پدران آدم
پدران آدم
صادق هدایت
میلیونها قرن از عُمرِ زمین میگذشت و زمین در كورهراهی كه بهدورِ خورشید برایِ خودش پیدا كرده بود، میچرخید. ولی طبیعت هنوز از جوشوخروش نیفتاده بود. رگبارهایِ تند، رعدوبرق، طوفان و باد و بوران و زمینلرزههایِ پیدرپی، داستانِ مكرّر و دائمیِ زمین را تشكیل میداد. از قُلّهِ كوهِ دماوند، پیوسته دُود و بُخارِ خاكستریرنگی بیرون میآمد كه شبها به شُعلههایِ نارنجی تبدیل میشد. و عكسِ آن رویِ سطحِ آبِ آرامِ دریاچهِ دورِ آن مُنعكس میگردید. رویِ كوهها و درّههایِ مُشرف بهدریاچه، از جنگلهایِ انبوه با درختهایِ تنومندِ بزرگ پوشیده شده بود و در زیرِ شاخهِ این درختها، جانورانِ دَرنده و چَرنده و میمونهایِ بزرگی كه تازه به آنجا كوچ كرده بودند، زندگی میكردند. خانوادههایِ گوناگون و ناشناس، میمونهایِ كَلانِ شبیهِ به آدمیزاد یا (آدم–میمون)، حلقهای را تشكیل میداد كه نژادِ انسان را به میمون مُتّصل میكرد. ولی ترس از جانورانِ دَرّنده، آنها را به هم نزدیك و متّحد كرده بود.
میانِ خانوادههایِ این میمونها، دو تن از همه سرشناستر بودند و مناسباتشان با هم گرمتر بهنظر میآمد. یكی خانوادهِ “داهاكی” بود كه یك زنِ پیر داشت موسوم به “ریتیكی” و یك دخترِ كوچك “تاكا” و یك پسرِ جوان “زیزی” برایَش مانده بود. باقیِ بچههایَش به جنگلهایِ دور رفته بودند و از آنها خبری نداشت. و خانواده دیگر “كیساكیكی” بود كه از جنگلهایِ دوردستِ سرزمینِ “اونوها” بهاینجا آمده بود. “كیساكیكی” پیر بود و ساختمانَش با سایرِ میمونها فرق داشت. رنگِ مویش خاكستری، صورتِ بزرگ، گونههایِ تو رفته، آروارههایِ بزرگ، دهنِ گُشاد، دندانهایِ نیشبلند داشت، و دو گوشِ گِردِ بزرگ دو طرفِ سرش چسبیده بود، چشمهایَش به رنگِ لِردِ شراب، در كاسهِ سرش فرو رفته بود. بینیِ پهن و ریشِ بلند، ریشِ مقدّسِ بلندتر از معمول زیرِ چانهاش آویزان و لبِ پایینِ او بیاندازه مُتحرّك بود. گردنِ كلفت و كوتاهش در سینهِ او فرو رفته بود. دستهایِ دراز، بازوهایِ ورزیدهِ پشمالو، سینهِ پهن، شكمِ بزرگِ جلو آمده، لُمبرِ {کَفَل،نشستنگاه} برجسته داشت. زانوهایَش خمیده بود و با چوبدستی راه میرفت؛ و بالایِ سرش یكمُشت مویِ سُرخ مثلِ كاكُل داشت. ولی دخترِ جوانَش “ویستسیت” فقط چشمهایَش زاغ بود؛ وگَرنَه، از حیثِ اندام و تناسب، ظریفتر از پدرش بود و مانندِ میمون–آدمهایِ دیگر بود.
قبل از ورودِ “كیسا” میمونها آرام و آسوده میخوردند و عشقبازی میكردند. لذّتِ بزرگِ آنها خوردن و شهوترانی و دَوندگی و بَدبختی، گُرسنگی، عُزوبَت {تنهابودن؛ بیهمسر بودن}، پیری و ناخوشی و مبارزه با جانورانِ دَرنده بود. ولی “كیسا” كه وارد شد، كینه و حسادت را به آنها آموخت، و از جاهطلبی كه داشت كوشش میكرد كه سردستهِ قبیله “داهاكی” بشود.
چیزیكه كارِ او را آسان كرد، صورتِ مكّار و قدرتِ نُطقِ “كیسا” بود؛ و از همه مهمتر ریشِ درازِ او طرفِ توجّهِ قبایلِ میمونها شد. بهخصوص بعد از پیشآمدِ ناگواری كه پس از شكارِ دو ببر برایِ “داهاكی” رُخ داد، “كیسا” به مقصودِ خودش نایل گردید. چون در این كشمكش آروارههایِ “داهاكی” شكست، زمینگیر شد و بهزحمت زندگی میكرد، از آن پس “كیسا” رئیسِ قبیلهِ “داهاكی” شده بود.
