فردا
فردا
صادق هدایت
مهدی زاغی
چه سرمایِ بیپیری! بااینکه پالتوم را رویِ پام انداختم، انگارنهانگار. تو کوچه، چه سوزِ بدی میآمد! امّا از دیشب سردتر نیست. از شیشهِ شکسته بود یا از لایِ درز که سرما تو میزد؟ بویِ بخارینفتی بدتر بود. عباس غرّولندش…
دُنژُوانِ كرج
دُنژُوانِ كرج
صادق هدایت
نمیدانم چطور است بعضی اشخاص با اولّین برخورد، جاندریكقالب میشوند، به قولِ عوام جور-و-اُخت میآیند و یكبار مُعرّفی كافیاست برایِ اینكه یكدیگر را هیچوقت فراموش نكنند، درصورتیكه برعكس، بعضی دیگر با وجودیكه مكرّر …
تجلّی
تجلّی
صادق هدایت
داستان در پانسیون ارمنیان در تهران روی میدهد. زن شوهرداری به نام هاسمیک عاشق جوانی به نام سورن است. او میخواهد به معشوقش اطلاع دهد که نمیتواند سر قرار حاضر شود. او یک روز تمام در جستجوی سورن است تا او را از نیامدن سر قرا…
میهن پرست
میهن پرست
صادق هدایت
سیّدنصُرللهوَلی پس از هفتادوچهار سال زندگیِ یكنواخت و پیمودن روزی چهارمرتبه كوچهِ حمامِ وزیر از خانه به اداره و از اداره به خانه، اولین بار بود كه مسافرت به خارجه، آنهم هندوستان برایَش پیش آمده بود.
تا كنون او در داخلِ…
آتش پرست
آتش پرست
صادق هدایت
در اطاقِ یكی از مهمانخانههایِ پاریس، طبقهِ سوم، جلویِ پنجره، فلاندن {فلاندن Jean-Baptiste Eugène Napoléon Flandin و كست Pascal Coste دو نفر ایرانشناس نامدار بودند كه در سالِ ۱۲۱۷ تحقیقاتِ مهمّی راجع به ایران باستانی كرده…
اسیر فرانسوی
اسیرِ فرانسوی
صادق هدایت
در "بزانسُن Besançon" بودم، یكروز واردِ اطاقم شدم، دیدم پیشخدمتِ آنجا پیشبندِ چركِ آبیرنگِ خودش را بسته و مشغولِ گردگیری است. مرا كه دید، رفت كتابی را كه بهتازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود، از رویِ میز …
كاتیا
كاتیا
صادق هدایت
چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی كه اخیراً به من معرّفی شده بود، در كافه سرِ میزِ ما میآمد. اغلب من با یكی-دو نفر از رُفقا نشسته بودیم، او میآمد اجازه میخواست، كنارِ میزِ ما مینشست و گاهی هم معنیِ لغاتِ فارسی را از ما میپُرسید.…
مردی که نفسش را کشت
مردی که نَفساَش را کُشت
صادق هدایت
نَفسَت اژدرهاست، او کی مُرده است؟...از غم و بیآلتی افسرده است! (مولوی)
میرزا حسینعلی هر روز صبح سرِ ساعتِ معیّن، با سرداری سیاه، دُگمههایِ انداخته، شلوارِ اتو زده و کفشِ مشکیِ برّاق، گامهایِ مُرتّب بر…
داوود گوژپشت
داوود گوژپُشت
صادق هدایت
"نه،نه! هرگز من دنبالِاینكار نخواهم رفت. باید بهكُلّی چشم پوشید. برایِ دیگران خوش میآورد درصورتیكه برایِ من پُر از دَردوزَجر است. هرگز، هرگز!..."
داوود زیرِلب با خودش میگفت و عصایِ كوتاهِ زردرنگی كه در دست د…
لاله
لاله
صادق هدایت
از صبحِ زود ابرها جابهجا میشدند و بادِ موذیِ سردی میوزید. پائینِ درختها پُر از برگِ مُرده بود، برگهای نیمهجانی كه فاصلهبهفاصله در هوا چرخ میزدند به زمین میافتادند. یكدسته كلاغ با همهمهوجنجال بهسویِ مقصدِ نامعلومی میرفت.…
آب زندگی
آب زندگی
صادق هدایت
یكی بود یكی نبود، غیر از خدا هیشكی نبود. یك پینهدوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی كچل و احمدك. پسرِ بزرگش حسنی دعانویس و معركهگیر بود، پسرِ دوم حسینی، همهكاره و هیچكاره بود، گاهی آبِحوض میكشید، یا برف پار…
عروسكِ پشت پرده
عروسكِ پشت پرده
صادق هدایت
تعطیلِ تابستان شروع شده بود. در دالانِ لیسهِ {کالج-مدرسه} پسرانهِ "لوهاور" Le Havre، شاگردانِ شبانهروزی چمدانبهدست، سوتزنان و شادیكُنان از مدرسه خارج میشدند. فقط مهرداد كُلاهاش را بهدست گرفته و مانند تاجری كه كشتیاش غرق شده …
چنگال
چنگال
صادق هدایت
سیداحمد همینكه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دورِ حیاط انداخت، بعد با چوبدستی خودش به دَرِ قهوهای رنگ اطاق روی آبانبار زد و آهسته گفت: رُبابه... رُبابه..!
