میهن پرست

میهن پرست

صادق هدایت

سیّدنصُرلله‌وَلی پس از هفتادوچهار سال زندگیِ یكنواخت و پیمودن روزی چهارمرتبه كوچهِ حمامِ وزیر از خانه به اداره و از اداره به خانه، اولین بار بود كه مسافرت به خارجه، آن‌هم هندوستان برایَش پیش آمده بود.

تا كنون او در داخلِ مملكت هم به مسافرتِ بزرگ نرفته و مسقط‌الراس آباء‌و‌اجدادی خود، كاشان را هم ندیده بود. در تمامِ مدّتِ عُمر، یگانه مسافرتِ او سه روز به دماوند بود. امّا در طیِّ راه بی‌اندازه به او سخت و ناراحت گذشت، به‌طوری‌كه باعثِ نگرانیِ خاطرش شده بود. به‌علاوه، پس از مراجعت، منزلِ او را دُزد زده بود، از این سبب ترسِ مُبهمی از مسافرت در دلِ او تولید شده بود.

از آنجائی‌كه تمامِ دورهِ زندگیِ سیّدنصُرلله صرفِ تحصیلِ علوم و فنون و عواملِ معنوی شده بود، فقط دو سال از عُمرِ زناشوئی او می‌گذشت. و در این مدّتِ قلیل، سالی یك چكیده فضل و معرفت به عدّهِ انبیاء بشر افزوده بود. زیرا در ادبیاتِ فارسی و عربی و فرانسه، در تحقیق و تبِ حرّ و فلسفهِ غربی و شرقی، در عرفان، علومِ قدیمه و جدیده، سیّدنصُرلله بی‌آن‌كه اثری از خود گذاشته باشد، انگشت‌نمایِ خلایق شده بود. او مانند سایرِ فُضلا و اُدبا نبود كه در نتیجهِ نوشتنِ مقالات عریض و طویل در دفاع خود، یا از اهمیت مقام سیاسی، یا مهاجرت، یا حاشیه رفتن به فُلان كتابِ پوسیده یا قافیه دُزدی و به‌هم‌انداختنِ اشعارِ بند‌تُنبانی و یا بالاخره با تملُّق و بادمجان دورِقاب‌چینی شُهرت به‌دست آورده باشد.

سیّدنصُرلله كَسرِ مقامش بود كه كتابی به رشتهِ تحریر در بیاورد، زیرا لغاتِ عربی را به‌طوری با مخرجِ صحیح و اصیل استعمال می‌كرد كه شكّ و تردیدی از فضل و معلومات خود در فكر مُستمَعین باقی نمی‌گذاشت. هر چند او كلمات و جملات را خیلی آهسته و شمرده ادا می‌كرد، ولی از لحاظِ منطق و بدیع و قوانین صرف و نحو، هیچ‌یك از علمایِ فقه‌اللُغه كُرهِ ارض نمی‌توانست كوچك‌ترین ایرادی به او وارد بیارد. چون سیّدنصُرلله این جمله را سرمشقِ خویش قرار داده بود كه: اگر سخن زر است، سكوت گوهر است و در صورتِ اجبار و یا برایِ استفادهِ دیگران، حرف را باید هفت مرتبه در دهان مزه‌مزه كرد و بعد به زبان آورد.

به‌همین علّت شهرهِ خاص و عام بود. كه روزی آقایِ حكیم‌باشی‌پور، وزیرِ معارف، سیّدنصُرلله را برایِ مطلبِ مهّم و فوری در اطاقِ خود احضار كرد، پس از اظهارِ ملاطفت و ستایشِ بسیار و وعده‌وعیدِ بی‌شمار، با زبانِ چرب و نرم خود به سیّدنصُرلله پیشنهاد كرد: از آنجائی‌كه ترقیّات مُعجزه‌آسایِ معارفی در كشورِ باستانی باعث حیرت عالمیان شده، لذا حیف است سرزمینی مانند هندوستان كه مهدِ نژادِ آریائی و میلیون‌ها نفوس مسلمان و فارسی‌زبان دارد، از تغیّرات مُشعشَع معارفیِ ما و خصوصاً از لغاتِ جدید‌الاختراع اطلاع كافی حاصل نكند و برایِ این‌كه دلیلِ مبرهن و بُرهانِ قاطعی از اقداماتِ مُجدّانهِ خود به‌دست داده باشد، یك كتابچه از لغات (ساختِ فرهنگستان) كه به صِحّهِ ملوكانه و به‌تصویبِ نُخبهِ عُلما و فُضلایِ عصر رسیده بود، به‌انضمامِ یك‌دسته از عكس‌هایِ خود كه از نیم‌رخ و روبه‌رو، ایستاده و نشسته، برداشته شده و باد زیرِ غَبغَبِ خود انداخته بود، به ایشان سپُرد. و دستورِ اكید داد كه این عكس‌ها را در هندوستان به تمامِ مُخبرینِ روزنامه‌ها بدهد تا گراور كرده، زیبِ صفحاتِ جرایدِ خود بسازند.

آقایِ سیّدنصُرلله، از الطافِ مخصوصِ حكیم‌باشی‌پور خیلی متأثّر شد. ولی از طرفی دیگر به واسطهِ علاقهِ مفرط به زندگی و مفارقت از عیال و اطفال، از طرفِ دیگر به واسطهِ بُعدِ مسافت و عبور از دریا، ابتدا كلّهِ سُرخ و بی‌مو و برّاقِ خود را تكان داد، لبخندِ فیلسوف مآبانه‌ای زد و پیشنهادِ حكیم‌باشی‌پور را كه به علّتِ كِبرِ سن و كسالت‌هائی كه به خود می‌بست رَد نمود. در ضمن، گوشزد كرد كه خوب‌است این ماموریتِ مُهّم را به یكی از اُدَبا و مُبلّغینِ دیگر رجوع بكنند. امّا آقایِ حكیم‌باشی‌پور اصرار و ابرار نمودند كه مخصوصاً مقامِ شامخِ ادبی و سنّ‌وسال و شُهرتی كه دارند، ایشان را برایِ این‌كار از دیگران ممتاز می‌سازد. زیرا مأموریتِ مزبور از جمله اسرارِ اداری و فقط شایستهِ شخصی مانندِ ایشان است و بالاخره سیّدنصُرلله خواهی‌نخواهی پیشنهادِ مقاماتِ عالی را با كمالِ افتخار پذیرفت.

سیّدنصُرلله در موقعِ خروج از اتاقِ حكیم‌باشی‌پور، همین‌كه زحمات و مشقّاتی را كه در سفر كوتاهِ خود به دماوند مُتحمّل شده بود، به‌خاطر آورد و بُعدِ مسافرت هندوستان را پیشِ خود مُجسّم كرد، اضطراب و ترسِ مجهولی به او دست داد، به‌طوری‌كه سرش گیج رفت و زمین زیرِ پایَش لرزید. به‌محضِ این‌كه سرِ میزِ اداری رسید، زنگ زد و آب‌خوردن خواست. همین‌كه اضطرابَش كمی فروكش كرد، سر‌به‌جیبِ تفكّر فرو برد. از طرفی مفارقت از زن و فرزند و تغیُّراتی كه سفر در زندگیِ آرام او می‌كرد و ممكن بود چندین كیلو از 89 كیلو وزنِ خالص او بكاهد، از طرفِ دیگر منافعِ مادّی، افتخارات، دعوت‌ها و سیاحت‌هائی كه به خرجِ دولت خواهد كرد، در كفّهِ ترازویِ معنوی خود سنجید. باوجودِ این دلَش آرام نگرفت. زیرا او قبل از همه چیز به تقویتِ مزاجی و زندگیِ بی‌دغدغهِ خود علاقه داشت و شرطِ عقل نبود كه برایِ استفاده‌هایِ نسیه وضعِ فعلی خود را به مخاطره بیندازد.

در نتیجه یك‌جور كینه و بُغضِ شدیدی نسبت به حكیم‌باشی‌پور در دلَش تولید شد، ولی تكلیفِ این مأموریت از طرفِ شخصِ وزیر به‌منزلهِ وظیفهِ اداری به‌شمار می‌رفت. لذا از اقدام به سفر ناگُزیر بود و به‌علاوه از استفادهِ پولی نمی‌توانست چشم بپوشد.چون سیّدنصُرلله در اندوختنِ پول خیلی حسّاس بود و در این مسافرت اضافه بر مخارجِ سفر، فوق‌العادّهِ بدیِ آب‌و‌هوا و حقوق دو برابر اخذ می‌كرد. آن‌وقت یك وسیلهِ دیگر هم داشت: شاید می‌توانست مانندِ بُرزویهِ طبیب، كتابی از قبیلِ كلیله‌و‌دمنه از هندوستان سوغات بیاورد و اسمِ خودش را تا اَبد جاویدان كُند. با خودش زیرِلب زمزمه كرد: شِكّرشِكَن شَوند همهِ طوطیانِ هند، زِین قندِ پارسی كه به بنگاله می‌رود!

همهِ این خیالات در مغزش می‌چرخیدند. و به‌زودی این خبر منتشر شد و رُفقایِ اداری و دوستانِ سیّدنصُرلله دسته‌دسته می‌آمدند و به او تبریك می‌گفتند و موفّقیّتِ ایشان را از خداوندِ مُتعال خواستار می‌شدند. ولی سیدنصراالله صورتِ حق‌به‌جانب به‌خود می‌گرفت، چشمَش را به‌هم می‌كشید و سرش را به حالتِ جبری تكان می‌داد و می‌گفت: چه بكنم؟ برایِ خدمت میهنِ عزیز!

بالاخره پس از یك ماه استخاره و مشورت با مُنجّمین، به روز و ساعت سَعد، سیّدنصُرلله از زیرِ آینه‌و‌قرآن گذشت و با تشریفاتِ لازم در میانِ مُخبرین جَراید كه عكس‌هایِ متعدد از او برداشتند، حركت كرد ولی قبل از حركت وصیّت‌نامهِ خود را به زنش سپرد.

از تهران تا اهواز به‌او خیلی بَد و ناراحت گذشت. در اهواز كه فرصتی به‌دست آورد، از معارفِ آنجا بازدید كرد و شاگردان را امتحانِ مُختصر نمود. امّا با وجودی‌كه اهالی لهجهِ عَربی داشتند، ایراداتِ سختی به تلفظِ عربیِ آن‌ها گرفت. بَعد روسایِ ادارات به پیش‌بازِ او آمدند و هر‌كدام در دعوتِ سیّدنصُرلله به منزلِ خودشان سبقت گرفتند. ولی از آنجائی‌كه او خسته و كسل بود، دعوتِ آن‌ها را اِجابت نكرد. زیرا همهِ این تشریفات ساختگی و نطق‌هایِ چاپی كه بایستی در هرجا مُبادله و تكرار بشود، و تملُّق‌هایِ چاپی كه مجبور بود بشنود بیشتر موجباتِ ملالِ خاطرِ او را فراهم می‌آورد. چون سیّدنصُرلله باطناً مایل بود كه تغییری در زندگیِ آرام و یكنواختَش رُخ ندهد. در ضمن تصمیم گرفته بود كه مقالهِ بلند‌بالائی در مَدحِ حكیم‌باشی‌پور با لُغاتِ اصیلِ عربی و اشاراتِ علمی و نُكاتِ فلسفی و الهی تهیّه و تدوین كند، امّا تاكنون فرصتِ كافی به‌دست نیاورده بود. به‌علاوه اضطراب و تهییجِ راه مانع از اجرایِ این مقصود می‌شد. هر دفعه كه اتومبیل از جادهِ ناهموار یا خطرناك عبور می‌كرد، بندِ دل سیدنصراالله پاره می‌شد. زیرِ لب آیه‌الكرسی می‌خواند، بعد دستمالِ تاكرده‌ای از جیبِ خود در‌می‌آورد و عَرقِ رویِ پیشانیَش را پاك می‌كرد.

در خُرّمشهر با سلام‌و‌صلوات از او استقبالِ شایانی شد. قبلاً بلیطِ كشتی و همهِ وسائلِ حركت را برایَش فراهم كرده بودند. سیّدنصُرلله شب را در منزلِ رئیس معارف خواب‌هایِ شوریده دید. صبح به اتفاقِ صاحب‌خانه به تماشایِ رودخانه رفت. بیشترِ منظورَش مطالعهِ دریا بود. با تعجّب و كُنجكاوی درخت‌هایِ خُرما را كه دو طرفِ رودخانه صف كشیده بودند، بَلَم و چند كشتیِ سفید را كه از دور لنگر انداخته بودند تماشا كرد. تا كنون او دریا را رویِ نقشهِ جغرافیا دیده بود و عكسِ درختِ خرما را در كتاب‌ها مشاهده كرده بود. حالا همهِ ‌این‌ها را به چشمِ خود می‌دید! فوراً محاسنِ جهانگردی و مسافرت را كه قُدما در كُتُبِ خودشان ذكر كرده بودند، بیاد آورد. دنیا به‌نظرش وسیع و شگفت‌انگیز جلوه كرد. با خودش گفت: بسیار سفر باید، تا پخته شود خام!… و یك نوع خودپسندیِ فلسفی حس كرد. امّا همین‌كه به‌یاد آورد امشب باید سوار كشتی شود، ضربانِ قلبش تند شد و اظهارِ خستگی كرد.

سیّدنصُرلله تا غروب كه موقعِ حركتِ كشتی بود، به مهمانی گذرانید. ولی هیجان و اضطرابِ مخصوصی در دل داشت. مثلِ كسی‌كه برای عملِ خطرناكی عَنقریب به اطاقِ جراحی خواهد رفت. و‌به‌طورِ مستقیم یا غیرمستقیم از حُضّار راجع به مسافرتِ دریا كسبِ اطلاع می‌نمود، طرفِ غروب مانندِ ناله نا اُمیدی، صدایِ سوتِ كشتی بلند شد، سیّدنصُرلله دلَش تو ریخت. میزبانان فوراً اثاثیهِ سیّدنصُرلله را از گُمرك تحویل گرفته در بَلَم گذاشتند و در بَلَم دیگر او را در میانِ خودشان نشانده به طرفِ كشتی روانه شدند. سیّدنصُرلله كیفِ محتویِ كتابچهِ لُغاتِ جدید و عكسِ حكیم‌باشی‌پور را به شكمَش چسبانیده بود. بَلَم تكان می‌خورد، امواجِ دریا جلویِ مهتاب مثلِ نقره می‌درخشیدند و درخت‌های سبزِ تیرهِ خُرما دو طرفِ ساحل در سكوت صف كشیده بودند. سیدنصراالله همهِ ‌این‌ها را با تنّفُر و سوء‌ظن نگاه كرد، مثلِ شُتری كه برایِ قربانی انتخاب شده و قبل از كُشتن به تزئین و تجمُّلِ او می‌پردازند. سیّدنصُرلله حس می‌كرد كه همهِ ‌این تشریفات برایِ گول‌زدنِ اوست. بَلَم تكان می‌خورد. به‌نظرِ سیّدنصُرلله آمد كه زندگیِ او كاملاً در معرضِ خطر قرار گرفته. برایِ‌این‌كه هیجانِ درونیِ خود را بپوشاند، سعی كرد به عربیِ فصیح با رانندهِ بَلم صحبت كند. ولی مردِ بَلمی بیاناتِ ‌ایشان را مُلتفت نشد و با عربیِ دست‌و‌پاشكسته‌ای كه باعثِ عذابِ روحِ سیّدنصُرلله بود، جواب داد. سیّدنصُرلله به فراست دریافت كه یك نفر عرب در تمامِ دنیا پیدا نخواهد كرد كه بتواند با او صحبت بكند!

كشتی‌ها از دور مانندِ طَبَقِ چراغ می‌درخشیدند. جهازی كه عازم بمبئی بود، از همه قشنگ‌تر و پُرنورتر به‌نظر می‌آمد. نسیمِ شوری از رویِ دریا می‌گذشت كه بویِ ماهیِ گندیده، خَزه و عطرهایِ فاسد شده را با خودش می‌آورد، بوهایِ مخلوط، ناجور و سنگین كه هنوز طوفان با نَفسِ تمیزكننده‌اش آن‌ها را پراكنده نكرده بود. اوّل قایق‌موتوریِ دكتر به كشتی رفت و بعد از اطرافِ بلم‌ها و كشتی‌هایِ بادی كه حاملِ مال‌التجاره بودند، به طرفِ كشتی حمله‌ور شدند. در میانِ جاروجنجالِ مسافرین، داد و فریادهایِ حمّال‌هایِ عرب و صدایِ موتورِ كشتی، نزدیك بود كه سیّدنصُرلله قبضِ روح شود. بالاخره همین‌كه قدری خلوت شد. مثلِ زنِ پا‌به‌ماه زیرِ بغلِ او را گرفتند و با هزار ترس‌ولرز از نردبانِ كشتی بالا رفت. به‌محضِ ‌این‌كه واردِ كشتی شد، لبخندِ فلسفیِ رقیقی رویِ لب‌هایِ رنگ‌پریده‌اش هویدا گردید. و پس از آن‌كه اثاثیه و چمدان‌هایش را در اطاقِ مخصوص به او جای دادند، همراهانَش با تعظیم و تكریم از او خداحافظی كردند.

سیّدنصُرلله سَرش گیج می‌رفت، رویِ تختخوابِ باریك اطاق درجهِ دوّم نشست و كیفِ لغات و عكس‌ها را بغل‌دستش گذاشت. اگرچه سیّدنصُرلله اعتبارِ مخارجِ سفر برای درجهِ اوّل را داشت، ولی از لحاظِ صرفه‌جوئی، درجهِ دوّم را ترجیح داده بود و اگر مَنعَش نمی‌كردند، درجه سوّم گرفته بود. از پنجرهِ اطاق، هیاهویِ مسافرین و صدایِ حركت جرثقیل می‌آمد. بلند شد نگاهی به بیرون انداخت. چراغِ ساحل از دور سوسو می‌زد، در دالان‌ اطاق‌هایِ كشتی دسته‌دسته حمال‌های عرب مشغولِ آمدوشد بودند. از این منظره تأثّر و پشیمانیِ شدیدی به سیدنصراالله دست داد. چندبار تصمیم گرفت كه تا كشتی حركت نكرده به ساحل برگردد و تمارُض كند و یا اصلاً استعفا بدهد. ولی حس كرد كه خیلی دیر شده! بعد در غالبِ خود با زن‌و‌بچّه و زندگیِ راحتی كه آن‌طرفِ ساحل گذاشته بود، خداحافظی كرد و لبِ خود را گزید، برگشت به مأوا و اطاقِ جدیدش دقیق شد. اطاقِ كوچكِ سفیدی بود كه از آهن و چوب درست كرده بودند. یك تختخوابِ فنری كه دوتای آن‌ها روی‌ِهم قرار گرفته بود، به‌اضافهِ روشویی، رخت‌آویز و یك عسلی داشت، ظاهراً محكم، تمیز و مطمئن بود. حكایتِ عجیب‌‌وغریب و عجایب‌البحار، قصّهِ سندبادِ بَحری و همهِ افسانه‌هائی كه راجع به هندوستان خوانده بود در خاطرش جان گرفت. همین‌وقت پیشخدمتِ سیاهِ هندی با لباسِ سفید و تمیز وارد شد و چیزی به زبانِ انگلیسی گفت كه سیّدنصُرلله ملتفت نشد. و از سُستیِ معلوماتِ خودش خِجل گردید. پِی بُرد كه سرحدِّ معلوماتِ او چهاردیوار خانه‌اش بوده؛ زبان‌ها، مردمان و زندگی‌هایِ دیگر هم در دنیا وجود دارد كه او سابق بر ‌این هرگز نمی‌توانست تصوّرش را بكند و بدونِ مناسبت تمامِ بُغض و كینهِ او متوجّهِ پیشخدمتِ هندو شد، مثلِ ‌این‌كه او باعث شده بود كه سیّدنصُرلله دچارِ زحمتِ مسافرت بشود. بالاخره پیشخدمت شَمَد و پتو آورد و یكی از تختخواب‌ها را آماده كرد.

در‌این‌وقت جنجالِ بیرون فروكش كرده بود. سیّدنصُرلله به حالتِ خسته و كوفته رویِ تخت افتاد، امّا تخت برایِ او تنگ و ناراحت بود. دوباره پیشخدمت در زد، وارد شد و با علمِ ‌اشاره به‌او فهماند كه شام حاضر است. خودش جلو اُفتاد، از پلكان پائین رفت و سیّدنصُرلله را به اطاقِ رستورانِ كشتی راهنمائی كرد. سرِ میزی كه سیّدنصُرلله نشست، دو نفر از مسافران به زبانِ فارسی حرف می‌زدند. سیّدنصُرلله هر غذائی را به دقت وارسی می‌كرد و می‌چشید كه مبادا مخالفِ حفظ‌الصحّه بوده و یا ادویهِ هندی داشته باشد. چون طبقِ طبِ قدیم او به سردی و گرمی غذاها معتقد بود و با خودش مقداری ادویه خُنك همراه داشت، تا به موقع تعادلِ مزاج را برقرار بكند.

یكی از ‌ایرانی‌ها كه سرِ میز بود به زبانِ انگلیسی دستور می‌داد و پیشخدمت هندی را “چكرا” خطاب می‌كرد. سیدنصراالله از پیدا كردنِ همزبان انگلیسی‌دان اطمینان حاصل كرد و موضوعِ چكرا را وسیله قرار داده، داخل در مبحثِ لُغوی شد كه “زبانِ هندی بچهِ زبانِ فارسی است. به‌علاوه، از زمانِ لشكركشیِ داریوشِ‌كبیر، اسكندر، سلطان‌محمود و نادر‌شاه، سپاهیانِ ‌ایرانی مُتدرجاً زبانِ فارسی را به هندوستان برده‌اند، من هم برای همین مقصود به هندوستان می‌روم و چكرا به زَعم‌ این، ضعیفِ همان “چاكر” فارسی است. یا همین تُرشیِ هندی كه شما “چتنی” می‌گوئید، از لغات فارسی “چاشنی” گرفته شده است. چون به‌طور كُلّی ریشهِ تمامِ زبان‌هایِ دنیا از فارسی و عربی و تُركی گرفته شده، همان‌طوری‌كه همهِ نژادهایِ بشر از اولاد حام و شام و یافث و یا سلم و تور و‌ ایرج می‌باشند. مثلاً لغت سماور كه تصور می‌كنند روسی است، من پیدا كرده‌ام، مُركّب از سه لغت فارسی، عَربی و تُركی است و باید به كسرِ اوّل خوانده شود. زیرا در اصل: سه-ماء-ور بوده. سهِ فارسی، ماءِ عربی و وَرِ تركی است. یعنی: سه آب بیاور. از این قبیل لغات زیاد است!

مسافرانِ ‌ایرانی از اطلاعاتِ تاریخی و لُغویِ سیّدنصُرلله به حیرت افتادند. سیّدنصُرلله در ضمنِ سوالات فهمید كه شخصِ انگلیسی‌دان سابقاً در هندوستان بوده و اكنون به مأموریت اداری به بوشهر می‌رود. بعد از صرفِ قهوه، سیّدنصُرلله به اطاقِ خود مراجعت كرد، احساسِ خستگی می‌نمود. جلو‌یِ‌ آینه دید رنگَش پریده. در حالی‌كه زیرِ لب آیه‌الكرسی می‌خواند، در تخت‌خواب افتاد و به خواب رفت.

هنوز تاریك روشن بود كه سیّدنصُرلله حركتِ خفیفِ كشتی را حس كرد و صدایِ موتور را در عالمِ خواب و بیداری شنید. چشمَش را كه باز كرد، یكّه خورد. مثلِ ‌این‌كه هیچ منتظر نبود در كشتی بیدار شود. احساسِ سردرد می‌كرد. بعد از صرفِ صبحانه دقّت كرد دید وَرقهِ بلند‌بالائی به دیوار نصب بود كه رویِ آن به خطِ سرخ چاپ شده بود:

  1. B. I. S. N. Co. Ltd. Emergency Instructions for Passengers.

زیرِ عنوانِ فوق شرحِ مبسوطی به زبانِ انگلیسی نوشته شده بود و در سه عكس مردی را نشان می‌داد كه در عكسِ اول مشغولِ بستن سینه‌بند مخصوصی بود و دو تایِ دیگر طرزِ پیچیدن آن‌را رویِ سینه‌بند نشان می‌داد. عقیدهِ سیّدنصُرلله در ‌این مطلب تایید شد كه زبانِ انگلیسی همان زبانِ فرانسه است، گیرم املا و تلفظِ آن‌را خراب كرده‌اند. پیشِ خود گمان كرد كه لغت Emergency ازemerger  فرانسه آمده است و عنوانِ ورقه را ‌این‌طور ترجمه كرد: “تعلیمات راجع به بیرون آوردن مسافرین از آب”. در همین وقت ملتفت شد، دید به سقفِ اطاق دو مخزنِ چوبی كه در یكی از آن‌ها دو عدد سینه‌بند و در دیگری یك سینه‌بند بود وجود داشت. لرزه بر اندامش افتاد و با خودش نتیجه گرفت كه به علمِ اروپائی هم نمی‌شود اطمینانِ كامل داشت، زیرا ‌این كشتی با تمامِ عظمتَش ممكن بود غرق شود!

مدتی دنبالِ كتابِ لغت گشت ولی پیدا نكرد. خواست شرحِ انگلیسی را بخواند، امّا از موضوع چیزِ زیادی دستگیرش نشد. فقط چند لغت را از گزینه حدث زد. ولی شكّی برایَش باقی نماند كه ‌این اعلان برای پیش‌بینی از خطرِ بَعد از غرق شدن است. لباسش را به عجله پوشید رویِ كشتی رفت. دید دو نفر هندو هنوز كنارِ دودكش خوابیده بودند، یك نفر ملّاحِ هندی با لباسِ زنگاری به تعجیل می‌دوید. تا چشم كار می‌كرد آب بود كه رویِ‌هم موج می‌زد. فقط از دور یك حاشیهِ رقیقِ رنگ‌پریده از ساحل پیدا بود. اطرافِ كشتی را دقّت كرد، دید به نردهِ درجهِ اول كمربندهایِ سفیدی نصب شده بود كه رویَش خوانده می‌شد: “والرو”. رویِ صورتِ غذا همین لغت را دیده بود. پس نتیجه گرفت كه اسمِ ‌این كشتی “والرو” است. یك زنِ هندی كه ساری پوشیده و حلقه‌هایِ طلا در گوش و بینیِ خود كرده بود، آمد از كنارِ او گذشت.

هزار جور افكارِ وحشتناك در مغزِ سیّدنصُرلله جان گرفت.‌ آیا دو سال پیش در روزنامه نخوانده كه یك كشتیِ بزرگ در اقیانوسِ اطلس غرق شد؟ چندی پیش در روزنامه عكسِ كشتیِ فرانسوی كه در بَحرِ اَحمر آتش گرفت، ندیده بود؟ اگر از دو میلیارد احتمال، یكی راست در می‌آمد! به زحمتَش نمی‌ارزید كه انسان جانَش را به مخاطره بیاندازد، آن‌هم برای چه؟ یادِ حكیم‌باشی‌پور افتاد كه روزبه‌روز گردنش كُلُفت می‌شد و سنگِ خودش را دائم به‌سینه می‌زد. درصورتی‌كه بی‌سواد و شارلاتان بود.‌ آیا همهِ مینوت‌هائی كه از اطاقَش بر می‌گشت پُر از غلط و ‌اشتباهاتِ صرف‌و‌نحوی نبود؟ بعد هم شهرت داشت كه ابتدا یهودی بوده، در مدرسهِ آمریكائی برای اخذِ تصدیق، مسیحی شده و حالا هم خایهِ آخوندها را دستمال می‌كرد! ترجمهِ غلط “كارلایل” را از دامادِ جهودش امانت می‌گرفت و كنفرانس می‌داد. كتابِ ضدِّاسلامی ‌كشف می‌كرد و از اطرافِ دیگر كوسِ تجدُّد و لامذهبی می‌زد. در روزنامه‌ها اسمش را هم‌ردیفِ اسمِ افلاطون و سقراط و بوعلی و فردوسی و سعدی و حافظ و غیره چاپ می‌كرد! حالا زندگیَش را برایِ چنین موجودی به مُخاطره بیاندازد كه بعد شكمَش را جلو دهد و بگوید عكسِ مرا در روزنامه‌هایِ هندوستان چاپ كردند، شخصی بامایه و با پایه‌ای مانند سیّدنصُرلله را وسیلهِ جاه‌طلبیِ احمقانهِ خود قرار بدهد و ‌این لغت‌هایِ مُضحكِ بی‌معنی كه نه فارسی و نه عربی است، ‌این‌ها را تحفه به هندوستان ببرد؟ شاید در آن‌جا دو نفر آدم چیزفهم پیدا می‌شدند! آن‌وقت به او چه خواهند گفت؟ چرا ‌این تكّه را مخصوصاً برای او گرفت، درصورتی‌كه نوچه‌ها و فدائیانِ دیگر هم دارد كه نان به هم قرض بدهند و به عنوانِ مبهم مطالعه، با پولِ ملّت در اروپا می‌چرند تا هواخواه و هوچیِ آتیهِ او بشوند. و یا‌ این‌كه ماهی دو-سه هزار تومان به هر كدام از آن‌ها می‌رسانید تا كتابی مثلاً راجع به: “جرجیسِ پیغمبر و تعالیمِ او در عالمِ بشریت” تدوین كند و به خرجِ دولت چاپ شود. مگر او شش‌انگشتی بود و نمی‌توانست راحت در كُنجِ خانه پهلویِ زن‌وفرزندش بنشیند و از‌ این قبیل ترهات، یا ترجمهِ مزخرف‌ترین كتاب‌هایِ فرانسه را به قلمِ دیگران بیرون بدهد كه حالا باید مثلِ ‌اشخاصِ ماجراجو و خانه‌بدوش، بی‌پروا به آب‌وآتش بزند و گَنده‌كاری‌های یك‌دسته از هوچی‌هایِ حكیم‌باشی‌پور را به هندوستان بُرده، خودش و مردم را مسخره بكند. ‌آیا صادراتِ معارفِ آبرومندتری پیدا نمی‌شد؟

سیّدنصُرلله یك‌مرتبه ملتفت شد كه عنان را به‌دستِ احساسات سپرده. زیرا در طیِّ تجربیاتِ زندگی برخورده بود كه نان‌‌اش در همین هوچی‌بازی‌هایِ یك‌مُشت تازه‌به‌دوران رسیده و نمایش‌هایِ لوس پیدا می‌شود كه خاك در چشمِ عوام می‌پاشند، مردم را گول زده و كیسه را پُرپول می‌سازند. وانگهی، مگر خودِ او را وادار نكردند كه در پرورشِ افكار برای دورهِ مشعشع مداحی بكند؟ او هم پذیرفت برایِ این‌كه هنرنمائی بكند و دادِ سخن‌وری بدهد و بالاخره به آن‌هایِ دیگر بفهماند كه كهر كم از كبود نیست! الحق موضوعِ بِكری را انتخاب كرد: مادرِ میهن را تشبیه به ناخوشِ رو به قبله كرده بود كه رضاخان را به شیوهِ ژیلبلاس با شیشهِ اماله و شاخ حجامت بالایِ سرش آورده بودند و بالاخره او را نجات داد! (با وجودِ كدورتِ خاطر پوزخندی زد.)

آن‌هایِ دیگر دهانِ‌شان می‌چائید كه بتوانند نطقی با چنین‌ الفاظِ وزین و عباراتِ دلنشین بكنند. او همهِ ‌این علماء و فُضلا را بزرگ كرده بود و خوب می‌شناخت. به فرنگ رفته‌ها و متجدّدین و قدیمی‌ها همه سروته یك كرباس بودند، فقط عناوینِ آن‌ها فرق می‌كرد. پیش‌تر می‌رفتند نجف حجت‌الاسلام می‌شدند و حالا می‌رفتند فرنگ با عنوانِ دكتری برمی‌گشتند و كارشان عوام‌فریبی و همهِ حواسشان تویِ شكم و زیرِ شكم‌شان بود. همه به فكر خانهِ سه‌طبقه و اتومبیل و مأموریت به خارجه بودند. اگر چه سیّدنصُرلله به خارجه نرفته بود، امّا با خیلی از اطباء و دانشمندانِ اروپائی كه به ایران آمده بودند محشور بود. مثلاً یك طبیبِ ایرانی آرزویَش ‌این بود كه مدیركل و وكیل و وزیر بشود، درصورتی‌كه مرحوم دكتر “تولوزان” تمامِ وقتش را به مطالعه می‌گذرانید؟ خودِ او چرا نسبت به دیگران عقب مانده بود؟ برایِ این‌كه اهلِ علم و مطالعه بود! یادش اُفتاد كه پایِ میزِ خطابه با چه وَلَعی لُغات را از دهنش می‌قاپیدند و بعد چه تبریكاتِ گرمی به‌او می‌گفتند! او طرفِ توجّهات مخصوصِ ملوكانه شده بود! امّا دفعهِ بعد مجبورش كردند دوباره نطق بكند! شانه خالی كرد، شاید حالا هم به جُرمِ همین سرپیچی او را به ‌این مأموریتِ خطرناك فرستاه بودند! سرش را تكان داد و زیرِ لب گفت: “هر كه را طاووس باید، جور هندوستان كشد.”

سیّدنصُرلله بعد از صرفِ نهار، از اطاقِ رستوران كه بیرون آمد، در راهرو برخورد به مردِ ‌ایرانی كه انگلیسی می‌دانست. بدونِ سابقه از او پرسید: شما تنها هستید؟

– بله.

– اگر گَزِ اصفهان میل می‌فرمائید، ممكن است به اطاقِ بنده تشریف بیاورید.

او را به اطاقِ خود راهنمائی كرد. جعبهِ گزی را به‌زحمت از چمدان درآورد، جلویِ او گذاشت و خیلی آهسته شروع به صحبت كرد: هرگاه انسان همهِ عمرِ عزیزش را صرفِ تحصیل زبان و علوم و فنون بكند. بازهم كم است. افسوس كه عمرِ كوتاه ما كفاف نمی‌دهد كه با فراغتِ خاطر تمامِ وقتِ خودمان را به مطالعه بپردازیم! كمترین تغییری در زندگی كافی است برایِ این‌كه به مجهولات تازه‌ای برخوریم. هر‌ آینه كوچك‌ترین چیزی را با دیدهِ عبرت نگریسته و موردِ تحقیق قرار دهیم، همین مطلب تایید خواهد شد. اگر یك برگِ خشك را زیرِ ذرّه‌بینِ میكروسكوپ بگذاریم، خواهیم دید كه دنیایِ جدیدی با قوانین و اصول خود به ما مكشوف می‌گردد. یك ذرّه خاشاك رویِ زمین ممكن است موضوعِ سال‌ها بحثِ فلسفی و تفكر و تعمُّق واقع بشود، چنان‌كه عُرَفا گفته‌اند:  دلِ هر ذرّه‌ای كه بشكافی، آفتابیش درمیان بینی”. علمِ نظریِ امروز به ما ثابت می‌كند، همان چیزی را كه قُدَما ذرّه می‌گفتند و تصویر می‌نمودند كه غیرقابلِ تجزیه است، تشكیلِ یك منظومه را می‌دهد. حال اگر نظری به‌سویِ آسمان بیافكنیم، گردشِ افلاك و قوانینِ تغییرناپذیرِ آن‌ها فقط ما را دُچار بُهت‌و‌حیرت می‌كند، به‌طوری‌كه در پایانِ امر مجبوریم مُنصفانه اقرار بكنیم: “تا بدانجا رسید دانش، من، كه بدانم همی ‌كه نادانم!” اطرافِ ما مملو از اسرار و مجهولات است. من با “هرمس تریسمژیست” هم‌عقیده هستم كه می‌گوید: “آن‌چه در دنیایِ سُفلی یافت می‌شود، در دنیایِ علوی هم وجود دارد.” باری، مقصود از اطنابِ كلام ‌این بود كه‌ این‌همه اقوام و طوایف و السنه كه در فراخنایِ جهان وجود دارد، بدیهی است كه عمر ما وفا نمی‌كند تا در چگونگی و ماهیتِ روحیهِ ‌این طوایف غور نموده و به رموز زبان آن‌ها پی‌ببریم. چیزی‌كه باعثِ تاسف منَست، در ایّامِ شباب از فراگرفتن لسانِ انگلیزی غفلت ورزیدم و حال می‌بینم كه به‌دشواری می‌توانم لُغات و جُملات را از هم تفكیك كنم. چون اساساً ریشهِ زبان آنگلوساكسون با زبان‌هایِ لاتینی فرق دارد و چنان‌كه بایدوشاید به‌معنیِ لغات و جملاتِ انگلیزی مسلّط نیستم. مثلاً اخطاریه‌ای كه به‌دیوار است (دستورالعمل ضروری را نشان داد.) عنوان آن‌را به فراست دریافتم، گویا مقصود دستورالعمل نجات مسافرین از غرق شدن است.

شخصِ تازه وارد در حالی‌كه گز تویِ دهانش مانده بود، بیانات ثقیلِ فیلسوفانه را با تعجّب گوش داد و بی‌آن‌كه مقصودِ سیّدنصُرلله را بفهمد، مطلبش را تصدیق كرد:

– البته، البته. همین‌طور است كه می‌فرمائید.

– ‌آیا حقیقتاً خطرِ غرق شدن، كشتی را تهدید می‌كند؟

– هرگز! چه فرمایشی است؟ فقط محضِ احتیاط است، مآل‌اندیشی اروپائی را می‌رساند. ولی اتفاق همیشه ممكن است.

– بله، مقصود ‌این‌ست كه اتفاق ممتنع نیست، بلكه ممكن‌الوقوع است.

– البته.

– امّا وسیلهِ احتراز از اتفاقِ غیرمُترقّبه را پیش‌بینی كرده‌اند.

– البته.

– ممكن است از جنابعالی خواهش بكنم، قبولِ زحمت فرموده، ‌این اخطاریه را البته به اختصار برایم ترجمه بفرمائید؟

– با كمال افتخار!

شخصِ انگلیسی‌دان برخاست، اعلان را خوانده و برایِ سیّدنصُرلله دستور‌العمل مُفصّلی كه راجع به استعمالِ ژاكت‌هایِ‌نجات نوشته بود ترجمه كرد. و مخصوصاً در اعلان تذكر داده شده بود كه لازم است مسافرین برایِ آشنائی به استعمالِ ژاكت، قبلاً آن‌را امتحان كنند. سیّدنصُرلله به‌دقّت گوش داد، عرقِ رویِ پیشانیَش را پاك كرد و پرسید: در‌صورتی‌كه كشتی آتش بگیرد یا به‌علتِ دیگری غرق شود، البته ممكن است و محال نیست و مثلاً سالِ قبل بود كه یك كشتیِ فرانسوی در بَحرِ احمر طُعمهِ حریق شد. به‌خاطر دارم در یك روزنامه لاتینی خواندم كه یك كشتیِ بزرگ هم در اقیانوسِ اطلس غرق شد و مسافرینَش تا آن دَم كه قالب تهی كردند، به عیش‌و‌نوش مشغول بودند.

– روزنامهِ لاتینی؟

– بله، من زبانِ فرانسوی را زبانِ لاتینی می‌گویم. ببخشید اگر سوالاتِ بنده كِسِل‌كننده است، فقط از لحاظِ كنجكاویِ فطری است كه خداوندِ متعال در من به‌ودیعه گذاشته. زیرا من همیشه خودم را مُحصّل می‌دانم و می‌خواهم در هر موقع استفاده كرده به معلوماتِ خود بیافزایم. مقصود ‌این بود كه هر گاه در موقعِ غرق‌شدنِ كشتی، شخصی از فنِّ شنا بی‌بهره باشد، چه خواهد شد؟

– همان‌طوری‌كه فرمودید، قایق‌هایِ بزرگی دو‌طرفِ كشتی هست كه آن‌ها را فوراً به آب خواهند انداخت. ابتدا بچّه‌ها، بعد زن‌ها، بعد مردها را در آن‌ها می‌گذاشتند تا موقعی كه كشتیِ امدادی برسد.

– ولی ماهی‌هایِ خطرناك وجود دارد و ممكن است قبل از نجات صدمه برسانند.

– البته همه قِسم اتّفاق ممكن است، ممكن‌الوقوع است. مثلاً اگر خدایِ نخواسته دستگاهِ تلگرافِ بی‌سیم آتش بگیرد و كشتی دور از ساحل باشد، بر فرض هم كه مسافرین را در قایقِ نجات جمع‌آوری بكنند، ممكن است از تاخیر رسیدن كشتیِ امدادی و نداشتن آذوقه تلف بشوند، در زندگی همه‌جور پیش‌آمد ممكن است!

سیدنصراالله به حالِ مُتفكر سرش را تكان داد و زیرِ لب تكرار كرد: در زندگی هر نوع اتفاقی ممكن‌الوقوع است!

بعد پرسید: -فرمودید قایق‌هایِ بزرگی دوطرفِ كشتی وجود دارد؟

– بله، مگر ملاحظه نفرمودید؟ بفرمائید نشان بدهم.

– خیلی متشكرم. بفرمائید بدانم ‌آیا‌ این كشتی در بنادرِ دیگر هم ‌ایست می‌كند؟

– چون خط سریع است، فقط در بوشهر و كراچی و بمبئی لنگر می‌اندازد، امشب یكی-دو ساعت در بوشهر نگه خواهد داشت.

سیّدنصُرلله، متفكرانه: -خیلی متشكرم. اسبابِ زحمتِ جنابعالی را فراهم آوردم…  و بعد خاموش شد. سكوتِ مرگ اطاق را فرا گرفت. مردِ انگلیسی‌دان خداحافظی كرد و رفت. سیّدنصُرلله دستمالی درآورد رویِ پیشانیِ سوزانش كشید. بعد بلند شد با احتیاط به طرفِ عرشهِ كشتی رفت. دقت كرد دید دو قایقِ بزرگِ سیاه كه تا حال ملتفت نشده بود، دو طرفِ كشتی آویزان بود و رویَش نوشته بود: “آكسفورد”. اسمِ كشتی را دوباره رویِ كمربندهای نجات خواند. چند بار تكرار كرد: “والرو والرو!” مثلِ ‌این‌كه با این اسم آشنا بود. پیشِ خودش تصوّر كرد شاید یكی از ربّ‌النوع‌هایِ یونانی یا‌ آشوری باشد. بعد به امواجِ دریا خیره شد كه می‌غُرّید، مُتشنّج می‌شد و فریادزنان به كشتی حمله می‌كرد، بعد رویِ‌هم می‌پیچید و دور می‌شد. رنگِ سبزِ چرك‌تابِ دریا مُبدّل به رنگِ سیاه شده بود. به‌نظرش امواجِ دریا مایعِ جان‌دار یا جسمِ لغزندهِ حسّاسی جلوه كرد كه از شدّتِ دَرد و خشم با لرزش عصبانی به خود می‌پیچید، مانند جسمِ شكنجه شده‌ای كه بیهوده دَرد می‌كشید و حاضر بود صدها از این كشتی‌ها و مسافرانش را بدونِ ملاحظهِ فضل و معرفت آن‌ها به یك‌لحظه در خود غوطه‌ور بسازد! یك‌نوع احساسِ آمیخته از ترس و تنفُّر از قُوایِ كورِ طبیعت به او دست داد. به‌علاوه، زیرِ ‌این تودهِ آب، حیوانات و ماهی‌هایِ خطرناك وجود داشت كه به خونِ او تشنه بودند. ‌آیا در خُرّمشهر نشنیده بود كه تاكنون چندین بار زن‌ها و بچّه‌هائی كه به هوایِ رخت‌شوئی كنارِ رودخانه رفته بودند، آن‌ها را كوسه‌ماهی در آب كشیده و نصف كرده؟ زیرِ پایش لرزهِ خفیفِ كشتی را حس كرد. صدایِ آوازِ فلزیِ موتور می‌آمد. تا چشم كار می‌كرد آب بود كه عقب می‌زد و به كشتی حمله می‌كرد. كشتی آب را می‌شكافت و مثلِ خونابه‌ای كه از جراحات جاری بشود، تكّه‌هایِ كف دنبالَش كشیده می‌شد. دو پرندهِ كوچك كه معلوم نبود آشیانهِ آن‌ها كجاست پشتِ سرِ كشتی پرواز می‌كردند. همهِ ‌این‌ها به نظرش عجیب‌و‌غریب و باورنكردنی آمد. آن‌وقت مردُمانِ دیگری كه در طبقهِ زیرینِ كشتی مَسكن داشتند، ‌آیا آن‌ها دیگر چه نوع آدمی‌زادی بودند؟ ولی هیچ‌كدام از مسافرین اضطرابی از خود ظاهر نمی‌ساختند. امّا ‌این دلیل كافی نبود كه باعثِ آرامشِ فكرِ سیّدنصُرلله باشد، زیرا فرقِ وجودِ او كه افتخارِ نژاد بَشَر به‌شُمار می‌رفت با دیگران از زمین تا آسمان بود!

سیّدنصُرلله معتقد بود كه بی‌جهت اهالیِ كاشان مشهور به ترسو هستند، مگر “هرودوتوس” ننوشته كه ‌ایرانیانِ قدیم از آب و دریا ترسیده، یادش افتاد در كتابی خوانده بود كه اكبر‌شاهِ هندی حافظ را به هندوستان دعوت كرد، ولی حافظ از منظرهِ كشتی و دریا ترسیده و از مسافرت صرفِ‌نظر كرد. چنان‌كه به‌همین مناسبت می‌گوید: شبِ تاریك و بیمِ موج و گردابی چنین ‌هایل … كجا دانند حالِ ما سبُك‌سارانِ ساحل‌ها؟

زنِ هندی كه در بینی و گوشش حلقه‌هایِ طلا بود، دوباره آمد و ساكت و آرام از پهلویَش رَد شد، بی‌آنكه به او اعتنا بكند. همهِ مسافرانِ كشتی به‌نظرِ سیّدنصُرلله وحشتناك، ناخوش و موذی آمدند، مثلِ ‌این‌كه دست‌به‌یكی كرده بودند تا او را غافل‌گیر كرده با شكنجهِ استادانه‌ای بكُشندَش! سَرَش گیج رفت، فكرَش خسته بود. به اطاقِ خودش پناه برد. لباسش را كَند و رویِ تختَش اُفتاد. هزارجور اندیشه‌هایِ ترسناك در مغزش می‌گردیدند. لرزشِ یكنواختِ كشتی را بهتر حس می‌كرد و مثلِ ‌این‌كه احساساتِ او دقیق‌تر و تیزتر از معمول شده بود، ‌این لرزش با صدایِ قلبِ او هم‌آهنگ شده بود. كم‌كم پلك‌هایِ چشمَش سنگین شد و به‌خواب رفت.

دید دسته‌ای از اَعراب رویِ عرشهِ كشتی با كمربندِ نجات ‌ایستاده سینه می‌زدند و می‌گفتند: “والرو!…” خودِ او هم رویِ عَبایِ بوشهری كه همیشه در خانه می‌پوشید، سینه‌بندِ نجات بست و بچّه‌هایش را قلم‌دوش كشیده بود. همین‌كه خواست در دریا بجَهد، زَنَش دامنِ عبایِ او را كشید. از شدّتِ وحشت از خواب پرید. عرقِ سَرد به‌تمامِ تَنَش نشسته بود، سَرش تیر می‌كشید، دهنَش تلخ‌مَزه بود. وقتی‌كه چشمَش به اطاقِ كشتی اُفتاد، صدایِ فلزیِ موتور را شنید و لغزشِ كشتی را حس كرد، دوباره چشمش را بست، مثلِ ‌این‌كه می‌خواست از ‌این جهنم فرار كند. بی‌اختیار تمامِ فكرِ او متوجهِ خانه‌اش شد. یادِ كُرسیِ اطاقشان افتاد كه رویَش قُلّاب‌دوزیِ سُرخ افتاده بود. زیرِ گوشی و دُشك‌هایِ گرم‌و‌نرمِ اطرافِ آن‌را مثلِ نعمتِ گران‌بهائی كه از آن محروم مانده بود، آرزو كرد. بچّه‌اش كه تازه زبان باز كرده بود لغات را با مَخرجِ صحیح ادا می‌كرد. قوقوسی اناری كه زَنش در بشقاب دانه می‌كرد، پُشتِ میزِ اداره و همهِ ‌این كیف‌ها مانندِ دنیایِ افسون‌آمیزی از او دور شده بودند! با خودش شرط كرد كه در موقعِ مراجعت از راهِ خُشكی به‌وسیلهِ راه‌آهن برگردد كه مطمئن‌تر بود. از تهِ دل به حكیم‌باشی‌پور نفرین فرستاد كه او را به ‌این بلا دچار كرده بود، درصورتی‌كه خودش با گردنِ سُرخ و تبسُّمِ ساختگی پشتِ میزِ وزارتش نشسته و همهِ حواسش تویِ لِنگ‌و‌پاچهِ دخترها و پسرها بود و برایِ مقاماتِ عالیه به‌این وسیله كارگُشائی می‌كرد. به یك‌دسته دُزد و دَغل و مُبلّغینِ خودش كارهایِ پُرمنفعت می‌داد و عناوین برای‌شان می‌تراشید. عضوِ فرهنگستان درست می‌كرد تا لُغت‌هایِ مُضحكِ بی‌معنی بسازند و به‌زور به‌مردم حقنه كنند! درصورتی‌كه همه جایِ دنیا لُغت را بعد از استعمالِ مردم و نویسندگان، داخلِ زبان می‌نمایند و او كه در علمِ فقه‌اللغه بی‌نظیر است، حمّال‌ِ این لغت‌هایِ بچّه‌گانه، بی‌ذوق و بی‌سلیقه شده! شاید عمداً او را سنگِ‌قلاب كرده بودند. چون از او كار‌چاق‌كُنی برنمی‌آمد و با دادنِ تصدیق به جوانانی كه فقط دیپلم از ستارهِ ونوس داشتند، مخالفت كرده. او تا كنون لایِ سیبل می‌گذاشت، زیرا زندگیِ آرام و بی‌دغدغه داشت و شخصاً از آبِ گل‌آلود ماهی می‌گرفت. امّا حالا جانَش را برایِ هیچ‌و‌پوچ به مخاطره انداخته بودند. بلند شد و نشست، مثلِ ‌این‌كه در افكارش تغییر حاصل شد. به خاطر آورد كه دُكمه زیرِ شلوارش افتاده. برای سرگرمی مشغولِ دوختن آن شد. فكر می‌كرد اگر زَنش آن‌جا بود، ‌این كارِ زنانه را كه هرگز شایستهِ فضلِ دانشمندی مثلِ او نبوده متحمل نمی‌شد.

در ‌این وقت كشتی سوت كشید و ‌ایستاد. میانِ مسافران همهمه افتاد. سیّدنصُرلله دلَش تو ریخت و گُمان كرد اتفاقِ ناگواری رُخ داده است. ولی به‌زودی ملتفت شد كه به بوشهر رسیده‌اند. دست‌پاچه لباسَش را پوشید و در ایوانِ كشتی رفت، ظاهراً بندر پیدا نبود. فقط از دور چراغِ ضعیفی می‌درخشید، یكی-دو قایقِ موتوری دیده می‌شد. چند كشتیِ بادی مشغول باربندی شده بودند. از هیاهویِ حمال‌ها خوابی كه دیده بود بیاد آورد. به‌نظرش آمد كه كابوسِ وحشتناكی را در بیداری می‌بیند. ساحلِ دریا آن‌قدر دور و تاریك بود كه فكرِ مراجعت به خُشكی به‌نظرش خام و بی‌اساس آمد. ساعتَش را نگاه كرد، موقعِ شام بود. به اطاقِ رستوران رفت تا شاید اطلاعِ مفیدی كسب كند. امّا همهِ كسانی كه سرِ میز بودند حتی مردِ انگلیسی‌دان و پیشخدمت‌ها به‌نظرِ او ساكت و اخم‌آلود آمدند، مثلِ ‌این‌كه می‌خواستند خبرِ شومی را از او بپوشانند. به‌دلش بَد آمده، شام به دَهنَش مَزّه نكرد، اصلاً حس كرد ‌اشتها ندارد، فقط سوپ را با یك موز خورد، برایِ این‌كه سَرِ دلَش سبُك باشد. مردِ انگلیسی‌دان با اشاره از او خداحافظی كرد و رفت، مثلِ ‌این‌كه عجله داشت. سیّدنصُرلله مأیوس و مُتفكّر به اطاقَش پناه برد.

برایِ این‌كه همهمهِ خارج را خفه كند. در را بست و پرده را كشید. اگر چه هوا دَم كرده و گرم بود، امّا صلاح ندانست پیچِ بادبزنِ برقی را باز بكند. قلم و كاغذ را برداشت تا یادداشتهائی راجع به نطقِ فلسفی خود بردارد، ولی حواسش جمع نبود. رویِ كاغذ مطلبِ مُبهمی نوشته بود كه نپسندید. در میانِ خطوط دقّت كرد، دید نوشته: میهن، یعنی من. مقصود، فقط تبلیغِ آن قائدِ عظیم‌الشان است كه شاخِ حجامت را گذاشت و خون ملت را كشید. مقصود از تعلیمِ اجباری، با سواد‌كردنِ مردم نیست، فقط برایِ این‌ست كه همهِ مردم بتوانند تعریفِ او را و در نتیجه حكیم‌باشی‌پور را در روزنامه‌ها بخوانند، به زبانِ روزنامه‌ها فكر كنند و حرف بزنند. زبان‌هایِ بومی‌ كه اصیل‌ترین نمونهِ فارسی است فراموش بشود، كاری كه نه عَرب توانست بكند و نه مغول، و لغت‌هایِ ساختگی كه نه زبانِ خشایارشا است و نه زبانِ مَشتی‌حسن، به آن‌ها تحمیل بشود؟ من‌در‌اری، همه‌اَش من‌دراری است. منافعِ مقدسِ خودش را منافعِ مقدسِ میهن جلوه می‌دهد. مگر او از آن‌جا آمده و چه صلاحیتی دارد كه منافعِ وطن را بهتر از من می‌تواند تشخیص بدهد… دوباره خواند. از خودش پرسید: ‌آیا دیوانه نشده بود؟ زهر‌خندی زد. او تا كنون به چُنین جملاتی نه فكر كرده بود و نه به زبان آورده بود. ‌آیا یك قوّهِ خارجی مُحرِك او بوده یا مسافرت در روحیه‌اَش تغییر داده بود؟ شاید در اثرِ بدخوابی بوده. بالاخره كاغذ را پاره كرد.

در ‌این‌وقت صدایِ یكنواختِ جرثقیل خفه شده بود. كشتی حركت می‌كرد، سیّدنصُرلله بلند شد، لباس پوشید و رویِ كشتی رفت. از مشاهدهِ مسافرین دلَش آرام گرفت. چون تصوّر می‌كرد او را تنها در كشتی گذاشته‌اند. توده‌هایِ ابرِسیاه به‌شكلِ تهدید‌آمیزی رویِ آسمان جابه‌جا می‌شد، چراغِ بندر از دور سوسو می‌زد. آبِ دریا به رنگِ قیر در آمده بود. طرفِ دیگر كه آسمان صاف بود، سیّدنصُرلله دُبّ اكبر و دبِ اصغر را تشخیص داد. ماه كنارِ آسمان به‌نظر می‌آمد كه پائین آمده و از زیرِ آن یك رودخانهِ نقره‌ای رویِ آبِ سیاه می‌درخشید و به‌سویِ كشتی می‌آمد. هوا خفه بود.

سیّدنصُرلله قلبَش فشُرد. اضطرابش فروكش كرد. یك‌جور احساسِ آسایشِ بی‌دلیلی در او پیدا شد. مثلِ ‌این‌كه برایِ اولین‌بار با عُنصرِ طبیعت آشتی كرده است. سرتاسرِ زندگیَش به‌نظرِ او یك خوابِ دور، موهوم و شكننده آمد. احساساتِ زمانِ طفولیت در او بیدار شد و با احساسِ تنهائی و دوری توام شده بود. در نتیجه یك نوع ترحُّمِ درد‌ناكی برایِ خودش حسّ می‌كرد. با گام‌هایِ سنگین دوباره به اطاقِ خودش بر گشت. قلم و كاغذ را برداشت، كمی فكر كرد و نوشت: كشورِ هندوستان پیوسته مهدِ ادبیاتِ پارسی بوده. در این زمان كه در سایهِ توجّهاتِ پدرِ تاج‌دار ترقیاتِ روز افزون معارفی…

دیگر چیزی به فكرش نرسید. بعد سعی كرد توصیفِ ماه را رویِ دریا به لباسِ ادبی دربیاورد. دوباره قلم برداشت و نوشت: آب قیرفام با غُرّشِ تُندر آسا، كشتی را به مبارزه می‌طلبید. ماه از كرانهِ آسمان مانندِ شاهدِ بی‌طرف جوشنِ سیمینِ خود را رویِ امواج افكنده تَبسُّم می‌كند!

‌این‌هم پسندش نشد، مثلِ ‌این‌كه قوُهِ مجهولی تمامِ معلوماتِ معنوی و فلسفیِ او را بیرون كشیده بود. بعد خواست كاغذی به‌زَنَش بنویسد. احساسِ سَردرد كرد. ناگهان نگاهَش به سقف افتاد و سینه‌بندِ نجات را دیده، بلند شد در را بست. شیشه و جدارِ چوبی و پرده و پنجره را جلو كشید، همین‌كه مطمئن شد كاملاً محفوظ است، یكی از سینه‌بند‌ها را با احتیاط از مَخزنَش درآورد وَزن كرد، مثلِ چهار قطعه چوبِ سبُك به‌شكل مُكعّب‌مستطیل بود كه در پارچهِ خاكستریِ زُمُختی شبیهِ گونی دوخته شده بود. با دقت سرِ خود را از چهار قطعه چوب‌پنبه كه به‌وسیلهِ پارچه به‌هم متصّل بود بیرون آورد. دو قطعه از چوب‌ها رویِ سینه و دو قطعهِ دیگر مانندِ كوله‌پُشتی رویِ كِتف او قرار گرفت. رفت جلویِ عكسی كه رویِ دستورالعملِ ضروری بود، ‌ایستاد. مطابقِ دستور بندِ آن‌را محكم كشید. سینه‌بند چسبِ تنِ او شد. بعد رفت جلویِ آینه قیافهِ خودش را برانداز كرد.

از پریدگیِ رنگِ خود ترسید. شكلِ جانی‌هائی شده بود كه در انتظارِ مرگ چندین‌ماه در زندان گرسنگی و بی‌خوابی كشیده باشند. خوابی كه دیده بود به‌یاد آورد و پیشِ خود تصوّر كرد زمانی‌كه در دریا بیفتد چه وضعِ وحشتناكی خواهد داشت، لرزه بر اندامش افتاد، زانوهایش سُست شد، دندان‌هایش به‌هم می‌خورد، به‌طوری‌كه صدایش را می‌شنید. نبضِ خودش را گرفت، بی‌اراده چندین بار زیرِ لب گفت: “والرو.. والرو…”

صدایش خراشیده بود. سَرش به‌شدت درد می‌كرد. در قلبِ خود با زن‌و‌بچّه‌اش وداع كرد. ‌اشك در چشمش حلقه زد و برگشت تا صورتِ خود را اقلاً نبیند. خواست سینه‌بند را باز كند، ولی یادش آمد كه در موقعِ خطر، بستنِ آن كارِ آسانی نیست و از لحاظِ مآل‌اندیشی ترجیح داد با سینه‌بند بخوابد. عرقِ سردی از سر‌تا‌پایَش جاری بود و حسّ كرد كه جدّاً ناخوش است. دو قرصِ آسپرین خورد و درحالی‌كه ‌آیه‌الكرسی می‌خواند، رفت رویِ تختخواب به پهلو خوابید. ناراحت بود و ضربانِ قلبش را كه تند شده بود می‌شمرد.

هنوز چشمش به‌هم نرفته بود كه دید كشتی آتش گرفته، او بالایِ عرشه رویِ منبر ‌ایستاده بود، ولی لباسِ زنانه به‌شكلِ ساری زنِ هندی كه حلقهِ طلا در گوش و بینی خود كرده بود در برداشت. نطقِ مُهیجّی راجع به استعمالِ كمربندِ نجات ‌ایراد می‌كرد. در میانِ سكوتِ كشتی و ناقوسهائی كه می‌زدند، مجبور بود صدایش را دائماً بلندتر كند و فاصله‌به‌فاصله دست در كیفِ خود می‌كرد و عكس‌هائی در می‌آورد و رویِ سرِ مردم نثار می‌نمود. مسافرین از رویِ نااُمیدی خودشان را در دریا می‌انداختند ولی ماهی‌هایِ بزرگ با چشم‌هایِ خشمگینِ درخشان آن‌ها را از میان دوپاره می‌كردند و رویِ آب پُر از نعش‌هایِ تكّه‌تكّه شده بود. یك‌مرتبه ملتفت شد، دید بچّه‌هایش در قایقِ سیاهی نشسته بودند كه رویَش به خطِّ سفید نوشته: “آكسفورد” و مردِ ‌ایرانیِ انگلیسی‌دان را شناخت كه پارو می‌زد. آن‌ها را به طرفِ مقصدِ نامعلومی می‌برد. همین‌كه شعله‌هایِ آتش به او نزدیك شد، خودش را در آب انداخت. در همین‌وقت یك ماهیِ ترسناكِ بزرگ با چشم‌هایِ آتشین به او حمله ور شده، سینه‌اَش را در میانِ چهار دندانِ كُندِ خود مثلِ چهار قطعه آجر گرفت و به‌سختی فشار داد، به‌طوری‌كه بی‌هوش شد.

صبح، پیشخدمتِ هندو نعشِ سیّدنصُرلله را در حالی‌كه سینه‌بندِ نجات خِفتِ گردنِ او شده بود، در اطاقش پیدا كرد.

* * *

دو ماه بعد در كوچهِ حمامِ وزیر، جمعیتِ انبوهی دورِ مجسمهِ سیّدنصُرلله‌ ایستاده بودند كه با یك‌دست كیفی را به شكمش چسبانیده و با دستِ دیگر ‌اشاره به سویِ هندوستان كرده. زیرِ پایش خُفّاشی به علامتِ عِفریتِ جهل در حالِ نزاع بود. آقایِ حكیم‌باشی‌پور با قیافهِ متأثر و متألم، كنارِ مجسمهِ رویِ منبری ‌ایستاده نطقِ مفصلی در مناقب آن محروم ‌ایراد می‌كرد. در ضمنِ نطق، مكرر ‌اشاره به آن فاجعهِ ناگوارِ فراموش نشدنی و فُقدانِ آن هشتمین سبعه دنیا، فیلسوفِ دهر و دریایِ علم نمودند. سپس نونهالان و نوباوه‌گانِ میهن را مخاطب قرار داده، نتیجه گرفت: شما باید پیوسته كردار، گفتار و پندارِ ‌این نابغهِ میهن‌پرست را كه در راهِ میهن فداكاری و شهامتِ بی‌نظیری از خود بروز داد و عاقبت شربتِ شهادت را چشید، سر‌مشقِ خویش قرار بدهید و فریضهِ هر فردِ میهن‌پرستی است كه مُجسمه یا لااقل شمایل ‌این ادیب و فاضلِ ارجمند را زیب دیوارِ خویش ساخته و به وجودِ چنین عناصرِ میهن‌پرستی تفاخُر بكند و نیز سعی و كوشش بلیع بنمایند كه در راهِ میهن و خدماتِ معارفی (بغض بیخ گلویش را گرفت.)

بعد از سه دقیقه مكث: مخصوصاً من در فرهنگستان پیشنهاد خواهم كرد كه كوچهِ حمامِ وزیر را “خیابانِ میهن‌پرست” بنامند و از علاقه‌ای كه به پارسی سَره و سر‌زمین آباء و اجدادی خودم دارم، آن مرحوم را كه سیّدنصُرلله بود “پیروزِ یزدان” نامیده و لقبِ “میهن‌پرست” به‌وی می‌دهم.

اشتباه نكنید، آن فقید محروم نمُرده است، البته، بلكه به‌وسیلهِ جان‌فشانی و فداكاری كه در راهِ میهن نمود، مقامِ ارجمندی در قلبِ همهِ افرادِ میهن احراز كرد. چنان‌كه شیخ‌العُرفا گفته: بعد از وفات، تُربتِ ما در زمین مجوی، … در سینه‌هایِ مردمِ عارف، مزارِ ماست!

در خاتمه، من از اربابِ جود‌و‌سخا تقاضا می‌كنم، اعانه‌ای فراهم بیاورند تا كشتیِ مسافرتی “والرو” كه قتل‌گاهِ آن مرحومِ جنت‌مكان خلدآشیان است، از كُمپانی خریداری و در موزهِ معارف حفظ بشود.

بعد دست كرد در كیفی كه همراه داشت و مقداری از آخرین عكس‌هایِ سیّدنصُرلله كه موقعِ حركتش گرفته شده بود، درآورده و رویِ سرِ مستمعین نثار كرد. حُضّار عكس‌ها را از یك‌دیگر قاپیده، رویِ قلبِ خودشان گذاشتند.

سپس نونهالان و نوباوه‌گان با چشمِ گریان و دلِ بریان پراكنده شدند.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌های صادق هدایت

کاتوزیان «میهن‌پرست» را جزوِ داستان‌های هزل‌آمیز هدایت دانسته‌است. ظاهراً در این داستان “سید‌نصرالله‌ولی” اشاره به “سید‌ولی‌الله‌نصر” یکی از اُدبای بانفوذ وقت دارد و “حکیم‌باشی‌پور” همان “علی‌اصغر‌حکمت” وزیر معارف وقت است که هدایت بر سر موضوعی با وی اختلاف پیدا کرده بود.