زمستانِ پیش بود كه دو ببر در جُلگهِ “داهاكی” پیدا شدند و دوازده تَن از آدم–میمونها را پاره كردند و خوردند. “داهاكی” كه رئیس و پیشوایِ قبیلهِ میمونها بود و همیشه در هنگامِ كوچ پیشآهنگِ آنها میشد و از همهِ میمونها بزرگتر و زورمندتر بود، وظیفهِ خودش دانست كه ببرها را بكُشد. یكروز صبحِ زود بلند شد، چماقِ كلفتی برداشت و “كیسا” را هم با خودش به شكارِ ببرها برد. در كمركشِ كوه، ببرها را دیدند كه با تنهِ بزرگِ راهراهِ زرد و دستهایِ قوی در تنگه خوابیده بودند. همینكه “كیسا” ببرها را دید، از درختی كه در آن حوالی بود بالا رفت. “داهاكی” یك تختهسنگِ بزرگ از بالایِ كوه غلتانید كه در تنگه رویِ سرِ ببرِ ماده خورد و یك دستِ ببرِ نر را زخمی كرد. ببرِ نر با وجودِ اینكه یك دستش شكسته بود، برایِ “داهاكی” كوسبَست {خود را برایِ جَستن و پَرِش گِرد کردن} و جَست زد، “داهاكی” با چالاكیِ مخصوصی خودش را كنار كشید. ببر دوباره بهزمین خورد و “داهاكی” بعد از زدوخوردِ زیاد هر دویِ آنها را كشت. ولی در بینِ كشمكش یكی از آنها چُنان پنجه بهصورتِ او انداخت، كه آروارههایَش را خُرد كرد؛ و زمانیكه میمونهایِ دیگر با هِلهِله و شادی سر رسیدند، دو دشمنِ خونخوارِ خودشان را دیدند كه یكی سَرش لِه شده بود و دیگری كَمرَش شكسته بود، بهطوریكه در هنگامِ جانكندن از زورِ دَرد، با چَنگش درختی را از ریشه درآورده بود، و در خونِ خودشان غوطه میخوردند. “كیسا” همینكه گروهِ میمونها را دید از درختی كه در موقعِ كشمكش به آن پناه برده بود پایین آمد، آهسته به جمعیّت نزدیك میشد و با مُشت دودستی رویِ سینهِ فراخش میكوبید. و صدایِ خفهای از آن بیرون میآمد. مثلِ صدائی كه از رویِ صندوقِ شكستهای دربیاید كه رویَش را پوست كشیده باشند. بعد نَعرهِ تُندرآسائی كشید كه صدایَش در تمامِ جنگل پیچید و تودماغی میگفت: خا-آه-خا-آه–یاه،یاه،اووه،اووه،وه،وه. نزدیك كه رسید، ایستاد، دوباره نعره كشید و رویِ سینهاش میكوفت. میمونها به طرفِ او متوجه شدند، نزدیكتر آمد و با قیافهِ ترسناكِ مكّارش نگاهی به “داهاكی” كرد كه با دَهنِ خونینومالین آنجا افتاده بود. آنوقت چند بار فریاد كشید: «یائو كیكی…یائو كیكی!» یعنی «من ببر كُشتم… ببرها را من كُشتهام!»…چشمهایِ متحركِ او دور زد و همهِ میمونها بهنظرِ احترام بهاو نگاه كردند، و از آن روز این درّه بهنامِ “كیساكیكی” معروف شد، یعنی «درّهِ كیسایِ بَبركُش» و “كیسا” رسماً پیر مردِ قبیلهِ میمونها شد. “زیزی” آمد پدرِ زخمیاَش را كول گرفت و بُرد بالایِ درخت رویِ برگهایِ خُشك خوابانید و “كیسا” هم “ویستسیت” را رویِ شانهاَش گذاشت، انگشتَش را بهدستِ او داد و جلویِ نگاههایِ تحسینآمیزِ میمونها خیلی رسمی با قدمهایِ كجكج، عصازنان بهسویِ لانهاَش برگشت.درّهِ “كیساكیكی” پُرمحصولترین درّه در اطرافِ كوهِ دماوند بود. گردو، میوهِ شبیهِ نارگیل، شِكرِ سُرخ، فندقِ وحشی، بادامِ وحشی و میوههایِ تُرشوشیرین، گَسودِبش، جوانهِ درخت و برگِ گُل برایِ خوراكِ آدم–میمونها بهمقدارِ زیاد در آنجا بههم میرسید و هوایَش ملایم بود؛ ولی خَطرِ مرموزی آنرا تهدید میكرد كه فراستِ حیوانی، میمونها را متوجّهِ آن كرده بود. این خطرِ آتشفشانیِ كوهِ دماوند بود كه چندی میگذشت بر پیچوتاب و جوشوخروشِ خودش افزوده بود. سبزههایِ دورِ كوه خُشكیده و اَبرِ سیاهی دائم بالایِ آن بود و زمینلرزههایِ شدید میشد. ولی میمونها منتظرِ تصمیمِ رئیسِ خودشان “كیساكیكی” بودند تا با او كوچ كنند.
یك زمستان از شكارِ ببرها گذشت، ولی زخمِ چانهِ “داهاكی” خوب نشد، و بالاخره نتوانست ثابت كند كه او كُشندهِ ببرها بوده و “كیسا” حقِّ او را دُزدیده. حالِ “داهاكی” خراب و زخمِ دهنَش بدتر شده بود. اگرچه یك قسمت از آن بههم جوش خورده بود، امّا زیرِ چانهاَش چِرك كرده بود و دخترِ كوچكَش از او پرستاری میكرد. در آفتاب سرش را میشُست و میوههائی را كه “زیزی” میآورد، میجوید و در دهنِ پدرش میگذاشت، مگسهایِ رویِ زخمِ او را رد میكرد و گاهی هم “زیزی” پدرش را كُول میكرد، و دمِ چشمه میبُرد و آب بهصورتش میزد؛ و همه انتظارِ مرگِ او را میكشیدند.
در این مدت “كیسا” روزبهروز به امرونهی و فرمانروائیِ خودش میافزود و هنگامِ فراغت را با دخترش “ویستسیت” میگُذرانید. “ویستسیت” چشمهایِ زاغ، ساقهایِ مُحكم، شكمِ بزرگ و بازوهایِ ورزیده داشت، و بهنظرِ میمونها خیلی خوشگل بود. اسمش را كه میآوردند آب در دَهن آدم–میمونهایِ نَر جمع میشد. امّا كسی جرئت نمیكرد بهاو چپ نگاه كند، چون از قدرت و مَكرِ پدرش “كیسا” پرهیز داشتند. ولی تنها كسیكه مخالفِ قانونِ جنگل رفتار كرد “زیزی” بود، كه عشقِ خودش را آشكار بهزبانِبیزبانی بهاو ابراز كرد و به حكمفرمائیِ “كیسا” و قدرتِ او هیچ اعتنا نمیكرد.
“زیزی”، “ویستسیت” را دوست داشت و خودِ “ویستسیت” هم از مصاحبتِ پدرِ پیرش و تحمُّلِ نَفَسِ او خسته شده بود و به “زیزی” دلبستگی پیدا كرده بود كه گردنِ كلفت و بازوهایِ توانا داشت. همینكه اوّلِ غروب همهِ جانوران و آدم–میمونها در لانهِ خودشان رویِ شاخههایِ خَشِن كه از برگِ خُشك پوشیده شده بود پناه میبردند، “ویستسیت” و “زیزی” در جنگلِ مُجاور مشغولِ مُعاشقه بودند، با وجودِ اینكه “كیسا” با نَعرههایِ طولانیِ ترسناكش او را صدا میزد، ولی “ویستسیت” وقعی به بیتابیِ پدرش نمیگذاشت. و زمانیكه خیلی دیر “ویستسیت” به لانه برمیگشت، پدرش او را میبوئید و مدّتها صدایِ تغیُّر و دادوبیدادِ او شنیده میشد.
“ویستسیت” به حالتِ افسرده جلویِ پدرش مینِشست، چشمهایِ تَر او دور میزد، پوزهاَش غمناك و مُتفكّر و تمامِ وجودِ او تولیدِ غمواندوه میكرد، و پیوسته پیشِ پدرش خاموش بود. گاهی خشمناك میشد، فریاد میزد، نعره میكشید، بهطوریكه جانورانِ دیگر از صدای او میترسیدند و فرار میكردند. بعد هم مدّتها از لایِ برگِ درختان به ستارههائی كه بالایِ آسمان میدرخشیدند، نگاه میكرد، چون خوابَش نمیبُرد و به فكرِ “زیزی” بود و كوشش میكرد برایِ ستارگان شكلی از جانوران و گیاهها تصوّر كند، و یا به اسرارِ آنها پِیببرد و سرنوشتِ خودش را از آنها دریابد.
چند ماه بعد، شكمِ “ویستسیت” بالا آمد و جنگودعوایِ او با پدرش تمامِ شب مُداومت داشت. “كیسا” مخالفِ دوستی و رابطهِ دخترش با “زیزی” بود. “ویستسیت” بچّه را به پدرش نسبت میداد، ولی مَشام تیزِ “كیسا” گول نمیخورد و هر شب مُرتّب بویِ “زیزی” را از او شنیده بود. بهطوری زندگی به “ویستسیت” تنگ شد كه “زیزی” تصمیم گرفت با او به جنگلهایِ دوردست فرار كند.
یكی از شبها، وقتیكه مهتاب از لایِ شاخههایِ درهمپیچیدهِ درختها، گُلههایِ كوچك رویِ زمین انداخته بود، رنگِ آسمان مانندِ سُرب گداخته و ابرهایِ تیره و خاكستری در كرانهِ آسمان بههم مخلوط شده بود، و شاخهِ كُلُفتِ درختها در تاریكی شكلهایِ شگفتانگیز بهخودش گرفته بود، زندگیِ شبهنگامِ جنگل شروع شد. از دور سایههایِ عجیبوغریب دیده میشد كه رویِ شاخهها و علفها میلرزیدند و جابهجا میشدند و به لانههایِ گرمونرمِ خودشان میرفتند. بُتّهها تكان میخورد، در درختها صدایِ خِشوفِش شنیده میشد. بتّهها از وزشِ باد موج میزد، صدایِ زوزهِ شغال و نالهِ كفتار فاصلهبهفاصله شنیده میشد و دندانهایِ سفیدِشان در تاریكی برق میزد.
مثلِاینكه دهنكجی بكنند، اوّل صدایِ خندهِ خُشكی بود كه مو را به تنِ جانوران راست میكرد و بعد به زوزههایِ غمانگیز تبدیل میشد و با فریاد و فغانهایِ ناجور و دوردستِ جانورانِ دیگر مخلوط میگشت. شبكورهایِ بزرگ بالهایِ استخوانی خود را بههم میزدند و نالهِ دردناك میكردند، ببرها میغُریدند. از این صدا ترس در دلِ جانورانِ جنگل میافتاد. یكطور ترسی بود كه صداها با هم ساكت و همهِ جانوران خبردار، جلدوچابك میشدند. میمونها كه ترسیده بودند زغزغ میكردند و ناگهان خفه میشدند. جانورانِ شكارچی با چشمهایِ درخشان، نَفَسِ بدبو، معدههایِ گرسنه و بینیِ متحرك آهسته و بااحتیاط راه میرفتند و دنبالِ طُعمه میگشتند.
در این شب “زیزی” یكدانه میوهِ شبیه نارگیل با یكمُشت میوههایِ جنگلیِ جوربهجور كَنده بود و در صد قدمیِ لانهِ “كیسا” چشمبهراهِ “ویستسیت” زیرِ درخت ایستاده بود. میوههایِ سرخرنگ را از رویِ بیمیلی میجوید و با پُشتِ دست دهنَش را پاك میكرد و هستهِ آن را بیرون میانداخت. ولی حواسَش پَرت بود و قلبش میتپید. ناگهان شاخهها تكان خورد و دید “ویستسیت” با صورتِ سیاه، ابروهایِ برجستهِ اخمآلود، هراسان، پاورچینپاورچین از كنارِ او میگذشت. “زیزی” دستش را دورِ كمر او انداخت. “ویستسیت” اوّل ترسید بهخیالش مار و یا جانورِ دیگر است. همینكه “زیزی” را شناخت، خودش را بهاو چسبانید. “زیزی” فریاد كرد: خا–آه–یاه.-اووه،وه،وه.
یك پرندهِ گذرنده از این صدایِ ناگهانی چند بار صدا كرد. “ویستسیت” با حسِّ حیوانیِ خودش پِیبُرده بود كه مُعاشقهِ آنها پایدار نیست و پدرش عنقریب مانعِ خوشی و آزادیِ آنها خواهد شد. بعد “زیزی” با صدایِ لطیفتر جواب داد: وائو..وائو! «من هستم.من هستم.» “زیزی” همینطور كه دستَش دورِ كَمرِ “ویستسیت” بود، او را محكم بهخودش فشار داد.
این حركتِ ناشی و ناقصِ او اگرچه بچّهگانه بود، ولی یك احتیاجِ مادّی و پَست را میرسانید و درضمن لُطفِ شاعرانه و غمانگیزی هم داشت. بعد “زیزی” او را رها كرد و میوهِ شبیهِ نارگیل را بهدرخت كوبید كه از میان شكست و شیرهاَش سرازیر شد. آنرا گذاشت بهدهنِ “ویستسیت” و او بااشتهایِ هرچهتمامتر دودستی میوه را گرفت، از رویِ حرص و شادی دوسه بار ناله كرد. سپس شروع كرد به مَكیدنِ شیرهِ آن، چند قطره از آن شیره روی سینهاَش چكید. “زیزی” كه متوجّهِ حركاتِ او بود، با زبانِ نرمِ بزرگَش شیرهای كه رویِ سینه و پستانهایِ او چكیده بود لیسید و “ویستسیت” را دوباره بهخودش فشار داد. “ویستسیت” خودش را عقب كشید و مشغولِ خوردن میوه شد. “زیزی” با نگاهِ خریداری به او مینگریست، پس از آنكه از خوردن فارغ شد، چند بار از رویِ شادی فریاد زد: “زیزی واوو…زیزی واوو. «”زیزی” من تو را دوست دارم. “زیزی” من تو را دوست دارم.» صدایِ او در كوه مَنعكس شد كه همین جمله را تكرار كرد.
