قدرت شفای حکمت بالینی
فرزانگی بالینی
قدرت شفای حکمت بالینی
The Healing Power of Clinical Wisdom
• Wisdom =فرزانگی. حکمت . خِرد. خردمندی . عاقلی . بخردی
• Clinical =بالینی: کلینیکی. ویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار میپردازد. مطالعة ناخوشی های بیماران بستری و کلینیکی. پیشتر این کلمه را سریری میگفتند.
فرزانگی یا حکمت:
• توانایی فکر کردن و عمل با استفاده از دانش، تجربه، درک، حس مشترک، و بینش است.
• حکمت به عنوان یکی از چهار فضیلت اصلی انسان در نظر گرفته شده است.
• فرزانگی یا حکمت یک فضیلت است ، چه به صورت یک عادت یا به صورت گرایش.
• فضیلت انجام کارها تحت هر شرایط، با بالاترین درجه کفایت.
• فرزانگی نشانگر دانایی یا بدنبال دانش مربوط به هر شرایط ایجاد شده است.
• فرزانگی شامل درک درست افراد، اشیاء، حوادث، و شرایط است.
• فرزانگی میل و توانایی اعمال نمودن درک، قضاوت، و کار درست به همراه مطلوب عمل است.
• فرزانگی اغلب نیاز به کنترل واکنش های احساسی و شور و اشتیاق شدید دارد.
• کنترل واکنش های احساسی موجب اقدام بر پایه اصول عقلانی است.
• حکمت منشی است برای جستجوی حقیقت بهمراه قضاوت مناسب جهت اقدامات.
در روان درمانی واقعا چه میگذرد؟
پاسخ به این سوال پیچیده است و بستگی به نوع خاص روان درمانی دارد. اما اسرار و چیزهای مشترکی که انواع روان درمانی می تواند به بیماران منتقل کند، چه هستند؟
قضاوت درست، ضروریات زندگی غنی تر، زندگی معنی دار،
قانع شدن، خلاقیت، زندگی متعادل، و سلامت روانی
بیش از یک قرن است که روانشناسی با موفقیت قابل توجهی در خدمت و تنظیم درد و رنج های روانی، وجودی و معنوی بوده است. روان درمانی ریشه های عمیق در زمینه های، پزشکی، روانپزشکی، روانشناسی، زیست شناسی، عصب شناسی، فلسفه، جامعه شناسی و الهیات دارد.
به همین ترتیب، فلسفه است. فیلسوف رواقی یونانی اولین قرن میلادی، اپیکتت Epictetus، گفت:
“مردم تحت تاثیر چیزها قرار نمیگیرند، بلکه تحت تاثیر افکار خود در باره چیزها قرار میگیرند.”
در روش درمان شناختی-رفتاری، Cognitive-Behavioral-Therapy ، که شاید محبوب ترین روان درمانی امروز باشد، بیماران آموزش می بینند که شخص تحت تاثیر افکار خودش، چگونه احساس و رفتار می کند.
پس از بنای روانشناسی عمق توسط فروید Sigmund Freud و یونگ Carl Gustav Jung، بیماران روان درمانی به گنجینه ای از اسرار روانشناسی، فلسفی و معنوی دست یافتند. این اسرار به مردم کمک کرد که صدمات اجتناب ناپذیر زندگی، بحران ها و درد و رنج ها را به طریق ایمن و راحتتر حس و پیگیری کنند. این اسرار کمک کرده تا مردم مسیر بهبود را بیابند و تمامیت خود را حفظ کنند. در جهان روان درمانی، به این اسرار و گنجینه، فرزانگی بالینی میگویند.
در روان درمانی روان پویشی، Psychodynamic psychotherapy ، به گفته آلفرد آدلر Alfred W. Adler، به قدرت شناخت ناخودآگاه خود، تحریف واقعیات توسط ذهن خود، و ساخت داستانهای تخیلی واقعی نمای خود شناخت پیدا میکنیم.
شکسپیر William Shakespeare در هملت The Tragedy of Hamlet, Prince of Denmark میگوید:
” هیچ چیزی خوب یا بد نیست ، اما افکار ما خوب و بد را می سازد.”
ما مسئول بازسازی شناخت های غیر منطقی و تحریف های خودمان هستیم.
تغییر تفکر ما در مورد موضوعات، تغییر چگونگی تفسیر ما از حوادث ، مقابله با روایات، الگوها
و یا نوارهای خودکار از پیش ساخته ایکه به طور مداوم در سر ما میگذرند،
می تواند احساسات ما را در مورد خودمان و دیگران تغییر دهد.
این تغییرات می توانند چگونگی درک و واکنش ما به مشکلات زندگی را تغییر دهند.
آیا مشکلات و چالش های زندگی دلهره آورند یا خلاقیت برانگیز ؟
ما باید الگوهای عادتی فکری همیشگی خود را به نحوی آگاهانه تر و هشیارتر تبدیل کنیم.
پس از کلیات یاد شده، به جزییات ملموس تر زندگی روزانه در زیر صفحات خواهیم پرداخت.
مواردی مانند:
- ندانستن می تواند آزار دهنده و آسیب زا گردد.
- زندگی ضرورتا عادلانه نیست
- درد و رنج بخشی از زندگی است
- اضطراب همیشه روان رنجوری نیست
- تفاوت بین تقدیر و سرنوشت
- بیمار عشق
- تعلل و قدرت حضور
- نیمه تاریک عشق
- بخشش
- کودک درون
- محدودیت های انسان
- خودخواهی لزوما خودشیفتگی نیست
- اهمیت دانستن تیپ روانی خود
- خواب خوب مدیریت استرس یا تنش
- عبور از میان، گریز نه
- خشم
- بلع حقیقت تلخ
- مسولیت قربانی
- ناامنی
- قدرت {نه} گفتن
- عشق و صمیمیت
- الگوی روابط تکراری
- تغییر یا پذیرش
بیشتر مطالب این بخش برگرفته از آثار Stephen A. Diamond است.
Stephen A. Diamond, Ph.D. (born 1951) is a licensed American clinical and forensic psychologist, a former pupil and protégé of Dr. Rollo May, and notable author of Anger, Madness, and the Daimonic. His work focuses on the psychological topics of anger, violence, evil, mental illness, and the daimonic.
تغییر یا پذیرش؟
فرزانگی بالینی- Clinical Wisdom
تغییر یا پذیرش؟
تغییر یا پذیرش؟ مساله این است!
• تغییر یا پذیرش؟ اجازه دهید با یک سوال ساده شروع کنیم:
• اولین کلمه ای که در مورد روان درمانی و اهداف آن به ذهن مان می آید چیست؟
برای توصیف درمان روانمان، بهترین کلمه چیست؟ بسیاری میگویند: تغییر. یعنی من باید تغییر کنم تا خوب و بهتر شوم.
ولی روان درمانی، یعنی پذیرش! پذیرش حداقل به همان اندازهِ تغییر اهمیت دارد.
نظر فروید
• بیانیه زیگموند فروید Sigmund Freud که از آن بارها اشتباهاً به عنوان هدف روانکاوی یاد شده، این است:
روانکاوی، برای تبدیل احساس بدبختی و بیچارگیِ روان نژندی و عصبی بودن،
به ناخشنودی عمومی و مشترک است.
o آیا او از تغییر صحبت می کرد؟ حتی بسیاری از تغییراتی که در دوران رواندرمانی اتفاق می افتد، یک فرایند تدریجیِ پذیرش است:
پذیرشِ زندگی، زندگی ایِ که واقعی است، نه زندگی ایِ که آرزوی ماست.
درمان، پذیرشِ واقعیاتِ زندگی است.
پذیرشِ تروما و آسیب ها و صدماتِ گذشته و دورانِ کودکی.
پذیرشِ نفوذ گستردهِ ناخودآگاهِ آن آسیب ها به حال حاضر است.
پذیرشِ خود، همانی که هستیم، نه آنی که نیستیم!
• شاید جمله فروید، در چند خط بالا، بسیار بدبینانه به نظر برسد. جملهِ: «تبدیل احساس بدبختی و بیچارگیِ عصبی، به ناخشنودی عمومی و مشترک»
.psychoanalysis is to transform neurotic misery into common unhappiness
o این جمله را فروید در طی پانزده سال نهایی عمر خود و در رنج ناشی از سرطان دهانش گفت، چگونه میشود او را به بی اعتنایی متهم کرد؟
او سرنوشتِ وحشتناک خود را میدید، آن جمله، یک تفسیرِ بالغانه و عاقلانه، در خصوص ضرورتِ مطلقِ پذیرش است.
o به جای انعکاسِ یک بدبینیِ عمیق از خود در مورد وضعیت انسانی، که بسیاری به اشتباه نتیجه میگیرند، اظهار فروید، شخصا و عمیقاً، نیاز به پذیرشِ شجاعانهِ درد و رنج جسمی و روحی را به رسمیت می شناسد. ما با هزینهِ بسیار گزافی تلاش به انکار و اجتناب از جنبه هایِ غم انگیز زندگی میکنیم.
پذیرش، در فلسفه شرق
• مفهوم پذیرش، در فلسفه و مذاهب شرقی بسیار برجسته شده است.
• در ادبیات دینی، اصلِ معنویِ پذیرشِ رنجِ زندگی، به طور چشمگیر، موثر، و زیبایی، و به صورتِ تصویری کهن، از الگوی مصلوب و چارمیخ شدن، Crucifixion نشان داده شده است.
• از پذیرش، در متون بسیاری،به عنوان کلید روشنگری معنوی، spiritual enlightenment یاد شده ، مثل:
o عهد عتیق،Old Testament
o بهگود گیتای هند، Hindu Bhagavad Gita
o تائو ته چینگ چین. Tao Te Ching
o تعالیم اصیل سیذارتا گوتاما (بودا)، ( Siddhartha Gautama (Buddha
بودا از شاهزداگان ایرانی تبار بوده است.مرجع ۱ – مرجع ۲
• اما حتی بودایی ها، هندو ها، تائوئیست ها و دیگر جویندگان معنویت، گاهی اوقات پذیرش را در اولویت قرار ندادند. گله یک نا امید از مراقبه meditation بودایی:
“من به مدت سی سال مراقبه کرده ام، ولی هنوز هم خشمگین و عصبانی هستم!”
o زیرا او به دنبال از بین بردن خشم خود است، یعنی به دنبال تغییر خود است، درحالیکه باید خشم خود را بپذیرد و این دقیقا چیزی است که او نیاز دارد.
پذیرش ریشه ای
• روانشناس بالینی دکتر مارشا لاینهان (دانشگاه واشنگتن) ( Marsha M. Linehan (born 1943 ، از تعالیم حکمت و فرزانگی شرقی، به طور ضمنی، استفاده میکند. لاینهان از تناقض و جدل یا دیالکتیک dialectic بین «تغییر» و «پذیرش» استفاده میکند. روش روان درمانی وی بطور فزاینده ای محبوب و همه گیر شده است. روش رفتار درمانی دیالکتیکی (جدلی) DBT . Dialectical Behavior Therapy
نکته:
دیالکتیک (جدل) به معنای مباحثه و مناظره است، دیالکتیک یکی از ادوات فلسفه و نظریهای درباره سرشت منطق است، پیشینه تفکر دیالکتیکی به یونان باستان و به طور مشخص به نظریات سقراط باز میگردد.
به بیان ساده، هرگاه دو نظر فلسفی در تضاد یا تباین با همدیگر باشند، عملی خردگونه که آن دو را در یک نظریه جدید جمع کند،دیالیکتیک است. از نظر هگل و مارکس این امر اجباری و ذاتی خرد است.
دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته میشود که اول بار سقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود. روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت:
یا اینکه مقدماتی را که پیش از این در آغاز بحث پذیرفته بود، انکار کند یا اینکه از ادعاهای خود دست بکشد و به چیزی اعتراف کند که سقراط معتقد است.
این روش گفتگو و بحث، امروزه نیز به نام روش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است.
افلاطون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیات و یا امثال که حقایق عالمند، راهنمایی کرد.
او طریقه خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت. دانشمندان جدید از جمله کانت نیز این کلمه را در مواردی استفاده کرده اند.
• روش رفتار درمانی دیالکتیکی (جدلی)، (DBT)، یک شکل ساختار یافته از درمان شناختی- رفتاری CBT- Cognitive behavioral therapy است، که با مولفه های معنوی یا فلسفی همراه شده است.
• مارشا لاینهان Linehan ، متخصص درمان اختلال شخصیت مرزی است . لاینهان معتقد است که باید در کار با این بیماران چالشگر، از آموزش”پذیرش ریشه ای” یا رادیکال بهره جست. radical acceptance
البته در کنار آموزش “پذیرش ریشه ای”، باید به لزوم تغییر شناخت تحریف شده، و رفتار خود مخربی آنها نیز پرداخت.
“پذیرش ریشه ای” یعنی تحمل پذیرش چگونگی ها، چراها و چه کسی هاست، پذیرش در همین جا و همین الآن، here and now . همراه با اذعان به ضرورت تغییر و رشد.
• برای پشتیبانی از چنین فرایند خودپذیرشی، تمرکز حواس و مراقبه یا مدیتیشن را هم به روش درمان می افزایند.
• لاینهان Linehan ،در سال 1993 پنج نکته اساسی زیر را در مورد “پذیرش ریشه ای و رادیکال” را بیان میدارد:
1. پذیرش، تصدیق و اذعان آن چیزی است که هست. پذیرش واقعیات.
2. پذیرش بدون قضاوت است، مساله خوبی و بدی نیست.
3. آزادی از درد و رنج نیازمند پذیرش است، نه مقاومت در برابر واقعیت.
4. پذیرش یعنی انتخاب تحمل درد و رنج و ناراحتی و پریشانی در لحظه وقوع.
5. پذیرش یعنی قبول احساسات و عواطف رنج آور، به جای اجتناب.
پذیرش، در واقع، درد و رنج را کاهش، و اجتناب آنها را افزایش میدهد.
• تاکید دکتر لاینهان بر رابطه دیالکتیکی میان «تغییر» و «پذیرش» در روان درمانی، یک نمونه عالی از روان درمانی واقعی و مؤثر است.
o چیزهای بسیار زیادی در زندگی هستند، که هرگز نمی توانند تغییر کنند، البته برخی چیزها را فقط با تلاش مستمر می توان تغییر داد.
o این شناخت در «دعای آرامش» معروف الکلی های گمنام نیز منعکس شده است:
«خدا به من آرامشی اعطا کند تا چیزهایی که نمی توانم تغییر دهم را قبول کنم؛
به من شجاعت دهد تا چیزهایی که می توانم تغییر دهم را عمل کنم؛
به من فرزانگی و آگاهی دهد تا تفاوت بین تغییر و پذیرش را بفهمم.»
برای تغییر، ابتدا باید مشکل به صراحت پذیرفته شود.
پس، پذیرش پیشنیاز تغییر است.
اما، برای پذیرش هم، ابتدا باید تغییر کرد.
تضاد بین تغییر و پذیرش
برای تغییر، ابتدا باید مشکل پذیرفته شود.
“پذیرش” پیش نیازِ “تغییر” است.
اما برای “پذیرش” ابتدا باید “تغییر” کرد.
در واقع آنچه باید در ابتدا تغییر کند، خودداری ما از نپذیرفتن خودمان است.
آنچه باید در ابتدا تغییر کند، خودداری ما از نپذیرفتن دیگران است،
دیگرانی که همانگونه که در حال حاضر هستند، نه آنچه ما آرزو داریم.
• هنگامی که فردی برای اولین بار به روان درمانی می آید، معمولاً به این امید است که خود و یا دیگری را تغییر دهد. آنهم نوعی تغییرات که به سادگی امکان پذیر نیست.
آن فرد بهرحال، تمایل یا نیازمند به تغییر چیزی یا کسی است، این نیاز نشان از وجود مشکل است. مشکلاتی چون: برخی نارسایی ها، بی کفایتی ها، نقص ها ، ضعف ها ، پستی ها و کاستی ها و نقص ها ذاتی.
بسیاری از مردم مراجعه کننده، معتقدند که:
دوست داشتنی نیستند، unlovable . لایق عشق دیگران نیستند. لایق عاشق دیگران شدن هم نیستند.
ولی، آن چه فقدان و ناتوانایی اصلی است:
قبول بدون قید و شرط خود است، خودی که در این لحظه و همین الآن است، خودِ خودش با وجود تمام نقایص انسانیش.
اما همزمان، تغییرات خاصی باید به وضوح انجام شود. تغییر در:
برداشت های خود-شکستی و خودباختگی هایش، نگرش هایش،
اسطوره ها و افسانه سازی های قدیمی و ایده آل سازی از خودش،
سبک زندگیش، الگوهای رفتاری مخربش.
• اما پارادوکس و تضاد این جاست که گاهی اوقات چنین تغییراتی تنها از طریق پذیرش رخ میدهد. آنچه کارل یونگ Carl Jung به نام «سایه» می شناسد. the shadow
پذیرش زندگی با شرایط خاص خودش،
ناگزیر و ناگریز بودن رنج و درد، inevitability of suffering
تخیلات و هوی و هوس های تقدیری، vagaries of fate
کیفیتِ غم انگیزانهِ وجود، tragic quality of existence
واقعیتِ وجودِ شر و بدی ها، reality of evil
بی دوامی و فنا پذیری، impermanence
از دست دادن ها، loss
بیماری، illness
تنهایی و جدایی، aloneness
ناامنیِ جانی- مالی- شغلی- اجتماعی insecurity
تباهی و پایان پذیری ، finitude
سالخوردگی، aging
و مرگ، Death
• این پذیرش ها همانقدر در “حل” مشکل اساسی و مهم هستند که سایر روش های درمانی چون: رفتار درمانی، روان درمانی، دارو درمانی، بازسازی شناختی و شناخت درمانی و…
• پذیرش خصلت ها و صفت های بدمان، مثل:
گرایش های عصبی و روان نژدی مان، neurotic tendencies
کم مقاومتی یا زیاده مقاومتی مان، resistances
مکانیسم های دفاعی مان، defense mechanisms
عقده ها و پیچیدگی هایمان، complexes
جسم و بدن مان، biology
خلق و خوی مان ، temperament
تیپ شخصیتی مان، typology
احساسات مان ، feelings
افکار و اندیشه های مان، thoughts
وسوسه ها و انگیزه های مان، impulses
کاستی های مان، shortcomings
خصیصه های ذاتی مان، idiosyncrasies
ظرفیت های ذاتی تخریبی مان، innate destructiveness capacity
• همراه با پذیرش خصلت ها و نقاط قوت مان، مثل:
استعدادهای مان، talents
پتانسیل خلاقانه مان، creative potentialities
• پذیرش موارد بالا، به خودی خود، یک تغییر عمده برای درمان انواع:
دلسردی ها و بی جراتی ها ، discouraged
گناه زدگی ها، guilt-ridden
از خود بیزاری ها، self-loathing
بیش از حد اخلاقی بودن ها، hyper-moralistic
خودشیفتگی ها، narcissistic
سرکوب ها، repressed
جدایی ها و رسوایی ها، dissociated
و کمال طلبی هاست. perfectionism
در واقع، پذیرشِ مسئولیتِ متناسبِ: proportionate responsibility
خود، oneself
احساسات و عواطفِ خود، one’s emotions
اندیشه هایِ خود، thoughts
رفتار هایِ خود ، behavior
مشکلاتِ خود ، problems
دقیقا برای بازسازی reorientation مجددِ فلسفی یا معنوی در روان درمانی مورد نیاز است،
این موارد میتوانند هر گونه زمینه تغییر واقعی و پایدار را به وجود آورند.
و بسیاری از این تغییراتِ پایدار به پذیرش می انجامد.
لطفاً تمام قسمت های فرزانگی بالینی را چندین بار بخوانید.
گذسته ات را بدون احساس تاسف و پشیمانی بپذیر، حالت را با اعتماد بدست بگیر،
با آینده ات بدون ترس و نگرانی مواجه شو.
عشق و صمیمیت
فرزانگی بالینی
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت اول
• در مبحث مسائل مربوط به عشق و صمیمیت، اکثر مردم فکر می کنند که همه آنها لازم است اشخاصی را شناسایی، ملاقات، و طرف مناسب خود را پیدا و انتخاب کنند،
معیارهای خاصی را که معمولاً بر اساس رویاها و آرزوهاست در نظر می گیرند، دنبال کسی هستند که مطابقت نزدیکی با لیست آرزوهایشان دارد.
فقط کافیست به سایت های فراوان و مختلف و محبوب دوست یابی آنلاین مراجعه کنید. ترویج رویکرد مصرف گرایی در تهیه یک شریک رمانتیک! مرتب شده بر اساس و مثل خرید کالا مثل کفش مناسب ، شلوار جین و کت و شلوار جدید. یا یک خانه خوب و زیبا و راحت.
o این یعنی رویکرد “خرید عشق از بازار”. این رویکرد البته می تواند موثر باشد، اما تنها زمانی که خود واقعاِ آمادگی روانی داشتن رابطه عاطفی باشید.
o مانند خرید یک خانه جدید: آدم هر چه خانه هایبیشتری می بیند، ایده های واقعی تر و واضح تر از آنچه برایش مهم است پیدا می کند. و هنگامی که خانه کامل و مناسبش را یافت، آماده خرید می شویم. اما خرید خانه در صورتی تحقق می پذیرد کم تعهد و سرمایه گذاری هم باشد.
o به عبارت دیگر، اگر، همانگونه که آفریننده گشتالت درمانی Gestalt therapy یا تمركزدرمانی، روانپزشک معروف، فردریک فریتز پرلز Frederick Fritz Perls پیشنهاد می کند:
«یافتن عشق، دست کم، شخصی مناسب برای دیگری بودن است.» یعنی برعکس یافتن شخصی مناسب من
• روانکاو برجسته اریک فروم ،( Erich Seligmann Fromm (1900 –1980 می گوید: به طور کلی، وظیفه و مسولیت «یک فردِ مناسب بودن یا شدن»، یک موضوع اساسی در روندِ روان درمانی است. بعلاوه، مساله «فردِ مناسب بودن یا شدن»، زمینه ساز اغلب (اگر نه همه) مشکلات روانی است:
o هر شکایتی و گله ای که یک بیمار عصبی می نماید، هر آنچه علائمی که یک بیمار ممکن است از خود بروز دهد، همه و همه ریشه در ناتوانی عشق ورزیدن دارند .
منظور از عشق، ظرفیت احساس تجربه های زیر است:
۱- علاقه مندی و دلواپسی نسبت به فردی دیگر ،
۲ -مسئوليت پذیری نسبت به فردی دیگر ،
۳ -احترام و توجه به فردی دیگر ،
۴ -درک درست فردی دیگر ،
۵ -میل شدید برای رشدِ شخصیِ فردی دیگر.
قسمت دوم
• روان درمانی تحلیلی در اصل تلاشی است برای افزایش، یا کسب مجدد ظرفیت عشق ورزیدن.
o روان درمانی چگونه می تواند به فرد کمک کند تا در جستجوی عشق باشد ؟
o شرایط مطلوب برای پیدا کردن عشق واقعی چیست؟
o چگونه می توان روابط عاشقانه را حفظ و پرورش داد؟
o واقعاً! عشق چه نقش برجسته ای در فرایند روان درمانی دارد؟
آیا ممکن است فروم Fromm در مورد نقش عشق اغراق کرده باشد؟
o واقعیت این است که بیماران روان درمانی، مثل همه ما، چه مجرد! چه دارای جفت! و چه متاهل! دایماً دنبال عشقند!
کسب عشق از: از پدر و مادر، از دوستان و همکاران، از دوستان بالقوه آینده، از دوست پسر و دوست دختر، از همسر، و حتی گاهی از روابط خارج از ازدواج!
• همه به دنبال عشقیم، حتی از راه های دیگر، مانند:
میل به تحسین شدن، میل به متوجه شدن، میل به با ارزش بودن، میل به درک شدن، میل به قدردانی شدن،
میل به به رسمیت شناخته شدن توسط دیگران، حتی میل به بت شدن و پرستیده شدن توسط عموم مردم، همانند افراد مشهور.
• اغلب مردم ناخودآگاه در جستجوی عشقی هستند که هرگز هرگز، به طور کامل از پدر و یا مادر خود دریافت نکردند،
از روابط بزرگسالی خود دریافت نکردند، در حرفه و کار خود دریافت نکردند، از طریق روابط با دوستان خود دریافت نکردند.
از همکاران خود دریافت نکردند، حتی از فرزندان خود دریافت نکردند.
«عشق واقعی واقعا کالایی گرانبها و نادر است.»
• همه کودکان، همه ما، مستحق و مستمند عشق به دنیا آمدیم،
همه ما به شدت به عشق نیاز داریم، عشق راز بقای ماست.
اما، متاسفانه، حتی غم انگیزانه، همه ما آن عشق واقعی را که سزاوار ماست، دریافت نمی کنیم. در واقع، تعداد کمی از ما عشق واقعی را دریافت می کنیم.
نه اینکه لایقش نیستیم! نه، چونکه پدر و مادر یا سرپرست ما، به دلایلی، از مرگ و طلاق گرفته تا سوء مصرف مواد، از روان نژندی گرفته تا اختلالات شخصیت ، از آسیب های کودکی و بزرگ سالی شان گرفته تا PTSD، قادر یا مایل به عشق ورزیدن به ما نبودند، یا حداقل، به اندازه کافی نبودند.
چنین پدر و مادرانی،به قول وینی کات ( Donald Woods Winnicott (1896 –1971:در زمره «والدین خوب» قرار نمی گیرند. حداقل از نظر توانایی بیان و ارائه عشق واقعی به فرزندان.
قسمت سوم
• منظور از “عشق واقعی”، در اینجا سه چیز ضروری است:
1. پذیرش بی قید و شرط: نه هر رفتاری، رفتاری که در واقع، سرشت و خوی و طبیعتی منحصر به فرد باشد.
2. تنظیم حدود متناسب، با تعیین مرزها، با نظم و انضباط، توسط والدین.
3. مشتمل و دارای ظرفیت عمیقی برای:
علاقه مندی و دلواپسی و نگرانی، ثبات، پایداری، احترام و توجه، همدلی و یک دلی، گرمایش، شفقت و مهربانی، بلوغ و رسیدن به جایی که نیازهای شخصی خود نسبت به منافع فرزندان ثانویه گردد. یعنی اولویت دادن به خواسته های فرزندان، البته وقتی خواسته ها مناسب و صحیح با معیارهای اخلاقی باشند.
• بدون دریافت چنین عشقی به طور منظم و واقعی، از طرف حداقل یکی از والدین، معمولاً منجر به بزرگسالی با مشکل ناتوانایی عشق ورزی است ، اما قطعا غیر ممکن نیست.
• در واقع، این یکی از مسائل مهم و همه گیر در روان درمانی:
«یاد دادن و آموزش عشق ورزی و صمیمیت است.»
• مهار یا فقدان عشق ورزی و صمیمیت به طور عمده با ترس و اجتناب عاطفی مشخص می شود و به طور مشخص، احساساتی چون:
آسیب پذیری، ناامنی، اضطراب، احساسات پرشور، از دست دادن کنترل، ترس از بلعیده شدن، بلعیدن و حریصانه خوردن، نفوذ پذیری، اختگی و عقیم شدگی، خفگی، شکست خوردگی و استیلا یافتگی، طرد و رها شدگی، و همچنین پتانسیل عظیمی برای رد و اجتناب از صمیمیت واقعی به همراه دارد.
قسمت چهارم
• ترس.
o ترس از “زنانگی” the feminine و یا ترس از “مردانگی” the masculine اغلب نشانه مهار و یا فقدان عشق ورزی و صمیمیت است.
به طور کلی، ترس های ناخودآگاه ابتدایی و تقریباً همیشه انواع آسیب و تروماهای بین فردی بروز داده می شوند.
• برعکس، صمیمیت واقعی نیاز به یک حس قوی از خود،با مرزهای شخصی خوب، و حرمت نفس سالم دارد.
o هنگامی که این کیفیت ها وجود ندارند، معمولاً نشان از نداشتن عشق واقعی کافی در دوران کودکی است، پذیرش و یا اجازه صمیمیت واقعی بیش از حد تهدید کننده است. ممکن است آگاهانه به دنبال عشق ورزی و صمیمیت باشیم. اما ناخودآگاه،و گاهی اوقات بسیار ماهرانه، در آن خرابکاری می کنیم.
یا به محض اولین احساس صمیمیت واقعی فرار می کنیم. به همین علت است که بسیاری از مردم با صمیمیت و روابط عاشقانه مشکل دارند. آنها از عشق می ترسند. اغلب حس ارزش دوست داشته شدن ندارند.
o به این میگویند : “ترس از عشق” love phobia
یا مهار صمیمیت، اغلب علتِ آن چیزی است که مردم به درمان روی می آورند ، چه به صراحت چه با اشاره و به طور ضمنی.
مثلاً، اگر کسی باور ندارد که در اعماق وجودش بتواند عشق را حس کند، چگونه واقعاً می تواند عشقی را که آزادانه و رایگان به وی ارائه شده، بپذیرد؟
حتی از فرزندان و بستگان خود! و چگونه می توانیم انتظار چیزی از کسی داشته باشیم، وقتی که خودمان قادر به دادنش به آنها و یا حتی به خودمان نباشیم ؟
• اینجاست که فروم Fromm می گوید:
«مردم معتقدند که عشق ورزیدن و دوست داشتن ساده است، اما معشوق شدن و دوست داشته شدن سخت ترین کار است.»
• اما آنها نمی دانند که مشکل واقعی این است که:
« مشکل از دوست داشته شدن نیست. مشکل در دوست داشتن است»
o تنها کسی میتواند معشوق شود، که بتواند عاشق شود.
• بنابراین، «توانایی عشق گرفتن، منوط به :
۱.توانایی عشق دادن و باز بودن openness به دیگری است.