در باز شد و دختر رنگپریدهای هراسان بیرون آمد: داداشی تو هستی…
زنی كه مَردَش را گُم كرد
زنی كه مَردَش را گُم كرد
صادق هدایت
«بهسراغِ زنها میروی؟ تازیانه را فراموش مكن» «چنین گفت زرتشت» نیچه.
صبح زود در ایستگاه قلهك آژانِ قدكوتاه صورت سرخی به شوفر اتومبیلی كه آنجا ایستاده بود، زنِ بچه بغلی را نشان داد و گفت:
- این زن میخو…
گرداب
گرداب
صادق هدایت
همایون با خودش زیر لب میگفت: "آیا راست است؟.. آیا ممكن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاهعبدالعظیم مابین هزاران مُردهِ دیگر، میانِ خاكِ سردِ نمناك خوابیده... كفن به تنش چسبیده! دیگر نه اولِ بهار را میبیند و نه آخر پائیز را، و نه ر…
مُردهخورها
مُردهخورها
صادق هدایت
چراغ نفتی كه سَرِ تاقچه {طاقچه} بود دود میزد، ولی دو نفر زنی كه روی مُخَدّه {پُشتی؛ نازبالش} نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یكی از آنها كه با چادر سیاه آن بالا نشسته بود بهنظر میآمد كه مهمان است، دستمال بزرگی در دست داش…
مادلن
مادلن
صادق هدایت
پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی كوچك. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاكستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمكتهای آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته، به آنها نگاه میكردم. همه خاموش بودند مگر…
بُنبست
بُنبست
صادق هدایت
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محكم و پیشانی كوتاه كه موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بهسر برده و با چشمهای متعجبتر، دندانهای عاریه و پیشانی بلند چینخورده كه از طاسی سرش وص…
آینهِ شكسته
آینهِ شكسته
صادق هدایت
"اودت" مثل گلهای اول بهار تروتازه بود، با یك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری كه همیشه یكدسته از آن روی گونهاش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیمرخ ظریف رنگپریده جلو پنجرهِ اطاقش مینشست. پا روی پایش میانداخت، …
صورتكها
صورتكها
صادق هدایت
منوچهر دستِ راست را زیرِ چانهاش زده روی نیمكت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پیدرپی به لنگر ساعت و لباسی كه در روی صندلی افتاده بود قرار میگرفت و از خودش میپرسید: «آیا خجسته امشب به بال خواهد رف…
آخرین لبخند
آخرین لبخند
صادق هدایت
«روی زمین هیچ چیز پایدار نیست. زندگی مانند شرارهای است كه از اصطكاك چوب پیدا شده، زمانی روشن میشود و دوباره خاموش میگردد. ولی ما نمیدانیم از كجا آمده و به كجا خواهد رفت.» (بودا)
در اطاق با شكوهی كه با شمعهای متعد…
شرححال یك الاغ هنگام مرگ
شرححال یك الاغ هنگام مرگ
صادق هدایت
آه! درد اندام مرا مُرتعش میكند، این پاداشِ خدماتی است كه برای یك جانور دوپایِ بیمروتِ ستمگر كشیدهام، امروز آخرین روزِ منست و همین قلبم را تسلّی میدهد! بعد از طی یك زندگانی پُر از مرارت و مشقّت و تحمّ…
زندهبهگور
زندهبهگور
صادق هدایت
از یادداشتهای یكنفر دیوانه
نفسم پسمیرود، از چشمهایم اشك میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، كوفته، شُل، بدونِ اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژكسیون سوراخ است. رختخواب بوی…
تاریكخانه
تاریكخانه
صادق هدایت
مردی كه شبانه سر راه خونسار سوار اتومبیل ما شد خودش را با دقت در پالتو بارانی سورمهای پیچیده و كلاه لبه بلند خود را تا روی پیشانی پائین كشیده بود. مثل اینكه میخواست از جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا ب…
سگ ولگرد
سگ ولگرد
صادق هدایت
چند دكان نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یك سلمانی كه همه آنها برای سدِّ جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشكیل میدان ورامین را میداد. میدان و آدمهایش زیر خورشید قهار، نیمسوخته، نیمبریان شده، آرزوی اولین نسیم …
آبجی خانم
آبجی خانم
صادق هدایت
آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر كس كه سابقه نداشت و آنها را میدید ممكن نبود باور بكند كه با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لبهای كلفت، موهای مشكی داشت و رویهمرفته زشت بود. در صورتی كه ماهرخ ك…
آقا بالا
آقا بالا
صادق هدایت
ملاحقنظر تمام روز توبره بدوش، عرقریزان و عصازنان دور كوچهپسكوچههای تهران فریاد میزد: "آی زری، یراق، كلاه، قبا، آرخلق میخریم. نمدكهنه، لحافكهنه، گلیمپاره میخریم."
سرِ شب كه به خانه برمیگشت، توبرهاش را خال…
داشآكل
داشآكل
صادق هدایت
همهِ اهل شیراز میدانستند كه داشآكل و كاكارستم سایهِ یكدیگر را با تیر میزدند. یكروز داشآكل روی سكوی قهوهخانهِ دومیل چندك زده بود، همانجا كه پاتوق قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلهِ سرخ كشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش…