گزیده ای از بيدل دهلوی
دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد…اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه…خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست…گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان…چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است…هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود…چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست…اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان، درد دل…یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح…گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دریغ…خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش…جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود…صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق…جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار…آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم…وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ گذشتند حریفان به تغافل…تا من به تماشای گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان…فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی…یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نیام اینچه معاشست…کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔکوریست…او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد…چون ابر چه مقدار به کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست…تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست…آهسته که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن…چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید…کز سعی چنین یک دو عرقوار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت…می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن…بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل…این چاره که فرمود که ناچار بگریم
شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است اجزای هواییست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی عمریست که از آتش یاقوت کبابم
بیسوختن از شمع دماغی نتوان یافت بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نیام ایمن هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن بیپردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چهکسی در چه خیالی بهکجایی بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست هرحلقه که آید به نظر پا به رکابم