۲.این توانایی عشق دادن باید با پذیرش کامل آن دیگری باشد،بصورتی که او واقعاً هست و می نماید ، نه کسی را در ذهن و خیال خود و به نحو تغییر یافته بپذیرید. یعنی بی قید و شرط. با همه ضعف ها و قدرت ها. با همه نکات مثبت و منفی. بدون اگر و اما»
بدون این ظرفیت ها و توانایی ها، نمی توان انتظار یک رابطه عاشقانه کامل داشت، یا واردش شد، و یا پروراند.
• در غیر اینصورت، و بدون قدرت مقابله به مثل عاشقانه، هر حس و رابطه ای، فاجعه بار و محکوم به شکست است.
• مساله آمادگی روانی برای عشق ورزیدن و رابطه واقعی، یک مساله مهم و مرکزی در داستان برادران گریم:
(1786–1859) The Brothers Grimm Jacob (1785–1863) and Wilhelm :
در فیلم زیبای خفته 1959 Sleeping Beauty با نمود Briar Rose– که یک نوع گل رز، و نام مستعار شاهزاده آرورا Princess Aurora است.
• همین ناآمادگی، منجر به مشکلات اساسی در تشکیل و حفظ روابط عاشقانه و صمیمی، به خصوص با جنس مخالف میگردد.
• همه ما هنوز ناخودآگاه و سراپا، بر روی دوش های خود، حامل صدمات و تحقیر ها، آسیب ها، و خشم و زخم های قدیمی دوران کودکی خود هستیم، و همواره این چمدان پر از بار عاطفی بسیار دردناک خود را به روابط بزرگسالانه مان می کشانیم. و آنقدر از حمل این چمدان عاطفی غافلیم، که از آن در مقابل روابط نزدیک حالت تدافعی می گیریم.
• یک حالت ناخودآگاهانه تدافعی اجباری علیه نزدیکی، با وجود اشتیاق آگاهانه برای نزدیکی و باز بودن openness و همینطور ادامه می دهیم.
ما ناخودآگاه دنبال عشقی هستیم که هرگز در دوران کودکی دریافت نکردیم، در حالیکه باید حالا در خود مسئولیت یادگیری و ارائه عشق را در اولویت قرار دهیم.
• باز گردیم با داستان گل رز Briar Rose .
در زمان ایجاد صمیمیت، گل خاردار و پر تیغ رشد می دهیم ، تا جایی که در حالت ناخودآگاه مان باقی بمانیم، ما پرهستیم از:
خشم، غضب، عصبانیت، تلخی، و همه اش بخاطر آسیب های قبلی مان، بخاطر: طرد و رد شدن ها، نا امیدی ها، ترک شدن ها، و سایر آسیب ها و زخم های خودشیفتگی است.
• این حالت عصبی ناخودآگاه ما باعث می شود که عملکرد دفاعی به خود بگیریم، پرهیز و اجتناب کردن هایمان، تضعیف ها و بی توجهی هایمان، عقب نشینی ها و فرارهای بی موقع و زودرس. و این کارها را در حالتی انجام می دهیم که ضمیر آگاه ما دنبال روابط نزدیک است.
• در چنین حالتی از ذهن و ضمیر، هر گونه ارتباط واقعی یا احساس صمیمیت واقعی، غیر ممکن است، یا حداقل بسیار محدود شده است. ارتباط جنسی، البته، موضوع دیگری است.
• برعکس، و به صورتی کاملا متضاد،
رابطه جنسی می تواند برای جلوگیری از صمیمیت روانی و عاطفی استفاده شود!
رابطه جنسی می تواند برای اعمال قدرت و کنترل بر شریک بالقوه استفاده شود!
رابطه جنسی می تواند برای اتصال و یا فرار از اضطراب رابطه معتبر استفاده شود!.
قسمت پنجم
• هراس عشق یا love phobia ،
o همانند مقابله با هر گونه ترس و فوبی و هراس، دقیقاً:
باید با همین اضطراب رابطه و هراس عشق مقابله شود، باید همین اضطراب رابطه و هراس عشق، شناسایی، درک، و تحمل شود،
نباید دفاعی عمل نمود، با رابطه و عشق مخالفت کرد، از رابطه و عشق فرار کرد، رابطه و عشق را انکار کرد، سرکوب کرد.
باید اضطراب رابطه و ترس عشق درمان شود.
همانطور که باید بر هر گونه ترس عمیق در وجود خود غلبه کرد، صمیمیت درست، یا عشق واقعی، نیاز به شهامت و شجاعت دارد.
آدم های ترسو و بزدل از عشق و صمیمیت واقعی می گریزند، آدم های ترسو و بزدل به سکس و رابطه جنسی بدون عشق پناه میبرند.
• ایجاد و حفظ روابط صمیمی و عشق نیاز به شهامت و شجاعت دارد، زیرا همه ما سهم عادلانه ای از خارهای محافظ گونه در خود داریم همانند جوجه تیغی هستیم!
باید به خارهای وجودمان رخنه و نفوذ کنیم و آنها را حل کنیم. برای این کار ما قطعاً نیاز به شهامت و شجاعت داریم،
البته، زمان بندی مناسب هم لازم است، شانس و اقبال و فرصت سازی هم لازم است چون، برای یک رابطه سالم و عمیق و موفق، به دو طرف آماده احتیاج داریم.
هر دو شرکت کننده باید کم و بیش، یا به طور همزمان آماده واگذاری خصم ها و خارهای خویش باشند.
هر دو شرکت کننده باید از حالت دفاعی خودشیفتگی بیرون بیایند.
آخر عشق واقعی میوه و گل و نتیجه رشد رابطه و صمیمت است، نباید در نطفه خفه شود. نباید در عنفوان جوانه زدن، بریده شود.
قسمت ششم
• تاکید فروم Fromm بر توانایی و مهارت عشق ورزی هم همان نکات قبلی است. تقریباً هر کسی می تواند یک رابطه ای را شروع کند.
اما تبدیل آن رابطه به صمیمت، و حفظ رابطه صمیمی در طی زمان مهم است. رابطه صمیمی نیاز به یک توان و ظرفیت واقعی عشق ورزی دارد، نه صرفاً احساس عاشقانه ای رمانتیک، واهی، خیالی و تصوری.
• با این حال، ادعای جسورانه و گسترده فروم Fromm چقدر دقیق است؟
فروم Fromm ادعا دارد که همه روان درمانی چیزی جز ایجاد قابلیت عشق ورزی نیست! شاید تا حدی؟. گاهی اوقات بله؟ اما نه همیشه؟ نه برای همه؟
• اگر این طور بود، کسانی که با افرادی نزدیکی، ارتباط حمایتی، و روابط عاشقانه دارند، از لحاظ نظری هرگز لازم نبود به دنبال روان درمانی بروند!؟.
اما، به وضوح، این افراد وجود دارند و به دنبال روان درمانی هم می روند!
مثلا،هستند بیمارانی که کاملاً قادر به عشق ورزی بین فردی می باشند، اما بطور مزمن خود را در قیدهای خودساخته محدود و مسدود نموده اند!
هستند کسانی که مبتلا به برخی تجربه های آسیب زا شده اند
هستند کسانی که دارای وضعیت جسمی دردناک مداوم می باشند.
هستند کسانی که دارای یک یا چند مشکل زیر می باشند:
1. بیکاری.
2. درد خسران و از دست دادن.
3. غم و اندوه.
4. دلسردی و یاس.
5. ناامیدی و بی امیدی.
6. اضطراب.
7. خشم.
8. غضب.
9. عصبانیت.
10. پارانویا و شکاکی و توهم.
11. شیدایی.
12. جنون.
• بنابراین روان درمانی لزوماً نمی تواند محدود به عبارت زیر باشد که:
روان درمانی “کمک به بیمار برای به دست آوردن یا تفویت ظرفیت عشق ورزی” وی است. یا حداقل، به شدت و انحصار پیشنهادی فروم Fromm نیست.
• خودِ فروید Sigmund Freud ، عشق و کار را به عنوان دو رکن اساسی زندگی شناخته است.
• یکی دیگر از دانشجویان فروید، تئودور رایک (1888, 1969) Theodor Reik ، نوشته است که: «کار و عشق»؛ اصل می باشند.
بدون آنها انسان سراسیمه و روان نژند Psychoneurosis or Neurotic Disorder می شود. مفهومش روشن است.
شفای روان نژندی یا سراسیمگی Neurosis ،و احتمالا توهم و هذیان و روان پریشی Psychosis ، بازگرداندن ظرفیت و توان عشق و کار در بیمار است.
• با این حال و هنوز این ادعاها به نظر خیلی ساده می رسند. مسایل زندگی بیشتر از عشق و کار است.
چرا یکی نمی تواند همدم مناسب و رضایت بخش و یا کار مناسبش پیدا کند؟
امروز، بیش از ۱۰ درصد مردم در کشورهای جهان اول بی کار هستند،
میلیون ها نفر در جهان بیکار هستند.
میلیون ها نفر در جهان قادر به کار نیستند.
بسیاری از مردم جهان، حتی در کشورهای جهان اول تنها هستند، جدا شده و تنهایند، بیوه اند، بدون همدم و دوست و دیگریِ قابل توجه اند.
• البته،از دست دادن کار یا عشق، احتمالاً احساسی ویرانگر به همراه دارد، ویرانی ای به اندازه حس از دست دادن هویت، امنیت و حرمت نفس.
با این حال، باید به نحوی زنده ماند، بقا داشت، حتی رشد کرد.
چرا بعضی ها قادرند و برخی ناتوان ؟ چیزی فراتر از “کار و عشق” باید باشد، که در روانشناسی فروید Sigmund Freud ،
از چیزی که تنها معنایِ زندگی را فراهم می کند، یاد شده است، چیزی اساسی، شاید فراتر از این ظرفیت های کار و عشق ، حتی فراتر از فعالیت های حیاتی!
برخی برای پیدا کردن معنایِ زندگی، مسیر جایگزینی یافته اند:.
برای مثال، قدرت مذهب و یا معنویت، Religion and Spirituality یا از خود خلاقیتی؟ در عمیق ترین اعتبار و معنایش.
• روان درمانی و سبک زندگی آنی نیست که فروید، فروم، رایک، و بیشتر روان درمانان مدرن فرض می کنند و در نظر دارند.
نه، روان درمانی و سبک زندگی، عمدتاً در مورد روابط صمیمی نیست! کار و ظرفیت انجام کار هم نیست! در اکثر موارد، این امور هستند، اما مزایای و منافع ثانویه هستند.
معلولند، نه علت . Consequences rather than Causes .
قسمت هفتم
• روان نژندی و سراسیمگی Neurosis می تواند، بر کار، بر عشق ورزی، و بر زندگی مان، موثرِ شایع و حکمفرمای نامطلوب و ناخوشایند باشد، که معمولاً هم هست.
• داشتن کار و روابط، نه می تواند به طور کامل ما را از حقایق وجودی زندگی محافظت کند. و نه ما را در برابر درد و رنج زندگی مصون بدارد.
• علاوه بر این، تاکید ویژه بر روی زندگی بیرونی به جای زندگی درونی، یعنی، آنچه که ما در جهان بیرونی انجام می دهیم،و یا با چه کسی آن کارها انجام می دهیم، عمده اش ریشه در بخش دیدگاه برون گرایی یا درونگرایی دارد، و ممکن است برای همه مناسب نباشد.
• برای مثال، در بعضی موارد، روابط و یا کار، به عنوان و یا در خدمت و وسیله ایست اجباری، برای فرار از خویش، روابط و یا کار، وسیله ایست اجباری، برای فرار از تنهایی وجودی و اضطراب، روابط و یا کار، وسیله ایست برای روبرو شدن با واقعیت مرگ و میر و فنایی.
• بنابراین، از نطر و دیدگاه وجودگرایی Existentialism ،شرط لازم و کافی برای سلامت روان نمی تواند روابط و یا کار در نظر گرفته شود ، و به همین ترتیب در روان درمانی هم نمی توان فقط روابط و یا کار را در نظر گرفت.
• روان درمانی، بر پایه نظرات یونگ C.G. Jung کامل ترین نظریه است. یونگ C.G. Jung روان درمانی را متمرکز بر فردسازی individuation ، یعنی جدا سازی و تشخص فرد میداند،.
Self in Jungian psychology
فردسازی فرایندی است غیر قابل پیش بینی، و طولانی، روندی پر پیچ و خم برای میل کردن بیشتر به کلیت whole. . labyrinthine process of becoming more whole
روان درمانی فرایندی است به منظور یافتن و پی گیری سرنوشت خود. این فرایند یافتن و پی گیری ممکن است برای بسیاری شامل عشق رمانتیک ، ازدواج، فرزند داری، یا کار و حرفه باشد، اما کسانی هم هستند که به دنبال سرنوشتی از نوع دیگر و کاملاً متفاوت باشند.
• روان درمانی در واقع به دنبال خلاقیت است. creativity با تمام قوا و شجاعانه مدعی آزادی بیان سازنده خود بودن است.
freedom to express ourselves constructively
در نهایت، روان درمانی، اصولاً به معنی پذیرش است. acceptance
یعنی بدانیم چگونه خودمان و دیگران را قبول کنیم، accept ourselves and others
یعنی بدانیم چگونه با تقدیر و سرنوشت مان کنار بیاییم، fate
یعنی بدانیم چگونه مسئولیت هایمان را بپذیریم ، responsibility
یعنی بدانیم چگونه با تنهایی وجودی مان بسازیم ، aloneness
یعنی بدانیم چگونه با ناخودآگاه مان کنار بیاییم ، unconscious
یعنی بدانیم چگونه با بدی ها و اهریمنی ها بسر ببریم ، daimonic & evil
یعنی بپذیریم که هر زندگی شرایط خاص خودش را دارد.
قسمت هشتم
پس، زندگی اصولاً به معنی پذیرش است.
یعنی بدانیم چگونه :
خودمان و دیگران را قبول کنیم،
با تقدیر و سرنوشت مان کنار بیاییم،
مسئولیت هایمان را بپذیریم،
با تنهایی وجودی مان بسازیم،
با ناخودآگاه مان کنار بیاییم،
با بدی ها و اهریمنی ها بسر ببریم،
به خودمان و دیگران عشق بورزیم،
با خودمان و دیگران مهربان باشیم،
یعنی بپذیریم که هر زندگی، شرایط خاص خودش را دارد.
مطمئناً، پذیرش یک نوع عشق است.
عشق به واقعیت و حقیقت.
عشق به جهان همانگونه که هست.
عشق به تمام بشریت.
حتی دوست داشتن تاریکی ها و غم ها و فجایعش،
حتی گاهی اوقات، به ظاهر بی معنی زندگی.
پذیرش، یک عشق معنوی است.
• به همین دلایل، روان درمانی، اساساً یک فرایند معنوی است. spiritual
عشق معنوی دقیقا یک رستاخیر است، reawakening
عشق بازبرافتوختگی معنوی است، rekindling
عشق گشایش و شکفتن تدریجی است، opening up
عشق تمایل به رشد است، growing willingness
رشدی جهت تحمل ابهامات و تنهایی ، ambiguity and loneliness
رشدی جهت پذیرش عمیق تر زندگی، deepening receptivity
رشدی جهت پذیرش خود و دیگران،
رشدی جهت پذیرش عشق و صمیمیت بین فردی،
که فقدان یا کمبود آن، زمینه ساز ترین عامل اختلالات روانی است.
• لودویگ بینزوانگر ( Ludwig Binswanger (1881 –1966 یک روانپزشک و درمانگر وجودی سویسی بود، Existential Psychotherapy
وی معتقد بود که عشق یک قدرت و توانایی است:
o آن قدرت اصلی و اساسی که باعث درمان و راحتی انسان می شود، fundamental power
قدرتی که یک نفر را از انزوای کور آزاد میکند، blind isolation
به قول هراکلیتوس فیلسوف یونانی دورهٔ پیش از سقراط، فلسفه پیشاسقراطی Pre-Socratic philosophy فیلسوف تاریک، فیلسوف گریان، Heraclitus of Ephesus :
قدرتی که یک نفر را از دنیای بسته و خصوصیش آزاد می کند ، Idios kosmos
قدرتی که یک نفر را از زندگی و وجود صرفاً نباتیش آزاد می کند، body vegetating،
قدرتی که یک نفر را از رویاهای بسته خودش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را از خواسته های خصوصی و پنهانش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را از غرور و فرضیات غلطش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را آماده یک زندگی سرشار از صمیمیت و همدلی و حضور مشترکانه در یک فضا و جامعه واقعی می کند. Koinonia
• دقیقاً آن قوا و قدرت دگرگون کننده مرموز چیست؟
آن چیست که تازه کشف شده و در خدمت بیمار روان درمانی است؟
آن چیست که انسان را بیدار و بینا می کند؟
آن چیست که ظرفیت جدیدی از عشق در انسان ایجاد می کند؟
آن چیست که ظرفیت عشق ورزی در انسان را تمدید می کند؟
• فروید، یونگ و دیگر روان درمانگران مشاهده کردند که : کاتالیزوری کیمیایی در رابطه بین بیمار و درمانگر ظاهر میشود. alchemical catalyst
این رابطه به صمیمیتی پویا و منحصر به فرد ، تبدیل می شود. dynamic and uniquely intimate
رابطه ای که بسیار شبیه عشق است! resembles love
قسمت نهم
• روان درمان، تلاشش این است که فرد آنچه در طول دوران کودکی خود از دست داده را بازیابی کند.
بازیابی در قالب یک:
پذیرنده و پذیرش فرد ،
حمایت کننده و حامی فرد ،
هماهنگی و درک فرد ،
پرورش و تغذیه روان فرد ،
مراقبت و توجه به فرد،
برقرای یک رابطه سازگارانه،
بنحوی که بر اساس آن، بیمار بتواند با کمک و یاری درمانگر، کم کم عزت نفس و قدرت ازدست داده خود را تقویت کند..
• اما باید توجه داشت که این اقدامات هرگز نمیتوانند جایگزین آنچه در طول دوره شیرخوارگی، کودکی و نوجوانی، از پدر و مادر و یا سرپرست اصلی نگرفته، بشوند.
• روان درمان نمی تواند واقعیت و آسیب های دردناک و محرومیت های گذشته را پاک کند.
اما می تواند فرد را تشویق کند،تا شفقت و مهربانی را بیاموزد.
عشق مورد نیاز بیمار را به وی نشان دهد.
گذشته خود را بپذیرد،
خشم و نفرت مخرب گذشته را کنار بگذارد.
یاد بگیرد یا دوباره یاد بگیرد که عشق واقعی چیست،
عشق به خود و دیگران چگونه قابل دسترسی است.
روانکاوی، نوع و شکلی از روان درمانی است، که توسط فروید Sigmund Freud و یونگ C.G. Jung پایه گذاری و توسعه یافت.
• روانکاوی، به عنوان “کلام درمانی”، Talking Cure and chimney sweeping وجالب تر از آن ” عشق درمانی” لقب گرفته اند. Love Cure
عشق درمانی
• فروید Freud در نامه ای به یونگ Jung گفت: “روانکاوی در اصل درمان از طریق عشق است.”
مقصود او از این بیانیه عجیب و غریب چیست؟
بیایید فکر کنیم: چرا و چگونه عشق می ورزیم؟،
چرا امروزه هم، عشق نقش ضروری ایفا می کند،
چه در روانکاوی، چه در روانشناسی عمق،و چه در سایر روشها!
چرا عشق درمانی در هر روان درمانی موفقیت آمیز است؟
• در فیلمی بر پایه داستان واقعی،بنام «یک روش خطرناک»، A Dangerous Method یونگِ Jung زیر ۳۰ ساله مشغول تکمیل رزیدنتی خود بود.
در آن زمان هنوز روشهای فرویدی Freudian مرسوم نبود. یونگ Jung تصمیم گرفت روش روانکاوی ویلیام مسترز William Masters را برای درمان اولین بیمار خود بکار ببرد،
روش روانکاوی ویلیام مسترز، روش درمان جنسی مستقیم بود. اولین بیمار یونگ Jung ، مشکلات وحشتناکی داشت، دچار آسیب های روانی بود، احتمالا دچار اختلال مرزی بود.
بیمار روانی یونگ Jung، یک خانم هجده ساله بود. Ms. Spielrein
در طول دوره درمان، آنها ظاهرا عاشق هم می شوند. این ماجرا برای چندین سال ادامه داشت، این ماجرا باعث مشکلات بسیاری برای یونگ Jung متاهل، و آن خانم هجده ساله شد.
افشای این رابطه پنهانی، آغاز پایان دوستی و همکاری نزدیک یونگ Jung با فروید Freud شد. با وجود اینها، واقعیت این بود که خانم بیمار، به طور معجزه آسایی از بیماری های روانی خود بهبود یافت، سپس به دنبال درس رفت و به یک پزشک برجسته و روانکاو تبدیل شد. در آن دوران هنوز داروهای خاص روان درمانی کشف نشده بود. بنابراین، به وضوح، یونگ Jung ، با وجود تخلف جدی حرفه ای خود، کار درستی انجام داده بود.
• امکان ایجاد عشق و کشش جنسی بین روان درمانگر و بیمار (یا سایر روابط حرفه ای) یک خطر ثابت و همیشگی است.
• ایجاد چنین احساساتی کاملا طبیعی است، چون: دو نفر به طور منظم با هم ملاقات میکنند، در مورد صمیمی ترین و خصوصی ترین مسائل بحث میکنند، طرف آسیب پذیر، به طور منظم پشتیبانی و حمایت می شود، تشویق می شود، همدلی می بیند، توجه می بیند، درك می شود، و مورد پذیرش قرار میگیرد.
• همه ما به طور غریزی و گاهی اوقات بطور عصبی، دنبال عشق و محبتیم و به عشق نیاز داریم، لذا، روان درمانگران در معرض تحسین پرشور و با تب و تاب، و ابراز عشق و علاقه بیماران هستند. در برخی موارد، در پاسخ به عشق و علاقه بیماران، وسوسه شده و تسلیم میشوند، معمولا این تسلیم با عواقب فاجعه باری برای هر دو طرف همراه است.
بدیهی است که برای دکتر یونگ Jung جوان هم چنین احساس و تجربه ای رخ داد. البته این ماجرا آخرین رابطه یونگ Jung با بیمارانش نبود. چند سال بعد، با تجربه تلخ از دست دادن دوستی با فروید Freud و تکفیر از دایره روانکاوی مواجه شد. او دچار بحران میانسالی وحشتناکی شد. midlife crisis
بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص بدلیل درک این که نیمی از دورهٔ زندگی وی گذشته است، ناآرام میگردد.
این حالت معمولاً بازتابهایی از شیوهای که شخص زندگیاش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل میشود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازهٔ کافی زندگی وی به سامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است.
فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قویای را حس کند.
همچنین این وضعیت «آغاز فردیت» – فرایند تحقق نفس یا «خودشکوفایی» – که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست.
این وضعیت در بازهٔ سنی ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد.
یونگ Jung برای درمان و پشتیبانی خود به آنتونیا ولف Antonia “Toni” Wolff پناه برد.
آنتونیا ولف Wolff قبلا برای درمان افسردگی به یونگ Jung مراجعه میکرد.
ولف Wolff هم مانند Spielrein، درس خواند و یک تحلیلگر و روان درمانگر شده بود.
به اعتراف خود یونگ Jung ، ولف Wolff “همسر دیگر” ش بود. The Other Wife
رابطه باز این دو، چندین دهه، و تا زمان مرگ یونگ Jung حفظ شد و ادامه یافت.
ولف Wolff در تاریک ترین دوره یونگ Jung به وی کمک کرد تا از روان پریشی موقتی اش بیرون بیاید.
ولف Wolff این کار را با ارائه عشق و درک یونگ Jung که آشکارا به شدت به آن نیاز داشت انجام داد.
همان کاری که یونگ Jung در طول درمان موثر خود با ارائه تجزیه و تحلیل، برای ولف Wolff انجام داده بود.
لازم به ذکر است که یونگ Jung دوران کودکی بسیار سختی داشت.
مادر یونگ Jung بیمار روانی بود.
بیماری مادر، منبع سردرگمی بزرگ، درد، بی اعتمادی، احساس رها شدگی، از دست دادن و خشم شده بود،
احتمالا، علت واکنش های ضد انتقالی یونگ Jung به این بیماران زن، بیماری مادرش بود. counter-transference reactions
بنابراین یونگ Jung ، که هرگز خودش تجزیه و تحلیل نشده بود، به صورت ناخودآگاه،”زخم عشق” love wound
و مسایل و مشکلات حل نشده خود را، در برخی موارد اولیه اش، با تمایل به ” عشق درمانی”، love cure
به معنای واقعی کلمه، و با استفاده از بیمارانش اجرا میکرد. و صد البته، متاسفانه، یونگ Jung تنها درمانگر متهم به چنین رفتار غیر حرفه ای نبود.
نکات جالبی در مورد رابطه بیمار و درمانگر وجود دارد که به علت عدم ربط مستقیم، ترجمه نشده در زیر آمده است.
شاید اگر نیاز باشد، آنرا در مبحثی جداگانه ترجمه و قرار دهم. احتمالا در مجموعه «روان درمانی».
• Today, having learned from such mistakes over the past century, mental health professionals and the law recognize that it is never appropriate to physically sexualize the therapeutic relationship.
• This includes during the course of treatment, as well as, according to the American Psychological Association’s Code of Ethics, for at least two years after termination of therapy.
• Even then, such behavior can be excused very rarely. If ever.
• In California, for example, and many other states, it is considered o unethical, o illegal behavior, o one can lose his or her license to practice, o be fined o even imprisoned.
• Sadly, despite these safeguards and strong dissuasion, sexual misconduct continues to occur in consulting rooms around the world.
By some recent estimates, as many as 5-13% of male and 1-3% of female psychotherapists have had sexual contact with at least one of their patients.
• And, while these statistics may represent only the tip of the proverbial iceberg, the majority of malpractice cases filed each year can be attributed to exactly this sort of erotic acting out or “dual relationship” on the part of psychiatrists, psychologists and other mental health professionals.
• The reality is that, despite the rationalizations of irresponsible practitioners, turning the therapy relationship into a sexual or romantic one harms the patient in various ways and robs them of the psychological help they were seeking by entering treatment.
• Paradoxically, as psychoanalyst Erich Fromm points out, the patient has commonly come to psychotherapy, consciously or unconsciously, precisely because of problems concerning love.
They may be lonely or unhappy and seeking a companion or lover or looking for the attention, acceptance or physical affection they never received from their father or mother.
• But the solution is never for the psychotherapist to physically or romantically fulfill that role, which, when it occurs, amounts to a pathological playing out of his or her own personal problems—
o loneliness,
o neediness,
o selfishness,
o marital problems,
o possible narcissism,
o sociopathy,
o depression,
o substance abuse or
o psychosis
o unresolved “love wound”
in the professional relationship with the patient.
• It is a profound and destructive abuse of power.
• An evil deed.
• This is one reason why the psychotherapist’s submission to personal therapy while still in training and ongoing self-monitoring for such erotic counter-transference is so important in protecting
the public and sanctity of the therapeutic relationship.
• Providing psychological, spiritual or familial love is, of course, a different matter.
• At its best, therapeutic love on the psychotherapist’s part may be most closely compared to amor platonicus (platonic love), agape, philia or storge, the nurturing love parents feel for their offspring.
• But eros, which Plato spoke of as a “great daimon,” is perennially potentiated in both parties.
• How to provide such therapeutic love without overstepping the physical or romantic boundaries is part of the art of psychotherapy.
• How psychotherapists deal with the unexpected and unbidden appearance of eros, in themselves or their patients, in the transference or counter-transference, can make or break the treatment outcome.
قسمت دهم
• نیاز واقعی بیماران روان درمانی چیست؟
آیا عشق کافی است؟ خیر!
اما شکی در قدرت شفای عشق نیست، چه در درمان، و چه در زندگی.
• چند دهه بعد از اقدام اشتباه ماجرای یونگ Jung با خانم Spielrein، (توضیح در قسمت نهم)،
روانشناس آمریکایی کارل راجرز، ( Carl Ransom Rogers (1902 –1987،بر اساس نوآوری های روانکاوی، از رویکرد «فرد محور» ( Person-centered therapy (PCT استفاده نمود.
• رویکرد «فرد محور» به عنوان رویکردی منحصربهفرد در شناخت شخصیت و روابط انسانی، کاربردهای بسیاری در حوزه های مختلف از جمله مشاوره و رواندرمانی، یعنی درمانهای مخاطب محور،آموزش، یعنی آموزش دانشآموز محور، و دیگر تشکل های گروهی مورد استفاده قرار گرفت.
• اهمیت رویکرد «فرد محور» در مورد زیر است:
توجه مثبت بی قید و شرط unconditional positive regard
گوش دادن انعکاسی reflective listening
پس فرایند درمان «فرد محور»، راه دوست داشتن همدلانه empathetically به انسان های دیگر را می آموزد.
• دکتر راجرز Rogers ، شاید خوش باورانه، معتقد است که اگر این روش دوست داشتن و عشق به طور مداوم
برای بیمار یا مشتری یا مراجع ارائه و انجام شود، درمان موفقی در پی خواهد داشت.
o این روش شاید برای برخی از مراجع مفید باشد.
o اما، بیماران از روان درمانگر خود چیزی بیشتر از عشق نیاز دارند.
o مراجع به چیزی های دیگری هم نیاز دارند، مثل:
o ساختار سازی، structure
o حدود سازی و محدودیت، limits
o صلابت و استحکام، firmness
o راهنمایی و هدایت، guidance
o تشویق، encouragement
o رویارویی و مقابله، confrontation
o صداقت، honesty
o تمامیت درستی اخلاقی، integrity
o تعهد مصمم و پایدار، resolute commitment
تا روان درمانگر بتواند آنها را در سفر شخصی خود به میان جهنم و ناخودآگاهشان همراهی کند و برگرداند.
• اما هنوز هم می توان گفت که همه این موارد، جنبه های مختلف عشق اند.
همان چیزهایی هستند که یک پدر و مادرِ درست باید فراهم می کردند
تا فرزندشان دچار مشکل و جراحت و بیماری در نوزادی، کودکی و نوجوانی نگردد.
