخت و ارتباطشان را با تنها متحدان طبیعی خویش یعنی کارگران قطع کرد. من شخصاً دو اشرافیت بیشتر نشناخته‌ام: اشرافیت کار و کارگری، و اشرافیت هوش و عقل، و می‌دانم که کوشش برای مسلط کردن یکی بر دیگری، جنون و جنایت است. می‌دانم که آن دو با هم یک شرافت و بزرگی به‌وجود می‌آورند؛ می‌دانم که اگر آن دو از یکدیگر جدا شوند، رفته‌رفته مغلوب نیروهای جباریت و وحشی‌گری خواهند شد، ولی اگر متحد بمانند، بر جهان فرمان خواهند راند. به این دلیل، هر کاری که به سست شدن پیوندهای آنها و جداشدنشان بینجامد، هدفش ضدیت با انسان و بلندترین امیدهای اوست. بنابراین، نخستین دلمشغولی هر دیکتاتوری غلبه هم بر کار و هم بر فرهنگ است. جباران بخوبی می‌دانند که هر دو را باید خفه کرد، وگرنه دیر یا زود یکی از آنها به هواداری از دیگری صدا بلند خواهد کرد. پس، به عقیده‌ی من، امروز دو راه برای خیانت روشنفکر وجود دارد، و او در هر دو حالت خیانت می‌کند، زیرا یک چیز را می‌پذیرد، و آن، جدایی کار و فرهنگ است. راه اول ویژگی روشنفکران بورژواست که میل دارند بهای امتیازاتشان با بردگی کارگران پرداخت شود. اغلب می‌گویند که از آزادی دفاع می‌کنند، اما در درجه‌ی اول به دفاع از امتیازاتی مشغولند که آزادی برای خودشان و فقط برای خودشان به ارمغان می آورد. (و بیشتر اوقات، به‌محض اینکه خطری در این کار باشد حتی از آزادی هم دفاع نمی‌کنند.) راه دوم ویژگی روشنفکرانی است که فکر می‌کنند چپ‌اند و به‌دلیل بی‌اعتمادی به آزادی، حاضرند فرهنگ و مقدمه‌ی بدیهی آن، آزادی، به بهانه‌ی بیهوده‌ی عدالت در آینده، مدیریت شود. در هر دو حال، هم سودجویان از بی‌عدالتی و هم خائنان به آزادی بر جدایی کار فکری از کار یدی مهر تأیید می‌زنند و بدین‌سان هم فرهنگ و هم کار را به عجز و ناتوانی محکوم می‌کنند، و در آنِ واحد هم آزادی و هم عدالت را از ارزش می‌اندازند.

درست است که آزادی وقتی عمدتاً عبارت از امتیازات باشد، توهین به کار و جداکننده‌ی آن از فرهنگ است. ولی آزادی عمدتاً امتیازات نیست، بلکه بویژه عبارت از تکالیف است. کار و فرهنگ را آزادی به هم پیوند می‌دهد و تنها نیرویی را به‌کار می‌اندازد که به نحو مؤثر می‌تواند در خدمت عدالت باشد. به‌محض اینکه هر یک از ما تکالیف مترتب بر آزادی را بر امتیازات ناشی از آن تقدم دهیم، قاعده‌ی عمل ما و راز مقاومتمان به‌آسانی در قالب این جمله به بیان می‌آید: هر آنچه کار را خوار و حقیر کند، هوش و عقل را نیز خوار و حقیر می‌کند، و بعکس. پیکار انقلابی و قرن‌ها تلاش به‌سوی آزادی ممکن است پیش از هر چیز به عنوان ردّ مضاعف و مداوم خوار‌داشت و تحقیر تعریف شود.

حقیقت این است که ما هنوز از بند آن خواری و خفت نرسته‌ایم. اما چرخ می‌چرخد، تاریخ تغییر می‌کند، و اطمینان دارم که اکنون زمانی می‌آید که دیگر تنها نخواهیم بود. از نظر من، همین جمع ما امروز خود نشانه‌ای از آن است. اینکه اعضای اتحادیه‌ها گرد می‌آیند و گرداگرد آزادی‌های ما به منظور دفاع از آنها اجتماع می‌کنند دلیل کافی برای همگان است که از همه سو به اینجا بیایند تا امید و اتحادشان را به نمایش بگذارند.

راهی که در پیش داریم راهی دراز است. ولی اگر جنگ نیاید و همه چیز را در آشفتگی وحشت‌انگیز خود در هم نریزد، سرانجام مجالی به‌دست خواهیم آورد تا به عدالت و آزادی آنگونه که نیازمندیم شکل بدهیم. اما برای رسیدن به آن مقصود باید از این پس به دروغ‌هایی که به خوردمان داده‌اند بدون خشم ولی به نحو قطعی مطلقاً دست رد بزنیم. نه، بنیاد آزادی نه بر اردوگاه‌های کار اجباری است، نه بر مردمان منکوب و مغلوب مستعمرات، و نه بر فقر کارگران! نه، کبوتران صلح بر چوبه‌های دار نمی‌نشینند! نه، آزادی نمی‌تواند پسران قربانیان را با دژخیمان مادرید و دیگر جاها درهم آمیزد. دست‌کم در آینده از این امر اطمینان خواهیم داشت، همچنانکه مطمئن خواهیم بود که آزادی هدیه‌ای نیست که از دولت یا پیشوا دریافت شود، بلکه ملک و مالی است که هر روز باید به کوشش یکایک و اتحاد همگان به‌دست آید./

 

Albert Camus, “Bread and Freedom”, in Resistance, Rebellion, and Death, trans. Justin O’Brien, Vintage Books, 1974, pp. 87-97.

* این نوشته متن سخنرانی کامو است که روز ۱۰ مه ۱۹۵۳ در بورس کار شهر سنت‌اتین ایراد شد.

  1. Kalandra ( ۱۹۰۲-۵۰ ). مورخ و نظریه‌پرداز ادبی چک که از ۲۱ سالگی به حزب کمونیست پیوست، ولی به علت انتقاد از سیاست‌های استالین از حزب اخراج شد. سپس ۶ سال در زندان گشتاپو به سر برد، اما بعد از جنگ کمونیست‌ها او را به تروتسکیسم و توطئه برای سرنگونی رژیم کمونیستی متهم کردند و با ۳ نفر دیگر به جوخه‌ی اعدام سپردند.

نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی نان و آزادی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *