داوود گوژپشت
داوود گوژپُشت
صادق هدایت
“نه،نه! هرگز من دنبالِاینكار نخواهم رفت. باید بهكُلّی چشم پوشید. برایِ دیگران خوش میآورد درصورتیكه برایِ من پُر از دَردوزَجر است. هرگز، هرگز!…”
داوود زیرِلب با خودش میگفت و عصایِ كوتاهِ زردرنگی كه در دست داشت به زمین میزد و بهدشواری راه میرفت مانندِ اینكه تعادلِ خودش را بهزحمت نگهمیداشت. صورتِ بزرگِ او رویِ قفسهِ سینهِ بر آمدهاش میانِ شانههایِ لاغرِ او فرو رفته بود. از جلو، یك حالتِ خُشك، سخت و زننده داشت: لبهایِ نازك بههمكشیده، ابروهایِ كمانیِ باریك، مژههایِ پائیناُفتاده، رنگِ زرد، گونههای بَرجستهِ استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند، نیمتنهِ چوچونچهِ او با پُشتِ بالا آمده، دستهایِ درازِ بیتناسب، كلاهِ گشادی كه رویِ سَرش فرو كرده بود، بهخصوص حالتِ جدّی كه بهخودش گرفته بود و عصایش را بهسختی بهزمین میزد بیشتر او را مُضحك كرده بود.
او از سرِ َپیچِ خیابانِ پهلوی انداخته بود در خیابانِ بیرونِ شهر و بهسویِ دروازهدولت میرفت، نزدیكِ غروب بود، هوا كمی گرم بود. دستِ چپ جلوی روشنائی محوِ این پایانِ غروب، دیوارهای كاهگِلی و جِرزهایِ آجری در خاموشی سربهسویِ آسمان كشیده بودند.
دستِ راست خندق را كه تازه پر كرده بودند، در كنارِ آن فاصلهبهفاصله خانههایِ نیمهكارهِ آجری دیده میشد. اینجا نسبتاً خلوت و گاهی اتومبیل یا دُرُشكهای میگُذشت كه با وجودِ آبپاشی، كمی گردوغبار به هوا بلند میكرد. دو طرفِ خیابان، كنارِ جویِ آب، درختهایِ تازه و نوچه كاشته بودند. او فكر میكرد میدید از آغازِ بچّهگیِ خودش تاكنون همیشه اسبابِ تمسخُر یا ترحُّمِ دیگران بوده. یادش اُفتاد اولین بار كه معلم سرِ درسِ تاریخ گفت كه اهالیِ “اسپارت” بچههایِ هیولا یا ناقص را میكشتند، همهِ شاگردان بَرگشتند و بهاو نگاه كردند، و حالتِ غریبی بهاو دست داد. امّا حالا او آرزو میكرد كه این قانون در همه جایِ دنیا مجرا میشد و یا اقلاً مثلِ اغلب جاها قَدغَن میكردند، تا اشخاصِ ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری كنند، چون او میدانست كه همهِ اینها تقصیرِ پدرش است.
صورتِ رنگپریده، گونههایِ استخوانی، پایِ چشمهایِ گود و كبود، دهانِ نیمهباز و حالتِ مرگِ پدرش را همانطوریكه دیده بود از جلوی چشمش گذشت. پدرِ كوفت كشیدهِ پیر كه زنِ جوان گرفته بود و همهِ بچّههایِ او كور و افلیج بهدنیا آمده بودند. یكی از برادرهایش كه زنده مانده، او هم لال و احمق بود، تا اینكه دو سال پیش مُرد. با خودش میگفت: شاید آنها خوشبخت بودهاند!
ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. امّا او تا اندازهای عادت كرده بود كه همیشه یك زندگانیِ جداگانه بكُند. از بچّهگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دویدن، توپبازی، جُفتكچهاركش، گُرگَمبههوا و همهِ چیزهائی كه اسبابِ خوشبختیِ همسالهایِ او را فراهم میآورد بیبهره مانده بود. در هنگامِ بازی كِز میكرد، گوشهِ حیاطِ مدرسه كتاب را میگرفت جلویِ صورتش و از پشتِ آن دُزدكی بچّهها را تماشا میكرد؛ ولی یكوقت هم جدّاً كار میكرد و میخواست اقلاً از راهِ تحصیل بر دیگران برتری پیدا كُند، روز و شب كار میكرد، آنهم برایِ اینكه از رویِ حلِّ مسئلهِ ریاضی و تكلیفهایِ او رونویسی بكنند. امّا خودش میدانست كه دوستیِ آنها ساختگی و برایِ استفاده بوده درصورتیكه میدید حَسنخان كه زیبا، خوشاندام و لباسهایِ خوب میپوشید، بیشترِ شاگردها كوشش میكردند با او دوست بشوند. تنها دو-سهنفر از معلّمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند، آنهم نه از براِی كارِ او بود، بلكه بیشتر از راهِ ترحُّم بود، چنانكه بعد هم با همهِ جانكندنها و سختیها نتوانست كارَش را به انجام برساند.
اكنون تُهیدست مانده بود، همه از او گریزان بودند. رُفقا عارشان میآمد با او راه بروند، زنها بهاو میگفتند: قوزی را ببین!… این بیشتر او را از جا درمیكرد. چند سالِ پیش دوبار خواستگاری كرده بود، هر دو دفعه زنها او را مسخره كرده بودند. اتفاقاً یكی از آنها، زیبنده، در همین نزدیكی در فیشرآباد منزل داشت، چندینبار یكدیگر را دیده بودند، با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه برمیگشت، میآمد اینجا تا او را ببیند، فقط به یادش میآمد كه كنارِ لبِ او یك خال داشت. بعد هم كه خالهاش را به خواستگاریِ او فرستاد، همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: مگر آدم قحط است كه من زنِ قوزی بشوم؟… هرچه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود میگفته: مگر آدم قحط است؟
امّا داوود هنوز او را دوست میداشت و این بهترین یادبود دورهِ جوانیِ او بهشمار میآمد. حالا هم دانسته یا ندانسته، بیشتر گُذارش بهاینجا میافتاد و یادگارهایِ گذشته دوباره پیشِ چشمِ او تازه میشد. او از همهچیز سرخورده بود. بیشتر تنها بهگردش میرفت و از جمعیّت دوری میجست. چون هر كسی میخندید یا با رفیقش آهسته گفتُُگو مینمود، گُمان میكرد راجع به اوست، دارند او را دستمیاندازند.
با چشمهایِ میشیِ ركزده و حالتِ سختی كه داشت، گردنِ خود را با نصفِ تنهاش بهدشواری برمیگردانید، زیرِچشمی نگاهِ تحقیر آمیز میكرد، رَد میشد. در راه همهِ حواسِ او متوجّهِ دیگران بود، همهِ عضلاتِ صورتِ او كشیده میشد. میخواست عقیدهِ دیگران را دربارهِ خودش بداند. از كنارِ جوی آهسته میگذشت و گاهی با تهِ عصایش رویِ آب را میشكافت، افكار او شوریده و پریشان بود. دید سگِ سفیدی با موهایِ بلند از صدایِ عصای او كه به سنگ خورد، سَرش را بُلند كرد و به او نگاه كرد مثلِ چیزیكه ناخوش یا در شُرُفِ مرگ بود، نتوانست از جایش تكان بخورد و دوباره سرش اُفتاد به زمین، او به زحمت خَم شد، در روشنائیِ مهتاب نگاهِ آنها بههم تلاقی كرد. یك فكرهایِ غریبی برایَش پیدا شد، حِس كرد كه این نخستین نگاهِ ساده و راست بود كه او دیده، كه هر دو آنها بدبخت و مانندِ یك چیز نُخاله، وازده و بیخود از جامعهِ آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلویِ این سگ كه بدبختیهایِ خودش را به بیرونِ شهر كشانیده و از چشمِ مردم پنهان كرده بود بنشیند و او را در آغوش بِكِشد، سرِ او را به سینهِ پیشآمدهِ خودش بفشارد. امّا این فكر برایَش آمد كه اگر كسی از اینجا بگذرد و ببیند، بیشتر او را ریشخند خواهند كرد.تنگِ غروب بود كه از دمِ دروازهِ یوسفآباد رَد شد، به دایرهِ پرتو افشانِ ماه كه در آرامشِ این اوّلِ شبِ غمناك و دلچسب از كرانهِ آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانههای نیمهكاره، تودهِ آجرهائی كه رویهم ریخته بودند، دورنمایِ خوابآلود شهر، درختها، شیروانیِ خانهها، كوهِ كبودرنگ را تماشا كرد. از جلویِ چشمِ او پردههایِ درهم و خاكستری میگذشت.
از دور و نزدیك كسی دیده نمیشد، صدایِ دور و خفه آوازِ ابوعطا از آنطرفِ خندق میآمد. سرِ خود را بهدشواری بلند كرد، او خسته بود، با غم و اندوه سرشار و چشمهایِ سوزان مثلِ این بود كه سرِ او به تنش سنگینی میكرد. داوود عصایِ خودش را گذاشت بهكنارِ جوی و از رویِ آن گُذشت. بدونِ اراده رفت رویِ سنگها، كنارِ جوی نشست، ناگهان ملتفت شد دید یك زنِ چادری در نزدیكیِ او كنارِ جوی نشسته، تپشِ قلبِ او تند شد.
آن زن بدون مقدمه رویَش را برگردانید و با لبخند گفت: -هوشنگ! تا حالا كجا بودی؟
داوود از لحنِ سادهِ این زن تعجب كرد كه چطور او را دیده و رَم نكرده؟ مثلِ این بود كه دنیا را به او داده باشند. از پرسشِ او پیدا بود كه میخواست با او صحبت بكند، امّا اینوقتِ شب در اینجا چه میكند؟ آیا نجیب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بههرحال همصحبت گیر آوردم، شاید به من دلداری بدهد! مانندِ اینكه اختیارِ زبان خودش را نداشت گفت: خانم! شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همهِ عمرم تنها بودهام.
هنوز حرفَش را تمام نكرده بود كه آن زن با عینكِ دودی كه به چشمَش زده بود، دوباره رویَش را برگردانید و گفت: پس شما كی هستید؟ من به خیالم هوشنگ است، او هر وقت میآید، میخواهد با من شوخی بكند.
داوود از این جملهِ آخر چیزی دستگیرَش نشد و مقصودِ آن زن را نفهمید. امّا چنین انتظاری را هم نداشت. مدتها بود كه هیچ زنی با او حرف نزده بود، دید این زن خوشگل است. عرقِ سرد از تنش سرازیر شده بود. به زحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسمِ من داوود است.
آن زن لبخند زد جواب داد: منكه شما را نمیبینم، چشمهایم درد میكند! آهان داوود!… داوود قوز… (لبَش را گزید) میدیدم كه صدا به گوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟
زُلفِ تُرنا {شالِ کمر یا طناب که آن را دولا کنند و تاببدهند و کسی را با آن بزنند} كرده او كه رویِ نیمرُخش را پوشانیده بود تكان خورد، داوود خالِ سیاهِ گوشهِ لبِ او را دید، از سینه تا گلویِ او تیر كشید، دانههایِ عرق رویِ پیشانیِ او سرازیر شد، دورِ خودش را نگاه كرد، كسی نبود. صدایِ آوازِ ابوعطا نزدیك شده بود، قلبَش میزد، به اندازهای تُند میزد كه نَفَسش پس میرفت بدونِ اینكه چیزی بگوید سرتاپا لرزان از جا بلند شد. بُغض، بیخِ گلویِ او را گرفته بود. عصایِ خودش را برداشت، با گامهایِ سنگین اُفتانوخیزان از همان راهی كه آمده بود برگشت، و با صدایِ خراشیده زیرِ لب با خودش میگفت: این زیبنده بود! مرا نمیدید… شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده… كی میداند؟ نه… هرگز… باید بهكُلّی چشم پوشید!… نه! نه! من دیگر نمیتوانم…
خودش را كشانید تا پهلویِ همان سگی كه در راه دیده بود نشست و سرِ او را رویِ سینهِ پیشآمدهِ خودش فشار داد. امّا آن سگ مُرده بود!
تهران 16 شهریورماه 1309