• روان درمانی در درجه اول یک رابطه بین دو انسان است.
o اما این نوع رابطه کاملا منحصر به فرد بوده، و بر خلاف رابطه عاشقانه، یا خانوادگی و یا دوستانه است.
o روان درمانگران، آموزش دیده اند تا بصورت عمدی، محدود، و تجویزی، از قدرت عشق برای التیام بیماران استفاده کنند.
التیام از چه چیزی؟
• تقریباً و اساساً همه بیماران علت درد و رنجشان از نامناسبی، فقدان یا کمبود عشق در دوران کودکی، نوجوانی یا بزرگسالی است.
و این می تواند ،برعکس، شامل ستایش شدن بیش از حد، یا نبود بیش از حد قید و شرط هم باشد. درد و رنجشان به درستی “زخم عشق” است. love wound
زخم عشق خود را در زندگی بزرگسالی با جنبه هاب بسیار متفاوتی آشکار می سازد:
1. عزت نفس کم . low self-esteem
2. عزت نفس بیش از حد متورم . hyper-inflated self-esteem مثل:افسردگی، depression
خودشیفتگی بالینی، pathological narcissism ،ستیزه خویی، Sociopathy
3. ضعف هویت. poor sense of identity
4. خود بی ارزشی. poor self-worth مثل:اختلال شخصیت مرزی. borderline personality disorder ، اختلال هویت تجزیه ای. dissociative identity disorder
6. مشکل روابط حرفه ای. professional relationships مثل: ناتوانی عشق به دیگران همانگونه که هستند –پذیرش زندگی همانگونه که هست.
• تنها عشق می تواند، عشق سالم در زمان مناسب می تواند زخم عشق وخیم را درمان کند و یا التیام بخشد.
o به قول یونگ Jung بالغ هیچ ترفند فنی، technical tricks بازسازی شناختی ، cognitive restructuring ، دارو درمانی، pharmacotherapy ،نمی تواند کار عشق درمانی را بکند.
• در واقع، می توان گفت که عامل شفای واقعی در درمان شناختی- رفتاری، CBT Cognitive-Behavioral Therapy و تا حدی، دارو روان درمانی،
psychopharmacotherapy ، دوست داشتن و عشق است، loving ، حمایت است، supportive ، مراقبت است ، caring ، قضاوت اخلاقی نکردن است، Nonjudgmental ،
رابطه همدلانه است، empathetic relationship ، که بطور مشتمل در درمان های محبوب ارائه می شود.
• تحقیقات نیز نشان می دهد که در تمام اشکال درمان، در اولویت اول رابطه ویژه میان پزشک و بیمار موثر است.
اما اعمال عشق درمانی مناسب و تاثیر گذار، در واقع کاریست بسیار مشکل.
قسمت یازدهم
عشق درمانی
• لزوما، عشقی که بیماران از روان درمانگر خود دریافت میکنند، آن عشقی نیست که به دنبالش هستند!
o عشق ارایه شده از سوی روان درمانگر، هرگز نمی تواند بیان فیزیکی عشق باشد.
o هرگز نمی تواند و نباید به شکل لاس زنی و یا مبادلات عاشقانه کلامی بین درمانگر و بیمار باشد.
o به همین علت – آنچه را که بیمار از درمانگر می خواهد، یا بالعکس، آن چیزی نیست که بیمار واقعا نیاز دارد.
o عشق درمانی، نمی تواند عشق جنسی یا عشق رمانتیک باشد،
o اگر چه چنین احساساتی اغلب به اتاق مشاوره راه پیدا میکند.
o در صورت وقوع چنین احساساتی، بیمار و درمانگر هر دو، هرگز نباید به آن عمل کنند.
o اما در عین، نباید آن را انکار کنند.
o باید به چنین احساساتی اذعان کنند،
o باید این احساسات پرشور را منعکس کنند و محترم بشمارند.
o اما نباید به صورت تکانشی روی آنها عمل کنند.
o صحبت کردن آشکارا در مورد این احساسات انتقالی transferential feelings برای بیمار و برای فرآیند درمان ضروری است. اما نه به آن صورتی که دو عاشق با هم صحبت میکنند.
انتقال (Transference)
««پدیدهای است در روانشناسی که به صورت:
1. تغییر مسیر ناخودآگاه احساسات نسبت به فردی، به سوی فردی دیگر، تعریف میشود.
در تعریفی دیگر، انتقال عبارت است از:
2. تکرار “نامناسبی” در زمان حال، از رابطهای که در دوران کودکی برای شخص مهم بوده است.
تعریف دیگر این است:
3. تغییر مسیر احساسات و خواستههای دوران کودکی، و به خصوص مواردی که در ناخودآگاه از دوران کودکی باقی ماندهاند، به سوی یک موضوع جدید باز تعریف دیگری از انتقال که عبارت است از:
4. ایجاد دوبارهٔ احساساتی مرتبط به تجربههای سرکوب شده، به ویژه از دوران کودکی، و جایگزینی شخص دیگری با موضوع اصلی تکانههای سرکوب شده.
انتقال برای اولین بار توسط زیگموند فروید Sigmund Freud توصیف شد و او به اهمیت آن را در روانکاوی برای درک بهتر احساسات بیمار اذعان کرد.
علیرغم گنجانده شدن واژه “نامناسب” در اولین تعاریف، پدیده انتقال یک امر طبیعی است و شامل زمینه آسیب شناسی خودش نمیشود، نامناسبی آن زمانی به درستی قابل اشاره است که الگوهای انتقال منجر به افکار، احساسات یا رفتارهای ناسازگارانه شود.»»
o البته چنین بحث مستقیمی، اگر ضد انتقالی باشد، countertransference
یعنی اگر با انتقال احساسات درمانگر به سوی بیمار همراه باشد، و یا با در گیری عاطفی درمانگر با بیمار همراه باشد، نمی تواند سازنده باشد.
o اگر این احساسات وابسته به عشق شهوانی از سوی درمانگر باشد، درمانگر وظیفه دارد تا بلافاصله آنرا مدیریت کند و سپس بیمار را به یک همکار ارجاع نماید.
• عشق در روان درمانی، مانند هر رابطه سالم و بالغی، یک جاده دو طرفه است.
o عشق جریانی است از سوی درمانگر به بیمار و بازتابش از سوی بیمار.
o بنابراین تنها عشق ارائه شده توسط درمانگر مهم نیست،
o بلکه بازتاب عشق توسط بیمار مهمتر است، و این در نهایت عامل شفای بیمار است.
• یاد آوری میشود که بسیاری از بیماران روان درمانی (نه همه) ، از ناتوانی باز کردن قلب خود در رنجند.
o انسدادی در عمق وجودشان در تعهد، مراقبت، و عشق ورزیدن دارند.
o به عشق و محبت تمایل دارند، ولی نمیتوانند، پس در رنج بسر می برند. یبوست عشقی دارند!
o باید از حالت دفاعی بیرون بیایند.
o گاردشان را رها کنند و پایین بکشند، باز شوند.
o خودشان بشوند و باشند.
o باید به خود جسارت و اجازه و احتمال خطر رد شدن و طرد شدن بدهند، نترسند.
o امکان صدمه دیدگی و یا رها شدگی را بپذیرند. نترسند.
o بیماران مبتلا به “مهار صمیمیت” intimacy inhibition یا “ترس عشق” love phobia ، در بیشتر جلسات روان درمانی، و تقریبا همیشه ناخودآگاه، فعالانه یا منفعلانه در حالت دفع هستند، دفع چه؟ دفع احساساتی چون دوست داشتن، محبت و عشق! همانطور که در جامعه و جاهای دیگر هستند.
• اما چرا؟
• چرا وقتی که به خصوص و اصولاً نیازمند و بدنبال عشق هستند، دافع هستند؟ بسته هستند؟
و آن چیزی واقعا می خواهند، عشق و محبت و دوستی است؟
قسمت دوازدهم
• ارائه عشق غیر فیزیکی یا افلاطونی از سوی روان درمانگر به بیمار، بیمار را تشویق می کند.
باعث تحریک بیمار می شود. بیمار را قادر می سازد تا به تدریج متقابلاً عشق را بازتاب دهد.
بیمار را به پذیرش عشق و عشق ورزی باز می کند. اضطراب و ابهامات عشق را تحمل می کند.
ریسک اتفاق و وقوع عشق را می پذیرد. تمایل به تجربه عشق پیدا می کند. امکان آسیب پذیری ناشی از صمیمیت را می پذیرد.
از کنترل عشق چشم پوشی می کند. بیشتر پذیرای عشق میشود.
• در بیمار، عشق رویایی و رمانتیک، عشق جنسی، انتقال وابسته به عشق شهوانی، erotic transference
هنگامی که واقعا همانطور که هست، به رسمیت شناخته شود، هنگامی که به درستی کار گرفته شود، هنگامی که دگرگون شونده باشد، transformative
آنگاه است که، قدرتمند و پرشور می شود. زیرا در چنین حالتی، مظهر و بیانگر ترمیم و رسوخ به هسته زخمهای عشق کودکی است.
• انتقال، در واقع میتواند مسیر ایده آل و درستی به هسته “زخم عشق” پیچیده باشد.
البته انتقال گاهی اوقات می تواند به نوبه خود منفی و تند و زننده باشد.
o پذیرایِ عشق شدن، به معنی آمادگیِ باز کردن وپاره کردنِ دردناک و تدریجیِ زخمهایِ قدیمیِ عشق است.
• این هسته زخم عشق چیست؟
مخزن سرکوب خشم است،
مخزن غم و اندوه است،
مخزن صدمه دیدگیهاست،
مخزن درد و رنج های گذشته است.
همه این موارد باید به آرامی به سطح آورده شود، به جریان بیافتد و آگاهانه احساس شود.
اما این هسته، حاوی انرژی شهوت و شور جنسی بسیار زیاد، در مفهوم مثبتش، است. libidinal
این انرژی جنسی، هم میتواند شیطانی و دیوسان، و هم معنوی و همزاد باشد، daimonic
این انرژی جنسی، بطرزی عجیب قدرتمند است،
این انرژی جنسی، هم می تواند مخرب و هم خلاقانه و سازنده باشد.
• اگر انتقال وابسته به عشق شهوانی، به درستی به کار گرفته شود، بدون طرد و رد کردن باشد، با بدنامی و یا حذف همراه نباشد، و در عین حال به شدت حاوی مرزهای روشن و آشکار باشد، می تواند انرژی تازه شهوانی یا عشق در بیمار را، به زندگی خصوصی بیمار و خارج از دفتر درمانگر هدایت کند.
حالا، بیمار حداقل تا حدی، یک بار دیگر، عشق را تجربه کرده است. البته در سایه ایمنی نسبی و امنیت مقدسی از سکوی روان درمانی. temenos
• هنگامی که بیمار، بیدار شد و بهوش آمد، هنگامی که ظرفیت های حیاتی کودکانه خود به موارد زیر را بازیافت:
به عشق، love – به مراقبت، care – به گشودن خود به روی دیگری، open oneself to another
• و هنگامی که به ظرفیت های حیاتی معنوی خود دست یافت:
به واقعیت وجودی، existential reality – به فجایع و مصیبت ها، tragedy – به درد و رنج و عذاب ، suffering به زیبایی زندگی، beauty of life – و به مرگ، death
• او حالا آماده شده، تا تلاش کند، تا به این جهان بزرگ، جهان امن، ولی محدود، جهان بزرگِ خارج از رحم روان درمانگری، قدم بگذارد، … و تولدی از نو …
• او اکنون آماده عشق است.
آماده عشق پذیری.
آماده عشق ورزی.
آماده زندگی.
عدالت
فرزانگی بالینی
عدالت
زندگی لزوما عادلانه نیست
• آلبرت الیس – Albert Ellis – روانشناس بالینی است.
او خالق درمان انگیزش حس منطقی – Rational Emotive Therapy -، و رفتار درمانی انگیزش حس منطقی – Rational Emotive Behavior Therapy – است.
او یکی از بنیانگذاران درمان شناختی- رفتاری است. او، نکته دردناک اینکه زندگی لزوما عادلانه نیست را برای بیماران خود روشن می ساخت.
• از سوی دیگر بودا – Buddha – را داریم. او هم این مورد را بیش از هزار سال پیش مطرح کرد!
ما همیشه انتظار یا توقع داریم که زندگی باید عادلانه باشد،
و ناخواسته خودمان دنبال سرخوردگی، خشم و ناامیدی هستیم.
• راه حل بودا و بودیسم – Buddhism – می تواند به عنوان یک روش معنوی و روان درمانی باشد.
o وابستگی و دلبستگیِ کمتر به عدالتِ زندگانی
o کم توقعی نسبت به عادلانه بودنِ زندگی
o زندگی همین است که هست.
o هر چه پیش آید خوش آید، بدون انتظارات و توقعات بزرگ.
o زندگی گاهی عادلانه است، گاهی ناعادلانه.
o زندگی گاهی خوب است، گاهی بد.
o زندگی گاهی شادی است، گاهی غم.
o زندگی گاهی بامعنی است، گاهی بی معنی.
ساده لوحان و بد درکان، با مفهوم های: “سرنوشت، حاصل کردار انسان” و “هر چه از این دست بدهی، با آن دست پس میگیری” دچار بازی های ارزشی و اعتقادی هستند، اما همیشه با واقعیت جور در نمی آیند. هر چند همه مایلیم تا حد امکان درست باشند.
عدالت در دوران باستان
بحث از عدالت را با نگاهی به نخستین اثر مکتوب در دست بشر آغاز می کنیم.
1. در نوشته هومر[Homer] مورخ رومی (سال 800 پیش از میلاد) که قدیمیترین سند مکتوب بشری به شمار می رود، واژه عدالت به معنای انتقام [vengeance] به کار رفته است. به وضوح، تعریف هومر، اشاره به مشروعیت مجازات یک جرم ارتکابی از طرق مقابله به مثل دارد و از اندیشه عدالت توزیعی که مربوط به شیوه درست توزیع منافع و زحمتهای زندگی اجتماعی می شود، کاملاً بیگانه است.
تعریف عدالت به انتقام از مجرم، نخستین ظهور واژه عدالت در مباحث اجتماعی است که تا به امروز، جای خود را در مباحث مربوط به عدالت حفظ نموده است، هر چند سایر جنبههای زندگی اجتماعی نیز به کمک مفهوم عدالت، مورد ارزیابی قرار می گیرد.
2. در چین باستان، کنفوسیوس[ Confucius تا 479 پیش از میلاد) عدالت را به معنای “درستکاری و تقوای فرمانروایان”[uprightness and piety of rulers] و نیز “اطاعت مردم از فرمانروا” تعریف می نمود.
چند دهه پس از کنفوسیوس، یکی از پیروان خط وی به نام منسیوس [Mencius] که هم عصر افلاطون و ارسطوی یونانی بود، عدالت را یک صفت فردی معرفی می نمود.
• به نظر وی، عدالت عبارت از “ملکه احترام به سایرین” است که به موجب آن، فرد در صورت بی احترامی به دیگران احساس شرم میکند.
• سپس، منسیوس میان عدالت فرمانروا و عدالت جامعه زیر حکومت وی ملازمه برقرار نموده، اظهار میدارد: “اگر فرمانروا، مرد عدالت باشد، همه چیز در کشور وی عادلانه خواهد بود”.
• معنای کنفوسیوسی و منسیوسی از عدالت یک معنای فراگیر که تمامی فضائل اخلاقی را در بر میگرفته، بوده است و به معنای “اطاعت از قوانین” و “رعایت تقوی و درستکاری” به کار می رفته است.
3. نوشته های افلاطون[Plato تا 347 پیش از میلاد)، فیلسوف بزرگ یونانی، را می توان نخستین نوشته های مبسوط درباره عدالت به شمار آورد.
• وقتی افلاطون از عدالت سخن می گوید، گاهی آن را برای توصیف یک فرد و گاهی برای توصیف وضعیت جامعه به کار میبرد.
• به نظر میرسد که عدالت یک فرد در نزد افلاطون به معنای “با فضیلت بودن” که توصیفی کلی از درستکاری فرد است، معنا میدهد؛
• در حالی که وقتی وی از عدالت اجتماعی سخن میراند، مقصودش “جامعه با نظم خوب و همآهنگی در کل” می باشد.
• برخی نیز این دو تعریف را یکی قلمداد نموده و بر این باور هستند که افلاطون، عدالت را به معنای “همآهنگی در کل”[harmonious whole] به کار می برد که در مورد عدالت فرد “همآهنگی روانی”[psychic harmony] و در مورد اجتماع “همآهنگی اجتماعی”[social harmony] معنا میدهد.
• از دیدگاه افلاطون که به زبان سقراط بیان می شود، تقسیم کار میان انسانها به طور طبیعی انجام گرفته است؛ به گونه ای که “هر کس باید یک کار بکند؛ کاری که به طور طبیعی مناسب وی است”. سپس، افلاطون این عقیده را ابراز میدارد که به موجب عدالت، پیروی از تقسیم کار طبیعی در جامعه ضروری است: “ما شنیده ایم که شمار زیادی از مردم می گویند و خود ما غالباً به خودمان گفته ایم که عدالت، آن است که هر کس کار خودش را انجام دهد و در کاری که مربوط به وی نمی شود، وارد نشود … پس اینطور می شود که عدالت، آن است که هر فرد، کار خودش را انجام دهد؛ به شرط آن که به شکل معینی صورت گیرد”.
• بنابراین، در نزد افلاطون، عدالت، یعنی این که هر کس کاری را که به طور طبیعی، مناسب وی است، انجام دهد و در کارهای دیگران وارد نشود.
• عدالت، فضیلتی است که از هر کس می خواهد که کاری که طبیعت به وی واگذار کرده انجام دهد و در کارهای دیگران وارد نشود.
• برخی پژوهشگران احتمال دادهاند که مقصود افلاطون از این که عدالت را به انجام کاری که هر فرد به طور طبیعی مناسب آن است، تعریف میکند؛ در حقیقت، مقابله با مفهوم عدالت دموکراتیک بوده باشد.
• به موجب مفهوم عدالت دموکراتیک که در زمان افلاطون در آتن در جریان بود، هر کس به طور “بــــــرابر” با هر کس دیگری می توانست و شایستگی داشت که در سیاست و تصمیمگیری درباره امور عمومی مشارکت نماید.
• از آن جا که افلاطون نمیتوانست به طور مستقیم با عدالت، مخالفت نماید، تعریف عدالت را دگرگون ساخت و آن را به برقراری نظم سلسله مراتبی ـ که در آن، افراد پائین جامعه نمیبایستی اندیشه ترک کار طبیعی خود و روی آوردن به سیاست را در سر داشته باشند ـ معنا نمود.
• به باور وی، سیاست، کاری است که مناسب خردمندان نگهبان ارزشهای عقلانی است و بس.
• نکته درخور توجه درباره اندیشه افلاطون درباره عدالت این است که وی به هیچ وجه، ملاک مستقلی را برای ارزیابی عمل عادلانه و غیر عادلانه به دست نمی دهد.
• به جای ارائه ملاک عادلانه بودن عمل، افلاطون، فرد عادل را تعریف میکند و آن گاه این طور مطرح میکند که هر چه فرد عادل انجام دهد، همان عدالت خواهد بود.
• عمل فرد عادل که احساساتش تحت کنترل عقلش قرار گرفته است، تعیین میکند چه کاری منطبق بر عدالت و چه کاری غیر عادلانه می باشد.
4. ارسطو[Aristotle تا 322 پیش از میلاد) فیلسوف شهیر دیگر یونانی بر خلاف افلاطون به تعریف عدالت به گونهای که اندیشه “بــــــرابری” و “میــــــانه روی” را در خود جای دهد، روی میآورد.
• در نزد ارسطو، عدالت دارای دو مفهوم در دو درجه می باشد: عدالت فردی و عدالت اجتماعی.
• به باور ارسطو، عدالت فردی یک “ملکه”[Disposition] و صفت راسخ در روح است که فرد را قادر میسازد تا کارهایش را درست انجام دهد و فردی خوب شود.
• علاوه بر این، ارسطو با معرفی مفهوم “میانه”[Mean] فضیلت انسانی را به طور کلی به رعایت حد اعتدال و میانهروی در کارها توصیف می نماید.
• در دید ارسطو، در هر موردی، دو طرف “افراط”[Excess] و “تفریط”[Deficiency] وجود دارد که بیانگر عمل شر و نادرست میباشند؛ فضیلت در رعایت میانهروی و عمل در میان دو طرف افراط و تفریط است.
• به طور خلاصه، عدالت فردی در نزد ارسطو به معنای برخورداری از ملکهای است که به موجب آن، فرد، درستکار بوده و از تمامی کمالات نفسانی از طریق رعایت حد اعتدال در کارها برخوردار باشد.
• عدالت اجتماعی که معنایی خاص از عدالت را بیان میکند، مفاهیمی همچون “تناسب”[Proportionality] و “برابری در مقابل قانون”[equality before the law] را در خود جای می دهد، و شامل
• “عدالت توزیعی”[distributive justice] و “عدالت کیفری”[retributive justice] می شود.
• عدالت توزیعی، مربوط به توزیع افتخارات، ثروت، و دیگر منافع قابل توزیع جامعه میشود؛
• در حالی که عدالت کیفری، مربوط به وارد نمودن مجازات به مجرمین توسط قاضی می شود.
• در هر دو مورد، عدالت به معنای “برابری متناسب”[proportional equality] میباشد.
• در خصوص عدالت کیفری، مجازات باید متناسب با خطای ارتکابی باشد و مجازات باید به طور مساوی، شامل تمامی مجرمان شود.
• به موجب عدالت توزیعی، هر کس باید به سبب انجام یک خدمت، یک پاداش متناسب دریافت نماید و پاداش مزبور باید به طور مساوی به تمامی کسانی که آن خدمت را انجام میدهند، اعطاء گردد.
• بدین ترتیب، ارسطو، تعریفی شکلی از عدالت به دست میدهد که از محتوا خالی است.
• هم نوآوری ارسطو در تقسیم عدالت اجتماعی به دو نوع توزیعی و کیفری و هم تعریف شکلی وی از عدالت، مورد پذیرش عموم فلاسفه پس از وی قرار گرفته است.
5. مارکوس تولیوس سیسرون[Marcus Tullius Cicero تا 43 پیش از میلاد) بزرگترین سخنور امپراطوری روم، در حالی که مکالمات انجام گرفته پیش از خود در جمهوری روم باستان را نقل میکند، میان “خردمندی” و “عدالت” تقابل می اندازد و هر کدام را به شرح زیر تعریف می نماید:
• “خردمندی ما را وا میدارد که منابع خویش را افزایش دهیم، ثروت خود را چند برابر نماییم، مرزهای خویش را گسترش دهیم … بر بیشترین تعداد مردم، فرمانروایی نماییم، از تفریحات لذت ببریم، ثروتمند شویم، فرمانروا و سرور باشیم؛ عدالت از سوی دیگر به ما فرمان می دهد که تمامی انسانها را از مشکلات نجات دهیم، این که منافع تمامی نسل بشر را در نظر داشته باشیم، این که به هر کس آن چه شایسته آن است، بدهیم، و به اموال عمومی و مقدس نزدیک نشویم، یا آن چه به سایرین تعلق دارد”.
امروزه، در کنار پذیرش عمومی تعریف ارسطو از عدالت، شکلی تعریف رومی عدالت نیز شهرت و مقبولیت گسترده ای یافته است. بی تردید، مفهوم رومی عدالت، “اعطاء آن چه هر کس شایسته آن است به وی”[‘to give everyone his due’]، از تعریف ارسطویی عدالت، “رفتار برابر با افراد برابر”[‘treat equals equally’]، متمایز و در عین حال، هر دو تعاریفی کلی و خالی از محتوا هستند. همچنان که در تعریف ارسطویی، ملاک برابری و نابرابری افراد، ناروشن است، در تعریف سیسرونی نیز شایستگی افراد و ملاک آن مبهم رها شده و قابلیت تفسیرهای گوناگون را دارد. در نتیجه، پس از پذیرفتن تعریف کلی رومی از عدالت، نظریه پردازان و اندیشمندان در پی تعیین چیزی که ملاک شایستگی افراد است، بر می آیند. این جاست که اختلاف نظر بر سر ملاک شایستگی بروز نموده و با نظریات گوناگونی درباره عدالت اجتماعی مواجه خواهیم شد.
به هر روی توجه به این نکته، ضروری است، در حالی که تعریف شکلی ارسطو از عدالت، جزء تعاریف “مقایسهای” قرار دارد که عدالت را با مقایسه وضعیت افراد با یکدیگر تعریف میکند، تعریف سیسرونی از عدالت، تعریفی “غیر مقایسهای” است که عدالت را در ملاحظه وضعیت هر فرد به طور جداگانه تعریف میکند.
عدالت در قرون میانی
پس از نوشتجات فلاسفه یونان و روم باستان، نوبت به ادبیات سیاسی دینی درباره عدالت پس از ظهور مسیح میرسد.
• در انجیل با دو واژه مربوط به عدالت مواجه میشویم. یکی “میشپات”[Mishpat] که به معنای “تصمیمی که یک قاضی درستکار اتخاذ میکند” میباشد. دیگر واژه مرتبط با عدالت در انجیل “زدک”[Tzedek] است که به معنای “فرد درستکار و با فضیلت” میباشد.
• اندیشه عدالت که با این دو واژه در انجیل مطرح شده، این است که عدالت قانونی عبارت از “اجرای جانبندارانه و بدون رشوه و تبعیض” است.
• ملاحظه می شود که در انجیل، تنها عدالت کیفری و قانونی به عنوان عدالت معرفی شده است؛ هر چند اصل اندیشه عدالت توزیعی بدون توسل به واژه عدالت در انجیل، مورد تأیید و تحسین واقع شده است.
• در عین حال، شباهت کاربرد واژه عدالت در انجیل با دیدگاه کنفوسیوس، غیر قابل انکار است.
• علاوه بر تعریف عدالت قانونی، کلامی برجسته از مسیح روایت شده که به “قانون زرین”[Golden Rule] شهرت یافته است.
• در یکی از مواعظ مسیح این طور آمده است: “آن چه خواهید که مردم به شما کنند، شما نیز به آنها همچنان کنید”.
• در موعظه ای دیگر: “با تمامی دل و نفس و فکر خود به خداوند خود محبت کن. این است حکم اول و اعظم؛ و دوم که مانند آن است، این است که همسایه خود را همانند خود دوست داشته باشی.
• تمامی تورات و صحف پیامبران به این دو حکم مربوط می شود”.
• هر چند مسیح در مواعظ یاد شده در صدد تعریف عدالت یا “انصاف”[Equity] نبوده و سخن خویش را با لحن پند و اندرز ایراد نموده، لکن سخن مزبور عموماً به عنوان قانون زرین که بیان کننده انصاف با مردم است، تلقی شده است.
• آگوستین [Saint Augustine تا 430 میلادی) اندیشمند برجسته مسیحی به طرح اندیشه عدالت می پردازد.
• گاهی آگوستین، تعریف افلاطونی از عدالت را به رنگ دینی در آورده و ارائه می دهد، و گاهی از سکولار بودن تعریف سیسرونی از عدالت انتقاد نموده و تعریف دینی شده آن را می پذیرد. در تعریف دینی شده افلاطونی، آگوستین، عدالت را عبارت از ساماندهی درست همه چیز بر پایه دستورات عقل، تعریف می کند.
• به موجب دستور عقل، هر موجود پائینی باید تابع موجود بالاتر باشد.
• بدین ترتیب، عدالت فردی، عبارت است از این که تمایلات و خواستههای پست انسان، تابع خرد وی که بالاتر است باشد؛ خردی که حکم به اطاعت از دستورات الهی می کند.
• در جامعه نیز افراد با فضیلت کسانی هستند که از فرمانروایان خردمند اطاعت کنند، و فرمانروای با فضیلت، کسی است که از قانون الهی اطاعت نماید.
• بر پایه تعریف افلاطون، عدالت عبارت از آن نظمی کلی که در آن هر موجود پست و پائین از موجود بالاتر متابعت کند، می باشد.
• عدالت افلاطونی دینی شده توسط آگوستین، عبارت از مطابقت نظم اجتماعی با قانون الهی میباشد.
• در تعریفی دیگر، آگوستین، بحث از مفهوم عدالت در نزد سیسرون را به میان می آورد و آن را این طور تعریف می کند: “عدالت، به عنوان یک اصل مسلم، عبارت از فضیلتی است که آن چه هر کس شایستگی آن را دارد، به وی میدهد”.
• لکن، ضمن پذیرش تعریف سیسرونی از عدالت، به وی اعتراض می کند که چطور اگر انسانی، مال دیگری را از وی بگیرد و آن را به کسی دیگر که استحقاق آن را ندارد ببخشد، به طور مسلّم، مرتکب بی عدالتی و ظلم شده است، لکن اگر انسانها از خداوند متعال که مالک حقیقی آنها است، روگردان شوند و در خدمت ابلیس درآیند، بی عدالتی مرتکب نشده اند؟
• بر پایه تعریف سیسرون، عدالت به معنای اعطای آن چه هر کس شایستگی آن را دارد به وی میباشد.
• تعریف سیسرونی دینی شده توسط آگوستین به معنای اطاعت از قانون الهی است، چه این که تنها در این صورت، آن چه خداوند متعال شایسته آن است، یعنی عبادت و اطاعت، توسط بندگان نسبت به خدایشان اظهار میشود.
• آگوستین، تعاریف افلاطونی و سیسرونی را اقتباس نموده و نوآوری وی در دینی نمودن آن مفاهیم بوده است.
• لکن روی هم رفته، با دینی نمودن تعاریف افلاطون و سیسرون، تعریفی از عدالت به دست میآید که “مطابقت قانون موضوعه با قانون الهی” و یا “اطاعت از قانون الهی” را می رساند که به نوبه خود، یک نوآوری در مقوله عدالت اجتماعی میباشد.
عدالت در دوران مــدرن
1. نخستین فردی که در آستانه مدرنیته به تعریف عدالت دست زده است، فیلسوف انگلیسی، توماس هابز { Hobbes تا 1679 میلادی}، میباشد.
• وی دارای واژه شناسی متمایزی از اندیشمندان پیش از خود درباره عدالت می باشد؛ هر چند مفهوم جدیدی را ارائه نمیدهد.
• هابز میان واژه عدالت و انصاف که دومی را “عدالت توزیعی” نیز میخواند، تفکیک میکند. در کتاب لویاتان، هابز، عدالت را ـ که سومین قانون طبیعی بر می شمرد ـ در مقابل بیعدالتی قرار داده و آن را این طور تعریف مینماید:
• “این که انسانها قراردادهای منعقده را اجراء نمایند”.
• این تعریف هابز دارای پیآمد سیاسی مهمی است. چه این که، همچنان که این تعریف در قراردادهای خصوصی میان افراد با یکدیگر صدق می کند، در مورد کل جامعه نیز مصداق مییابد.
• در دید هابز، مشروعیت حکومت برآمده از لزوم وفای به عهدی یکجانبه است.
• حکومت از طریق انعقاد یک قرارداد میان عموم مردم پدید می آید که به موجب آن، مردم تعهد میکنند که از فرمانروا اطاعت نمایند؛ در حالی که فرمانروا هیچ تعهدی را در این قرارداد نمی پذیرد.
• بدین ترتیب، لازمه تعریف هابز از عدالت، این است که چنان چه مردم از اطاعت از فرمانروا سرباز زنند، مرتکب نقض عهد و بیعدالتی شدهاند؛ در مقابل، از آن جا که فرمانروا هیچ عهدی را در قبال مردم نپذیرفته است، مفهوم بی عدالتی در مورد وی بیربط است. کارهای فرمانروا را در هیچ حالی نمیتوان غیر عادلانه توصیف نمود.
• همچنان که گفته شد، هابز میان عدالت و انصاف، تفاوتی تعیینکننده معتقد است.
• از دیدگاه هابز، انصاف عبارت از “رفتار برابر یا جانبندارانه قاضی” با افراد و متهمین میباشد.
• به جز تعریف مزبور، هابز از انصاف و عدالت توزیعی سخن به میان می آورد و آن را به “توزیع آن چه به هر کس تعلق دارد به وی” تعریف مینماید.
• در حالی که تعریف هابز از عدالت، کاملاً شبیه تعریف کنفوسیوس از عدالت می باشد. تعریف وی از انصاف، دقیقاً منطبق بر تعریف رومی از عدالت است. از این رو، سهم هابز در تحول مفهومی عدالت، محدود به واژهسازی و نه مفهومسازی میشود.
2. فیلسوف آلمانی گاتفرد ویلهلم لایبنیتس {Gottfried Wilhelm Leibniz – میلادی1716} نیز همچون هابز تنها واژهسازی ویژهای را درباره عدالت ارائه میدهد؛ بدون آن که مفهومی جدید از آن ساخته باشد.
• از دیدگاه لایبنیتس، “عدالت چیزی به جز آن چه با خردمندی و خیر مطابق باشد، نمیباشد”. این اظهار نظر را باید به عنوان بخشی از تعریف عدالت در نزد وی تلقی نمود.
• وی این طور ادامه میدهد که خردمندی و خیر شخصی در احسان به سایرین به امید دریافت احسان متقابل به هنگامِ نیاز است.
• بدین ترتیب، وی سود جویی شخصی را مشروع معرفی مینماید و برای تضمین سود شخصی به هنگام نیاز، رعایت عدالت به معنای احسان به سایرین را مقتضای خردمندی توصیف می کند.
• به دیگر عبارت، تعریف عدالت در نزد لایبنیتس، منطبق بر “قانون زرین” میشود که از مسیح در چند قرن جلوتر از وی وارد ادبیات سیاسی مغرب زمین شده است.
• لایبنیتس با اشاره به عبارت قانون زرین، دو جنبه برای عدالت، یا انصاف، و یا برابری برمیشمرد.
• از جنبه منفی، عدالت ایجاب میکند که هر کس از وارد نمودن زیان به سایرین خودداری نماید؛ همچنان که خود علاقه دارد سایرین به وی زیانی وارد ننمایند.
• از جنبه مثبت، عدالت مقرر میدارد که هر کس با سایرین رفتاری داشته باشد که توقع دارد در همان شرائط، سایرین با وی همان طور رفتار کنند.
• در حقیقت، نوآوری واژهسازی لایبنیتس در یکی نمودن خردمندی به معنای سودجویی شخصی با قانون زرین و انصاف است.
3. قرنها پیش از وی در یونان باستان، تراسیماخوس { Thrasymachus تا 400 پیش از میلاد) که طرف بحث سقراط در نوشتههای افلاطون بوده، سودجویی را در مقابل عدالت قرار داده و آن را مشروع و مقتضای حکم عقل معرفی می کند.
• به زعم وی، تنها کارهایی که سود و لذتی را برای انجام دهنده آن به ارمغان آورد، درست و فضیلت به شمار می روند.
• زندگی خوب در نزد تراسیماخوس، عبارت است از آن زندگی که فرد بر طبق خواسته خود، آن را تنظیم نماید.
• بنابراین، خودداری از تعقیب سود شخصی و احسان به سایرین تنها در مواردی قابل توجیه است که به عنوان مقدمهای برای واداشتن سایرین به خودمهاری متقابل به هنگام مطرح بودن سود فرد نخست انتخاب شود.
• از این رو تراسیماخوس، عدالت را در مقابل سودجویی شخصی قرار داده، آن را فاقد ارزش ذاتی معرفی می کند.
• در حقیقت، لایبنیتس، مفهوم انصاف که در قانون زرین از طرف مسیح مطرح شده را به عنوان تعریف عدالت بر میگزیند و آن گاه، اندیشه تراسیماخوس درباره خردمندی سودجویی شخصی را برای توجیه عقلانی بودن رعایت عدالت انتخاب میکند.
4. فیلسوف برجسته انگلیسی، آدام اسمیت { Adam Smith تا 1790 میلادی}، که به سبب نوآوریاش در دفاع از نظام اقتصاد بازار آزاد در کتاب ثروت ملل مشهور شده است، تعریفی چند جنبهای از عدالت به دست میدهد که تحولی نو در مفهوم عدالت به شمار می رود.
• در کاربرد واژه عدالت توسط اسمیت، عنصر تناسب، برابری، توانایی، و نیاز افراد با هم ترکیب شدهاند.
• در خصوص میزان مالیات عادلانه، اسمیت اظهار نظر میکند که باید میان توانایی پرداخت مالیات توسط اتباع دولت و میزان مالیات تعلق گرفته به آنان “برابری متناسب” وجود داشته باشد.
• مقصود وی از توان اتباع، دارایی افراد است که به برکت وجود دولت میتوانند از آنها بهره ببرند.
• این تناسب را اسمیت، برابری در مالیات یا برابری در فداکاری مینامد.
• در خصوص میزان دستمزد عادلانه، اسمیت به ضرورت تناسب میان زحمت کارگر و سهم وی در تولید و بهره ای که باید برای برطرف نمودن نیازهای خویش ببرد، اشاره می نماید.
• به هنگام بحث درباره گرفتن عوارض شهری از خودروها به منظور ساخت و مرمت جادهها، وی از ضرورت تناسب میان سنگینی خودروها و میزان عوارض عادلانه صحبت می نماید و این تناسب را برابری در مالیات توصیف مینماید.
• در جای دیگر، اسمیت، عدالت را در سه سطح و درجه قرار میدهد. عدالت در معنای ویژه در دید اسمیت، عبارت از خودداری از وارد نمودن زیان به افراد، داراییها، و آبروی افراد می باشد، که وی آن را “عدالت معاملی”[commutative justice] مینامد.
• به دیگر سخن، نخستین مفهوم عدالت، مساوی با “عدم اضرار به غیر” میباشد.
• در سطحی عامتر، اسمیت از “عدالت توزیعی” یاد میکند که عبارت از این است که هر کس به افرادی که با وی ارتباط دارند، به تناسب لیاقتشان، جود نماید و نیز به طور کلی، سخاوتمند و اهل کار خیر باشد.
• وی بر این باور است که عدالت به معنای دوم، تمامی کمالات اجتماعی را در خود جمع میکند.
• معنای سوم عدالت به فضیلتی جامعتر اشاره دارد و به هر کاری گفته میشود که کاملاً مناسب و به جاست،
• خواه کاری اجتماعی و خواه کاری فردی باشد.
• مفهوم سوم عدالت، بیتردید جامعترین معنای عدالت بوده و حتی شامل دو معنای دیگر عدالت نیز میشود.
• به هر روی، توجه اسمیت در تعریف عدالت به عناصر لیاقت، توانائیها، برابری متناسب، نیازهای افراد، خودداری از اضرار به غیر، و بخشش به سایرین، پیچیدگی و چند جنبهای بودن مفهوم عدالت را به خوبی نشان میدهد.
• همچنین تعریف عدالت در سه سطح و تمایز میان معنای ویژه عدالت و معانی عام آن در فهم مفهوم عدالت، روشنگر میباشد.
5. فیلسوف شهیر انگلیسی، جان استوارت میل { John Stuart Mill تا 1873 میلادی} ضمن پیروی از مفهوم کلی رومی از عدالت، با پرداختن به تعریف “حقوق”[Rights] و شرح موارد آن، و نیز تقسیم مجموعه اعمال انسان به دو قلمرو خصوصی و عمومی، موشکافی بیشتری درباره عدالت اجتماعی می نماید.
• در درجه نخست، شایسته است این نکته مورد ملاحظه قرار گیرد که میل، تنها فیلسوفی است که در عین طرفداری از “سودمداری”[Utilitarianism] در اخلاقیات به عدالت نیز توجهی درخور مینماید؛ هر چند بحث وی درباره عدالت، آن قدر پیچیده و چند بعدی است که فهم آن را حتی برای مفسرین دیدگاههای وی دشوار نموده است.
• در این جا تلاش میشود نوآوریهای میل در شرح و بسط مفهوم عدالت در مقایسه با اندیشمندان پیش از وی به گونه ای روشن ارائه گردد.
• میل، بحث خود از عدالت را با ارائه تعریفی شکلی از آن آغاز میکند.
• عدالت، یعنی “مطابقت با قانون”[conformity to law] و بی عدالتی به معنای قانون شکنی میباشد.
• لکن مقصود از قانون، هر آن چه قدرت دولتی، آن را وضع و به اجراء گذارد، نمیباشد، چه این که ممکن است برخی از قوانینی که انسانها وضع میکنند، نادرست باشد.
• بنابراین، عدالت یعنی رعایت قانونی که باید باشد و بیعدالتی به معنای بیاحترامی به قانونی که باید باشد، است.
• در گام بعدی، میل، این طور مطرح مینماید که هر قانونی که شکستن آن مجازات نمودن قانونشکن را موجه نماید، آن قانونی است که باید باشد.
• در این جا این پرسش مطرح میشود که این، کدام قانون است که شکستن آن مجازات قانونشکن را موجه می نماید، و در نتیجه باید باشد، و نهایت، این که رعایت آن مقتضای عدالت است.
• به نظر میل، هر قانونی که نقض آن موجب پایمال شدن “حقوق” فرد یا افراد معینی شود، قانونی است که شکننده آن باید مجازات شود.
• بدین ترتیب، ملاک درستی یک قانون، این است که مربوط به حقی از حقوق افراد باشد.
• از دیدگاه میل، حق، بیانکننده طرف دیگر وظیفهای است که ما در برابر فرد معینی داریم؛ چه اینکه مجموعه تکالیف انسان به دو گروه، قابل تقسیم است:
• “وظائف تمام”[perfect obligations] و “وظائف ناتمام”[imperfect obligations].
• اگر فردی موظف باشد کاری را در خصوص فردی معین انجام دهد، در این مورد، فرد اخیر از حق دریافت سودی که از انجام وظیفه فرد نخست، عاید او میشود، برخوردار خواهد شد و وظیفه فرد نخست، یک وظیفه تمام است؛ در غیر این صورت، وظیفه فرد نخست، ناتمام است.
• مباحث بالا، میل را به بیان تعریفش از عدالت میرساند:
• عدالت، عبارت از رعایت حقوق فردی سایرین میباشد، و حق فردی انسانها عبارت از ادعای مشروع آنان بر علیه فرد یا افراد دیگر میشود.
• به رغم توضیحات بالا، هنوز تعریف عدالت از نظر میل، کامل نشده است؛ چه این که هنوز از وی انتظار می رود به این پرسش پاسخ دهد که حقوق فردی انسانها که سایرین، وظیفه رعایت آنها را دارند، کداماند.
• پاسخ آشکار وی به این پرسش، این است که دو حق “امنیت” و “آزادی” در نوک قله حقوق فردی قرار دارند.
• هر فرد، حق دارد از زیان دیگران به وی در امنیت باشد، و هر کس، حق دارد که از مداخله دیگران در کارهای شخصیاش آزاد باشد.
• بدین ترتیب، در دید میل، انسانها از دو حق اساسی امنیت و آزادی برخوردارند که رعایت آنها توسط دیگران مقتضای عدالت بوده و نقض این حقوق، مجازات نقض کننده را توجیه میکند.
• قانون درست نیز به نظر میل، قانونی است که در صدد حمایت از امنیت و آزادی افراد جامعه، وضع و اجراء شود.
• عنصر دیگری را که میل در مفهوم عدالت وارد می کند “جانبنداری”[Impartiality] در خصوص رعایت حقوق افراد است.
• به نظر وی، عدالت، عبارت از این است که حق امنیت و آزادی افراد به گونهای جانبندارانه در مورد همه رعایت شود و تفاوتی میان افراد مختلف در این زمینه گذاشته نشود.
• روی هم رفته، تعریف میل از عدالت، دو عنصر رعایت حقوق و جانبنداری را در خود جای میدهد.
• در دید میل، عدالت مربوط به روابط اجتماعی و آن دسته از کارهای یک فرد میشود که به سایرین نیز مربوط میشود؛ وگرنه، کارهایی که تنها محدود به سود و زیان خود فرد انجام دهنده آن میشود، از موضوع عدالت، خارج و قانون نیز نباید به وضع محدودیت در این قلمرو بپردازد.
• موضوع عدالت و قانون، روابط اجتماعی افراد است که سود و زیان یکدیگر را تحت تأثیر قرار میدهد.
• عدالت به معنای رعایت جانبندارانه حق آزادی و امنیت دیگران و خودداری از رساندن زیان به آنان در خصوص بهرهگیری از حق امنیت و آزادی است.
• میل در تعریف عدالت از مفهوم باستانی رومی پیروی میکند.
• لکن نباید از نظر دور داشت که وی با افزودن مفهومی خاص از حقوق و تعیین امنیت و آزادی به عنوان مهمترین حقوق فردی، و همچنین تعیین قلمرو قانونگذاری درست به آن دسته از کارها که سود و زیان سایرین را تحت تأثیر قرار میدهد، دست به ارائه مفهومی عینی و جدید درباره عدالت میزند.
• از سوی دیگر، میل با محدود نمودن قلمرو قانون مشروع به موضوع امنیت و آزادی افراد، رویکردی کاملاً لیبرال به موضوع عدالت را نشان می دهد.
6. اندیشه فیلسوف دیگر انگیسی، هنری سیجویک { Henry Sidgwick تا 1900 میلادی} درباره عدالت از نوآوری مهمی برخوردار است که در تصور امروزی از عدالت تأثیرگذار بوده است.
• سیجویک، عدالت را در دو سطح و درجه قرار می دهد:
• عدالت در مفهوم گستردهتر به معنای برقراری حکومت قانون و مطابقت کارها با قانون موضوعه میباشد؛ عدالت در مفهوم تنگتر اشاره به مقاصدی دارد که قانون در پی پرورش آن میباشد.
• در ادامه، سیجویک، عدالت در مفهوم تنگتر را به توزیع سودها و زحمتهای زندگی اجتماعی مربوط میداند که شامل توزیع کیفر در مقابل ارتکاب جرم و توزیع جبران خسارت وارد شده به سایرین نیز میشود.
• پس از تعیین موضوع عدالت، سیجویک به تعریف مفهوم عدالت می پردازد.
• در دید وی، عدالت، عبارت از اجرای جانبندارانه قانون، بدون تبعیض گذاشتن میان انسانها به سبب ثروت، منزلت، یا هر ویژگی بی ملاکی میشود.
• بدین ترتیب، عنصر برابری و جانبنداری در تعریف سیجویک از عدالت وارد میشود.
• عدالت به معنای خاص و تنگ که مربوط به توزیع سودها و زحمتهای زندگی اجتماعی میان افراد می شود به نوبه خود به دو نوع قابل تقسیم است:
• “عدالت محافظهکارانه”[conservative justice] و “عدالت آرمانی”[ideal justice].
• به موجب عدالت محافظه کارانه، تمامی حقوقی که هر فرد بر پایه قوانین، قراردادها، و عرف موجود در یک جامعه از آنها برخوردار است، باید رعایت شود.
• عدالت محافظهکارانه، یعنی رعایت جانبندارانه حقوق هر کس.
• لکن، ممکن است برخی از قوانین، قراردادها، و عرفهای موجود در یک جامعه از نظر اخلاقی، نادرست و نیازمند تغییر باشند.
• نقش عدالت در مفهوم آرمانی آن، رفع نقص از قوانین و عرفهای موجود در یک جامعه است. در نتیجه، عدالت آرمانی، بیانگر رعایت حقوقی است که هر کس باید در یک جامعه از آن برخوردار باشد؛ در حالی که عدالت محافظه کارانه در پی تضمین رعایت حقوق به رسمیت شناخته شده افراد یک جامعه است، عدالت آرمانی در صدد ترسیم حقوقی است که بر پایه الگوهای آرمانی اخلاقی تعریف میشوند.
• در این جا عنصر دیگر، یعنی رعایت حقوقی که هر کس باید از آنها برخوردار باشد، در کنار عنصر جانبنداری در تعریف عدالت وارد میشود.
• دیدگاه سیجویک، شبیه جان استوارت میل میباشد؛ با این تفاوت که سیجویک، واژهسازی (و نه مفهوم سازی) جدیدی را با تفسیم عدالت به محافظهکارانه و آرمانی ارائه داده است.
• بنابراین، به نظر میرسد که نوآوری سیجویک، محدود به واژهسازی، و نه مفهوم سازی، جدیدی درباره عدالت بشود. در عین حال باید اذعان نمود که واژهسازی سیجویک، کمکی غیر قابل انکار در فهم ما از مفهوم عدالت اجتماعی مینماید.
7. پیتر کروپوتکین{Peter Kropotkin تا 1921 میلادی} اندیشمند و فعال سیاسی روسیه از پیشتازان کمونیسم در روسیه است که به جامعه اشتراکی بدون وجود حکومت مرکزی اعتقاد دارد.
• مباحثی که وی درباره عدالت مطرح کرده، مفهوم “نیاز” که مفهومی جدید در مباحث مربوط به عدالت است، را وارد اندیشه سیاسی نموده است.
8. در واقع، ضرورت برآورده نمودن نیازهای افراد جامعه در مباحث مربوط به عدالت برای اولین بار توسط لوئیس بلانک{Louis Jean Joseph Charles Blanc تا 1882 میلادی}، سیاستمدار و تاریخنگار فرانسوی، به عنوان یک شعار انقلابی مطرح شد.
• در عبارت مشهور وی که در سال 1839 منتشر شده، این طور آمده است:
• “از هر کس بر طبق تواناییهایش [باید گرفت]، و به هر کس بر طبق نیازهایش [باید داد]”[‘from each according to his abilities, to each according to his needs’].
9. همین عبارت در یکی از نوشتههای کارل مارکس{Karl Marx تا 1883 میلادی} فیلسوف و مورخ شهیر آلمانی که پدر کمونیسم، لقب یافته نیز برای توصیف ویژگی آرمانی جامعه کمونیستی در سال 1875 تکرار شده است.
• این مفهوم جدید درباره عدالت، نه انسانها را به هیچ وجه برابر فرض می کند، و نه با تعریف رومی که شایستگی افراد را ملاک قرار میدهد، شباهتی دارد.
• با وارد شدن این مفهوم، هر انسانی بدون مقایسه با سایرین، مورد ملاحظه قرار میگیرد، و نیازها و تواناییهای هر فرد، ملاک سهم وی از زحمتها و سودهای زندگی اجتماعی میباشد.
• به موجب این تعریف از عدالت، هر فرد دارای نیازها و تواناییهای مخصوص خود است که باید به میزان توان، کار کند و به میزان نیاز بر دارد.
10. در عین این که توجه جدید بلانک و مارکس به نیازهای افراد جامعه، مفهومی جدید را در مباحث مربوط به عدالت در صحنه نمایان کرد، در کلام آنان، این اصل به عنوان یک امر مسلم فرض شده است؛ بدون این که پشتوانهای عقلی برای آن آورده شود؛ تا این که کروپوتکینPeter Kropotkin در چند سال بعد و درست در همان راستا پشتوانه علمی آن را فراهم نمود.
• توجه به این نکته نیز ضروری است که نه بلانک، نه مارکس، و نه کروپوتکین، سخنی از این که برآورده نمودن نیازهای افراد جامعه، مقتضای عدالت اجتماعی است، به میان نیاوردهاند. بنابراین، هیچ یک از این اندیشمندان، در صدد ارائه تعریفی جدید از عدالت نبودهاند؛ هر چند به هنگام طرح بحث عدالت و ملاک آن، مفهوم نیازهای انسانها را پیشنهاد کردهاند.
• بدین ترتیب، بدون این که تعریف جدیدی از عدالت را بتوان به این متفکرین سوسیالیست نسبت داد، باید به سهم آنان در رشد مفهوم عدالت اعتراف نمود؛ چه این که امروزه عدالت به معنای برآورده نمودن نیازهای افراد، جزء نظریات مطرح در فلسفه سیاسی قرار دارد.
• بر اساس واژه کاربری کروپوتکینPeter Kropotkin ، عدالت، انصاف، و برابری دارای معنایی یکسان هستند. علاوه بر این، در دید وی جوهره انصاف در قانون زرین بیان شده است که به روایت وی این طور مقرر میدارد:
• “با سایرین به گونهای رفتار نما که دوست داری آنان در شرائط مشابه با تو همانگونه رفتار نمایند”.
• در جای دیگر، از قانون زرین به عنوان اصل برابری یاد میکند و بدین ترتیب، انصاف را با برابری هم معنا تلقی میکند.
• روی هم رفته، از دیدگاه کروپوتکینPeter Kropotkin ، عدالت به معنای انصاف، و انصاف که در قانون زرین بیان شده به معنای برابری انسانها می باشد.
• پس از تعریف عدالت به انصاف و برابری، در جایی دیگر، کروپوتکین به نقش منفی عدالت در ساماندهی زندگی اجتماعی اشاره میکند و رفتار با انصاف تاجر مسلکان که برابری در بده بستان است را نابود کننده نظام اجتماعی معرفی مینماید.
• آن چه وی به عنوان اخلاقیات حقیقی به جای عدالت و انصاف پیشنهاد مینماید، فضیلتی بالاتر از عدالت است.
• به نظر وی، آن اصل اخلاقی که مورد نیاز برای ساماندهی زندگی اجتماعی است و بالاتر از عدالت و انصاف میباشد، عبارت از “خدمت به نسل بشر، بدون درخواست چیزی در مقابل آن” است.
• بدین ترتیب، کروپوتکین Peter Kropotkin ضمن تأیید تلویحی ارزش عدالت و انصاف، آن را برای ساماندهی یک زندگی اجتماعی اخلاقی، ناکافی معرفی میکند و اصل خدمت بی پاداش به بشر را به عنوان بالاترین ارزش اخلاقی اجتماعی پیشنهاد میکند.
• روی هم رفته، کروپوتکین، این طور بحث میکند که اصل اخلاقی مورد نیاز برای ساماندهی جامعه مطلوب، کمک متقابل انسانها به یکدیگر است، و نه یک عدالت ساده و تاجر مآبانه.
• در اخلاقیات کمک متقابل، هر کس به میزان تواناییهایش کار میکند و به میزان نیازش دریافت میکند. جامعهای که با این اصل، ساماندهی شده باشد، یک جامعه اخلاقی خواهد بود، و نه جامعه ای که تنها عدالت و برابری در بده بستان، یعنی اخلاقیات تاجر مآبانه، بر آن حاکم باشد.
• از سوی دیگر، کروپوتکین Peter Kropotkin خاطر نشان میكند که دستیابی به اخلاقیات کمک متقابل که برآورده کننده نیازهای همگان میباشد، از طریق احسان و خیرات داوطلبانه، امکان ناپذیر است.
• از این رو، تنها از راه سازماندهی نهادهای عمومی بر طبق اخلاقیات کمک متقابل به جای عدالت میتوان به هدف مطلوب دست یافت.
• به نظر وی، وسائل تولید به دو دلیل نباید در قلمرو مالکیت شخصی قرار داده شوند.
• نخست این که، پیدایش وسائل تولید، نتیجه کار و زحمت تمامی افراد بشر میباشد، بدون این که بتوان به طور دقیق، سهم هر فرد را در این پیدایش تعیین نمود.
• بدین سبب باید وسائل تولید به طور جمعی به تملک در آیند. و دوم این که، تمامی انسانها به محصول وسائل تولید برای گذران زندگی نیاز دارند و در نتیجه باید بتوانند برای برآورده نمودن نیازهایشان از آن استفاده کنند و چنین امری، تنها با مالکیت عمومی بر وسائل تولید، امکانپذیر میباشد.
• کروپوتکین Peter Kropotkin به این نتیجه میرسد که تحقق اخلاقیات کمک متقابل و برآورده نمودن نیازهای هر کس در گرو تشکیل حکومتی کمونیستی است که در آن مالکیت ابزار تولید در اختیار عموم قرار میگیرد.
• بنابراین، در دید وی جامعهای که اصول عدالت و برابری تاجرمآبانه را با قدرت دولتی پیگیری نماید و برطرف نمودن نیازهای انسانها را به امور خیریه و احسانهای اختیاری افراد جامعه واگذارد، از جهت اخلاقیات، در درجه پائینتری نسبت به جامعه کمونیستی قرار دارد.
عدالت در دوران معاصر
1. فیلسوف سیاسی برجسته آمریکایی در زمان حاضر، جان رالز{ John Rawls تا 2002 میلادی} کار ابتکاری خویش درباره عدالت را با انتشار مقاله “عدالت به مقتضای انصاف”[‘Justice as Fairness’] در سال 1958 آغاز نمود.
• در سال 1967، با انجام اصلاحاتی در مقاله پیشین، نظریه خود را در مقاله “عدالت توزیعی”[‘Distributive Justice’] معرفی نمود. و با انتشار کتاب نظریهای درباره عدالت[A Theory of Justice] درسال 1971، رالز، مبحث عدالت اجتماعی را در مرکز موضوعات فلسفه سیاسی قرار داد.
• در خصوص موضوع عدالت، رالز میان عدالت فرد، عدالت قوانین، و عدالت نهادهای اجتماعی، تفکیک قائل میشود.
• نهادهای اجتماعی؛ شامل ساختار سیاسی، ترتیبات اقتصادی بنیادین همچون اقتصاد بازار و مالکیت خصوصی، و ترتیبات بنیادین اجتماعی همچون نظام خانواده تکهمسری میشود.
• با این تقسیم بندی، رالز، دغدغه خویش را عدالت نهادهای اجتماعی معرفی میکند.
• بنابراین، رالز به هیچ وجه در صدد شرح ویژگیهای فرد عادل و یا قوانین عادله نمی باشد.
• مرکز بحث رالز را عدالت اجتماعی و نهادهای عادله تشکیل می دهند.
• وی در پی معرفی اصول عدالت اجتماعی که ترتیبات بنیادین سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی را تعیین میکنند، میباشد.
• در خصوص انواع معانی عدالت، در نخستین تقسیمبندی، رالز میان “عدالت اعطایی “[allocative justice] و “عدالت توزیعی” تفاوت گذاشته و نظریه خویش را مربوط به عدالت توزیعی توصیف می کند.
• وی عدالت اعطایی را این طور تعریف میکند که هر گاه مقصود تقسیم چیزی؛ خیر و مطلوب میان کسانی باشد که در پیدایش آن چیز نقشی نداشته و در نتیجه نسبت به آن نمیتوانند به طور مشروعی، ادعایی داشته باشند، تقسیم عادلانه آن چیز از موضوعات عدالت اعطایی خواهد بود.
• عدالت اعطایی به نظر رالز ایجاب مینماید که چیزهای خیر و مطلوب بر اساس درخواستها و نیازهای دانسته شده افراد میان آنها تقسیم شود. در مقابل، عدالت توزیعی مربوط به شیوه تقسیم چیزهای خیر و مطلوب میان افرادی می شود که در پدید آمدن آنها نقش داشته و در نتیجه پیش از تقسیم، هر یک از آنها نسبت به سهم خویش ادعایی مشروع دارند.
• از آن جا که زندگی اجتماعی در دید رالز، یک نظام همکاری میان افراد است و همگان در پیدایش منافع حاصل از زندگی اجتماعی شریک هستند، تقسیم منافع و بهرههای زندگی اجتماعی، جزء موضوعات عدالت توزیعی است.
• در گام بعدی، رالز، عدالت را به سه نوع تقسیم میکند:
• “عدالت فرآیندی کامل”[perfect procedural justice]، “عدالت فرآیندی ناقص”[imperfect procedural justice]، و “عدالت فرآیندی خالص”[pure procedural justice].
• بنابر تعریف رالز، عدالت فرآیندی کامل هنگامی مصداق مییابد که هم ملاکی مستقل برای قضاوت درباره عادلانه بودن نتیجه یک کار وجود دارد، و هم فرآیندی معین وجود دارد که با اجرای آن میتوان اطمینان حاصل نمود که نتیجه مورد نظر به دست میآید.
• مثال این نوع عدالت، تقسیم یک کیک به طور مساوی میان صاحبان مشترک آن می باشد.
• عدالت فرآیندی ناقص به هنگامی مطرح می شود که در عین وجود ملاکی مستقل برای قضاوت درباره عادلانه بودن نتیجه یک کار، فرآیندی وجود ندارد که با پیروی از آن بتوان اطمینان حاصل نمود که حتما نتیجه عادله مورد نظر به دست میآید.
• محاکمه یک متهم از این قسم میباشد.
• عدالت فرآیندی خالص مربوط به جایی میشود که ملاک مستقلی برای قضاوت درباره عادله بودن یک نتیجه در دست نیست؛ در عین حال، فرآیند شناخته شدهای در دسترس است تا با پیروی از آن هر نتیجهای که از فرآیند مزبور حاصل شود را بتوان عادله توصیف نمود.
• قمار بازی، مصداقی از عدالت فرآیندی خالص است.
• پس از بیان انواع عدالت، رالز، نظریه خود را از نوع عدالت فرآیندی خالص توصیف می نماید.
• حال به تعریف رالز از عدالت به طور مشروح میرسیم.
• رالز، چند تعریف کلی از عدالت ارائه میدهد که آنها را مورد اتفاق نظر همگان توصیف مینماید.
• آن گاه تعریف ویژه خویش از عدالت اجتماعی را که انتظار میرود تمامی انسانهای منطقی، آن را بپذیرند، به بحث میگذارد.
• تعریف کلی رالز از عدالت، آن را به “توزیع مناسب”[proper distribution] سودها و زحمتهای زندگی اجتماعی، ربط میدهد که در مقابل “تفاوت گذاشتن غیر موجه”[arbitrary distinction] میان افراد قرار میدهد.
• به نظر رالز، تعریفی کلی که برای عدالت میتوان ارائه نمود؛ به گونهای که جامع دیدگاههای گوناگون باشد، وجود دارد که عبارت از زدودن تفاوتهای غیر موجه، سهم مناسب، توازن، یا تعادل میان درخواستهای مخالف میباشد.
• آن گاه به هنگام تعیین ملاک مناسب بودن و یا غیر موجه بودن تقسیم سودها و زحمتهای اجتماعی نظریات گوناگون در صحنه پدید میآیند.
• نظریه ویژه رالز، این است که ملاک تعیین تفاوتهای موجه و تفاوتهای غیر موجه، عنصر “انصاف”[fairness] است. تنها با قرار گرفتن در شرائط منصفانه قضاوت میتوان نابرابریهای موجه را از نابرابریهای غیر موجه تمییز داد.
• بدین ترتیب، رابطه مفهوم عدالت و مفهوم انصاف در اندیشه رالز نیز روشن میشود. این، انصاف در قضاوت است که میتواند نابرابریهای موجه را تأیید نماید؛ در نتیجه نباید تصور نمود که در دید رالز، عدالت به معنای انصاف است.
• خود رالز به طور آشکارا اعلام میکند که نباید عدالت را با انصاف هممعنا تصور نمود. به نظر وی، عدالت دارای اصولی است که انسانها در صورتی که در شرائط منصفانه قضاوت قرار گیرند، آن اصول را میفهمند.
• در گامی جلوتر، رالز، عدالت را به برابری به شرح زیر معرفی میکند:
• تمامی ارزشهای اجتماعی باید به طور برابر میان انسانها توزیع گردد؛ مگر این که همگان از توزیع نابرابر ارزشهای اجتماعی به شکلی سود ببرند.
• بنابراین، نقطه مقابل عدالت که بیعدالتی است، به معنای نابرابریهایی که به سود همگان نیستند، می باشد.
• در این جا رالز، عدالت را به “برابری” و “نابرابری مفید به حال عموم” تعریف میکند که به نوبه خود، تعریفی با محتواست و میتواند راهنمای عمل قرار گیرد.
• وی اصول عدالت را در دو اصل، خلاصه میکند:
• اصل اول عدالت رالزی عبارت از “حقوق و آزادیهای برابر”، و
• اصل دوم آن شامل “برابری فرصتها” و نیز “سودمند بودن نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی برای محرومترین افراد جامعه” میشود.
• به موجب اصل اول عدالت در نزد رالز، هر کس باید از مجموعهای از حقوق و آزادیها به طور برابر با سایرین برخوردار باشد.
• مجموعه مورد نظر رالز، عبارت از موارد زیر میشود:
• حقوق سیاسی شامل: حق انتخاب کردن و انتخاب شدن، حق آزادی بیان، و حق شرکت در اجتماعات سیاسی؛ آزادیهای مدنی شامل: آزادی اندیشه و عقیده، و آزادی بیان و شرکت در اجتماعات غیر سیاسی؛ حقوق مصونیتی شامل: مصونیت از شکنجه جسمی و روانی، مصونیت در برابر دستگیری غیر موجه، مصونیت در برابر دزدی، و حق برخورداری از مالکیت خصوصی.
• اصل دوم عدالت رالزی مربوط به توزیع به ضرورت نابرابر مناصب اجتماعی و سیاسی، و بهرههای اقتصادی میشود. به موجب این اصل، نابرابریهای مزبور، هنگامی موجه و عادله میباشند که اولاً همگان از فرصتهای برابر برای دستیابی به آن مناصب و بهرهها برخوردار باشند، و ثانیاً نابرابریهای مزبور به سود محرومترین افراد جامعه تمام شود.
• اصل نخست رالز، بیانگر جوهره لیبرالی نظریه عدالت رالزی است؛ در حالی که اصل دوم که شامل دو قسمت میشود، دیدگاهی معین و جهت دهنده و متمایز از سایر دیدگاهها درباره عدالت را باز میتابد.
• به رغم تأکید رالز بر مقدم بودن اصل اول بر اصل دوم، نباید این طور تصور نمود که رالز، توزیع برابر حقوق و آزادیهای فردی را مقدم بر تأمین “نیازهای اولیه” انسانها میداند.
• تا زمانی که نیازهای اولیه حیات برای هر فرد تضمین نشده است، آزادی و حقوق سیاسی و مدنی ارزشی ندارند.
• بنابراین، بیتردید از دیدگاه رالز، برآورده نمودن نیازهای اساسی انسانها در درجه نخست اهمیت قرار دارد؛ پس از آن نوبت به توزیع برابر حقوق و آزادیهای فردی میرسد؛ سپس جای تضمین برابر فرصتها برای دستیابی به مناصب سیاسی و اجتماعی خواهد بود؛ و در آخر، افزایش نابرابر سودهای اجتماعی به گونهای که به سود محرومترین افراد جامعه تمام شود.
• با مرور بر بندهای بالا، نوآوریهای غیر قابل انکار رالز درباره عدالت را میتوان به شرح زیر بیان نمود:
o تعیین جایگاهی برتر برای عدالت اجتماعی؛
o پرداختن ویژه به عدالت اجتماعی و نه عدالت فردی؛
o تقسیم عدالت به اعطایی و توزیعی؛
o تقسیم عدالت به عدالت فرآیندی کامل، ناقص، و خالص؛
o ارائه تصویری روشن از اصول عدالت؛
o توجه به عنصر نیازهای اولیه در کنار عناصر لیاقت، برابری، و حقوق؛
o گره زدن آزادیهای فردی به مفهوم عدالت؛
همه اینها از نوآوریهای بیتردید رالز در توسعه افق دید ما از عدالت به شمار میروند.
2. فیلسوف معاصر دیگر آمریکایی، رابرت نوزیک{Robert Nozick تا 2002 میلادی}.
• وی از طرفداران برجسته “لیبرالیزم آزادی گرا”[libertarian liberalism] است که بر خلاف “لیبرالیزم مساوات گرا”[egalitarian liberalism] تأکید عمدهاش بر تضمین آزادیهای فردی است.
• وی با بازتوزیع منابع اقتصادی و اجتماعی از راه مالیات بندی مستمر بر دارایی ثروتمندان به منظور تأمین خدمات درمانی، آموزش، و حداقلی از رفاه برای همگان مخالف است.
• تأکید نوزیک به جای عدالت توزیعی بر روی آزادیهای فردی و مالکیت خصوصی میباشد.
• نوزیک با انتشار کتاب بی دولتی، دولت، و ناکجا آباد در سال 1974 یکی از نیرومندترین انتقادات را به رالز که طرفدار لیبرالیزم مساواتگراست، مطرح نمود.
• آشنایان با مباحث جاری در فلسفه سیاسی آگاهند که مباحثه میان رالز و نوزیک بر سر اصول عدالت به مدت دو دهه در کانون مباحث فلسفه سیاسی قرار داشته است.
• شگفت آن که به رغم موفقیت نسبی رالز در کسب طرفدار از میان صاحبنظران، این نوزیک است که اندیشهاش در عمل، راهنمای جوامع غربی در برقراری نظام اقتصاد بازار بوده است.
• به دیگر عبارت، در مباحثه میان رالز و نوزیک، پیروزی علمی از آنِ رالز و پیروزی عملی از آن نوزیک است.
• به پیروی از تعریف رومی از عدالت، نوزیک، ملاک شایستگی را حقوق طبیعی فردی معرفی میکند و عدالت را به طور کلی به رعایت حقوق هر کس معنا میکند.
• تا این جا، نوزیک از تعریف کلی رومی و نوآوری میل استفاده میکند.
• از نظر نوزیک، هر کس به طور طبیعی، مالک خود و داراییهای مشروع خویش میباشد و در نتیجه در انجام هر کار و هرگونه استفاده از داراییهای خویش آزاد میباشد.
• اعتقاد به وجود حقوق طبیعی نیز اندیشهای است که نوزیک از فیلسوف مسیحی انگلیسی، جان لاک[John Locke] آموخته است.
• پیآمد منطقی خودمالکی طبیعی، آن است که هیچ کس حق مداخله در کارهای شخصی فرد دیگر یا داراییهای وی را ندارد؛ مگر آن که فرد اخیر، خودش رضایت داده باشد و یا با زیرپاگذاشتن حقوق دیگران، حق خود را از دست داده باشد.
• تعریف کلی نوزیک از عدالت بر عنصر حقوق طبیعی فردی تمرکز مییابد.
• به باور وی، حقوق طبیعی فردی، عبارت از این موارد میشود:
• حق مصونیت در برابر حمله، دزدی، و فریبکاری؛ حق وفای سایرین به قراردادهایی که بستهاند و وعدههایی که داده اند؛ و حق انجام هر کاری که فرد بخواهد؛ به شرط آن که حق آزادی و امنیت سایرین را نقض ننماید.
• ملاحظه میشود که در مقایسه با رالز، حقوق فردی در نزد نوزیک به مراتب، کمشمارتر است، و نیز این که بر خلاف رالز در نزد نوزیک این، وجود حقوق طبیعی فردی است که موضوع عدالت را مطرح میکند؛ نه این که عدالت، ایجاد کننده مجموعهای از حقوق فردی باشد.
• ریشه پیدایش حقوق طبیعی مورد نظر نوزیک “معنای زندگی” است که از طریق برخورداری هر فرد از امکان معنا بخشیدن به زندگیاش بر طبق یک برنامه کلی قابل کسب است. به نظر وی، کسی میتواند زندگی معنادار داشته باشد که توانا بر شکل دادن زندگی خویش بر طبق یک برنامه کلی باشد.
• نقش حقوق طبیعی فردی، این است که ظرفیت و توان فرد را بر زندگی معنادار از راه ممنوع نمودن دخالت سایرین نسبت به کارهای شخصی و دارایی انسان تضمین نماید.
• با تمرکز بر تعریف عدالت بر حسب حقوق طبیعی فردی، نوزیک از تعریف عدالت بر حسب لیاقت و نیاز فاصله میگیرد.
• به نظر وی، عدالت به معنای توزیع سودهای اجتماعی بر پایه لیاقت افراد و یا نیاز آنها نمیباشد. عدالت به معنای مشروعیت مالکیت هر کس بر داراییهای خویش است.
• بدین ترتیب، بر خلاف رالز که عدالت را مفهومی مربوط به شیوه توزیع سودها و زحمتهای زندگی اجتماعی میداند، موضوع عدالت در دید نوزیک، شیوه تملک داراییهاست.
• اصولاً نوزیک بر این باور است که باز توزیع خیرات اجتماعی به منظور رسیدن به برابری نامشروع است.
• بنابراین، نوزیک از اساس، هیچ رابطهای را میان عدالت و برابری قبول ندارد.
• نوزیک، آشکارا اظهار میدارد که ثروتمندان، هیچ وظیفهای در برابر محرومین ندارند، و چنان چه ثروتشان از راه مشروع به دست آمده باشد، در مصرف اموالشان، کاملاً آزاد هستند. یکی از کارهایی که ثروتمندان در انجام آن آزاد هستند، این است که به طور داوطلبانه، بخشی از اموالشان را به عنوان مالیات به دولت بپردازند؛ در این صورت، دولت وظیفه خواهد داشت که مالیاتهای جمع آوری شده را در راه رفع محرومیت به کار گیرد.
• از راه ربط دادن عدالت به شیوه تملک اشیاء، نوزیک به سه اصل عدالت به این شرح میرسد.
o اصل اول عدالت نوزیکی، که مربوط به “تملک اشیاء غیر مملوک” میشود، مقرر میدارد که تملک یک چیز، هنگامی عادلانه است که یک فرد، کار خود را با طبیعت، ترکیب نماید؛ به گونه ای که وضعیت هیچ کس را وخیمتر از وضعیت پیش از آن ننماید.
o به موجب اصل دوم عدالت نوزیکی، که مربوط به “انتقال عادلانه اشیاء” می شود، هرگاه مالک چیزی، آن را به طور داوطلبانه، خواه به صورت هدیه دادن و خواه به صورت مبادله با چیزی دیگر، به دیگری منتقل نماید، فرد اخیر، مالک مشروع آن چیز خواهد بود.
o اصل سوم عدالت نوزیکی، که مربوط به “ترمیم بیعدالتیهای گذشته” میشود، مقرر میدارد که هر بیعدالتی باید جبران شود. بنابراین، به نظر نوزیک، تنها گرفتن مالیات از ثروتمندان برای مصارف دفاعی و امنیتی و نیز برقراری عدالت، مشروع میباشد.
• هر چند دیدگاه نوزیک درباره عدالت از منظر اخلاقیات انساندوستانه، شگفتانگیز مینماید، نوآوریهای وی در تحول مفهوم عدالت، غیر قابل انکار است.
• ربط دادن عدالت به حقوق طبیعی فردی و ارائه فهرستی کوتاه و روشن از حقوق طبیعی فردی و مردود اعلام نمودن هرگونه بازتوزیع منابع بر پایه لیاقتها و نیازها، تصویری واضح از یک عدالت است که به تحول تاریخی مفهوم عدالت کمک کرده است.
تیپ روانی
فرزانگی بالینی
تیپ روانی
اهمیت دانستن تیپ روانی خود و شریک زندگی.
درونگرایی و برونگرایی.
• توجه: انواع تیپ ها و روش تشخیص آنها در مجموعه دیگری در همین سایت تحت عنوان کلی تیپ ها آمده است. این مقوله، به اهمیت دانستن تیپ روانی از منظر فرزانگی بالینی می پردازد.
• روانشناسی عمق، Depth psychology و به طور خاص تجزیه و تحلیل یونگی Jungian ، تاکید بر اهمیتِ درک و شناخت، پذیرش و احترام به تیپِ روانیِ افراد دارد.
• شناخت تیپِ روانیِ خود و افراد دیگر، همچون زن و شوهر، معشوق، دوستان، پدر و مادر، خواهر و برادران، و همکاران، و در نظر گرفتن تیپ شناسی ایشان، می تواند بنحو قابل توجهی مفید و موثر باشد.
• نکته اصلی یونگ Jung در مورد تیپ شناسی است این است که:
هر فردی با توجه، و از طریق لنز تیپِ روانیِ خاصِ خود، به زندگی می نگرد، o تیپِ روانیِ ما تعیین میکند که ما چگونه ببینیم، و واقعیت ها را تفسیر کنیم.
• حالا اگر کسی تیپِ روانیِ خاصِ خود را نشناسد، یا اهمیت ندهد، یا آن را رد کند، چه اتفاقی می افتد؟
• در اینجا یک راه فوق العاده سریع، آسان و نسبتا دقیق برای تعیین تیپ شناسی عمومی خود وجود دارد: هنگامی که شما ،
استرس و فشار روانی دارید، بی رمق و بی انرژی هستید، احساس ضعف میکنید، احساس تخلیه شدن و خالی بودن میکنید، بی حوصله هستید، خسته هستید، و ….
برای کسب احساس بهتر، چه چیزی دوست دارید انجام دهید؟ چه چیزی میخواهید ؟ بهترین کار برای شارژ باتری خودتان چیست؟
• به طور معمول، دو دسته پاسخ به این سوالات وجود دارد. ببینید شما کدامید؟
در پاسخ دادن فقط توجه به حال حاضر خود داشته باشید، نه گذشته و نه آینده، نه خوب نه بد. همین جا جوابتان را نگه دارید تا بعدا به آن بپردازیم.
• از نظر یونگ Jung ، اصولا مردم دو نوعند؛
o افراد درونگرا introverts
o افراد برونگرا Extraverts
• این دو اصطلاحات از کارل یونگ Jung بود، برای او این اصطلاحات، تعاریف و معنای خاصی داشتند.
امروز درونگرایی را به طور گسترده ای مترادف کمرویی می دانند، ولی درون گرایی لزوما کمرویی و خجالتی نیست.
هرچند یک رابطه نزدیکی بین کمرویی و درون گرایی وجود دارد ، که به گفته یونگ Jung یک احساس عمدتا ذاتی است.
• درونگرایی در واقع تمایلی است به سمت جهان داخلی، شامل:
ایده ها، احساسات، توهمات و رویاها، درک و فهم، شور و هیجان ، و جنبه های دیگر تجربه ذهنی.
درونگراها، انرژی ایدهها و مفاهیم ذهنی خود را از درون خود دریافت میکنند
• درونگرا معنا و رضایت زندگی خود را در جهان بیرونی نمی یابد.
نه در افراد، نه در اشیا، نه در هیچ چیز بیرونی، هیچ دستاوردی نمی بیند.
درونگرا معنا و رضایت زندگی خود را در زندگی داخلی، و جهان درونی خود می یابد.
• برونگرا، در سوی دیگر، و تقریبا به طور انحصاری، جهانش را در زندگی و جهان بیرونی می یابد.
تحقق امیالش را از طریق تعامل با واقعیت های بیرونی می جوید.
برون گراها انرژی ایدهها و مفاهیم ذهنی خود را از بیرون خود و در ارتباط با دیگران دریافت میکنند.
• البته، این نکته ضروری است که بدانیم اکثر افراد کاملا درونگرا یا کاملا برونگرا نیستند.
o این دو خصیصه، دو قطب متضاد بر روی یک محور پیوسته است، در واقع هر کس درصدی درونگرا یا برونگرا است.
o بیشتر مردم در فرهنگ های غربی سمت و جهت گیری برونگرایی دارند. درونگراها در اقلیت آماری هستند.
o در واقع، در فرهنگ غرب، درونگرایی غیر طبیعی تلقی می شود، یک انگ است و حتی آسیب شناسی می شود.
o برعکس در فرهنگ ایرانیان درونگرایی بسیار شایع است.
حالت های افراطی:
• هنگامی که درونگرایی بسیار حاد و افراطی شود، می تواند به اختلالات متعددی تبدیل شود،
o اختلال کمرویی و خجالتی بودن،
o ترس از اجتماع، social phobia
o شخصیت اسکیزوئید، Schizoid Personality Disorder
o اوتیسم و درخودماندگی Autism
o حتی روان پریشی: یعنی جدایی و غریبی کامل از واقعیت های بیرونی. Psychosis
• برونگرایی افراطی می تواند:
o به فعالیت های اجباری compulsive بیانجامد،
o اعتیاد به کار ، Workaholism
o شیدایی mania
o رفتارهای اعتیاد آور، addictive behaviors
o اعتیاد به رابطه جنسی
o برونگرا به منظور اجتناب از درونگرایی، یا انعکاس و بازتاب آن در خود، حاضر است، به هر قیمتی، به هر کاری دست بزند.
• یک راز سلامت روان ،ایجاد تعادل موزون و هماهنگ rhythmic بین درونگرایی و برونگرایی است. آنچه بنام Ambiversion یاد میشود.
درونگرایی و برونگرایی یک مزاج ذاتی یا صفت ذاتی شخصیتی و ژنتیکی است.
با این حال، افراد تحت تاثیر محیط زیست هم در درصد داشتن این صفات تغییر میکنند. برای مثال، در یک جامعه کاملا برونگرای غربی، و یا یک خانواده برونگرا، درونگرایی اغلب با مشکل و تنبیه همراه است، از دوران کودکی با درونگرایی دلسردانه برخورد میشود.
برونگرایی را به عنوان یک هنجار اجتماعی تشویق میکنند. در نتیجه، بسیاری از افراد درونگرای طبیعی تلاش میکنند به برونگرا تبدیل شوند.
تبدیل تحمیلی و اجباری درونگرای طبیعی به برونگرا توسط جامعه، خانواده، نژاد یا مذهب باعث میشود فرد: دچار احساس اضطراب شود، دچار خستگی شود، دچار افسردگی شود.
گاهی اوقات، منشا برونگرایی یا درونگرایی شدید، یک واکنش جبرانی افراطی روان فرد به حالت مقابل آن است.
• افراد درونگرا به طور کلی مشکل برخورد با جهان بیرونی دارند.
• افراد برونگرا مشکل برخورد با جهان درونی دارند.
• اما اغلب در هر دو حالت، یک الگوی همیشگی مقاومت و رفتار اجتنابی ایجاد می شود.
• اما واقعا برونگراها و درونگراها چگونه هستند؟
چه شده که ذهن و ضمیرشان به طور چشمگیری مختلفند!؟ این دو در طبیعت خود، نگرش شان به در-جهان-بودن کاملا متفاوت است، نگرش شان نسبت به زندگی کاملا متضاد است.
روابط بین فردی و زندگی مشترک!
• مثلا، یکی از همسران ممکن است برونگرا باشد، مایل است دایم به بیرون برود و با جهانِ بیرون، روبرو و درگیر شود، دنبال ماجراها و ماجراجویی است، دنبال دیدار با مردم، و غیره است.
همسر او، از سوی دیگر، درونگرا است، برای او هیچ یک از کارهای فوق جالب نیست. او می خواهد بیش از همه چیز در خانه بماند. او می خواهد تنها فکر کند، او می خواهد بخواند، او می خواهد بیاندیشید، او می خواهد فیلم های مورد علاقه اش را در آرامش تماشا کند، او می خواهد در رویاهای خودش باشد.
• در نگرش درونگرا، ارزش زندگی درونی بر بیرونی ترجیح دارد؛
• در نگرش برونگرا، ارزش زندگی بیرونی بر درونی ترجیح دارد.
خب حالا ببینید که چقدر این اختلافات میتواند ویرانگر شود! چقدر می تواند به درگیری جدی و روابط انتقامی منجر شود!؟ به خصوص زمانی که دو طرف درک تیپ روانی typology یکدیگر را نشناسند!.
• حال برگردیم به آزمون کوچک قبلی و پاسخ تان.
• اگر پاسخ شما به آنچه می خواهید انجام دهید، ماندن در خانه است، خواندن یک کتاب است، دوش و حمام گرفتن است، تفکر است ، گوش دادن به موسیقی است ، انجام کارهای عمدتا انفرادی است، شما احتمالا به درونگرایی تمایل دارید. یعنی به احتمال زیاد حداقل پنجاه و یک درصدتان درونگرا است.
• ولی اگر شما احتمالا برونگرا باشید، پاسخ های کلاسیک شما اینهاست: می خواهم به بیرون بروم و با مردم باشم، دوست دارم به یک مهمانی یا خانه دوستم بروم، کاری هیجان انگیز انجام دهم. اینها چیزی است که زمانی که برونگرا احساس خالی بودن میکند، او را پر می کند.
• اما برای درونگرا، این نوع فعالیت های برونگرایانه، به ویژه هنگامی که احساس خالی بودن میکند ،نفرت انگیز است.
• به همین ترتیب، هنگام احساس خالی بودن، اعمال درونگرایانه و تنهایی برای برونگرا عذاب است. چرا؟
چون برای دوباره شاداب شدن و پر کردن انرژی خود، درونگرا باید درونگرایی کند! برونگرا باید برونگرایی کند! این کارها طبیعت آنهاست.
• اما اگر شما قادر به پاسخ دادن نبودید، یا هنوز مطمئن نیستید که چطور باتری تان را شارژ کنید، نمیدانید که چه چیزی وجود خالیتان را پر میکند؟
و هنگامی که درونگرا سعی میکند مانند برونگرایان عمل کند! مشکل پیدا میکنند، چرا که او به خود درونگرای واقعیش متصل نیست، و نمیتواند دوباره انرژی و شادابی را بدست آورد.
عین همین را می توان برای برونگرا گفت. برونگرایی که بخواهد بیشتر به معنویات و غور و تعمق بپردازد، خود را از جهان مادی دور نگاه دارد.
• هر دو سنگ محک و معیار خود را از دست داده اند. درست است که درونگرا باید برونگرایی را در خود توسعه دهد. درست است که برونگرا باید درونگرایی را در خود توسعه دهد. ولی در هر دو حالت، این کار بسیار دشوار است.
• آنچه برای برونگرا طبیعی و ساده می نمآید، برای درونگرا نیاز به تلاش زیاد و گاها طاقت فرسایی دارد. و بالعکس. طبیعت و صفت ذاتی افراد را نمی توان انکار کرد. نمی توان به زور و اصرار و تلاش زیاد، صفت ذاتی افراد را جایگزین نمود. هر چند در روند فردیت individuation process ، این آونگ گاهی اوقات ممکن است از یک سو به سوی دیگر نوسان کند، تا تعادل پیدا کند.
• نوع درونگرا خودش باید برونگرایی را یاد بگیرد، مهارت های برونگرایی خود را به حد عالی برساند، اما او همیشه یک درونگرا باقی خواهد ماند.
• همانطور که برونگرا نیاز به یادگیری درونگرایی دارد. اما او همواره یک برونگرا باقی خواهد ماند.
راز موفقیت تعادل است:
یاد بگیریم خود را بپذیریم و از خود مراقبت کنیم،
بدانیم که امتناع از احترام به خود و دیگری،
انکار طبیعت و صفت ذاتی خود و دیگری،
در نهایت به شکست می انجامد
مخرب است.
كودك درون
فرزانگی بالینی
كودك درون
مطالب اساسی در مورد كودك درون در لینک های زیر آمده است:
۱- كودك درون – ۲- شفای کودک درون – ۳- كودك، بالغ، والد – ۴- کودک، والد و بالغ در روابط اجتماعی
این مقاله نگاهی مشابه، ولی از دیدگاه فرزانگی بالینی دارد.
• درون همه ما یک پسر یا دختر کوچکی زندگی می کنند. الته نه به معنای واقعیِ کلمه، بلکه از نظر روانشناختی. این چیزی است که اکثر بزرگسالان نمیدانند یا به آن توجه نمیکنند. بیشتر مردم در روند تبدیل شدن به بزرگسالی، این ارتباط را از دست میدهند.
• معمولا، رفتارهای مخرب در بزرگسالی همچون:
o رفتارهای تند و شدید،
o رفتارهای تکانشی و ناگهانی،
o رفتارهای کج خلقی کودکانه،
o رفتارهای بداخلاقی،
o رفتارهای خودشیفتگی،
o نیازمندی های کودکانه،
o انواع وابستگی ها و اعتیاد ها
o ترس از رها و طرد شدن.
o رفتارهای غیر مسئولانه،
o امتناع های خشمناک در مقابل بالغ شدن.
o سندرم پیتر پن، Peter Pan syndrome – بزرگسالی که از نظر اجتماعی بالغ نیست.
o آنچه طرفداران یونگ Jungians به عنوان پیچیدگی ها و کامپلکس های Puer aeternus مینامند، Puer aeternus = eternal boy = پسری که همیشه نوجوان یا کودک باقی میماند. puella aeternus = eternal girl = دختری که همیشه نوجوان یا کودک باقی میماند.
• همه این موارد میتواند به عدم شناسایی و ارتباط با کودک درون مرتبط باشد.
هنگامی که ما کودکِ درونی مان را:
نادیده بگیریم، طردش کنیم، و یا در ناخودآگاه خود، تنهایش بگذاریم، کودک مان ناراضی میشود، رنجیده میشود،
و زندگی مان را به صورت منفی و معنی داری، تحت تاثیر شدید قرار میدهد.
در حالیکه، اگر کودک درونی مان را:
به آگاهمان بیاوریم، با اویی که غم زده است، با اویی که مطرود و فراموش شده است،
رابطه برقرار کنیم، لطف و توجه کنیم،
به یک موجود بهتر و مثبت تبدیل میشود.
• پس برای بهبود اوضاع مان و حفظ گفتگوی مستمر باید:
o ارتباطی همچون والدین و فرزندی کوچک برقرار کنیم
o بین خودِ بالغ و کودکِ نیازمند درونِ مان رابطه برقرار کنیم،
o خودِ بالغِ ما، به عنوان یک بزرگسال، باید مسؤلیت پذیر باشد،
o خودِ بالغِ ما، باید رئیسی خوب و مراقبت و دوست دار این کودک درون باشد.
• هر چند کودکِ درون ما واقعی نیست، یعنی فیزیکی نیست، ولی می تواند همچون یک نهاد رفتار کند، و می تواند کل شخصیت و رفتار و کردار مان را در اختیار و کنترل بگیرد.
• در واقع، بسیاری از افراد دچار این مساله می باشند، و گاهی اوقات، منبع علائم بیماری روانی همین مساله است. اما نمی دانند که دقیقا در درونشان چه چیزی در جریان است !
• اما هنگامی که این افراد بفهمند که مشکل اساسی، در واقع یک درگیری است، یک درگیری درونی، درگیری بین کودکِ درون شان با خودِ بزرگسالِ اغلب غایب یا رشد نیافته شان، آنوقت میتوانند با هم: مذاکره کنند، همکاری کنند، و آشتی کنند.
• آن موقع :
خودِ بزرگسال می تواند به کارهای بزرگسالان بپردازد، کودکِ درونِ با ارزش و دوست داشتنی، دیگر نیازی به کنترل شخصیت بزرگسال ندارد، دیگر تلاشی برای انجام کارهای بزرگسالانه، که از عهده اش بر هم نمی آید، نمی کند، با خوشحالی می تواند به بازیگوشی ها و تفریحات بزرگسال کمک کند ، به خلاقیت و ظرفیت ذاتی بزرگسال برای کارهای جسورانه، هیبتی و شادی ها کمک کند.
پس رازِ کار در این است که:
هر روز، ایام و زمان هایِ کیفی و خوبی با هم صرف کنید،
شبیه به پدر و مادری خوب و مشوق و حامی و مراقب، که با کودکِ بیرونی خود عمل میکند.
تصور کنید تعداد فرزندانتان یکی بیشتر است.
فرزندان واقعی تان بعلاوه کودک درون تان
محدودیت های انسان
فرزانگی بالینی
محدودیت های انسان
• بسیاری از ما نسبت به اعتراف و اذعان به محدودیت هایمان منزجریم!
اذعان به محدودیت یک نوع توهین به خودشیفتگی مان تلقی میشود! ضربه ای به غرور ماست!
محدودیت ها برای دیگران است! نه ما! دوست داریم مانند تبلیغ باتری معروف باشیم که هی کار میکند، کار میکند، کار میکند ….
• اما نمی شود و ما نمی توانیم. افزایش انرژی مان محدود است. افزایش انرژی زمان زیادی میطلبد. اما هر روز تنها بیست و چهار ساعت است. هر طول عمری نهایتی دارد. مرگ!. روان و فیزیولوژی انسان نیاز به خواب منظم دارد.
• بیماران روان درمانی اغلب گریبان این سوال وجودی محدود بودن یا محدودیت می باشند. در فرهنگی که بهره وری و تولید را می پرستند! در جامعه ای که به کودکان خود می آموزند که تنها با تفکر و تمرکز، به هر چیزی بدون هیچ محدودیتی می توان رسید! مفهوم محدودیت، با نگرش نفرت و تضاد هویت همراه است.
• ما با خود فریبی به این باور میرسیم که زندگی مان نامحدود است. اما، بدیهی است، که این طور نیست. مرگ، بهترین و آشکارترین شاهد است.
اما، ما مایلیم که حتی واقعیت و قطعیت مرگ را نیز نادیده بگیریم، یا واقعیت و قطعیت مرگ را به طریقی سرکوب کنیم، در برخی موارد، بوسیله دین، و یا به اصطلاح معنویت.
مایلیم خداگونه شویم، بی حد و حصر و جاودانه.
فروید Sigmund Freud گفت، هر کس بطور [ناخودآگاه] معتقد است که جاودانه هست. اما ما فنا پذیریم. مانند ایکاروس Icarus ، که با پرواز بیش از حد نزدیکش به خورشید، با بالهای تزیین شده از موم و پر، غم انگیزانه سقوط کرد، و در دریا سوخت.
• ما مستمرا خود را بیش از توانمان و خطرناک بسط میدهیم: محرومیت از خواب، کار زیاد، فشار، مخارج و هزینه زیاد، فداکاری و مراقبت بیش از حد خود از دیگران.
• همه و همه به خاطر اینکه ما محدودیت هایمان را نمی پذیریم.
به قول هری کثیف Dirty Harry کالاهان Callahan ، کلینت ایستوود Clint Eastwood ، در فیلم نیروی مگنوم Magnum Force میگوید: “آدم باید محدودیت های خودش را بشناسه.”
• می ترسیم مبادا روزی برسد که دیگر اگر نتوانیم هر چه بیشتر به خودمان فشار آوریم تا: مولد باشیم، موفق باشیم ، فعال باشیم ، بلند پرواز باشیم، و …..
• می ترسیم مبادا روزی برسد که تنبل شویم، بی تحرک شویم ، هیکل خود محور و بی مصرف شویم. راب شویم.
• راز این قضیه در این است که برعکسش صادق است. با انکار مداوم و مزمن محدودیت های انسانی خود، بیشتر احتمال دارد که:
درهم بشکنیم، فرسودگی کاری پیدا کنیم، جسمی بیمار داشته باشیم، عمیقا افسرده شویم، ناتوان و ضعیف، مضطراب شویم، خودبزرگ بین و خودشیفته شویم، حتی شیدا یا دیوانه شویم!
• ما انسان هستیم. نه ماشین، نه کامپیوتر، که می توانند بی وقفه به عملکرد خود ادامه دهند.
• ما انسانیم و به عنوان یک انسان: نیاز به خاموشی منظم داریم، نیاز به استراحت منظم داریم، نیاز به تعطیلات آخر هفته داریم ، نیاز به خواب کافی داریم ، نیاز به بازی داریم ، نیاز به تنها بودن داریم، نیاز به مردم و اجتماعی بودن داریم، نیاز به تعطیلات داریم ، و نیاز به……
• برعکس، هر بیشتر ما به محدودیت های خود احترام بگذاریم، به محدودیت های خود افتخار کنیم، مولدتر و کارآمدتر می شویم.
• ترفند مهم این است که ریتمی مناسب و تعادلی بین زمان استراحت و کار و بهره وری ایجاد کنیم. باور کنیم که بهره وری و خلاقیت می توانند همچنان به نوعی ظاهر شوند.
حتی اگر فقط در درون خود باشند، حتی در زمان استراحت و خاموشی، حتی در خواب، در خواب، ناخودآگاه مان کار می کند، در خواب، در حال پردازشیم، در خواب، در حال ایجاد و تولیدیم، در خواب، از طریق رویاهایمان ارتباط برقرار می کنیم.
• درست است که در زمان هایی باید به خودمان فشار آوریم،
• درست است که در زمان هایی باید محدودیت هایمان را بشکنیم،
• درست است که این کارها باعث رشد و اعتماد به نفس مان می شوند.
• اما در نهایت، تنها تا جایی می توانیم پیش برویم که جسم و روان مان اجازه دهند.
• آخر، هر ظرفی ظرفیتی دارد!
There’s only so much tea you can pour into a tea cup.
نا امنی و نگرانی
فرزانگی بالینی
نا امنی و نگرانی
• هنگامی که ترس آور ترین و نگران کننده ترین افکار، به دقت مورد بررسی قرار گرفته و نتیجه گیری منطقی شوند، می بینیم که:
o مرگ و اضطراب مرگ است که اغلب (اما نه همیشه) در کمین هستند.
o ترس از مرگ.
o ترس از جهنم.
o ترس از تناسخ در جسمی تازه.
o ترس از نیستی،
o ترس از سقوط اعتبار و فراموشی.
o ترس از عذاب جسمی.
• وودی آلن Allan Stewart Konigsberg , born 1935) Woody Allen) می گوید: ترس من از مرگ نیست. فقط نمی خواهم به هنگام مرگم آنجا باشم.
• ارنست بکر، (1924 –1974) Ernest Becker در کتاب انکار مرگ (1973) The Denial of Death، میگوید که عاقلانه است که انسان :
هر روز به مرگ رضایت دهد، خود را با احتمالات وقوع خطرات و صدمات دنیا وقف دهد، اجازه دهد تا به فرا گرفته شود و مورد استفاده قرار گیرد. وگرنه همچون مرده ای خواهد شد، که تمام عمرش در تلاش برای اجتناب از مرگ و زندگی بوده.
خوب قبول!
اما چه اتفاقی می افتد هنگامی که ما دیگر ترس از مرگ نداشته باشیم؟ و مرگ را تنها به عنوان همتای لازم زندگی بدانیم؟ مثل، همتایی تاریکی با نور؟
هنگامی که ما در آغوش کشیدن رنج را همتای لازم لذت و شادی بدانیم؟ آخر اینها قطب های مخالف وجودی هم هستند!
و نتیجه می گیریم که واقعا هیچ نوع امنیت قطعی در زندگی وجود ندارد! مگر احساس امنیتی که از درون سرچشمه بگیرد. مگر امنیتی معنوی به جای امنیتی فیزیکی و مادی! مگر احساس امنیت از یک منبع داخلی باشد، نه منبع خارجی.
• اینجاست که ما به یک راز حیاتی می رسیم! آنچه فیلسوف و عالم الهیات آلن واتس (Alan Wilson Watts (1915 –1973 ، “حکمت ناامنی” wisdom of insecurity نامیده است
• حالا می فهمیم که نگرانی ثابت و همیشگی ما، یک راه انکار و فرار از حقایق اساسی است!
حقایق اصولی و اساسی همچون:
فرار از حال و زمان حاضر و کنون مان. اجتناب از اضطراب وجودی مان. تلاش برای متقاعد کردن خود که باید بتوانیم کنترل بیشتری بر زندگی مان داشته باشیم.
• در حالیکه:
o چشم پوشی از توهم کنترل بر زندگی ،
o پذیرش توانایی و ناتوانی نسبی خود بر زندگی و مرگ،
o پذیرش خودمان همانطور که هستیم،
o پذیرش اضطراب ناشی از غیر قابل پیش بینی بودن مطلق زندگی،
می تواند بسیار رهایی بخش باشد.
• این کارها می توانند از بسیاری از نگرانی هایمان جلوگیری کند، تا به زندگی ادامه دهیم.
o آینده مرموز بزودی آشکار خواهد شد.
o برنامه ریزی و نقشه و تصمیمات برای آینده لازم است.
o اما نباید آنها را ثابت و ساکن و انعطاف ناپذیر نگاه داشت.
o نباید بیش از حد به نتایج مورد نظر خود وابسته شد.
o در عوض باید بر روی آنچه که در حال حاضر اتفاق می افتد تمرکز کرد،
o همین لحظه، الان!
o همین لحظه ای که ممکن اضطراب برانگیز باشد،
o همین لحظه ای که ممکن دردناک باشد ،
o همین لحظه ای که ممکن خسته کننده باشد
o نگرانی این لحظه بهتر از نگرانی پیش بینی آنچه که ممکن است اتفاق بیافتد یا نیافتد است.
o آینده هرگز تضمین نشده، هرگز! چه بهترش، چه بدترش.
o آینده ای که ممکن است از راه برسد یا نرسد.
o ممکن است چیزهایی بدی اتفاق بیافتد.
o اما، همانطور هم، چیزهایی خوبی ممکن است اتفاق بیافتد.
o پس نباید بدبینی و ناامید بود،
o یا نباید انتظاری بزرگ و پر آب و تاب داشت،
• بهتر است نگرش “خوش بینی خوش خیم” را اتخاذ کنیم.
• نگرشی بالقوه به آینده ولی هرگز بدون وعده و تضمین، با بی طرفی.
• به قول دکتر هلاکویی:
o نباید فقط به نیمه خالی لیوان نگریست،
o نباید فقط به نیمه پر لیوان نگریست،
o باید به نیمه پر لیوان نگاه کرد، ولی به فکر پر کردن نیمه خالی هم بود.
مسئولیتِ قربانی
فرزانگی بالینی
مسئولیت قربانی
• مظلومان و قربانیان نیز مسئول نگرش و اعمال خویش هستند. victims are responsible
• مساله مسئول بودن قربانی، یکی از بحث برانگیز ترین موضوعات روانشناسی است. البته نه از نظر سیاسی و حقوقی
• این مساله نباید با «سرزنش قربانی» اشتباه گرفته شود. Victim blaming. مساله فراتر از آن است.
بیمارانی هستند که به نحوی قربانی شده اند و مورد تعدی قرار گرفته اند.
بیمارانی هستند که تمایل به تفکر «درماندگی آموخته شده» پیدا میکنند. Learned helplessness. درماندگی آموختهشده، در علم روانشناسی به شرایطی اشاره میکند که در آن افراد بر طبق تجربیات گذشته (مانند سرکوفتها و ناکامیهای مستمر و طولانی و مداوم) به این نتیجه میرسند که کوشش را با پیشرفت مرتبط نمیدانند.
آنها یادگیرندگانی هستند که فکر میکنند هر کاری انجام دهند به موفقیت دست نمییابند. آنها احساس تلخ شکست ناشی از تقدیر و سرنوشت شان دارند، و خود را یک قربانی ناتوان می پندارند. این موضوع نخستینبار توسط مارتین سلیگمن مطرح گردید.( Martin Seligman (born 1942
همه ما قربانی زندگی هستیم.
قربانی وقایع و رویدادهای زندگی،
وقایع گاها تصادفی یا غیر عمدی،
وقایع گاها عمدی و مخرب دیگران،
رویدادهایی که ما انتخاب نکرده و به هیچ وجه در کنترل ما نبوده.
رویدادهایی که ما هیچ مسئولیتی در وقوعشان نداریم.
• اما ما مسئول چگونگی مقابله و مواجهه با چنین رویدادهایی هستیم.
• همیشه بسیار ساده تر و راحت تر است که مشکلات مان را تقصیر دیگران بدانیم. و دیگران را سرزنش کنیم، دیگران را مسئول بدانیم. از دیگران بخواهیم پاسخگوی قربانی بودن ما باشند. از دیگران انتظار داشته باشیم تا چگونگی مقابله با رویدادها را به جای ما بپذیرند.
o در دیدگاه وجودی، چه دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، ما مسئول چگونگی مقابله با قربانی بودنمان هستیم. ما مسئول چگونه تفسیر کردن آن هستیم. ما مسئول چگونه یاد گیری از آن رویدادها هستیم. علاوه بر این، بدی و شرهای بی شماری خارج از کنترل ما هستند که می توانند در هر زمانی رخ دهند.
o بدی و شرهای دیگری هم هستند که، ما گاهی اوقات، ناخواسته و ناخودآگاه، زمینه اتفاقشان را فراهم میکنیم.
o با برخوردها و اقدامات خودمان آنها را دعوت میکنیم.
• ما، به عنوان بالغ و بزرگسال، باید به طور مستمر با این سوال دست و پنجه نرم کنیم که:
o چرا ناخودآگاه و به طور خودکار خودمان را معذور می داریم؟
o چرا ناخودآگاه بهانه تراشی میکنیم؟
o چرا خودمان را به ندانستن میزنیم؟
o چرا خودمان را به بیهوشی و خواب میزنیم؟
o در حالی که قلبا میدانیم که کسی دارد کار شری انجام میدهد!
• رولو می اشاره می کند: Rollo May
o ما مسئول اعمال مان هستیم.
o ما مسئول اثرات و عوارض اعمال مان هم هستیم.
o ما مسئول آگاه بودن از اثرات و عوارض احتمالی اعمال مان هم هستیم.
• باید یاد بگیریم تا بین:
o «صرفا یک قربانی تقدیر»، purely a victim of fate حسی ناخودآگاه، اما تا حدی مسئولیت پذیر، و «تحقق سرنوشت خود» fulfill own destiny به معنی آگاهانه دنبال کردن و ساختن سرنوشت خود، تمایز قایل شویم.
• روانپزشک وجودی ویکتور فرانکل ،( Viktor Emil Frankl (1905 –1997 پیشنهاد میکند:
راز در این است که ببینیم که ما چقدر ناخودآگاهانه از طریق: “طرحواره” schema ، در روش درمانی CBT “هدایت داستان” guiding fiction . به قول آدلر Adler یا «افسانه» myth به قول می May ؟ و چقدر آگاهانه ؟
1. تمایل به سمت قربانی بودن داریم؟
2. تمایل به احساس ناتوانی و تداوم قربانی بودن داریم؟
3. تمایل به توانمند سازی خود و برتری یافتن داریم؟
• پرورش ذهنیت قربانی و مظلوم بودن، تنها یک چرخه معیوب تداوم قربانی شدن است.
• با عدم پذیرش و شناسایی نکردن خود به عنوان یک قربانی و یا یک مظلوم ، این چرخه باطل را بشکنیم.
خشم
فرزانگی بالینی
خشم
خَشم یک احساس بدخیم عاطفی انسانی است. اهریمن خَشم آشکارا در بسیاری از سنن و مذاهب محکوم شده است.
برخی متخصصان سلامت روانی، از خَشم بدگویی و بدفهمی دارند. خَشم و غضب را احساسی کاملاً منفی، مخرب، خطرناک و غیر منطقی میدانند. متخصصان به دنبال سرکوب خَشم در بیماران خود از هر طریقی برمی آیند.
• موارد بالا یک اشتباه بزرگ است!
• شما حق دارید که خشمگین شوید!
• شما به خَشم نیاز دارید!
• هنگامی که با خَشم به درستی برخورد شود، خَشم یک منبع قدرت، انرژی و توانمندساز حیاتی است!
• البته، خَشم می تواند ویرانگری مخرب و خطرناک باشد.
• در اغلب اوقات، خَشم می تواند نشانه اختلال و پاتولوژیک باشد.
• گاهی اوقات برای کنترل خَشم به مداخله روانی، مانند دارو یا بستری شدن در بیمارستان نیاز است
• ولی انکار، فرار و جلوگیری از بروز خَشم و خشونت، و سرکوب خَشم به جای پرداختن به آن، خطرناک تر است.
• آنچه باید کرد:
o به رسمیت شناختن و اعتبار بخشیدن به خَشم است،
o اعمال روشهایی برای اعلام و نشان دادن خَشم است،
o هدایت خَشم به سوی سازندگی، به جای ویرانی است.
o بیان کلامی خَشم به صورت خودآگاهانه، به جای ناخودآگاهانه است.
o در واقع “مدیریت خشم” است.
• خَشم در تضاد با معنویت نیست. خَشم در تضاد با سلامت روان نیست.
• پذیرش خَشم، آغاز حکمت و فرزانگی معنوی است. پذیرش خشم، کلید پیشرفت درمان است. پذیرش خشم، خلاقیت را افزایش میدهد.
• رازی که بیماران روان درمانی و بسیاری از هنرمندان یاد میگیرند این است که:
o خشم در ارتباط نزدیک با خلاقیت است
o رولو می Rollo May نوشت:
“فرهنگ ما لازم میدارد که ما هر چه بیشتر خشم خود را سرکوب کنیم. بنابراین، ما هر چه بیشتر خلاقیت هایمان را سرکوب میکنیم!”
• راز مواجهه با خشم در این است که:
o خشم خود را سرکوب نکنیم
o خشم خود را به صورت واکنشی ویرانگر بروز ندهیم.
o راهی پیدا کنیم تا از خشم، خلاقانه استفاده کنیم.
نیمه تاریک عشق
فرزانگی بالینی
عشق، همیشه دردناک است!
• ما همواره از عشق بعنوان تجربه ای نشاط آور و شورانگیز و دل انگیز یاد میکنیم، و البته آن گونه هم می تواند باشد.
• اما عشق همیشه یک جنبه و یک نیمه تاریک هم دارد! گشودن دل خود و باز نمودن خود به پذیرش عشق کاری مخاطره آمیز و خطرناک است.
• بسیاری از بیماران روان درمانی بر این امر واقفند و بر آن شهادت میدهند. چون سوخته اند. تقریبا همه آنها قبلا توسط پدر و مادر، دوستان و یا معشوقشان سوزانده شده اند.
برخی آگاهانه و برخی ناآگاهانه از عشق دفاع می کند، و برخی در برابر عشق می ایستند.
اما، همزمان همه می دانند که عشق چقدر مهم است!
تا چه اندازه حیاتی است!
بود و نبودش چه تاثیری بر زندگی دارد،
چقدر معنی دار و با معنی می کند زنده بودنشان را.
• عشق حداقل می تواند در خدمت تخفیف و تبدیل بخشی از تنهایی وجودی ما باشد.
عاشق شدن و درگیر عشق شدن، همچون آلوده شدن به میکروب و ویروس است:
ما عمیقا و به صورت جبران ناپذیری تحت تاثیر موجود دیگری قرار می گیربم،
ناخودآگاه از رشد قدرتی با روندی غیر منطقی در خود آگاه می شویم.
این قدرت، چه خوب چه بد، به طور اجتناب ناپذیری در درون ما تنظیم و حرکت میکند.
• علائم کهن مشابه ای در الگوی عفونت عشق وجود دارد.
هنگامی که در عشقی یک سویه گرفتار شویم، هنگامی که عشقمان طرد شود،
هنگامی که به عشقمان بی توجهی شود، درد و رنجی مشقت بار بر ما غالب میگردد.
• اما راز عشق، و این درد و رنج ها چیست؟
این عذاب ها می توانند آموزنده باشند. این درد و رنج ها، زندگی واقعی را به ما یاد میدهند. ما را به خود ما می شناسایند.
و اگر بتوانیم خود و زندگی را با نگاهی روان شناسانه و واقع بینانه ببینیم و درک کنیم، می توانیم از آن نیرویی مولد ساخته و استفاده کنیم.
عشق یک تیغ دو لبه است.
پس عشق می تواند آسیب رسان باشد.
ولی درمان پذیر است.
آگاهانه درگیر عشق و عاشقی شدن،
و قبول عواقب ناشی از وجود جنبه و نیمه تاریک عشق،
تاکیدی است بر لزوم شهامت در زندگی.
نه! گفتن
فرزانگی بالینی
قدرت “نه” گفتن
!The paradoxical power of No
• “نه” گفتن، ظاهری بد و زشت، ولی قدرتی به واقع درست است.
• برای بسیاری از مردم، گفتن {نه} یکی از سخت ترین کارهاست.
o آنها نمی خواهند به احساسات هیچ کسی صدمه و آسیب بزنند.
o آنها نمی خواهند کسی را ناراحت کنند.
o آنها نمی خواهند کسی را عصبانی کنند.
o آنها نمی خواهند وضع موجود را بهم بزنند.
o آنها نمی خواهند احساس طرد شدن و یا رها شدن پیدا کنند.
o آنها نمی خواهند به عنوان یک آدم: منفی، سفت و سخت، خودخواه، دشوار، خیره سر، ناسازگار و همکاری نکن، تلقی و شناخته شوند.
• اما چیزی که آنها نمی دانند این است که:
o گفتن {نه} یک جسارت لازم در اراده فرد در جهان است.
o {نه} گفتن بیانگر موجودیت فرد است.
o {نه} گفتن قدرت شخصی فرد و بیانگر قدرت جسارت در دفاع از خود است.
o {نه} گفتن متمایز کردن خود از دیگران است.
o {نه} گفتن جلوه ای از آزادی وجودی ما است.
• متاسفانه، گفتن {نه}:
o اغلب با مجازات و عواقب منفی در پی است،
o چه در دوران کودکی
o چه بعد از دوران کودکی
o مجازات ها به تدریج به از دست دادن:
o خود
o اعتماد به نفس
o کاهش عزت نفس، منجر می شود.
• اگر باورمان شود که حق {نه} گفتن نداریم،
o یعنی ناتوانیم
o یعنی هم-وابستگی داریم. codependency
o ما را به شخصی منفعل و بی اراده تبدیل میکند،
o ناامیدی می آورد،
o ناامیدی و ناتوانی،به افسردگی، و سایر اختلالات روانی تبدیل میشود.
• اکثر مراجعان روان درمانی باور دارند که {نه} گفتن علامت خودخواهی و منفی بودن است. با این حال، راز این است که:
وقتی کسی قادر است که جدی و قاطعانه {بله} بگوید
که در ابتدا،
قادر باشد جدی و قاطعانه {نه} بگوید!
• انسان چگونه می تواند آزادانه چیزی یا کسی را برای خود انتخاب کند،
اگر ابتدا قادر نباشد آزادانه آنرا انتخاب نکند؟
• به قول اتو رنک Otto Rank : {نه} گفتن، بیان یک اراده منفی گرایانه و یا ضد اراده Counterwill در روانشناسی عمق است.
Counterwill یک اصطلاح روانشناسی است و به معنای مقاومت غریزی در مقابل هر حس اجباری است.
o یک ویژگی کاربردی در رفتار انسان است.
o انسان را قادر می سازد تا از مرزهای شخصی و تشخص و فردیت individuation خود محافظت کند.
o از آن به عنوان یک اراده واکنشی در برابر اراده دیگران نیز توصیف شده است.
will in reaction to the will of others = Counterwill
• در برخی افراد، منفی گرایی، یا رفتار متضاد فراگیر ، Pervasive Negativism or Oppositional Behavior ،
به عنوان مثال: در اختلال نافرمانی مقابله جویانه نوجوانان، Adolescent Oppositional Defiant Disorder تنها راه اعمال ادعای وجود خود و اراده خود، در جهان است.
• اما مخالفت با یک موضوع می تواند یک نوع تَوانمَندْسازی هم باشد. Empowerment به عنوان مثال، جنبش ها، تظاهرات، و اعتراض های خودجوش مردمی نسبت به موضوعات خاص.
{نه} گفتن در روابط عاشقانه.
• در روابط عاشقانه هم وقتی کسی قادر است که جدی و قاطعانه {بله} بگوید که قادر باشد ابتدا جدی و قاطعانه {نه} بگوید!
• صمیمیت واقعی نیاز به وجود تنش و فعل و انفعالات جدی بین دو اراده مستقل دارد.
o بدون توانایی {نه} گفتن، تعیین مرزها و ایجاد محدودیت ها در رابطه، هیچ گونه صمیمیت یا تعهد واقعی وجود ندارد.
o آنچه وجود دارد، فقط رضایت و وابستگی و عادت مزمن است.
o در نتیجه، در پس زمینه رابطه، خشم و تلخی های معمولا ناخودآگاه وجود دارد.
o ترس و خوف ناخودآگاه وجود دارد.
o ترس فراگیر و ثابتی از:
o در اختیار بودن،
o فتح و چیره شدگی، استیلاء یافتگی،
o تحت کنترل بودن،
o احساس خفگی،
o وحشت در معرض نابودی بودن
o و سپس:
o رفتارهای انفعالی-تهاجمی، passive-aggressive
o روان نژندی ، neurosis
o جنون، psychosis
o خودکشی، یعنی امتناع از قبول، و رد کل واقعیت خارجی.
• اما، برعکس،
اگر بدانیم و باور کنیم که ما دارای قدرت {نه} گفتن هستیم، می توانیم زندگی و روابط عاشقانه را به آغوش بگیریم و بپذیریم.
توانایی {نه} گفتن به ما قدرت شجاعت فوق العاده ای میدهد.
• اما، پیش نیاز مهم توانایی {نه} گفتن، کشف خود واقعی است. یافتن و پیگیری و انجام سرنوشت خود به دست خود است. و در نهایت، قدرت گفتن {آری} به عشق و به زندگی است.
الگوی روابط تکراری
فرزانگی بالینی
الگوی روابط تکراری
Repetitive Relationship Patterns
• یکی از رایج ترین پدیده های روانی، «الگوی تکرار و مزمن روابط ناکارآمد» است.
• شرکای مختلف فرد دارای الگوی روابط تکراری، همه شباهت های متعدد و ثابتی دارند، مانند: سوء استفاده گری جسمی، physical abuse سوء استفاده گری عاطفی، emotional abuse ، در دسترس نبودن، unavailability ، اعتیاد و سوء مصرف مواد، substance abuse ، بی ثباتی، instability ، خودشیفتگی، narcissism و غیره
• در نتیجه، نهایتاً همه روابط او، به دلیل شدت این پویایی تکراری، با ناکارآمدی به پایان می رسد.
• پس از مدتی، این الگوی مخرب: که به عینه برای دیگران آشکار بوده، برای خود بیمار هم کم کم شروع به آشکار شدن میکند. پس، به روان درمانگر مراجعه می کند. می پرسد: چرا همه روابطم محکوم به شکست؟ چه خبره؟ من مشکل دارم؟ یا بقیه مشکل دارند؟
• پاسخ:
هیچ توضیحِ ساده یا مشخص و معین و فراگیری برای چنین رفتارِ مخربِ خود شکستی، وجود ندارد. شاید، ترس از صمیمیت باشد. شاید، ترس از جنس مخالف باشد.
اگر این ترس ها، در ناخودآگاه باشد، چگونه می توان ارتباط صمیمی برقرار کرد؟ اگر این ترس ها، در ناخودآگاه باشد، ناخواسته در برابر ارتباط صمیمی واقعی از خود دفاع میکنیم! دفاعی با پیچاندن سیم های خاردار به دور خودمان!
اگر این ترس ها، در ناخودآگاه باشد، ناخواسته از ارتباط صمیمی واقعی اجتناب و دوری میکنیم! همه را با فاصله نگه میداریم، دوری و دوستی!
شاید، شرکای ناتوان انتخاب میکنیم! شرکای با بیماری روانی جدی! شرکای عاری و ناتوان از عشق و صمیمیت!
• از آنجا که این انتخاب ها به طور ناخودآگاه انجام می شود:
یک الگوی تکراری می شود،
هر رابطه ای را که خودآگاه مان سعی میکند ایجاد کند،
ناخودآگاه مان آنرا تضعیف می کند،
ناخودآگاه مان آنرا تخریب می کند.
• اما پدیده موذی دیگری نیز اغلب وجود دارد. آنچه فروید Freud به نام “اجبارِ به تکرار” مینامد، repetition compulsion
اجبارِ به تکرار یک مکانیسم دفاعی عصبی و روان نژدی است. این پدیده اجبارِ به تکرار، در اینجا چگونه کار می کند؟
اجبارِ به تکرار، تلاشی است برای بازنویسی تاریخ.
تاریخی که ما سعی می کنیم مشکلات روابط پدر و مادرمان را بازنویسی کنیم. به طور معمول، به خصوص پدر یا مادر دارای جنس مخالف. وقتی آنچه در ذهن و ضمیر نهفته ما، از اولین روابط والدین مان مملو است از: سرخوردگی، ناامیدی، طرد و رها شدن، غفلت و نادیده انگاری، سوء استفاده جسمی یا عاطفی، کودک در یک نقطه مخاطره آمیز روانی قرار میگیرد، و اینها را با خود به بزرگسالی خود می کشاند.
• به منظور رها شدن و بقای وجود از این توهین ها و آسیب های خودشیفته گانه، کودک لازم می بیند و مجبور است که:
واقعیت های مخمصه وار و وضع خطرناک خود را انکار کند، خشم شدیدش را انکار کند، افسردگی و یاس و ناامیدی خود را انکار کند.
o در عوض، به امید چشم میدوزد و به رویا می چسبد، امیدی کودکانه ای، اگر فقط من میتوانستم: خوب باشم، کامل باشم، هوشمند باشم، ساکت و آرام باشم، خوشحال و لبخند به لب باشم و …، آنوقت دیگر بیش مادر و پدر برنده خواهم شد، آنها در نهایت من را دوست خواهند داشت، چون من کودک، به عشق و محبتشان نیاز دارم، بدون قید و شرط.