ماه از زیرِ ابر بیرون آمد، در نزدیكیِ آنها سَرآبی بود كه یك جویِ باریك به آن میریخت و بهطرفِ دریاچهِ پائینِ كوهِ دماوند میرفت. از دور آبِ دریاچه پیدا بود كه پائین رفته، سبزههایِ اطرافِ آن خُشك شده و پرندهها فرار كرده بودند. دامنهِ كوه نمایان بود، هوا صاف و در دلِ سادهِ آنها شادیِ مخصوصی، شادیِ مرموزی تولید شده بود كه نمیتوانستند به یكدیگر ابراز كنند. ناگهان شاخهها تكان خورد و یك “اومبووه” گاومیشِ بزرگ پدیدار شد كه آهسته بهطرفِ سرآب میرفت. “زیزی” و “ویستسیت” از جایِشان تكان نخوردند، و این منظره برایِ آنها حكمِ یك تفریح را داشت. گاومیش به سرآب رسید، پوزهِ نرمش را آهسته در آب فرو میبرد و بیرون میآورد و از پوزهاش آب چكچك میچكید. بعد دوباره بهدورِ خودش نگاه كرد و از همان راهی كه آمده بود برگشت. “ویستسیت” و “زیزی” آهسته از زیرِ شاخهِ درختها بیرون آمدند. مهتاب براق، ستارهها روشن، منظرهِ كوهِ دماوند با شعلههایِ نارنجی و دودی كه از دهنهِ آن بیرون میآمد، رویِ سطحِ آبِ آرام و كِدرِ دریاچه منعكس شده بود. چشمهایِ هراسناكِ “زیزی” از شادی دور میزد. پوزه جلو آمده، صورتِ سرخ، بازوهایِ بلندِ ورزیده و پستانهایِ برجسته “ویستسیت” در نظرِ او طورِ دیگر جلوه میكرد. دراین ساعت معدهاش راحت و پُر، عضلاتش گرم بود و خون به تُندی در بدنش گردش میكرد، سردماغ بود و بویِ مخصوصی كه از “ویستسیت” تراوش میكرد، او را مَست كرده بود و نیرویِ سرشاری به او داده بود، بهطوریكه احتیاج به دو و پرش و تفریح داشت.
“زیزی” با چالاكیِ مخصوصی دست كرد “ویستسیت” را برداشت و رویِ كولش گذاشت. چند بار فریاد كشید و مانندِ بندبازِ زبردستی جَست میزد، میدوید، هراسان بر میگشت اطرافِ خود را نگاه میكرد، بو میكشید، نفسنفس میزد و باز میدوید. زیرِ پایِ او جانورانِ كوچك زابهراه میشدند و فرار میكردند. پرندگانی كه به آنجا كوچ كرده بودند، با داد و جنجال جابهجا میشدند. و همینكه “زیزی” مقداری میرفت، مثلِاینكه بخواهد زورِ خودش را به “ویستسیت” بنمایاند و یا نمایش بدهد “ویستسیت” را بر زمین میگذاشت و به شاخههایِ درختها آویزان میشد، با دستهایَش قلّاب میگرفت، تاب میخورد، خودش را دوباره ول میكرد و همهِ چالاكی و تردستیِ خود را به چشمِ “ویستسیت” میكشید. بعد دستِ “ویستسیت” را میگرفت و با هم میدویدند و غَلتزنان دور میشدند.
این حركات بهقدری متناسب بود مثلِاینكه روحوجان به جنگل دمیده بود، درختهایِ آرام و مهتابِ خُشك و خَشن را جان داده بود. تمامِ ساختمانِ تنِ او، زانوهایِ خمیدهاش، دستهایِ دراز، پاهایِ او كه تنهِ درختها را با آنها میگرفت و به كمكِ دستهایَش كار میكرد، تناسب مخصوصی با جنگل داشت. هر دویِ آنها بدونِاینكه به یكدیگر ابراز كنند، میدانستند كه از این جنگل میروند و همینكه با تفریح و جَستوخیز مقدارِ زیادی از “كیساكیكی” دور شدند، دوباره ایست كردند؛ چون دورنمایِ كوهِ دماوند و شعلهای كه از آن جلویِ مهتاب بیرون میآمد، بهقدری قشنگ بود و تازه بهنظرِ آنها آمد كه با وجودِ همه سادگی و بچّهگی این چشمانداز طرفِ توجّه آنها شد. دست به گردن تماشا میكردند، مثلِاین بود كه یك برقِ گُذرندهِ هوش، یك جرقّهِ احساسات، در این لحظه در چشمِشان میدرخشید. “ویستسیت” از این دورنمایِ غریب متأثر شد، درّهِ كیسای ببركُش، دِهِ پدرش در آن پائین واقع شده بود. میدانست كه آنجا پدرش خوابیده، درختها، لانهِ نرمی كه داشتند، میوههائی كه خورده بود، بازیهائی كه در جنگل كرده بود، از جلویِ چشم او پُشتِ هم گذشت و زیرِ لب گفت: “كیساكیكی”!
“زیزی” او را بهسویِ خودش كشانید، ولی تأثر او گُذرنده بود. چون همهِ احساسات آنها یكمرتبه هجوم میكرد و مدّتش خیلی كم بود و زود برطرف میشد. همهِ احساسات در تهِ چشم آنها نقش میبست و به همین وسیله احساساتِ خودشان را به یكدیگر انتقال میدادند. ولی دوباره با قلبی سرشار، جَستها و معلقهایِ بزرگ با هم برداشته و بهسویِ مقصدِ نامعلوم و زندگیِ آتیه خودشان رفتند. چون “ویستسیت” به بازوهایِ دراز و پُر زورِ “زیزی” كه میوه برایَش میآورد اعتماد كامل داشت.
سفیدهدم هنوز یك ستارهِ رنگپریده رویِ آسمان میدرخشید. كرانهِ آسمان به رنگِ شیر شده بود، عكسِ درختها و كوهِ دماوند رویِ سطحِ آبِ دریاچه كه پائین رفته بود، مُنعكس شده بود. نسیمِ خوشبوئی عطرِ گُلهایِ دور و بویِ برگهایِ تجزیه شده را با خودش میآورد. خورشیدِ طلائی آهسته بالا میآمد و ظاهراً یك بامدادِ ملایمِ بیدغدغه و صاف بود. ولی كوهِ دماوند تهدیدآمیز، به حالتِ شوریده، مضطرب و بیخوابی كشیده، یكمُشت دود از دهنهِ آن بیرون میآمد. همینكه “كیساكیكی” از خواب بیدار شد، با نعرههایِ ترسناكش “ویستسیت” را صدا زد، اما هر چه دنبالِ دخترش گشت، بیفایده بود. بهقدری بیتابی كرد و فریاد زد كه میمونهایِ دیگر دلِشان بهحالِ او سوخت. ولی كسی به كمكِ او نرفت، زیرا همهِ میمونها از بازوهایِ پُر زورِ “زیزی” حساب میبردند و این مطلب را میدانستند كه “ویستسیت” با “زیزی” فرار كرده است. امّا هیچ تَن از آنها حاضر نبود كه با “زیزی” روبهرو و پنجهبهپنجه بشود. اتفاقاً بعد از ظهرِ این روز، واقعهِ غریبی پیشآمد؛ دو بار زمین به سختی لرزید، و كوهِ دماوند چند بار غُرّش كرد و از دهنهِ آن دود، گوگرد و خاكستر بیرون آمد. جانورانِ جنگل از این تغییرِ بیسابقه هراسان شدند و به جنگلهایِ دور گریختند. امّا میمونها همه در میدانگاهیِ “كیساكیكی” جمع شدند. آنها منتظرِ پیشوایِ قبیلهِ خودشان یعنی “كیساكیكی” بودند كه بیاید، جلو بیافتد و آنها را به سرزمینِ اَمنی راهنمائی كند؛ و یا از تجربه و آزمایشِ خودش آنها را به علّتِ این پیشآمدِ ناگوار آگاه كند و دلداری دهد. همهِ میمونهایِ نر و ماده با بچّههایِشان بهحالتِ مضطرب با جاروجنجال درهم میلولیدند. ناگاه “كیساكیكی” كه چُماقِ بزرگی بهدست گرفته بود با ریشِ خاكستریِ دراز، پُشتِ خمیده، صورتِ مكّارِ كینهجو، موهایِ ژولیده، چشمهایِ سُرخِ بیخوابی كشیده، واردِ درّهِ “كیساكیكی” شد، بهقدری هیكلِ او مهیب بود و رسمی وارد شد، كه ترس در دلِ میمونها انداخت و همه خاموش شدند. لبِ پائینیش كِش آمده بود و آویزانتر از معمول شده بود، پوستِ سرش چین خورده بود و بالایِ ابروهایَش جمع شده بود، با موهایِ سیخزده بهحالتِ دَرّنده و ترسناكی در آمده بود. مثلِ صورتی كه یكنفر دیوانه ممكن است در فكرِ خودش مُجسّم بكند و یا در كابوس به انسان ظاهر شود.