• کودک به اشتباه معتقد است که مشکل تعامل والدینش به او مربوط است. (یک سوء تعبیر رشد یافته و الگویی کهن) . بنابراین، او باید قدرت کنترل و اصلاح وضعیت را داشته باشد، پس باید خودش را به کودکی قابل قبول تر و دوست داشتنی تر تغییر دهد.
بنابراین کودک به شدت سعی به انجام دوباره و دوباره این کارها میکند، اما فایده ای نخواهد داشت. فایده ای نخواهد داشت، چونکه در واقعیت مشکل با پدر و مادر است نه با کودک، مشکل با پدر و مادری است که نمی توانند عشق و محبتی که نیاز و سزاوار رشد کودک است را ارائه دهند، مشکل با پدر و مادری است که محدودیت ها و مشکلات روانی و موقعیتی خاص خودشان را دارند.
• طبیعتاً، هیچ پدر و مادری کامل نیستند، بنابراین همه ما به طریقی و به میزانی، هرچند متفاوت، این مشکل را داریم. همانطور که پدر و مادر مان خودشان هم داشتند و دارند.
• امید واهی کودک به اینکه قادر شود پاسخ پدر و مادر خود را تغییر دهد، آنقدر کودک خودش را تبدیل به آنچیزی کند که پدر و مادر او را درک کنند، آنقدر کودک خودش را تبدیل به آنچیزی کند که پدر و مادر از او میخواهند بشود و دیگر خودش نباشد.
• آنچه روانکاو جیمز مسترسن ( James F. Masterson (1926 –2010 مینامد: “افسردگی طرد”. abandonment depression . تا زمانی که کودک به امید دل بسته و چسبیده است، از غرق شدن در یاس و ناامیدی جلوگیری میکند، که یاس و ناامیدی ، به ویژه در یک کودک، ویرانگر است.
در جوانی، این سناریوی ناخوشآیند دوران کودکی ، بطور ناخودآگاه و اجباراً توسط بسیاری از ما، و هر که تا حدی، تکرار و بازسازی میشود. recapitulate. چون “کودک درون” ما هنوز فعال است، هنوز هم کودک درونمان به نوبه خود، به دنبال فرد بزرگسال دیگری است که: یا طرد و رهامان میکند، یا دوسوگرا و دمدمی مزاج و دو جنبه ایست، ambivalent یا بصورت عاطفی در دسترس نیست یا سوء استفاده گر است، و ما عاشق او میشویم! تنها فرقش در آن است که دیگر تنها پدر و مادر از جنس مخالف نیست، کس دیگریست که جای پدر یا مادر را گرفته! آن جنس مخالف را هدف قرار می دهیم. بدنبال عشق بالقوه او هستیم.
• اکثر بزرگسالان یک جاذبه عجیب و غریبی در خود دارند، یک نوع “رادار” و جاذبه ناخودآگاه برای افراد جنس مخالف دارند، (در برخی موارد، همجنس) . معمولا، بنحو غیر ملموسی، شبیه و یادآور پدر و مادر و مشکلات آنهایند. این جاذبه اگر جسمی هم نباشد، حتماً روانی و عاطفی است.
• ما تمایل به عشق و عاشقی با آنها داریم، یا با آنها درگیر عاطفی و جنسی میشویم. البته، ما آنها را ناخودآگاه انتخاب میکنیم، البته، ماهیت و ریشه این انتخاب، روان نژندی است. neurosis . این یک “نقطه کور” در ماست، blind spot
• البته،ما آگاهانه هم می توانیم شخصی را انتخاب کنیم و شریک زندگیمان کنیم که: طرد و رد کننده است، عاطفی یا فیزیکی در دسترس نیست، سوء استفاده گر است و سوء استفاده گر باقی می ماند! این امر می تواند خودآزاری و مازوخیسم خالص باشد. pure masochism . اما این مورد صرفاً مازوخیسم نیست. این یک بازی قدرتمندی است . بازی اجبار به تکرار.
• پسر یا دختر کوچک درونمان که: مجروح است، طرد و رد شده است، متروکه شده است، هنوز هم در تلاش برای برنده شدن عشق مامانش یا باباش است.
• برای بازی کردن اجبار به تکرار، عشق و علاقه جدید باید، در تعریف، حداقل حاوی برخی کسری های عاطفی، یا صفات پدر و مادر اصلی را داشته باشد.
• در واقع، اجبار به تکرار، چیزی نیست جز: بازسازی پویایی این روابط، به امید آنکه، زمانی، نتیجه تغییر یابد.
• کودک درون خیال می کند که: این بار، دیگر متفاوت خواهد بود. من این شخص را وادار به دوست داشتنم میکنم. من می توانم او را تغییر دهم، فقط باید به اندازه کافی و سخت تر تلاش کنم. من این بار دوباره شکست نخواهم خورد، پس من احساس دوست داشتنی بودن خواهم داشت. اما غم انگیزانه و شوربختانه، این تلاش های بیهوده محکوم به شکست است.
• اگر، به علت اجبار به تکرار، repetition compulsion افرادی را انتخاب کنیم که محدودیت و مشکلات روانی خاص خود را دارند، افرادی را انتخاب کنیم که نمی توانند ما را دوست داشته باشند، شانس موفقیت این کار چقدر است؟ آیا ما می توانیم آنها را درست کنیم؟ آیا ما می توانیم آنها را وادار کنیم؟ آیا ما می توانیم آنها را تبدیل و عوض کنیم؟ آیا ما می توانیم آنها را تغییر دهیم؟ آیا ما می توانیم آنها را درمان کنیم؟ به احتمال بسیار زیاد، نه!
• بخش منطقی بزرگسال ما خودش اینها را می داند. اما کودک کوچک زخمی هنوز در تلاش است، همانطور که با پدر و مادرش برخورد میکرد، هر شکست اجتناب ناپذیری: احساس بی کفایتی را در او ارتقاء می بخشد، احساس حقارت را در او ارتقاء می بخشد، احساس دوست نداشتنی بودن را در او ارتقاء می بخشد، و همین طور ادامه داده و پیش می رود.
• خوب، چگونه می توانیم این «اجبار به تکرار» مزاحم مان را حل و فصل کنیم؟ البته با سختی زیاد. زیرا برای انجام این کار باید از مکانیسم دفاعی خود چشم پوشی کنیم، relinquishing the defense mechanism
• «اجبارِ به تکرار» دفاعی است ناخودآگاه در برابر تمام احساسات و تجارب بد دوران کودکی مان، تجارب بدی که پدر و مادر ناقص مان و خودمان در ما بجا گذاشته اند، همه مواردی که در دوران کودکی تکذیب و انکار می کردیم: مواردی چون: غم و اندوه، خشم، غضب و عصبانیت، ناامیدی، سردرگمی، سرگشتگی، صدمات و آسیب ها. احساساتی که ما در دوران کودکی مجهز به مقابله با آنها نبودیم، آن احساسات و اجتناب ها را به بزرگسالی مان ادامه دادیم، ولی در حال حاضر باید با آنها مواجه شویم. امیدهای کودکانه ای که ما را در دوره هایی شناور نگه داشته بود، حالا باید واگذار شود . از آن امیدهای واهی چشم پوشی کنیم، در نهایت باید واقعیات ها را بپذیریم.
• بپذیریم که: هرگز نیازهایمان را از پدر و مادرمان دریافت نخواهیم کرد، هیچ چیزی نمی تواند آنرا تغییر دهد.
شفا و درمان،
مستلزم پذیرش بالغانه حقایق تلخ این ریاضت های عاطفی است،
مستلزم پذیرش علل و عواقب آن تلخی هاست،
مستلزم بلعیدن قرص تلخ است:
نه می توانیم گذشته را تغییر دهیم، و نه می توانیم زخم ها را خنثی سازیم.
با این وجود، ما می توانیم، به خود اجازه احساس خشم و اندوه از دست دادن بدهیم،
غم از دست دادنی که میدانیم غیر قابل استرداد و غیر قابل برگشت است.
حتی ممکن است با بخت خوب، زمان و فضل و آگاهی درون خودمان ،
ظرفیتی پیدا کنیم تا کسانی را که به ما احساس و صدمات دردناکی وارد کرده اند، ببخشیم.
با اعمال این شجاعت، و پذیرش آگاهانه،
«اجبارِ به تکرار» نیز، همانند گذشته ای که در گذشته،
قدرت خود را از دست می دهد، و حالمان آزاد میشود.
درد و رنج
فرزانگی بالینی
درد و رنج کشیدن بخشی از زندگی است
• یونگ -. C.G. Jung- یک بار نوشت که: روان نژندی یا اختلال اعصاب – Neurosis – همیشه فرزندِ مشروعِ رنج است.
• ما هر طور شده سعی میکنیم از درد و رنج جلوگیری کنیم.
• تصور میکنیم که درد و رنج نباید بخشی از زندگی باشد.
• اما رنج بخشی از زندگی است، و همیشه خواهد بود.
• راز مواجهه با درد و رنج، قبول شجاعانه و تجربه آن است.
• اجتناب مداوم از دَرد و رَنج، تنها منتهی به تولید بیشتر دَرد و رَنج در قالب های مختلف روانی میشود. همانطور که در مورد اعتیاد است.
• بنابراین، وقتی رنج می آیند، باید قبولش کنیم، و از آن درس بگیریم.
• باید رنج را حس کنیم. در صورت لزوم آن را مدیریت مناسب پزشکی کنیم. همانطور که با دردهای مزمن جسمی، حملات هراس یا افسردگی شدید برخورد میکنیم.
• البته نیازی به خودآزاری و ایجاد درد و رنج هم نیست! زندگی برای هر یک از ما آنقدرش را فراهم می کند که کافی باشد.
• نکته مهم این است که آگاهانه، شجاعانه و با میل و علاقه به استفبال رنج برویم.
• هرچه بیشتر بتوانیم درد و رنج را قبول و تحمل کنیم، شفقت ما بیشتر میشود، و در داخل خود قوی تر میشویم.
• نیچه، – Nietzsche -: “هر آنچه مرا ویران نکند، قوی ترم می کند.”
سرکوب امیال
فرزانگی بالینی
سرکوب امیال
نادانی یعنی امکان آسیب دیدگی سرکوب امیال – سایه انسان
زیگموند فروید – Sigmund Freud -میگوید: “ناخودآگاه”ِ انسان همان “ناشناخته ها” یا “نادانسته ها” است. ناخودآگاه ما، بخش پنهان و نامرئی حال حاضر تجربه ذهنی و هشیاری ماست.
• ناخودآگاه عمدتا شامل بخش هایی از خودمان است که ما آنها را:
o انکار میکنیم، o از خود جدا میدانیم، گسستگی یا تبری میجوییم. o از آنها نفرت داریم، o بدنامی آورند، o وحشتناکند. پس به طور کلی آنها را سرکوب میکنیم.
آنچه را که ما در خود سرکوب می کنیم، بعد به خودمان برگشته و از ما انتقام میگیرند.
• نیچه – Friedrich Nietzsche – از این پدیده به عنوان “بازگشت سرکوب” یا – the return of the repressed – یاد کرده است.
• انکار و گسستگی یا تبری جویی جزو مکانیسم های دفاعی سرکوب هستند.
• آنها گاها عملکردهای لازم برای خدمت به حفظ سلامت روان ما هستند.
• اما زمانی که برخی از جنبه های قابل توجه وجود خود را به طور مزمن تکذیب و رد و مبرا میکنیم، (به عنوان مثال، سرکوب کردن امیال و یا بردن به ضمیر ناخودآگاه)، باید بدانیم که جوجه را آخر پاییز میشمارند، یعنی نهایتا سر باز میکنند و بر میگردند.
اگر همیشه خشم خود را انکار کنیم،
این احساسات روزی با شدت ده برابر دوباره ظهور خواهند کرد،
به ویژه زمانیکه تحت تنش و استرس باشیم،
هر چند دلیل و شدت خشم در آن موقع ممکن است مبهم باشد و یا متناسب با آن شرایط نباشد.
• امیال سرکوب شده، یا شیاطین رانده شده، حوزه تاریک و خیانتگر درون ماست.
یونگ – Jung – از آن به عنوان “سایه” انسان یاد میکند.
• رولو می – Rollo May – نام امیال سرکوب شده را Daimonic گذاشت. – Daimonic یعنی هر تابع طبیعی که دارای قدرت کنترل و بدست گرفتن افکار و رفتار انسان باشد. سکس و اروس – Eros – یا خدای عشق، خشم و غضب، و میل به قدرت نمونه های Daimonic هستند.
طبق تعریف، Daimonic ، می تواند هم مخرب و هم سازنده باشد. زمانی که daimonic هر چه بیشتر بطور مکرر و عادتی تکذیب و انکار شود، منفی تر و خطرناکتر میشود. اما زمانی که ما وجود و واقعیت امیالمان را اذعان کنیم، می توانیم آن را به منبع قدرت و انرژی حیات، قدرت، معنویت، خلاقیت و سازندگی تبدیل کنیم.
• موارد بالا تعریف کلی ضمیر ناخودآگاه است. پس، یادگیری گوش کردن با دقت به ناخودآگاه خود، مهم و حیاتی است.
• ببینیم که ضمیر ناخودآگاه ما در مورد اتفاقات حال حاضر و گذشته چه نظری دارد.
• ببینیم که ضمیر ناخودآگاه و روان ما در باره آینده درونی و بیرونی ما چه نیازهایی دارد؟
• مدیتیشن، مراقبه، تعمق، تمرکز حواس، و کار روی رویاهایمان، همگی روش های گوش دادن و تشخیص ناخودآگاه است.
• نکته و راز در این است که ناخودآگاه خود (و پیچدگی هایش) را جدی بگیریم، با آنها با احترام برخورد کنیم. با احسات و رمز و رازهایش، ترسها و شگفتی هایش سزاوارانه برخورد کنیم.
• سرانجام و در نهایت، سرکوبِ بیهوده را به رسمیت بشناسیم. اجازه ندهیم احساسات و عواطف آگاهانه لحظه ای مان کنترل ما را بدست بگیرد، و هر چه در هر زمان دوست داشت اقدام کند.
• یاد بگیریم بین محرک ها و پاسخ هایمان مکث کنیم. جلوی اقدام و بازتابهای تکانه ای خود بایستیم.
• ما آزادیم چگونگی پاسخ به احساسات مان را انتخاب کنیم، اما باید مسؤولیتش را هم بپذیریم.
• یادگیری موارد فوق، مانند هر مهارت دیگری، تمرین میخواهد و زمان میبرد.
شفای درون
شفای درون
با بلعیدن قرص تلخ
شفای درون با توجه به حقایق – گذشته – آسیب ها – بخشش
• ما نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم.
• هیچ گونه سحر و جادویی برای واگرد آنچه انجام شده، وجود ندارد.
• هیچ تکنیک درمانی برای پاک کردن دائم خاطرات آسیب ها از حافظه وجود ندارد.
• آب ریخته را نمیتوان برگرداند. No way to unring a bell.
• گذشته درگذشته. از گذشته میتوان آموخت، نه به آن آویخت.
• یکی از سخت ترین و دردناک ترین کارها برای مراجعان روان درمانی، حقیقت سازگاری با شرایط زندگی است.
آنها در تمام زندگی خود در تلاش بوده اند، تا راهی برای فرار و یا انکار واقعیت های تلخ زندگی شان بیابند.
آنچه در دوران کودکی شان نهاده شده، آنچه را که امروز با نامهای مختلفی می شناسیم:
o سوء استفاده جسمی،
o سوء استفاده عاطفی،
o سوء استفاده جنسی،
o ترک تحت اللفظی و گفتاری،
o ترک عاطفی،
o طرد شدن،
o غفلت.
• شاید دردناک ترین، تند ترین، تلخ ترین و محوری ترین نکته در طول روان درمانی، زمانی است که:
شخص، در مواجهه و رویارویی و یادآوری حقایق واقعی تاریخ زندگی خود قرار میگیرد.
بسیار شبیه اودیپ Oedipus. اودیپ یا ایدیپوس به معنای پای متورم، در اساطیر یونانی پادشاه تبای، تنها فرزند لایوس است. واژه عقده اودیپ از اینجا می آید.
• برخی زخمی های دوران کودکی یا آسیب و تروما ها در این جهان ناقص، اجتناب ناپذیر است.
• به منظور بقای جسمی و روانی، آسیب و تروما ها اغلب در قالب فراموشی دوران کودکی قرار میگیرند.
• در دوران بلوغ و بزرگسالی، پارگی و صدمات عاطفی ممکن است به رسمیت شناخته شوند، به قسمت آگاه و بیدار سپرده شوند، در یک چشم انداز گسترده تر قرار گیرند، و گاهی اوقات، شفا یابند.
اما شفای درون (درست مانند بخشش) به معنای فراموش کردن نیست،
بلکه برای به هوش آمدن است،
برای به یاد آوردن است،
برای دانستن است.
• شفا مستلزم پذیرش بالغانه و آگاهانه حقایق تلخ و آسیب ها و ریاضت عاطفی فرد است. پذیرش علل و عواقب آنهاست،
o تمایلی مصمم به بلعیدن “قرص های تلخ” است.
o قرص تلخی چون: ما نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم.
o قرص تلخی چون: ما نمی توانیم زخمهای خورده را خنثی کنیم.
o قرص تلخی چون: ما نمی توانیم در واقع به عنوان بزرگسال امیدوارم باشیم که به جادویی دست
o پیدا کنیم که از زخمی شدن اولیه در طول نوزادی، کودکی یا نوجوانی جلوگیری کند.
o قرص تلخی چون: ما هرگز نمی توانیم به آن زمان برگردیم و مصایب را خنثی کنیم.
o قرص تلخی چون: ما هرگز نمی توانیم هرآنچه پدر و مادر و یا سرپرست مان از ما دریغ کردند را حالا دریافت کنیم.
• با این وجود ما می توانیم،
o به خود اجازه دهیم تا احساس خشم و اندوه ناشی از این از دست دادن های غیر قابل استرداد پیدا کنیم.
o ما قدرت تصمیم گیری چگونه نگریستن نسبت به گذشته را داریم.
o حتی ممکن است در شرایطی، درون خودمان قدرت و ظرفیتی پیدا کنیم،
o تا کسانی که به ما صدمات دردناک وارد کرده اند را ببخشیم.
• اما نمی توانیم:
o انتظار دفع کامل چنین شیاطینی را داشته باشیم.
o آنها در عمق و درون وجودمان اقامت دائم گرفته اند.
o آنها تبدیل به بخشی جدایی ناپذیر از ما شده اند.
o ساختار شخصیت کنونی ما ناشی از همین کژکاریهای اهریمنی است.
o شخصیت امروز ما نتیجه دیروزهای کودکی و نوجوانی ماست
• استفاده از “قرص تلخ”
o که شامل، اعتراف به خشم و نفرت از تاریخ دوران کودکی مان است، نقطه عطفی واقعی در روان درمانی است.
o بیمار به جای تلاش برای فراموش کردن گذشته، انکار، تحریف یا تغییر گذشته خود، به سمت پذیرش گذشته حرکت میکند.
o سعی میکند در حال حاضر زندگی کند و به آینده نامشخص خود می نگرد.
• راز درمان بیماران روان درمانی، در واقع توانمندسازی وی به کشف مخفیات خویش است.
این کار از طریق قبول و مصرف ناخوشایند “قرص تلخ” ممکن است.
قرص تلخ، ابتدا طعمی وحشتناک دارد و احساس سمی بودن ایجاد میکند.
اما ناگهان و به طور غیر منتظره به دارویی شفابخش تبدیل می شود.
قرص تلخ در نهایت به شفای درون عاطفی منجر میشود.
اضطراب
فرزانگی بالینی
اضطراب
اِضطراب همیشه بمعنی روان رنجوری (Neuroticism) و روان نژندی یا عصبیت (Neurosis) نیست.
• سلامت روان به معنی فقدان اِضطراب تعریف نشده است.
• تجربه اِضطراب عمومی است، و هیچ کسی از آن مصون نیست.
• اِضطراب بخشی اجتناب ناپذیر در انسان است.
• ارنست بکر – Ernest Becker – انسان شناس عقیده دارد که:
ترس از مرگ در همه اشکالش یک اِضطراب اصلی، کهن، و الگویی فراگیر است
ترس از مرگ، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، زمینه ساز یا سمبل انواع اِضطراب هاست.
• هرچند این عقیده ارنست بکر در کل درست است، اما نمیتوان همه اِضطراب ها را به اِضطراب مرگ ربط داد.
• در هر صورت، نکته مهم در اینجا، چگونگی مقابله با اِضطراب و اِضطرابِ وجودی است.
• تلاش در فرار از تجربه اِضطراب، مانع رشد، عقب ماندگی، محدودیت در صمیمیت، و سرکوب خلاقیت گشته، و بانی اعتیاد و رفتار ترس وار و فوبیا است.
• اجتناب و یا سرکوب مداوم و مزمن اِضطرابِ وجودی، موجب افزایش اِضطرابِ عصبی، اختلالتِ اِضطرابی، روان رنجوری، ترس و حملات هراس می گردد.
• نکته و راز مقابله با اِضطراب، قبول، تحمل، و گوش دادن به پیام اِضطراب است. یاد گیری تبدیل انرژی بسیار زیاد اِضطراب به سازندگی است.
• مدیریت درست اِضطراب می تواند به ایجاد انگیزه، انرژی، تقویت، تحرک و خلاقیت و سازندگی بیانجامد.
• فیلسوف سورن کرکگارد -Søren Kierkegaard–می گوید: اِضطراب بزرگترین معلم ما است. او اِضطراب را سرگیجگی آزادی – the dizziness of freedom – می نامد.
• اولین ترفند، تغییر و تبدیل نگرش منفی خود نسبت به اضطراب است. یعنی عادی سازی اضطراب به جای بیماری زایی . یعنی استقبال از اضطراب به جای فرار. یعنی تا حد امکان تحمل اِضطراب به جای مداوای آن.
• سعی کنیم به جای انکار و طرد، اِضطرابمان را بفهمیم، اهمیت روانی، معنوی و وجودی آن را درک کنیم.
• رعایت این موارد می تواند جلوی تبدیل “اِضطراب عادی” به “روان رنجوری” و “روان نژندی” را بگیرد.
تقدیر و سرنوشت
فرزانگی بالینی
مسئولیت در تقدیر و سرنوشت
سرنوشت، Destiny، یعنی آبشخور، فرجام، عاقبت.
تقدیر، Fate ،یعنی قضا و قدر، نسیب و قسمت،
• تفاوت است بین سرنوشت و تقدیر.
درمانجویان روان درمانی روزانه با چیزی به نام مسئولیت شخصی در مبارزه اند.
• من چه مقدار مسئول اتفاقات زندگیم هستم؟
o برخی بیش از حد مسئولیت پذیرند.
o برخی دیگر خیلی کم مسئولیت پذیرند.
o مثلا، همه پدر و مادرها نقص، کاستی، و نقاط ضعف دارند.
o همه پدر و مادرها نقاط قوت هم دارند.
o بعضی از پدر و مادرها نقص هاشان بیش از دیگران است.
o میزان نقص در پدر و مادرها شانسی است، مثل قرعه کشی است.
o میزان نقص پدر و مادر ما تقدیر ماست.
o ما پدر و مادر خود را انتخاب نمیکنیم.
o ما خواهر و برادر خود را انتخاب نمیکنیم.
o ما تولد خود را هم انتخاب نمیکنیم.
• هستیگرایان – Existentialists – می گویند:
ما به این جهان “پرتاب” شده ایم، و در نتیجه از بابت وجود خود هیچ مسئولیتی نداریم.
• پدر و مادر و خانواده ما بخشی از تقدیر ما هستند. به همچنین، فرینش – Genetics – ما ، جنسیت ما ، خلق و خوی ما ، استعدادهای ما ، محدودیت های ما ،آسیب پذیری های ما، و … تقدیر ما هستند.
• تقدیر متشکل از مسلمات تغییرناپذیری هستند که ما با آنها به دنیا می آییم. همچنین در چه نقطه خاص در تاریخ و محل خاص به دنیا آمدیم، تقدیر ما هستند.
• مرگ هم گریز ناپذیر است.
• اما سرنوشت متفاوت است.
• سرنوشت چیزی است که ما با تقدیرمان انجام میدهیم. سرنوشت یعنی چگونه ما با کارت هایمان بازی میکنیم. اینکه چه کارتهایی به دستمان دادند تقدیر است.
اما روش بازی ما، سرنوشت ماست. پدر و مادرمان ما را به این جهان میآورند. ژن های بسیاری در ما از قبل تعیین شده اند. اما اینکه به چه کسی تبدیل شویم در اختیار ماست.
عبور از میان، گریز نه
فرزانگی بالینی
عبور از میان، گریز نه
“Not out, but through.”
• یونگ Jung یکی از رویاهای خانم بیماری را، که خودِ بیمار در آن نقش اساسی داشت، بازگویی کرد :
شیرهای درنده یک دایره بسیار خطرناکی به وجود آورده بودند، در وسط دایره، گودالی وجود داشت که پر از مواد داغ مذاب بود. او می دانست که از دست شیرها، مجبور است به داخل گودال داغ بپرد و در آن فرو رود. او پرید و به نوعی در آتش سوخت. فقط یک شانه او بیرون و سالم ماند.
o من او را تحت فشار گذاشتم و گفتم: نه، شانه نباید بیرون بماند، عبور کامل! Not out, but through it.
• هنگامی که بیماری برای درمان رجوع میکند، معمولا از دکترش می خواهد که: او را از وضعیت و مشکلش برهاند، علائم و یا حالت بد ذهنیش را خنثی کند.
با بیشترین سرعت ممکن درد و رنجش را کاهش دهد. به سرعت و به راحتی مشکلش را حل کند. و البته این خواست ها قابل درک است.
• این دقیقا همان چیزی است که روش های درمانی معاصر، مانند داروهای روان گردان، CBT و حتی DBT برای تسکین علایم بیماری ها استفاده میشوند.
(Cognitive Behavioral Therapy (CBT رفتار درمانی شناختی
(Dialectical Behavior Ttherapy (DBT رفتار درمانی ديالکتيک
اما تمام این روش ها درمان تسکینی یا سرکوبی علائم هستند. حقیقت این است که از نظر روانشناسی، سرکوب علائم بدون پرداختن به اساس مشکل، تنها یک راه حل موقت است. و در ادامه، علایم شدیدتر برمیگردند. پس نیاز به سرکوب گری قوی تر و قوی تردر طول زمان خواهد بود. o داروی بیشتر. o درمان بیشتر.
• یزشکان و روانکاوان و ناخودآگاه، بیمارانشان فهمیدند که:
o علایم بیماری ها را نباید سرکوب کرد، علایم بیماری ها را نباید نادیده گرفت،
o بلکه باید از میان مشکلات عبور کرد، نه از اطراف مشکلات گذشت، نه از روی مشکلات گذشت، نه از زیر مشکلات گذشت، باید از میان مشکلات گذشت.
. Not around it. Not over or under it. But right through it
عبور از میان مشکلات یعنی چه؟
این زمینه اغلب در درمان ها پیش می آید، به ویژه هنگام عدم احساس به مقابله با ترس های عمیق،
درد و رنج های مقاوم، نگرانی های مقاوم. در رو به رو شدن با ناخودآگاه بیمار.
بیمار به طور غریزی می خواهد برود. از صندلی داغ روان درمانی بگریزد.
• اما کار درمانگر چیست؟
کار یونگ Jung در رویا و در واقعیت بیمار خود، مانند نقش ویرژیل در دوزخ – کمدی الهی -دانته- Dante –Virgil in The Divine Comedy: Inferno ، o هدایت دقیق و مهربانانه، تسهیل در غوطه وری کامل بیمار در شعله های آتش. سقوط به دوزخ شخصی خود. آهسته.آهسته، در اندازه های مشخص، قطره قطره. تا در نهایت، کاملا به درون، تا عمق کامل. و اکنون، و تنها پس از غوطه کامل، دیگر سرکوب لازم نیست.
• پیشنهاد کیمیاگران باستانی: تا زمانی که عنصر مخرب خود را عمیقا غرق نکنید، نمیتوانید خلاقانه تبدیل شوید.
پیوست ۱
تحلیل و تجزیه شخصیت ویرژیل
در کتاب کمدی الهی- دوزخ
ویرژیل نمایانگر همه فضائل نجیب منسوب به یک رومی کامل است. او نماینده عقل و خرد است. او یک راهنمای کامل است. در ادامه سفر پیشرفت، و بسته به وضعیت، درمان دانته را تغییر میرهد. مهمتر از همه، ویرژیل بسیار حامی و محافظ دانته است. در مواقی، او دانته را برای اظهار همدردی توبیخ میکند، به دانته یادآوری میکند که این روح های سر در گم برای مجازات اینجایند، و مجازات توسط خداوند برای یک طرح بزرگتر طراحی و دیکته شده است.
ویرژیل بسیار مراقب است تا صبورانه تمام توابع جهنم و قسمت های مختلف آن را توضیح دهد. ویرژیل به طور مداوم نگران رفاه دانته است، و او می داند که دانته به او وابسته است. در زمان هایی که ویرژیل خودش با برخی از سایه ها مشکل دارد، به دانته می گوید در پشت صبر کند، چرا که او نمیخواهد دانته بترسد، آخر دانته به طور کامل وابسته به او است، ویرژیل یک راهنماست. هم جغرافیای جهنم را میشناسد. هم یک راهنمای معنوی است.
نهایتا، حتی در قسمت های پایین جهنم، ویرژیل دانته را سرزنش میکند. که چرا برای کسانی که سزاوار مجازات هستند دلسوزی میکند؟ کار بزرگ ویرژیل، سخت شدن قلب دانته است. سرسختی در برابر وحشیانه ترین سایه های سر در گم در جهنم. او موفق میشود، او به دانته نشان میدهد که چگونه با صعود به پای شیطان، در مقابلش بایستد. و سپس دانته ایستاده و حتی ستارگان جلوتر از برزخ را میتواند ببیند.