سپس “كیساكیكی” عصازنان رفت رویِ تختهسنگی كه آنجا بود ایستاد. چند بار مُشت زد رویِ قفسهِ سینهاَش و فریاد كشید: خا–آه–خا–آه–اووه،اووه،وهوه. خون در چشمَش دوید، و از زورِ خشم دست انداخت یك شاخهِ بلوط را گرفت، شكست و نطقی كرد كهاینطور شروع شد: هیهی،یائو كیساكیكی…داهاكی یائویییی،خا-آهآه زیزی ویستسیت روكو، كیساكیكی، راتا–پوهی ویگ لوتیك وه، وه…
در موقعِ نُطق، بهواسطهِ نداشتنِ لُغات، بهزورِ حركاتِ دست و اشارات، مطلبِ خودش را میفهمانید و چندین بار تكرار میكرد، فریادهایِ ترسناك میكشید و آب از دهنَش سرازیر میشد. بالاخره، مختصرِ صحبتش این بود: من “كیسا” ببر كُشم و شما را از شرِّ ببرها خلاص كردم. ریشِ من بلندتر از ریشِ شماست. من بیشتر از شما زمستان دیدهام، و میمون دیدهام. من زبانِ ستارهها را میدانم. من زبانِ چشمهها را میدانم. “داهاكی” نافرمان بود. “زیزی” پسرش، “ویستسیت” دخترِ مرا دزدید و زمین برایِ همین لرزید. زمین همه را میكُشد، چون بهمن كه ریشم از ریشِ شما درازتر است، بیدادی شده. مگراینكه داهاكی را بكُشید و دخترش “تاكا” را برایِ من بیاورید. میوههایِ او مالِ من است. هر چه دختر هست، مالِ من است. آبها بُخار شده، برایِ وجودُ “داهاكی” است. دورِ ماه هالهِ سُرخ دارد، برایِ وجود “داهاكی” است. كوه دنبادنبا صدا میدهد، برایِ وجودِ “داهاكی” است. زمین میلرزد، برایِ وجود “داهاكی” است. زمین همه را میكُشد…
سرتاسرِ نطقِ او بهنفعِ خودش و ضرر “داهاكی” تمام میشد. همینكه نطقِ پُرشورِ او بهپایان رسید، میمونها زمینلرزه و غُرّشهایِ كوه را فراموش كردند و خونِشان به جوش آمد. “كیساكیكی” رویِ همان سنگ نشست و به عصایَش تكیه كرد؛ همهِ میمونها از كوچك و بزرگ بهطرفِ لانهِ “داهاكی” دویدند و بهضربِ چُماق “داهاكی” و زن و دخترش را جلو كردند. “داهاكی” با صورتِ زخمِ خونآلود و چشمِ كورَش فریاد میكشید و چرك از دهنَش سرازیر بود. دخترِ “داهاكی” از ترس در بغلِ مادرش پناهنده شده بود و سرش را میانِ پستانهایِ او پنهان كرده بود.
“كیساكیكی” رویِ سنگ چُرت میزد و انتظارِ نتیجهِ انتقامِ خودش را میكشید. ناگهان صدایِ هیاهو و دادوغوغا از دور بلند شد. چهار میمونِ نَكره دستها و پاهایِ “داهاكی” را گرفته بودند و از درّه بالا میآوردند. “داهاكی” با ناله و پیچوتابهایِ پِیدرپِی میخواست خودش را از دستِ دِژخیمان آزاد كند. صدایِ زوزه، ناله، نعرههایِ خشمآلود، گریه و فریادهایِ خوشحالی بههم مخلوط شده بود. پشتِ سر “داهاكی” زنَش “ریتیكی” و دخترش “تاكا” را كِشانكِشان میآوردند. در محوطهِ “كیساكیكی” كه رسیدند، تا “داهاكی” با یك چشمِ كورَش دشمنِ خود “كیسا” را دید، كسیكه همه چیزِ او را دُزدیده بود، از تهِ دل فریاد زد و بهسویِ او حمله كرد. ولی او را بهزور رویِ زمین نشاندند. “داهاكی” به زمین افتاد، بهخودش میپیچید، صورتِ ترسناك و بزرگِ او از عَرق و چِرك و خون آغشته شده بود. میمونهایِ بزرگِ گردنكُلفت، چماقها و شاخهِ بزرگِ درختها را به سروصورت و سینهِ او مینواختند.
میمونهایِ دیگر از دور او را سنگسار میكردند. نعرههایِ “داهاكی” فاصله پیدا كرد و هر دفعه كه نعره میكشید، سیلِ خون رویِ سینهاَش جاری میشد. آروارههایِ سنگینَش وِلوكَنده شده بود و دندانهایِ توانا و بُرّندهاَش شكسته بود. نَفَسنَفَس میزد، و هر نَفَسی كه میكشید، از دهنش خون بیرون میآمد. از منظرهِ خون و نالهِ “داهاكی” و زنش، احساسِ هیجانِ ناگفتنی كه مخلوط با كیف و ترس بود به میمونها دست داد. “تاكا” دخترِ “داهاكی” كه دَه زمستان از عُمرَش نگذشته بود، خودش را به مادرَش چسبانیده و او را در آغوش كشیده بود و میبوسید.
همینكه او را بهزور از بغلِ مادرش جدا كردند، پرید از درختِ بلوطِ كُهنی كه آنجا بود بالا رفت. چند بار جیغ كشید، رنگِ صورتَش پریده بود و مثلِ بید میلرزید. سرش پُر مو و كاكُلِ خاكستریِ سرخرنگ داشت، ولی پشمهایِ پُشتَش خاكستریِ مایل به سفیدی بود. او را از درخت پائین آوردند و گریهكنان در بغلِ “كیسا”یِ پیر گذاشتند. و “ریتیكی” مادرش را پهلویِ “داهاكی” در میانِ داد و فریادهایِ شادی شكنجه میكردند. “كیسا” با بازوهایِ درازش “تاكا” را گرفت و بهخودش فشار داد، از شادی چشمهایَش برق میزد، ریشِ دراز، پیشانیِ جلو آمده. پایِ چشمهایِ چینخورده، صورتِ او را مُضحك كرده و ترسناك نشان میداد. همینكه “تاكا” شروع به بیتابی كرد، “كیسا” با پُشتِ دستش یك كشیدهِ مُحكم بهصورتَش زد. “تاكا” هراسان نشست و تَنِ “كیسا” را در عالمِ كیف و نشئه، شكنجهِ “داهاكی” و زنش را تماشا میكرد، میجُست.
اكنون “كیسا” به آرزویش رسیده بود و رقیبِ خودش را ذلیل كرده بود، مِلك و دارائیِ او را تصاحب كرده، خودش و زنش را جلویِ او میكُشتند و دخترِ كوچكِ سرجور و دلجور او كه “كیسا” او را بارها دمِ لانهِ “داهاكی” دیده بود و با آنهمه مهارت تَنِ پدرش را میجُست، حالا آنقدر فرمانبردار، با همان دستهایِ كوچكش تنِ او را نوازش میكرد، و جانورهایِ آنرا میگرفت! آیا بیش از این چه میخواست؟ “كیسا” زبانش را از رویِ رضایت دورِ دهانش گردانید.
كمكم نعرههایِ “داهاكی” مُبدّل به ناله و نالههایَش بهتدریج ضعیف و با صدایِ خراشیدهای مُتدرجاً كم شد، تااینكه بهكُلّی قطع گردید؛ و در یك حالتِ تَشنُّج و پیچوتاب خون قی كرد و بدونِ حركت پهلویِ نعشِ “ریتیكی” زنش افتاد. در میانِ هِلهلههایِ شادی شِكمَش را پاره كردند و رودههایَش را گرمگرم بیرون كشیدند، هر تكّه از آن بهدستِ یك میمون بود، این اوّلین جنایتِ قانونگُذارِ ریشسفید بهشمار میآمد و اوّلین بار بود كه میمونها گولِ ریشِ دراز را خوردند. از بویِ خون مَست و دیوانه شده بودند، بچّهمیمونها سرِ رودههایِ “داهاكی” را گرفتند و بالایِ شاخهِ درختها با آن بازی میكردند و از دستِ یكدیگر میقاپیدند و تاب میخوردند. جَسَدِ خونینِ پشمآلود و لِهشدهِ “داهاكی” و زنش با دندههایِ شكسته آنجا افتاده بود. و مانند اینكه یكنوع دیوانگی مُسری از دیدنِ خون به آنها دست داده بود، تا غروب این جشن مداومت داشت و در تمامِ این مدت “تاكا” دخترِ “داهاكی” از ترس میلرزید و سر و سینهِ “كیسا” را میجُست. “كیسا” مَستِ غرور و تكبُّر، میوههایِ خشكی كه از لانهِ “داهاكی” چپو كرده بودند و برایَش آورده بودند میجَوید و فتحِ شایانِ خودش را بعد از فتحِ كُشتنِ ببرها تماشا میكرد. همینكه داد و جنجال فروكش كرد، “كیسا” آهسته، موقّر و خیلی رسمی از سرِ جایش برخواست و در حالیكه به “تاكا” دخترِ “داهاكی” تكیه كرده بود، اُفتانُ خیزان به سویِ لانهاَش رفت. و میمونها مُتفرّق شده، هر كدام به لانهِ خودشان پناه بردند.
ولی “كیسا” این فتح را به فردا نرسانید، هنوز واردِ لانهاش نشده بود كه صدایِ ترسناكی از كوهِ دماوند بلند شد، زمین به شدّت لرزید. مثلِاینكه كوهها دهن باز كرده بودند. دودِ سیاهرنگی هوا را فرا گرفته، كه به آن طعمِ خاكستر داد. مَهِ گرم و غلیظ در همه جا پراكنده شد. دودها فاصلهبهفاصله فروكش میكرد و دوباره با صدایِ انفجار، مایعِ لَزِجِ سیاهی با گوگردِ گُداخته از دهنهِ كوه فوران میزد. آبِ پائینِ كوه تبخیر میشد، هوا بهكُلّی تاریك بود و فقط زَبانههایِ آتشی كه از دهنهِ كوه بیرون میزد منظرهِ پائین آن را پیدرپی روشن مینمود. از یكطرف درختهایِ جنگل آتش گرفت، دودِ سیاه، بویِ خَفه كنندهِ گوگرد، مانندِ كورهِ آهنگری در میانِ خاكستر، مایعِ گداخته، فریادهایِ كوه و نالهِ جانوران و زمینلرزه، “كیساكیكی” با آدم-میمونها همه مدفون شدند.
در همینوقت “ویستسیت” و “زیزی” در یكی از جنگلهایِ دوردست رویِ شاخههایِ درخت، پهلویِ هم خوابیده بودند و درّهِ “كیساكیكی” بهكُلّی از یادِشان رفته بود.