پیوست ۲
«کمدی الهی»
در درجه اول یک اثر شاعرانه استادانه بسیار عالی است. دانته با این مجموعه نه تنها بزرگترین اثر ادبی کشور خود را آفریده بلکه «زبان» مملکت ایتالیا را پیریزی کرده است . پیش از دانته مردم هر ایالت ایتالیا به لهجهای خاص حرف میزدند که میان آن و زبان نواحی دیگر اختلاف بسیار بود؛ زبان علمی، زبان لاتین بود ولی این زبان فقط مورد استفاده خواص بود و بدرد مردم عادی نمیخورد، و چون مسلم بود که باید خواه ناخواه یک زبان «ایتالیایی» برای خواندن و نوشتن بوجود آید ، ایتالیائیها بیآنکه خود متوجه باشند در انتظار زبان و زبانسازی بودند که میبایست مشکل آنرا حل کند. احتمال هم میرفت که زبان «پروونسال» جنوب فرانسه زبان رسمی ایتالیا شود، ولی وقتیکه دانته اثری بعظمت «کمدی الهی» بزبان ایالت «تکانا» ساخت برای هیچکس تردیدی نماند که از آن پس این زبان ، زبان رسمی ایتالیا خواهد شد و چنین نیز شد.
خود دانته حکایت میکند که روزی در خیابان زنی را دید که او را به زن دیگری که همراهش بود نشان داد و گفت: «این همان کسی است که به جهنم رفته و برگشته است» – و آن دیگری با تعجب بدو نگریست و جواب داد :«ببین : هنوز هم در سر و رویش اثر دودههای جهنم پیداست»؛ و دانته مینویسد «وقتی که این حرف را شنیدم، دانستم که بدانچه میخواستهام رسیدهام ، یعنی توانستهام با بکار بردن زبان مردم بجای زبان لاتین، آنچه را که برای عامه قابل درک نبود در دسترس همه قرار دهم»
از بعد از انتشار «کمدی الهی» این اثر مقیاس و محک سخن پردازی زبان ایتالیائی است، همچنانکه زبان سعدی و حافظ ما «حد سخنرانی» فارسی بشمار میرود؛ زیرا هنوز هم کسی نتوانسته است در ایتالیا پا از حد دانته فراتر گذارد، همچنانکه کسی نتوانسته است بهتر از سعدی ما سخن بگوید . شباهت زیادی نیز از این حیث میان سعدی و دانته است که گفته هر دو جنبه «سهل و ممتنع» دارد و این اختصاص که کار ترجمه از اینان را بسیار دشوار میکند اصل سخن آن دو را بصورت شاهکارهائی بینظیر در میآورد.
شعر دانته شعری است بسیار موجز و منسجم، بطوری که هیچ کلمه از آنرا نه میتوان پس و پیش و نه حذف کرد، و این فشردگی عجیب باعث شده که غالباً مفهوم اشعار «کمدی الهی» بدون شرح و توضیح قابل درک نباشد.
در سراسر این کتاب غالباً شاعر مطلبی مشروح را در یک یا دو جمله خلاصه کرده و این ایجاز در عین آنکه قدرت و تسلط عجیب او را در زبان و نظم میرساند، اثر وی را بصورت یکی از پیچیدهترین آثار ادبی جهان در آورده است.
بسیاری از اشعار «کمدی الهی » امروز در ایتالیا و اروپا ضرب المثل شدهاند، و درست به همان صورت که ما به هر مناسبت از حافظ و سعدی نقل قول میکنیم در ایتالیا از کمدی الهی شاهد میآورند. بعضی از این اشعار از ایتالیا فراتر رفته و صورت بینالمللی پیدا کردهاند و از آن جمله میتوان شعر بسیار معروفی را که بر سر در «دوزخ» نوشته شده است نقل کرد که :«ای آنکه داخل میشود، دست از هر امیدی بشوی»
در درجه دوم کمدی الهی یک داستان استادانه بسیار عالی است که از قدرت داستان پروری دانته حکایت میکند. طرز گفتار و شیوه نقل حوادث و وقایع و دقتی که در وصف جزئیات و ریزه کاریهای «سفر» به دوزخ و برزخ و بهشت بکار رفته، بدین داستان طولانی صورتی خاص میدهد و آنرا بشکل سفرنامه واقعی یک مسافر در میآورد، بطوریکه از همان اول خواننده فراموش میکند که آنچه میخواند زاده خیالپردازی یک شاعر است؛ و بالعکس چنین میپندارد که واقعاً یک نفر مسافر، همچنانکه از شهری به شهری و از کشوری به کشوری سفر میکند، دراینجا به سفر دنیای دیگر رفته و این حوادث را عیناً بچشم دیده و جزئیات آنرا یادداشت کرده است تا برای دیگران نقل کند. حتی از روی مندرجات این مجموعه، به آسانی میتوان «نقشه جغرافیائی» دوزخ و طبقات مختلف آن و طول و عرض قسمتها و همواری و ناهمواری جادهها و وضع رودها و برج و باروها و صخرهها و غیره را تعیین کرد؛ این قدرت عجیب دانته را در جلب توجه خواننده «و جذب او» از راه بکار بردن کلمات و تشبیهات و استعارات و جملات خاصی که تاثیر آنها بدقت و با تسلط کامل در روانشناسی حساب شده است بالاتفاق یکی از نوادر عالم ادب شمردهاند. یک نویسنده و دانتهشناس معروف معاصر آمریکائی «مک – الیستر» درینباره مینویسد:«ترکیب صداها، و آثار ترس، ترحم، وحشت، نفرت، اشتیاق، نگاه، گفتار، در سراسر این اثر بخصوص در «دوزخ» طوری است که هر کس بیاختیار خودش را در وسط آن صحنهای احساس میکند که دانته برای او تجسم میدهد، چنانکه میتوان وی را استاد واقعی «هنر سه بعدی دنیای امروزی دانست»
در درجه سوم، و مهمتر از این هر دو ، «کمدی الهی» یک اثر عالی فکری و فلسفی است. این مجموعه درحقیقت عصاره ایست از علوم و اطلاعات و نظریات و عقاید فلسفی چند هزار ساله بشری که در آن با ترکیب خاصی درآمیختهاند. در این کتاب چنانکه گفتهاند «مجموعه کمالات و ممیزات انسانی بعلاوه طبیعت و گذشته و حال محصول خاصی پدید آورده که برای همه مردم جهان و همه ادوار و قرون قابل درک و استفاده باشد»
بدیهی است در این ترکیب باید دو نکته را از هم کاملاً مجزا کرد، یعنی مفهوم کلی آنرا از صورت خاص مسیحی و کاتولیکی آن جدا نهاد. از نظر اخیر «کمدی الهی» یک اثر مسیحی است، و حتی در آن، تعصبها و غرض ورزیهائی دیده میشود که خواننده امروزی را مخصوصاً اگر غیر مسیحی باشد ناراحت میکند. ولی از این صورت ظاهری گذشته این مجموعه صورتی بسیار عمیقتر دارد که جنبه فلسفی و تمثیلی آن است و این آن صورتی است که به عکس جنبه اول برای «تمام ادوار و تمام سرزمینها» یعنی برای «بشر» ساخته شده است خود دانته در یکجای «کمدی» میگوید: شما که دیده بصیرت دارید از ورای الفاظ به راز پنهان این اشعار مرموز پیبرید»
از این نظر سرتاسر کمدی الهی پر است از تمثیلها و اشارات و استعاراتی که با آنکه ششصد سال است محققین و متتبعین درباره آنها تحقیق و امعان نظر کردهاند باز برای بسیاری از آنها کاملا روشن نشده است. تقریباً هر یک از حوادث وگفتگوها و اشارت این اثر به نکتهای پنهانی اشاره میکند که شاعر همه جا از توضیح صریح آن خودداری کرده ولی خوب پیداست که مفهوم ظاهری آنها منظور اصلی او نیست. حتی اشاره اینکه «به راست چرخید» یا «به چپ چرخید» همه جا مفهوم تمثیلی خاصی دارد؛ و فقط وقتی که از این نظر بدین مجموعه نگریسته شود روشن میشود که راز عظمت و اشتهار عجیب «کمدی الهی» چیست و چرا متفکرین و ادبای اروپا مقام این اثر را تا بدین درجه بالا شمردهاند.
طفره و حضور
فرزانگی بالینی
تمرکز حواس، طفره و قدرت حضور
• بیماران روان درمانی اغلب از مشکلات اهمالکاری، طفره و تعویق کاری خود گله میکنند. از آنچه باید انجام دهند اجتناب میکنند. کاری که امروز میتوانند و باید انجام دهند، به فردا موکول میکنند، تا ببینند چه می شود. یکی از جنبه های تعویق و اهمالکاری چیزی است بنام سندرم سیزیف – Sisyphus -.
o سیزیف یا سیسیفوس قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آیولوس پادشاه تسالی و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایهگذار و پادشاه حکومت افیرا و مروج بازیهای ایسمی به حساب میآید. بازیهایی که از لحاظ اهمیت در ردهٔ بازیهای المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار میشدند.
o از او به عنوان حیلهگرترین انسانها نام میبرند، چون نقشههای خدایان را فاش کرد. سیزیف را به همین خاطر در هادس مجازات کردند و برای همین مشهور شد. او میبایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای می غلتاند. همیشه لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، جهت تنبیه بیشتر، برادرش زیوس سنگ را از دستش خارج می کرد، تا سیزیف مجبور شود کارش را از ابتدا شروع کند.
امروزه به همین دلیل به کارهایی که علیرغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمیرسند. کارهای سیزیفوار میگویند.
• ظاهرا همه ما محکوم به چنین سرنوشت وجودی مشابه ای هستیم.
ما هم باید در زندگی خود سربالایی هر روزه را طی کنیم. این کار سخت، دشوار، خسته کننده، ملال آور و پر زحمت است. اما سیزیف باید آن را انجام میداد. ما هم باید آن را انجام دهیم.
این جنبه خسته کننده زندگی چیزی است که بسیاری مردم سعی میکنند از آن اجتناب کنند. یک راه اجتناب، تعویق و اهمالکاری است.
مانند کودکان، ما هم ترجیح می دهیم بازی کنیم تا مشق و ریاضی و تاریخ بنویسیم، یا اتاقمان را تمیز کنیم. چه کسی دوست دارد ظرف بشوید ؟ جارو بکشد؟ حمام را تمیز کند؟ مالیات بپردازد؟ برای امتحان مطالعه کند؟ پایان نامه و گزارش بنویسد؟ سر کار برود؟
کارهای سخت، کثیف، خسته کننده زندگی را دوست نداریم. سعی میکنیم خودمان را با فعالیت های سرگرم کننده ترمشغول کنیم.
• به این ترتیب ذهن خودمان را منحرف میکنیم تا از کارهای سخت اجتناب کنیم.
• اما فیلسوف آلبر کامو – Albert Camus – میگوید: سیزیف در پذیرش سرنوشت خود، معنا، رضایت و حتی شادی را هم یافت. ما هم باید همین کار را بکنیم.
• نیچه – Friedrich Nietzsche – میگوید: به تقدیر و سرنوشت خود عشق بورز. یکنواختی بخش غیر قابل اجتناب سرنوشت ماست. بخشی از بالغ شدن و رشد کردن انسان، پذیرش زندگی گهگاه خسته کننده است.
• یک نکته و راز پذیرش واقعیت وجود یکنواختی، مانور روان درمانی روانشناسی در عمق – Depth Psychology -، روانکاو و نظریه پردازی خلاق بنام اتو رنک – Otto Rank – است.
رنک معتقد است به: – the willing affirmation of the must . تاکید و تصریح قطعی بر خواستاری بایدها
ما نمی توانیم کاملا یکنواختی را از زندگی مان حذف کنیم. ولی می توانیم با خواستارهای انتخابی و آگاهانه خود، به طور فعال در آن درگیر شویم.
به جای مقاومت در برابر یکنواختی و کار خسته کننده، خودمان را به طور کامل و از صمیم قلب به درونش پرتاب کنیم.
• این تغییر در نگرش می تواند یکنواختی زندگی را به برعکس آن متحول کند.
• یکی دیگر از استعاره های اساطیری در تعویق و طفره ، هرکول – Hercules – است.
هرکول میباید کار به ظاهر غیر ممکنی را انجام دهد. هرکول فقط یک روز فرصت داشت تا اصطبل اختصاصی آوگیاس – Augeas – پادشاه الیس – Elis – را تمیز کند.
آوگیاس اصطبلی بزرگ با سه هزار گاو داشت که سی سال تمیز نشده بود. وظیفه سخت و زننده ای که سی سال همه از آن اجتناب میکردند.
هرکول به عنوان پنجمین شاهکار خود درطی یک روز با منحرف کردن آب دو رودخانه آن را شست و شو داد و تمیز کرد.
هرکول، با استفاده از عقل و نیروی عضلانی خود، هوشمندانه آن کار کثیف را انجام داد. اصطلاح طویله اوژیاس برای اشاره به مراکز و ادارات دولتی کشورهای پر فساد نیز بهکار میرود.
این کار هرکول چه پیامی دارد و چه سری را بیان میکند؟ هدایت آگاهانه و تمرکز نیرو و تفکر در زندگی برای انجام کارهای در دست مهم.
• اهمالکاری و طفره در کارها، برای خود انسان اصطبل شخصی و اختصاصی آوگیاس ایجاد میکند.
• راز دیگر با عمل تمرکز حواس در ارتباط است.
• ضرب المثل قدیمی ذن – Zen -می گوید: قبل از روشنی فکر و آگاهی حقیقی، چوب خورد کن، آب حمل کن. پس از روشنی فکر و آگاهی حقیقی، چوب خورد کن، آب حمل کن.
ذن مکتبی در مذهب بودایی است که در چین پدیدار شده و تاکید فراوانی بر تفکر لحظه به لحظه و ژرف نگری به ماهیت اشیا و جانداران و… به وسیله تجربه مستقیم دارد.
این مکتب معمولاً تعالیم خود را به صورت مقایسهٔ تناقضات دو چیز میآموزد. ذن را میتوان مراقبهای (مدتیشن) ناظر بر چهار لایه دانست:
1. لایه نخست شاهد بودن بر محیط اطراف شامل صداها، بوها، نورها واحساس سرما وگرما و نشستن یا خوابیدن و آرام گرفتن در محیط پیرامون
2. لایه دوم ناظر بودن بر ذهن است و آرام کردن ذهن و دور کردن پریشانیها. به این معنی که با افکار واندیشهها ستیز نکنیم، از آنها نگریزیم، آنهارا نام گذاری (زشت/زیبا).نکنیم
3. لایه سوم جسم است که بر تک تک نقاط بدن و وانهادگی و آرامش آنها ناظر باشیم. بدین معنی که هر بخش را یا از سر تا پایین یا از پایین تا سر یک به یک عضلات را منقبض و آزاد میکنیم.
4. لایه چهارم تنفس است که طی آن ریتم وآهنگ طبیعی تنفس را شاهد خواهیم بود. به دین صورت ۴ ثانیه نفس کشیدن ۴ ثانیه حبس ۴ ثانیه بازدم ۴ ثانیه خنثی. حتی روشنی فکر و آگاهی معنوی هم نمیتواند کارهای خسته کننده زندگی را از بین ببرد. وظایف و کارها همیشه باقی می مانند و هستند.
• آنچه تغییر میکند نگرش ما نسبت به این وظایف است. حضور و تمرکز آگاهانه ما، که کارها را کاملا عمدی انجام میدهد، است.
• حتی فعالیت های پیش پا افتاده مثل جارو زدن و طی کشیدن زمین هم می تواند با غنی، روحیه بخش و جالب تر (بنابراین، کمتر خسته کننده) انجام شود.
• در نهایت، از آنجا که تعویق و طفره زیاد، به خاطر اجتناب از اضطراب است، غلبه بر اهمالکاری نیز نیاز به تحمل تجربه اضطراب و مقابله با اضطراب دارد.
• نه تنها امر عادی تعویق و اهمالکاری، بلکه بسیاری از علائم اختلالات روانی، ناشی و یا تشدید شده بوسیله عامل عدم حضور است.
o اختلال کمبود توجه و تمرکز – ADD – دارای نشانه های حواس پرتی و عدم تمرکز است. تلاش های ما برای اجتناب و جلوگیری از خشم، درد، خستگی و اضطراب، با حواس پرتی و عدم حضور شکل میگیرد. o اما این اجتناب و رهایی تنها موقتی است، و در واقع هم تشدید علائم خواهیم داشت و هم افت کیفیت زندگی.
• یک تصویر کلاسیک از تمرکز حواس این است:
حضور کامل، حتی در صورت آگاهی نابودی قریب الوقوع. راز این است که هر لحظه ای را که مزه مزه میکنیم، به عنوان آخرین مزه تلقی کنیم. آنطور که دار و ندار ما همین است.
بهرحال، این حرف به لحاظ وجودی، ممکن است. مرگ همیشه یک احتمال حاضر است. هزاران راه برای مرگ وجود دارد. اما همچنان می توانیم خواستار زندگی باشیم و حضور داشته باشیم. حضوری بهمراه تمامی نیازها و بحران هایش.
• داشتن توجه و تمرکز در هر حال و هر زمان و با هر فکر و حال و احساس. چه در پخت و پز. غذا خوردن .ورزش .رانندگی. عشق. و …
البته، گفتنش ساده تر از انجام است. تمرکز حواس، مانند مراقبه، یک مهارت است. مانند هر مهارت دیگری، باید برای به منظور رسیدن به خوبی تمرین کرد. منتظر نتایج فوری نباید بود. استقامت کنید و پایدار بمانید، به زودی میوه لذیذش را خواهید دید. دنبال کار بعدی بروید. مهم نیست چه باشد.
خوددوستی، خودخواهی، خودشیفتگی
فرزانگی بالینی
خوددوستی، خودخواهی، خودشیفتگی
خود خواهی لزوما خودشیفتگی نیست. در کودکی،به ما آموخته اند که خود خواهی، بد، گناه، و منفی است.
• بیماران روان درمانی دایما با موضوع خودخواهی درگیرند.
o برخی با پرخودخواهی و خودشیفتگی درگیرند.
o برخی با رد خود خواهی سالم و حتی خود نخواهی درگیرند.
• اغلب، آنها احساس تضاد در بیان نیازها، احساسات، و خواسته های خود دارند و گناه زده اند.
o آیا تلاش برای توجه به خود و برآوردن نیازهای درونی، خودخواهیست؟
o آیا تحقق پتانسیل خلاقیت های ذاتی خودخواهیست ؟
o آیا بیان سازنده احساسات و اهداف خود، خودخواهیست ؟
o آیا این نوع خودخواهی مثبت، سودمند و درمان بخش است؟
• این سئوالات هم برای روان درمانی و هم برای رشد معنوی مهم و حیاتی هستند.
• از آنجا که نوع درست خودخواهی، تجلیل از خود واقعی است،
o برای درمان عاطفی و معنوی خود ضروری اند.
o برای یافتن و تحقق سرنوشت خود ضروری اند.
• نکته و راز، در خودخواهیِ به حق است، به میزان مناسب و در زمان مناسب.
• یکی از سخت ترین کارها برای بیماران روان درمانی یادگیری خودخواهی درست است.
o میتوان نام آنرا خودخواهی معنوی گذاشت.
o توجه بیشتر به خود و خود خودشدن است.
o توجه به نیازهای منطقی و مشروع خود است.
o خوددوستی با محوریت، معطوفیت، و اذعان نیازهای محترم خود است.
o نه خودخواهی عصبی، با خواسته های کودکانه و نفسانی.
o نه با حرص و طمع دنیوی، شکم پرستی و خودشیفتگی.
• یانگ – C.G. Jung – میگوید: خوددوستی یا خودخواهی صحیح، یعنی برآوردن نیازهای خودِ خود – Self -:
o یعنی فرد کامل، طیف کامل خودخود، که من – ego – تنها بخشی از آن است.
o خودخود نشان دهنده مرکزیت و کلیت شخصیت فرد است.
o تجلیل و احترام به خودخود ساده نیست.
o تجلیل و احترام به خود، نیاز به پشتکار، صبر، تواضع، شجاعت و تعهد دارد.
• کلید تبدیل شدن به یک فرد متعادل، کامل و خوشحال:
o یادگیری و عادت به گوش دادن و اطاعت از نیازهای منطقی و مشروع خود است.
o نه نادیده گرفتن آنها.
o نه فرار از آنها.
بیمارِ عشق
فرزانگی بالینی
بیمارِ عشق
در جستجوی رابطه ای صمیمی و عاشقانه
• اگر چه همه ما میدنیم که در کف دست مو نمی روید. هر چه آب را در هونگ بکوبیم فایده ای ندارد. میدانیم در کره ماه آب نیست. تلاش برای بدست آوردن خون از سنگ احمقانه و بیهوده است، اما، خود ما دقیقا همین چیزها را از برخی رابطه ها میخواهیم!.
زور میزنیم که دیگری به ما عشق بورزد.
خود فریبی میکنیم. وانمود میکنیم. التماس میکنیم. تقاضا میکنیم.
صبر و حوصله میکنیم. به شدت امیدوار میشویم. بی صبرانه و مستاصل انتظار میکشیم.
که چه؟
که روزی، عشق خاصی، تشنگی ما را رفع خواهد کرد.
فعلاً، و تا آن زمان، خودمان را با خرده نانی سیر میکنیم.
آب باریکه ای در خیالمان درست کرده و با آن دلخوشیم!
• به زبان رفتار درمانی،
زمانی که چنین رفتار تمناگرانه ای تداوم یابد،
و این رفتار و احساس به طور تصادفی و هر از گاهی تقویت شود،
بیمار نسبت به درمان و اصلاح بسیار مقاوم میشود.
• در مقابل، فرزانگی و عقل بالینی،جهت اصلاح رفتار می گوید:
کسی باید بیمار را متوقف کند.
جلوی تمناهای مداوم و آزار دهنده او را بگیرد.
جلوی تقویت های هر از گاهی و ناخواسته اش بایستد.
مثلاً، گاهی به تلفنش هم جواب ندهد.
• چیزی که بیمار نمی داند، این است که:
فردی که بیمار از او عشق و حمایت کامل میطلبد، به هر دلیلی، آن احساس درش نیست،
او هرگز نمیتواند خواسته بیمار را به طور مداوم بجا آورد.
• مثال این مورد در والدین فلج عاطفی صادق است.
پدر و مادری مراقب نیستند، قادر یا مایل به عشق ورزی به فرزند نیستند،
عشقی که فرزند واقعاً نیاز دارند و سزاوار آن است. این بچهِ گرسنهِ عشق، از کفِ دست مو میطلبد.
• اگر کسی واقعا تشنه و به دنبال آب است،
نباید به ماه برود. چون هر چقدر هم عمیق حفاری کند، به آب نمیرسد. بهتر است به جای دیگر نگاه کند، جایی که آب به سادگی پیدا شود.
• پس مهم نیست که چقدر سخت تلاش میکنیم،
چه در مسائل عاطفی، چه در سایر کارها و حرفه ها، بهترین تلاشها، صبر زیاد، مهربانی و پشتکار بی وقفه، هرگز به تنهایی جواب نمیدهد.
• یک روانپزشک در پیگیری مداوم بیمار عشقی خود، با ترحم فراوان زنی را مثال میزد که با وجود رد طولانی مرد، مدتها بدنبال او بود.
Kenny Rogers country-western tune The Gambler goes, You got to know when to hold ’em. Know when to fold ’em. Know when to walk away. And know when to run.
کنی راجرز: خودت باید بدونی که: کی بچسبی! کی قال بگذاری! کی دور شی! کی فرار کنی!
عفو و بخشش
فرزانگی بالینی
عفو و بخشش
1. عفو و بخشش زوری نیست.
• بخشیدن زودرس و قبل از موعد مقرر کسی، قبل از احساس قلبی و واقعی عفو در درون خود، مضر است.
بله، مضر است، هر چند بخشش، کاری خوب و معنوی تعریف شده است. بخشش کسانی که به ما صدمه زده اند؟!. بخشش کسانی که به نحوی، تأثیر منفی بر زندگی ما گذاشته اند!؟.
البته ممکن است شخص خاطی احساس بهتری نسبت به خود پیدا کند!. بله، احساس گناه و عذاب وجدان شخص خاطی کمتر میشود! اما این بخشش طبیعی نیست. حداقل، در ابتدا و برای مدتی طبیعی نیست.
2. بخشش یک روند و فرایند اساسی روانی است.
• روند بخشش باید مفتخرانه و شرافتمندانه باشد. فرایند بخشش باید به آرامی صورت بپذیرد. وقتی آماده عفو شدیم، بخشش خودش اتفاق می افتد. نه زودتر.
3. اما، اما در زمان مناسبش، بخشش اساسا یک انتخاب وجودی است.
• گزینه های انتخاب: بخشیدن . به خشم آویختن ، تنفر، بیزاری، غضب، رها کردن. مهار و تغییر مسیر خشم به مقاصد تولیدی.
عفو و بخشش می تواند، به یک معنا، انتخابی سازنده و خودخواهانه هم باشد. زیرا در نهایت ترک سم و تلخی خشم به لحاظ روانی برای ما مفید است.
• اما احساس خشم و رنجش در مقابل: توهین، تجاوز، رها شدن، آزار دیدن، قربانی شدن، طبیعی است، کاملا طبیعی است.
• اصولا فرآیند صحیح شروع بخشش باید با خشم و رنجش آغاز شود.
4. ما کجا هستیم؟.
• نه آن جایی که می خواهیم باشیم. نه آن جایی که حس می کنیم بهتر است باشیم. بدین معنا:
بجا خشمگین بودن، به درستی دلخور شدن، پذیرش و احترام به این احساسات، به جای تلاش به انکار آنها، قبول حق ذاتی خشمگین شدن، اولین گام شجاعانه در مسیر طولانی و دردناک بخشش است.
5. عفو و بخشش کسی، اصلا به معنای فراموشی آن نیست.
• ما می توانیم، در زمان مقتضی و مناسب، کسانی که حتی حاضر به اذعان اقدامات مضرانه خویش نباشند را هم ببخشیم. هر چند این انکار باعث هر چه سخت تر شدن اعطای بخشش می شود.
اما فراموشی، رفتاری بد است.
فراموشی، رفتاری احمقانه است.
فراموشی، رفتاری خطرناک است.
6. عفو و بخشش اساسا بیان شفقت معنوی برای کردارِ شرِ هم نوعان خود است.
اعمال شرِ مخرب و آسیب رسان، اعمال شرِ عمدی یا غیر عمدی، اعمال شری که در سایه پنهانِ همه ما هست.
• اما بخشش هرگز نباید: ساده لوحانه ،بی تکلفانه، و انکار کورکورانه باشد. چون موجبِ افزایشِ ظرفیتِ عمیق و فراگیرِ تبدیل شخصِ خاطی، به انسانی شر می گردد.
7. چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.
• بخشش، در بهترین حالت خود ، از خانه آغاز می شود. ابتدا باید یاد بگیریم که خودمان را ببخشیم. خودمان را برای اشتباهات و خطا های سنگین مان ببخشیم.
بخشش خود، کمک میکند تا دیگران را راحت تر ببخشیم. بخشش دیگران کمک میکند تا نقاط ضعف و اشتباهات خود را ببخشیم. بخشش دیگران کمک میکند تا خود را دوست داشته باشیم.
خواب خوب و مدیریت استرس
فرزانگی بالینی
خواب خوب
و مدیریت استرس یا تنش
• خواب فعالیتی است که بسیار کم به آن پرداخته شده.
• خواب شکلی ابتدایی از درونگرایی است
• خواب حالتی است که در آن، به طور موقت اما منظم، و تقریبا به طور کامل از جهان خارج دور میشویم.
• بیشتر مردمی که در جامعه برونگرا و شلوغ زندگی میکنند، از نارسایی مزمن خواب رنج می برند.
• مطالعات نشان میدهد که امروزه مردم کمتر از دهه های پیش میخوابند.
• کمبود و محرومیت خواب خوب و کامل، عامل جدی و خطر ساز بیماری های جسمی از جمله: قلبی، تصلب شرایین، چاقی، مقاومت به انسولین، دیابت، و کاهش سیستم ایمنی بدن است.
• محرومیت و کمبود خواب و خواب آلودگی نقش مهمی در تصادفات رانندگی و دیگر اتفاقات ناگوار مربوط به خطای انسانی دارد.
• کمبود خواب موجب افت و کاهش موقت هوشیاری میشود. در اینصورت:
o سیستم دفاعی من – ego – ضعیف میشود،
o رفتار بیشتر به ناخودآگاه میل میکند.
• محرومیت و کمبود خواب باعث تشدید علائم:
o اضطراب،
o افسردگی،
o شیدایی،
o پارانویا و هذیان،
o تحریک پذیری،
o خشم و
o غضب میشود.
• مقدار مورد نیاز خواب در افراد متفاوت است،
• متوسط مقدار مورد نیاز خواب مردم هشت ساعت است.
• کیفیت مناسب خواب بسیار مهم است.
• برای خواب باید یک برنامه منظم داشت.
• خواب خوب ذهن را پاک، روان را بازسازی، و بدن را بهبود می بخشد.
• حداقل ۷-۸ ساعت خواب شبانه منجر به از دست دادن وزن اضافی می شود.
• در افراد مبتلا به بی خوابی، بد خوابی و پرخوابی که گاهی اوقات با علائم ثانویه ای
مثل اضطراب و افسردگی بسر میبرند، تنظیم خواب با دارو و یا روان درمانی بسیار مهم است.
• گاهی اوقات خواب خوب و راحت باعث کاهش علائم اختلالات ثبات خلق و خوی،
و عدم انعطاف پذیری شده، و نگرش فرد را بهبود می بخشد.
• خواب خوب همراه با رژیم غذایی مناسب، ورزش روزانه و انواع مراقبه (مدیتیشن)
می توانند در مدیریت تنش و استرس شگفتی ساز گردند.